هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۶

Nima


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۴۰ جمعه ۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۳۳ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۶
از dar omghe jangale mamnooe kenare akromantiyola
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
لینک عکس


ساعت 12:00 شب بود جز صدای قطره های بارانی که به شیشه های پنجره می خورد صدای دیگری به گوش نمی رسید.هری در کنار پنجره ی اتاق خوابش در خانه ی دورسلی ها نشسته بود و مدام بالا و پایین خیابان پریوت درایو را از پنجره ی باران شسته ی اتاقش نگاه می کرد.تنها روشنایی خیابان تیر چراغ برغ کهنه ای بود که با سو سوی ضعیف خود اندکی آنجا را روشن کرده بود.
چند دقیقه ای گذشت و هری احساس خواب آلودگی زیادی کرد.صورتش بر روی شیشه ی پنجره کمی سر خورده و عینکش کمی کج شد و نا خود آگاه به خواب عمیقی فرو رفت.
چند لحظه بعد بود که ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد.هری با حالتی عصبی از خواب پرید عینکش را ساف کرد و به خیابان نگاه کرد.در همان حال عمو ورنون با عصبانیت از اتاقش بیرون آمد و فریاد زد:کدوم احمقیه که این موقه شب امده؟
هری دوان دوان از پله های اتاقش پایین آمد وبه عمو ورنون نگاه کرد که در را باز کرده بود و به مردی که در مقابلش بود نگاه می کرد.
دامبلدور کخ در آستانه ی در ایستاده بود گفت:شب به خیر.شما باید آقای دورسلی باشید.من دامبلدور هستم.امشب آمدم تا ...
در همان لحظه هری جلو آمد و دامبلدور گفت:سلام هری خوشحالم که دوباره می بینامت.
عمو ورنون نگاه تحتیر آمیزی به هری انداخت و با غصبانیت دوباره به دامبلدور خیره ماند.از آنجایی که عمو ورنون هیچ نشانه ای برای دوت او به داخل منزل از خود نشان نداد دامبلدور خود از کنار او گذشت و به هری گفت:دوستانت رون و هرمیون از تو دعوت کردند تا بقیه ی تعطیلات را در پناهگاه بگزرانی و من امشب تو را به آنجا می رسانم.
هری به سرعت برگشت و از طبقه ی بالا چمدانش را که آماده کرده بود کشان کشان پایین آورد وبه دامبلدور گفت:من آماده ام.
دامبلدور با خوشحالی گفت:پس خوبه قبل از رفتن یه تسکر هم از مهمان نوازیه آقای دورسلی داشته باشیم.
دامبلدور لبخندی به عمو ورنون زد و از در خارج شد.هری به سرعت به دنبال او رفت و همین که هری خارج شد عمو در را کوبید و فریاد زد:مردک دیوانه.
دامبلدور لبخند دیگری زد وهر دوبه خیابان خیس قدم گذاشتند.


مرسی خوب بود.... فقط اگه میشه دیالوگ هات رو به زبون گفتاری بنویس...ملموس تره! مثلا به جای این:
دوستانت رون و هرمیون از تو دعوت کردند تا بقیه ی تعطیلات را در پناهگاه بگزرانی و من امشب تو را به آنجا می رسانم.
بنویسی:
دوستانت رون و هرمیون از تو دعوت کردند تا بقیه ی تعطیلات رو در پناهگاه بگذرونی و من امشب تو رو به اونجا می رسونم.

درسته که حرفای دامبلدور باید خیلی بزرگ منشانه(!) باشه ولی میشه با دیالوگ گفتاری هم این حالت رو درست کرد!

اندازه پستت خیلی خوب بود...سعی کن همیشه همینقدری بنویسی!

یه چیز دیگه هم اینکه سعی کن غلط املایی نداشته باشی...کیفیت پستتو پایین میاره!

تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۱ ۱۱:۲۶:۴۵

dead.eos09


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
سلام چو عزيز خودت گفتي كه لينك عكس را قرار دهيم و من هم لينك و هم خود عكس را قرار دادم .

تصویر کوچک شده

























من بر اساس اوايل كتاب دوم مي نويسم .
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

هوا رو به تاريكي مي رفت و آسمان شب گوياي اتفاقات آن شب نبود ...
... ساعت به صدا در آمد و 10 بار زنگ زد كه پسرك تنها كه در اتاقي با حفاظ و قفل بود بر روي صندلي در كنار پنجره نشست و ته مانده ي سيبي را به زمين انداخت و با خستگي فراوان گفت :
- پس چرا نميان ؟ اصلا چجوري مي خوان بيان ؟ منو ...
... كه صداي قارت قارت و خن خن آمد و نوري فزوني بر چهره ي اتق نمايان شد و پسرك با دو دست صورت را پوشاند و از فرط تعجب دهانش باز ماند ... پنجره را باز كرد و سر را تا جايي كه ميله ها امكان مي دادند بيرون آورد و با صدايي نسبتا بلند گفت :
- سلام رون !!! چه ماشين جالبيه .
رون كه به همراه دو برادر دو قلويش فرد و جرج آمده بود با سرعت به هري گفت :
- هري بدو وسايلتو جمع كن .
... 7 دقيقه بعد هري با چمدان بسته شده و قفسه ي جغدش به كنار پنجره آمد و گفت :
- حالا چجوري بيام بيرون ؟
فرد از پشت فرمان ماشين داد زد :
- هي من فكرشو كردم ! بيا اين قلابو محكم وصل كن به ميله ي وسطي حفاظ تا ما حفاظو بكنيم .
و قلابي به همراه طنابي بلند بيرون كشيد و به هري داد و هري قلاب را محكم به ميله ي وسطي متصل كرد و فرد ماشين را به جلو راند تا حفاظ را بكنند .
... نا گهان صداي شپرقي به گوش رسيد و به دنبال آن صدايي با :
- پاتر !!!
مضمون به گوش رسيد و هري متوجه شد كه دورسلي ها از خواب بيدار شده اند و با ترس به رون گفت :
- هي رون ! بيا اين چمدونو جغدو بگير تا من بيام .
و چمدون و قفسه ي هدويگ را به رون داد كه صداي باز شدن قفل ها آمد و در باز شد و ورنون دورسلي با سيبيل هاي پرپشتش كه از سيبيل هاي هوريس هم بيشتر بود به داخل اتاق پريد و هري با سرعت به داخل ماشين گريخت ولي ورنون پاي او را از مچ گرفت و گفت :
- فكر كردي مي ذارم با اون رفيقاي عجيب غريبت بري ؟
هري كه عرق از سر و رويش ميباريد فرياد زد :
- ولم كن . بذار برم .
همانطور كه بكش بكش بود هري پاي خود را كشيد و كفشش در دستان ورنون دورسلي باقي ماند و ورنون كه خيلي عصباني بود كفش را به داخل ماشين پرتاب كرد .
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ببخشيد اگه يكم زياد شد . چو عزيز لطفا در هنگام ويرايش فاصله ها را پاك نكن تا متن زير عكس مخفي نشود .

خوب نوشته بودی! البته بهتر بود صحنه کپی از کتاب نباشه و یه چیز جدید باشه! ولی خب طرز نوشتن خوب بود و تایید میشه!

راستی...ورنون هری رو پاتر صدا میزد!؟ یه خورده زیادی رسمی نیست!؟ میتونه بگه هری یا حتی اگه زیادی عصبانیه میتونه بگه هری پاتر! ولی پاتر آدمو یاد اسنیپ میندازه!

تایید شد!


ویرایش شده توسط بارتيموس كراوچ ( پسر ) در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۰ ۱۹:۵۲:۳۵
ویرایش شده توسط بارتيموس كراوچ ( پسر ) در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۰ ۱۹:۵۵:۰۴
ویرایش شده توسط بارتيموس كراوچ ( پسر ) در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۰ ۱۹:۵۶:۵۳
ویرایش شده توسط بارتيموس كراوچ ( پسر ) در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۰ ۱۹:۵۹:۰۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۰ ۲۱:۴۸:۵۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۰ ۲۱:۵۷:۰۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۶

مریم زاهدی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۸ شنبه ۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۷ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۶
از درمانگاه هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
سلام

تصوير

در خانه شماره 4 در پريوت درايو گويي كه رقابتي ميان پسر و پدر در آن نيمه شب باراني در جريان بود. از اتاقي صداي خر و پف هاي سنگين و پر صداي آقاي ورنون دروسلي و از اتاق روبه رويي آن داد و بيدادهاي در خواب پسرش دادلي، مانع تمركز ذهن پسركي بود كه در آن نيمه شبي در اتاقي ديگر در حال مطالعه بود.
پسرك عينكي با موهاي ژوليده كه هري پاتر نام داشت در حال قدم زدن در اتاق تاريك خود بود كه با نور تير چراغ برق خيابان كمي روشن بود، تا بلكه كمي آرام گيرد و خستگي اش به پايان برسد. هر چند دقيقه يكبار بر اثر شدت سوزش چشمانش عينكش را برمي داشت و پلك هايش را مي ماليد. به سمت پنجره اتاق رفت و روي يك صندلي نشست، به خيابان نگاه مي كرد. دستش را به سمت تختش دراز كرد و سيبي كه روي پتويش بود را برداشت و مشغول گاز زدن آن شد، همچنان به خيابان نگاه مي كرد، با خود فكر مي كرد كه چطور بايد از پس تكاليف تابستاني مدرسه هاگوارتز برآيد. نيمي از تابستان گذشته بود و هري تنها موفق انجام تكليف درس معجون ها شده بود. ناگهان در آن باران شديد متوجه نور خيره كننده اي شد كه براي يك لحظه خانه روبه رويي را نوراني كرد و خاموش شد. سيبش را گاز كوچكي زد، سيب از دستانش رها شده بود.
- لوموس
پله ها در مقابل هري پاتر نمايان شد. با دقت و ظرافت از پله ها پايين مي رفت، چوبدستي جادويي خود را به دست داشت، به سمت در خانه پيش مي رفت فضاي خانه در تاريكي مطلق بود اما لحظه به لحظه و قئم به قدم با پسرك جادوگر روشن و روشن تر مي شد. در خانه را باز كرد.
به محض اينكه به جلوي در خانه رسيد سر تا خيس شد و نور چوبدستي اش خود به خود از ميان رفت. چندين بار آرام زير لب خود زمزمه كرد:"لوموس" اما تاثيري نمي ديد. نا اميد به سمت خانه روبه رويش قدم بر مي داشت، از كنار باغچه گذشت و اكنون در پياده رو ليز و خيس بود. لرزشي در اندامش احساس كرد، از پنجره هاي طبقه دوم خانه روبه رويي باري ديگر نور خيره كننده به چشمانش آمد.
اين بار با سرعت خود را به در خانه رساند، در حاليكه نگران بود، با چوبدستي خود قفل در خانه را هدف كرد، قبل از اينكه افسون "الوهومورا" را كه در ذهن داشت اجرا كند، گفتگوهايي به گوشش رسيد، سرش را به در خانه چسباند و با دقت گوش كرد:
- چي كار ميخواهي كني دالاهوف مگر ديوانه شدي؟ ارباب خواست كه خودش انجام دهد
صدايي خشن گفت: ولي فايده اي ندارد ما خودمان توانايي اين كار را داريم پيتر
در خانه ناگهان باز شد و هري پاتر به شدت با سر به داخل خانه افتاد، در حاليكه سرش به شدت درد مي كرد توسط دو مرگخوار رو زمين كشيده مي شد، صدايي سرد و بي روح طنين انداخت:
- كنار كنار دوستان من مال من است.
و چشمان هري پاتر به مرد شنل پوشي افتاد كه از پله ها پايين مي آمد.

تصویر کوچک شده




- امكان دارد اين همه فرياد نكشي.
هري پاتر در حاليكه رو صندلي در كنار پنجره آراميده بود با صداي پر اعتراض آقاي ورنون دورسلي از خواب پريد. چراغ اتاقش روشن بود و در كنارش آقاي دورسلي و پشت سر او همسرش پتونيا و همچنان پشت سر او فرزندشان دادلي ايستاده بودند. پتونيا: آه فراموش كرديم اين اتاق سطل آشغال نيست كه سيب گاز زده خود را در آن پرتاب كني. و با نفرت با سيبي اشاره كرد كه روي زمين افتاده بود.

مرسی مرسی...خیلی خوب بود!

فقط یه نکته اونم این که...دیالوگهای گفتاری قشنگتر از دیالوگهای نوشتارین! خواننده رو به متن نزدیک میکنن!

تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۰ ۲۱:۵۶:۰۳

سلامي چو بوي خوش آشنايي
بدان مردم ديده روشنايي


تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۶

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
چو عزیز سلام
راست میگی اخر پست قبلیم خیلی بد شد میدونستم قبول نمیکنی اما چیز دیگه ای واسه تموم کردنش به ذهنم نرسید
لینک عکس
..................................
هری با حالتی فجیع پای پنجره خوابش برده بود باقی مانده ی چند سیبی که چند ساعت پیش میل کرده بود پای پنجره بودند.
صدای اسبی اهالی پریود داریو را از خواب ناز بیدار کرد هری که از خواب پریده بود با حالتی سراسیمه سرش را از پنجره بیرون برد و در کمال تعجب جینی را دید که از اسب پیاده شده و با تقلا گیتاری را از روی زین اسب پایین میکشد
هری بی توجه به کله های همسایه های کنجکاو که از پنجره بیرون بودند با خوشحالی فریاد زد:
جینی تو اینجا چیکار میکنی؟
جینی که گیتار را پایین اورده بود و حالا داشت کوکش رو چک میکرد جواب داد:
داشتم کتاب راپنزل میخوندم جو گرفتم
بعد از پایین پنجره شروع کرد برای هری با گیتار نواختن:
اگر میدید منو مجنون چنین اوره و ویلون
هری که ذوق زده شده بود دستش رو رو قلبش گذاشت و با دست دیگه اشکاش رو پاک کرد(همسایه ها در این زمان )
جینی گفت :
به من افتخار میدی پیشت باشم
هری با لحنی لطیف جواب داد:
عزیزم در خونه قلفه ( )
جینی یک کم فکر کرد بعد گفت :
موهاتو بنداز پایین
هری که بغض گلوشو گرفته بود جواب داد:
دیروز چون چای عمو ورنون رو دیر بردم موهامو چید
بعد زد زیر گریه.جینی شمشیرش رو کشید بیرون و در حالی که از خشم صورتش قرمز شده بود فریاد زد ای مرد رزدل میکشمت
اما در همین لحظه عمو ورنون در خونه رو باز کرد و در حالی که اشکاش رو پاک میکرد رو به هری و جینی گفت که قصد داره برای جبران کارهای بدش ان دو را به عقد هم در بیاره
از اون روز به بعد هری و جینی سالهای سال به خوبی و خوشی با هم زندگی کردن و 10 تا بچه اوردن



..........................
جون ما قبول کن دیگه

هوووم!
خوب کمی تا قسمتی خنده دار هم بود!
ولی یه جورایی هیچ منظور خاصی نداشت و فقط تیکه طنز بود...بهتره که داستان یخورده منظور هم داشته باشه! مثل این بود که آدم بخواد قسمتهای مختلف داستانهای مختلف رو هری پاتری کنه!

شرمنده تم جدا!

تایید نشد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۰ ۲۱:۴۳:۲۳

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
سلام خسته نباشین
اینم لینکعکس


هوا تاريک شده بود و هري در انتظار هدويگ پاي پنجره خوابش برده بود رون زودتر از اينا بايد به نامه اش جواب ميداد .تا انجا که خبر داشت عروسي فلور و بيل روز اينده بود و هري گمان ميکرد انها کمي اورا ناديده گرفته اند
صداي تق تقي او را از خواب بيدار کرد .هدويگ پشت پنجره بود و با چنگال هايش به پنجره ضربه ميزد . هري با عجله پنجره را باز کرد و هدويگ را که زير باران خيس شده بود به داخل راه داد . هدويگ پايش را جلو اورد تا نامه اي که به پايش وصل بود را نشان هري دهد.هري که از خوشحالي دست از پا نميشناخت نامه را از پاي او باز کرد و شروع به خواندن کرد:

هري عزيز سلام
بايد ببخشي که جواب نامه تو دير دادم.تو که نمیدونی انجا چه خبر است همه مشغول انجام کارهای عروسی هستند هرمیون دیروز رسید . زیاد وقت ندارم ساعت 12 شب حاضر باش میاییم دنبالت.

هری به ساعتش نگاه کرد. یک ساعت وقت داشت که وسایلش را جمع کند .با عجله به طبقه ی پایین رفت و به دروسلی ها که مشغول تماشای تلویزیون بودند گفت :
من تا یه ساعت دیگه قراره از اینجا برم و فکر کنم دیگه بر نگردم
عمو ورنون در حالی که پوزخند میزد به سمت او برگشت و گفت:
دیگه نه مهلت تو تمام شده
سپس با جهشی خود را به هری رساند بازوی اورا گرفت و به انباری زیر پله برد . هری در حالی که تقلا میکرد خود را از بازوی او برهاند فریاد میزد و کمک میخواست اما عمو ورنون با قهقه ای اورا دنبال خود میکشید
هری ناگهان از خواب پرید و هدویگ را دید که پشت پنجره است و با پنجه اش به شیشه میکوبید.هري با عجله پنجره را باز کرد و هدويگ را که زير باران خيس شده بود به داخل راه داد . هدويگ پايش را جلو اورد تا نامه اي که به پايش وصل بود را نشان هري دهد.هري که از خوشحالي دست از پا نميشناخت نامه را از پاي او باز کرد و شروع به خواندن کرد:

هري عزيز سلام
باید ببخشی...........................


امیدوارم مورد قبول یاشه

خب سوژه خوبی بود...
اما یه چند تا مشکل داشت مثلا اون قسمت تکراری آخر پست بهتر میشد اگه متفاوت با بالا شرح داده میشد! اینجوری پست خیلی کوتاه میشه و آدم حس میکنه که قسمتی از پست حذف شده! در ضمن سعی کن غلط املایی یا پریدن از روی یکی دوتا از حرفهای یه کلمه رو تو پستات نداشته باشی!

در ضمن ممنون که لینک عکس رو گذاشتی!

بازم امکان داره یکی دیگه بزنی!؟

تایید نشد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۰ ۱۱:۱۴:۲۷
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۰ ۱۱:۱۵:۴۵

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
با سلام .
چوی عزیز سعی کردم تا میشه اون است رو کمتر به کار ببرم . هرچی تو ویرایشا گفته بودی بهشون عمل کردم .
امیدوارم خوب شده باشه .
فقط ببخشید که زیاد شد ....
اینم لینک عکس
باتشکر .
__________________________

هوا رو به تاریکی می رفت . هری ساعت ها نشسته بود و انتظار کشیده بود ..... فقط انتظار .... هنوز نمی دانست که رون چطور میخواهد به پریوت درایو برسد . دیگر خسته شده بود . میخواست وقتی که رون می اید او را ببیند اما رون خیلی دیر امد . قرار بود ساعت یازده شب بیاید . هری که تا یازده شب لحظه شماری کرده بود حالا پشت پنجره خوابش برده بود . نفسش روی پنجره بخار ایجاد میکرد .
بومب !
هری محکم به شیشه برخورد کرد و عینکش کج شد . زخمش به شیشه ی خنک و بخار گرفته چسبید و یخ زده شد .
_ اوه , هنوزم که هنوزه بهش عادت نکرده ام !
هری این صدا را می شناخت . به سرعت برگشت . رون که ظاهرا از غیب ظاهر شده بود پشت سر هری ایستاده بود . هرمیون نیز انجا بود و از همه عجیب تر حضور جینی بود . رون گفت:
_ سلام هری .
هری که تحمل این همه خوشی را نداشت گفت:
_ سلام .... شما اینجا چی کار میکنید ؟ رون .... تو که گفتی فقط خودت میای ؟!
رون لبخندی زد و به جینی اشاره کرد و گفت:
_ قرار نبود جینی هم با ما بیاد . ولی تو که میدونی اون خوب بلده خفاش ان دماغی رو اجرا کنه .....
رون چشمکی زد . هرمیون با عجله گفت:
_ هری بلند شو .... دیگه باید بریم وزارتخونه .... پاشو ....
هری بلند شد . جینی دست او را گرفت و با مهربانی دم گوش او گفت:
_ تو برو من وسایلتو جمع میکنم .
رون و هرمیون دست هری را گرفتند . هر سه با هم غیب شدند . و لحظه ای بعد که هری چشمانش را باز کرد در دفتر کار خود بود .
_ خب , نگفتید که چرا به من نامه نمی نوشتید ؟!
هرمیون با ناراحتی گفت:
_ وای هری , تو خیلی جدی .....
ولی ادامه ی حرفش در صدای پاهای شتابانی گم شدند . در باز شد و چند نفر نفس نفس زنان دم در ظاهر شدند .
_ اقای پاتر .... مرگخوارها حمله کرده اند .....
قلب هری در سینه فرو ریخت . او گفت:
_ چند نفرند ؟
_ حدودبیستا !
هری نعره زد:
_ پس معطل چی هستید ..... رون و هریمون دنبال من بیاید .... شماها چانگ و براون و پتیل ها رو خبر کنید ! یکی بره به دین و سیموس بگه .... هر کی رو میتونید خبر کنید ....
انها با عجله بیرون دویدند . هری چوبدستی اش را در اورد . چشمش به انها خورد . کراب و گویل با هم نعره زدند:
_ اوداکداورا !
اما هری قبل از انها این ورد را در ذهنش گفته بود . در نتیجه کراب مثل احمق ها به گویل خیره ماند که روی زمین افتاد و بعد خودش پا به فرار گذاشت . صدای نعره ای از کنارش به گوش رسید:
_ ایمپدیمنتا !
پرتوی سرخی از کنار گوش رون گذشت و صاف به پارکینسون خورد . از طرف هری اینا نیز یک نفر مرده بود ولی هری نمیدانست که چه کسی را از دست داده اند . او به دنبال مالفوی میدوید .
_ سکتوم سمپرا !
_ پروتگو !
هر دو افسون به هم برخوردند و خنثا شدند . هری با نفرت فریاد زد:
_ کروشیو !
ناگهان مالفوی به زمین افتاد و به خودش پیچید .... هری از غیب طنابی ظاهر کرد و با لگدی چوبدیتس مالفوی را شکاند . سرش را برگرداند تا ببیند بقیه در چه حالی هستند که ناگهان کسی محکم به چیزی ضربه زد ....
صدای برخورد انگشت رونالد ویزلی به شیشه هری را از خواب پراند . هری چشمانش را مالید و به رون خیره شد .... خواب عجیب و واظهی دیده بود .... رون با صدای اهسته ای که از پشت شیشه اهسته ترم میشد گفت:
_ چطوری هری ؟ جمع کن بریم پسر .... بابام منتظرمونه !
هری بلند شد و به طرف چمدانش رفت ..... ارزو میکرد که این خوابش نیز پیش بینی اینده باشد ..... فقط اگر چنین بود .....

ایول ایول...خیلی خوب نوشته بودی! پیشرفت قابل ملاحظه ای بود! خیلی هم شبیه کتاب بود!

از همه نظر خوب بود....بنابراین دو تا چیز بیشتر به ذهنم نمیرسه که بگم!

اولی اینکه...چرا هری از طلسمای نابخشودنی استفاده کنه؟ چون تا اونجا که در کتاب گفته شده فقط مرگخوارا از این طلسمها استفاده میکنن...مگر اینکه هری وزیر شده باشه و قوانین رو عوض کرده باشه! میدونی، وقتی یه چیزی تو نوشته مبهم باشه یا خلاف چیزی که فکر میکنیم باشه تو ذهن خواننده سوال اینجا میکنه و اون سوال نمیذاره که آدم از بقیه نوشته لذت ببره!
البته یه توجیهی اینجا وجود داره و اونم اینه که هری داشته خواب میدیده! خواب هم قاطی بوده دیگه!

و دومی که خیلی جزئیه همون بحث غلط املاییه! البته نمیشه گفت غلط املایی، در واقع حرفها بخاطر تند نوشتن جاشون عوض شده بود! مثلا: چوبدیتس که مسلما غلط املایی نیست! ولی خب بهتره که از اینا وجود نداشته باشه! خیلی بهتر میشه!

ولی واقعا خیلی خوب نوشته بودی و من لذت بردم! خیلی خوب بود!
در ضمن مرسی که لینک عکس رو گذاشتی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۰ ۱۱:۰۸:۰۵

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ جمعه ۸ تیر ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
لینک
---
تیک...تاک..تیک..تاک.
پس چرا نیامد؟یعنی اتفاقی براش افتاده؟نه،هیچی نشده.اون قویه.یکی از بترین جادوگرانه.هیپ اتفاقی براش نمی افته.ولی..ولی مرگخوارا زیادن..اون تنهاست.ولی نه..هیچی نمیشه.هیچی!!بار قبل هم تنها داشت میومد و مرگخوارا بهش حمله کردن.ولی اون هیچیش نشد.دقیقا یادمه.....
(در خاطرات هری)
باد سرد و سوزان بر تنه درختان ضربه میزد.جز چراغی که خاموش و روشن میشد اتفاق عجیبی در کوچه نمی افتاد.در گوشه خیابان گربه ای در حال خوردن تیکه گوشتی سیاه و کثیف بود.
ناگهان در ته خیابان سایهای دیده شد.دوفرد با لباس های بلند داخل کوچه شدند.آن دو هنوز به در سوی نرسیده بودند که سایهای دیگری پدیدار شد.
__ اون جا رو...دامبیه.
__ اوهوم..با همون کوچیکه...پاتی
مردپیر که گویا از دیدن آنها تعجبی رده بود به آرامی جواب داد:
ایگور عزیز.این بپه اسم داره.هری.چندبار باید بگم تو اگر 100 سالتم بشه برای من همون ایگور کوچولوی مدرسه ای که تو شلوارش..نگم بهتره.
صدای زنانه از زیر چراغ گفت:
تو.هممم.تو تو شلوارت..هاهاا
فردی که به نظر ایگور میامد با خجالت جواب داد:
حیف که باید بریم..وگرنه..
در همان حال یکی از درهای خانه ای باز شد.
ایگور و همکارانش صدای در را شنیدند و بعد پوف.جز مرد و پسر کس دیگری در کوچه نبود.
(واقعیت)
ولی اون بار مرگخوارا حال جنگ رو نداشتن.اگر این بار مثل سه ماه قبل بشه چی؟
(در خاطرات هری)
صدای شرشر رودخانه آن فضای زیبا را زیبا تر میکرد.
ستاره ها امشب آسمان را چراغانی کردند.صدای آمد و دونفر در زیر درختی نمایان شدند.
مردی که ریش بلند داشت اول از زیر درخت بیرون آمد و بعد پسری با موهای سیاه را به دنبال خود آورد.
که ناگهان طلسمها همچون باران بر سرشان ریختند.
(واقعیت)
اون وقت مرگخوارا میدونستن ما کجا میریم و زود تر از ما رفتن....وای داره بارون میاد..آه خیلی خستم یکم بخوابم شاید بعد بیاد.ولی نه من..من..خرررررر
-----------------------
ببخشید بد شد

ایول...سوژه باحالی بود...من تا آخرین لحظه نفهمیدم چه ربطی به عکس داره!سوژه باحالی بود!

یه چند تا غلط املایی من دیدم که احتمالا از تند نویسی بوده...با یکی دو دور دوباره خوندن اصلاح میشه!

دیالوگ دامبلدور...یه جورایی دیالوگ یه فرد عصبی بود که میخواد کل کل کنه! در حالی که میدونیم دامبلدور ذاتا فرد آرومیه! و حتی بگو مگوهاش با مرگخوارا هم مودبانه ست! بنابراین برای اصلاح این دیالوگ میتونیم یه کاری بکنیم، اون کار هم اینه که مثلا" چند بار بگم" رو برداریم...چون این دیالوگ رو عصبی نشون میده! یا به جای"این بچه اسم داره. اسمش هریه" بگیم"اسم این بچه هریه" درسته که زیاد تفاوتی نمیکنن ولی دیالوگ مودبانه تر میشه!

دیالوگ اون صدای زنانه خیلی جالب بود!

خب چیز خاص دیگه ای به ذهنم نمیرسه...آها یکی هم اینکه قسمت دوم"در خاطرات هری" میتونست یه خورده طولانی تر بشه و بیشتر توضیح بده...یخورده مبهم میشد!

اندازه پستت هم خوب بود! به اندازه یه پاراگراف دیگه هم میشد حتی بهش اضافه کرد! ولی همینم خیلی خوب بود!

در ضمن..ممنون که لینک رو قرار دادی....بازم بیا..بازم پست بزن!


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۹ ۱۳:۰۶:۵۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۰ ۱۰:۴۹:۰۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۰ ۱۰:۵۲:۵۸



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ جمعه ۸ تیر ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
عکس جدید!

عکس

نکته مهم...لطفا توجه کنین:
حتما بالای پستتون لینک عکس بالایی رو قرار بدین!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۳:۴۱ جمعه ۸ تیر ۱۳۸۶

harry potter


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۳۸ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۸ دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۶
از اگه شما فهمیدین به من هم بگین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
هری پاتر ومجادله ششم
داستان از اون جا شروع می شه که هری تی پیامد های برای اخرین بار و ششمین بار با ولدمورت مبارزه می کنه و هری تی این راه کسانی رو از دست داد مثل دامبلدور هرمیون رون سدریک پروفسرمک گونا گل حالا ادامه داستان:
ولدمورت: آه هری تو برای مردن خیلی جون هستی مثل دوست های عزیزت هری با شنیدن این کلمه اشک دور چشماش جمع شد وبا فریاد گفت: اونی که میمیره توی نه من
ولدمورت: راستی و یک طلسم شکنجه گر ول داد طرف هری و هری فوری جا خالی داد وخورد به یکی از مجسمه های تالار بازدید ولدمورت ادامه داد وگفت: حالا تو امتحان کن هری پشت سر ولدمورت رو نگاه کرد وتنابی رو دید که به لوستر وسل هست و اون رو نگه داشته فوری یه طلسم رها گر ول می دهد طرف ولدمورت لرد جای خالی میده وتا میاد نیش رو به هری نشون بده لوستر رها میشه ومیخوره تو دست چپ لرد از درد باصدای جیغ مانندی فریاد می کشه: دیگه بسه ه ه ه ه و طلسم کشندرو ول می ده طرف هری هری نقش بر زمین بی حرکت می افتد'.
..............................................
اما داستان این جا تموم نمی شه
...............................................
صدای پس از مرگهری به گوش ولدمورت می رسه صدای البوس و ققنوسش هست که می گه تو اخرین جان پیچ رو از بین بردی تمام جان پیج هات توست افرادی از بین رفتند وناگهان چوب دستی لرد در دستانش پودر شد و ارواح کشته شده از آن به بیرون امدند چشمان ولدمورت شده بود صدا ادامه داد راه باز گشتی نیست که در همان وقت لرد بد کار تبدیل به 7 قسمت شد و از بین رفت.
................................
اما داستان این جا تموم نمی شه
................................
هری هری هری
هری چشما نش را باز می کند و چیزی را می بیند که هرگز ندیده بود پروفسور دامبلدور پروفسر مک گوناگل سدریک هرمیون رون مامان؟! بابا؟! پروفوسر دامبلدور جلو امد و اینه ی که در دست داشت به هری داد وگفت درسته هری افرادی که توست یک طلسم از بین میرند روح اون ها در ان چوب دستی زخیره شده افرد طلسم کننده و چوب دستی در یک مکان از بین برند اون ارواح جسم خودشون رو دباره به دست می اورند .
هری به اینه می اندازد ومی بیند که جای زخم از بین رفته پروفوسر ادامه میده بله هری تو ادی شدی! راستی اگه بخوای می تونی سال اینده تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه کنی دیگه اون کلاس امنه.

ایا واقعیت همین است؟
پایان

شما اول باید در تاپیک بازی با کلمات پست بزنی....هروقت اونجا تایید شدی میتونی بیای اینجا!
در ضمن...باید چیزی بنویسی که در رابطه با عکس داده شده باشه!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۸ ۱۸:۲۲:۴۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۸ ۱۸:۵۷:۰۱

ارنولد پیز گود قدیم






ارنولد پیز گود قدیم


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۸۶

کیمیا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۵ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۰:۵۵ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
با سلام خئمت چوي عزيز بالا خره تائيدم كردي مرسي.---------------------------------------------------------------------------------------هري داشت در يكي ازجنگل هاي دره گودريك به دنبال جانپيچ ها مي گشت و براي اينكه حوصله اش سر نرود واكمنش را هم با خود آورده بودو داشت آهنگ لكنت بنيامين رو گوش مي كرد.

كه يكدفعه چشماش به جمال هاگريد روشن شد فوري واكمش رو مخفي كرد كه كسي نبينه و بعد به سمت هاگريد رفت تا ببينه اون براي چي اونجاست وقتي كه رفت ديد كه هاگريد تنها نيست خانم ماكسيم و گراپ و يه غول ديگه هم همراهش بود كه هري اونو نمي شناخت اماوقتي كه ديد گراپ رفت و كنار اونيكي غول نشست يه حدسايي زد و لي دوباره گفت ولش كن جلو رفت و به خانم ماكسيم و هاگريد سلام داد كه يكدفعه ديد گراپ و اونيكي غوله دارن بهش چشم غره مي رن هري پرسيد:
ممموضوع چيه.
كه گراپ گفت:
تو به من و خانم من نكرد سلام.
هري گفت:
آهان خوب سلام.
بعد روشو كرد به طرف هاگريد و خانم ماكسيم كه ببينه اونا براي چي با اين دوتا غول اينجا هستند كه هاگريد جوابشو داد و گفت:
من وخانم ماكسيم اومديم ماه عسل و گراپ و گورداك هم اومدن ماه عسل. چيزي مي خوري.
همين كه هري اومد بگه نه مرسي بايد برم كاردارم گراپ فرياد زد:
وااكمن
هري كه داشت از ترس تو خودش ميخيسيد گفت:
ببببخشيد چي چي گفت.
هاگريد گفت:
واكمن همراته هري.
هري گفت:
آآآره
هاگريد گفت:
آهنگ بنيامين هم توشه.
هري دوباره گفت:
آآآره
هاگريد گفت: زود بدش به گراپ.
هري گفت:
نمي خوام
كه يكدفعه حس كرد داره تو آسمون سرو ته ميشه م كوله اش هم داره از پشتش در مياد همين كه هري سرش رو بر گردوند ديد كه گراپ اونو سرو ته كرده و كولش هم تو دست گورداكه. هري كه اين صحنه روديد.
دادزد:
هاگريد كمك
هاگريد هم گفت:
متاسفم هري.
هري هم در اين لحظه چوب دستي اش را در آورد و هم زمان با اين كار هري گورداك هم واكمن هري رو در آورد و گراپ هم هري را رها كرد و هري هم با سر به زمين برخورد كرد و مثل تاپاله اژدها رو زمين پخش شد.
اصلا نگران نباشيد ها هري هيچيش نشدفقط يه سه. چهار ساعتي بيهوش بودو بعد هم يه سه. چهار هفته اي تو بيمارستان بستري بود.---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------تو رو خدا اين رو قبول كنيد چون هم طنز داشت و هم به عكس مربوط بود . در ضمن هموت طور كه چو به ديگران گفته بود من ديالوگها را توي يك خط جدا نوشتم تا ديگه چه طوري نشون بده .با كمال تشكر از تمام دست اندر كاران اين سايت و چوي عزيز.

هوووم واکمن؟ بنیامین؟

با یخورده تلاش میشه بدون استفاده از موارد غیر هری پاتری، طنز نوشت!
اینجور چیزای غیر هری پاتری میتونن به کار برن به صورتیکه محور اصلی داستان نباشن...یعنی فقط یه تیکه یا طنز کوچیک...دیگه حداکثر دو سه سطر!

در ضمن معلوم نشد گراوپ واسه چی اینقدر علاقمند بوده به بنیامین و واکمن! اگه توضیح میدادی بهتر می شد!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۶ ۱۸:۲۳:۰۰








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.