ساعت ۱۲ شب بود
دامبلدور وارد بیمارستان شد.مادام پامفری داشت با هری بحث میکرد دامبلدور به آنها نزدیک شد هری تا وی را دید فریاد زد:
ــ آقا....اون بیگناه هست ...سیریوس کاری نکرده.
مادام: هی میگه اون بیگناه هست...آلبوس یعنی ممکنه سیریوس با مغز هری کاری کرده باشه؟
ــ نه..
و بعد خیلی مودبانه به وی گفت:
پاپی....میتونم با این دوتا بچه تنها صحبت کنم؟
ــ معلومه آلبوس
و بعد هم از اتاق رفت
هری : اون بیگناه هست من میدونم
ــ میدونم هری..برای همینم اینجام.من میدونم که دوشیزه گرنجر با ساعتش میتونه به ما کمک کنه.
هرمیون: شما این اجازه رو میدید؟
ــمعلومه،دو بار کافیه جون سیریوس رو نجات بدین و بعد برگردین.
هری: چی دو بار؟
هرمیون:میفهمی،زود باش بیا این جا.
بعد هرمیون ساعتی را برداشت و دو بار آن را برگرداند.
آنها در بیمارستان بودند ساعت ۱۰:۳۰ شب بود هرمیون دست هری رو گرفت و بعد با او به سمت حیاط حرکت کرد. در راه آنها مادام پامفری و اسنیپ رو دیدند که داشتند هری و هرمیون رو به بیمارستان میبردند.
هری: این که منم
ــ ما یک ساعت و نیم به عقب برگشتیم
ــ ما چی..
ــ بعدا میگم. بیا این گوشه تا کسی نبینه تو رو.
ــ میخوای چیکار کنی؟
ــ میریم اون حیوون بیچاره رو آزاد میکنیم و بعد هم میریم دنبال سیریوس.
بعد هم آروم بلند شد و به سمت حیوان بزرگ راه افتاد تعظیمی کرد و بعد طنابش را گرفت و با زور و تلاش حیوان را به سمت جنگل آورد.
هری: بریم
بعد تعظیمی کرد و هر دو سوارش شدند و به سمت برج حرکت کردند.
تق
هری در پنجره رو باز کرد سیریوس را آزاد کرد و گفت :
سیریوس...به هم نامه بده
ــحتما..مرسی
بعد وی با هر دو آنها خدا حافظی کرد و رفت
هرمیون:زود باش بریم
وبعد به سمت بیمارستان حرکت کردند...آلبوس دامبلدور دم در منتظرشان بود آنها داخل رفتند و آلبوس در را بست..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک کم زیاد عجله کردم ممکنه خوب نشده باشه