هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۴

کلاه گروهبندی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۴۷ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۳:۵۳:۰۳ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 799
آفلاین
تصویر جدید کارگاه نمایشنامه نویسی


تصویر کوچک شده


برای ورود به ایفای نقش باید یه نمایشنامه یا داستان کوتاه بر مبنای این عکس بنویسید.

توضیحات: دراکو مالفوی در حال گریه کردن در دستشویی درحالیکه میرتل گریان تلاش میکنه به ناراحتیش پی ببره.

* سعی نکنید مثل کتاب بنویسید. خلاقیت به خرج بدید. اگه هم سوژه ـتون مثل کتاب شد سعی کنید نحوه ی اتفاقات رو تغییر بدید.

چه دلیلی داره که دراکوی مغرور و اصالت پرست چنین گریه میکنه بدون اینکه توجهی به حضور روح سرگردان در کنارش داشته باشه؟آیا در اون لحظه فکر میکنه تنهاست؟آیا جز روح دخترک شخص دیگری در اون لحظه نظاره گرش بوده؟

قلم در دستان شماست.ذهنتون را باز بذارید و اجازه بدین داستان در ذهن شما آزادانه شکل بگیره.
اتفاق و مکالماتی که در این فضا و بین این دو نفر رخ میده رو به تصویر بکشید.نکته مهم اینکه لازم نیست اشخاص نمایشنامه تون رو به همین دو نفر محدود کنید. اینکه چه افرادی وارد داستان میشن کاملا به ابتکار خودتون بستگی داره. آزاد هستین یک داستان طنز یا جدی بنویسید. انتخاب با شماست.


بلندپروازی، پشتکار، شجاعت و فراست
در کنار هم
هاگوارتز را می سازند!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۴

JustinPotter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۲ پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۱۱ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۴
از نزدیکای هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
سال جدید داشت شروع میشد...
حدود 24 ساعت دیگه شور و شوق تحصیل و تدریس به هاگوارتز بر خواهد گشت...
دامبلدور که تو سرسرای بزرگ روی صندلیش نشسته بود تازه یادش افتاد که کلاه گروه بندی رو تمیز نکرده...
رو به اسنیپ گفت میشه خواهشا زحمت تمیز کردن کلاه رو بکشی؟
اسنیپ با اشاره ی سر جواب مثبت داد.
اما معجونی اشتباه خورده بود .
یادش رفته بود کلاه گروهبندی کجاس...
به سمت انبار پیش میرفت.
وقتی وارد شد هراسان بود.اصلا یادش نمیومد کلاه چه اندازه ای هست...
با فکر کردن به این موضوع سرش گیج شد...روی صندلی خاک گرفته ای نشست.
روبروش رو نظاره کرد...
کلاه که بماند...حتی یادش نمیومد کجا اومده...
بلند شد...چند قدم به جلو برداشت...پارچه ای خاک گرفته روبه روش خود نمایی میکرد...
سیوروس پارچه رو از عرش به فرش اورد...
وای....چی میبینه..!!!!
ناگهان تماااام خاطراتش رنگ و بو گرفت....
لی لی در اغوش سوروس....
چند دقیقه ای به اینه نگاه میکرد..........
دوس نداشت نگاهش رو برداره......
.............

هوم...مشکل عمده پست شما داشتن وقفه های بی دلیل و استفاده بی رویه از اینتره.استفاده مکرر و بی دلیل از اینتر میتونه برای خواننده آزار دهنده باشه همینطور استفاده از سه نقطه برای ایجاد حالت وقفه و سکون استفاده میشه تا حس و حال رو بهتر بتونه به خواننده القا کنه اما تو پست شما به صورت مکرر و ناموجه ازش استفاده شده درجاهاییکه اصلا نیازی به این کار نبود.
لحن پست یک دست نیست.شما برای نگارش داستان یا باید لحنتون محاوره باشه یا ادبی در حالیکه تو پست شما از هر دوش استفاده شده و این یه امتیاز منفی برای پست محسوب میشه.
شخصیت پردازیتون در خصوص اسنیپ چندان خوب از کار درنیومده.اسنیپ شخصیت باهوش و نکته سنجی بود ولی اسنیپ پست شما از شدت فراموش کاری شبیه نویل لانگ باتم شده!
مسئله بعدی پرش از روی سوژه ست.سوژه رو خیلی ناگهانی جلو بردین و توصیفات و فضاسازی صحنه تون کم هستن.به ویژه وقتی اسنیپ رو به روی آینه می ایسته خواننده توقع داره بیشتر از این حرفا به احساسات و حالت اسنیپ پرداخته بشه.بالاخره این بزرگترین راز زندگی این شخصیت بود که باعث شد مسیر زندگیش بکل عوض شه.
نقل قول:
وای....چی میبینه..!!!!

شما دارین از دهان سوم شخص داستان رو روایت می کنین ولی این عبارت رو چه کسی به زبون آورده؟شما!و شما توی این داستان نیستین شما فقط روایت کننده ش از دهان شخص سوم به نام اسنیپ هستین.هیچوقت بدون دلیل نویسنده رو وارد پستتون نکنید چون تمرکز خواننده رو به هم می زنه و از زیبایی پست کم میکنه.

تصور میکنم بهتر باشه برگردین و بیشتر روی داستانتون کار کنین.


تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۵ ۱۹:۴۸:۱۸

POTTER


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴

کلاوس بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰
از دست ویولت و رکسان هر دو فریاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 247
آفلاین
پژواکِ صدای برخوردِ پاشنه‌ی کفشِ سوروس اسنیپ با آخرین پله‌های راه‌پله‌ی قدیمیِ هاگوارتز به سویِ زیرزمین، جایی که کمتر دانش آموز یا حتی استادی آن را دیده و یا راجع به آن شنیده، در آن سکوتِ مطلق، به هیچ وجه هارمونی نداشت. قدم‌های اسنیپ اما ریتمِ منظمی داشت، هر قدم با سرعت و شدتِ یکسانی با قدمِ دیگر به زمین می‌آمد.. این همان نظمِ خاصِ "اسنیپی" بود. زندگی به سبکِ اسنیپ، زندگیِ دلچسبی نیست.

ذهنش عاری بود از هرچیز، جز "مقصود"ـش که او را در این نیمه شب به پایین‌ترین طبقاتِ هاگوارتز کشانده بود. او می‌خواست دوستی قدیمی را ببیند. دوستی که از خیلی دوست‌هایی که همیشه نداشته بود، بهتر بودند.. دوستی که به او چیزِ خاصی را نشان می‌داد.

ردِ دست‌هایش بر دیوارِ راه‌پله، مانده بود و بر روی موهایِ چرپ و روغن‌ زده‌اش، نشانِ واضحی از گرد دیده می‌شد. همه‌ی این‌ها به چیزی که آن پایین انتظارش را می‌کشید، می‌ارزید.. کمی آرامش، فقط کمی، بعد از "این همه سال".

چند پلّه‌ی آخر را دوتا یکی و با عجله‌ای نامتوازن طی کرد و در پاگرد پیچید. بویِ خاکی چند صد ساله به مشام می‌رسید، و برای ورود به فضایِ دالانِ طویلِ روبرویَش، چگ انداخته و تارهای چسبناکِ عنکبوت‌هایی که شاید سال‌ها در سکوت آرمیده و کشته بودند را پاره کرد. در انتهای دالان، اتاقی قرار داشت بدون هیچ‌گونه دَر، و با چارچوبی نتراشیده.. واضح بود که این اتاق بعدها، و بدونِ زیباییِ عادیِ هاگوارتز ساخته شده بود.. شاید برای پنهان‌سازیِ چیزی که حقیقت را پنهان می‌کرد. جنون می‌آفرید.
در درگاهِ بی‌درِ آن اتاق، ناگهان خشکـش زد؛ برای اولین بار در طی آن راهِ طولانی‌یی که آمده بود، با این پرسش روبرو شده بود که چرا؟ چرا این همه راه را، بعد از این همه سال، این همه سخت برای آن‌که در خاطرات غوطه‌ور خواهد شد، پایین آمده تا "آن" را ببیند.. آن شیئی که در مدرسه، نانوشته، ممنوعه بود و به ظاهر از آن خارج شده بود اما، استادِ محرمِ پرفسور دامبلدور می‌دانست.

نمی‌دانست. واقعاً نمی‌دانست. چرا آن‌جاست؛ چرا که این حماقتِ دردناک را تجربه کرده بود. کاش می‌دانست. دستـش را به درگاه تکیه داد و با دستِ دیگرش پیشانی‌اش را مالید. حالا آمده بود، عشق آورده بودتش، خاطرات، یک یاد، هر چی.. هر چی که آورده بودَش، دیگر مهم نبود. آن‌جا بود.

اسنیپ واردِ دخمه‌ی کوچکِ نموری شد و همزمان انگار بُتی شکسته شده و ترسی ریخته بود. اسنیپ با همان وقارِ همیشگی‌اش، با قدم‌هایی منظم و سریع، به سمتِ آینه دوید. آینه بر روی پایه‌ای از جنسِ بلوطِ جنگلِ سیاه، بلوطِ هاگوارتز، در سکوت به نظاره نشسته بود و گویی منتظر بود تا با تصویرِ درونش، اسنیپ را ببلعد. روی آینه، پرده‌ای ضخیم و رنگ و رو رفته افتاده بود. پرده‌ای با طرحی کهن، که احتمالاً از یادگارهای مدرسه است. دستش را جلو برد. پتو را آرام، با احتیاط و چون شیئی شکننده در دست گرفت و کشید. پرده همچون دیواری فرو ریخت. صدای برخوردش با کفِ سرد و سنگیِ دخمه، صدایی خفه اما مهیب کرد. ظاهرِ آینه، به طرز شگفت‌انگیزی نو بود. اسنیپ از شگفتی برخود لرزید، صدایی نامفهوم از دهانش برخاست. آن چهره‌ی قدیمی، که روزهایِ سال‌های خیلی دور، ساعت‌ها به آن خیره می‌شد، بی تغییر به او خیره مانده بود. او تنها به حاشیه‌ی آینه نگریسته بود و این چنین برخود لرزیده بود، خدایان می‌دانستند ثانیه‌ای بعد چه خواهد شد. یادی که سال‌ها خفته در زیرِ آوار مانده بود، بر می‌خاست؟ چشمانی که جز اندک رخ‌دادهایی هیچ‌گاه اشک ندیده بود، اشکین می‌شد؟ وجودش، مملو از "لیلی" می‌شد؟

هیچ کس نمی‌دانست.. اسنیپ، و عشقی دیرین در آن دخمه‌ی نمور یک دیدارِ تلخِ عاشقانه داشتند..


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴

آناستازیا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ شنبه ۶ تیر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
اسنیپ با چهره ای درهم که آمیخته به بغض و خشم بود روبروی آینه ایستاد. آینه ای خاک گرفته و کهنه که ترک بزرگی روی آن به چشم میخورد.
تنها خودش و اتاق خالی پشت سرش را در آینه میدید اما دلیل آمدن به این اتاق چیز دیگری بود.
کم کم تصویر اسنیپ و اتاق در آینه محو شد و جایش را به صحنه ای عجیب داد.اسنیپ با صحنه ای روبرو شد که اصلا فکرش رو نمیکرد.
تصویر لیلی اوانز و جیمز پاتر برروی آینه پدیدار شد.
لیل در آغوش جیمز با لبخندی از روی عشق و آرامش روبروی سوروس اسنیپ ایستاده بود.

(فلش بک)

دفتر مدیر مدرسه

-سوروس...
-بله پروفسور...
دامبلدور کتابی که درحال ورق زدنش بود بست و درحالی که آنرا سرجایش بین کتابهای متعدد کتابخانه اش قرار میداد گفت:
-مطمنی که امشب میخوای ببینیش؟
اسنیپ بی حرکت روی صندلی اش ماند و کوتاه گفت:
-بله
دامبلدور روی صندلی پشت میزش نشست، دستانش را طبق معمول درهم گره کرد و زیر چانه اش گذاشت و گفت:
-ولی فکر نمیکنم امشب شبِ مناسبی برای اینکار باشه...تو حالت...
اسنیپ سریعا روی صندلی اش چرخید و با چشمانی که خشم درونش را به روشنی نشان میداد به دامبلدور خیره شد و حرفش را قطع کرد.
-شما سه شب پیش به من قول دادید که هروقت بخوام لیلی رو بهم نشون میدین و من الان میخوام اونو ببینم.
دامبلدور لحظه ای مردد ماند و سپس لب گشود:
-درسته ،درسته...اما اون شب تو میخواستی خودکشی کنی و من واسه آروم کردنت اینو گفتم.
اسنیپ به حالت اولش برگشت و دوباره صدایش بی روح شد.
-میخوام ببینمش...
دامبلدور سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
-میدونم نمیتونم نظرت رو عوض کنم ولی باید بهت هشدار بدم که حتی یک درصد هم فکر نکن امشب با صحنه ی خوبی روبرو خواهی شد.
از روی صندلی اش بلند شد و ادامه داد:
-من فقط قول دادم که لیلی رو بهت نشون بدم و مطمنم امشب اون رو خواهی دید

تا جاییکه یادم میاد تصویر در مورد زمان بود که اسنیپ تصویر خودش و لیلی رو تو آینه میبینه نه لیلی رو در آغوش اسنیپ.

بگذریم.توصیفات صحنه های خوبی دارین و این یه امتیاز مثبته.همینطور بین دیالوگ ها و توصیفاتتون توازن برقراره. با این وصف به نظر می رسه شما هم با اینتر میونه ی چندان خوبی ندارین!البته مختص شما نیست کلا به نظر می رسه تازه واردینمون با اینتر رابطه خوبی ندارن!
ته بعضی از جملاتتون هم از علایم نگارشی مثل نقطه استفاده نشده و این میتونه برای خواننده کمی گیج کننده باشه چون فکر میکنه جمله نصفه رها شده و ادامه داشته.
نکته دیگه اینکه جملاتی که بیانگر موقعیت های مکانی و زمانی هستن که شخصیت ها توش قرار میگرند رو بولد کنین تا خواننده متوجه بشه قسمتی از متن نیستن.

و ایراد بزرگ پستتون اینه که سوژه در جای خوبی تموم نشد.فلش بک ها تنها می تونن برخی از ابهامات داستان رو برای خواننده رفع کنن همونطور که تو داستان شما فلش بک دلیل اینکه چرا اسنیپ الان رو به روی آینه ایستاده رو توضیح میده ولی این برای اتمام داستان کافی نیست.داستان حداقل اینجا تو فلش بک نمی تونست تموم شه.بهتر بود یه اتمام فلش بک می زدین و حالات اسنیپ رو توصیف می کردین که وقتی با این منظره رو به رو میشه چه حالی بهش دست میده.

به نظر می رسه کمی دیگه باید روی داستان و سوژه تون کار کنین.پس در کمال احترام...


تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۲ ۱۷:۴۸:۵۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۹۴

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۳ دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
-سوروس
این صدای دامبلدور بود که در اتاق پیچید.

سوروس با کمی اکراه پاسخ داد:بله؟ وبا همان لحن خشک وجدی همیشگی ادامه داد:پروفوسور

دامبلدور گفت:می خواهم این اینه را از اتاق من به انبار ببری. و با سر به طرفی اشاره کرد که اینه قرار داشت.

سوروس نگاهی به اینه کرد ولی قبل از انکه بتواند نگاهش را به طرف دامبلدور برگرداند اندازه چشم هایش دو برابر شدند.
فکری از اعماق اقیانوس مغزش مثل ماهی به سطح امد.
-دامبلدور می خواهد اذیتت کند.
مطمئن نبود این فکر از وجود خودش سر چشمه گرفته یا نه.

با حالتی غم ناک به اینه چشم دوخته بود.اولین کلمه ای که روی لب هایش رویید"لی لی" بود.
با خودش کلنجار می رفت که گریه نکند ان هم در حضور دامبلدور;اما خیلی دیر شده بود.
قطره های اشک گونه هایش را خیس کرده بودند.

به همه چیز لعنت می فرستاد.

بعد از مدتی به خودش امد و لی لی را که در اینه سرش را روی شانه های سوروس گذاشته بود فراموش کرد.

اینه را بلند کرد و از کنار دامبلدور گذشت.

دامبلدور که متوجه نگاه معنی دار سوروس شده بود,مانعش نشدو فقط با حالتی دلسوزانه در تنهایی تماشایش کرد.

هوم...خب داستان شما هم یکم زیادی بی مقدمه شروع شد.در این حالت یعنی زمانی که داستان بی مقدمه شروع میشه بهتره توصیف صحنه ی بیشتری به کار برده شه تا خواننده از شوک ناگهانی ورود به اصلا ماجرا دربیاد.مثلا کمی بیشتر حالات شخصیت ها و اتاق رو توصیف می کردین و اینکه آینه نفاق انگیز چرا سر از دفتر دامبلدور درآورده و...
نکته دیگه اینکه شما برخلاف بیشتر ورودیا زیادی اینتر به کار بردین.فاصله های غیر قابل قبولی تو نوشته های شما دیده میشه که اصلا نیازی به اون ها نبود.از اینتر بیشتر برای جدا کردن بندها و دیالوگ ها و همینطور ایجاد وقفه برای خواننده استفاده میشه.همینطور جایی که نویسنده با نوشتن چند پاراگراف شامل توصیف صحنه تلاش داره از درهم فرو رفتن جملات وبندها و ایجاد خستگی برای خواننده جلوگیری کنه.
کار دامبلدور در پست شما غیرقابل توجیه و فقط میشه یک جور این کارش رو توجیه کرد که داره از آزار دادن اسنیپ لذت میبره ظاهرا!در حالیکه دامبلدور کتاب موجود مردم آزاری نبوده و این عملکرد با خصوصیات این شخصیت مطابقت نداره.
نکته بعدی اینکه در متن جدی مثل متن شما از شکلک نباید استفاده بشه.شکلک ها در پست های طنز به کار میرن و مکان استفاده از اونها در جملات دیالوگیه.حتی در متن های طنز استفاده از شکلک در قسمت های غیر دیالوگ باید با احتیاط صورت بگیره و از استفاده بی رویه از اونها باید پرهیز کرد چون یه استفاده نادرست از شکلک میتونه از ارزش پست و تاثیر اون کم کنه.
به نظر من شما هم بهتره کمی بیشتر روی سوژه و داستانتون کار کنین.


تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۵ ۱۲:۰۳:۳۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۸ جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۹۴

a.alireza


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۰:۱۸ جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
ظهر اون روز هری رو توی تالار هاگوارتز دیده بود و با دیدن اون طبق معمول خاطره لیلی توی ذهنش تداعی می شد . اون روز به همین خاطر حالش گرفته بود . تلاش می کرد به هر چیز دیگه ای فکر کنه تا حواسش از لیلی به طرف دیگه ای پرت بشه اما چیزی به اندازه فکر کردن به لیلی براش خوشایند نبود .
بالاخره تصمیم گرفت به اتاقش بره تا به بهانه تصحیح اوراق شاگرداش فکر اون از سرش خارج بشه . در همین موقع صداهایی به گوشش رسید .
با خودش گفت : (( حتما این صدا از خیالاتیه که توی سرمه ! ))
ولی دید که این صداهای عجیب همچنان ادامه پیدا می کنن . مشکوک شد . از اتاق بیرون اومد و دید که صدا از اتاق کناری به گوش می رسه . یواش یواش داخل اتاق رفت و با صحنه ای شگفت انگیز مواجه شد .
گفت : (( این ام .. کان ن .. ن ... نداره !! حتماً بازم خیالاتمه که از سرم بیرون نمیره . اصلاً مگه میشه ؟؟ ))
اون تصویر خودش رو در حالی که لیلی رو توی بغلش گرفته بود توی آینه نفاق انگیز می دید . مدتی همون جا وایساد وبا دیدن صحنه کمی آرامش پیدا کرد.


در آخر اینو بگو که بعضی از دوستام گفتن که کم نوشتی ولی احساس کردم که به اندازه ای بوده که صحنه رو به طور کامل توصیف کنه . خودم احساس می کنم که دیالوگ کم به کار بردم . خوشحال میشم نظرتونو بدونم . ممنون.

هوم...خب فقط دیالوگ نیست که کم به کار بردین!
حقیقت پست شما خیلی شبیه یه داستان کوتاه نیست.خیلی ناگهانی شروع شد و از روی سوژه خیلی سریع رد شدین و پیش بردینش.ما هم در اینجا نمیگیم یه داستان پرمایه تحویل بدین ولی لازمه صحنه ای که برای نوشتن انتخاب میشه به قدری توضیح داده بشه تا خواننده بتونه اون رو مجسم کنه.حالات شخصیت ها و فضایی که توش قرار دارند و...
نکته دیگه این که تو سایت رویه حاکم بر اینه که بین دیالوگ و بند بالاییش به اندازه یه اینتر فاصله باشه.وقتی دیالوگ رو روی به روی متن میارین کمی خوندنش ممکنه سخت باشه برای خواننده و در نگاه اول اون رو جز متن داستان به حساب بیاره.
به نظر من سوژه شما باز هم جای کار داره.نظرتون چیه برگردین و بیشتر روش کار کنین؟


تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۵ ۱۱:۴۹:۵۵


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴

فنریر گری بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۹ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
دامبلدور گفت : واقعا جالب است نیست سوروس؟

اسنیپ نگاهی به او انداخت و متوجه شد دامبلدور رو به رو ی یک اینه قدیمی و کهنه ایستاده است . چندی پیش به دفتر دامبلدور احضار شده بود ولی تا کنون هیچ حرفی بینشان رد وبدل نشده بود .

- چه چیز اینه عجیب است جناب مدیر .

- این اینه یک اینه ی معمولی نیست . بیا و به من بگو چی می بینی؟

اسنیپ با اندکی تردید جلو رفت و رو به روی اینه ایستاد . فقط خودش بود که داشت به اینه نگاه میکرد.

- همانطور که حدس میزدم چی-

ناگهان حرفش را قطع کرد و به اینه نگاه کرد . چشمانش از تعجب گشاد شدند و انچه را می دید باور نمیکرد .امکان نداشت این واقعیت داشته باشد چون شخصی که در کنارش ایستاده بود ...

اسنیپ با هیجانی که در اوج چشمانش پدیدار بود گفت : لی لی . برگشت تا لی لی را ببیند ( لی لی واقعی نه تصویرش ) ولی کسی وجود نداشت .

اسنیپ که گیج شده بود دوباره به سمت اینه برگشت و لی لی را دید که سرش را روی شانه اش گذاشته است و به او لبخند می زند .

دامبلدور با لبخندی دستش را روی شانه های اسنیپ گذاشت و گفت :

-حدس میزدم کی رو در اینه ببینی .

- این یک رویا است ؟من خوابم ؟

- نه تو خواب نیستی و این هم یک رویا نیست . این اینه ارزوی قلبی انسان ها رو نشان می دهد . ولی به یاد داشته باش که این اینه نه حقیقتی نشان می دهد و نه معرفتی .

اسنیپ غرق در اندوه بود . به خاطرات دور رفته بود ولی می دانست که خاطراتش
برایش عذاب اور است . پس نگاهش را از اینه گرفت و به دامبلدور چشم دوخت .

- جناب مدیر ؟

-بله ؟

- شما در اینه چه می بینید ؟

چهره ی دامبلدور لحظه ای اندوهگین شد . سپس پس از اندکی سکوت گفت :

چهره ی کسی رو می بینم که به خاطر نادانی من کشته شد .

سپس برگشت که از دفترش بیرون برود که صدای اسنیپ او را سر جایش متوقف کرد:
- چرا این اینه را اینه ی نفاق انگیز نامیدید؟

- به خاطر اینکه این اینه میان زنده ها و مرده ها خط جدایی را میکشد و اگر زیادی به ان دلبسته شوی تو را میان مردگان می برد هر چند که زنده و سلامت باشی .

بار دیگر دامبلدور به سمت در دفترش می رود تا از ان خارج شود .

- جناب مدیر من باید با این چه کار کنم ؟

دامبلدور در حالی که به حرکتش ادامه می داد گفت :


- من مطمعن هستم که تو کار درست را می کنی .

قدری بعد تنها اسنیپ ماند و اینه . اندکی طول کشید تا اسنیپ تصمیمش را گرفت . با اراده ای مصمم به سمت اینه برگشت وچشم در چشم لی لی دوخت و گفت :

تو را ملاقات خواهم کرد . در دنیای دیگه و زمانی دیگه . خدا حافظ تنها عشق من .
ریداکتو..... و دیگر اینه ای نبود

آفرین خیلی بهتر شد.
فقط اینکه سعی کنین لحن پستو همیشه یه نواخت نگه دارین.اگر زمان حال استفاده میکنین باید همیشه زمان حال باشه بقیه افعال پست و...

تایید شد.
گام بعدی:گروهبندی!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۳ ۰:۰۱:۴۳


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۷ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴

فنریر گری بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۹ پنجشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
لی لی ... نیمه شب :چند ساعتی میشد که صدای فریاد های سوروس اسنیپ استاد معجون سازی هاگوارتز در تالار آینه ها شنیده میشد .
اسنیپ رو به رو ی اینه زانو زده بود و گریه میکرد .
در این چند ساعت چیز های زیادی یادش امده بود .
یادش امده بود: ان نگاه شیرین و دلچسب چشم های سبز رنگ لی لی را .
یادش امده بود : ان خنده هایی را که بر صورت زیبا ی لی لی می نشست .
یادش امده بود : ان احساسی را که در دوران بچگی اش به لی لی داشت .
یادش امده بود : ان پرسه زنی های شبانه اش با لی لی در محوطه ی هاگوارتز و ترس از دستگیر شدن توسط سرایدار هاگوارتز.
و بعد :
یادش امده بود : ان نفرتی را که در روز عروسی جیمز و لی لی احساس کرده بود .
یادش امده بود : ان چهره هایی را که هر کجا او را تنها پیدا می کردند ازارش می دادند .
یادش امده بود : که چگونه جیمز پاتر باعث جدایی میان او و تنها عشقش شده بود .
و اندکی بعد چیز های بیشتری یادش امد:
یادش امده بود : که چگونه باعث دل شکستگی لی لی شد زمانی که به او می گفت : گند زاده .
یادش امده بود : که چگونه باعث وحشت لی لی از خودش شد زمانی که به او گفت می خواهد مرگخوار شود .
یادش امده بود : ان روزی را که بدون تفکر پیشگویی تریلانی را در مورد پسری که او را سرنگون می سازد به لرد سیاه گفت .
یادش امده بود : ان ترسی را که پس از فهمیدن قصد لرد سیاه در کشتن خانواده ی پاتر احساس کرد .
یادش امده بود : التماس هایی را که به لرد سیاه کرده بود که لی لی را نکشد .
یادش امده بود : ان شب تاری را که به خانه ی لی لی رفت و با جسد او مواجه شد .
هیچگاه فراموش نکرده بود ان غصه ها و ان درد ها که کشیده بود .
هیچگاه لی لی را فراموش نکرده بود .
نه فراموش نکرده بود.....

بیچاره خودم که قراره این چیزارو فراموش نکنم!

نمی دونم ولی نظر خودتون چیه که یکم بیشتر روی سوژه کار کنین؟متن شما زیاد شبیه یه داستان نیست.بیشتر شبیه انشا یا دکلمه شده.توش اسنیپ فقط داره به یاد میاره و خبری از توصیف صحنه و فضاسازی نیست.حتی دیالوگ!

نکته بعد اینکه شخصیت پردازیتون مشکل داره.درسته اسنیپ به لیلی علاقه مند بود ولی اینو فراموش نکنین اون مرد بسیار مغروری بود و هرگز جوری گریه و اری راه نمی نداخت که صداش تو کل مدرسه به گوش ملت برسه!حتی اگر یادتون باشه زمانیکه تو کتاب 7 درحال خوندن نامه لیلی بود بی صدا اشک می ریخت و مطمئنا فریاد نمی زد!


تایید نشد.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۲ ۱۱:۰۶:۰۰


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۴۲ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۳ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۹:۴۶ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
از دور دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 44
آفلاین
-سوروس
صدای البوس دامبلدور بود که بار دیگر در فضا میپیچید .
سوروس نیز در جواب گفت : بله ؟
این سومین بار بود که دامبلدور پس از قدری تفکر صدایش زده بود . گویی با خود در کلنجار بود که موضوعی را با او در میان بگذارد .
-سوروس ازت میخوام که بری به دفتر من و اینه را برداری و بزاری توی قسمت اخر برای محافظت از سنگ .
اسنیپ لحظه ای تردید کرد . اینه برای محافظت ؟ ولی این اولین بار نبود که دامبلدور او را متعجب کرده بود. اسنیپ پس از اندکی سرش را تکان داد و به دفتر ذامبلدور رفت .
ابنبات لیمویی
ناودان کله ازدری ناگهان جان گرفت و کنار پیچید .
اسنیپ در حالی که شنل سیاهش پشت سرش پیچ و تاب میخورد از پلکان بالا رفت
در دفتر دامبلدور را باز کرد و اینه را در گوشه ای از اتاق دید .در روی ان پارچه ای کشیده شده بود.
در مورد اینه از مینروا چیز هایی شنیده بود . همینطور از پسر پاتر که داشت برای دوستانش در مورد اینه صحبت میکرد . لحظه ای حس کنجکاویش برانگیخته شد و پارچه را از روی پرده کشید .
به اینه خیره شد و خودش را دید در اینه جوان بود و در کنارش ...
قطره ای اشک از چشمانش به زمین افتاد . در چشمانش میتوان بازتاب عشق را دید .و می توان گرمای حسرت را احساس کرد . حسرت برای کاری که انجام داده بود . با اینکه یازده سال پیش اتفاق افتاده بود صحنه ها در برابرش پدیدار می شدند. صحنه هایی که هیچگاه از افکارش بیرون نمی ایندو هیچگاه سرمای جانگداز ان لحظه ای را که دانست ولدمورت از پیشگویی که برایش اورده بود چه برداشتی کرده است.
-لیلی من چه کار کردم .
و هق هق گریست و هر بار که با اینه نگاه میکرد گویی کسی قلب او را میفشرد .
-سوروس
بار دیگر صدای رسای البوس دامبلدور بود که در فضا طنین میانداخت . دامبلدور ادامه داد : گاهی انسان ها ناخواسته مرتکب به اشتباهاتی می شوند و سزای عملشان را می بینند ولی مهم این است که غصه ی گذشته را نخورند . اتفاقی که در مورد لیلی اونز افتاد بسیار دردناک بود برای همه و بیشتر برای تو .
تا انجایی که یادم می اید یازده سال پیش هم در همین اتاق تو گریه میکردی ولی ایا چیزی تغییر کرد ؟ درسته که باید یاد عزیزانمان را گرامی بداریم اما نباید خودمان را ازار دهیم تو فرصت های زیادی برای جبران داری که قبلا راجع بهش صحبت کردیم .
اسنیپ از جا برخواست با چشم هایی اشک الود سرش را به ارامی تکان داد و اینه ر به ارامی بلند کرد و از کنار البوس دامبلدور رد شد و لحظه ای کنار دامبلدور ایستاد و گفت : متشکرم جناب مدیر .
دامبلدور با لبخندی سرش را تکان داد و اسنیپ از در خارج شد .
کسی نمیدانست در ان لحظه به چه می اندیشید .
شاید با خود فکر میکرد که لیلی هنوز پیش اوست ولی با شنل نامریی . اگر اینطور بود دلش میخواست بگوید منو ببخش .
ولی اسنیپ چیزی نگفت ولی در دل به یادگار لیلی (هری) گفت:
از تو در برابر هر کس که بخواهد بهت ضربه بزند محافظت خواهم کرد
خواه یک نفر خواه یک لشکر.
و به راستی در ان لحظه اگر به قصر حمله میکردند کسی یارای مقاومت با او را نداشت .
بله او سوروس اسنیپ بود .

متن خوبی بود.میشد گفت بین توصیف صحنه و استفاده از دیالوگ ها توازن برقرار بود.با این همه شما هم مثل دوستمون تو پست پایینی با اینتر زیاد میونه ای ندارین ظاهرا!کمی بیشتر بهش نزدیک باشین.اینتر میتونه ظاهر بهتری به پستتون بده.وقتی فاصله مناسبی بین خطوط،دیالوگ و بندها وجود داشته باشه متن از اون حالت درهم فرو رفتگی در میاد و خواننده بیشتر مشتاق میشه برای خوندن.
نکته بعدی اینکه لحن پستتون یکدست نیست.بعضی جاها زمان افعال حاله و بعضی جاها گذشته استفاده شده یا اینکه یه جاهایی لحن پست محاوره ست و یه قسمتایی ادبی شده.اینها میتونه تمرکز خواننده رو به هم بزنه.ضمن اینکه همیشه قبل از ارسال پست یه دور بخونیدش تا غلط های نگارشی و تایپی احتمالی پست به حداقل برسن.تو پست شما از این اشتباهات دیده میشه که مشخصه قبل از ارسال،پست بازخوانی نشده.

با این همه فکر میکنم ورودتون به ایفا بتونه کمک کنه این مشکلات اونجا حل شن.

تایید شد.
گام بعدی:گروهبندی!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۲ ۱۰:۵۹:۵۰


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
مثل همیشه پشت دامبلدور بود و داشتند در راهرو حرکت میکرد.دامبلدور دستی به ریشش کشید و گفت:سوروس،امشب وقتت خالیه؟
سوروس مِن مِنی کرد و گفت:بله پروفسور دامبلدور........شما کاری داشتید؟
دامبلدور لبخندی زد وگفت:سوروس نیمه شب که شد به انبار برو وهر آینه ای آنجا بود نابود کن.
اسنیپ با حالتی جدی گفت:پروفسور چرا؟سپس ادامه داد:چرا خودتون نابودشون نمیکنین؟
دامبلدور گفت:سوالی نپرس کارتو انجام بده.
نیمه شب،در راهرو وانبار:
در راه با خود فکر میکرد،چرا باید آینه هارا نابود کنم؟؛سریع بدونی اینکه کسی آنرا ببیند به انبار رفت .
وقتی به انبار رسید منظره ای بی هم ریخته را دید که انگار سالیان سال است که فلیچ آنجا را تمیز نکرده است.
-اکسیو آینه
ناگهان یکی آینه بزرگ به طرف او آمدآن را گرفت و روی زمین گذاشتنگاهی به درون آن کرد بطور غیرارادی اشک از چشمانش جریان پیدا کرد ارزوی سوروس این بد که با لی لی ازدواج کند ولی جیمز پاتر مخ لی لی را زد وعشق او را دزدید.قلب سوروس آتش گرفته بود دوست داشت در همان لحظه یک طلسم نابخشودنی به جیمز پاتر بزند و اورا بکشد.سوروس روی پاهایش افتاد و به تصویر سوروس و لی لی در آینه زل زده بود و داشت به آن فکر میکرد با خود گفت:
"ای کاش من آن سوروس درون آینه بودم"
_________________________________________
ببخشید بد شد ولی تاییدش کن

هوم...خب حقیقت برای تایید شدن اندکی عجله دارین!

به نظر من موضوعی که برای نوشتن انتخاب کردین خیلی بیشتر از این حرفا جای کار داشت ولی از روی سوژه خیلی سریع رد شدین.نکته دیگه اینکه شما نیز مثل خیلی دیگه از دوستانی که تو کارگاه پست می زنن با اینتر قهرین! کمی بهش عشق بورزین بیشتر از اینها!.لازمه حداقل بین دیالوگ ها با بندها فاصله گذاشت.نوشتن دیالوگ بالافاصله بعد از بند ایراد نیست اما رویه سایت اینو نمی پذیره ضمن اینکه بین کلمه های جمله های شما هم اینتر وجود نداره که به نظر می رسه در اثر نخوندن مجدد پست پیش از ارسالش باشه.همیشه نیاز قبل از ارسال پست یکبار دیگه بخونیدش تا غلط های نگارشی و... رو برطرف کنین.وجود یکی دو تا غلط تایپی معموله تو پست هایی با این میزان اما بیشتر از این غیرقابل پذیرشه.
موضوع دیگه شخصیت پردازیتونه.دامبلدور شما تو یکی دو تا خط بیشتر حضور نداشت اما رفتارش کمابیش به ولدمورت شباهت پیدا کرده بود!


تایید نشد.






ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۲ ۱۰:۴۸:۲۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.