وحشت مثله خوره داشت به همه جای بدنشان رسوخ میکرد چطور ممکن بود نامه دامبلدور گم شود آن هم در این زمان که هر یک قدم اشتباه ممکن بود جان همه آنها را بگیرد.
همه ساکت و نظاره گر استر بودن که داشت جیبهایش را یکی پس از دیگری میگشت تا شاید اشتباه نکرده باشد و پیغام دامبلدور را پیدا کند اما هیچ اثری نبود انگار که اصلاً پیغامی وجود نداشت
- همین اینجا بود... یادمه گذاشتم تو جیبم
ناگهان جسی گفت :
- استر باید هنگامی که داشتی می دویدی افتاده باشه
چو با صدایی که بیشتر به نگرانیش دامن میزد گفت :
- اگه بیوفته دست مرگخوارا که دارن میان اینجا
و هاگرید ادامه داد...
- اونوقت هست که نقشه لو میره
استر که بسیار از این اشتباهی که کرده بود شرمسار بود دست به ردایش برد و چوب دستی خودش رو بیرون کشید...
جسی با حالتی نگران رو به استر کردو گفت :
- چیکار داری میکنی استر !!!
- نباید نقشه لو بره و برگشت و دوید.
-----------
چهار مرگخوار داشتن به همان راهی میرفتند که چند دقیقه قبل محفلی ها آن را پیموده بودن ... هر چهار مرگخوار در تاریکی شب به سرعت در حال طی پیچ و خم های تالارهای هاگوارتز بودن
همه شمع ها نیز خاموش شده بودن و همه جای قلعه ساکت و بی روح بود فقط هر از گاهی صدای هو هو کردن جغد های مخصوص قلعه شنیده میشد که در حال پیدا کردن غذا به بیرون از فضای قلعه رفته بودن ...
- من نمیدونم چرا لرد این ابله ها رو میفرسته برای ماموریت ... اینا به جز دردسر هیچی از دستشون بر نمیاد.
صدا مخفوی ناگهان شنیده شد که میگفت :
- این ارباب هست که تشخیص میده نه تو رودولف پس ساکت شو
هر چهار نفر به سرعت در حال دویدن بودن تا به بقیه اعضا گروهشون ملحق بشن که داشتن با محفلی ها میجنگیدن ( توجه شود به کلکی که استر زده بود)
ناگهان چشمان لوسیوس به کاغذ سفیدرنگی افتاد که در آن تاریکی خود نمایی میکرد... نظرش را جلب کرد و قبل از اینکه بهش برسه وردی را به زبان آورد و کاغذ به هوا رفت و او آن را قاپید ...
کاغذ را گرفت و به مونتاگ در حال دویدن گفت :
- مونتاگ صبر کن یه چیزی پیدا کردم !!
همین که مونتاگ ایستاد از پشت بلاتریکس بهش برخورد کرد و از اون طرف ردولوف که میخواست جلوی برخوردش با آنها را بگیرد نتوانست و او هم به مونتاگ خورد
- مونتاگ : چه خبرتون هست ...برید کنار ببینم
از آن طرف استرو بقیه داشتن به سرعت به طرف آن چهار مرگخوار میرفتند تا جلوی لو رفتن نقشه را بگیرند.
اما هاگرید با آنها نبود بلکه داشت با گامهای گرومپ گرومپ خود به طرف تالار گریفندور میرفت تا جلوی به خطر افتادن سارا ، آنیتا و سدریک شود اما وقتی به در تالار گریفندور رسید با تعجب دید که شیار های بزرگی در تابلو بانوی چاق ایجاد شده که بیشتر به ضربات شمشیر شبیح بود ...
هر چه گشت نتوانست بانوی چاق را پیدا کند... در این فکر بود که در داخل چه اتفاقی افتاده است ناگهان صدای شکستن چیزی که بسیار هم ضعیف بود از داخل تالار گریفندور شنیده شد .
- یا مرلین !!! ...
و به طرف در رفت تا با فشار آن را باز کند اما ناگهان در خود به خود باز شد و صداهایی از داخل آن به گوش رسید انگار که کسی آن را از داخل باز کرده بود . به سرعت وارد تالار شد و ناگهان صدا جیغ و هیاهو گوشش را پر کرد از پشت هم در بسته شد تا همه این صدا ها در داخلش خفه شود...