هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





بدون نام
«بس كن ديگه» هرميون با عصبانيت ادامه داد: به عمرم آدمي خود راي تر و مزخرف تر از تو نديده بودم. تو پسر …
هرميون به سرعت از رستوران بيرون رفت. جو به دنبال او دويد و جلويش ايستاد و قبل از اينكه هرميون حركتي بكند بلند گفت : معذرت مي خوام هرميون … ديگه هيچ وقت اين حرف رو نمي زنم اصلا بهش فكرهم نمي كنم … منو ببخش … خواهش مي كنم. هرميون چيري نگفت و به سرعت به سمت هاگوارتز رفت … جو از پشت سرش بلند گفت : قرار امشب يادت نره …
هرميون در مدرسه با هري و رون روبه رو شد .
- هي هرميون كجا بودي؟؟ من و هري كلي دنبالت گشتيم ! تو حالت خوبه؟ ببينم تو كجا بودي؟؟
مالفوي از سمت ديگر راهرو فرياد زد : هي خون ناپاك دوست جديدت چطوره؟ تو و اون پسره ي احمق خيلي به هم مي خورين… از كجا پيداش كردي حالا؟… كراب و گويل قاه قاه خنديدند . هرميون سرخ شد . رون رو به او گفت: تو اون پسره؟؟ وبا عصبانيت به هرميون خيره شد كلمات نا مفهومي زير لب گفت و با عصبانيت از او و هري دور شد… هري ساكت بود هرميون با صداي آرامي پرسيد: من مي تونم رداي ناپديد كنندت رو امشب ازت قرض بگيرم؟ هري با تعجب پرسيد: براي چي مي خوايش؟ هرميون گفت : خوب راستش … ميشه نگم؟ هري لحظه اي سكوت كرد و سپس گفت باشه ولي مراقب باش و اگه كمك خواستي رو من حساب كن! باشه؟
جو كنار درياچه نشسته بود . هرميون آرام به او نزديك شد…
-هي سلام اومدي ؟ترسيدم شايد… ممنون هرميون… بشين.
بعد از چند دقيقه جو به او گفت: برام از هري بگو…هري پاتر!
-چي بگم؟؟!!!
-خوب اون چه جوريه؟ از روحياتش از چيزايي كه ناراحتش ميكنه …اون تو رو دوست داره؟
-چي ميگي جو؟ خوب معلومه كه دوستم داره ما سالهاست باهم دوستيم…توچته؟
-اون و دامبلدور با هم چه سرو سري دارن؟ تو ميدوني؟مي توني برام خبر
-بسه ديگه … هرميون بلند شد و پشت به او ايستادو گفت: تو اصلا معوم هست چي مي خواي؟؟
-مي خوام بهم كمك كني … ناگهان صداي جو عوض شد و ادامه داد: وتو اينكار رو مي كني كوچولو…
هرميون سريع برگشت . حتي توان جيغ زدن نداشت . به جاي جو مردي با صورت مار كه نيشخند مي زد آنجا ايستاده بود…



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
یونا:

این که کوتاه بود خیلی خوب بود کلا نه وقت خواننده گرفته میشه و نه وقت نویسنده کسی که منظور رو تو 10 خط برسونه خیلی از کسی که توی 20 خط میرسونه سرتره از این نظر عالی بود

افراد كمي از شومينه هاي روشن و قلعه ي گرم دور مي شدند و به حياط قلعه مي آمدند

این قسمت به خاطر سبک جمله غلط انداز بود یعنی من وقتی خوندمش فکر کردم افراد کمی , از شومینه های روشن و قلعه ی گرم دور میشدند و به حیاط قلعه می اومدند بهتر بود یک چیز تو این مایه ها مینوشتی افراد کمی حاضر به دور شدن از شومینه ی روشن و قلعه ی گرم و اومدن به حیاط بودند


تنها بودند و اين بهترين موقعيت براي بيان يك مطلب مهم بود



اینجا گفتی بهترین موقعیت برای بیان یک مطلب مهم بود در حالی که رون نمیخواست چیزی بگه بلکه انتظار شنیدن حرف مهمی رو داشت




نمي دانست چرا قلبش تندتر مي زند...شالگردنش را در دست فشرد...



این قسمت قشنگ بود با توجه به عکس و داستان خودت خوب در اومده



ديگر هرمايني را نمي ديد.ديگر هيج جا را نمي ديد.


اینجا بهتر بود میگفتی دیگه هیچ چیز رو نمیشنید نه نمی دید



و بعد عصباني و ناكام به طرف قلعه رفت و هرمايني را پشت سرش تنها گذاشت.




همچنین اینجا اگه میگفتی هرماینی رو کنار دریاچه تنها گذاشت بهتر بود چون دوباره موقعیت مکانی رو به خواننده گوشزد میکنی

نه یونا جان پستای قبلی رو باید سرژ نقد میکرد که حالا دیگه از موقش گذشته




فلور:



هی فلی آبروی ما رو بردی که لازم نبود عجله کنی تو مگه 4 شنبه ها آن نمیشی ؟ خوب اون موقع مینوشتی
به خاطر این که عجله کردی به نمایش نامت خیلی ضربه زدی
موضوع عکس گرفتن با اون چیزی که از عکس میبینیم هماهنگی نداره یعنی اون دو تا طوری وایستادن که نشون میده قهرن ولی دوست دارن با هم آشتی کنن یک جورایی دلشون واسه هم پر میزنه



هری: بمیرید! شدن عینهو فلور که همیشه داره همر تو سر همه می زنه





این اصلا جالب نبود در واقع وقتی توی این تاپیک مینویسین باید استفاده از خصوصیات شخصیت های سایت رو به حداقل برسونید و بیشتر از شخصیت اصلی کاراکترهای کتاب استفاده کنید البته اشکال نداره از اصطلاحات سایت استفاده کرد ولی به جا
استفاده ی تو به جا نبود چون هری به دو نفر میگه شدین مثل فلور در صورتی که باید به یکیشون گفته بشه ( جریان اون مثله که میگه شدین مثل سگ و گربه اونجا هم چون منظور دو نفره از دو نوع تشبیه استفاده میشه یکی سگ یکی گربه در حالی که تو یک تشبیه روبه دو نفر اختصاص دادی نمیدونم گرفتی چی میگم یا نه)

خوبی نمایش تو هم کوتاه بودنش بود اما بدیش غیر توصیفی بودنش بود و همون طور که خودت گفتی اصلا روش فکر نکرده بودی امیدوارم دفعه ی بعد با فکر بزنی چون سطح رول تو رو می شناسم و میدونم که خیلی بالاتر از اینیه که نوشتی





آلیس:


من واقعا لذت میبرم همه کوتاه و مختصر مینویسن





به عمرم آدمي خود راي تر و مزخرف تر از تو نديده بودم. تو پسر



تو خط اول اون آخر که گفتی تو پسر اضافیه در واقع لازم نیست سریع به خواننده بفهمونی که هرمیون داره با یک پسر حرف میزنه چون خط بعد با بردن اسم اون شخصیت مجهول طرف معلوم میشه




رون رو به او گفت: تو اون پسره؟؟ وبا عصبانيت به هرميون خيره شد



تو این قسمت رون خیلی زود حرف مالفوی رو قبول کرد در حالی که مالفوی شخصیه که همیشه سعی در آزار و اذیت اونا داشته و بعید نبوده این حرفشم یک دروغ دیگه بوده باشه
پس رون اینجا باید بیشتر صبر میکرد و با هرمیون صحبت میکرد


قسمت اخر داستان هم یکم غیر منطقی بود اولا ولدمورت برای به دست آوردن اطلاعات در مورد هری و دامبلدور از طریق هرمیون اون هم به این صورت عمل نمیکنه
دوما اگرم چنین کاری بکنه به این ناشیانه ای این کار و نمیکنه به راحتی یک طلسم فرمان اجرا میکنه همه چیز رو میفهمه سوما خودش رو لو نمیده
در واقع این نمایش نامه یک جوریه که انگار ولدمورت حوصله اش سر رفته اومده یک تفریحی بکنه

یک نکته یدیگه هم اینه که بین دو موقعیت مکانی چند خط فاصله بزار یعنی تو خط پایین بعد از حوادث هاگزمید چند خط میگزاشتی و بعد به هاگوارتز میپرداختی




سرعت به سمت هاگوارتز رفت … جو از پشت سرش بلند گفت : قرار امشب يادت نره …
هرميون در مدرسه با هري و رون روبه رو شد .



برداشت من از رستوران این بود که مکان هاگزمیده اگه برداشتم درست بوده باشه این سوال پیش می یاد که مگه دانش آموزا هر وقت دلشون بخواد میتونن برن هاگزمید ؟

_____________________________________________

اینم عکس جدید


تصویر کوچک شده


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ سه شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶
از برزخ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 375
آفلاین
دانش آموزان هاگوارتز روز دیگری را مثل همیشه در سرسرای بزرگ و سر میز صبحانه آغاز کرده بودند و مشغول خوردن صبحانه لذیذی بودند که جن های خانگی برای آنان محیا کرده بودند.
قسمتی که میز اعضای گریفندور در آن چیده شده بود مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود که با ورود رون و هرمیون شلوغ تر و پرسر و صدا تر شد ؛ هر کدام از بچه های گروه به استقبال رون میامدند و پیروزی دیروز تیم کوییدیچ اشان را مقابل اسلایترین به او تبریک می گفتند.
رون و هرمیون به سختی راه خود را از میان جمعیت باز کردند و کنار جینی و دین توماس نشستند . از قرار معلوم روابط جینی و دین دوباره خوب شده و بود همین باعث شد تا رون سلام سرد و عبوسانه ای به آنان کند و با عصبانیت روی صندلی بشیند.
هرمیون مثل همیشه کمی از نان سبوس دار خورد و خواست که ظرف مربا را جلو بکشد که نگاهش که به چهره ی عبوس و اخمو رون افتاد :
- رون ! چرا اوقات خودتت رو برای موضوع به این بی اهمیتی تلخ می کنی ... توماس پسر خوبیه درسته یک کم زیادی صمیمه (!!!) ولی روی هم رفته ...
- وای بس کن هرمیون ... من به اون دو تا اهمیتی نمی دم ! امروز اصلا حال و حوصله ندارم ! حس بدی دارم ... راستی هری رو ندیدی...؟
هری که میان حلقه اعضای گروه گریفندور قرار داشت با صدای بلند و هیجان انگیزی گفت :
- من اینجام !
هری به سختی راه خودش رو از میون اعضای گروه باز کرد و سمت رون و هرمیون اومد
- وای واقعا کلافه شدم ... هر چی می گم ما این پیروزی رو مدیون رون هستیم گوش نمی دن ! واقعا خسته شدم!
انگار خلق رون نرم تر شده بود چون حریصانه به سمت صبحانه حمله برد و شروع به خوردن کرد و با دهان پر شروع به صحبت کردن با هری و هرمیون شد که اصلا واضح نبود و فقط باعث خنده هر سه نفرشون شد !
هر سه مشغول خوردن بودند و پذیرای روی باز اعضای گروه که دو تا دو تا یا گروه گروه به استقبال هری و رون میمدند.
وقتی که کمی سرشان خلوت شد و سرسرا کم کم خالی شد ، هری و رون و هرمیون می تونستند بیشتر راجع به مسائل خصوصیشون حرف بزنند...
هری نگاهی به دور و برش انداخت و نگاهش به گوشه ای از میز که سال سومی ها نشسته بودند خیره شد .
- دنیس ! برادر کالین ... راستی میدونید کالین دیگه مدرسه نمیاد و رفته توی پیام امروز کار می کنه !؟ ... به عنوان عکاس با دوربین ماگلیش خوب نظر افرادو جلب می کنه !
هرمیون با چهره ای افسرده به جایی که هری نگاه می کرد نگاهی انداخت و گفت :
- اوه به نظر من پسر خیلی خوبی بود درسته که توی درسش زیاد موفق نبود ولی نباید ولش می کرد و می رفت کنار ریتا اسکیتر ملعون کار می کرد ... به نظر من اشتباه کرد .
رون در حالی که دهانش پر از نون مربایی بود بدو اینکه نگاهش رو از رو چیزایی که می خورد برداره با صدایی نا مفهوم گفت :
- به نظر من ...خیلی هم ک...ار خوبی کرد ، حداقل یه پولی... در میاره از وضع.... من و تو که بهتره.... میشینم به مذخرفات ترلاونی... و اسپروات و ... گوش میدیم !
هری و هرمیون هنوز نگاهشان به دنیس بود که ناگهان نگاه دنیس به هر دو اشان افتاد ...
- اوه سلام هری ... تبریک می گم دیروز واقعا عالی بازی کردی ... راستی چرا آماده نشدی؟
هری که به پت پت افتاده بود خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
- ممنون خوبم ... برای چی باید آماده می شدم ؟
- همین الان مصاحبه داری با پیام امروز ؛کالین هم میاد؛ مگه نمی دونستی !!!؟
هری با نگاه حیرت زده ای پرسید :
- چی ؟ مصاحبه ؟؟
- آره ...! همین الان دارن میان ! ... ایناهاشن !
هری با عصبانیت از جاش پرید و به پشت سرش حمله ور شد که رون و هرمیون مانع از این حمله شدند :
- من مـصــاحـــبه نــمی کنــــــــــم !!!



قریچ !


کالین با چهره ی شادی گفت : سلام هری ... اومدم اولین عکسم رو برای پیام امروز از تو بگیرم ، این عکس تو روزنامه چاپ میشه برای نظر سنجی راجع به من ... یادت نره به من رای بدی ! خداحافظ
و سریع پا به فرار گذاشت تا دست فلیچ بهش نرسه ! فلیچ در حالی که دنبال کالین می دوید همزمان فریاد هم میزد:
- آهای پسر ... به چه اجازه ای وارد اینجا شدی ؟ ... به چه اجازه ای وسیله ی غیر درسی اوردی ؟

صبح روز بعد در سرسرا ؛ روزنامه پیام امروز با عکس روی جلدش ( آی یکو ها = همین عکسه که کریچ داده !) و تیتر : هری پاتر همیشه عصبانی ! بود که توی دست همه دانش آموزای اسلایترین دیده می شد .


شک نکن!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۴:۲۹ پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
تصویر کوچک شده





صبح زود بود. شايد اوايل آپريل...ولي هوا باراني بود..ابري و گرفته بود...ديگه خورشيد لبخند نمي زد..شايد هم هرگز ديگه لبخندي نمي زد...
سرسراي عمومي زماني محل شادي و خنده بود...ولي از مدت ها جز صداي كشيده شدن صندلي ها چيزي درش شنيده نمي شد...
صندلي اساتيد هنوز هم در مقابل شاگردان بود. صندلي ها همان ها بودند. اساتيد هنوز هم همان ردا ها را بر تن مي كردند...اما گويا اينجا هم چيزي كم بود..شايد صورت مسني كه ريش نقره فامش در تابش خورشيد مي درخشيد...
زمان تحويل بسته ها بود...شايد اين تنها چيزي بود كه دستخوش تغيير نشده بود..
- چيز جديدي نداره!؟
- نه همون قبليهاست...
از اول سپتامبر هر روز يك جغد خاكستري رنگ در همان محل ميز و در مقابل همان عده فرود مي آمد..پيغامش تغييري نمي كرد..
" ما خوبيم "
جمله ي كوتاهي بود. اما به يك شب نگراني پايان مي بخشيد. سه نفر در اين قسمت نشسته بودن. يك دختر با موهاي قهوه اي و وزوزي..يك پسر موقرمز و كم مكي...و پسر دگري كه نشانه اي عجيب بر روي پيشانيش داشت...
- بيايين بريم كنار درياچه.
دو نفر ديگر هم سري تكان دادند و از آن محوطه ي خالي بيرون آمدند. هنوز باران مي باريد..اما گويي قطره هايي كه آسمان فرو مي آورد توان مبارزه با باران داخلي را نداشتند.
آب درياچه ارام بود. شايد بيش از حد آرام...سه نفر زير سايه ي دختر آشنايي نشستند..كسي چيزي نمي گفت..هر كس به گوشه اي خيره نگاه مي كرد...از دور صدايي به گوش رسيد...بعد از مدت ها!! دو نفر در حال نزديك شدن بودند. واكنش سريع بود! هري بلند شد و چوبدستيش رو در آورد...رون هم پشت سرش...
- هي پاتر!در مورد اين يكي چي مي گي...مطمئن باش كه اين بار ديگه شوخي اي در كار نيست.
سايرين با تعجب به رون و هري نگاه مي كردند...شايد چون اونها نمي توستند ببينند....
- اگر بلايي سرش بياد..
هري چوبدستيش رو رها كرد..تنها خواستش حمله كردن به اين پسر مو بور بود...خورد كردنش..رون و هرميون سريع جلوي هري را گرفتند..
- مگه ديوونه شدي!؟ اون همينو مي خواد...هري آروم باش..
ولي چطور مي تونست آروم باشه؟وقتي كه مي دونست مالفوي آزاده در حركته...داره تك تك دوستاهش رو از بين مي بره...و حتي قدرتي پيدا كرده تا به طور مخفيانه به هاگوارتز بياد...بار دگر خواست به طرش حمله ور شه ولي نتونست...جسم سفيدي در مقابلش بود..- پروفسور دام....
اما حتي فرصت بر زبان آوردن اين كلمات رو هم پيدا نكرد...دوباره روبه روش رو ميديد..كسي نبود...حتي كسي هم نگهش نداشته بود!...مالفوي هم ديگه نبود...شايد باز هم بر مي گشت...اما اينبار هري راهي رو داشت...راه مطمئني رو داشت...


تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۸ ۲۰:۰۵:۳۸

[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
با تشکر از دوستانی که اینجا رو تحویل میگیرن این هم نتایج هفته ی دوم ولی این دفعه عکس نمیگذارم چون عیده و همه سرشون شلوغه ایشالا عکس بعدی برای بعد عید


سوروس




توماس پسر خوبیه درسته یک کم زیادی صمیمه




منظورت صمیمه ویدا اسلامیه هست؟ راحت باش پسرم بنویس دین پسر خوبیه ولی یکم بی ناموسه



هری که میان حلقه اعضای گروه گریفندور قرار داشت با صدای بلند و هیجان انگیزی گفت :




معمولا هریبا این تشکرای بعد بازی زیاد حال نمیکنه که بخواد با صدای هیجان انگیزی چیزی بگه در کل همیشه بعد از بازی بچه ها میرن تو سالن خصوصیشون و اونجا اگه جشنی چیزی باشه انجام میشه و این طور نیست که فردای روز مسابقه تازه یادشون بیفته تیمشون برنده شده



وای واقعا کلافه شدم ... هر چی می گم ما این پیروزی رو مدیون رون هستیم گوش نمی دن





این جمله یک جوری بود هم حرف هری ضایع بود هم عکس العمل بچه ها که گوش نمیدن



وقتی که کمی سرشان خلوت شد و سرسرا کم کم خالی شد ، هری و رون و هرمیون می تونستند بیشتر راجع به مسائل خصوصیشون حرف بزنند...




اینو که نوشتی خواننده انتظار داره بعدش مثلا بنویسی

هری: بچه ها من دیروز دامبل رو دیدم داشت با سوروس حرف میزد میگفت کلکش رو بکن

یعنی یک چیز خیلی خصوصی و مهم نه این که به دورو برش نگاه کنه تا یک چیزی پیدا کنه و همین طوری دور هم خوش باشن


تو قسمت آخر گفته شد از طرف پیام امروز می یان مصاحبه اولا وقتی از طرف یک نشریه می یان با هماهنگی می یان جوری نمی یان که فلیچ بهشون گیر بده دوما فقط یک عکاس که نمیفرستن خودت گفتی مصاحبه پس اون یارو که چیزی مینویسه چی شد سوما هری چرا باید اون طوری ناراحت شه؟ اون عکسی که گذاشتم بیشتر شبیه اینه که به هری فحش ناموسی دادن

در کل خوب نوشته بوید ولی در ربط دادن عکس به نوشتت ضعیف عمل کردی


پیتر :




سرسراي عمومي زماني محل شادي و خنده بود...ولي از مدت ها جز صداي كشيده شدن صندلي ها چيزي درش شنيده نمي شد


اشکال گرامری باید مینوشتی از مدتها پیش جز صدای کشیده شدن ........
یا
برای مدتها جز صدای کشیده شدن صندلی ها .........




سه نفر در اين قسمت نشسته بودن. يك دختر با موهاي قهوه اي و وزوزي..يك پسر موقرمز و كم مكي...و پسر دگري كه نشانه اي عجيب بر روي پيشانيش داشت


این که شخصیتها رو یکی یکی معرفی کرده بودی خوب بود


صندلي اساتيد هنوز هم در مقابل شاگردان بود. صندلي ها همان ها بودند. اساتيد هنوز هم همان ردا ها را بر تن مي كردند...اما گويا اينجا هم چيزي كم بود..شايد صورت مسني كه ريش نقره فامش در تابش خورشيد مي درخشيد...
زمان تحويل بسته ها بود...شايد اين تنها چيزي بود كه دستخوش تغيير نشده بود


توی این پاراگراف کلی توضیح دادی که همه چیز مثل قبله ولی اخرش گفتی تنها چیزی که مثل قبل مونده تحویل بسته هاست پاراگراف دارای تناقض است



واكنش سريع بود! هري بلند شد و چوبدستيش رو در آورد...رون هم پشت سرش

جمله بندیش خوب نبود مثلا بهتر بود مینوشتی هری با واکنشی سریع چوبدستیش رو در آورد ... رون از پس او( کل متنت یک جور لحن خاص خودش رو داره بیشتر سعی شده از جمله های سنگین استفاده بشه و خیلی جاها جمله ها رو پس و پیش گفتی که در اکثر موارد خوب از آب در اومده ولی یکی از جاهایی که خوب نبوده این جاست )

کل داستانت مبهم بود من درست نفهمیدم یعنی سال جدید ملفوی دیگه به هاگوارتز نمی یاد و شروع میکنه به کشتن دوستای پاتر؟

-

کل رول باید جوری باشه که طرف بعد از خوندنش مطلب براش جا بیافته حالا اگه اولش گنگ بود اخرش همه چیز واضح بشه








. در کل نوشتت قشنگ بود ولی خیلی مبهم , نمیدونم شاید من یکم کند ذهنم , پر بود از جمله هایی که جوابی براشون نبود مثل



اما اينبار هري راهي رو داشت...راه مطمئني رو داشت کدوم راه؟

- اگر بلايي سرش بياد.. سر کی بیاد؟

مگه ديوونه شدي!؟ اون همينو مي خواد...هري آروم باش.. چرا مالفوی همینو میخواد؟

هي پاتر!در مورد اين يكي چي مي گي...مطمئن باش كه اين بار ديگه شوخي اي در كار نيست. کدوم یکی؟



كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


بدون نام
سلام کریچر گرامی
ممنون بابت نقد جالبتون از نمایشنامه من . خیلی خوشم اومد
میشه اینبار یه عکس خشن بزارین؟



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۰۴ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۵

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
اگه من میدونستم اینقدر اینجا رو تحویل میگیرین اصلا خودم رو خسته و ضایع نمیکردم
قبل از این که من بیام ماشالا خوب پست میزدین یک دفعه چی شد؟
حالا رویه ی اینجا رو یکم تغییر میدم بهتره اینجا رو برای تازه واردا قرار بدم قدیمی ها هم دلشون خواست بپستن


دوستان توجه کنید که

هر جمعه یک عکس داخل تاپیک قرار میگیره و جمعه ی هفته ی بعد نقد پستها و عکس جدید

در مورد همه ی نمایشنامه ها صحبت میشه

هر چیزی که به ذهنتون رسید رو ننویسید همیشه به صورت آف لاین و داخل یک فایل ورد نوشته هاتون رو بنویسید و بعد از بازخوانی داخل این تاپیک و یا هر جای دیگه ی سایت قرار بدین این کار باعث میشه سطح نوشته هاتون بالاتر بره چون همیشه بعد از خوندن رول خودتون میبینید که بعضی جاهاش حتی به نظر خودتون هم بد شده و اونا رو اصلاح میکنید


نوشته ای که نسبت به بقیه بهتر بوده معرفی میشه و پستش از بقیه ی پستا متمایز میشه

تا دو نمایش نامه ی برتر آخر رو تو امضام قرار میدم تا بیشتر تو چشم باشه

در مورد هر عکس یک توضیحاتی میدم که میتونید از اونا هم کمک بگیرید



تصویر کوچک شده



































در عکس بالا الزاما همه ی دانش آموزا داخل کلاس نیستن

محل مورد نظر الزاما دخمه هست

هری الزاما تنبیه نشده چرا که چهرش ناراحت و ناراضی نیست


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۸ ۲۰:۰۳:۲۹

كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۵

آنسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۸ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۴ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
از پیش بابام !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
ساعت حدود 11 بود . هوا خیلی خیلی گرم بود ولی خورشید با انعکاس نورش روی دریاچه و آفریدن منظره بسیار زیبایی گرما رو کمی قابل تحمل کرده بود . آنسا چند تا غلط روی تخت خوابش زد و با کلمات نامفهومی که به جغدش مینیو می گفت اونو از خودش نا امید کرد . مینیو بیچاره که دیگه نا امید شده بود نامه ای رو که به پاش بسته شده بود رو با زحمت زیادی از پاش باز کردو بدون هیچ خداحافظی به دل آسمون پرواز کرد ... آنسا که با صدای پرواز مینیو تازه به خودش اومده بود از روی تختش بلند شد و با دستپاچگی فریاد زد : مینیو ! برگرد اینجا ! هی صبر کن !!!
آنسا که مطمئن بود مینیو به زودی برمیگرده ، دیگه اهمیتی به رفتنش نداد با هیجان خیلی خیلی زیاد شروع به بازکردن نامه ای که مینیو براش آورده بود کرد. انقدر دستپاچه و هیجان زده بود که دائما نامه از دستش میفتاد .. آنسا که دیگه عصابی براش باقی نمونده بود . با قیافه ای خشمگین یه دفعه دست به کار پیچیده ای زد . بله ، یکدفعه نامه رو بطور وحشینه ای از وسط جر داد به طوری که نصف نامه هم پاره شد . اما آنسا انگار اصلا براش مهم نبود. خورشید خانوم دیگه از تابیدن خسته شده بود همچنین از کارای ناگهانی و احمقانه آنسا . حتی اونم کنجکاو شده بود که ببینه تو نامه چی نوشته . بالا خره به هر زحمتی که بود نامه رو باز کرد و شروع کرد به خوندنش . توش نوشته بود :
آنسای عزیزم سلام :
امید وارم حالت خوب باشد و.....فلا فلان فلان ( اگه میخواید متن نامه رو بدونید لطفا مراجعه کینید به پرو فایل آنسا دامبلدور بعد دو خط آخر اطلاعات اضافی رو بخونید . متوجه میشید نامه در چه رابطس ! ) و در آخر ...من از تو دعوت میکنم که فردا شب راس ساعت 7 تو خونه ما باشی البته پدرم /.-یاد .

قربون تو خواهر عزیزم
آنیتا

آنسا : اوه...آنیتای عزیز از نامت خیلی خیلی متشکرم و حتما میام اما پدر بیاد یا نه؟ وای ...این قسمت نامه پاره شده ..قابل خوندن نیست !!!!
فکر نکنم جای این اینجا باشه !


تصویر کوچک شدهanesa


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
دوست من این پست اظهار وجودی رو برای چی زدی؟ اگه قرار باشه واسه خودتون بنویسین دیگه عکس گزاشتن چه معنیی میده امیدوارم دیگه تکرار نشه
حالا که پست زدی در مورد همین پستت هم چند تا نکته رو میگم
1: غلط املایی توش زیاد بود .
2: خیلی خصوصی بود اگر چنین پستی توی رول سایت بزنی کسی نه میخونش نه ادامش میده فقط و فقط در مورد خودت نوشته بودی
3: بعضی جاها توضیح صحنت خوب بود بعضی جاها بد

مثلا :
خورشید با انعکاس نورش روی دریاچه و آفریدن منظره بسیار زیبایی گرما رو کمی قابل تحمل کرده بود


این منطقی نیست چون انعکاس نور خورشید باعث نمیشه ادم اونقدر مجذوب بشه که گرما رو نفهمه


نامه ای رو که به پاش بسته شده بود رو با زحمت زیادی از پاش باز کردو بدون هیچ خداحافظی به دل آسمون پرواز کرد


خیلی جغده رو با شعور نشون دادی

این تیکه هم خوب بود


انقدر دستپاچه و هیجان زده بود که دائما نامه از دستش میفتاد .



كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
_ سه دور به چپ... آهان....خب... حالا یه کمی از برگ مهر گیاه....اینم از این...
این صدای هری بود که داشت با دقت بسیار، معجون امتحان خود را حاضر می کرد. رنگ معجون، دقیقا زیتونی شده بود. همان طوری که اسنیپ می خواست. اسنیپ، با نفرت همیشگی، نظاره گر معجون بی عیب و نقص هری شده بود. فقط می خواست اشکالی در کار او پیدا کند تا بازهم نمره ی صفر را برایش بگذارد. اما هری با صبر و حوصله و دقت خود، تمام این اشکالات را رفع کرده بود.
اسنیپ به بالای سر هری رسید، نگاهی به معجون او افکند و با لبخند خبیثانه ای که بر گوشه ی لبش خانه کرده بود، با خونسردی همیشگی اش گفت:
_ آقای پاتر... اون چیه زیر دستتون؟!
هری برای لحظه ای داغ شد. فقط آرزو میکرد که اسنیپ کاری برایش پیش می آمد و میرفت. در حالی که سعی میکرد خونسردی خودش را حفظ کند، با تردید پرسید:
_ این؟... قربان؟!
اسنیپ چشمانش را ریز کرد و تلخندی زد. با دستش کتابی را که زیر دست هری بود را کشید و در مقابل چشمان حیرت زده ی زده ی او، شروع به ورق زدن آن کرد. هری می دانست که اینبار هم صفر خواهد گرفت؛ با آن وضع تقلب کردن از روی کتاب "کلکهای معجون سازی"، کارش ساخته بود. اما اسنیپ با تعجب داشت صفحات کتاب را ورق می زد و بعد از مدتی، در حالی که از چهره اش نفرت می بارید، گفت:
_ آقای پاتر... لطفا دیگه سر کلاس من، کتابهای متفرقه مطالعه نکنید!
هری با نگاه متعجبش، اسنیپ را بدرقه کرد و به سرعت کتاب را باز کرد و اسم و کتاب را خواند:
" طلسمهای خانگی"!
هری با تعجب به روبرویش نگاه کرد و با دیدن رون و هرمیون که لبخندی بر لب داشتند، خندید و خدا را شکر کرد که چنین دوستان خوبی دارد.
--------------
پ. ن: این عکسا رو خودتون می کشین؟!!.. خیلی باحالن!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.