هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
صدای زوزه حیوانات شب گرد و گرسنه موهای پشت گردن هر انسانی را سیخ می کرد.
ماه کامل به طرز شگفت آوری،کاملا پشت ابر ها قرار داشت و نور ستارگان این توانایی را در خود نداشتند که از لا به لای شاخه های در هم تنیده درختان دره عبور کنند.
گرگی بزرگ و خاکستری، توانسته بود بعد از چند ساعت جست و جو، جنازه یک کبک را پیدا کند که مشخص بود توسط شکارچی ها کشته شده.چشمانش را بست و سرش را پایین آورد، سپس مشغول خوردن شد.مدت زیادی از ضیافتش نگذشته بود که متوجه شکسته شدن سه ترکه شد.بعد از آن صدای خش خش خرد شدن برگ های خشک به گوشش خورد.چشمانش را به سرعت باز کرد و با برق زرد رنگ چشمانش جلب توجه کرد، زوزه ای کشید، خطر را با تمام غریضه اش حس میکرد، نفس نفس میزد، یک لحظه نور سبزی دید و چشمش باریک شد.گرگ بزرگ بر زمین افتاد و بی حرکت ماند...چشمانش برای همیشه باز و گشاد باقی ماندند...
انسانی شبه گونه، به سرعت از میان درختان عبور میکرد، از برق قرمز رنگ چشمانش مشخص بود که به کلبه کوچک و سفید رنگ وسط بیشه نظر دوخته.سرعتش را بیشتر کرد و بعد از ده دقیقه به کلبه رسید.
چوب دستی باریکش را بیرون آورد و به سمت قفل در گرفت.نوری از میان سوراخ کلید عبور کرد و در با صدای کلیک پر طنینی باز شد.
در طبقه بالا زنی با موهای قرمز رنگ چشمانش را با وحشت باز کرد و نیم خیز شد.شوهرش را که موهای سیاه رنگ داشت تکان داد و بیدار کرد.مرد چراغ خواب کنارش را روشن کرد و عینکش را به چشم زد و به چشمان سبز رنگ و وشت زده همسرش نگاه کرد.
- لیلی...اتفاقی افتاد؟
- یه صدایی شنیدم...میتونی یه نگاه بندازی؟
- باشه...تو مواظب هری باش، اگه اتفاقی افتاد شما ها فرار کنین...بعدا هم دیگه رو اونجا میبنیم!
بعد از گفتن این حرف از جا بلند شد و چوب دستی اش را از روی میز عسلی کنار تختش برداشت و به طرف در رفت.
- جیمز...مواظب خودت باش!
- باشه...لیلی...خیلی دوستت دارم...
- منم همینطور!
و بلند شد و همسرش را در آغوش گرفت.جیمز سر او را بوسید و به طبقه پایین رفت.از نگاهش مشخص بود که می داند هیچ وقت به طبقه بالا باز نخواهد گشت.
لحظه ای سکوت...و بعد صدای فریاد زدن چندین طلسم به طور هم زمان.
چشمان زن از ترس گشاد شد و به سرعت از اتاق بیرون رفت و به طبقه پایین نگاه کرد.اتاق پر بود از نور های رنگارنگ و فریاد های ترسناک.صدای کودک خردسالش را شنید و به سرعت به اتاق او رفت و وسایلش را جمع کرد.سوز سردی از میان در می آمد و او باید لباسش را عوض می کرد.صدای فریاد ها خاموش شد.
زن کودکش را در آغوش گرفت.برگشت تا از در خارج شود ولی ناگهان خود را رو در روی مرد شنل پوشی دید که باشلقش را بر سر کشیده بود.
- بچه رو بده به من...
- هرگز...برای اینکه دستت به هری برسه باید از روی جسد من رد بشی...
- مقاومت نکن اوانز...بچه رو بده...من به خاطر اون حاضرم از روی جسد همه رد بشم...
- هرگز...دستتو بکش کنار...
- لعنت به تو لیلی..جیمز حقش بود که کشته بشه...
لحظه اشک در چشمان لیلی حلقه زد، جیمز مرده بود...همه چیز تمام شد...
- تف...لعنت به تو ولدمورت
- هیچ کس اسم منو نمیاره لیلی...و این مجازاتش مرگه...
فرد شنل پوش چوبش را بالا آورد و اشعه سبز دور چوبش پیچید...
زن فریاد زد...
- هری!!
لحظه ای بعد بچه ای بی هوش در کنار مادر مرده اش و شنلی خالی روی زمین افتاده بود و از زخم روی پیشانی اش خون می آمد.


يه مدت از سايت دور بودم نوشتنم افت كرده اميدوارم روز به روز بهتر شه !

هوم خب من نگرفتم ولدمورت آخرش مادر هری رو لیلی صدا میکنه یا اونز!!
مشکل فقط با دیالوگهای آخر بودن که یجوری بودن...برای ولدمورت و لیلی ساخته نشده بودن!!
فکر کنم خودت میدونی که کوتاه نوشتن بهتر از طولانی نویسیه!!

ولی تایید شد! موفق باشی


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۸ ۱۴:۰۹:۲۹
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۸ ۱۴:۴۳:۳۶

شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
رقص شیطان در زیر گور خودش

دهکده کوچک مثل همیشه در این ساعت از شب خالیست و همه در خانه هایشان هستند ، رقص باد و باران با درختان جنگل موسیقی طبیعت را به اجرا گذاشته در خانه ای کوچک بر روی بلند ترین تپه ده صدای گریه نوزادی به گوش میرسد .
- جیمز ، من دارم غذا درست میکنم ، برو ببین هری چرا گریه میکنه .

جیمز ، مردی که آن زن صدا کرده بود پسری را در آغوش دارد و وارد آشپزخانه می شود . جیمز کودک را تکان میدهد و برایش لالایی می خواند تا گریه اش بند بیاید .

زن چوبدستی اش را در می اورد و به سمت چند هویج نشانه میگیرد سپس هویج ها به هوا بلند می شوند و تکه تکه آنها به سمت دیگ روانه می شود : جیمز ، من احساس بدی دارم .

جیمز بچه را که دوباره به خواب رفته به اتاق کناری میبرد و آن را در گهواره اش میگذارد سپس به سمت آشپزخانه بر میگردد : ببین لیلی الکی نگرانی ، هیچ خبری نیست ، بخاطر بارونه که یکم دلت شور میزنه .

لیلی از با چوبدستی اش به درون دیگ اشاره میکند و سپس مواد داخل دیگ با یکدیگر ترکیب می شوند بعد به سمت جیمز می آید : ببین جیمز ، احساس بد من ماله این ها نیست ، فکر میکنم قرار اتقاق بدی بیفته .

جیمز لبخندی میزند و اضطراب درونی خودش را در پشت آن پنهان میکند : تا من هستم هیچ اتفاق بدی نمی افته .

چند دقیقه بعد زن و شوهر مشقول خوردن سوپ می شوند ولی هر دو نگران به نظر میرسند و به جای اینکه غذاهایشان را بخورند با انها بازی می کنند . جیمز قاشقش را به داخل سوپ رها می کنند ، دهانش را باز میکند تا چیزی بگوید اما صدای باز شدن در به صورت وحشیانه او را ساکت می کند ، مردی شنل پوش به سرعت وارد خانه می شود .

چشم های جیمز از ترس گرد می شود ، او به سمت چوبدستی اش خیز برمیدارد و آن را به سرعت بر میدارد : لعنتی ، همونجا که هستی بمون !

مرد شنل پوش با گام های آهسته به سمت آشپزخانه می آید ، صدایش پر از تنفر است : خب ، کارآگاه عزیز ، خونه قشنگی داری ... با حرکتی سریع ، چوبدستی اش را در هوا تکان میدهد و چند ورد با نورهای سبز روانه جیمز میکند ... جیمز نیز با سرعت بالای خودش وردها را باز می گردند .... مرد شنل پوش سرش را تکان میدهد سپس نگاهش به گهوارهء بچه می افتد .... قبل از اینکه بتواند کاری کند جیمز به سینه او شیرجه میزند و فریاد زنان می گوید : لیلی بچه رو ببر ؟

لیلی حالا معنی آن اضطراب را درک میکند سپس گریه کنان به سمت کودکش میرود و ان را در آغوش میکشد .

جیمز و مرد شنل پوش با هم گلاویز می شوند ، چوبدستی هایشان کمی دورتر از آنها به زمین افتاده جیمز از روی آن مرد بلند می شود و با ضریهء مشت او را گیج میکند سپس به سمت چوبدستی اش میرود که قبل از آنکه حرکتی کند مرد شنل پوش چوبدستی اش را فرا می خواند و آن نیز در هوار پیچ و تاب خوران به دست ارباب شومش می آید . جیمز بر میگردد و به مرد شنل پوش نگاه میکند ، هیچ ترسی در چهره اون نیست بجز اضطرابی که برای خانواده اش دارد چیزی دیگر در چهره اش دیده نمی شود ... نور سبز خیره کننده و بعدش جیمز به دیوار می خورد و دفترچه زندگی اش بسته می شود .

کودک شروع به گریه کردن میکند او معنی مردن را نمی فهمد ولی معنی اتفاق بد را احساس میکند اشک هایش به صورت بدی جاری می شود ... مادرش کودک را در آغوشش فشار میدهد گویی می خواهد او را حفظ کند ... مادر هری دستش را در جیبش میکند و دنبالی چیزی میگردد ولی چوبدستی اش را در آشپزخانه جا گذاشته ... حالا لی لی هم مثل فرزندش گریه می کند ولی نه بخاطر ترس از مرگ بخاطر کودکش .

مرد شنل پوش خند ه ای شیطانی می کند : از مرگ نترس خیلی بی درد و راحته ... تا حالا چندین نفر و کشتم ولی هیچ کدومشون نگفتن اذیت شدن شاید هم وقتش و نداشتن ... دوباره خنده شیطانی اش را سر میدهد .

لیلی رو به مرد شنل می گوید : من از شیطان نمی ترسم .

مرد شنل پوش خنده اش بند می آید سپس همه جا سبز می شود ، خانه در نور ها قرق می شود هر کس از دور این منظره را میدید فکر میکرد مراسم آتش بازی شروع شده است ، آسمان به شکل وحشتناکی می غرد .

آسمان صاف و بی ابر می شود در خانه فقط صدای گریه کودک شنیده می شود ، زن و شوهر هر یک مرده اند و از آن مرد شنل پوش فقط شنلش بجا ماند ، به راستی چه اتفاقی افتاده است ... شاید همه این جواب ها 17 سال بعد مشخص شود .


خوب بود...پاراگراف بندیت عالی بود....تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۸ ۱۴:۰۲:۴۶


جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
عکس جدید!!!




تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۱۴:۰۶:۴۰

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
به نام خداوند آرزوهای دست نیافتنی
روزگار تلخ یک واقع بین

- خوب این هم یک شروعه دیگه .
مودی کنار درب ورودی وزارت خانه ایستاده است و کاغذ پوستیی را مطالعه میکند ، روی کاغذ پوستی با کلمات درشت نوشته :

به دلیل داشتن نظر های غیر صحیح و باز کردن پرونده ای ممنوعه و زدن توهمت فساد اخلاقی به ماموران عالی رتبه وزارت خانه شما اخراج شدید .
برای تصفیه حساب به بانک گرینگوتز مراجعه کنید . با تشکر وزارت سحر و جادو بی وزیر !

مودی کاغذ را لوله میکند و آن را در نزدیک ترین سطل زباله می اندازد ، با خود می گوید : سکوت بعضی وقت ها می تونه آدم و نجات بده ولی من نمی تونم سکوت کنم ، هرگز نمی تونم .

فلش بک – چند روز قبل – ساعت 1:30 دقیقه بامداد

کوچه بسیار خلوت و باریک است ، تنها روزنه نور از داخل یک موتور خانه که پنجره آن هم تراز با کف خیابان ساخته شده بیرون می آید . کوچه کاملا ساکت است و فقط گه گداری گریه ها با یکدیگر دعوا می کنند و این سکوت را میشکنند .
دو نفر با صدای تق در کوچه ظاهر میشوند ، گربه ها با شنیدن این صدا و ظاهر شدن دو ناشناس در تاریکی شب کمی از خود صدای " فش فش " در می آورند و فرار می کنند . یکی از آنها به کنار دیگری می آید و کلاه شنلش را بر میدارد ، نور کم کوچه مانع از دیدن چهره شخص میشود ولی از قالب صورتش معلوم است چهره ای نامزون و کج و کوله دارد . از جثه بزرگش معلوم است که مذکر است با صدایی گرفته می گوید : تونستی اون پرونده رو بیاری ؟
شخص دیگر کلاه شنلش را بر نمی دارد ولی چند لوله از زیر ردایش بیرون می آورد و به آن مرد میدهد ، از صدایش معلوم است مونث است و با اضطراب میگوید : تونستم ، ولی خیلی کاره خطرناکی بود .
مرد به سرعت آن را میگیرد و با همان سرعت آن ها را میخواند گویی چشمش با انسان های عادی فرق دارد سپس می گوید : خوبه ، این به اون روزی که جواز کار برات گرفتم به در ، فعلا
پاق ... تق .

دور روز بعد ....

آلستور مودی با گام های بلند در راه روی وزارت خانه میدود ، در دادگاه باز می شود چند شخص مجهول الوضع در جایگاه حضار نشسته اند .
- خوب بالاخره جناب مودی رسیدن ، خیلی تاخیر داشتید .
مودی به پشت میز شاکی می آید و می نشیند : ببخشید یکی از شاخه های جارو باطری سوزوند .
قاضی از جایش بلند میشود و به مودی اشاره میکند پرونده را به او بدهد مودی نیز پرونده را به قاضی میدهد .
- خوب کارآگاه ارشد جناب آقای آلستور مودی ادعا کردند که معاون وزیر سحر و جادو و چند تن از همکارانشان در چند مورد فساد اخلاقی دارند . حضار محترم از شما خواهش میکنیم با توجه به مطالب که الان به شما داده می شود از خود دفاع کنید .
معاون وزیر ( شطرنجی شده ) : ما با قدرت وزارت این کارها رو انجام دادیم .. همش بر پایه اصول و در چهار چوب قوانین بوده !
همکار وزیر ( شطرنجی شده ) : آقای قاضی من اعتراض دارم این ها همش دروغه ... شاهد بیارید .
مودی : اش ویندر به جایگاه شهود بیاد .... اش ویندر از میان جمعیت بیرون می آید و به جایگاه شهود میرود ... خوب اش ویندر عزیز یک توضیحی بده در مورد آخرین مطلبی که من گفتم وزارت خونه نژاد پرسته .
اش ویندر : راستش و بخواید من از اولش هم مخالف اینا بودم .... حتی روی پوستر های تبلیغاتیشون سیبیل می کشیدم ... یادش بخیر ... بگذریم ... خوب ببینی عزیزان این آقا ... با این آقایون وزارت و خفت کردن و چند بار مطالب محرمانه رو لو دادن ... من خودم وقتی داشتم کارهای فنی وزارت و میکردم ... متوجه حضور چند نفر در سیستم امنیتی وزارت با یک اسم رمز شدم .
مودی : خیلی ممنون ... قربان با مدراک فوق و گفته های اش ویندر جیگر .... من خواستار زندانی شدن معاونین جناب وزیر هستم .
قاضی : چند روز دیگر جواب این پرونده به شما داده میشود ، البته به صورت یک نامه محرمانه و از بین رونده .

چند روز بعد .....
یک جغد به سرعت به کنار مودی می آید و نامه ای به پایش بسته است . مودی نامه را باز می کند و چند بار می خواند انگار در آن به دنبال چیزی میگردد .
- خوب این هم یک شروعه دیگه .
مودی کنار درب ورودی وزارت خانه ایستاده است و کاغذ پوستیی را مطالعه میکند ، روی کاغذ پوستی با کلمات درشت نوشته :

به دلیل داشتن نظر های غیر صحیح و باز کردن پرونده ای ممنوعه و زدن توهمت فساد اخلاقی به ماموران عالی رتبه وزارت خانه شما اخراج شدید .
برای تصفیه حساب به بانک گرینگوتز مراجعه کنید . با تشکر وزارت سحر و جادو بی وزیر !

مودی کاغذ را لوله میکند و آن را در نزدیک ترین سطل زباله می اندازد ، با خود می گوید : سکوت بعضی وقت ها می تونه آدم و نجات بده ولی من نمی تونم سکوت کنم ، هرگز نمی تونم .

هوووم!

خوب الان من به کلی نگرفتم چه ربطی به عکس داشت!!
به نظر من همون اندازه که نمایشنامه خوب نوشتن مهمه به دور و بر توجه کردن هم لازمه!!!

امروز عکس جدید میذاریم با اون یکی دیگه بنویس لطفا! ممنون میشم.

تایید نشد.



به ناظر : با عرض پوزش فراوان من از وجود عکس بی خبر بودم .. به هر صورا عذر می خوام که وقت شما رو هم گرفتم .


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۱۲:۳۷:۰۱
ویرایش شده توسط مدآی مودی کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۱۳:۲۱:۱۷


جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
- تو از کجا میدونی؟
- خودشون به من گفتن؟
- نگفتن چطوری انجامش بدیم؟
- نه. فقط گفتن که من هم با شما بیام .
- لرد سیاه همه چیز رو میدونن . حتما دلیلی داشته تو رو هم همراه ما فرستادن.
- وقتی داشتن به من دستور میدادن با شما بیام گفتن از من انتظار دارن خوب از تواناییهام استفاده کنم. همین توانایی ها باعث شده من افتخوار شرکت در این ماموریت رو داشته باشم
- توانایی ها؟ چه توانایی؟ تو فقط خوب بلدی پرواز کنی . اعتراف میکنم که بهترین جستجوگر دنیای . ولی این نمیتونه دلیل انتخواب شدنت باشه چون ما با سه تا بچه سر و کار داریم . این پسره پاتر و اون ویزلی ... و اون گرنجر گند زاده

- خودشه

- چی خوده؟

- گرنجر. تازه میفهمم ارباب چرا منو فرستاد. ن با گرنجر دوستم . فکر میکنم منو دوست داره
- ارباب همیشه نقشه های هیجان انگیزی میکشه . باید خیلی جالب باشه . یه دختر مغرور یک دفعه با عشقش روبه رو میشه . سعی میکنه عقلش رو به کار بندازه ولی قلبش نمیگذاره. در ظاهر داره از روی عقل جلو میره . ولی همه چیز دست قلبشه . قلبش هم که برای توه . از اون طرف اون دوتا پسر به عقلش اعتماد میکنن . واقعا جالبه . همه چیز رو می سپارند دست عقل دوشیزه گرنجر . یعنی سپردن دست ویکتور کرام . ویکتور تو باید دقیق عمل کنی

- بله . چشم . میدونم .... یعنی فهمیدم برام خیلی جالبه این ها میخوان به لرد سیاه ضربه بزنن اون مثلا مخفیانه در حالی که لرد سیاه میدونه دارن چیکار میکنن. حتی نقشه ای برای خراب کردن برنامشون داره

- یه نکته ی مهم رو یادت رفت . لرد سیاه هر وقت سر حال باشه بساط تفریح مرگخوار ها ی خودش رو فراهم میکنه . البته لرد سیاه همیشه از جنگ بین عقل عشق لذت میبره تا جایی که من میدونم یکی از تفریحات مورد علاقشه

- پس بهتره زیاد ارباب رو منتظر نگذاریم .
- بزن بریم

هوم...گویا یخورده باعجله نوشته شده بود چون غلط املایی از نوع پریدن از روی حروف!! زیاد داشت!

تایید شد!!
در ضمن...افتخوار درست نیست...افتخار درسته!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۶ ۱۴:۲۳:۰۷
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۶ ۱۴:۲۷:۳۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۶ ۱۴:۳۱:۵۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۵

استیو ترویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۱ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۰۶ سه شنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۴
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 62
آفلاین
در كلاس معجون ها باز شد و تمام دانش آموزان كلاس به بيرون ريختندجلوتر از همه گروه چهار از بچه هاي گريفندوري بود كه شامل پاتر ،لوپين،بلك و پتي گرو مي شد كه در تمام مدت سر كلاس ميخنديدند و اين درد آور ترين صحنه در تمام زندگي پسري با موهاي چرب و اندامي لاغر بود و بيش از هر چيز به يك كلاغ شباهت داشت. او چون در هاگوارتز دوستي نداشت هميشه به اين گروه چهارنفري از بچه هاي باحال حسادت مي كرد و آن روز هم تمام مدت زير چشمي به رفتار مذهك آنها نظاره مي كرد و حالا هم كه كلاس معجون سازي تعطيل شده بود بايد سر كلاس جادوهاي باستاني حاضر ميشد . پاتر و رفقايش كه ديگه تا عصر كلاس نداشتند به گوشه اي از دخمه ها رفته بودند و مشغول ارزشي بازي هاي خودشون بودن كه ييهو اسنيپ بر حسب اتفاق
مياد اون طرفي كه بروبچز باحال گريف بودن پيتر با آرنجش به پهلوي سيريوس ميزنه و توجه اونو به اسنيپ جلب ميكنه ...
سيريوس:ببين كي اينجاس زرزروس عزيزمونه...
جيمز:آره ،بلا چي كار كردي اينقدر امروز خوشگل شدي ؟حسابي تيپ زدي ...بذار ببينم نكنه روغن موتو عوض كردي؟آره انگار درست گفتم ولي مثل هميشه بوي گندش دخمه هارو ورداشته!
اسنيپ:خفه شو پاتر وگرنه يه كاري مي كنم ديگه اونز عزيزت
نگاتم نكنه!
حالا نوبت سوروس بود كه بخندد...!
سيريوس:نكبت...!
اسنيپ برگشت كه به طرف كلاس بعدي اش برود كه نوري شديد حاصل از طلسم قوي و خطرناك سيريوس كه بين دو كتف اسنيپ برخورد كرده بود كل دخمه ها را روشن كرد...
اسنيپ از آنجا به بعد را به خاطر نمي آورد چون وقتي چشمانش را گشود كه روي يكي از تخت هاي درمانگاه بود.


خوب بود....ولی مطمئنا میتونه خیلی بهتر بشه!!!
موفق باشی!

تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۵ ۲۰:۳۲:۴۲

دو چشم سبزش مثل خیاره
موهاش سیاه مثل تخته سیاهه
کاش مال من بود این پسر خوب
فاتح جنگ با لرد سیاهه


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۵

ممد زاده ی ممدآبادیِ مملی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۵ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از یورقشاخر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
سر صبح بود و دامبل در حالی که موهای نقره ای بلندش روی گرمکن ورزشیِ آبیش ریخته بود، در میان مه صبحگاهی به بیدمجنون چشم دوخته بود و به رادیوی جادویی ای که پدربزرگش به وی هدیه کرده بود گوش میداد.
دامبل آیه کشید و به خاطراتش در زمان بچگی فرو رفت.

فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلــــــــــــــــــــش بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک

دامبل کودک سال زیر درخت کریسمس نشسته بود و ازینکه هیچ هدیه ای نداشت، مشغول اه کشیدن بود.
مادرش برای چندمین بار رو به او کرد و گفت:
ـ بیبی پسرَم... ای زیگارا بده... والله بده... نکش تا جون خودت ازاد بشه... تا سیگار بکشی از هدیه خبری نیست.
ناگهان در باز شد و پدربزرگ دامبل به درون آمد.
دامبل: بابا بزرگ!
پدر بزرگ: آلبوس!
و این رادیو را به او هدیه داد.

دامبل با صدای بنگ موسیقی رادیو از جا پرید.
رادیو: و اینک... خانه ی سالمندان برادران مادولین زاده.......خش....پش.... آیا جادوگری پیر و فرسوده اید؟ آیا بچه هایتان شما را تحمش نمیکنند؟ به خانه ی سالمندان بیایید!
دامبل باخودش: هی...منهم پیر دم والا... اگه این مدرسه ی س(بووووووووووق) نبود الان میرفتم اونجا... هی هی...
ناگهان در میان سایه ها چهار حیوان پدیدار شدند.
دامبل: :afraid:
حیوانات به سمت در هاگوارتز رفته و داخل شدند.
دامبل: ممماممان جووون... من از حیووون میترس...
ناگهان شخصی کی چوب به سر دامبل زد و او بیهشو بر علفهای نمناک صبحگاهی افتاد.

در همان حال... راهروی هاگوارتز
سه پسر در راهروی طویل تالار اصلی ایستاده و انتظار شخصی را میکشیدند.
پسر اولی: چرا نیومد؟
پسر دومی: بهش رشوه دادم...میاد... تازه بهش گفتم دامبلدور رو بیهوش کنه
پسر سومی: مطمئنی نمدی؟ این پرفسور گیلدی شبا کار زیاد داره
پسر دومی: نه بابا مطمئن باش... گفتم بهش پول دادم.
ناگهان از دور شخصی شوریده نمایان شد و به سمت سه پسر آمد.
شخص شوریده با دندانهای براق و بزرگش لبخندی زد و گفت:
ـ سلام پسرا. چیکارم داشتین کچولوها؟
ـ پرفسور میدونین که ژل جدیدا گرون شده...
ـ آ...آره... برای چی؟
ـ و\,gو کافی ندارین؟ نه؟
ـ خ...خوب به خودم ربط داره... رک و پوستکنده، ازم چی میخواین که گفتین دامبل رو بیهوش کنم؟
پسر موبلند و خوشتیپ و جی اف کش و ازین جور چیزا سرش را دم گوش پرفسور گیلدی برد و چیزی زمزمه کرد. رنگ پرفسور گیلدی به سفیدی گرایید و به سمت تاریکی روانه شد.
لبخند مرموزی روی لبان سه پسر نقش بست... ناگهان از تاریکی پسر دیگری با مویه روغنی به آنان نزدیک شد.
پسری که موی ژولیده داشت فریاد زد: چی میخوای اسنی ولوس؟
پسر موروغنی چوبش را در آورد و گفت:
ـ باهام میجنگین، وگرنه به پرفسور دامبلدور میگم براش چه نقشه ای دارین!
سه پسر چاره ای ندیدند و برای دوئل آماده شدند.


درهمان حال... جاروی آمیگ گیلدی
گیلدی صورتش را به هم کشید و گفت:
ـ اینجا رو کثیف نکن تازه دادم جاروبرقی کشیدن.
دامبل در حالی که چیپس ها از دهانش روی صندلیِ جارو میریخت و هم زمان با موزیک عشق و حال میکرد، داد زد:
ـ بیخیال گیلدی جوووون... دامبل به قربونت بره...
گیلدی صورتش را به هم کشید.

دو ساعتی گذشت و جاروی آمیگ گیلدی به یک جای بیناموسی ماگلی نزدیک شد.
دامبل: آآآ اووواوو آآا اووا دود دود دوووودود...بنگ بنگ بنگ...بنگ بنگ بنگ...
دامبل یک بطری آب معدنی ماگلی اززز جیب ردایش درآورد و نوشید.
گیلدی در فکر با خود گفت: اه...چرا برای پول به حرف این بچه های خدانشناس گوش دادم؟ حالا اگه دامبل زیاد بزنه چی میشه؟
گیلدی جاروی را بالای مکان بیناموسی ماگلی پارک کرد و بدر حالی که دامبل را میکشید، داخل مکان بیناموسی شد که از ان نور دیسکو می امد( چون جدیدا خیلی مبارزه نسبت به بیناموسی بالا گرفته این رو میگم وگرنه این جمله رو حساب نکنین.)

در همان حال... راهروی تالار اصلی
چهار پسر در حال دوئل بودند و چندین استاد بالای سرشان به بازار گرمی مشغول بودند و صدای اسنیپ بزن، پاتر بکش و سیریش بخور از همه جا شنیده میشد.


در همان حال، هاگرید از صدای زوزه ی فنگ بیدار شد.
هاگرید: دِ زلیل مرده...
و فنگ را به بیرون شوت کرد و خودش خوابید.
پای فنگ به رادیوی جامانده ی دامبل که از شور مکان بیناموسی ماگلی آن را یادش رفته بود، گیر کرده و رادیو به داخل و درست در محل جنگ پسرها پرتاب شد و به کله ی هرسه شان خورد.
هرچهار نفر تلوتلویی خوردند و بیهوش شدند.

در همان حال... مکان بیناموسی ماگلی
گیلدی و دامبل که روی جاروی آمیگ در حال ورجه ورجه بودند، به گودریک هالو نزدیک میشدند.
گیلدی درفکر: آی پیرمرد خرفت... آخرین حالهات رو بکن... بزودی تو به علت مصرف قرصهای روان گردان ماگلی خودتو از روی جاروی میندازی و میمیری... اونوقت پدر بلک مدیر مدرسه میشه...
چند دقیقه گذشت.
ناگهان دامبل گفت: گیلدی جان من میرم مرلینگاه الان برمیگردم.
و از صندلیش پیاده شد و خواست بیفتد، اما ردایش به دس گیلدی گیر کرد و گیلدی کنرل جارو را از دست داد.
جارو در حالی که تکان تکان میخورد ناگهان به کوهی برخورد و آتش گرفت و پایین افتاد.

دوساعت بعد...
گیلدی و دامبل به هوش آمدند و در حالی که نمیتوانستند حرف بزنند، لنگان لنگان به سمت هاگوارتز رفتند.
تمام


لطفا پستتو کوتاه بزن چون هرقدر هم قشنگ بنویسی پستهای طولانی رو معمولا کسی نمیخونه!!
در ضمن، بیناموسی ننویس

تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۵ ۲۰:۲۳:۵۰

We'll Fight to Urgs mate, so don't shock your gecko!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۵

مده آ مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۹ شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۳۲ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
از چاله افتادم تو چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 99
آفلاین
کلاس معجون سازی_دهه خرده ای بعد از میلاد_ در دوره ای که غارتگران و اسنیپ در مدرسه بودند:
صدای اسلاگهورن از ته کلاس به گوش رسید: وقتتون تمومه بچه ها. لطفا هر کس نمونه ای از معجونش رو تو یه بطری روی میز من بذاره و بره بیرون.
اسنیپ پاتیلش را برای آخرین بار هم زد و آماده ی ریختن آن در بطری شد.
جیمز: چی سرهم کردی اسنیپ؟ بذار ببینمش...اخ...این که مثل آب خیاره!
اسنیپ پاتیلش را برداشت و سعی کرد خود را از آنها دور نگهدارد:اه........برین گم شین.
سیریوس: نه بابا...مثل اینکه از آخرین باری که دیدمت شجاعتر شدی!
لوپین با بی حوصلگی به آنها نگاهی انداخت و گفت: یادت نره که ما هنوز تو کلاس درسیم، پانمدی.
جیمز: اه...خفه شو مهتابی. اسلاگهورن فعلا سرش گرم معجوناست.
سیریوس: ببینم اسنیپ، تازگیا موهای چربتو شستی؟
سیریوس چوبدستیش را به سمت پاتیل اسنیپ گرفت و ادامه داد: دلت می خواد امروز با یه شامپوی جدید بشوریشون.......؟
اسنیپ آماده شد تا چوبدستیش را در بیاورد ولی جیمز از پشت دستهای او را گرفت.
لوپین سعی می کرد با ور رفتن به کلاهش، از معرکه دور باشد.
سیریوس: اوم....وینگاردیوم له...
اسلاگهورن: هی...اونجا چه خبره؟
جیمز به سرعت اسنیپ را رها کرد. او نیز ناسزا گویان از کلاس بیرون رفت.
اسلاگهورن: ببینم، شما معجوناتون رو روی میز من گذاشتید؟
سیریوس، جیمز و لوپین گفتند: بله پروفسور.
اسلاگهورن: خیلی خوب...معرکه گرفتن بسه...برین بیرون ببینم، کلاس بعدیتون الان شروع می شه...
آن سه سلانه سلانه بیرون رفتند در حالی که نمی دانستند اسنیپ چه خواب و خیالهایی برایشان دیده است...


آفرین!!!همچین خوشم میاد وقتی ملت اشکالاشونو درست میکنن!

مرسی!

تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۵ ۲۰:۲۵:۳۳


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۵

استیو ترویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۱ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۰۶ سه شنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۴
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 62
آفلاین
راهرو ظاهرا خالي خالي بود كه ناگهان سري معلق در هوا ظاهر شد و به فاصله ي كوتاهي بعد از آن دري در ديوار روبه روي فرشينه ي بارناباس بي عقل احمق ظاهر شد سيريوس بلك جوان لاي در را باز كرد و با صدايي بسيار آرام گفت:
جيمز تموم نشد؟
در جواب او كسي گفت :نه
سيروس:ميتونيم فرداهم بيايم...
جيمز نيم نگاهي به بهترين دوستش انداخت و گفت:آره ادامش واسه فردا من كه همش از فيلچ نگرانم آخه ما هنوز نفهميديم اون از وجود اين اتاق چيزي ميدونه يا نه؟
سيروس:فعلا بي خيالش...در همان موقع صداي پايي آمد و جيمز به سرعت زير شنل نامرئي رفت . پسري قدبلند و رنگ پريده وارد راهرو شد.
سيريوس زير لب گفت ا...اين كه مهتابي خودمونه...!
مهتابي:بچه ها شما اينجايين؟
سيروس دستش ا از زير شنل بيرون آورد و اشاره كرد كه مهتابي هم پيش آنها بياد.حالا مهتابي هم به جمع دودوستش زير شنل ملحق شده بود.صداي قدمهاي ديگري آمد سيروس زير لب به ريموس گفت:دم باريك كه تو درمونگاهه تو كس ديگه اي رو دعوت كرده بودي؟
ريموس سرش را به نشانه ي منفي تكانداد:no:.پسري لاغر اندام رنگ پريده با موهاي چرب بلند وارد راهرو شد جيمز زير لب گفت:اينم از زرزروس...!
سيريوس چوبدستي خودش را بيرون كشيد و وقتي زرزروس از كنار آنها رد شد ورفت و پشتش به آن سه بود سيريوس او را نشانه گرفتو طلسمي را به طرفش فرستاد طلسم به بين دو كتف زرزروس برخورد كرد چند ثانيه بعد طي طلسم پانمدي رنگ موهاي زرزروس تغيير كرد و زرد قناري شد زرزروس دستي به موهايش كشيد و در حالي كه سرتا پايش از خشم ميلرزيد فرياد زد :پيوز
و با قدمهايي سنگين به طرف دفتر فيلچ حركت كرد...
هرسه از زير شنل بيرون آمدند جيمز ،سيريوس،ريموس:
سپس به طرف تالار گريف به راه افتادند و بين راه به مرور اتفاقي كه چند لحظه پيش افتاده بود پرداختند واز ته دل خنديدند...!


ببین پست قبلیتو نزن لطفا! وقتی که یکی تایید نشد باید یکم صبر کنی(یه هفته) بعدش یه پست جدید بزنی!!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۵ ۲۰:۰۸:۳۷

دو چشم سبزش مثل خیاره
موهاش سیاه مثل تخته سیاهه
کاش مال من بود این پسر خوب
فاتح جنگ با لرد سیاهه


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۵

کلودیوناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ چهارشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۱۸ سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۸
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
کلاس ها تازه تعطیل شده بود، جیمز ، سیریوس و ریموس تازه از کلاس بیرون اومده بودن و چون کاری نداشتن توی سرسرا به دیوار تکیه داده بودن و به بقیه نگاه میکردند.
سیریوس: حوصله م حسابی سر رفته (زیر چشمی به یکی از دانش آموزان ریونکلاو نگاه میکرد) بهتره یه کاری بکنیم!
جیمز: چی کار؟
ریموس: نظری ندارم! فقط بهتره مثل دفعه ی قبل دردسر درست نکنید!
جیمز و سیریوس چشم هایشان را چرخاندند و زیر چشمی به ریموس نگاه کردن.
ناگهان چشم جیمز به اسنیپ افتاد که داشت از سرسرا رد میشد و به سمت خوابگاه گروهشون میرفت، زیرلبی به سیریوس گفت: اونجا رو نگاه کن یه سرگرمی داره با پای خودش میاد طرفمون.
سوروس اسنیپ آهسته به سمت اونا اومد ولی حواسش به دور و برش نبود و چشمش به پاتیلی بود که توی دستش بود.
جیمز: هی سوروس توی اون پاتیل چی داری؟
سوروس ناگهان سرش رو بالا آورد و چشمش به اونها افتاد ؛ با نفرتی پایان ناپذیر به اونها خیره شد و آهسته گفت: عجب سوال جالبی، فکر کردی بهت میگم؟
جیمز آهسته به سمتش رفت و در این بین ریموس آهسته اونها رو میپایید.
جیمز: چی شده؟ بالاخره حرف زدن یاد گرفتی؟ یا اینکه بالاخره تونستی فرق پاتیل و دستت رو تشخیص بدی؟
سیریوس خنده ای کرد و ریموس گفت: کاری بهش نداشته باشید بذارید بره!
وقتی سوروس پشتش رو به اونها کرد و آهسته به سمت خوابگاه به راه افتاد سیریوس دستش رو در رداش بُرد و چوبدستیش رو در آرود و یه ورد بی کلام خوند، نوک چوبدستی برقی زد و به ورد به سمت پاتیل سوروس سرازیر شد، و اونها بی آنکه چیزی بگویند به راه خود ادامه دادن و هر سه در راه به بلایی که سر معجون اسنیپ آوردند، خندیدند!...


هوم خوب بود...
چیز خاصی ندارم بگم!
تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۵ ۲۰:۱۴:۰۶

وقتی که به مرگ و تاریکی نگاه میکنیم تنها ناشناخته بودنه که ما رو میترسونه، نه هیچ چیز دیگری...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.