هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   4 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
ان روز صبح زود ، وقتی هری از خواب بیدار شد متوجه چیز عجیبی شد . هیچ کس داخل خوابگاه نبود . هری میدانست که چیزی شده است ، بلند شد و ردای مدرسه را پوشید ، تا قدم از در خوابگاه پسر ها بیرون گذاشت خرمن موی قهوه ای به سمتش امد و هرمیون او را در اغوش کشید . روز اول مدرسه بود و چون هری مجبور شده بود با اقای ویزلی به مدرسه بیاید ، در جشن اول سال حضور نیافته بود .
_ هرمیون ، چطوری ؟
هرمیون شانه های هری را گرفت و گفت :
_ وای هری ، باورم نمی هش که تونستی تابستون رو پشت سر بگذاری ! تو اسم رمز رو میدونستی ؟
_ نه ، مک گونگال دم در بود . میگم …… رون کو ؟
هرمیون به ان طرف سالن عمومی اشاره کرد . رون روی صندلی چپه شده و خوابیده بود . اب دهانش از طرفی اویزان بود و خر خر میکرد . هرمیون هری را کنار کشید و گفت :
_ ببینم ، با دروسلی ها چی کار کردی ؟
_ چند ماه اول رو اونجا بودم ، بعد رفتم خونه ی سیریوس .... اونجا دیگه مال منه اما دو روز بیشتر نشد که اونجا موندم . محفلی ها هم اونجا میومدن ولی همه اشون وحشت داشتند که هر لحظه همون طوری که دامبلدور گفت بلاتریکس یا نارسیسا اونجا پیداشون شه .
هرمیون با ناراحتی سرش را تکان داد . هری با کمک هرمیون از سالن عمومی شلوغ گذشت که همه مشغول خوردن بودند ( مراسم عزاداری برای دامبلدور بود ) . هری کنار هرمیون راه میرفت . برای صرف صبحانه کمی دیر شده بود اما هنوز هم میتوانستند استفاده ی مفیدی بکنند . هری وقتی کنار هرمیون نشست مشغول شد . هرمیون در مورد برنامه ی درسی صحبت میکرد و میگفت معلم ها با همون ترکیب هستند فقط دفاع در برابر جادوی سیاه با لوپین و تغییر شکل با تانکس است . هری بسیار تعجب کرد که تانکس با این سن کم معلم شده زیرا او میدانست که ولدمورت هم همین قصد را داشته . ناگهان جسم سنگینی روی هری افتاد . رون که هری را محکم بغل کرده بود داد زد :
_ هری ، کی اومدی ! من از دیشب منتظرت بودم ! اونو نخور منم میخوام !
رون اخرین استیکی را که مانده بود از دهان هری بیرون کشید و درسته قورتش داد . در دستش پاکت نامه ای قرار داشت . رون پاکت را جلو گرفت و گفت :
_ از طرف مک گو.نگال است .
هری نامه را گرفت . داخل نامه نوشته شده بود که هری باید چه درس هایی را بخواند و در اخر نوشته بود :
م.مک گونگال
مدیریت مدرس علوم و فنون جادوگری هاگوارتز .
_ چی ؟ مک گونگال مدیر شده !؟
_ فقط برای اینکه مدرسه بسته نشه . وصیت نامه ی دامبلدور رو هم پیداکردند که اونم همین رو خواسته . هری فکر کنم این وصیت نامه باشه .
هری کاغذ پوستی پاره پاره ای را از داخل پاکت بیرون اورد . هرمیون گفت :
_ پس واسه ی همین برای درسات بهت نامه داده . اون میخواسته تو وصیت نامه را بخوانی .
هری انرا خواند . دامبلدور خواسته بود که هری با تمام وجود سعی کند که جان پیچ ها را پیدا کند . دامبلدور هم لوپین را مامور کمک کردن به هری کرده بوده و ققنوسش را هم به هری بخشیده بوده ، قاب عکسی را که عکس خودش در قورباغه ی شکلاتی بوده را به رون بخشیده و چندین کتاب به هرمیون . در اخر هم به هری یاداوری میکنه که مواظب جان پیچ اخر باش .
هری به سرعت وصیت را روی میز انداخت . میخواست به طبقه ی بالا برود تا نامه ی ر.ا.ب را بیاورد و به رون و هرمیون نشان دهد . هری از هرمیون پرسید :
_ اسم رمز چیه ؟
او گفت :
_ اسم رمز آلبوس دامبلدور است !
اشک در چشمان هر دویشان جمع شد.

تایید شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۵ ۹:۰۸:۰۳


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۱۰ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
به نام دوست

با سلام

عکس هفته ...

دوستان تازه وارد توجه کنن فقط با توجه به عکس باید نمایشنامه بنویسن !!!

پیوست:



jpg  harry-potter-2.jpg (78.66 KB)
5955_4611dac2100b6.jpg 600X437 px


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ دوشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۶

من دراکولا هستم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۰ دوشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۱۴ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
اتاق بوی نم و کهنگی عجیبی می داد . تمام روشنایی ان فقط از اتشی بود که در بخاری زبانه می کشید و تنها صدای موجود در اتاق صدای قل قل ارام و منظم محتویات پاتیل قرار گرفته برروی اتش بود . در نگاه اول اتاق بهم ریخته و دلگیر به نظر می رسید ،سایه ی تمام اشیاء برروی هم افتاده و رقصان و زنده جلوه می کرد . سوروس برروی پاتیل خم شده بود و به دقت به معجون ارزشمندش می نگریست ،مرد سخت در فکر بود . چرا دامبلدور از او درخواست کرده که چنین معجون سخت و پیشرفته و هولناکی بسازد ؛معجونی که نه اسمی داشت نه مخترعی و نه..........؛ سورس به طرف تکه پوست کهنه ای که روی میزش درست در جایی مقابل شومینه قرار داشت رفت . تکه کاغذی که تهیه ی همین معجون باستانی را شرح می داد . سورس تمام استعداد خود را در این دوماه به کار گرفته بود ،طبق اخرین دستور العمل های کاغذ معجون اماده و کامل و رنگ ان درست مانند خون یک تکشاخ نقره ای و درخشان به نظر می رسید.و زیر تمام خطوط دستورساخت معجون نوشته بود:- این معجون خطرناک است وتماس مستقیم ان با پوست خطر مرگ در پی دارد ؛ موارد استفاده :- نامعلوم .
سورس دوماه پیش این کاغذ را از دامبلدور گرفته و پروفسور به او گفته بود که در این شب ساعت هشت باهم ملاقات می کنند . هنوز چند دقیقه ای وقت داشت کاغذ پوستی و قلم پرش را که از پر کلاغ بود را برداشت و از روی نوشته های ورق پوستی کهنه نسخه ی دومی تهیه کرد . سوروس بعد از اتمام کارش به سمت تک کمد اتاق رفت کمدی که در بالای ان سر خفاشی برهمه جا نظارت می کرد ،خفاشی که بی شباهت به خود سوروس نبود . سه ضربه ی ملایم به در نواخته شد ،سورس از جاپرید ونا خوداگاه چنگی در موهای سیاه و لختش انداخت و بعد گفت :-بیاید داخل .
دمبلدور وارد شد ،ریش و موی بلندش برروی ان ردای سیاهی که به تن داشت تلاءلوی خاصی پیدا کرد ه بود.پیرمرد گفت:-سلام.سوروس معجون اماده است . و به طرف پاتیل داخل بخاری رفت . سوروس جواب داد:-بله رییس اماده اس یه سوال داشتم ......دامبلدور به دلایلی نذاشت اسنیپ جمله اش را کامل کند و در میان حرف اوگفت:-عالیه پروفسور من امشب باخودم یک مهمان اوردم ؛میهمانی که معجون به او تعلق داره . مردی از تاریکی گام به جلو گذاشت و اتش بخاری چهره اش را روشن کرد . چکمه های بلند و شلوار چسبی به پاداشت و زره محکمی به جای لباس به تن ؛ دو شمشیر به پشتش بسته بود و مو و چشمان درشت سیاهش حالت مخصوصی داشت . چهره ی سفیدش انگار از سنگ تراشیده شده بود و با صدای دورگه ای اولین کلماتش را به زبان اورد :- سلام . البوس وقتی نگاه سوروس را به میهمان دید گفت :- سوروس ایشون کنت دراکولا هستن و این معجون برای ایشون ساخته شده،(رو به کنت کردو ) معجون اماده اس پروفسورسوروس اسنیپ یکی از نوابغ در این رشته هستن . کنت نگاه عجیبی به سوروس انداخت و به جلورفت واسنیپ گفت :- اون معجون خطرناکه نباید باپوست تماس داشته باشه . کنت شمشیر هایش را از پشت کشید و سوروس نقش و نگار های عجیبی روی انها دید کنت شمشیر هارا داخل پاتیل فرو کرد . معجون جریق جریق صدا کرد و به رنگ قیر در امد و کم کم مثل سنگ سخت شد . کنت شمشیر هایش شمشیر هایش را بیرون کشید ورو به دامبلدور و سوروس کردو گفت:- بله پروفسور معجون کامله . بعد حالت نگاه کردنش و رنگ چشمانش تغییر کرد ؛به سوروس نگاه می کرد و گفت :- تو یه اصیل زاده نیستی . اسنیپ که انگار برق 220 ولت شهری بهش وصل شده جواب داد :- چی؟ این امکان نداره من یه اصیل زاده اسلایترینی هستم . کنت لبخندی زدکه دندان های نیش بلند و تیزش به نمایش در امد و پاسخ داد:- اون چیزی که من می بینم تو نمی بینی . خوب پروفسور دامبلدور من دیگه باید برم ماه داره دوره ی خودش رو کامل می کنه و من وقت زیادی برای نابودی اون حشره ی پیر ندارم .
دامبلدور گفت:- اوه البته.....کنت عزیز بریم به دفتر من تا در مورد پیوستن شما وگروهتون به محفل کمی صحبت کنیم و یک لیوان نوشیدنی بخوریم .
اسنیپ جلو دوید و گفت :- رییس من فکر می کردم که فقط لرد سیاه با خون اشامها مراوده داره ،یه خون اشام اصلا" قابل اعتماد نیست !
کنت با خشونت برگشت و صدای هیس هیس عجیبی از ته گلوش بیرون داد ودندان هایش را که حالا بلند تر از قبل شده بود را به سوروس نشان دادو گفت:- و یه مرگخوارم قابل اعتماد نیست سوروس من هرچی هستم مرگخوار نیستم (بازوهای عریانش را که خالکوبی هایی هم داشت نشان دادو ادامه داد)هیچی توی دنیا به اندازه ی یه مرگخوار غیرقابل اعتماد نیست من به هیچکدومشون اعتماد ندارم ؛مخصوصا" به تو . (به دامبلدور نگاه کردو) و دامبلدور به تو هم توصیه می کنم دست از این خوشبینیت بکش وگرنه یه روزی باعث مرگت می شه . دامبلدور که اوضاع رو اشفته می دید در پاسخ به کنت جواب داد :-نه کنت دراکولای عزیز ......سوروس کاملا" مورد اعتماد منه و حتی یکی از اعضای محفله ،اون چیزی در مورد شما نمی دونه . مهم نیست شما کار داری بهتره زودتر بریم . هردومرد به سمت در حرکت کردن ولی قبل از این که از در خارج بشن کنت برگشت و به سوروس اسنیپ نگاهی دوباره کرد و گفت :- من از هیچکس کار بدون مزد نمی خوام . کیسه ای پر از گالیون روی میز گذاشت و ادامه داد :- در ضمن بابت تهیه ی معجون ممنون . بعد انگشت اشاره اش را به سمت مرد گرفت و گفت:- و یادت باشه اگر دست از پا خطا کنی اولین نفری که جلوت سبز می شه منم.من بهت اعتماد ندارم پس خیلی مواظب خودتو اعمالت باش . کنت کاغذ پوستی که دستور ساخت معجون باستانی را در خود داشت لوله کردوبا خود برد و در را محکم پشت سرش بست و اسنیپ غرق در عصبانیت و هراس را در دخمه ی تاریک خودش تنها گذاشت.
.............................................................................
میدونم یه مقدار زیاد شد متاسفم

وری ول
تایید شد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۵ ۹:۰۵:۰۹


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۶

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
چندی بیش به مسابقات کوییدیچ هاگوارتز نمانده بود.همه ی تماشاچی ها با پرچم ها و وسایل تشویقی تیم خود روی صندلی ها مستقر شدند و پس از مدتی صدای بسیار خفیفی از ورزشگاه بر می خیزد.
هری:اصلا حال و حوصله ی جنجال رو ندارم.واقعا دیگه خسته شدم.
هرمیون از میان تماشاچیان پرچم گریفیندور را در دست خود همراه با نسیم تکان می دهد و طوری که هری حرفش را بشنود داد می زند:هری.فکر کنم پکری!چیزی نیست!فقط یه جن خاکی بود که از ورزشگاه ما سر در آورده بود!احتمالا مالفوی می خواست اعصابتو خورد کنه که نتونست!
هری به تماشاچیانی می اندیشید که عاجزانه خواستدار برد گریفیندور بودند.رون از پشت هری داد زد:مواظب تنه های مالفوی باش!اون بیش تر به جای به کار بردن تکنیک از زور بازوش استفاده می کنه!
با ورود داور به میدان ،مسابقه آغاز شد.هری بازیکنان گریفیندور را جمع کرد و گفت:بچه ها!جینی پچ پچ نکن!حرفم خیلی جدیه!ما باید با روی گشاده بریم تو رختکن نه با گریه و زاری!
و همه هم صدا با هم می خواستند داد بزنند گریفیندور اما این بار طرفداران تیم نیز با آن ها فریاد زدند:گریفیندور پیروز است!
ارنی مک میلان:بله!بالاخره بازی نهایی دو تیم گریفیندور و اسلایترین آغاز می شه و این صدای گوی هاست که در زمین مسابقه می چرخند!امیدواریم در این مسابقه اتفاق خاصی پیش نیاد!و این جینی ویزلیه که به عنوان مهاجم تیم این بار حاضر شده .اسلایترینی ها رو رد می کنه!فقط مالفوی مونده....
هری:جینی سرعتت رو کم کن!
_باشه !تکنیک رابن تول!
ارنی:و این گل اوله که گریفیندور به ثبت می رسونه!و حالا ضد حمله آغاز شد!مالفوی پاس میده به کرام!کرام داره میره جلو اما کسی نزدیکش نیست که بتونه پاس بده!تک روی می کنه و....حالا توپ میرسه به مدافع گریفیندور پاس می ده به جینی!
هری در همان حال به دنبال گوی زرین می شتابد:عجب گوی سمجی!هیچ چیز مانعش نیست!
رون:هری هرمیون اشاره می کنه گوی زرین رو با دست چپ بگیر!
_نگفت برای چی؟
_نه !ولی خودت می دونی کارش درسته!
ساعتی بعد:
ارنی از شدت خوش حالی بالا و پایین می پرد و تیمش را تشویق می کند:و این گریفیندوره که 50 به 39 قطعا برنده خواهد بود.
خون مالفوی کم کم به جوش می آید و تصمیم می گیرد هری را بزند.
در آسمان درگیری ای بین مالفوی و هری صورت می گیرد.هری سعی می کند فرار کند اما با مشت مالفوی بیهوش می شود.در حالی که هری داشت به زمین می افتاد چشمانش به آرامی باز می شوند و در همان حال گوش های هری می شنود:وقت مسابقه تمام است!گریفیندور56 به 47 برنده شد.
هری دست و پا زنان در هوا جاروی خود را می گیرد و فرود می اید.
در چشمان هرمیون اشک جمع شده بود.
هری داد زد:کاپ هاگوارتز برای ما شد هرمیون !
هری به سمت رختکن می رفت اما کسی با روی گریان نبود.جینی روی رون اب خالی می کرد و جرج هم به فرد معجون پرت می کرد.
همه از کار خود راضی بودند جز مالفوی!

فقط باید با توجه به عکسی که چند پست پایین تر داده شده نمایشنامه بنویسی
تایید نشد !!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۴ ۸:۰۰:۴۳


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
وقتی بچه های تیم همراه با بازیکنی جدید به نام اشلی لاوینگ، که قرار شد به جای جینی بازی کند ، به زمین آمدند ، ارنی که گزارشگر بود گفت :
_ سلام بچه ها ! ترکیب تیم ها رو براتون میگم ! گوش کن ... اهم اهم !
هری به یاد آمبریج افتاد . احساس میکرد دانش اموزان نیز به یاد او افتادند چون همگی با نفرت صورت هایشان را در هم کشیدند و خندیدندو بعد سریع اوازی را برای امبریج خواندند .
_ببینید ، این هری پاتر کاپیتان گریفندور است ، هی هری ، تو موقف میشی پسر .... رونالد ویزلی دروازبان معرکه ی اونا ... پیکس و دملزا و اون یکی پسره که اسمش یادم نیست و حالا به عنوان مدافع بازی میکنه و این هم اشلی لاوینگ که به جای جینی بازی میکنه ، است .عجب جیگری این دختر …… نه یعنی خیلی خوش قیافه است ... یه سال پنجمی درس خون .
جرج حرمن و تیموتی بینز ، هلن دواتی ، الیسا کول و سایمن کرت ،این هم رونالد لاووازیه ودنیل مینیمایز .از ریونکلاو
اونها باهم دست میدن ... آره پاتر با سایمن ... عجب بازی است این بازی پسر ... همه بلند میشن ... خانوم هوچ هم توپ هارو میفرستد و بازی شرع میشه ... پاتر با یه حرکت آکرباتی دور زمین میچرخه ... توپ دست سایمن است ... هیچ پاسی نمیده ... و .. اوخ ! بازدارنده ی همون پسره است که ... اسمش چی بود … اها ! دین توماس ... اره بزدارنده ی... یعنی..چیز...... باز دارنده ی دین هم به سایمن میخوره و الان اشلی است مثل برق جلو میره ... نگاه کنید ...
سرعت اشلی آنقدر بالا بود که هری فقط رنگ قرمز ردای کوییدیچ او را میدید . اشلی جلو میرفت و هیچ بازدارنده ای به او برخورد نمی کرد .
_ خدای من ! نگاهش کنین …. هیچی نمی تونه جلوشو بگیره میره و .... گل ! گل برای گریفندور .... اشلی تو دیگه کی هستی ... بابا تو دیگه کی هستی ... دست همه رو از پست بستی ....
هری که از به ثمر رسیدن چنین گلی سر از پا نمی شناخت با خوشحای شروع به دست زدن کرد . موقعی به خودش اومد که صدای ویژ ویژ گوی زرین را شنید ... همین که سرش را برگردند آنرا دید و همین طور دنیل را از توی گوی دید که با سرعت به طرفش می آمد ... هری دستش را دراز کرد انرا در یک لحظه ی گذرا گرفت اما دوباره از دستش در رفت . هری فحشی داد و دنبال آن رفت . از کنار بازدارنده ها جا خا لی می داد . با سرع به سمت دروازه ی ریونکلاو میرفت که چیزی محکم به صورتش خورد . صدای سوت خانوم هوچ در امد . و بعد صدای نعره هایش بر سر دروازبان ریونکلا :
_ آها ! لاووازیه ، این حرکت واقعا غیر ورزشی بود . تو حق نداری جستجو گر تیم حریف رو با پایت بزنی ! دو تا پنالتی برای گریفندور .
صدای تشویق آمیزی از سوی تماشاچیان برخاست . اشلی به سمت هری آمد . موهای قهوه ایش در باد موج میخورد . او به هری گفت :
_ هری ، حالت خوبه ؟
هری لبخندی زد و گفت :
_ اره .
اشلی با ناراحتی گفت :
_ کی پنالتی رو بزنه ؟
هری احساس خوبی داشت ، احساس سبکی و بردن . حتی اگر میباخت مهم نبود . مهم این بود که اشلی نظر او را میخواست . هری گفت :
_ تو بزن .
اشلی لبخندی زد و گفت :
_ ممنون .
و بعد جارویش را کج کرد . هری به اطرافش نگاهی انداخت . خانوم هوچ از او پرسید :
_ حالت خوبه پاتر … ؟
_ آره !
خانوم هوچ سوت زد و ارنی نعره :
_ اولین پرتاب پنالتی ، من یکی که خیلی دوست دارم اشلی بازم گل بزنه ... ببینیم ... بزن .... وای ….. گل ! گل شد ... نزدیک بود لاووازیه بگیره ها .... دومیش ...ببین اشلی ، بگیر سمت راست ! راست ! نه ! این هم گل ! .. محشر بود اشلی ... آفرین ....ولی اگه میزدی راست بهتر بود !
بازی دوباره شروع شد و ریونکلاوی ها به شدت خشن بازی میکردند .رون چندین موقعیت گل را از آنها گرفت ولی بالاخره یک گل هم خورد .
و بالاخره بعد از مدت طولانی هری ان را دیدن . بازی نود به بیست به نفع گریفندور بود . ریونکلاوی ها هر لحظه عصبی تر میشدند . هری به سرعت به طرف آن رفت . جستجو گر تیم ریونکلاو به آن نزدیک تر بود . هری که میدید چیزی نمانده دنیل مینیمایز به گوی زرین برسد چوبدستی اش را در آورد و در ذهنش فریاد زد :
_ اکسیوپرافسی !
گوی زرین به طرف هری امد . هری دستش را بالا گرفت . گوی زرین درون دست هری بال هایش را جمع کرد . صدای سوت خانوم هوچ که امد ، داد دنیل بلند شد :
_ نه ! قبول نیست ! اون حق نداره جادو کنه !
اما هیچ کس به او توجه نمی کرد . خانوم هوچ پایان بازی را اعلام کرد و گریفندور بار دیگر برنده ی جام طلایی کوییدیچ شده بود . هری در رختکن کنار اشلی نشسته بود :
_ تو خیلی خوب بازی میکنی ، مری .
_ نه به اندازه ی تو !
هری خنده ی مسخره ای کرد . رون با خوشحالی گفت :
_ کار همه اتون عالی بود . راستی هری ، دیگه پس فردا باید بریم خونه ....
هری سرش را تکان داد . اشلی به ارامی گفت :
_ من هاگوارتز رو خیلی دوست دارم .
هری که احساس میکرد دلش میخواهد جیغ بزند لبخند زد ، سرش را تکان داد .


در مورد عکسی که چند پست پایین تر من دادم باید نمایشنامه بنویسی
تایید نشد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط khereft2007 در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۲ ۱۳:۴۸:۳۲
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۴ ۷:۵۵:۲۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۶

هانا آبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۵ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱:۱۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۹
از قبرستون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
اسنیب با قدرت گرفتن دوباره ی لرد می تونست به پیشش بره .

از وقتی که پدر دراکو به پیشش امد وبه اون گفت: که درصورتی میتونی برگردی که باید دامبلدور رو بکشی. تمامی این افکار از ذهنش می گذشت.

اون بلاخره تصمیمش را گرفت وبه اتاق دامبل رفت دراتاقش هری بود ومجبور بود که انتظار بکشد ووقتی هری بیرون امد .

هری با نگاهش تمامی جثه وحرکات اسنیب راور انداز کرد خیلی مشکوک بود وبه راهش ادامه داد.

در اتاق دامبل فقط در لحظه ورودش افسون مرگ را اجرا کرد وبه دفترش رفت.

او درآنجا همیشه دراین فکر بود که نکند هری اورا در هنگام کشتن دامبلدور دیده باشد بنابراین سراغ معجون پاک کردن ذهن رفت.


تایید نشد !!!
خیلی ساده نوشته بودی زیاد روی عکس مانور نداده بودی ... (پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۴ ۷:۵۲:۱۷

[b][size=medium][color=0000FF][font=Arial]واقعا کی جوابگوی تصمی�


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
با سرعت از پله ها به پایین آمد و چون خفاشی در راهرو شروع به راه رفتن کرد. با قدم های بلند به سمت مجسمه حرکت کرد و کلمه رمز را زمزمه کرد. مجسمه با تکانی به بالا رفت و در پشن خود پله ای را به جا گذاشت.اسنیپ با سرعت به بالا رفت.میخواست در را باز کند ولی متوجه شد دامبلدور مهمان دارد برای همین تصمیم گرفت صبر کند.بعد از چند دقیقه دامبلدور و مهمانش از دفتر بیرون آمدند.
دامبلدور: خیلی ممنون،دوباره بیا خبر بده.
مهمان:مرسی آلبوس...خداحافظ
مهمان چرخی زد و بعد از پله ها پایین رفت.
آلبوس:اوه سلام سوروس بیا تو.
اسنیپ:آقا من میدونم کار خودشه...اون پسره از دخمه من دزدی کرده....اون باید....
آلبوس:تا وقتی که مدرک نداری ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم سوروس،حالا اگر من رو ببخشی باید برم لندن با فاج جلسه دارم.
دامبلدور با آرامی دفترش را قفل کرد و با سوروس به پایین رفت.

سوروس بدون خداحافظی کردن به سمت دفترش حرکت کرد.
سریع از پله ها پایین آمد و به طرف دخمه رفت.
با ضربه ای در دفترش را باز کرد و به طرف یکی از قفسه ها رفت،معجونی به رنگ آبی شفاف از قفسه بیرون آورد و با انگشتش تلنگری به بطری زد:
حالا میبینیم که کی مدرکی نداره،وقتی که یک قطره از این معجون رو در نوشیدنیت ریختم و تمام راز هاتو جلوی همه به من گرفتی متوجه میشیم کی مدرک نداره.


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۰ ۱۸:۵۶:۱۶
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱۰ ۱۸:۵۷:۴۰


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۳۸۶

هوریس اسلاگهورن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۹ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۵ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۶
از تو خونه خودم
پیام: 11
آفلاین
صداي خنده هاي زير لبي اتاق را پر كرده بود ، گويي همه چيز به دور سرش ميچرخيدند ، با خود انديشيد ؛ باز هم در نوشيدن زياده روي كرده است بايد اين عادت را ترك بكند ؛ اما امشب موضوع فرق ميكرد او كاري را كه سالها انتظارش را ميكشيد انجام داده بود، حالا زمان شادي براي پيروزيش بود ، لحظه به لحظه اين سالها به لحظه پيروزي فكر كرده بود، ثانيه به ثانيه را شمرده بود و دقيقه به دقيقه انتظار كشيده بود و حالا در اين شب توفاني زير لب ميخنديد و به در و ديوار اتاقي نگاه ميكرد كه در سالهاي دوري از اربابش ولدمورت در آن زندگي كرده بود .
اما ورق برگشته بود ولدمورت دوباره ظهور كرده بود و دنيا رو به سياهي ميرفت ! موهاي سياه و چربش را كنار زد برقي جنون آميز در چشمانش مي درخشيد ، او امشب با كشتن ناجي پيرش ، كسي كه چندين سال او را زير پر و بال خود گرفته بود ، جايگاه و مقام خود را نزد ولدمورت بدست آورده بود . . .
از قفسه پشت سرش معجوني آبي رنگي برداشت و لاجرعه سركشيد ، طبيعتا او نبايد اينجا ، در هاگوارتز و در دفتر خود باشد اما دالاني مخفي كه سالها پيش پيدا كرده بود به او اين اجازه را داد كه آخرين وداع را با هاگوارتز بكند ، خنده هايش محو شد و لبخندي كج و موزيانه بر لبانش نقش بست ، دستي به ديوار كشيد و وارد دالان مخفي شد و در سياهي ناپديد گشت . . .


فكر كنم از نمايشنامه قبليم بهتر باشه در هر صورت شما استاديد ;) البته يه ذره كوتاه شد ببخشيد!
ارادتمند شما رونين

خوب بود!!!
فقط یه خورده "بود" زیاد داشت...بهتره از فعلهای مناسب استفاده کنی و اگر هم میخوای تناسب ایجاد کنی تا سه بار استفاده پشت سر هم یه فعل کافیه!

تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۹ ۱۵:۴۹:۱۹

Do or Do Not, There is No Try


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۸۶

پوریا دفتری بشلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶
از یک جایی در این دنیای بی کران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 85
آفلاین
لطفا چو چانگ ویرایش کنه ( جواب بده ) . ممنون .
شنبه شب ساعت 7:54 دقيقه , دفتر شخصي سوروس اسنيپ :
سوروس اسنيپ با رداي مشکي و موهاي روغن زده ي مرتبش در دفتر شخصي خود منتظر چيزي بود , گويا انتظار شخصي را مي کشيد ...
ساعت به صدا در آمد و هشت بار زنگ زد و کسي در زد .
سوروس اسنيپ گفت :
- بيا تو . در بازه .
در به آرامي باز شد و هري پاتر از پشت آن نمايان شد و وارد اتاق شد .
هري گفت :
- سلام , پروفسور اسنيپ .
سوروس اسنيپ پوزخندي زد و گفت :
- سلام . مجازاتت اينه : آرگوس فيلچ بهم گفته که يه سري پرونده ي قديمي هست که بايد اونا رو مرتب کني و اونايي که خراب دوباره بنويسي . خب مي توني از شماره ي صد و بيست و سه شروع کني .
هري با خستگي فراواني که از صورتش معلوم بود گفت :
- چشم , قربان !!!
سوروس اسنيپ دوباره پوزخندي زد و به پشت ميزش روانه شد .
هري شروع به کار کرد , ساعت به کندي صداي « تيک تيک و تيک تاک » را در گوشش مي نواخت .
اولين پرونده :
مجرمين : ادگار بونز – آميليا بونز
جرم : دعوا با يکديگر
دومين پرونده :
مجرمين : سيريوس بلک – جيمز پاتر
جرم : اذيت و آزار سوروس اسنيپ – رفت و آمد شبانه – خارج شدن از امارت قلعه
سومين پرونده :
مجرم : تيبريوس آگدن – باب آگدن
جرم : رفت و آمد شبانه
چهارمين پرونده : ......
...... هفتاد و پنجمين پرونده :
مجرمين : سيريوس بلک – جيمز پاتر – ريموس لوپين – پيتر پتي گرو
جرم : ورود به قسمت ممنوعه ي کتابخانه – رفت و آمد شبانه – اذيت و آزار سوروس اسنيپ
هري تا به حال شانزده پرونده را پاکنويس کرد . عرق از سر رويش مي باريد ولي تقلا مي کرد روي پرونده ها نريزد .
ساعت دوباره به صدا در آمد ولي اين بار ده زنگ زد .
هري با خود گفت :
- چي ؟ تازه سه ساعت گذشته ؟ فکر کنم تا آخرش حدود هزار تا پرونده رو زير و رو کنم .
سوروس اسنيپ نگاهش را از روي ميز بر داشت و به هري نگاهي کرد و گفت :
- فکر کنم خسته شدي , آره ؟!!! ولي هنوز کار داري . تا حالا چند تا پرونده رو زير و رو کردي ؟ يه سريشون آشنا نبودن ؟
و دوباره پوزخند بر لبانش نشست . هري تقلا کرد تا لکنت و لرزشي در صدايش نباشد اما موفق نشد و گفت :
- حو ... حدود هفتاد و پنج ت ... تا پر ... پر ... پرونده .
سوروس اسنيپ سريع گفت :
- چقدر کم !!! زود باش سرعتتو بيشتر کن .
هري مي خواست فرياد بزند « فکر مي کني آسونه اين همه پرونده رو تو يه ساعت تموم کنم ؟ » ولي جلوي خودش را گرفت و فقط گفت :
-
چشم پروفسور .... ساعتها گذشت و هري با تلي از جزمهاي پدر و پدر خوانده اش آشنا شد . ساعت دوباره شروع به زنگ زدن کرد و ولي فقط يک بار زنگ زد و هري پرونده ي شماره ي سي صد و هفتاد و پنج را بست .
سوروس اسنيپ از جايش بلند شد و گفت :
- خب هري چند تا شد ؟
هري چشمان قرمزش را مالشي داد با خواب آلودگي گفت :
- حدود دويست و پنجاه تا پروفسور .
اسنيپ که در حال خميازه کشيدن بود گفت :
- ديگه بسه . فردا صبح مي بينمت . برو .
هري که از فرت خستگي نايي براي صحبت کردن نداشت به زور گفت :
- چ ... چشم ... پو ... پو ... پروفسور . خدا نگهدار .
سوروس اسنيپ گفت :
- خدا حافظ . براي هفته ي هم آماده باش , درست سر ساعت خشت شب اينجا باش . شب بخير .
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
ببخشيد که مثل يکي از فصل هاي کتاب شش هست . ولي من الان در سفرم و هيچ کدام از کتب هري پاتر همراهم نيست . لطفا قبول کنيد .
تيبريوس آگدن

هوم یه چندتایی غلط املایی داشتی... مثلا : فرت که درستش فرط هست...

اگه درست عین کتاب نوشته بودی اینو نمیگفتم ولی با وجود اینکه سوژه تو کتاب بوده اونو پرداخت کردی...

نوشتت خوب بود، اکثر چیزایی که گفته بودم رو رعایت کرده بودی و این منو خیلی خوشحال کرد!!

مطمئنم که تو رول هم به نقدها توجه میکنی...در ضمن حرفای پیام شخصی یادت نره!!

خوشحالم که میگم.....

تایید شد!!!


ویرایش شده توسط تیبریوس آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۷ ۱۶:۳۰:۲۹
ویرایش شده توسط تیبریوس آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۷ ۱۷:۱۸:۵۹
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۸ ۹:۵۴:۲۰

شناسه قبلي من
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید .


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۳:۲۸ سه شنبه ۷ فروردین ۱۳۸۶

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۵ شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۰۸ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۶
از زیر سایه علامت شوم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 17
آفلاین
آقا چرا اين پست من رو بررسي نكرديد؟!
------------------------------------------------------------
دفتر شخصی پروفسور سوروس اسنیپ در طبقه اول قلعه هاگوارتز واقع بود اتاقی که وسایل و محتویات آن با تمام مشاغل جادوگری از معجون سازی و تغییر شکل گرفته تا انواع فعالیتهای سیاه و شوم ارتباط داشت .


اتاقی چهار گوش و نمور که تنها تهویه کننده آن فضای گرفته پنجره نیم دایره شکلی بود که همواره بسته بود ! در سمت راست اتاق کمدی عریض که صورتکی در راس آن خود نمایی میکرد در کنج دیوار جا خوش کرده بود . در مجاورت کمد قفسه چوبی جلاخورده ای قرار داشت که درون طبقات آن مواد اولیه معجون سازی از جمله پوست مارهای خشکیده آفریقایی ، پادزهرهایی چون بیزوار ، تعدادی سم کشنده ، تعدادی معجون از قبل تهیه شده مانند معجون عشق ، راستی و چند کوزه گلی شکسته مشاهده میشد .

در بالای قفسه خاک گرفته تعدادی قاب عکس زهوار در رفته وجود داشت که جادوگران پیشین را هنگامی که با وحشتناک ترین افسون های شکنجه جادو میشدند را به تصویر کشیده بود .
در انتهای اتاق تعدادی پاتیل سنگی رنگ و رو رفته روی زمین پخش شده بود ، درون یکی از پاتیل ها مایع سبز ، بد بو و لزجی در حال جوشیدن بود و با هر بار قل قل کردن بوی تعفن غلیظ تری را درون فضای خفه اتاق می پراکند .

آرم سبز رنگ گروه اسلیترین که مارکبرایی خشمگین بود در کنار تار عنکبوت های بی شماری که بالاترین نقاط دیوار را احاطه کرده بودند قرار داشت .

سوروس اسنیپ جادوگر مرد قد بلندی با بینی عقابی ، موهای روغن زده و ردایی مواج بود ، او در مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز استاد درس معجون سازی بود که به غیر از ساعات تدریسش بقیه وقت خود را صرف ساخت معجون های متفاوت میکرد . او اینبار مقابل یکی از پاتیل های خاک گرفته ایستاده بود و هر از گاهی ماده جدیدی به معجون سبز رنگ اضافه مینمود ، او در صدد تهیه معجون فلیکس فلیسیس بود و ساعت ها و روزها برای آن وقت گذارده بود .

هنگامی که معجون آماده میشد رنگش به طلایی میزد و با این ماده ی سبز رنگی که اکنون در پاتیل شناور بود زمین تا آسمان فرق میکرد . ولی این موضوع چه اهمیتی داشت ؟ سبز یا طلایی ، لزج یا زلال و شفاف ، بدبو یا معطر ، خوش مزه یا بدمزه چه نقشی را ایفا میکردند ؟
تنها نکته ای که حائز اهمیت بود اینست که این معجون قادر است فرد خورنده اش را خوش شانس کند ، خوش شانس به معنای واقعی کلمه !

نوشیدن اندکی از معجون باعث میشد فرد خورنده تا ساعتی در تمامی تصمیم هایش موفق گردد و به طور اعجاب انگیزی به بهترین نتیجه ممکن دست یابد .
سوروس از این مسئله آگاه بود و این باعث میشد تا بطور جدی تر بروی معجون کار کند ، در واقع او در نظر داشت که بعد از تمام مراحل تهیه معجون خوش شانسی آن را به لرد سیاه تحویل دهد ، ارباب لرد ولدمورت !
بعد از مدت مدیدی که گویا به چند ساعت می انجامید با شادابی شیشه کوچکی را از معجون که حال کاملا آماده شده بود پر میکرد و در همین حین زیر لب میگفت :

این بار دیگه لرد سیاه برای نابود کردن هری پاتر بی جر بزه کاملا آماده و مجهزه ! حتی دیگه اون پسره احمق هم در برابر این معجون هیچ شانسی نداره !

سپس شیشه مملو از معجون طلایی رنگ را مقابل بینی قوز دارش گرفت و در حالیکه نگاه تحسین آمیزی به آن می انداخت با صدای زیر و بمی گفت :

باشد تا برای همگان عبرت شود !



* اصلا حواسم به تصویر نبود چو ، ببخشید !

چه مشکوک من اصلا این پست رو ندیدم، حالا داشتم با خودم فکر میکردم چرا این نمیدونم نمیاد پست بزنه

تایید شد! آفرین!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۷ ۱۰:۰۳:۴۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.