هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۵:۳۸ یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
ابرهای سفید بدون هیچ اختیاری توسط بادهای مهاجم در آسمان آبی به اطراف گسترده میشدند و با جلوگیری از نور خورشید و باز تابیدن آن،رقص نور بی جامه پارتی های گلیدی را تداعی میکردند.
درختان سرسبز نیز با آسمان در نقاشی کردن بزرگ طبعیت سهیم شدند تا شاید بتوانند گروه بسیاری از دانش آموزان هاگوارتز را به روی برگرداندن از درس و پیش آمدن به سوی آنها دعوت کنند ولی در این میان طبعیت میدانست که یک نفر را نمیتواند از دنبال کردن خط های پی در پی کتاب ها بردارد.
هرمیون در حالی که بر روی چمنهای تازه زده شده که بوییدن آنها مقاومت هر دانش آموزی را از بین میبرد دراز کشیده بود و کتاب فلسفه جادویی که از خوانده شدن زیاد کهنه به نظر میرسید را با حالتی که گویی برای اولین بار میخواند،نگاه میکرد و هر چند دقیقه یک بار نوشته ای را بر روی کاغذ پوستی که کاملا از پر بودن آن سیاه به نظر میرسید اضافه میکرد.
ناگهان تکه از ابرهای آسمان مثل دیگر روزهای بهاری شکلی به خود گرفت،چهره شخصی که با اخم و عصبانیت به سمت هرمیون نگاه میکرد.هرمیون گویی که چنین چیزی را احساس کرده بود،برای لحظه ای به آسمان نگاه کرد ولی چیزی به جز هیچ ندید،چونکه آن تکه ابر لحظه ای قبل از او توسط باد دیگری محو شده بود.
هرمیون آهی کشید و دوباره به کار خود ادامه داد که ناگهان صدای شخصی را شنید که میگفت:
-هرمیون!تو رو خدا یه لحظه دست از سر این کتابها بردار!آخه چقدر اینا باید از دست تو بکشند؟نمیخوای خستگی در کنی حداقل یه استراحت به این کتابها بده که از بس خوندیشون پاره پوره شدن!
هرمیون به اطراف نگاه کرد تا منبع آن صدا را تشخیص دهد که رون و هری را دید که مستقیم به سمت او می آمدند.
-آخه باید این کتاب رو تا آخر این هفته تموم کنم!
هرمیون در حالی که دوباره سرش را در کتاب فرو میبرد گفت.هری با لحنی که میدانست بر روی هرمیون تاثیر خواهد داشت گفت:
-فقط برای امروز هرمیون!امروز رو از دوره کردن بگذر!تازه امروز اول هفته است و تا آخر هفته خیلی مونده.
رون با حرکت سر با حرف هری موافقت کرد و گفت:
-هرمیون هری راست میگه!فقط امروز رو بگذر!قول میدم از فردا خودم باهات بشینم درس بخونم!
هرمیون قبل از جواب مکثی کرد و به اطراف نگاه کرد.درختان با حرکت شاخه های خود او را به سوی خود دعوت میکردند،هوا سرشار از انرژی خالصی بود که خواهان فرو رفتن در ششها را به شرط بستن کتاب را میخواست.سرانجام هرمیون تصمیم خود را گرفت و کتاب را بست و بلافاصله در کیفش جا داد.لحظه ای بعد با رون و هری مشغول لذت بردن از آن روز بهاری پرداخت.
بار دیگر آن چهره در ابرهای بهاری بوجود آمد که این بار به آنها میخندید.


آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
اقا ايم عكس صحنه داره قسمتي از پاي سمت چپ هرميون پيداست دز ضمن مگه نميدونيد كه در آُسلام نبايد موي دخترها پيدا باشد اين قوانينو خوده برادر حميد وضع كرده
--------------------------------------------------
هرمي در حال نامه نوشتن به ران بود در دلش قند اب ميشد قرار بود كه ران براي جشن تولد او هديه ي غير منتظهره اي بگيرد شالا با اين هديه متوانست روي تانكس را كم كند
هر روز براي ران نامه مينوشت و از او ميخواست كه راز هديه اش زا فاش كند اما ران دهنش قرص بود قرصه قرص فقط كمي توضيح در مورد ظاهر و اسمه هديه و قيمتش كمي به هرمي گفت
در روزي كه انها وارد پناهگام ميشدند تولد تانكس بود و هرمايي اسرار داشت كه ان گردنبد زيبا در انجا به او هديه شود

روز موعود فرا رسيد

هرمايي ذوق زده و منتظر باز شدن هديه بود چشمان تانك از حسادت از حدقه داشت بيرون مامد قيمت روي گردنبند 1000000000000000 گاليون را نشان ميداد هرمي ان را به گردنش انداخت كه ناگهان ان به گردنش تنگ شد هرمي به حالت خفگي افتاد و ران ميخنديد اين يكي از لوازم شوخي ويزلي ها بود كه پيش از چند چوق نميارزيد


تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
نسيم خنکي صورتش را نوازش ميداد ، در لابلاي موهايش پيچ و تاب مي خورد و آنها را به بازي مي گرفت . فضاي سبز بيرون خانه در اين فصل سال برايش همانند ياري مهربان بود ، تنهايي و دوري از دوستانش را برايش قابل تحملتر ميکرد و جايي دنج براي نوشتن خاطره ، نامه و مطالعه کتابهايش بود .
دختر جوان مثل هر روز در همين موقع و همين مکان ، برروي چمنها دراز کشيد ، دفترش را باز کرد ، قلم پر را درون مرکب فرو برد و بر روي صفحه سفيد دفترچه اش چيزي نوشت و سپس به فکر فرو رفت . او کمي فکر ميکرد و دوباره جمله اي کوتاه و نیمه کاره درون دفترچه مي نوشت . آن دختر نمي دانست درون دفتر خاطراتش چه بنويسد . او روزهاي تکراري و کسل کننده اي را در خانه و در کنار پدر مادرش مي گذراند . هيچي چيز در روزهاي آخر تعطيلات نمي توانست به اندازه ملاقات با دوستانش او را خوشحال کند . چند روز قبل بهمراه پدر و مادرش در یک میهمانی باشکوه مطعلق به شهردار شهرشان شرکت کرده بود ، ولی آنجا هم در حسرت جشن های هاگواترز که در سرسرای بزرگ آنجا برگزار میشد بود . او مطعلق به دنیای جادوگری بود و دوری از آن برایش غذاب آور .

- هرميون ، من و پدرت داريم ميريم خونه مادربزرگ تا اون رو بياريمش اينجا ، زود برميگرديم ، باشه عزيزم ؟

هرميون گرنجر با شنيدن نام مادربزرگ لبخندي بر روي صورتش نقش بست ؛ سرش را برگرداند و مادرش را دید که بهمراه پدرش در حال سوار شدن در اتومبیل بودند . او بشدت در اين روزها به درد و دل با مادربزرگ احتياج داشت ، شايد مادر بزرگ مي توانست کمي از دلتنگي اش بکاهد . هرميون با خوشحالي گفت :

- اوه ! این عالیه ! برین مادر بزرگ رو بيارين پيش من . زود باشين .

و سپس نگاهی به صفحه تقریبا خالی دفترچه انداخت و دوباره به فکر فرو رفت . او تنها از صدای دور شدن اتومبیل متوجه رفتن والدینش شد . هرچه فکر می کرد بی فایده بود . هیچ اتفاق مهم و جالبی در بیست و چهار ساعت اخیر برایش نیفتاده بود . به یکباره تصمیمی گرفت ، دفتر خاطرات را بست ، قلم پر را درون شیشه جوهر قرار داد ، برگشت و به پشت دراز کشید و به آسمان خیره شد . حرکت ابرهای کوچک در آسمان زیبا بود ، در او حس خوبی بوجود می آورد . چشمانش را بست و دوباره به فکر فرو رفت . مدتی با چشمان بسته فکر کرد تا اینکه صدای اتومبیل پدرش را شنید . بدون شک مادربزرگ را هم با خود آورده بودند . دوباره برگشت ؛ دفتر خاطراتش را باز ، قلم پر را برداشت و بسرعت چیزی نوشت .

- اوه ! هرمیون عزیزم .

این صدای مادر بزرگ بود که او را صدا میزد . قلم پر را همانجا بر روی چمنها انداخت ، حتی دفترچه را هم نبست . بلند شد و با خوشحالی ، دوان دوان بسوی مادر بزرگ رفت . حال دفتر خاطرات تنها شده بود ، ولی دیگر خالی خالی نبود .

امروز ، اول آگوست سال 2006

احساس تنهایی میکنم و دلم برای هری ، رون و جینی خیلی تنگ شده .
پدر و مادر رفتن مادر بزرگ رو بیارن . آخه قراره فردا برم به پناهگاه . خانوم ویزلی از من و هری دعوت کرده که بقیه تعطیلات رو پیش اونا باشم .


نسیم خنک دوباره وزید ، اما اینبار صفحات دفتر را ورق میزد .

----------------------------------------------------

این اولین نمایشنامم توی این تاپیک بود . ببخشید اگه بد بود .


دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
دوربين از بالاي ابرها به صورت بسيار ناشيانه اي در حال فرود آمدن بود . هرچه قدر که پايين تر ميرفت بر سرعتش افزده ميشد . معلوم نبود تصوير داره با سرعت مياد بالا يا دوربين با سرعت ميره پايين در هر حال فرقي نميکرد چرا که سرانجام دوربين موازات زمين ايستاد و تصوير دختر خوشگلي با موهاي وزوزي نمايان شد که داشت با خوشحالي با قلم پرش بر روي کاغذ چيزايي مينوشت .
دختر هر از گاهي سرش رو از روي نامه اش برميداشت و يک دور با علاقه آن را ميخواند و سپس از نو مشغول نوشتن ميشد .
دوربين به صورت صد و هشتاد درجه چرخيد و به سمت بوته ها نشونه رفت و آروم روي سايه شخصي مجهول ايستاد . سپس کمي تا قسمتي زوم کرد .
بله اين تصوير کرام بود که داشت به صورت ارزشي هرميون رو ميپاييد .
کرام هر از گاهي سرشو مياورد بالا و دوباره سرشو ميدزديد و در بوته ها فرو ميرفت .
دوربين مانند چشمان مودي چشم باباقوري با بي رحمي هر چه تمام تر از بدن کرام عبور کرد و دقيقا روي بوته پشتي زوم کرد .... شخصي کمدي با موهايي قرمز در دوربين پديدار شد !
بله او کسي نبود جز رون ويزلي. او نيز بدون اینکه متوجه کرام باشد مانند همتاي خودش از دور هرميونو زير نظر داشت
رون به خودش گفت :
- روووهاهاها ... ديگه وقتشه امروز بايد کار رو تموم کنم .
رون اين رو گفت و از درون جيبش موشکي رو دراورد . موشکي که بخاطرش بي خوابي ها کشيده بود تا آن را به بهترين شکل ممکن جادو کنه .
رون آروم در گوش موشک زمزمه کرد .
- يکراست برو پيش هرميون
رون اين رو گفت و موشک رو به سمت هرميون پرتاب کرد .
( ... بلافاصله دوربين روي هرميون زوم کرد ...)
موشک صاف رفت توي موهاي وزوزي هرميون و مانند حشره اي که در تار عنکبوت گير ميکند در موهاي هرميون اسير شد . هرميون آروم موشک رو از لاي موهاي وزوزيش بيرون کشيد و ان را باز کرد .

متن نامه :

هرميون با خشانت به اطرافش نگاه کرد و نامه رو مچاله کرد و به کناري انداخت .
( نکته : کرام مونده بود که اين نامه از کجا اومده )
رون که نا اميد شده بود خواست از پشت بوته ها دربيايد و بالاخره بعد از گذشت شش کتاب کارو تموم کنه .
اما درست قبل از اينکه رون از روي زمين بلند شه چشمش به کرام افتاد که به صورت مشکوکيوسي داشت به سمت هرميون ميدويد .
رون
کرام نفس نفس زنان خودش رو به هرميون رسوند و گفت:
- سلام هر مي اون !!
هرميون : سلام ويکي
بلافاصله رون به زير بوته ها شيرجه زد تا ببيند چه اتفاقي مي افتد .
کرام که به نظر ميرسد سر رشته حرفاش رو گم کرده تته پته کنان گفت:
-ااااام... ببين ... يادته من بهت گفتم وقتي درسم تموم شد دوباره بر ميگردم .
هرميون
کرام : خوب حالا هم من اومدم که ...
اما هيچ وقت حرف کرام به پايان نرسيد . رون در حالي که خونش به صورت ارزشي به جوش اومده بود در حالي که متوجه تمام قضيه شده بود در يک حرکت شهادت طلبانه از پشت بوته ها بيرون پريد و فرياد زد :
- هووووي با هرميون من چي کار داري ؟ مگه خودت ناموس نداري !
کرام : هر مي اون کي ؟
رون با سرعت به سمت کرام دويد تا مشت محکمي رو بر او وارد کند اما به دلايلي اين کار رو نکرد ( نکته : برای حفظ احترام وب مستر ) . هرميون که هاج و واج مونده بود با دستپاچگي گفت :
- نه تو رو خدا . خواهش ميکنم با هم دعوا نکنين .
کرام : نه مثل اينکه اين رون هنوز چهره اصلي منو نديده .
رون که صورتشم به قرمزي موهاش درومده بود با خشم به کرام خيره شد سپس گفت:
- قبول دارم کمي ارزشي هستي ولي فکر نکنم روي ديگه اي داشته باشي
کرام : جدي !
سپس در يک حرکت انتحاري عينکشو برداشت و در کمال تعجب چشمهاي قرمزي پديدار شدند .
کرام
رون
کرام در يک حرکت انتحاري تر ماسکشو از جلوي صورتش برداشت و به گوشه اي انداخت . ناگهان همه جا رو سکوت فرا گرفت سپس هرميون جيغ بنفشي رو کشيد و بي هوش روي زمين افتاد . آري لرد ولدمورت در وسط حياط هاگوارتز ايستاده بود !
رون : ه.. ه... هووووي.... مرتيکه ...ب..ب..بو...بوقي....... !
اما ادامه حرفشو خورد .
لرد که با تغيير قيافه خودش قدرت تکلم خودش رو نيز بازيافته بود با قاطعيت گفت :
- هرميون براي منه !
رون که مثل بيد داشت ميلرزيد با شنيدن نام هرميون دوباره خشم در درون وجودش لبريز شد به همين دليل فرياد زد :
- عمرا !
صداي رون در تمام فضاي هاگوارتز پيچيد . پرنده ها با سرعت از روي درختان شروع به پرواز کردند و براي چند لحظه منظره مخوفي رو پديد آوردند .
لرد : الان قدرت طنز نويسيمو بهت نشون ميدم تا بفهمي که سربه سر لرد جامعه گذاشتن ...
جمله لرد براي دومين بار در آن روز به پايان نرسيد . چرا که رون متوجه ارزشي بودن داستان شده بود و شايد به همين دليل بود که در يک حرکت انتحاري به روي لرد جامعه پريد و دعوايي خوني را آغاز کرد . در اون ميان هرميون که تازه داشت به هوش ميامد با ديدن اين صحنه دوباره از هوش رفت .
مدتي مبارزه به صورت کسل کننده اي ادامه يافت سپس دوربين به ارامي از مبارزه کرام ( ارباب لرد کبير) و رون ويزلي گذشت و به سمت محلي رفت که نامه نيمه تمام هرميون در اونجا قرار داشت . سپس روي آن زوم کرد :

متن نامه :

گراوپي عزيز !
مدت زياديه که آرزو دارم دوباره به هم برسيم و بتونيم در کنار هم زندگي کنيم . منتها گويا اين رويا تا زماني که کرام و رون در کنارم باشند هرگز به وقوع نميپيوندد.....


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۲ ۱۶:۴۶:۰۳
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۲ ۱۶:۵۷:۲۳



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ جمعه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
دوستان توجه کنید که

هر جمعه یک عکس داخل تاپیک قرار میگیره و جمعه ی هفته ی بعد نقد پستها و عکس جدید

در مورد همه ی نمایشنامه ها صحبت میشه

هر چیزی که به ذهنتون رسید رو ننویسید همیشه به صورت آف لاین و داخل یک فایل ورد نوشته هاتون رو بنویسید و بعد از بازخوانی داخل این تاپیک و یا هر جای دیگه ی سایت قرار بدین این کار باعث میشه سطح نوشته هاتون بالاتر بره چون همیشه بعد از خوندن رول خودتون میبینید که بعضی جاهاش حتی به نظر خودتون هم بد شده و اونا رو اصلاح میکنید


نوشته ای که نسبت به بقیه بهتر بوده معرفی میشه و پستش از بقیه ی پستا متمایز میشه

تا دو نمایش نامه ی برتر آخر رو تو امضام قرار میدم تا بیشتر تو چشم باشه

************************************
************************************

یونا :

جالبه که هچ حرفی نمیتونم در مورد نوشتت بزنم نه اونقدر بد که بشه به راحتی ازش ایراد گرفت نه اون قدر خوب که نقد لازم نداشته باشه .
نمیدونم چرا ولی کسی نتونسته تا حالا عکس رو به طرز درست و زیبا به نوشتش ربط بده ( شاید عکس بده که نمیشه)
برای ربط دادن نوشته به عکس حتما لازم نیست کل جزئیات رو به کا ببرین مثلا نمیخواد بگین هاگرید ترسید اما جنه نترسید و یا سرعت واگن خیلی زیاد بود ( البته اگه بتونین درست اینا رو وارد متنتون کنین خیلی بهتره)
همین که تو نمایش نامه به بانک رفتن هری اشاره بشه کافیه یعنی اگر روی چگونگی رفتن هری به بانک کار کنین بهتره تا این که از اون سرسری بگزرین و بعد برای این که نمایش نامتون کوتاه نباشه تک تک جزئیات بی اهمیت داخل بانک رو توضیح بدین
( اینا کلی بود نه برای پست یونا نه برای این عکس کلا به چگونگی ربط موضوع به عکس بیشتر فکر کنین باعث میشه قدرت تخیلتون قوی تر بشه)


مثلا توی رول یونا توی این قسمت


چقدر تنهايي بد بود! از تابستان تا حالا كه به پاتيل درز دار آمده بود هيچ آشنايي را نديده بود. دلش براي هرمايني، ويزلي ها، هاگريد و بقيه تنگ شده بود. حتي بدش نمي آمد گفت و گويي با مالفوي داشته باشد!


چرا هری به پایتل درزدار اونم بدون ویزلی ها و یا هرمیون رفته باید رو اینا کار بشه


یک چیز دیگه ای که به ذهنم میرسه این قسمته


هري مطمئن بود كه اگر هاگريد او را نمي گرفت حتما به بيرون پرتاب شده و ولدمورت را به دليل كشته شدنش براي گرفتن پول از گرينگوتز غافلگير مي كرد.


وقتی جمله ی اول رو نوشتی دیگه جمله دوم از زبان خود هری یعنی این


ولدمورت حتما از خوشحالي سكته رو ميزد! يادم باشه به خاطر نجات پيدا كردنمون ده گاليوني بدم!


اضافیه باعث میشه زبایی جمله ی اول هم از ذهن خواننده بیرون بره



فلور:

چرا نمایش نامت رو نصفه ول کردی؟
از خط اخری هم که نوشتی هیچی نفهمیدم ادامه رو بقیه میدن یعنی چی ؟ خودت خوبه یک مدت مسئول اینجا بودی ها باید نمایش نامه رو تموم کنی



در مورد اخر داستانت هم منظورت چیه تنها راه نجات ققنوسه؟ منظورت خبر کردن اعضای محفل از طریق اونه؟؟

خود نمایش نامت هم جالب نبود چون گنگ بود چرا هاگرید هری رو بدون این که چیزی بهش بگه میبره بانک و این پولی که هری دستشه از کجا اومده ؟ اگر اخر داستان به این سوالا جواب میدادی و یک چوری سرو تهش رو هم می اوردی نمایش نامت بد از اب در نمییومد یعنی پتانسیلش رو داشت که خوب باشه




انیتا :

لازم نبود بگی تا اخر بخون بعد نظر بده من هر نمایش نامه ای رو حداقل دو بار میخونم
سوژه خیلی جالب بود من تا وسطای داستان نفهمیدم هری خوابه در واقع خوبی داستانت این بود که کسی اول داستان و حداقل تا جایی که هاگرید میگه عروسی گراپه چیزی نمیفهمه و فکر میکنه یک پست ارزشیه

موقع تایپ چیزی گوش نکن باعث میشه نفهمی چی نوشتی توی همین پست چند جا غلط غلوط وجود داشت


هر چی پول توش ریخت بیرون

بود رو جا انداختی


واگن از روی دست اندازی رد و شد و آن سه با شدت به هوا پریدند


یک واو اضافه


اون خواست با وینی ازدواج کرد!


وینکی رو اشتباه تایپ کردی


اما صدای کوبش در، همراه با صدای دادلی شد که میگوید:


درستش میگفته نه میگوید

و ................ که باعث میشه تو ذهن خواننده تاثیر منفی بزاره



متوجه چیزی صفت در زیر کمرش شد.


اولا سفت نه صفت دوما کریچر به این نازی و نرمی چرا رو بچه ی مردم عیب میزاری

این که بین دو مکان ستاره گزاشتی خوبه ادم میفهمه الان جهش زمانی و مکانی اتفاق میافته



اما نمی دانست با چه کسی سر و کار دارد. بنابراین دستش را دراز کرد و عینکش را از روی میز کنار تختش برداشت


اگر " بنا بر این " رو نمینوشتی جمله بندی با کلاس تر می شد



هری عزیز! فردا صبح، ساعت 8 ربیوس هاگرید به دنبال تو خواهند آمد تا برای برداشتن معجونی از اتاقک مخصوص من، به گرین گوتز بروید. آلبوس دامبلدور."


دلیلی که برای بازگشت مجدد هری به بانک اوردی قابل قبول و عالی بود ولی فقط این رو مطمئن نیستم وقتی خود البوس نیست میشه از اتاقکش( صندوقش) چیزی برداشت یا نه



هری به پهنای صورتش خندید، عینکش را درست کرد و گفت:
_ هاگرید! متاسفم که دیر کردم! آخه نمیدونی، دیشب چه خوابی دیدم!


اگر متنت بعد از این جمله تموم میشد خیلی خیلی بهتر بود یعنی با حداکثر دو جمله بعد از این دو خط داستان فینیش میشد نمیدونم مثلا
هاگرید: پسر الان خیلی دیر شده راه بیفت باید تو راه خوابت رو برام تعریف کنی( میدونم اینم خیلی ضایع اس )



هاگرید در حالی که داشت دست هری را با قدرت تمام می فشرد گفت:
_ چه خوابی؟!
هری دستش را از دستان هاگرید بیرون کشید و با خنده گفت:
_ اوه! از اضطراب امروز، خواب دیدم که گراپ داماد شده! حالا بگو با کی!
هاگرید در حالی که داشت قهقه میزد گفت:
_ چه بامزه! اگه بفهمه کلی ذوق میکنه! حالا با کودوم دختر بدبخت؟!
هری در حالی که داشت به این موضوع فکر میکرد که چقدر خوب است ککه دیگر با چو رابطه ای ندارد، گفت:
_ بذار از اول تعریف کنم! اینجوری هیجان انگیز تره!
و آنروز، ماگل ها شاهد پسری عینکی بودند که داشت برای مردی غول آسا مطلبی را با هیجان بسیار تعریف میکرد!


تمام این قسمت اضافیه و مقداری داستانت رو لُوس کرده البته به جز خط اخر اون قشنگه




نمایش نامه ی منتخب هفته ی پنجم پست آنیتاست



اینم عکس جدید هرموینه که داره یک چیزی مینویسه میتونه نامه باشه میتونه خاطره باشه میتونه تکالیفش باشه اینش زیاد مهم نیست

تصویر کوچک شده


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
تصویر کوچک شده





لطفا تا آخر بخونید، بعد نظر بدین!!
____-------__________
_ هــــــــــری!... اون کیسه رو جمعش کن!... هر چی پول توش ریخت بیرون!... با تو ام!....هـــــــــــــــری!
هری با گیجی تمام به هاگرید چشم دوخت و در حالی که باد موهای سیاهش را نامرتب تر از همیشه میکرد، فریاد زد:
_ چی شده هاگریــــــــــــــــد؟!
هاگرید سرش را تکان داد و در حالی که می خندید، با انگشتش به کیسه ی پولی که در دستان هری بود اشاره ای کرد. هری هم متوجه شد و در حالی که به پهنای صورتش می خندید، با زحمت فراوان کیسه را در جیبش گذاشت. هنگامی که هاگرید داشت لبخند هری را پاسخ می داد، واگن از روی دست اندازی رد و شد و آن سه با شدت به هوا پریدند. وقتی هری خود را از زیر هاگرید بیرون کشید، متوجه چیزی صفت در زیر کمرش شد. بنابراین دستش را با احتیاط به پشت کمرش برد و چیزی را که توانست با دستش لمس میکرد را با احتیاط بیرون آورد. و وقتی آنرا دید بسیار متعجب شد. او کریچر بود که لباس کارکنان گرین گوتز را به تن کرده بود! هری فریاد زد:
_ کریچر! کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟!
کریچر در حالی که نگاهش را از هری می دزدید گفت:
_ ارباب!... کریچر پول نداشت!... کریچر کار خواست!.. اون خواست با وینی ازدواج کرد!
هری با عصبانیت تمام کریچر را ول کرد و به روبرویش خیره شد و به یاد امروز صبح، قبل از آمدن به گرین گوتز افتاد...
***
تق ... تق...
_ هدویگ!
هری با عجله از تختش را پایین آمد و پنجره را باز کرد. هدویگ با عجله روی شانه ی هری نشست و پایش را جلوی صورتش گرفت. هری به سرعت نامه را از پای هدویگ باز کرد. می ترسید که قرارش با هاگرید برای رفتن به گرین گوتز به هم خورده باشد. نامه را باز کرد و آنرا خواند:
"هری! من ساعت 8 برای بردن تو به گرین گوتز می یام! دلم نمی خواد اون موش همون پسر خالت رو ببینم"
هری ابتدا خندید و سپس با عجله به ساعتش نگاهی کرد و داد زد:
_ یا ریش مرلین! ساعت هشته!
اما صدای کوبش در، همراه با صدای دادلی شد که میگوید:
_ من در رو باز میکنم!
***
_ هری! پیاده شو دیگه بچه!
هری از فکر و خیال در آمد و متوجه شد که واگن ایستاده. بنابراین در حالی که می خندید پیاده شد. هاگرید جلوتر از همه بود و نحوه ی رد شدن از آن صخره های صعب العبور را به آنها یاد می داد. کریچر هم آخر از همه و به زحمت سعی در شدن از آن صخره را داشت.
***
_ هری ما با این واگن به اتاق دامبلدور میریم که اونجا به یه جای مهم دیگه راه داره.
هری در حالی که داشت سوار واگن میشد، با تعجب پرسید:
_ کجا هاگرید؟!
هاگرید لبخند پت و پهنی زد و گفت:
_ محل زندگی غولها! آخه عروسی گراپه!
***
هری در حالی که داشت از گردنه ای رد میشد، به این فکر میکرد که چطور با باز کردن اتاقک در گرین گوتز، کوهستانی در برابر آنها نمایان شد و آنها، سوار بر واگن و با چه سرعتی آن کوهستان را می پیماییدند.
_ آه هری! کجایی؟!
هری سرش را تکانی داد و با دیدن هاگرید که دست به کمر روبرویش ایستاده بود، گفت:
- آم... هیچی! راستی، عروس کیه؟!
هاگرید قهقه ای زد و گفت:
_ سکته نکنی ها! عروس چو چانگه!
هری با چشمانی از حدقه در آمده فریاد زد:
_ چی؟ چو؟ باور نکردنیه!...
* هــــــــــــــــــــــری!
هری با ترس به اطرافش نگریست و به دنبال عامل صدا برآمد. اما هیچ کسی را ندید. صدا دوباره گفت:
* هــــــــــــــــری! لعنتی!
هری دردی را در جای زخمش احساس کرد و گفت:
_ هاگرید؟ تو صدایی نمیشنوی؟
هاگرید سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد. صدا لحظه به لحظه بلندتر میشد:
* پسره ی عوضی!
هری فریاد زد:
_ هاگرید! ولدمورت و دار دستش اینجان... هاگرید!
اما هاگرید وسط جشن عروسی بود. دست چو در دست گراپ بود. کریچر نیز به سر و روی گراپ و چو، گالیون می پاشید! همه کارهای مزحک و خنده دار می کردند. اما ولدمورت داشت به آنها نزدیک میشد:
_ هــــــــــــری! بلاخره میکشمت!
ضربه ای به شانه ی هری خورد و ناگهان دنیا به دور سرش چرخید و کم کم تیره و تار شد. و ناگهان همه چیز ثابت شد. هری یکه و تنها در میان دنیایی قیر گون قرار گرفته بود.
* گفتم پاشو و اون تن لشت رو جمع کن! هری!
ناگهان دنیا دوباره چرخید و اینبار همه جا سفید شد. هری چشمانش را باز کرد. نور چشمانش را اذیت می کرد. او توانست سایه ی درشت و بد هیکلی را تشخیص دهد، اما نمی دانست با چه کسی سر و کار دارد. بنابراین دستش را دراز کرد و عینکش را از روی میز کنار تختش برداشت و به چشمش زد. و با دیدن او گفت:
_ عمو ورنون؟؟!
عمو ورنون در حالی که دست به سینه بالای سرش ایستاده بود، گفت:
_ اون گنده بک، پایین واستاده! میگه می خوای باهاش بری بیرون! زودباش!
هری به شدت گیج شده بود. نمی دانست چه خبر شده بود. با عجله لباسش را پوشید. کاغذی در جیب پیراهنش، توجهش را به خود جلب کرد. نامه را برداشت و با خواندن آن، دوباره همه چیز به یادش آمد:
" هری عزیز! فردا صبح، ساعت 8 ربیوس هاگرید به دنبال تو خواهند آمد تا برای برداشتن معجونی از اتاقک مخصوص من، به گرین گوتز بروید. آلبوس دامبلدور."
هری لبخندی زد و با عجله به طبقه ی پایین رفت و به هاگرید ملحق شد. هاگرید با دیدن هری فریاد زد:
_ هری! پسره ی تنبل! چقدر می خوابی!
هری به پهنای صورتش خندید، عینکش را درست کرد و گفت:
_ هاگرید! متاسفم که دیر کردم! آخه نمیدونی، دیشب چه خوابی دیدم!
هاگرید در حالی که داشت دست هری را با قدرت تمام می فشرد گفت:
_ چه خوابی؟!
هری دستش را از دستان هاگرید بیرون کشید و با خنده گفت:
_ اوه! از اضطراب امروز، خواب دیدم که گراپ داماد شده! حالا بگو با کی!
هاگرید در حالی که داشت قهقه میزد گفت:
_ چه بامزه! اگه بفهمه کلی ذوق میکنه! حالا با کودوم دختر بدبخت؟!
هری در حالی که داشت به این موضوع فکر میکرد که چقدر خوب است ککه دیگر با چو رابطه ای ندارد، گفت:
_ بذار از اول تعریف کنم! اینجوری هیجان انگیز تره!
و آنروز، ماگل ها شاهد پسری عینکی بودند که داشت برای مردی غول آسا مطلبی را با هیجان بسیار تعریف میکرد!

**********
فکر میکنم بد نشده بود! اما دلیل اینکه یه کم بد شده بود، این بود که زیاد مجسمش نکرده بودم( چون این چند روز خیلی امتحان داشتم) و اینکه در حالی که داشتم وست لایف رو گوش میدادم، تایپ میکردم!
خلاصه شرمنده اگه طولانی شد!
تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۲ ۱۳:۳۲:۲۶

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۲۳ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 929
آفلاین
هاگرید با قدم های بلند خودشو به بانگ گرینگوز می رسونه و هری دوان دوان سعی می کنه از هاگرید عقب نمونه هاگرید سریع وارد بانک می شه و هری نفس نفس زنان پشت سر هاگرید وارد می شه
هری: هین هین ... هاگرید هنوزم نمی گی چه خبره؟
هاگرید فقط سرشو به علامت منفی تکون می ده و داره دقیق به اطراف نگاه می کنه
هاگرید بعد از مدتی می گه: هری از این طرف ...

هاگرید جلوی یک میز بلند می ایسته و شماره ی حساب رو می ده

جنی با کت مشکی و کروات سبز جلوی اونا ظاهر می شه
جن: قربان راه از این طرف ...

وارد یک واگن می شن هاگرید کیسه ی پول رو به دست هری می ده و هری روتوی واگن حل می ده و خودشو به سختی جا می ده جوری که در حال له شدنه! و هری هر لحظه فکر می کنه ممکنه له بشه

جن هم وارد واگن می شه وحرکت...
ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ قیژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ تق تق
جرینگ جیرینگ
چیک چیک

هری باز هم یاد اولین ورودش می افته
هاگرید اونو محکم گرفته

سرعت واگن داره هر لحظه بالاتر می ره
دستهای جن هر لحظه دور فرمون واگن محکم تر می شه
وحشت هری داره به اوجش می رسه
و هاگرید داره فضای سرد اطرافشو حس می کنه احساس می کنه اینجا اونجوری که باید باشه نیست

سرعت بیشتر می شه
قیژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ

و جن این بار داره می خنده
چشماش داره برق می زنه
دستش محکم به فرمون چسبیده
تو چشماش سیاهی دیده می شه

بر می گرده به طرف هری و تو چشمای هری نگاه می کنه و می گه: ارباب کوچک خواهد مرد!
و باز هم می خنده

صدای کشداری در غار می پیچه

پاااااااااااااااااااتتتتتر! خواهی مرد! مرگخوارها همه جا هستن....ارباب منتظر توست

هری و هاگرید وحشت زده توی واگن پرسرعت روی ریلها در حال حرکتن تنها راه نجات ققنوسه...


888888888888888888888888888888888888888

اینجا مگه نمایشنامه نیست؟؟ پس باید ماجرا رو گذاشت من عموما حوادث نمی سازم! ادامه رو بقیه می دن


دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۰ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

یونا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۴ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۱۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
چقدر تنهايي بد بود! از تابستان تا حالا كه به پاتيل درز دار آمده بود هيچ آشنايي را نديده بود. دلش براي هرمايني، ويزلي ها، هاگريد و بقيه تنگ شده بود. حتي بدش نمي آمد گفت و گويي با مالفوي داشته باشد!
از مردم فضول و نگاه هايشان خسته شده بود و در نتيجه ترجيح مي داد بيشتر وقتش را در اتاقي كه در مهمان خانه اجاره كرده بود سپري كند. همين موضوع باعث شده بود كه تا آن موقع فقط نصف كتاب ها و وسايلي را كه لازم داشت، بتواند بخرد..
در همين افكار بود كه شنيد كسي اسمش را صدا مي زند. سرش را بلند كرد و بعد هيكلي عظيم الچثه را در مقابلش ديد. باورش نمي شد! او هاگريد بود! از خوشحالي نتوانست جلوي خودش را بگيرد. در بغل هاگريد پريد و حتي به عواقب بعد از آن هم فكر نكرد!
-سلام هري! دلم برت تنگ شده بود!
هاگريد اين را گفت و بعد هري را در آغوش فشرد. هري بيچاره هم تازه آن وقت فهميد كه چه كار كرده! وقتي توانست خود را از هاگريد جدا كند و نفس راحتي بكشد گفت:
- راستش منم همين طور! داشتم مي رفتم گرينگوتز پول بگيرم.
- منم مي خوام يه سري چيزا براي كلاسم بخرم. مي خواي باهات بيام تا پول بگيري؟
هري كه از اين پيشنهاد واقعا خوشحال شده بود گفت:« واي حتما! عاليه!»
پنج دقيقه بعد آن دو در واگني نشسته و منتظر بودند كه جني آن ها را همراهي كند. بالاخره جن عبوسي پيدايش شد و واگن را در تونل زيرزميني هدايت كرد. وقتي واگن در مقابل صندوق توقف كرد، هري مقدار پول مورد نيازش را برداشت و جن كه به نظر عبوس تر از قبل مي آمد، واگن را دوباره به حركت انداخت. هري هرگز ترسي را كه آن روز تجربه كرد از ياد نبرد. واگن بعد از گذشتن از اولين پيچ سرعتش خيلي بيشتر از حد معمول گشت و وقتي به دومين پيچ رسيد كاملا به طرف چپ مايل شد به طوري كه هاگريد از ترس افتادن فرياد بلندي كشيد. هرچه بيشتر جلو مي رفتند قلب هري تندتر مي زد اما چهره ي جن تغيير نكرده و اثر ترسي در آن ديده نمي شد. با اينكه با سرعت زيادي از تونل ها مي گذشتند اما به نظر مي آمد كه سفرشان با واگن هرگز پاياني نخواهد داشت. بالاخره بعد از پنجمين پيچ هري توانست ايستگاه واگن ها را ببيند و از اينكه تا آنجا سالم مانده بودند تشكر كند. در همان موقع صداي فرياد جن را شنيد كه به آن ها مي گفت براي توقف آماده باشند. صداي هاگريد را هم شنيد كه زير لب چيزهايي از نارضايتي مي گفت. فكر نمي كرد توقف بدترين قسمت سفر با واگن در آن روز باشد! بالاخره بعد از تلاش هاي فراوان جن، واگن سرعتش كم شد و بعد به طور ناگهاني ايستاد. هري مطمئن بود كه اگر هاگريد او را نمي گرفت حتما به بيرون پرتاب شده و ولدمورت را به دليل كشته شدنش براي گرفتن پول از گرينگوتز غافلگير مي كرد.
- ولدمورت حتما از خوشحالي سكته رو ميزد! يادم باشه به خاطر نجات پيدا كردنمون ده گاليوني بدم!
هري اين را گفت و به همراه هاگريد كه اصلا حال خوبي نداشت از آن جا خارج شد و در اين فكر بود كه از خراب بودن واگن شكايت كند!


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

نانسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۷ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
از یه جای خوب !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
کریچر جان میشه درباره یه همین عکس یکی دیگم بنویسم و در پست جدیدم اشکالتمو رفع کنم ؟؟


میتونی بزنی مشکلی نیست ولی از این به بعد سعی کن یک دونه بیشتر نزنی در ضمن ملاک من نمایش نامه ی اول تو میشه


[b][size=medium][color=993366][font=Impact]همیشه حرفی رو Ø


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۵

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
سارای عزیز شما کار خلاف قوانینی نکردین فقط نمایش نامتون رو یک مقدار دیر فرستادین و به همین خاطر من نتونستم اون رو با عکس هفته ی پیش نقد کنم . در واقع اگر نمایش نامتون رو تا پنج شنبه شب بنویسید من میتونم اون رو هم جزو نمایش نامه های هفته حساب کنم تنها مشکل شما اینه که نمایش نامتون نه جزو این هفته ای ها قرار میگیره نه اون هفته ای ها همین

چند جا مشکل انشایی داشت مثل


اکنون آن پدر در سویی از اتاق در زیر آوار ها مدفون می شد.


که باید میگفتی شده بود

و یا


طلسم مرگ و سپس بانگ فریاد زن خانه را به رعشه در آورد و سپس جسد بی جان او که با دلی رنجیده خاطر و نگران زندگی را وداع گفته بود


این جا هم یکی از سپس ها رو ورداری درست تره

در ضمن رنجیده خاطر برای توصیف لیلی جالب نیست شوهرش رو کشتن بچشم میخوان بکشن تازه کمی دلگیر شده؟ ولی نگران مناسب بود



خنده های دهشتناک مرد خانه را به لرزه در آورده بود

همون طور که قبلا به آنیتا ی عزیز گفتم دهشتناک برای خنده و نگاه و صحبت و اینا به کار نمیره میتونیم این کلمه رو برای یک صحنه به کار ببریم مثل تصادف دهشتناک


پسری که با از آن پس نشانی رعد مانند هری پاتر خوانده شد!!!!


که باید این طوری میشد

پسری که از آن پس با نشانی رعد مانند هری پاتر خوانده شد
که البته اگه رعد مانند رو نیاری بهتر هم میشه

پسری که از آن پس با نشانی بر پیشانی هری پاتر خوانده شد

بعضی کلمه ها هستن وقتی یک بار ازشون استفاده کردی دیگه اگه به کار برن جالب در نمی یان مثلا


جسم خبیث و نفرت انگیز مرد بود که از درون سینه بانگ می زد.


طلسم مرگ و سپس بانگ فریاد زن خانه را به رعشه در آورد

یکی از اینا اضافیه در واقع وقتی خواننده نوشته رو میخونه اگر با این دو جمله موجه بشه یکی به دلش میشینه و اون یکی دلش رو میزنه

کلا نوشته ی متوسطی بود این که کوتاه نوشتی هم خیلی خوبه اصلا لازم نیست نوشتتون بلند باشه تا نشون بده روش کار کردین




نانسی:

تو جریان واقعی رفتن هری به بانک رو نوشتی و از خودت ابتکاری به خرج ندادی این یک پوئن منفی به حساب می یاد چون عنصر خلاقیت وجود نداشته

توی توصیف صحنه ها یک مقداری ضعیف عملکرده بودی مثلا

هری هنوز از دیدن منظره های دور و اطرافش شگفت زده بود .. جن هایی با قیافه های متفاوت ... بالاخره رسیدند


درست تر و بهتر این بود که دو چیز شگفت انگیز دیگه هم بگی مثلا
جن هایی با قیافه های متفاوت , راهروهایی که انتهایشان معلوم نبود و اتاقکهایی که شمردنشان ساعتها طول میکشید



هری قلبش تند تند میزد.. خیلی تند... حتی تند تر از سرعت واگن ! دلش میخواست زودتر اونجا رو ببینه.. ببینه چقدر پدر و مادرش براش بوجه کنار گذاشتن !!! یعنی با اون پولا میتونست وسایل لازم برای رفتن به هاگوارتز رو فراهم کنه ؟


جمله رو خوب و قشنگ شروع کردی ولی بعدش با اوردن کلمه ی بوجه یکم خرابش کردی بهتر بود مینوشتی ببینه پدر و مادرش برای اون چه چیزی به جا گزاشتن . جمله ی سوم رو هم بد به جمله ی دوم ربط دادی قشنگ ترش این طوریه
ببینه چقدر پدر و مادرش براش بودجه گزاشتن , که آیا میتونه با این پولها وسایل لازم برای رفتن به هاگوارتز رو فراهم کنه یا نه


جمله ی اخر داستان هم قشنگ بود کلا اگر داستان زیبا تموم بشه رو خواننده بیشتر تاثیر میزاره اگر اول داستان بد باشه ولی اخرش چند جمله ی خوب نوشته بشه خیلی جالبتر ازاینه که اولش خوب باشه ولی اخرش رو بد تموم کنه ( لپ کلام به اخر داستان توجه ویژه ای بکنین)


با رفتن هاگرید و هری ، زیرزمین بانک گرینگوتزه دوباره ساکت و خاموش شد





رومیلدا وین


نخواسته بودی جریان اولین بار که هری به بانک میره رو بنویسی بنابراین با یک اتفاق هری رو دوباره به بانک کشوندی که نفس عمل خوب بود ولی نتونسته بودی خوب از اب درش بیاری

به عنوان اولین نمایش نامت نمیشه ازت انتظار زیادی داشت ولی من اشکالهات رو میگم تا بعدها بهتر و بهتر بشی


دامبلدور این جمله را گفت و از دفترش خارج شد هری نیز به دنبال او رهسپار گشت.


استفاده از جمله هایی تا این قدر سنگین به نوشته ضربه میزنه اگه مینوشتی هری نیز به دنبال او راه افتاد هم بد نمیشد

داتسانت رو از هاگوارتز شروع کردی اما جوری که خواننده احساس میکنه کل جریانات اول اضافیه در واقع تنها اون تیکه که هری خوابش ور مرور میکنه مهمه که اون روهم میتونست توی همون گرینگوتز یادش بیاد مثلا وقتی سوار واگن هاست یاد خواب سیریوس بیفته


- پروفسور چه اتفاقی افتاده؟!
نمی دونم،ممکنه یه نقشه از طرف ولدمورت باشه باید خیلی مراقب باشیم.
.
.
.
او نزدیک دیوار رفت چوبدستی اش را درآورد و کلماتی را زیر لب زمزمه کرد آنگاه دیوار از هم شکافته شد و هری توانست هاگوارتز را ببیند!!!!!!!!!!!



میدونم که خودتم واقفی که قسمتهای اخر داستانت ضعیف بودن این که ولدمورت نقشه ای این طر بچینهو دامبل با یک خراب شدن عادی واگن به نقشه شک کنه و بدون این که اطمینان حاصل کنه در برن و این که از بانک به هاگوارتز راهی وجود داشته باشه
بنا بر این چیزی نمیگم

از جاهای خوب نمایش نامت هم میشه به


هرگز اولین باری که به آنجا آمده بود را فراموش نمی کرد چه حس خوبی بود احساس جادوگر بودن


اشاره کرد


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.