هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

الکسا بردلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
از اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 362
آفلاین
هرمیون:"با شکوهه! واقعا با شکوهه!"
رون:"چی با شکوهه؟!"
هرمیون:"خب اینکه آدم بتونه با یه همچین آدم معروفی عکس بندازه!"
رون:"با شکوهه به شرطی که اون شخص لاکهارت نباشه! اه اه مثل اینکه از دستش خلاصی نداریم اون از مامان اینم از تو. به نظر من که فقط یه کله پوکه!"
هرمیون با حرارت رو به رون کرد و گفت:"چه طور جرئت می کنی این جوری در مورد اون حرف بزنی؟ اون خیلی کارا برای جامعه ی جادوگری کرده رون!"
رون در حالی که تا گردن سرخ شده بود گفت:" تو این حرفو می زنی چون که اون خوشقیافه س! ساحره ها همشون این جورین!"
هرمیون در حالی که هر لحظه صدایش بلند و بلند تر می شد گفت:" تو اینو می گی چون به اون حسودیت میشه! چون که اون یه جادوگر بزرگه اما تو نیستی! همیشه از موفقیت دیگران نفرت داشتی چون خودت از بدست آوردنش عاجزی!"
رون با صدای خرناس مانندی پوزخند زد. جمعیت و لاکهارت به آن دو چشم دوخته بودند. لاکهارت در حالی که لبخند رضایت مندانه ای بر لبانش نقش بسته بود به طرف هرمیون آمد و با صدای بلند گفت:"اوه بله بله خانوم جوان! این همه سر و صدا برای منه؟گاهی از این قبیل اتفاقها میافته...می دونین...طرفداران من...گاهی بیش از حد هیجان زده می شن! طبیعیه! شاید می خوای بهت یه امضا بدم؟ یه نسخه ی مجانی از کتاب "گشت و گذار با غولها"، شاید هم "من سحر آمیز" یا..."
_"دیگه کافیه!"
این صدای خشمناک هری بود که سکوت را شکست.
"واقعا فکر کردی کی هستی؟ مدام این ور و اون ور می ری و با اون لبخند احمقانت جلب توجه می کنی و فکر می کنی آدم مهمی هستی و دیگران رو آدم حساب نمی کنی!"
" زود باش عکس بگیر!این می تونه خبر صفحه ی اولمون باشه! واقعا جنجالیه!"
ریتا اسکیتر در حالی که قلم سبزش را روی کاغذ پوستی رها کرده بود تا به نوشتن اراجیف احمقانه ای در مورد هری پاتر و گیلدروی لاکهارت بپردازد این را به دستیار عکاسش گفت. خانم ویزلی نفس را با صدای بلندی حبس کرد و گفت:"هری! این چه طرز حرف زدن با یه جادوگر بزرگه؟! هری؟"
اما هری به حرف او توجه نکرد و با خشم از کتابفروشی فلوریش و بلاتز بیرون آمد. به دنبال او رون هم بیرون آمد و با شور و شوق گفت:"دمت گرم هری کار خیلی باحالی بود! مدتها بود می خواستم حال این گیلدروی پر افاده رو یه جوری بگیرم اما نمی دونستم چه جوری! این دختره م که دیگه خودش رو با "لاکی جونش" خفه کرد! هرمیونو می گم..."
که صدای خودپسندانه ای از پشت سرشان شنیده شد و هر دو را از جای پراند. هرمیون بود که داشت با تکبر به جینی می گفت:"...آره دیگه! نمی دونم اگر من امسال تکالیفم رو به هری و رون ندم چه جوری می خوا ن درساشونو پاس کنن؟!" و در حالی که هر دو با حالت بدی می خندیدند به هری و رون تنه زدند. رون در حالی که مشتش را در هوا برای آن دو تکان می داد فریاد زد:"مواظب باش یه وقت اینجوری به لاکی جونت تنه نزنی که خیلی ناراحت می شم!" ناگهان هرمیون برگشت و محکم مشتی در دماغ رون زد. در حالی که از خشم برافروخته شده بود با صدای لرزانی گفت:" شانس آوردی که لاکی جونم اینجا نیست که ببینه! اما ظاهرا فلی جون تو اینجا هست و داره می بینه!" و با سر به آن سر خیابان اشاره کرد که فلور ایستاده بود و حیرت زده به آن دو نگاه می کرد.
_"بچه آ بچه آ! این چه کاریه که دارین می کنین؟ اَری تو چرا جلوی اونا رو نگرفتی؟ رون عزیز، اصلا ازت انتظار نداشتم که یه اَمچی کاری بکنی. تو اَم اَمینجور اِرمیون، عین بچه آی کوچولو..." فلور در حالی که خرامان خرامان از آنها دور می شد با ظرافت حرفش را نیمه تمام گذاشت. رون که کمی معذب شده بود آرام شد اما هرمیون تا پایان روز با آندو حرف نزد. اخرین شب اقامت آنها در پناهگاه بود بنابراین رون و هرمیون و هری تصمیم گرفتند با پا در میانی های خانم ویزلی و دامبلدور که آن شب مهمان آنها بود با یکدیگر آشتی کنند. هنگام شام که همه داشتند با خوشحالی با یکدیگر صحبت می کردند و می خندیدند در خانه با شدت باز شد و گیلدروی با خوشحالی وارد شد.
_"هری عزیزم! من امروز متوجه رفتار اشتباهم شدم و فهمیدم که نباید انقد خودپرست باشم بنابر این به این...چی بگم...خونه اومدم تا با هم آشتی کنیم.البته اینها همه از فروتنی و دلرحمی منه..."
که صدای پر طنین دامبلدور حرف او را قطع کرد:"بچه ها! در اینجا فکر نمی کنم که استفاده از چوبدستی در حضور من مشکلی داشته باشه!"
هری و رون و هرمیون و جینی نگاهی به یکدیگر انداختند و فریاد زدند:"اکسپلیارموس!"


[b][siz


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۴ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵

گیلدروی لاکهارتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۵۸ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 594
آفلاین
چند ساعت بعد...

گیلیدی عکسشو گرفته دستش و تو اتاقش داره با عصبانیت قدم میزنه...

_ لعنت بر این جاپونی ها...دو روز که از سایت میری سریع سوءاستفاده میکنن و قیافتو مث این بچه سوسولای میدون شوش میکشن... به جای شنل که برام حوله حموم کشیدن... عکاس هم که کچله... پای هرمیون هم کلی مو داره! من باید حال کسی که این عکس لعنتی رو کشیده رو بگیریم!

گوشی رو میکشه بیرون (از تو جیبش! فکر بد نکنید..) و زنگ میزنه به نورممد.

نور ممد: با عرض سلام و خسته نباشید... بفرمایید!
گیلدی: تا سه میشمرم، یقه کیریچرو میگیری میاریش اینجا... هوم... این صدای های بیناموسی چیه داره میاد؟! باز شما افغانی بلند کردین؟! یه بار خواستیم یه چیز باناموسی بنویسیم که توی اونم از این صداها اومد! شماها آثار کلاسیک منو تبدیل به هجونامه های بیناموسی میکنین... ما الان باید حرف های روشن فکرانه میزدیم!
نورممد: دیگه تکرار نمیشه! قول میدم دفعه بعدی حرفای روشن فکرانه بزنم! الان با کریچ خدمت میرسیم...

سه دقیقه بعد...
کریچ در حالی که چوب دستی گیلدی رو دماغشه، با طناب به صندلی بسته شده و داره به نورممد فحش خوار مادر (1) میده! (از کریچر بعید بود!) جاسم هم اون طرف موضع گرفته و فحش های کریچو تکذیب میکنه! (به عبارت دیگه با قضیه به صورت منطقی (و نه احساسی) برخورد میکنه!)
گیلدی (رو به کریچ) : هر چه سریع تر اعتراف کن که اون عکس کذایی رو از کجا آوردی؟وگرنه چوب دستیمو تا ته میکنم تو دماغت!
کریچ: کریچر بود بیگناه... گیلدی بود **** ! کریچ *** نورممد را خواهد *** ! کریچ فکر کرد عکس بود رمانتیک! گیلدی مگر خودش نداشت خوار مادر؟ کریچ داشت زن و بچه! زن و بچه بود نگران! کریچ باید به خانه رفت! کریچ با خواهر دابی داشت قرار!
گیلدی: رومانتیک بود؟ تو فکر کردی من اون قدر قزوینی ام که وقتی هرمیون وایساده اون بغل بیام با هری پشمالو عکس بندازم؟ تازه تو ندیدی من عینک آفتابی ندارم؟!! تو باید کتک بخوری...
و میپره رو کریچ و شروع میکنه به زدنش! و چنان بر سر و بدنش میکوبد که خونش به هوا پاشیده (حماسی خوانده شود) و سه سانت کف زمین خون وامیسه! نورممد با دیدن این صحنه تحت تاثیر قرار میگیره و اشک در چشماش جمع میشه...
نورممد: ده نزن لعنتی... من اون عکسو کشیدم!
گیلدی: چی؟ پس اعتراف میکنی؟ (هنوز داره کریچو میزنه)
نورممد: آره... با ازدواج مجدد زنم هم موافقم!
گیلدی: چه ربطی داشت؟! (همچنان در حال زدن کریچ)
نورممد: خودت گفتی حرفای روشن فکرانه بزن...
گیلدی: آووو... پس من برم به این قضیه ازدواج مجدد خانومت جامه عمل بپوشونم!

و از کادر میره بیرون!

نورممد رو به دوربین: پایان!

===================
1- فحش هایی که داده شد:
الف) نورممد بود بد!
ب) نورممد نباید کریچ آورد!
ج) نوررمد بود خائن!
د) کریچ بود بیگناه!
ه) **** **** ***!!!

===================
در ضمن، تقاضا داشتم در پست پروفسور بلیز زابینی، خط نهم از پایین، جمله ی دوم سانسور بشه!


ویرایش شده توسط گیلدروی در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۱۴:۰۱:۴۵
ویرایش شده توسط ارباب لرد ولدمورت کبیر در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۱۷:۴۳:۴۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۳۷ شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۴:۵۷ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 433
آفلاین
رون در حالي كه خيره به لاكهارت نگاه مي كرد : خيلي هم جالب نيست
هرميون : احمق نشو رون ... اون فوق العادست
- لبخند بزن عزيزم ... چطوره دست منو بگيري ؟؟؟
لاكهارت قبل از اينكه هري كوچكترين حركتي نشان بر اينكه موافق است يا مخالف بكند دست او را محكم گرفت طوري كه گويي هر آن ممكن بود با هم غيب شوند .
هرميون هنوز با آن نگاههاي عاشقانه به لاكهارت نگاه مي كرد و كتابش را در آغوش گرفته بود و كم كم داشت رون را عصباني مي كرد . ناگهان حالت چهره هرميون تغيير كرد و با شگفتي پرسيد : اونا كجا رفتن ؟؟؟
رون كه هنوز با عصبانيت به هرميون نگاه مي كرد : كيا كجا رفت ؟؟؟
هرميون : هري و ... پروفسور لاكهارت ؟؟؟

*‌‌ * * * * * *
هري احساس مي كرد بدنش تو خالي است زيرا فشاري كه از بيرون به او وارد مي شد در هر نقطه از بدنش او را به درون مي راند ولي همچنان دستش در دست لاكهارت بود زمين را زير پاها يش احساس كرد آن وضعيت به همان سرعتي كه بوجود آمده بود از بين رفته بود . اكنون در مكاني بودند كه هري احساس مي كرد نبايد در آنجا باشد . لاكهارت ديگر از آن لبخند هاي دلنشين نثارش نمي كرد و مرتب به ساعتش نگاه مي كرد . هنگامي كه هري مي خواست بپرسد كه كجا هستند لاكهارت نگاه موذيانه اي به هري كرد و گفت : ديگه وقتشه هري ....
او چند قدم عقب رفت و در مقابل چشمان حيرت زده هري شروع به تغيير كرد آن مو هاي بلوند و بيگودي شده به رنگ سياهي مي گراييد . چشمانش ريز تر و رنگش بي روح تر مي شد . پس از گذشت اندك زماني لاكهارت به كسي تبديل شده بود كه هري احساس مي كرد بيش از همه از او متنفر است .
- اربابم حتما خوشحال ميشه كه من تو رو آوردم هري
اسنيپ كه شرارت از چشمانش مي باريد قهقهه اي از شادي سر داد . هري كه نفرت از ذره ذره ي بدنش منعكس مي شد در آن لحظه به ياد سيريوس افتاد و بلا فاصله چوب جادويش را در آورد : پترفكيوس توتالوس
اسنيپ بلافاصله به زمين افتاد و هري با خشم به او گفت : اين بي احتياطيا از تو بعيده اسنيپ به اربابت بگو كه من بيدي نيستم كه با اين بادا بلرزم
در آن لحظه هري به خود افتخار مي كرد ناگهان همه چيز تغيير كرد آن مكان پر رعب و وحشت در حال از بين رفتن بود و سه ثانيه بعد موجي از هلهله و شادي به سمت هري مي آمد هري رون و هرميون را ديد كه در حال دويدن به سمتش بودند و از حركت لب رون فهميد كه مي گويد : معركه بود هري
هري با تعجب به اسنيپ نگاه كرد كه هنوز بر زمين افتاده بود و اندكي آزرده به نظر مي رسيد سپس برگشت و ريتا را ديد كه اكنون 10 سانتي متر بيشتر با او فاصله نداشت و لبخند بر لب به او گفت : شما در مقابل دوربين مخفي قرار گرفتيد ... .


ویرایش شده توسط دویل در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۸:۴۱:۵۱
ویرایش شده توسط دویل در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۳۰ ۸:۴۳:۵۰


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
تصویر کوچک شده




به به اینم که هری پاتر معروفه . پسرم شما برنده یه نسخه از کتابای من شدید حالا بیا اینجا یه عکس بگیریم .
رون : هری از من گفتن ، به این مرتیکه بی ناموس اعتماد نکن .
هرمیون : برو هری برو .
هری با آشفتگی به سمت گیلدی راه افتاد .
گیلدوری با حالتی پدرانه هری رو در آغوش گرفت و گفت :
- کالین عکسا رو برو تو کارش !
بلافاصله کالین با اشتیاق شروع کرد به عکس انداختن . در حین عکس انداختن دوربینش به سرعت به صورت عمودی و افقی در میامد .
عکس اول :
هری روی زمین خوابیده و گیلدوری به صورت پیروز مندانه ای پاش رو روی هری گذاشته و لبخند دلنشینی زده
عکس دوم :
هری چهار دست و پا روی زمینه و گیلدروی هم روش نشسته و دندوناش رو به نمایش گذاشته .
عکس سوم :
هری گیلدروی رو روی کولش سوار کرده و گیلدی دستاش رو بالا گرفته .
هرمیون در حالی که همچنان با ذوق به گیلدروی چشم دوخته بود گفت :
- وای خدا جونم خوش به حال هری . کاشکی من جاش بودم
رون: پس من بوووقم دیگه ؟
گیلدروی در حالی که به فکر فیگور جدیدش بود یه دور ، دور خودش چرخید . ناگهان چشمش به هرمیون افتاد که به صورت عشقولانه ای بهش خیره نگاه میکرد .
گیلدروی اول به این حالت درومد سپس در حالی که احساس میکرد خون گیلدی قهرمان در رگهاش جریان یافته با نفرت نگاهی به هری که در اثر عکسهای پی در پی سر و وضعش به هم ریخته بود انداخت .
هری
ناگهان گیلدی در یک حرکت انتحاری هری رو از سرجاش بلند کرد و به یک جای مجهول پرتاب کرد . هری در حالی که روی هوا بال بال میزد پرواز کنان از بالای سر ملت عبور کرد و از نظرها ناپدید و به سمت همونجای مجهول رهسپار شد .
ملت
گیلدی بدون توجه به نگاههای آسلامی ملت در حالی که خنده موذیانه ای داشت به صورت غیر آسلامی روبه هرمیون کرد و گفت :
- دخترم همین الان نسخه کامل سری مجموعه های من از هری پاتر پس گرفته و به شما تعلق میگیره . حالا بیا بالا با هم یه عکسی بندازیم
هرمیون با شنیدن این حرف جیغ بلندی کشید و غش کرد .
گیلدی : اوا ... بزار کمکت کنم !
گیلدی اینو گفت و خواست هرمیونو از روی زمین بلند کنه که رون با خشم مداخله کرد و فریاد زد :
- هووووووووووی به زن من چیکار داری مگه خودت ناموس نداری !
گیلدی : چرا دارم
رون با خشم فریاد زد :
- چرا و کوفت !
و سپس در یک حرکت فوق انتحاری به سمت یکی از قفسه ها رفت و یک کتاب قطور رو از درون آن بیرون آورد و بدون توجه به نام مقدس مرلین که بر روی آن نوشته شده بود آن را یکراست به سمت گیلدی پرتاب کرد.
ملت نفسهاشونو در سینه حبس کردند . کتاب زوزه کشان به سمت گیلدی رفت و مستقیم در دهن گیلدی که به صورت مشکوکی باز مونده بود فرو رفت .
مغازه رو سکوت فرا گرفت . ابتدا صورت گیلدی به رنگ سبز درامد سپس به رنگ بنفش و آخر سفید شد . گیلدی در حالی که با دو دستش گردنشو گرفته بود افتاد روی زمین و دیگه حرکت نکرد .
بلافاصله جمعیت آشفته شد و ملت شروع کردن به جیغ زدن و تنه زدن به هم . عده ای با عجله به سمت گیلدی میرفتند . یکی مشغول تنفس مصنوعی دادن شد . اون یکی روی شکم گیلدی مشغول تلمبه زدن شد . عده ای شروع کردن به پشت گیلدی ضربه زدن . عده ای دیگر به صورت مشکوکی در پشت گیلدی دیده نمیشدند . کالین با سرعت مشغول عکس انداختن شده بود بدون توجه به اینکه عکساش تموم شدن . خبرنگارا جمع شده بودند . سپس صدای جاروی پلیس از دور شنیده شد . در اون میان هری در دوربین پدیدار شد که روحشم از ماجرا خبر نداشت و.....

روز بعد :
خبر خبر !!!
باز هم بی ناموسی در جامعه جادوگری تلفات داد .
مقتول : گیلدروی لاکهارت به علت قصد های بی ناموسی .
قاتل : رون ویزلی به علت غیرتی شدن و اقدام به خفه کردن گیلدروی لاکهارت .



تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۶ ۸:۰۸:۰۳



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
_هری ! زود باش دیگه.
این صدای هرمیون بود که از پایین پله ها میومد.هری با عجله کیف پولش رو برداشت و قفس هدویگ رو گوشه اتاق گذاشت و به سمت در اتاق به راه افتاد.
_هری ! زود باش همه منتظرن.
_اومدم هرمیون.الان میام.باشه.
هری پله ها رو سه تا یکی کرد و سریعا خودشو به رون و هرمیون رسوند که پایین پله ها منتظرش ایستاده بودن.
رون به هری که نفس نفس می زد نگاهی انداخت و گفت:
_چرا انقدر دیر اومدی هری؟
هری آب دهانشو به سرعت قورت داد و گفت:
_ببخشید.کیف پولم رو پیدا نمی کردم.کلی توی چمدونو گشتم تا پیداش کردم.
هرمیون اخمی کرد و گفت:
_صد دفعه بهت گفتم این چمدون رو مرتب کن تا مشکلی برات پیش نیاد.زود راه بیفتید که همه توی کوچه ی دیاگون منتظرن.
هرمیون جلوتر از همه از در پشتی مهمانخانه ی پاتیل درزدار خارج شد و به محض نزدیک شدن به دیوار چوب دستیشو از جیب رداش در آورد و اونو به سمت دیوار نشونه رفت.چند تا آجر رو شمرد و بعد روی آجری توقف کرد و با چوب دستیش سه بار به اون ضربه زد.
ناگهان همه ی آجرها با آرایشی خاص کنار رفتن و کوچه ی دیاگون جلوی چشم بچه ها پدیدار شد.
همه به سرعت از شکاف پدید آمده روی دیوار رد شدن و بعد چند لحظه دیوار به حالت اولش برگشت.
هری نگاهی به کوچه انداخت.جمعیت توی کوچه موج می زد.همه برای خرید وسایل مورد نیاز بچه هاشون به دیاگون اومده بودن.توی کوچه همهمه ای برپا بود.
هری سعی می کرد از میان جمعیت مسیرشو به سمت مغازه ی فلوریش و بلاتز باز کنه.رون و هرمیون با دقت به دنبال هری می اومدن تا اونو گم نکنن.
قرار بود خانم ویزلی رو توی مغازه کتاب فروشی فلوریش و بلاتز ملاقات کنن.
همینطور که به سمت مغازه در حرکت بودن هری نویل رو دید که سر در گم به زمین نگاه می کرد.ته دلش به او خندید و به این فکر افتاد که لابد دوباره دنبال وزغش می گرده.
هری به اطراف نگاهی انداخت و ناگهان متوقف شد.به طوری که رون از پشت سر به اون برخورد کرد و به طبع اون هرمیون هم به رون برخورد کرد.
رون به هری که داشت به سمت راست نگاه می کرد نگاهی انداخت و گفت:
_چی شده هری؟
هری به مغازه ای که در سمت راستش بود خیره شده بود.بالای در ورودی مغازه روی تابلویی از جنس چوب نوشته شده بود:
کتاب فروشی فلوریش و بلاتز
داخل مغازه خیلی شلوغ بود.هری از میان جمعیت خانوم ویزلی رو تشخیص داد که داشت با شور شوق خاصی از یه مرد امضا می گرفت.کمی اونطورفتر جینی و فرد و جرج به مادرشون نگاه می کردن.نارضایتی در چهره ی همشون موج می زد.آقای ویزلی هم کمی اونطورفتر مشغول صحبت با یه مرد بود که هری اونو نمیشناخت.
با سقلمه ای که هرمیون به هری زد ، هری به خودش اومد و به همراه رون و هرمیون وارد مغازه شد.فرد و جرج به محض دیدن رون به سمت اونا اومدن و جینی هم با دیدن هرمیون لبخندی بر لبش نقش بست ولی با دیدن هری نه تنها اون لبخند محو شد بلکه به صورتش کاملا سرخ شد و نگاهشو از هری دزدید.
خانم ویزلی که همون لحظه صحبتش با مردی که از اون امضا گرفته بود تموم شده بود به سمت اونا اومد و گونه ی هری رو بوسید و گفت:
_اوه.سلام بچه ها.راحت اومدین؟اتفاقی که نیفتاد؟
رون اخمی کرد و گفت:
_مامان ما حالمون خوبه.اون مرده کی بود داشتی باهاش حرف می زدی؟
و با انگشتش به مردی که جمعیت دورش حلقه زده بود اشاره کرد.
خانم ویزلی با شوق خاصی گفت:
_یعنی تو اونو نمی شناسی؟تو لاکهارت مشهور رو نمیشناسی؟
ناگهان هرمیون جیغی از سر خوشحالی کشید که باعث شد همه برگردن و به اونا نگاه کنن.حتی گیلدروی لاکهارت هم دست از امضا کردن کاغذ ها کشید و به اونا نگاه کرد.
هرمیون که صورتش کاملا سرخ شده بود گفت:
_اوه.سلام آقای لاکهارت.از دیدنتون خوشوقتم.
لاکهارت در حالی که بقیه رو از نظر می گذروند جواب داد:
_اوه سلام بانوی زیبا.شما همه همراه خانم ویزلی هستید؟
هرمیون سرختر از قبل شد و جواب داد:
_بله.
ولی لاکهارت به هرمیون توجهی نداشت.نگاه لاکهارت روی پیشونی هری قفل شده بود و این هری رو آزار می داد.
ناگهان لاکهارت به سمت اونا اومد و دست هری رو گرفت و گفت:
_به به.ببینید کی اینجاست ! آقای هری پاتر مشهور.
صدای جیغهای دخترها از گوشه و کنار شنیده شد.
لاکهارت فورا کتابی رو از روی میز برداشت و به دست هری داد.سپس رو به عکاس کرد و گفت:
_لطف کنید و از من و آقای پاتر یه عکس بندازید.
عکاس با گفتن چشم قربان به پشت دوربینش رفت و آماده ی عکس گرفتن شد.
پس از گرفتن عکس لاکهارت رو به مردی که پشت سرش پشت یه میز نشسته بود و در حال نوشتن چیزی بود کرد و گفت:
_می شه اون قلم پر رو به من قرض بدید؟می خوام این کتاب رو برای آقای پاتر امضا کنم.
صدای پچ پچ ها بالا گرفت.
لاکهارت قلم پر صورتی رو از مرد گرفت و صفحه ی آخر کتاب رو باز کرد و چیزی توش نوشت و پس از تکون دادن سریع قلم روی کتاب اونو محکم بست و به هری داد.
هری بدون معطلی پیش دوستاش رفت.به محض رسیدن به اونا هرمیون کتاب رو از دست هری گرفت و صفحه ی آخرش رو باز کرد و گفت:
_وای.هری.خوش به حالت.
ولی با شنیدن صدای غرغر های رون ساکت شد و به کتاب خیره شد.




Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ جمعه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۵

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
انیتا:

چقدر عشقولانش کرده بودی فکر کنم اگه خود رون وهرمیون هم این رو بخونن خجالت بکشن

با توجه به این خط


چند صفحه را ورق زد:


و این یکی


بقیه دفتر سفید بود


ادم فکر میکنه هرمیون داره دفترش رو میخونه ولی با این جمله


مک گونگال هرمیون را صدا کرد و او دست از نوشتن برداشت


میفهمیم داشته مینوشته کلا درست حسابی نشون ندادی کی داشته میخونده کی داشته مینوشته



همه براش هدیه آورده بودند، خانم ویزلی، فرد و جرج، هری و ... اما من هیچ چیزی نداشتم تا بهش بدم


وقتی نوشتی آورده بودند یعنی خودشون هم بودند و این غلطه چون خانواده ها نمیتونن به هر بهانه ای بیان هاگوارتز بهتر بود میگفتی همه برایش هدیه فرستاده بودند


صفحه ی بعد را ورق زد:
" _ رون... من متاسفم، اصلا وقت نکردم، من..


خوبه که به این هم دقت کردی که مثلا این همه نوشته تو یک صفحه جا نمیشه



دفتر عزیزم، کاش می تونستی این حرفا رو بهش بگی و بهش بگی که چقدر دوستش دارم و چقدر دلم برای "دوستت دارم" گفتناش تنگ شده. "


رون اگه تا حالا گفته بود دوستت دارم که مشکلی نداشتن این دو تا , همه مشکلا سر اینه که علنی به هم نمیگن دوستت دارم



دفترش را زیر درخت گذاشت و رفت؛ تا او دفتر را بر دارد و بخواند و ببیند که چقدر اشتباه کرده است.


اینجا هم منطقی در کار نیست چون امکانش بود هر کسی دفتر رو برداره هرمیون رو چه حسابی دفتر رو اونجا میگزاره
منطقی بودن داستان فاکتور خیلی مهمیه که کمبود اون باعث میشه اعصاب خواننده به هم بریزه

اما و رومیلدا:

به به شخصیت های جدید زیبورا و گیدورا

داستانتون خوب بود دارای منطق , تقریبا با کشش و منطبق بر واقعیات کتاب

مثل این قسمت ها


فكر ميكني چي مينويسه!مگه غير تكاليفش چيز ديگه اي هم ميتونه بنويسه

خوابگاه دختران نيز مانند خوابگاه پسران بود با اين تفاوت كه خيلي مرتب تر از آنان بود . آنها در سردرگمي مبهمي فرو رفته بودند هري اصلا به اينجاش فكر نكرده بود كه تخت هرميون رو از كجا پيدا كنن


- از كجا فهميدي كه اينجا اتاق هرميونه؟
كج پا! .



تو بايد فكرشو ميكردي كه هرميون وقتي نخواد كسي از موضوعي بو نبره همين طور هم ميشه!



رعایت عوامل بالا باعث شده بود خواننده از خوندن نوشته نه احساس خستگی کنه نه احساس آشفتگی


اما اشکالایی داشت مثلا


من احساس مي كنم هرميون داره وارد يه بازي پيچيده ميشه

- قبلا چه چست و چابك بوديم حالا چه نرم و نازك!


استفاده از این جور تیکه ها کلا جالب نیست مگر اینکه طرف خیلی حرفه ای باشه و جوری به کار ببره که تو ذوق نزنه

مثلا توی نوشته خودتون جمله ی اول قابل قبول بود ولی دومی جالب نبود



واقعا فكر ميكني ميشه رفت؟! اگه اين جوري بود كه تا حالا يه دختر سالم تو هاگوارز نمي موند!


خواهر این حرفا چیه چرا اینقدر منفی فکر میکنی در ضمن بهتره از این چیزا تو نمایش نامت استفاده نکنی

یک اشکال دیگش هم طولانی بودنش بود اگر تو خطهای کمتری سر و ته داستان جمع بشه بهتره


بعد از دقايقي روميلدا به همراه دوستش اما به طرف ميز آمدند،



اینجا هم بهتر بود خودتون رو وارد داستان نمکریدن و دو تا اسم دیگه میگفتی کلا وقتی طرف اسم نویسنده رو تو داستان میبینه یک ذهنیت منفی به وجود می یاد


توی این قسمت هم مشکل هری و رون باید این باشه که چی جوری یک قسمت از بدن اونا رو به دست بیارن( مثل مو یا پوست و .... اخه واسه معجون لازمه) نه این که چی جوری اونا رو از تالار دور نگه دارن


براي يه ساعت تو هاگوارز نيايد يعني يه مدتي رو تو حياط بگذرونين


در کل خوب بود موفق باشی





نمایش نامه ی منتخب هفته ی ششم پست اما دابزه



_______________________________________________


دوستان توجه کنید که

هر جمعه یک عکس داخل تاپیک قرار میگیره و جمعه ی هفته ی بعد نقد پستها و عکس جدید

در مورد همه ی نمایشنامه ها صحبت میشه

هر چیزی که به ذهنتون رسید رو ننویسید همیشه به صورت آف لاین و داخل یک فایل ورد نوشته هاتون رو بنویسید و بعد از بازخوانی داخل این تاپیک و یا هر جای دیگه ی سایت قرار بدین این کار باعث میشه سطح نوشته هاتون بالاتر بره چون همیشه بعد از خوندن رول خودتون میبینید که بعضی جاهاش حتی به نظر خودتون هم بد شده و اونا رو اصلاح میکنید


نوشته ای که نسبت به بقیه بهتر بوده معرفی میشه و پستش از بقیه ی پستا متمایز میشه

تا دو نمایش نامه ی برتر آخر رو تو امضام قرار میدم تا بیشتر تو چشم باشه

اینم عکس این هفته

دقت کنید که اینجا یک مغازه هست در هقیقت فلوریش تو دیاگونه ولی شما میتونید هر مغازه ی دیگه ای رو هم تصور کنید

مردی که میبینید هم لاکهارته


تصویر کوچک شده


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

طناز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۸ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۷ شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۵
از دبیرستان علویان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر کوچک شده







(كار اشتراكي از روميلدا وين و اما دابز)
هرميون روي چمن هاي داخل محوطه دراز كشيده بود و به دفتري كه جلويش باز بود مي نگريست،مدادش را بالاي سرش تكان ميداد انگار در مورد مطلبي كه هم اكنون مشغول نوشتن آن بود فكر مي كرد.رون نيز از پنجره خوابگاه به هرميون خيره شده بود و بدون اينكه برگردد به هري كه روي تخت دراز كشيده بود گفت:
- من احساس مي كنم هرميون داره وارد يه بازي پيچيده ميشه!
هري متعجبانه گفت:
- چي؟!
- هر روز اون دفتر آبيشو بر مي داره مي ره ولو ميشه تو چمن...معلوم هم نيست چي مينويسه!
- فكر ميكني چي مينويسه!مگه غير تكاليفش چيز ديگه اي هم ميتونه بنويسه؟!
- نه...آخه هرموقع منو مي بينه دفترشو قايم ميكنه!من بلاخره مي فهمم...
رون پس از مدتي تفكر ادامه داد:
- مياي امشب دفترشو بپيچونيم؟
- چه جوري؟!
- اون دفترشو هميشه تو خوابگاه ميذاره...بايد يه راهي براي رفتن به اونجا پيدا كنيم ...
چند ساعت بعد در سالن غذا خوري:
رون و هري اولين نفراتي بودندكه پشت ميز حاضرميشدند،هري در حاليكه صندلي اش را عقب مي كشيد گفت:
- فكر كنم بهتر باشه با معجون تغيير شكل، خودمونو شبيه دو تا از دخترا كنيم تا بتونيم بريم تو خوابگاه دخترا
رون با لحني تحقير كننده گفت:
- واقعا فكر ميكني ميشه رفت؟! اگه اين جوري بود كه تا حالا يه دختر سالم تو هاگوارز نمي موند!
- ميشه...به من اطمينان كن...من مقداري از وسايلي كه هرميون سال دوم باهاش معجون درست كرد رو دارم ميتونيم ازش استفاده كنيم
- خوبه...اما...شبيه كي؟
- اولين دخترايي كه ببينيم.
بعد از دقايقي روميلدا به همراه دوستش اما به طرف ميز آمدند،
رون نگاهي به هري كرد و او نيز با تكان دادن سر تاييد كرد،رون و هري بلند شدند و به طرف آنها راه افتادند و روبروي آنها نشستند . رون در حالي كه به روميلدا خيره شده بود گفت:
- ميتونم يه خواهشي ازت بكنم؟
- اِ... متاسفم من براي جشن به كس ديگه اي قول دادم!!
هري در حالي كه پوزخند ميزد گفت:
- نه...منظور رون چيز ديگه اي بود
روميلدا نگاهي به رون انداخت و با حالتي رسمي تر گفت :
-بفرماييد!؟
_در حقيقت من يعني من و هري مي خواستيم ازتون خواهش كنيم كه...كه امروز سعي كنيد براي يه ساعت تو هاگوارز نيايد يعني يه مدتي رو تو حياط بگذرونين
اما با خشم گفت:
- چرا؟
اين بار هري بود كه پاسخ ميداد:
- ببين اگه اين كارو كنين من قول ميدم كه به كمك هرميون تكاليفي كه اسنيپ ديروز داده بود رو براتون انجام بديم...خواهش ميكنم.
اما با خوشحالي نگاهي به روميلدا كه چهره اش حاكي از رضايت بود كرد و گفت:
- قبوله...البته به شرطي كه مقاله اسلاگورن رو هم بنويسين
هري دهانش را باز كرد اما قبل از اينكه حرفي بزند رون پذيرفت.
بعد از چند ساعت آنها در سالن عمومي گريفيندور ايستاده بودند و هري در حالي كه معجون را از جيب ردايش در مياورد گفت:
- بيا آماده اس
آنها معجون را سر كشيدند و پس از مدتي به جاي هري و رون، اما و روميلدا آنجا بودند.
هري كه هم اكنون شبيه اما شده بود گفت:
- به نظر مياد همه چي خوب پيش ميره...بهتره بريم
آنها به طرف پله هايي كه به خوابگاه دختران ختم ميشد رفتند.
خوابگاه دختران نيز مانند خوابگاه پسران بود با اين تفاوت كه خيلي مرتب تر از آنان بود . آنها در سردرگمي مبهمي فرو رفته بودند هري اصلا به اينجاش فكر نكرده بود كه تخت هرميون رو از كجا پيدا كنن .رون به طرف يكي از اتاق ها رفت
- از كجا فهميدي كه اينجا اتاق هرميونه؟
- كج پا! ....مواضب باش كسي نياد
كج پا روي يكي از تخت ها لمبيده بود و خرخر ميكرد.
رون به طرف چمدون هرميون رفت و آن را زير و رو كرد. هري:
- فكر كن اگه يكي بياد ببينه روميلدا داره چمدون هرميون رو ميگرده چي ميشه...مواظب باش هرميون هم نبايد بفهمه كه ...
رون حرف هري را قطع كرد:
- اه لعنتي ...چقدر حرف ميزني!
- رون من به خاطر فضولي هاي تو اين جام!
- اوه...معذرت ميخوام ...آخه اينجا نيست...
هري به طرف تخت رفت و بالشت را كنار انداخت و دفتر آبي رنگي را پيدا كرد رون:
- از كجا فهميدي كه اونجا بود؟
- حدس زدم!
- خب ولش كن بجنب!
رون وسايل هرميون را مثل اولش در چمدون جا داد و با هري به طرف در خروجي رفت ناگهان دختري سال دومي كه از تعجب چشماش بيرون زده بود گفت:
- هه...ش...شما...مگه الان...اونجا...هه...
هري به رون گفت:
- احتمالا دخترا رو تو حيات ديده... بدو بريم...
و بعد به طرف در دويدند، رون در حالي كه ميدويد گفت:
- قبلا چه چست و چابك بوديم حالا چه نرم و نازك!...
ساعت 8 شب_كتابخانه مدرسه:
هري و رون روي يكي از ميزها نشسته بودندو چند تا كتاب قطور جلويشان باز بود و مشغول نوشتن چيزي روي ورق هاي پوستي بودند.
رون:
- تو فكرشو ميكردي اين جوري شه ؟!
- تو بايد فكرشو ميكردي كه هرميون وقتي نخواد كسي از موضوعي بو نبره همين طور هم ميشه!
- من نميدونم اين چه جور طلسمي بود كه رو دفترش زده بود!
هيچ جوري نتونستيم بازش كنيم!
- بدتر از اين ديگه هرميون هم باما حرف نميزنه!
- و بدتر! با اين همه مقاله چكار كنيم؟
- راسته كه ميگن چوبدستي مرلين صدا نداره...




تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۹ ۱۵:۰۸:۱۳

تا کی می خوای بشینی به پاش بسوزی
تا کی می خوای بشینی چشم به در بدوزی
در پی پیدا کردن کسی برو
که فقط واسه ی خودت بخواد تو رو


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
" خیلی خوشحالم که حداقل تو رو دارم که حرفای دلم رو برای کسی بگم. اینکه هیچ حرفی نمیزنی، خیلی خوبه، چون دیگه کسی نیست تا آدم رو سرزنش کنه و..."
چند صفحه را ورق زد:
" امروز روز بسیار بدی برایم بود. خیلی بده که کسی که دوستت داره... بذار از اول برات بگم:
_ دوشیزه گرنجر! لطفا این قسمتی رو که الان درس دادم رو برای آقای مالفوی توضیح بدید!
با تعجب به اسنیپ نگاه کردم. من هیچی از اون درس نمی دونستم، اصلا حواسم نبود. باز هم همون لبخند مسخره ی همیشگی روی لباش بود. مالفوی با چهره ای سرشار از غرور، ابروهایش را بالا برد و پوزخند زد. نمی دونستم باید چی بگم. دیروز هم این درس رو نخونده بودم که حالا بتونم جوابش رو بدم. عاجزانه به هری و رون نگاه کرد، اما اوناها هم نمی تونستند بهم کمک کنند. بنابراین به اسنیپ گفتم:
_ پروفسور اسنیپ... من درس رو گوش نکردم، متاسفم.
اما اسنیپ با بیرحمی تمام گفت:
_ تاسف شما به درد من نمی خوره! 20 امتیاز از گریفیندور کم!
من با ناله گفتم:
_ اما پروفسور، من...
اما اسنیپ لبخندی موزیانه زد و گفت:
_ و شما هم تا آخر هفته باید هر روز به دفتر من بیاید. برای تنبیه!
خدای من! فقط یک بار درس رو گوش نکرده بودم، اون هم به خاطر ... .
هر روز ساعت 7 تا 9 شب می رفتم به دفتر اسنیپ تا برگه هاش رو مرتب کنم و صد البته زخم زبون هاش رو گوش بدم. سه شنبه تولد رون بود و من چون درس داشتم و بعدش هم می رفتم پیش اسنیپ نتونستم چیزی براش بخرم. و اون شب...
تولد رون بود و توی تالارمون جشن گرفته بودیم. همه براش هدیه آورده بودند، خانم ویزلی، فرد و جرج، هری و ... اما من هیچ چیزی نداشتم تا بهش بدم. وقتی که همه ی کادوها باز شدند، رون مشتاقانه به من نگاه کرد. من خیلی خجالت کشیدم، برای همین بهش گفتم: "
صفحه ی بعد را ورق زد:
" _ رون... من متاسفم، اصلا وقت نکردم، من...
اما رون با بی توقعی به من نگاه کرد. حتی نذاشت تا دلیل کارم رو بگم، و فقط گفت:
_ می دونستم اینقدر برات ارزش ندارم که حتی یه کتاب ساده بهم بدی. یا فقط با یه کلمه بهم تبریک بگی.
و با خشم اونجا رو ترک کرد. تمام وجودم فریاد میزد:
_ رون! تو بیشتر از این برام ارزش داری که یه کتاب ساده بهت هدیه بدم. تو اونقدر برام ارزش داری که سر کلاس اسنیپ، فقط به این فکر میکردم که برات چی بخرم، شب پیشش هم همینطور. اونقدر برام ارزش داری که می خواستم هفته ی بعد هدیت رو بهت بدم. اونقدر برام ارزش داری که می خواستم با تمام نات هایی که از اول سال برات جمع کرده بودم و حالا یک گالیون شده بود، برات یک " جا چوب دستی طلایی رنگ" بخرم. و اونقدر برام ارزش داری که نمی خواستم فقط با یک کلمه تولدت رو تبریک بگم.
اما تو رفته بودی و من رو تنها گذاشتی. اصلا فکر نمی کردم کسی رو که دوست دارم و دوستم داشته، با گذشت دو روز از تولدش بدون اینکه دلایلم رو بشنوه، هنوز هم باهام قهر باشه و یک کلمه هم با من حرف نزنه.
دفتر عزیزم، کاش می تونستی این حرفا رو بهش بگی و بهش بگی که چقدر دوستش دارم و چقدر دلم برای "دوستت دارم" گفتناش تنگ شده. "
بقیه دفتر سفید بود. سرش را پایین انداخت و دفتر را بست.عرق شرم بر پیشانیش نشسته بود و احساس میکرد که خیلی خود خواه بوده است. اما خوشحال بود که پروفسور مک گونگال هرمیون را صدا کرد و او دست از نوشتن برداشت و دفترش را زیر درخت گذاشت و رفت؛ تا او دفتر را بر دارد و بخواند و ببیند که چقدر اشتباه کرده است.
****
هرمیون با عجله به حیاط برگشت و به زیر درخت "غروب خورشید" رفت. خوشبختانه دفترش بدون هیچ تغییر مکانی همانجا قرار داشت. با عجله به طرفش رفت و آنرا برداشت. صفحاتش را ورق زد تا از دست نخورده بودنش اطمینان حاصل کند. هنگامی که به صفحه ی آخر رسید، متوجه شد که چند خطر به آخرین خاطره اش اضافه شده است:
" هرمیون عزیزم. من خیلی خودخواه بودم که نگذاشتم تا دلایلت را بگویی. و باز هم خود خواه و مغرور بودم که به خاطر یک هدیه، با تو قهر کردم. هرمیون، این دفتر همه ی حرفها را به من گفت و من فهمیدم که چقدر اشتباه کردم. نمی دانم این دفتر جادویی می تواند به تو بگوید که " من هم تو را خیلی دوست دارم و به خاطر همه ی کارهایی که کردم، متاسفم، من را ببخش" ؟! "
و لبخندی گرم و دلنشین بود که بر لبان هرمیون نقش می بست.


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
بلیز:

اول از همه بگم که معمولا حرکات دوربین رو توی هالی ویزارد مینویسن در واقع وقتی بخوایم فیلم بنویسیم حرکت دوربین رو هم شرح میدیم پس لازم نبود توی نوشتت این همه به این موضوع بپردازی



شخصي کمدي با موهايي قرمز در دوربين پديدار شد

این قسمت یک جوری بود در واقع خودنمایی میکرد اونم به صورت منفی


چشمش به کرام افتاد که به صورت مشکوکيوسي داشت به سمت هرميون ميدويد


این قسمت هم بد بود مشکوک مینوشی بهتر بود سعی نکن توی پستات از این جور کلمه ها استفاده کنی ( تا اون جایی که یامدمه بچه ها برای ساختن ورد یک "یوس " آخرش میچسبوندن نه برای هر چیزی)


رون در حالي که خونش به صورت ارزشي به جوش اومده بود


این ارزشیه هم تو ذوق میزنه خونش به صورت ارزشی به جوش اومد خیلی جمله ی ارزشی ایه


( نکته : برای حفظ احترام وب مستر )

نکته ی جالبی بود

کلا اگر یک سری کلمه ها مثل اونایی که بالا گفتم و نمونه هایی مثل اینا


سپس هرميون جيغ بنفشي رو کشيد

به روي لرد جامعه پريد


به کار نمیبردی نمایش نامه ی خوبی بود سوژش جالب بود این که به درختای پشت هرمیون دقت کرده بودی هوشمندانه بود

قسمت پایانی داستان هم جالب بود


گراوپي عزيز !
مدت زياديه که آرزو دارم دوباره به هم برسيم و بتونيم در کنار هم زندگي کنيم . منتها گويا اين رويا تا زماني که کرام و رون در کنارم باشند هرگز به وقوع نميپيوندد


یک تیکه ی داستانت هم که من خوشم اومد این قسمت بود


دختر هر از گاهي سرش رو از روي نامه اش برميداشت و يک دور با علاقه آن را ميخواند و سپس از نو مشغول نوشتن ميشد



بلرویچ :

درود بر بهترین عضو تالار اسلی

اول کاری بگم که سبک نگارش داستانت خوب نبود رون نبود و با خواننده ارتباط بر قرار نمیکرد جمله هایی مثل وقتی در کنار دیگر جمله ها قرار میگرفتن توی ذوق میزدند

آن دختر نمي دانست درون دفتر خاطراتش چه بنويسد


توی نوشتت چیزی که خیلی مشخص بود سعیت در استفاده ی هر چه کمتر از فعل در آخر جمله ها و همچنین جمله هایی که فعل یکسانی داشتن بود . این کار خیلی خوبه ولی به شرطی که حرفه ای استفاده بشه مثلا جمله ی پایین 0 نمیگم بد نشوتی میگم بهتر میتونستی بنویسی)

فضاي سبز بيرون خانه در اين فصل سال برايش همانند ياري مهربان بود ، تنهايي و دوري از دوستانش را برايش قابل تحملتر ميکرد و جايي دنج براي نوشتن خاطره ، نامه و مطالعه کتابهايش بود .


فکر میکنم اگر این جوری مینوشتی بهتر بود

فضاي سبز بيرون خانه در اين فصل سال برايش همانند ياري مهربان بود , دنج برای نوشتن خاطره , نامه و مطالعه , جایی که تنهایی و دوری از دوستانش را برایش قابل تحمل تر میکرد

در ضمن با توجه به عکس اونجا اصلا نمیتونه حیات باشه بر فرض محال هم که حیات باشه چی جوری میتونه دنج باشه ؟ وقتی این همه درن دشت و وسیعه


او بشدت در اين روزها به درد و دل با مادربزرگ احتياج داشت ، شايد مادر بزرگ مي توانست کمي از دلتنگي اش بکاهد


وقتی فردا میخواست بره پیش ویزلی ها دیگه مادر بزرگ به چه کارش می اومد؟


اوه ! این عالیه ! برین مادر بزرگ رو بيارين پيش من . زود باشين .


این جمله هم مناسب هرمیون نبود در واقع بچه گانه بود مادرش گفت میرم مادربزرگت رو بیارم اینجا , دیگه لازم نبود هرمیون بگه بیارینش پیش من


به یکباره تصمیمی گرفت


اینجا که این جمله رو مینویسی آدم انتظار داره هرمیون یک حرکتی بره نه این که برگرده آسمون رو نگاه کنه و اخرش هم هیچ اتفاقی نیافته

دفتر خاطرات را بست ، قلم پر را درون شیشه جوهر قرار داد ، برگشت و به پشت دراز کشید و به آسمان خیره شد .


تو کل داستان هم هرمیون 10 بار دفترچه رو باز کرد و بست و یک چیزایی توش نوشت در حالی که اخر داستان سه تا جمله بیشتر توی دفترچه دیده نمیشه که اونا هم خیلی به هم ربط دارن یعنی میشه همه رو یک جا نوشت ( نمیدونم گرفتی چی میگم یا نه وقتی توی داستان اشاره میکنی که چند بار دفترش رو باز کرد و هر بار یک چیزی مینوشت آدم انتظار داره چیزایی متفاوتی که هر کدوم بعد از فکر کردن های مجزا به ذهنش رسیده نوشته شده باشه در حالی که اخرش میبینیم یادداشتش یک متن هماهنگه )

این اولین نمایشنامم توی این تاپیک بود . ببخشید اگه بد بود

اختیار داری نه بد بود نه عالی متوسط بود ولی با توجه به شناختی که ازت دارم خیلی بهتر هم میتونستی بنویسی به هر حال الکی بهترین عضو تازه وارد نشدی


گتافیکس:

اولا که من خودم تشخیص میدم چه عکسی مناسبه چه عکسی نیست اصلا دفعه ی بعد عکس صمیمی شدن رون و هرمیون رو میزارم

دوما مثلا قراره در مورد عکس نمایش نامه بنویسین اما تو متن تو هیچ اشاره ای به نوشتن نامه و خاطره و تکلیف و یا هر چیز دیگه ای نشده بود

اگر میخوای بگی تو این قسمت گفتی باید بگم این قابل قبول نیست


هر روز براي ران نامه مينوشت و از او ميخواست كه راز هديه اش زا فاش كند


سوما پر غلط املایی بود خیلی بهتره .وقتی یک چیزی مینویسی خودت یک بار بخونیش


منطق داستان هم در حد صفر بود
من نمفهمم تانکس چه ربطی به هرموین و رون داره که بخواد چشاش از حدقه در یاد

و یا چرا رون توی تولد تانکس باید به هرمیون هدیه بده


در روزي كه انها وارد پناهگام ميشدند تولد تانكس بود و هرمايي اسرار داشت كه ان گردنبد زيبا در انجا به او هديه شود



شاید تنها دلیلی که پستت رو پاک نکردم قسمت اخر داستانت باشه


ناگهان ان به گردنش تنگ شد هرمي به حالت خفگي افتاد و ران ميخنديد اين يكي از لوازم شوخي ويزلي ها بود كه پيش از چند چوق نميارزيد




آرتیکوس:

جمله بندیت ادم رو گیج میکرد این که برای هر چیزی یک توصیف نوشته بودی باعث میشد خواننده پنج خط بخونه و در اخر به فعل اصلی برسه مثل این تیکه(روی هم رفته پیشنهاد میکنم زیاد تو متنات از این سبک نوشتن استفاده نکنی)



هرمیون در حالی که بر روی چمنهای تازه زده شده که بوییدن آنها مقاومت هر دانش آموزی را از بین میبرد دراز کشیده بود و کتاب فلسفه جادویی که از خوانده شدن زیاد کهنه به نظر میرسید را با حالتی که گویی برای اولین بار میخواند،نگاه میکرد و هر چند دقیقه یک بار نوشته ای را بر روی کاغذ پوستی که کاملا از پر بودن آن سیاه به نظر میرسید اضافه میکرد.


اصل جمله اینه که هرمیون که روی چمنها دراز کشیده بود چیزهایی رو بر روی کاغذ پوستی مینوشت ولی تطابق اضافات باعث شده جمله طولانی بشه
این کار در اصل خوبه ولی به اندازش یا اینکه کوتاه تر میکردیش و یا یکی از توصیفات رو توی یک پاراگراف دیگه می اوردی



ناگهان تکه از ابرهای آسمان مثل دیگر روزهای بهاری شکلی به خود گرفت،چهره شخصی که با اخم و عصبانیت به سمت هرمیون نگاه میکرد.هرمیون گویی که چنین چیزی را احساس کرده بود،برای لحظه ای به آسمان نگاه کرد ولی چیزی به جز هیچ ندید،چونکه آن تکه ابر لحظه ای قبل از او توسط باد دیگری محو شده بود.


توی این قسمت چند تا اشکال وجود داشت

جمله ی اول به کل غلطه مثلا میشد این شکلی باشه تا بتونی منظورت رو برسونی = ناگهان تکه ابری در اسمان شکلی به خود گرفت , چیزی که در فصل بهار امری عادی بود ( جمله ای که تو نوشتی از نظر جمله بندی مشکل داره اینی که منم نوشتم جالب نیست ولی حداقل درسته )

در ادامه جمله ی چیزی به جز هیچ ندید خیلی بد فرم و نا زیبا و نا متناسب با کل متنه

جمله ی اخر هم اشکال داره توسط باد دیگری محو شد در حالی که قبلا به باد اشاره نکردی درست نیست مثلا اگر اولش مینوشتی با بادی به وجود اومد و اخرش مینوشتی با باد دیگه ای از بین رفت قابل قبول بود



-آخه باید این کتاب رو تا آخر این هفته تموم کنم!
هرمیون در حالی که دوباره سرش را در کتاب فرو میبرد گفت


حالت معمولش اینه که بگی
هرمیون در حالی که دوباره سرش را در کتاب فرو میبرد گفت : آخه باید این کتاب رو تا آخر این هفته تموم کنم!

اما اگر میخوای برعکسشو بنویسی( البته حالت اول قشنگتره از اون استفاده کن دومی ادبی تره ) باید اشاره کنی که گفت به کدوم جمله بر میگرده
آخه باید این کتاب رو تا آخر این هفته تموم کنم!
هرمیون این را در حالی که دوباره سرش را در کتاب فرو میبرد گفت


اصرار هری و رون برای دست برداشتن هرمیون از درس خوندن هم منطقی نبود اخه اون روز چه روز خاصی بود که فردا اون طور نبود و رون به شرط بی خیالی هرمیون از خوندن درس تو اون روز حاضر میشد فردا خودش هم با هرمیون درس بخونه


هرمیون هری راست میگه!فقط امروز رو بگذر!قول میدم از فردا خودم باهات بشینم درس بخونم!


یکی از جمله های فوق العاده گنگ و ناملموس نوشتت هم این بود


هوا سرشار از انرژی خالصی بود که خواهان فرو رفتن در ششها را به شرط بستن کتاب را میخواست


حالا اگر این طوری مینوشتیش باز قابل قبول تر بود

هوا سرشار از انرژی خالصی بود که خواهان فرو رفتن در ششها به شرط بسته شدن کتاب بود

این که در اخر داستان دوباره به اون چهره رجوع کردی هم خوب بود کلا این سبک که بازگشت به وقایع کم اهمیت قدیمیه به نوشته قشنگی خاصی میده



ناسنی دیگوری:

قبلا هم گفتم خواهشن وقتی میخواید پست بزنید قبلش حتما یک بار متنتون رو بخونید توی تک تک جملات نوشتت غلط ناشی از تند تایپ کردن و عدم بازنگری دوباره بود این برای یک نمایش نامه خیلی بده ممکنه بعضی قسمتها درست برداشت نشن

این که هرمیون توی فضا سبز مطالعه کنه به نظرم موضوع خیلی راحتی برای نوشتن بود به هر بهانه ی واهی میشه هرمیون رو فرستاد تو حیاط هاگوارتز پس نمیدونم چرا این متن طولانی رو نوشتی و در اخر تنها با یک خط اون رو به عکس ربط دادی ( البته کل متن طولانی نبود در حد قابل قبول و معمولی بود ولی چون تمام نوشتت یک مقدمه برای رسیدن به اصل ماجرا بوده میگم طولانی)


بالاخره بعد از مدت کوتاهی هیکلی تنومندی و مردی غول آسا با پشم و پیلی درهم و برهمی جلوی صورت هری ظاهر شد.


می نوشتی مردی غول آسا با صورتی پر مو و در هم و بر هم بهتر بود پشم و پیلی کلمه ی قشنگی نیست سعی کن تا اونجا که میتونی از کلمات مودبانه استفاده کنی به نوشته کلاس میده


اون مرد گنده ( هاگرید ) از بچه ها به گرمی استقبال کرد


اینجا هم اصلا لازم نبود داخل پرانتز هاگرید رو بنویسی چون تابلوه تنها مرد گنده در اونجا هاگریده حتی اگر معلوم هم نبود ننویسی بهتره این که اجازه بدی بعضی مطالب در قسمتهای بعدی نوشتت برای خواننده آشکار بشه جالبتره

خیلی از توصیفا اضافه یا نامناسب بودن مثل


هری با قدم های آهسته ولی گام هایی بزرگ مسافت کمی رو که هوز به خونهی هاگرید مونده بود رو طی میکرد


هیچ دلیلی برای این حرکت وجود نداره


هرمیون با زیرکی گفت : حتما خیلی کار مهمیه !


زیرکی اینجا در این شرایط بی معنیه چون نمی خوان که معامله کنن

و یک نکته ی دیگه چرا هرمیون باید از پیدا کردن اطلاعات برای هاگرید خوشحال وراضی باشه؟


هرمیون خوشحال به نظر میرسید و انگار از انجام دادن این فعالیت راضیه




نمیدونم چه چیزی نظرشو عوض کرد و باعث شد که بره توی فضای سبز


نباید بنویسی نمیدونم چی شد حداقلش اینه که بنویسی اما ناگهان نظرش عوض شد و باعث شد به حیاط هاگوارتز بره نباید نظریات نویسنده وارد داستان بشه


پس از چند دقیقه با دستی پر و دهانی به اندازه عرض صورت باز پیش به ها برگشت .. هری ، رون و هرمیون با دهانی باز و صورتی حیران و متعجب به حیوان چندش آوری که در دست هاگرید بود نگاه میکردند


اینجا هم بهتره وقتی یک بار دهان باز رو برای هاگرید به کار بردی دیگه اون رو برای بچه ها به کار نبری همواره استفاده از دو عمل و یا فعل مشابه در نوشته و به فاصله ی خیلی کم به اون ضربه میزنه





رون که ناامیدی در صدایش موج میزد و چشمانش در آن لحظه زندان نگرانی و تفکرات وحشتناک شده بودند گفت

دیدن طرز نگاه اونا که با قاطعیت تمام داشتن می گفتند شرمنده


این دو جمله جمله های عالیی بودن زیبا و قوی و البته خوبیش این بود که سعی نکرده بودی با استفاده ی زیاد از جمله هایی این چنین اون چندتایی که خوب در اومدن رو هم خراب کنی


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

نانسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۷ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
از یه جای خوب !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
هری با قدم های آهسته ولی گام هایی بزرگ مسافت کمی رو که هوز به خونهی هاگرید مونده بود رو طی میکرد . آخه امروز هاگرید بع اونا گفته بود که شب به خونش بیان ... هرمیون و رون نیز به دنبال هری میرفتند . گاهی با هم پج پچ میکردند و صدای قهقهه فضا رو پر میکرد ... اما نگاه های تند هری به قهقهه ها خاتمه می داد . هاگرید در خواب ناز بود ... انگار اصلا یاد قرارش با هری ، رون و هرمیون نبود.. هری بلوزش رو کمی صاف و صوف کرد ، موهای پریشونشو از توی صورت خسته و خواب آلودش کنار زد ، عینکش رو روی صورتش جابه جا کرئ تا شاید بهتر ببینه .. بعد چند تقه آروم به در زد و منتظر باز شدن دری که بنظر میومد هیچ وقت قصد باز شدن رو نداره شد ...
بالاخره بعد از مدت کوتاهی هیکلی تنومندی و مردی غول آسا با پشم و پیلی درهم و برهمی جلوی صورت هری ظاهر شد.. اون مرد گنده ( هاگرید ) از بچه ها به گرمی استقبال کرد ، به خاطر فراموش کردن قرار ازشون عذر خواهی کرد و بالاخره اونا رو به داخل کلبه دعوت کرد ...
رون که کمی می لرزید ، گفت : هاگرید ، میشه بگی برای چی اصرار داشتی این وقت شب ما رو ببینی ؟؟!!
هری گفت : اوهوم .. برای چی ؟؟
هرمیون با زیرکی گفت : حتما خیلی کار مهمیه !
ماه تقریبا نصف آسمون تیره و تاراما پر ستاره رو طی کرده بود و دیگه چیزی نمونده بود که صورت درخشانش پشت کوه های بلند و درختان درهم تنیده پنهان بشه ..
هاگرید در حالی که یک فنجان قهوه داغ که تو اون هوای سرد خیلی می چسبید به دست هر یک از بچه ها می داد ، به نرمی گفت : راستش موضوع از این قراره که من دیروز این موجود دوست داشتنی و خوشگللو .... رون که ناامیدی در صدایش موج میزد و چشمانش در آن لحظه زندان نگرانی و تفکرات وحشتناک شده بودند گفت : کدو..م..موجود ؟
هاگرید فقط لبخند زد سپس بسوی جعبه ای که در گوشه در قرار داشت رفت .. دستش را داخل جعبه فرو بد و پس از چند دقیقه با دستی پر و دهانی به اندازه عرض صورت باز پیش به ها برگشت .. هری ، رون و هرمیون با دهانی باز و صورتی حیران و متعجب به حیوان چندش آوری که در دست هاگرید و مثل اردک و پاهایش مانند گرگ و دمش مثل یک طاووس بود نگاه می کردند .. هاگرید با رضایت تمام و کمال از اون جونور بی ریخت و چندش آور و به قول خودش دوست داشتنی ! تعریف میکرد و می گفت : هاکینز پین ! دوست داشتنی ترین موجودی که در تمام طول عمرم داشتم !!! ولی انگار بچه ها اونقدر که هاگرید به هاکی ابراز علاقه میکرد ، خوششون نیمده بود !
بالاخره هاگرید گفت : من یه سری اطلاعات درباره هاکی میخوام .. مثلا درباره نوع غذاش ، محل زندگیش ، نژادش و ....
هاگرید که بادلی سرشار از امید به چشمان هری و رون نگاه میکرد .. ب دیدن طرز نگاه اونا که با قاطعیت تمام داشتن می گفتند شرمنده یکباره دلش خالی از قطره ای امید شد !
اما با دیدن قیافه هرمیون دوباره جرقه ی امید در دلش روشن شد !!!
هرمیون خوشحال به نظر میرسید و انگار از انجام دادن این فعالیت راضیه !
هاگرید هم خوشحال بود و لبخند می زد ....
صبح روز بعد هرمیون پس از صرف صبحانه در سرسرا تصمیم گرفت که کتابخونه بره تا اطلاعات مورد نازشو از کتابای مفید کتابخونه پیدا کنه ... وقتی به کتابخونه رفت کتاب های رو که میخواست برداشت و به طرف میز اومد تا اونا رو بذاره روی میز و بخونتشون اما نمیدونم چه چیزی نظرشو عوض کرد و باعث شد که بره توی فضای سبز !!!!
شاید اونجا راحتتر بود !!!!!!!!
پس بندوبساطش ولو کرد روی سبزه ها و شروع کرد به نوشتن مطالب مهم کتاب (( درباره هکینز ها )) توی یک ورق !!!

---------------------------------------------
وای تو ورخدا ببخشید انقدر موضوعش متفرقه بود و انقدر طولانی شد !!! آخه هیچی به ذهنم نمی رسید !!!! کریچر جان قول میدم دیگه انقدر بی ربط و طولانی ننویسم !


ویرایش شده توسط نانسی دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۴ ۱۴:۵۳:۱۸
ویرایش شده توسط نانسی دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۴ ۱۴:۵۷:۴۱

[b][size=medium][color=993366][font=Impact]همیشه حرفی رو Ø







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.