هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ جمعه ۲۵ خرداد ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
عکس هفته!!




عکس!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۵:۲۳ دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۶

كورن اسميت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۶ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
از کوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 352
آفلاین
اه چه توهمی!ساعت پنج صبح دارم پست میزنم
------------------------------------

تق تق تق تق...

این صدای باران بود که برگ درختان را نوازش می کرد.گهگاهی نیز برقی آسمان ابری و تیره ی شب را می شکافت و غرشی که به خنده ای شیطانی می ماند در فضا می پیچید.
دشت سانزبورگ در ظلمت شب فرو رفته بود و تنها در دوردست نوری کم رنگ سو سو می کرد که در رعد و برق گم شده بود.
خانه ای عیانی و بزرگ بر روی تپه ای قد برافراشته بود و اکنون هیچ اثری از شکوه و جلالش نمایان نبود.تمام دیواره های خانه را خزه پوشانده بود.
البته جای تعجب نبود،در این منطقه سه سال بود که به طور مداوم باران می بارید و تا کنون عجیب بود که این دشت به دریاچه ای بزرگ تبدیل نشده است.
در آن سوی دیوار های پوسیده و پوشیده از خزه ی این خانه سه نقطه ی گرم و زنده وجود داشت.
یک مادر،یک پدر و یک کودک!
صدای مادر و برخورد بارون و غرش آسمان در هم در آمیخته بود و کودک با نگاهی خیره به کتابی مینگریست که در دست لرزان مادر جای داشت.
مادر با لبخندی تصنعی که پشتش هزاران ترس و هراس وجود داشت،سعی میکرد کودک را با خواندن داستان سرگرم کرده و از ترس و هراس او بکاهد.
کودک سه سال بود که با ترس و هراس بزرگ شده بود و ترس در وجودش ریشه داشت.
مادر داشت برای کودک از سرزمین های سبز و خرم میگفت.از پرندگانی که می خوانند و مهم تر از همه از آفتابی که می تابید!
مادر کمی چوبدستی را که به تخت گیر داده بود جابجا کرد تا نور بیشتری به کتاب برسد.در همین حین نگاهی به شوهر خود انداخت.
پدر چشمانش بسته بود.اما نخوابیده بود.نمی توانست بخوابد.
همه ی اتفاقاتی که طی این سه سال اتفاق افتاده بود از جلوی چشمان بسته اش می گذشت.
پسر بزرگش را دید که از آمدن با آن ها امتناع می کرد.او دائما فریاد میزد:"علامت سیاه روی ساعد منه چطوری انتظار دارید باهاتون فرار کنم؟شما خیانتکارید...خیانتکار...خیانتکار..."
کلمه ی خیانتکار در گوش پدر می پیچید.
معنی خیانت به لرد سیاه مرگ بود.فقط مرگ!
سپس تصاویر خانه های متعددی از جلوی چشمانش عبور کرد که بار ها از یکی به دیگری فرار کرده بودند.
پسر تازه متولد شده اش را می دید و چشمان خیس همسرش را که برای زندگی نکبت باری که آن کودک در پیش رو داشت می گریست.
اکنون سه سال گذشته بود و هیچ خبری از لرد سیاه نبود.آن ها کم کم داشتند امیدوار می شدند که لرد فراموششان کرده.اما او غیر قابل پیشبینی بود.
پدر در همین احوال بود که صدای قدم های سنگینی او را از جا پراند.او سریعا چوبدستیش را به سمت در گرفت.
استرس و نگرانی دیگر برای آن ها عادی شده بود.
مادر سریعا کودک را بلند کرد و او را در یکی از کمد ها قایم کرد.بوسه ای بر پیشانیش زد و در کمد را بست.هر بار که آن ها احساس خطر می کردند همین روال تکرار میشد.
مادر چوبدستیش را از تاج تخت جدا کرد و به سمت در گرفت.
ناگهان صدایی از پشت سر آن دو را پراند.
-"اوه مادر چه پسر خوشکلی دارید."
مادر برگشت و با وحشت جیغی کشید.
پدر با چشم های گرد شده فریاد زد:"دراکو!"
دراکو که همان پسر بزرگتر بود کودک را روی زمین گذاشت و چوبدستیش را به سمت مادر و پدرش گرفت.لبخندی تمسخر آمیز روی لبانش نقش بست و رو به آن ها گفت:"سه سال انتظار چنین روزی رو داشتم.سزای خیانت به لرد سیاه مرگه.اینو تو باید خوب بدونی پدر اینطور نیست؟" دراکو با چوبدستیش به ساعد دست پدرش اشاره کرده بود که علامت شوم روی آن می درخشید.
پدر که متوجه این مسئله شده بود سریعا دستش را پوشاند.
-"سعی نکن اونو بپوشونی لوسیوس!تو تا حالا متوجه نشده بودی که تا وقتی این علامت روی ساعد دستت هستد هر جا که بری لرد سیاه با تو خواهد بود؟تمام مدت من به دستور لرد سیاه شما رو تحت نظر داشتم!تو یه احمقی لوسیوس"
مادر با فریاد رو به دراکو گفت:"با پدرت درست صحبت کن"
-"اوه مادر!نکنه یادت رفته؟روزی رو که انقدر منو خوار و خفیف کردی؟اونم جلوی کی؟اسنیپ خائن!می دونیداون چقدر منو کوچیک کرد؟همش تقصیر تو بود!همون روزی رو می گم که تو با خاله بلاتریکس رفتین پیشش.اما اسنیپ سزای خیانتش رو دید و شما هم خواهید دید!
دراکو چوبدستیش را به سمت پدرش گرفت.دستانش به شدت می لرزیدند.نمی توانست در چشمان پدرش نگاه کند.چشمانی که فقط درد و رنج را نشان می دادند.بغض گلوی دراکو را خفه کرده بود.نمی توانست هیچ وردی را به زبان بیاورد.به چشمان مادرش نگاه کرد.چشمانی که از بیست سال پیش همواره جلوی نظرش بوده، از وقتی که متولد شده بود تا الان.
دستانش سست شد.دیگر توان نگه داشتن چوبدستی را نداشت.چوبدستی از دستان اون رها شد و به زمین برخورد کرد.و روی زمین زانو زد.
مادرش دوید و از زمین خوردن او جلوگیری کرد.
دراکو مادرش را در آغوش گرفت.
بغضش ترکید و اشک از چشمانش جاری شد.
صدای غرش آسمان بلند تر شده بود و هر لحظه بیشتر به صدای خنده ای شیطانی شبیه میشد.
کم کم ابرها تغییر شکل می دادند و به رنگ خونین در می آمدند.
دیگر باران نمی بارید.بلکه خون بود که از آسمان فر می ریخت.دیگر صدای رعدی به گوش نمی رسید!فقط صدای خنده ای شیطانی بود.
شیطان در راه بود!
همگی می دانستند که مرگ آن ها نزدیک است.همه ی آنها می مردند.
مادر در حالی که به شدت می گریست رو به پسرش گفت:"دراکو تو زودتر برو و از اینجا دور شو."
دراکو خنده ای عصبی سر داد و گفت:"مادر هر جا که من باشم،لرد سیاه آنجاست."
او سریعا نگاهی به اطرافش انداخت و برادر کوچکش را دید.سریعا چوبدستیش را از روی زمین برداشت و به سمت کودک نحیف گرفت.
برادر بزرگتر با فریاد وردی را بیان کرد.نوری طلایی فضا را پر کرد و دنیا به دور سر کودک کوچک و نحیف چرخید...
---------------------------------------------
آخرش رو دیگه خودتون حدس بزنید چی شد

واو چه سوژه ای!

باحال بود! بدبخت بچه! آخی!

ابر خونین..؟ بارون خونی...؟ چه دلتورایی!!!

گریه کردن دراکو از قسمتهای جالب پست بود....دراکو هیچوقت نخوهاد تونست آدم بکشه..نه!؟

نوری طلایی فضا را پر کرد و دنیا به دور سر کودک کوچک و نحیف چرخید...
این نور طلایی چی بود؟ اگه دنیا دور سر بچه چرخیده پس نباید ورد جالبی بوده باشه...و در اون حالت، چرا نور طلایی!؟ آخه معمولا نور طلایی رو برای افسونهای خوب بکار میبرن....و سبز رو برای بدها!!

آخرین دیالوگ ها یهویی از گفتاری به نوشتاری تبدیل شده بودن...چرا!؟ فکر کنم بخاطر بالا بردن ابهت قضیه بوده باشه...ولی استفاده از "اونجاست" به جای "آنجاست" هم فکر نکنم ابهت رو کم کنه...درسته که نمیتونه به جای مادر بگه مامان، ولی جمله ای با فعل گفتاری میتونه ابهت داشته باشه!!

نارسیسا از دراکو خواست که با پدرش درست صحبت کنه! اینجاش رو من خیلی خوشم اومد نشون داد که مادرا بهرحال نمیتونن ببینن بچشون عوض شده!!! کلی باحال بود!!

راستی اگه بتونی کاری کنی که پستت کوتاه تر بشه خیلی بهتره...چون همونطور که میدونی طولانی بودن پست کیفیتش رو کم میکنه! مثلا کم کردن یخورده از توصیفات میتونه کمک کنه! البته در حدی که پست خودش خراب نشه! میشه به جای توصیفات بیشتر، توصیفاتی رو نوشت که با وجود کم بودن، بیشتر منظور رو میرسونن! مثلا به جای این:


خانه ای عیانی و بزرگ بر روی تپه ای قد برافراشته بود و اکنون هیچ اثری از شکوه و جلالش نمایان نبود.تمام دیواره های خانه را خزه پوشانده بود.
البته جای تعجب نبود،در این منطقه سه سال بود که به طور مداوم باران می بارید و تا کنون عجیب بود که این دشت به دریاچه ای بزرگ تبدیل نشده است.
در آن سوی دیوار های پوسیده و پوشیده از خزه ی این خانه سه نقطه ی گرم و زنده وجود داشت.

میشه نوشت:

خانه ای اعیانی بر روی تپه قد برافراشته بود. باران مداوم سه ساله تمام شکوهش را از بین برده و تمام دیوارها را خزه پوش کرده بود.
در آن سوی این دیوارهای پوسیده، سه نقطه گرم و زنده وجود داشت.

همین! بسه دیگه!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۱۲:۲۸:۳۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۱۲:۲۸:۳۶

[b][size=medium][color=336600][font=Arial]ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم ، به کدام درگاه


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۳۸ دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
ابتدا سخنی با چو!

توی نقد پست قبلی من گفتی که عجیبه که شب ازدواج هری باشه و سالگرد ازدواج رون! خب چیه مگه! رون و هرمیون یه سال زودتر ازدواج کرده بودن! مگه مشکلی داره؟ خب! هری اینا ازدواجشون به تاخیر افتاده! لابد جینی گفته من می خوام ادامه تحصیل بدم. البته دروغ گفته! لابد جهزیه نداشته حیوونکی! هری هم که بنده خدا انقدر دنبال هوراکسس ها بوده، خب دیگه وقتی نداشته بره دنبال کار و درآمد! همش از پولی که باباش واسش گذاشته بوده خورده! احتمالا کفگیرشم به ته دیگ خورده! خب عروسی خرج داره! الکی نیستش که! آخرشم دیدی که بنده خدا عروسیشو تو هاگوارتز گرفت! مثلا بخاطر نزدیک بودن به قبر دامبلدور! ولی من که می دونم واسه این بوده که پول تالار نداشته!

درباره فشفشگی فلیچ و این حرفا هم باید بگم ولدمورت یه جادوگر کاملا سیاهه! برای رسیدن به هر هدفی از هیچ عملی فرو گذار نمی کنه! حالا خر کردن فلیچ به وسیله یکی از مرگخوارا که زیاد غیر قابل باور و تصور نیست!

کلا ممنون از نقدهای خوبت! اصلا واسه همینه من اینجا می پستم!

=====================================

قصر مجلل خاندان مالفوی بر فراز تپه ای خودنمایی می کرد. لوسیوس مالفوی لب پنجره ای ایستاده بود و بهمنظره روبرویش خیره شده بود. باران به شدت و سیل آسا می بارید و رعد برق هم چاشنی آن شده بود.
نگاه ثابتش نشان می داد که او به بیرون نگاه می کند، اما افکارش کیلومترها با آنجا فاصله دارد. او به دورانی می اندیشید که چیزی نمانده بود به همه چیز برسد. او خود را در سایه لرد سیاه، قدرتمند یافته بود و هنوز برایش درک این موضوع سخت بود که درحالی که همه چیز بر وفق مراد بود، یک شبه لرد سیاه، بزرگترین جادوگری که او می شناخت، در مواجهه با یک کودک، مغلوب شود!

با حسرت به علامت روی بازویش نگاه کرد و حتی موقعی که برای خوابیدن کنار همسرش، نارسیسیا، دراز کشید، این افکار از ذهنش بیرون نرفت.

نارسیسیا طبق عادت هر شب برای پسرش، دراکو قصه می گفت و آن شب هم کتابی را که تازه برای او خریده بود، باز کرد و با لحنی که مناسب سن دراکو بود، شروع به خواندن کرد:
- ......... گفت: پسرم از سیاهی دوری کن......... و با جادوی عشق........... همیشه سیاهی نابود می شود!.........

- بس کن دیگه!

این فریاد مالفوی بود که باعث شد نارسیسیا و دراکو با تعجب به او خیره شوند.

- نمی خواد با این مزخرفات پرش کنی!

- ولی لوسیوس! این فقط یه بچه ست.....!

- بس کن دیگه نمی خوام چیزی بشنوم!

و درحالی که از خشم می سوخت تخت و اتاق را ترک کرد!

---------------------------------------------


مشکل خودش بوده پول نداشته از کجا میدونی شاید پولاشو قرض داده بوده که رون واسه ازدواج خودش خرج کنه! بس که بچم ایثار گره! آخی!!
----
خب خوب شروع کردی....زمانها هم مناسبه...دراکو یه سالش بوده که لرد سقوط میکنه!

ولی فکر میکنم به اندازه پستهای قبلیت روش وقت نذاشته بودی...با اون پستهایی که من از تو دیدم مطمئنم خیلی بهتر مینویسی!


- ......... گفت: پسرم از سیاهی دوری کن......... و با جادوی عشق........... همیشه سیاهی نابود می شود!.........

این سه نقطه اولی که باید جای اسم گوینده بوده باشه، وقتی با اسم فرد پر بشه قشنگتره! چه میدونم مثلا میشد گفت: اوریک جادوگر به پسرش گفت....!!!

دیالوگهات خوب بودن و دیالوگهای صعیفی نبودن اما به خاطر کوتاه بودن پست استفاده از دیالوگ زیاد به چشم میخورد! با اینکه کم بود!

راستی فکر کنم اسم مادر دراکو، نارسیسا بود نه نارسیسیا!

چیز خاص دیگه ای ندارم بگم...جز اینکه موضوعش جالب بود!



ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۱۱:۵۶:۵۷

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
شب سردی بود . طبق معمول به شدت باران میبارید و هر از گاهی اتاق با کمک نور روشن میشد . لوسیوس مالفوی , جادوگر موبوری که صاحب خانه یا بهتر است بگویم قصر بود . او در اتاق قدم میزد . مشغ.ل برنامه ریزی برای اولین پسرشان بود .... اولین پسرشان ! او به خوبی به یاد داشت که چگونه وقتی نارسیسا دانیل را به دنیا اورد او تمام سنت مانگو را مهمان کرد ! او به خوبی به یاد داشت که تا هفت شب در قصر مالفوی مهمانی عظیمی است . لوسیوس روی کاغذ پوستی که در دست داشت مینوشت .
_ اول میره به دورمشترانگ .... نه نه نه ! نارسیسا میگه اونجا خوب نیست .... پس .... خب چاره ای ندارم .... مجبورم توی هاگوارتز ثبت نامش کنم .... خب بعد هم براش یه جارو و چوبدستی....
در باز شدو دانیل وارد اتاق شد . او سه سال بیشتر نداشت . او ب عجله دور پای لوسیوس می چرخید .... نارسیسا نیز وارد شد . او کتاب داستانی به دست داشت :
هیپوگریف شجاع طلایی
نارسیسا دانیل را روی تخت گذاشت . لوسیوس نیز کنار انها دراز کشید . نارسیسا شروع کرد به خواندن داستان :
_ یکی بود یکی نبود .... توی یه شهر کوچیک یک مردی زندگی میکرد که یک هیپوگریف طلایی داشت .... اسم مرد سالازار اسلیترین بود .... اون پولدار بود .... یک روز که داشت با هیپوگریفش به شکار میرفت یک سری دزد و راهزن مشنگ , جلوی اونا رو گرفتند . سالازار نترسید و شروع کرد به مبارزه کردن به روش مشنگی . تا اینکه توسط یکی از اونا زخمی شد . طلایی جلو رفت و ان مرد را از یقه بلند کرد . مرد تقلا میکرد که خود را ازاد کند اما طلایی او را پرتاب کرد , مرد دومی را چنگ زد و .....

بومب !

دانیل جیغ کشید و مادرش را بغل کرد. لوسیوس ناخوداگاه چوبدستی کشیده بود . پنجره باز شده بود اما ظاهرا چیزی نبود .... لوسیوس دم پنجره رفت تا انرا ببندد که ناگهان صدای بنگ بلندی به گوش رسید و لوسیوس به عقب پرتاب شد .
نارسیسا جیغ ز و روی دانیل خم شد . مردی در استانه ی پنجره ایستاده بود و یک مرد دیگر و یک زن هم کنار او بودند . مرد چشمان خطی و قرمزی داشت . بینی اش به صورت مار بود . لبانش طوری بود که گویی با یک چاقو انرا بریده اند تا شکاف دهانش معلوم شود . نفس لوسیوس بند امده بود . لرد ولدرمورت قهقهه زد و گفت :
_ سلام خانواده ی مالفوی .... سلام .
لوسیوس چوبدستی اش را بالا گرفت و گفت :
_ چی از ما میخوای !؟ برو بیرون !
_ نه نشد ! این استقبال از من اصلا خوشایند نیست .
او در هوا دستش را تکان داد و بلافاصله چراغ ها روشن شدند . مرد کناری او بسیار نا اشنا بود ولی لوسیوس با همان نگاه اول زن را شناخت . او بلاتریکس بود . نارسیسا هم او را دیده بود . ولدمورت گفت :
_ خب , نمیخوای بدونی چرا اومده ام ؟ اومده ام که به شما بگم که باید به من بپیوندید ....
نارسیسا جیغ زد :
_ چی ؟ به تو .... اصلا !
لوسیوس چوبدستی اش را بالا برد ولی بلاتریکس و مرد هر دو فریاد زدند :
_ استیوپفای !
لوسیوس به دیوار برخورد کرد و بی حرکت ماند . نارسیسا جیغ زد و به طرف شوهرش رفت . ولدمورت گفت :
_ چیزی نیست ! به ما میپیوندید یا .....
او به اطراف نگاهی انداخت و وقتی دانیل را دید خوشحال شد و گفت :
_ یا اینکه دیگه هرگز پسرتو نمی بینی !
نارسیسا به طرف دانیل دوید . نمی دانست پیش لوسیوس باشد یا دانیل . درمانده بود . ولدمورت چوبدستی اش را بالا اورد و گفت :
_ کروشیو !
دانیل جیغ بنفش و وحشتناکی کشید . نارسیسا به او حمله ور شد ولی قبل از ان پرتو سبز رنگی پدیدار شد و ولدمورت قهقهه زد . چهره ی مرد کنارش نیز روشن و خوشحال بود ولی بلاتریکس وحشت زده شده بود . ولدمورت به مرد گفت :
_ خب , دالاهوف , برو لوسیوس رو به هوش بیار . اون دیگه یکی از مرگخوار هاست باید علامت شوم را روی دستش داغ کنم ....
نارسیسا روی جناز ه ی دانیل خم شده بود . کاش او را میکشتند . تنها پسرش را از دست داده بود ....

ایول دانیل!! تو کل پست فکر میکردم اسم دراکو رو عوضی نوشتی!! آخرش تازه فهمیده بودم چی به چیه

در کل پست جدی خوبی بود...بخصوص کروشیو به یه بچه...نهایت بی رحمی ولدمورت رو میرسوند! باز با اواداکداورا بچه یدفعه کلا میمیره ولی کروشیو....واقعا برای مادرش عذابه! دلم به حال نارسیسا سوخت! آخی!

توصیف ولدمورت بخصوص دهنش رو خیلی جالب کرده بودی!در کل توصیفات و دیالوگ هات خوب بود!

یه چیزی به ذهنم رسیده بود اونم این بود که...لوسیوس داره مقدمات مدرسه رفتن دانیل رو فراهم میکنه! یعنی دانیل باید ده یا نه سالش باشه! در عین حال نارسیسا برای دانیل قصه میخونه! این عجیب نیست که برای بچه ده ساله داستان بخونن!؟ شاید هم دانیل زیادی لوس بوده

چیز خاص دیگه ای به ذهنم نمیرسه....جزو پستهای خیلی خوب بود! بازم پست بزن!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۱ ۱۳:۴۲:۲۵

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
سلام . من داستاني كه مادر براي فرزندش تعريف مي كند را در نقل قول مي نويسم .
-----------------------------------------------------------------------------------------------
شب و بود و مادر براي فرزند خردسال خويش داستاين وحشتناك مي خواند . صداي رعد و برقي آمد و پسرك گفت :
- مادر من مي ترسم .
مادر گفت :
- پسرم نترس بيا برايت اين داستان زيبا را بخوانم .
و شروع كرد به خواندن داستان :

نقل قول:
شب بود و اسمان آن شب گوياي رخ دادن اتفاقي بود كه تا چند دقيقه ديگر اتفاق مي افتاد ...
سر و رويش ضخمي بود و لباسي مندرس به تن داشت , در خياباني طويل قدم نهاد و بدون وقفه به سمت مسافرخانه اي حركت كرد كه در سمت چپ خيابان قرار داشت , روي تابلويي كه در كنار در سمت بالا نصب شده بود نوشته بود : پاتيل درز دار . در را باز كرد و فضا را خلوت ديد و يكراست به سمت پيشخواني حركت كرد كه شخصي با اندام لاغر و رداي مشكي و سري كچل پشت آن به خواب رفته بود . بر روي زنگ زد و مرد لاغر اندام با سرعت از جا پريد و با صدايي خسته گفت :
- سلام من تام هستم . به مهمانخانه پاتيل درزدار خوش اومد ي ... ي .
و خميازه اي كشيد و ادامه داد :
- غذا مي خواين يا اتاق يا هر دو ؟؟؟ چند وقت مي مونين ؟
مرد با آرامش گفت :
- اگر مي شه يه غذاي خوب و گرم با قيمت ارزان و يك اتاق كه در بضاعت من باشد به من بدهيد .
تام گفت :
- خب ... چقدر پول دارين ؟
مرد گفت :
- من ؟ من حدودا 20 گاليون دارم .
تام سر تاسش را خواراند و گفت :
- روي پيشخونو ببين . نوشته هر شب 15 گاليون . غذا هم ارزان ترينش 5/5 گاليون . پول شما كم ...
مرد با سرعت گفت :
- حاضرم كتم را به شما بدهم ولي به من جا بدين .
تام خنديد و گفت :
- بذار جملمو تموم كنم . چون امروز روز تولد منه . من حاضرم اتاق رو با قيمت 10 گاليون و غذا رو با قيمت 5 گاليون بهت بدم . حالا برو بشين تا برات غذا بيارم .
مرد كه راحت شده بود برگشت و به ميزها و صندلي ها نگاهي انداخت و به سمت نزديكترين ميز و صندلي حركت كرد و روي آن نشست ...
... حدود پنج دقيقه بعد تام با سيني بر روي هوا كه بر روي آن يك ليوان آب كدو حلوايي و يك بشقاب غذا بود از پشت پيشخوان پديدار شد گفت :
- جوان زود بخور كه ديگه بايد بخوابيم . راستي اسم تو چيه ؟
مرد نگاهي به غذا كرد و گفت :
- من ريموس لوپين هستم .
و شروع كرد به خوردن غذا ... به سمت پلكان چوبي زوار در رفته حركت كرد و به اتاق شماره 3 رسيد و در آن را باز كرد و وسايلش را در همان وردي گذاشت و در را بست . اتاقش زياد تميز نبود ولي تام به او گفته بود كه :
- مستخدم فردا آنجا را تميز خواهد كرد .
پرده هايش به رنگ سبز بود و تختش با هر حركت بر روي آن صداي :
- غيژ غيژ و ويژ ويژ !
مي داد . ديوارهايش هم ترك برداشته بودن . بر روي تخت دراز كشيد كه صدايي نامفهموم كه شبيه :
- آوداكاداورا !
بود را شنيد و از تختش با سرعت بلند شد و چوبدستيش را از روي ميز كهنه اي برداشت كه كنار تختش بود و با تمام نيرويي كه داشت مي دويد و از پلكان پايين مي رفت ... كه صحنه اي را ديد كه دو مرگخوار پشت پيشخوان ايستاده بودند و پولها را بر مي داشتند . چوبدستيش را تكاني داد و به سمت يكي از مرگخواران گرفت و فرياد زد :
- استيوپفاي !
مرگخوار اولي بيهوش و دومي از پولها دست كشيد و به سمت در رفت كه با دومين فرياد :
- استيوپفاي !
مواجه شد و بيهوش بر روي زمين افتاد . ريموس لوپين به سرعت نامه اي خطاب به بارتميوس كراوچ نوشت و آن دو را با ورد :
- موبيلياكورپوس !
طناب پيچ كرد و منتظر بارتيموس كراوچ و تيمش نشست .
... حدود يك ربع بعد بارتيموس كراوچ وارد مهمانخانه شد و گفت :
- كي اونا رو دستگير كرده ؟ اونا چي ...
و با صحنه دلخراش مرگ تام مواجه شد و حرفش را ادامه نداد . ريموس گفت :
- من اونا رو دستگير كردم .
بارتيموس گفت :
- افراد صحنه رو بررسي كنين و اون دو تا مرگخوار رو ببرين تا من بيام و ببينم بايد چي كار كنم . تو اسمت چيه ؟
ريموس گفت :
- من ريموس لوپينم .
بارتيموس گفت :
- مي توني فردا بياي وزارتخونه ؟ كارت دارم .
ريموس گفت :
- با كمال ميل .

-----------------------------------------------------------------------------------------------
ببخشيد آخرش يكم بد شد .


هوم...خب خوب بود! قشنگ نوشته بودی!
ولی زیاد ربطی به عکس نداشت...اصل قضیه که همون داستان ریموس بود زیاد ربطی نداشت!

میتونی یه بار دوباره یه چیز دیگه بنویسی که مربوط به عکس باشه!؟ ممنون میشم!




چو سلام . خب من داستاني كه مادر براي فرزندش تعريف مي كنه رو نوشتم . اگه تأييد مي كردي بهتر بود .


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۲:۵۸:۲۸
ویرایش شده توسط بارتيموس كراوچ ( پسر ) در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۴:۴۲:۱۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۶

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
سنگ های سیاه اتاق دوار،با صدای بلند ،سکوتشان را فریاد میزدند و نوسان صوتشان ،ذرات بدنش را مرتعش میکرد.تنها روشنایی اتاق،از دو شمعدان نقره که به شکل مار چمبره زده بودند و همچنین پنجره ی کوچکی که در ارتفاع بسیار قرار داشت،حاصل میشد.
دستانش را آرام جلو برد.احساس میکرد که دیگر نمیخواهد به آرزوی پیشینش برسد.از اینده اش میترسید.از سرمای بلند مدت نفس های دیوانه سازی در آزکابان.
صدایی دهشت اگیز اوج گرفت و پس از برخورد با دویوار سنگی ،سه بار منعکس شد.
-برای خدمت آماده ای؟

اگر درنگ میکرد،با طلسم شکنجه ای دیگر روبرو میشد.باید قبول میکرد.مگر این آرزوی قدیمش نبود؟
-بله قربان

مردی با شنل تیره رنگ به جلو آمد و چوبدستی را بر بازویش فرود آورد.
درد بر سراسر بدنش جاری میشد و قله های موجش،کاری میکرد که نتواند بر پای بایستد....پس بر روی زمین سرد ولو شد و ضجه سر داد.ضجه ای که بی گمان عجز و مویه ای در خود نهان داشت.
در همین لحظه صدای رعد و برقی شنیده میشود


لوسیوس و نارسیسا بر تخت دونفره خوابیده اند که ناگهان صدای جیغ دراکوی چهار ساله بلند میشود.
لوسیوس که در این روز ها توانسته شغل مناسبی برای خود پیدا کند و شانزده ساعت روز را به کار در وزارتخانه مشغول است،متوجه جیغ پسرش نمیشود اما نارسیسا بیدار شده ه و به سمت اتاق میرود.
پسرک گریه کنان به سمت نارسیسا می آید و خوابش را با نفس های بریده تعریف میکند

مامان....خیلی....خیلی وحشتناک بود....یه اقائه دستم رو سوزوند.....یه اتاقی بود که گرد بود....شمعدونیاش شبیه مار بودند
مامان!اینجای دستم رو با چوب دستی سوزوند.
مامااااااااااااااااااااااننننننننننننن!...گوش میدی چی میگم؟

اما نارسیسا هنگامی که وصف اتاق را شنید،از باغ خارج گشته و از هم اکنون آینده ی پسرش را میدید.پیکر پسرش با نقابی که بر چهراش قرار میگرفت،بسیار زیباتر میشد.او هم مانند پدرش مرگخوار میشد.

نارسیسا:بله ...شنیدم پسرم.....امشب رو بیا و پیش مامان و بابا بخواب.خودم برات قصه میخونم.کتابت رو بیار...


به به ملت پیشکسوت هم میان اینجا!!
با پستت کلی حال کردم...خیلی قشنگ بود!
یه سری چیزهای جزیی بود که به ذهنم رسید باید بگم!


از باغ خارج گشته و از هم اکنون آینده ی پسرش را میدید.

باغ!؟ منظور از باغ چی بود!؟ استعاره از آینده زیبا برای دراکو؟
یخورده مبهم بود...البته مبهم بودن تو پست قشنگی میاره ولی بعضی مبهمات قشنگ نمیشن! یعنی طوری به نظر میرسه که انگار یه قسمت از پست پاک شده... مثلا من این جمله رو دیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که نارسیسا داشته خواب باغ رو میدیده و فکر کردم که پست ناقصه و قسمتی که نارسیسا داشته خواب میدیده پاک شده!

از نظر توصیفی پست خیلی قشنگی بود...بخصوص خواب دراکو!!
قسمتی هم که دراکو خوابش رو تعریف میکرد...خیلی خوب بود...کلا خوب بود دیگه!

اها اینجا رو ببین:
پس بر روی زمین سرد ولو شد و ضجه سر داد.ضجه ای که بی گمان عجز و مویه ای در خود نهان داشت.
در همین لحظه صدای رعد و برقی شنیده میشود

اینجا خیلی ناگهانی از خواب پریدی به زمان حال...صدای رعد و برق اینطور که به نظر میاد مال زمان حال بود...در واقع فعل جمله مربوط به رعد و برق استمراری بود که با افعال مربوط به خواب دراکو نمیخوند...واسه همین یه جوری دیده میشد!

چیز خاص دیگه ای به ذهنم نمیرسه...پستای خوب که اشکالات مهم ندارن! من دیگه چیو نقد کنم آخه!






خیلی ممنون که نقد میکنید.در چند پست پایین تر هم تشکر کردمکلا نقد برای ایفای نقش مفیده.قدیمی و جدید نمیشناسه.به همه میتونه درس بده.
در مورد باغ:از یک سخن محاوره ای سرچشمه میگیره.هنگامیکه میگوییم طرف در باغ نیست بدین معنا که حواسش جای دیگر است.البته اینگونه آوردنش در متن،بنابر تصمیم بود و ناخودآگاه نبود.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۲:۱۹:۵۳
ویرایش شده توسط اش ویندر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۳:۰۶:۵۶

[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۶

نیلوفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۴:۱۲ یکشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۸
از عکاسی کریوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
می دونم که نمایشنامم از وقتش گذشته و مربوط به عکس هفته ی پیشه ولی در طول هفته داشتم روش فکر می کردم و به دلیل امتحانات وقت نکردم بنویسم.حالا فقط یک ربع گذشته. لطفا این دفعه را قبول کنید.آخه داشتم می نوشتم که دیدم عکس هفته اعلام شد.
__________________________________________________

غروب بود.اشعه های قرمز رنگ خورشید در پهنه ی آسمان نمایان بود. خورشید به تدریج پشت کوه ها می رفت و ناپدید می شد و جای خود را ماه می داد و شب فرا می رسید. شبی زیبا و دلنشین و شبی خاطره انگیز و به یاد ماندنی برای هری و جینی.

رون از مدت ها قبل پول هایش را پس انداز کرده بود تا بتواند ردای شبی را که بسیار زیبا و گران قیمت بود, بخرد.او بسیار خوش حال بود چون بهترین ردای شب را به تن کرده بود و هرمیون مدام از ردای او تعریف می کرد. هرمیون پیراهن بسیار زیبایی را به تن کرده بود و آقای ویزلی هم کت و شلوار برازنده ای به همراه کروات قرمز به تن داشت.خانم ویزلی پیراهنی صورتی رنگ و براق پوشیده بود.لباس های فرد و جرج بسیار جالب بود. خانم ویزلی دستپاچه بود و به فرد و جرج ایراد می گرفت.
خانم ویزلی: فرد, جرج این چیه که دور گردنتونه؟ فرد: مامان دستمال گردنه. خانم ویزلی:امان ازدست شما.هرمیون:رون ردای تو خیلی قشنگه, مطمئنم که تو بهترین لباسو پوشیدی. رون: من این رو مدت ها پیش دیده بودم و از فروشندش خواهش کردم برام نگه داره.هرمیون: به نظرت هری و جینی چی پوشیدن؟ من که لباسشونو ندیدم.رون:جینی به منم نسون نداد. می خواست سورپریزم کنه.خانم ویزلی:شما دو تا پس کجایین, بیاین بریم دیگه.ما باید زودتر از همه اونجا باشیمتا به همه خوش آمد بگیم.

تالار عروسی در هاگزمید بود. به محض این که به اونجا رسیدند,هرمیون گفت:وای خدا جون , چه قدر زیبا. فکر نمی کردم توی هاگزمید چنین جایی وجود داشته باشه.خانم ویزلی:هرمیون عزیزم داره دیر می شه بهتره بریم تو.فرد و جرج به هم چشمکی زدند و به طرف تالار اصلی رفتند, جایی که هری و جینی باید آنجا می نشستند.سپس جرج از داخل کیفی که به همراه آورده بود چیزهای عجیبی را بیرون آورد.همان موقع خانم ویزلی با عجله سر رسید و گفت: شما دو تا دارین چی کار می کنین؟ این کیفو از کجا اوردی جرج؟می خواین عروسیه تنها خواهرتونو خراب کنید؟ جرج: مامان ما می خوایم همه را هیجان زده کنیم.فرد: ما می خوایم مراسم با شکوه و به یاد مادنی برگزار بشه.آقای ویزلی گگفت: مالی عزیزم بیا بریم.هیچ مشکلی پیش نمیاد.مهمونا دارن می رن.خانم ویزلی چشم غره ای رفت و از آنجا دور شد.

مهمان های زیادی به جشن دعوت شده بودند. خانواده ی جادوگران مختلف و هم چنین همکاران آقای ویزلی. همه بسیار خوش حال بودند.تقریبا همه ی مهمان ها آمده بودند. خانم ویزلی نگران بود. او یک جا بند نمی شد و به آشپز ها و خدمت کارها وظایفشونو تذکر می داد تا هیچ مشکلی پیش نیاید. بلاخره موقع آمدن هری و جینی فرا رسید. آن دو دست در دست یکدیگر وارد تالار شدند.صدای شور و شوق جمعیت به گوش می رسید. جینی لباس سفید ابریشمی به تن کرده بود که نگین های آن برق می زد و از دور نمایان بود.هری کت و شلوار مشکی بسیار شیکی پوشیده بود. همه به آن دو خیره شده بودند. هری و جینی پس از سلام کردن به حاضرانبه طرف تالار اصلی پیش رفتند تا روی صندلی هایشان بنشینند. خانم ویزلی به یاد فرد و جرج افتاد و کمی نگران شد. به محض این که هری و جینی روی صندلی هایشان نشستند, صدای ترکیدن چیزی به گوش آمد. خانم ویزلی می خواست به طرف فرد و جرج برود که دید فضای بالای سرشان پر از کاغذهای رنگی کوچکی شده است که به این طرف و آن طرف می رفتند و در هوا معلق بودند. همه به هیجان آمده بودند.جینی به هری گفت: می دو نستم که فرد و جرج یه نقشهای دارن.خیلی رویایی و دوست داشتنی بود. من هیچ وقت این شب رمانتیکو فراموش نمی کنم. هری: منم همین طور. امشب بهترین شب عمرمه چون در کنار تو هستم.
همه ی مهمان ها هیجان زده شده بودند و کار فرد و جرج را تحسین می کردند.خانم ویزلی به فرد و جرج گفت:اون چه صدایی بود فکر نکردین که ... فرد: مامان دست بردار دیگه. مگه نمی بینی چه قدر همه خوش حالن؟ رون:فکر کدومتون بود؟ فرد: خب معلومه هر دومون. هرمیون: واقعا عالی بود. آن شب همه شاد بودند و می گفتند و می خندیدند. از همه به خوبی پذیرایی شد و در آخر همه ی مهمانان به عروس و داماد عکس یادگاری انداختند. کالین و دنیس کریوی عکاس مراسم بودند و همه ی عکس ها را با ظرافت خاصی گرفته بودند. آن شب به یاد ماندنی ترین شب برای همه به خصوص جینی و هری بود.



هوم خوب بود....!!!
میخواستم بگم پاراگراف بندی رو رعایت نکردی ولی وقتی اومدم تو قسمت ویرایش دیدم که کردی!!
حالا چطوری شده که اینا همشون افتادم پشت سر هم...خدا داند!
من سعی کردم درستش کنم...حالا نمیدونم درست شد یا نه!

نکته: قبل از فرستادن پستت میتونی دگمه "پیش نمایش" رو بزنی و ببینی پستت چجوریه! اونوقت میتونی در عین حال یه بار دیگه هم پستتو بخونی و نقصهای احتمالی رو برطرف کنی!

اها یکیم پاراگراف یکی مونده به آخر خیلی طولانی بود...بهتر میشد اگه تبدیل به دو یا سه پاراگراف میشد!

کلا اگه بین پاراگراف ها یه خط فاصله هم بذاری خیلی بهتر میشه...پاراگراف بندیش مشخص میشه!


اینجا رو ببین:
فرد: مامان دست بردار دیگه. مگه نمی بینی چه قدر همه خوش حالن؟ رون:فکر کدومتون بود؟ فرد: خب معلومه هر دومون. هرمیون: واقعا عالی بود.

اینجا بهتره به این صورت نوشته بشه:
فرد گفت: مامان دست بردار دیگه! مگه نمی بینی چقدر همه خوشحالن!؟
رون که باخوشحالی به کاغذها نگاه می کرد پرسید:
- فکر کدومتون بود؟
فرد فورا جواب داد:
- خوب معلومه هردومون!
هرمیون گفت:
-واقعا عالی بود!!

وقتی پشت سرهم نوشته بشن کارو برای خواننده سخت میکنن! و در ضمن کیفیت نوشته رو هم پایین میارن!

ولی حس میکنم کسی هستی که دفعه بعد که بخوای پست بزنی همه اینا یادت میمونه...واسه همین نمیگم دوباره پست بزنی! امیدوارم فکرم درست بوده باشه!

تایید شد!


ویرایش شده توسط denis carivey در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۹ ۱۸:۲۳:۰۱
ویرایش شده توسط denis carivey در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۹ ۱۸:۲۸:۴۹
ویرایش شده توسط denis carivey در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۹ ۱۸:۴۳:۴۹
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۱:۴۴:۱۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۱:۵۸:۵۲
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۲:۳۴:۴۷

آماده باشید که الآن عکسو می گیرما!






تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
عکس هفته!!



عکس


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۶

مالسیبر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 56
آفلاین
سعی می کرد سریع تر حرکت کند. آرامش کوچه ی خلوت با صدای دانه های باران که بر زمین می خورد شکسته شده بود. اما اینبار نه باران و نه هیچ چیز دیگری او را نمی ترساند. شجاعت سراسر وجودش را گرفته بود و انگیزه ای درونی او را به سوی هدفش پیش می برد ، او مجبور نبود آنجا باشد، اما برای بزرگترین دوست زندگی اش این کار را کرده بود، کاری که شاید به قیمت جانش تمام میشد.
باران هر لحظه شدید تر میشد. کم کم به هدفش نزدیک شده بود، لحظه ای اضطراب بر او غلبه کرد اما وقتی یاد آورد که چرا امشب اینجاست همه چیز را فراموش کرد.

اینبار کمی آهسته تر به حرکت ادامه داد ، از ادامه ی حرکت امتناع کرد و سعی کرد آنچه سخنانی در کوچه ی بعد رد و بدل میشد را گوش دهد.

درست حدس زده بود کسانی آنجا بودند.
-ببین، خواست لرد سیاه هست و هیچ کاری نمیشه کرد.
فرد دیگری در حالی که فریاد می زد ادامه داد:سریع صداش بزن ، ما باید اون رو ببریم.
صدایی که پیری ، ضعف و تمنا را به همراه داشت پاسخ داد:نه، از شما خواهش میکنم. اون خیلی بره این کار کوچیکه

اما هنوز صحبت های پیرمرد تمام نشده بود که صدای شسکته شدن در و صدای پاهایی که به سر عت به راه افتادند.

وقتش رسیده بود به آرامی حرکت کرد به درون کوچه رفت معلوم بود که کدام خانه بود سریعا آن را پیدا کرد، به خانه ی بدون در وارد شد. صداهایی در نزدیکی خود شنید آنها در اولین اتاق بودند،که حالا او به آن اتاق نزدیک میشد.به صداها گوش داد و در بین آنها صدای سرد آنایی را شناخت.
-ببین من باید تورو ببرم.کسی که این ر از من خواسته ارباب و فرمانروای تو هست به بازوت نگاه کن.

وقت را مناسب دبد، سریع به داخل اتاق حجوم برد و سیری از طلسم ها را به طرف آنها فرستاد درگیری سختی بین او و افرادی که از علامت روی بازوشان مشخص بود مرگخوار بودن به راه افتاد.

دقایقی بعد همه چیز آرام شد. او دو نفر ازمرگخواران را کشته بود و یکی از آنها روبروی او بر روی زمین افتاده بود و رو به مردی که روی زمین افتاده بود گفت:
سلام لوسیوس، امشب اتقام همه این سالها رو میگیرم.
نه بلک، تو ضعیف تر از این حرفها هستی که بخوای من رو بکشی.
لوسیوس سریعا طلسمی را به طرف بلک فرستاد و بلک بر روی زمین پرت شد.
لوسویس لنگ لنگان بلند شد و از خانه خارج شد.بلک به سرعت به دنبال لوسیوس رفت اما او فرار کرده بود.

احساس رضایتی وجودش را فرا گرفت زیرا او توانسته بود ماموریتی که متعلق به فرد دیگری بود را به موفقیت انجام دهد، به خود می بالید و احساس غرور می کرد زیرا امشب ماموریت صمیمی ترین دوستش جیمز پاتر که شب عروسی خود را مگذراند را انجام داده بود. گامهایش را بلند تر برداشت، او باید خود را به تالار عروسی میرساندو در کنار جبمز حاضر میشد.

بلاخره به تالار رسید. وارد شد، صدای شور و هیاهوی میهمانان را میشنید. دامبلدور را در نزدیکی خود یافت، دامبلدور نیز متوجه بلک شد
دامبلدور:چی شد؟!
بلک:همه چیز با موفقیت به پایان رسید. فقط نمی خوام جیمز بفهمه.
بلک خودش را به جیمز رساند جیمز از اینکه بلک تا این حد دیر کرده بود ناراحت بود.
جیمز:سیریوس ازت انتظار نداشتم چرا انقدر دیر کردی
بلک نمی توانست پاسخ او را بدهد شاید جیمز ناراحت میشد اگرمی دانست کسی بجای او ماموریتش را انجام داده یا اینکه او جانش را بخاطر جیمز به خطر انداخته.
بلک:فقط میتونم بگم من رو ببخش.
جیمز نمی توانست صمیمی ترین دوست خود را برنجاند و جواب داد:فکرشم نکن مهم اینکه الان اینجایی.

لحظه ای بعد جمع شروع به رقصیدن کرد، اما بلک کسی را نداشت که در کنارش برقصد تنها دوست و یار او جیمز بود که حالا کنار لیلی می رقصید. گوشه ای ایستاد در حالی که لبخندی بر لبانش بود به جیمز نگاه میکرد
---------------------------
نمی دانم اینبار در پی چه مشکلی تایید نخواهم شد

نه ایندفعه دیگه تاییدی!
من اولش که خوندم فکر کردم واسه عکس قبلی نوشتی! بعدا دیدم نه باب ملت سوژه دارن!

هیچی دیگه! تایید شد!


ویرایش شده توسط مالسیبر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۷ ۱۷:۵۰:۵۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۹ ۱۱:۰۵:۵۸

سلطان طلسم فرمان lord of imperius curse


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ پنجشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۶

نوربرتاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷
از رومانی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
این سومین باره که دارم نمایشنامه می نویسم. دیگه به جز این چیزی به ذهنم نمی رسه.لطفا این یکی را دیگه قبول کنید. ناراحت می شماااا
...........................................................................
صدای عجیبی بود.صدایی که با شنیدنش احساس شادی میکردیم. صدای فریاد های شادمانه , صدای طبل ها , شیپور ها و... به گوش می رسید. بله جشن بزرگی بر گزار شده بود.این جشن نه تنها برای خانواده های آن دو زوج , بلکه برای بیشتر مردم شادابی می آورد , زیرا آن جشن برای هری پاتر و همسرش جینی ویزلی برگزار شده بود.در آن جشن غوغایی بر پا بود. هری از طرفی خوشحال و از طرفی کمی ناراحت و نگران بود.
جینی:هری نمی دانم چرا فکر می کنم تو از این بابت زیاد خوسحال نیستی. اتفاقی افتاده؟ هری یه چیزی بگو.
هری: من خوشحالم که دارم همسر تو میشم اما ناراحت و نگرانم چون فکر می کنم ولدمورت همیشه از نزدیک ترین و عزیز ترین کس من برای گیر انداختن من استفاده می کنه. من نگران تو هستم.
جینی: نیازی نیست تو نگران من باشی. من به اندازه کافی بزرگ شدم تا بتونم از خودم محافظت کنم.اون موقع که اسمشو نبر من گرفت تازه کلاس دوم بودم و چیز زیادی سرم نمی شد. الان می دانم که کسی را برای درد ودل کردن دارم.
هری:اما من هنوزم نگرانم.
جینی:هری لا اقل یه امروزو خوشحال باش. این روز برای همه فقط یه بار اتفاق می افته.لطفا بخند و شاد باش.
هری : ولی فقط به خاطر تو.
سپس دست در دست هم دادند و به طرف رون و هرمیون رفتند.
رون: چیه چی شده؟ بالا خره از هم دل کندین و یادی از ما کردین.
جینی چشم غره ای به او رفت و رون بلافاصله گفت:شوخی کردم بابا.
هرمیون: راستی هری, می دونستی لونا هم اومده؟
هری:دعوتش کردیم ولی فکر نمی کردم بتونه بیاد.
هرمیون: لونا اون جاست بیا بریم به سری بهش بزنیم.
هر چهار نفر به طرف لونا رفتند.
لونا:سلام به همگی. جینی, هری بهتون تبریک می گم.ان شا الله دفعه ی بعد عروسی رون و هرمیون دعوت می شم مگه نه؟
رون و هرمیون هر دو مثل لبو سرخ شدند.
مراسم تا نیمه شب ادامه داشت. همه خوشحال بودند.بعد از اعلام پابان مراسم همه از تمام شدن آن ناراحت شدند. دور و بر هر ی و جینی بسیار شلوغ شده بود زیرا همه برای تبریک گفتن و خداحافظی دور آن ئد جمع شده بودند.. بالا خره همه جا خلوت شد و همه جا خلوت شد و همه رفتند به جز لونا و خانواده اش. رون, هرمیون, فلور و خانواده ی ویزلی نیز تصمیم گرفتند که به خانه بر گر دند.لونا دوان دوان به طرف هری , جینی , رون و هرمیون می آمد .رون و هرمیون برای جلوگیری از سرخ شدن مجدد هری و جینی را ترک کردند و سریع به طرف خانواده ی ویزلی رفتند.
لونا:هری , جینی دوباره بهتون تبریک می گم.از قول من به رون و هرمیون بگو منو تو عرسیشون دعوت کنن.خداحافظ.
هری و جینی نیز از لونا خداحافظی کردند و به طرف خانواده ی ویزلی رفتند.

هوم خوب بود...!!!

یخورده زیادترش کرده بودی که بهترش کرده بود!! این تقریبا اندازه متعادل یه پسته! البته یخورده زیادتر هم عیبی نداره!

فقط یه چیزی دیالوگها رو گفتاری بنویس! آدم وقتی نوشتاری مینویسه دیالوگاش حماسی میشن!
هم خوب نوشته بودی هم حواست به نقدا بود! من از آدمایی که نقدا رو میخونن و عمل میکنن خیلی خوشم میاد!

تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۹ ۱۱:۱۰:۰۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.