هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۵ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۰ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۷:۱۹ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۱
از لندن کوچه ی دیاگون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 65
آفلاین
با سلام

روز هالووین بود همه دور هم بودند هری ، رون ، هرمیون ، جینی،

آلبوس سوروس، رز ، هوگو و تد آنها قرار گذاشتند تا هر کس دور

یک داستان ترسناک تعریف کند ولی ناگهان در همین لحظه زنگ

خانه به صدا در آمد هری بلند شد و در را باز کرد و چند کودک را دید

که با لباس های هالووین برای جمع کردن شیرینی و شکلات آمده

اند یکی از انها لباس هیولا دیگری زامبی و کوچکترینشان هم لباس

اسکلت پوشیده بود هری با لبخندی چند آب نبات برتی بات به آنها

داد وقتی آنها رفتند هری مدتی ایستاد و به بیرون نگاه کرد هوا

تاریک بود و درختان ههمچون هیولاهایی ایستاده بودند و هوا سوز

سردی داشت سپس هری در را بست و پیش بقیه رفت و گفت

خوب حالا نوبت کیه قصه تعریف کنه؟؟

آلبوس سوروس سریعا گفت نوبت منه و شروع کرد به گفتن تازه

به جاهای ترسناک داستان رسیده بود که ناگهان چراغ ها خاموش

و آتش شعله ور و آرامش بخش بخاری دیواری خاموش شد خانه

بسیار سرد شد سرمایی که هری آن را بسیار خوب می شناخت

ولی امیدوار بود اشتباه کرده باشد سریعا هری ، رون ، جینی و

هرمیون چوبدستی هایشان را در آوردند و ناگهان در اتاق به شدت

باز شد و آنها موجودی شنل دار سیاه و بلند قد را دیدن رز ، آلبوس

سوروس ، تد و هوگو وحشت زده فریاد زدند ولی هری سریعا فریاد

زد اکسپکتو پاترونوم و موجود فرار کرد دوباره همه چیز به حالت اول

باز گشت رز وحشت زده پرسید اون چی بود؟؟ رون گفت یه دیوانه

ساز بود اونا...ولی هری حرفش را قطع کرد و گفت اونا هنوز خیلی

برای این چیزا کوچیکن ، بچه ها دیگه وقت خوابه.

اگر خیلی مسخره و چرند شد ببخشید دیگه چون من تازه کارم و

زیاد کارم خوب نیست.

با تشکر

دوست عزیز برای نوشتن مطلبتون لازم نیست اینقدر از دکمه اینتر استفاده کنین. حالت فعلی پست شما به قالب شعر نزدیکه. حتما پست های اعضای دیگه رو بخونین که براتون مفیده. هم به قالب پست ها و هم متن و نوع نوشته ها توجه کنین.

تایید شد.


ویرایش شده توسط آرسینوس.ج در تاریخ ۱۳۹۱/۲/۳۱ ۱۲:۱۲:۵۱
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۱/۲/۳۱ ۱۹:۳۸:۴۷

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!‏
برای گریفیندور ‏.


تلاش، کوشش و فعالیت برای داشتن وزارتی بهتر


چوبدستی یاس کبود / بدبختی و فقر و رکود
شاه بلوط پر حرف باشد،قیس بد گویی کند / چوب ون لجبازی و فندق شکایت ها کند

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۱

نارسیسا مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۱ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱:۵۷ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۱
از قصر مالفوی ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 48
آفلاین


هوا تازه حالت طبیعی خودش رو بدس آورده بود.
هری و هرمیون ترتیبی داده بودند که دور هم جمع بشن.
همه مشغول گفت گو بودند نا گهان هری بان شد و با چند سرفه ی کوتاه به صحبت مشغول شد:اهم اهم اهم،هرماینی و من ترتیبی دادیم تا امروز رو جشن بگیریم چون امروز آلبوس بابا میره هاگوارتز.
یکدفعه صدای تق تقی میاد و هدویک با نامه ای وارد میشه.

هری با خوش حالی به سمت آلبوس برمیگرده و چشمکی میزنه
بعد نامه رو از هدویک میگیره و با صدای بلند شروع به خواندن میکنه:
(جناب آقای آلبوس سورس عزیز...)
نا گهان جینی با صدای بلندی هاکی از خشم فریاد میزنه :
آخه مرد اول براش توضیح بده و بعد شروع کن به خواندن اون نامه
هری با حیرت به جینی وبعد به رون وبعد آخر هم به هرمیون نگاهی میندازه تا میاد حرف بزنه جینی میگه :
الان وقتش نیست عزیزم وقت خوابه. :evilsmile:

تایید شد.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۱/۲/۲۴ ۹:۴۵:۰۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
هری عینکش را از چشمش برداشت و با گوشه ای از پیراهنش شیشه هایش را پاک کرد ، سپس دوباره به چشمش زد و گفت :

-خب کجا بودم؟

هوگو که شوق و ذوقش از چهره ی معصومانه اش کاملا بارز بود گفت :
- همونجایی که به غوله گفتید پخ .

- آهان یادم اومد... به غوله همینی که گفتم پخ برگشت و عین مونگول ها نگام کرد . منم چوب جادوم رو در آوردم گفتم اکسپلیارموس ...

بچه ها :

تدی با تعجب گفت :
- عمو هری اشتباه می کنیا... اون مال اون تیکه ی جنگ تو مدرسه بود ، من خودم دیشب کتاب هفت رو تموم کردم ، تازه چند ماه پیش هم که فیلمش اکران شد اونجا هم دیدم .

هری که انگار چیزی را می خواست به سختی به یاد بیاورد چهره اش را در هم فشرد. پس از مدتی فکر کردن گفت :
- تدی جان حق با توئه ، ولی نمیدونم چرا هرچی فکر می کنم بقیه ی ماجرا یادم نمیاد .

سپس سرش را به سمت گوشه ای از اتاق چرخاند و رو به جینی گفت :
- خانم ، قربون دستت ، برو از قفسه ی کتابهای اتاق کارم اون کتاب هری پاتر و سنگ جادو رو بیار...

جینی از سرجاش بلند شد و گفت :
- داستان و داستان گویی فعلا تعطیله ، بیاید بریم سر میز که وقت شامه ، پست هم از این طولانی تر بشه ممکنه ناظر حوصله اش سر بره تایید نکنه .

سپس همه به سمت میز رفتند ،خوشحال و خندان زندگیشان را ادامه دادند .

تایید شد!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۱/۲/۱ ۲۲:۳۳:۱۷

" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۱

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
کریسمس فرا رسیده بود و همگی در خانه شاد و خوشحال بودند.از پنجره ی بزرگی که در خانه وجود داشت،باریدن برف نمایان بود.شومینه ای در وسط حال خانه وحود داشت که میتوانست کل خانه را گرم کند.هری در خانه را باز میکند و با چندین خوب که در بقل خود دارد،وارد شد.بچه ها دور پدران را گرفتند و بلند بلند فریاد میزدند:مامان،بابایی اومد!

جینی هیجان زده از آشپز خانه به بیرون آمد و به سمت بقل هری آمد.هری چوب هارا روی میزی که کنارش قرار داشت گذاشت و به گرمی جینی را بقل کرد.کمی بعد به طرف میز آشپز خانه رفتند و شروع کردن به حرف زدن.جینی که همیشه لبش خندان بود،اینبار هم با لب خندان گفت:هری،خوشحالم که کریسمس کنار مایی،بچه ها پدرتون یکی از شجاع ترین و بهترین شوهر و همچنین بابا های دنیاست!

ناگهان جینی فریادی زد و گفت:غذام سوخت!

و دوان دوان به سمت آشپزخانه رفت.کمی بعد یک مرغی که تبدیل به کربن شده بود را به پایین آورد و همگی با هم خندیدند.مجبور بودند همان مرغ را بخورند چون شب شده بود و پختن یک غذای دیگر بسیار طول میکشید.


تایید شد!
("بقل" اشتباهه. "بغل" درسته.)


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۲۹ ۱۸:۴۶:۰۷


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶ شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۱

کورمک مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۲ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۵:۳۳ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۱
از SHIRAZ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 110
آفلاین
یک روز افتابی بود نسیمی خنک میوزید و من از بچه ها خواسته بودم که بیان اینجا امروز براشون برنامه ای داشتم میخواستیم تا اخر شب بازی کنیم ! ......... توی نشیمن نشستیم و بچه ها دور من جمع شدن و من گفتم.. هوگو ، رز و بچه های من ما امروز اینجا جمع شدیم تا من برایتون یک داستان خوب تعریف کنم داستان یک مار: یکی از روز ها بود که ....... ( تا اخر داستان و نجات جینی را تعریف کردم ) هوگو خواست حرف بزند اما از ترکیب صورتش فهمیدم خجالت کشیده بر زبان بیاورد اما بالاخره گفت عمو هری شما از همون موقع خاله جینی رو دوست داشتید . هری سرخ شد اما جواب داد اره اما نه مثل الان چون من بچه بودم و درک این مسائل برام سخت بود خب بریم سراغ یک.. همین موقع جینی وارد شد و گفت اما من از همون روز اول دوستش داشتم اما کمی سرخ شد چون فالگوش وایساده بود ولی نباید اینکارو میکرد به جینی لبخند زدم و ادامه دادم بیاین بریم بازی و از در خارج شدیم. "قسمتی از دفتر خاطرات هری جیمز پاتر"


شناسه جدید : کینگزلی شکلبوت


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۰۸ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۱

الفیاس.دوج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۲۵ آذر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۱۶:۴۰
از ته دنیای انتظار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1206 | خلاصه ها: 1
آفلاین
اواسط ژانویه بود باد سردی با سرعتی زیاد شروع به وزیدن کرده بود و همچون شلاقی بر سر و صورت رهگذران برخورد می کرد ‏،‏ در یکی از خانه های کنار جاده ‏،‏ خانواده ای صمیمی دور هم نشسته بودند و در حال صحبت با هم بودند ‏:

نوزده سال گذشته بود و این اولین کریسمس آلبوس سورس بود که بعد از یک ترم درس خواندن در هاگوارتز دوباره به خانه شان برگشته بود.‏ ‏

هری ‏،‏ تمام اعضای خانواده خودش و رون رو دور خود جمع کرده بود و در حال حکایت داستان های سراسر ترس خود در طول سالهای تحصیلش در هاگوارتز از پودر کردن کوییریل و ماجراهای وحشتناکش در جنگل ممنوعه گرفته تا حماسه هایی که در سال هفتم در برابر ولدمورت در هاگوارتز ایجاد کرده بود.

-‏ یادش بخیر اون زمون که تو حیاط یا رو بوم می شستیم با پودر و آب پهن می کردیم رو آفتاب ‏،‏ حالا با یک شامپو فرش ....‏ ببخشید چی میگم من ‏،‏ کجا بودم ؟
آلبوس ‏:‏ همون جایی که تنهایی تو وسط جنگل ممنوع با پدر بزرگ سیریوس بودین و...
-‏ آهان ‏،‏ فهمیدم ‏،‏ یادش بخیر ‏،‏ بعد از فرار کردن پیتر ‏،‏ و تبدیل شدن ریموس به گرگینه و زخمی شدن سیریوس،‏ من دنبال سیریوس رفتم و اونو کنار دریاچه دیدم که دیوانه ساز ها می خواستن اونو ببوسن ‏،‏ و من رفتم با یه سپر مدافعی که در سول تاریخ هیشکی مثل اونو ندیده بود ‏،‏ تمام دیوانه سازها رو فراری دادم ‏،‏ در این حین ریموس به شدت به طرفم حمله کرد که من با یه جا خالی و پریدن روش ‏،‏ اونو آروم کردم و دست وپاشو بستم و همراه با سیریوس بردم داخل قلعه و بقیه شم که قبلا گفته بودم ‏.‏ ا
گرم ‏
باورتون ‏
نمیشه ‏
از ‏
رون ‏
و ‏
هرمیون ‏
بپرسین ‏
،‏ مگه ‏
اینطوری ‏
نبود ‏
؟

رون و هرمیون ‏:‏ ‏
-‏ مگه اینطوری نبود ؟ ‏
رون و هرمیون ‏:‏ چرا ‏،‏ چرا اینطوری بود !‏ :worry: :worry:

-‏ خوب می ریم سراغ سال چهارم ‏:
-‏ بعد از اینکه من به راحتی از پس دم شاخی مجاری اوم و اول از همه تو دریاچه به گروگانا رسیدم و چون بقیه نرسیده بودن همشونو خودم آزاد کردم ورسوندم ساحل ‏،‏ رسیدیم به هزار تو ‏،‏ به راحتی راهمو از بین اون همه دیوانه ساز و گریفین و عنکبوت و...‏ باز کردم و لی نمیدونم چی شد وقتی می خواستم جام رو بردارم ‏،‏ سدریک از راه رسید و با اون رفتیم خونه ریدل اینا و اونجا اول سدریک با ولد مورت مبارزه کرد ولی نتونست شکستش بده و من فقط با یک اکسپلیآرموس ‏،‏ ولدمورتو شکستش دادم و اون با مرگخواراش فرار کرد و منم با جام و جسد سدریک برگشتم هاگوارتز و به همه گفتم که چه اتفاقی افتاده و ملت جادوگر هم منو به عنوان بهترین هشدار دهنده پذیرفتند و رفتن که واسه جنگ با لرد آماده بشن ‏،‏ هه هه هه!‏

-‏ چیه ؟ چرا اینطوری نگاه می کنین ؟

بقیه ‏:‏ ‏


هری در ذهنش ‏:‏ یعنی من این همه کارو انجام دادم ؟ یا مثل لاکهارت شدم ؟

-‏ خوب بچه ها ‏،‏ فعلا برین بخوابین تا فردا ادامه ماجرا رو بهتون بگم !‏ شب ‏
بخیر همتون ‏. :kiss:

‏====================‏
سلام بر همگی ‏،‏ بطفا نظرتون رو راجع به این نمایشنامه قید فرمایید.


و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۱

هرماینی گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۴ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۱۸ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۵
از گربه های ایرانی :دی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 342
آفلاین
هری روی صندلی نشسته بود و دوستان و خانواده دورش.
هری آلبوس رو(پسرش)روی پاهایش نشونده بود و مثل تمام پدر هاس مسئولیت پذیر داشت نصیحتش میکرد-آره پسرم .اسم تو از دو تا جادوگر بزرگ گرفته شده یعنی آلبوس و سورس. توخم مثل ما جادوگری و بزودی به مدرسه هاگوارتز می روی و مثل بقیه جادوگری رو یاد میگیری.
آلبوس داشت کنجکاوانه به حرف های هری گوش میداد که ناگهان جنی گفت-پسرم بهتره که دیگه بری بخوابی.
دخترم تو هم برو.
شب بخیر



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۰۳ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۱

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۰ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۱
از البرز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
سلام به همه

قرار شد طبق روال قبل یکی از شرایط ورود ایفای نقش شرکت در کارگاه نمایشنامه نویسی باشه. البته اعضای فعلی ایفای نقش هم میتونن پست بزنن. به عکس زیر که مربوط به فصل آخر کتاب آخر یعنی "نوزده سال بعد" هست نگاه کنید و یه نمایشنامه خوب بنویسید.


تصویر کوچک شده


















پست اول این تاپیک از دلورس آمبریج عزیز رو نقل قول میکنم:

نقل قول:

نکات لازم:
1. برای زدن هر پست، ابتدا خودتون رو توی اون موقعیت قرار بدید...چشماتونو ببندید، فکر کنید خودتون اونجایید...اگر خودتون بودید چی کار می کردید...چی می گفتید؟!
2. سعی کنید از جملات کوتاه و راحت استفاده کنید.
3. سعی کنید با فضاسازی مناسب..توصیف محیط و حالات، شنونده را در جو قرار بدید! تا بگیردش!
4.یه نمایشنامه خوب الزاما 8736 صفه نیست...می تونه دو خط باشه!
5. قبل از پست کردنش..حتما چند بار اونو بخونید!
6. سعی کنید بزارید ذهنتون کاملا ازاد باشه و هر چی خواست پرورش بده!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۹ ۱:۰۵:۴۶

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۳۲ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۰

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۴ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
از یه جای خوب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
سلام.
ببخشید که یه کم دیر شد!
اینم عکس جدید:
عکس جدید


خدا خیرت بده هیپوگریف خوشبخت!

یه همچین آدمی بودم من قبلا!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۰

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۴ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
از یه جای خوب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
هری در حالی که زیر شنل نامریی بود،پشت سر پادما پتیل و ارنی مک میلان وارد کافه ی پرپرک های عاشق شد.

در حالی که سعی میکرد با کسی برخورد نکنه،جلوی در ورودی ایستاد و با دقت تمام زوج هایی رو که اونجا بودند بررسی کرد.

مطمئن بود که چو و زاخاریاس اسمیت هم یه جایی توی همین کافه نشستند.هری که از دست خیانت های چو خسته شد تصمیم داشت امروز دستش رو رو کنه و جلوی همه آبروش رو ببره.

به ترتیب همه ی میزها رو از نظر گذروند و یهو چشمش روی یکی از میزها قفل شد.

رون و هرمیون روی میزی درست در وسط کافه نشسته بودند و مشغول راز و نیاز(!) بودند!

هری در حالی چارتا چشمش 6 تا شده بود و خون جلوی چشمش رو گرفته بود طی یک حرکت انتحاری پرید وسطشون و از هم جداشون کرد.
از اونجایی که هری زیر شنل نامریی بود،هرمیون ترسید و شروع به جیغ زدن کرد!

رون با خونسردی گفت:
_ چته دختر؟هریه دیگه!هری تو اینجا چی کار میکنی؟
هری در حالی که مینشست با عصبانیت گفت:
شما اینجا چی کار میکنین؟چشمم روشن!حالا من دیگه نا محرم شدم؟حالا من باید اینجوری مچ شما دوتا رو بگیرم؟
هرمیون که در حالی که صداش میلرزید گفت:
هری باور کن ما میخواستیم بهت بگیم!ولی...

در همون حال در کافه باز شد و چو و زاخاریاس دست در دست هم وارد شدند.

هری در حالی که خیلی ناراحت و افسرده شده بود گفت:
خیر سرم پسر برگزیده ام!این همه بدبختی کشیدم 100 بار با ولدمورت جنگیدم،اونوقت زندگی خصوصیم اینقدر افتضاحه!
دوست دخترم بهم خیانت میکنه!دوستام مهم ترین چیزا رو به من نمیگن!آخه پسر برگزیده انقدر بدبخت؟
هرمیون دهنش رو باز کرد تا دلداریش بده،اما هری با طلسم خاموشی خفه ش کرد و با ناراحتی از کافه بیرون رفت تا بره یه گوشه به درد خودش بمیره!
__________________________________________
وای!عجب چیز چرتی شد!خودمم باورم نمیشه انقدر مزخرف نوشتم!


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۲۴ ۱۱:۱۲:۵۸

خدا خیرت بده هیپوگریف خوشبخت!

یه همچین آدمی بودم من قبلا!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.