هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶

گابلین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۲۵ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
از رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 42
آفلاین
آرتور ویزلی با وجود مشغله های شغلی جدیدش اکثر وقتش را در کوچه ی دیاگون و در کنار ویترین مغازه ی جدیدی که تنها دو هفته بود از افتتاحش میگذشت میگذراند.مغازه در حاشیه ی یکی از پیچهای کوچه ی دیاگون قرار داشت.به تابلوی جدیدی که در پشت ویترین مغازه قرار گرفته بود توجه کرد:
مهره های آتش زای ماگلی با نازلترین قیمت برای اطلاعات بیشتر به داخل مغازه مراجعه کنید.
آرتور با دودلی وارد مغازه شد فردی را در آنسوی مغازه در حال بررسی مبلهای انعطاف پذیر ماگلی مشاهده کرد ولی بیتوجه به سمت صاحب مغازه به حرکت افتاد.
صاحب مغازه به سمت آرتور آمد:چه چیز این مغازه نظرتون رو جلب کرده دوست عزیز؟
ارتور با دست به ویترین مغازه اشاره کرد و صاحب مغازه که منظور وی را فهمیده بود به سرعت به سمت یکی از قفسه ها به راه افتاد و دو سنگ صیغلی و صاف را بیرون اورد.
دو سنگ را به سرعت به یکدیگر کوبید که حاصل آن
جرقه ای کم شدت بود.
آرتور ویزلی که شیفته ی این مهره های ماگلی شده بود پرسید:قیمت انها چقدر است؟
صاحب مغازه با شیرین زبانی پاسخ داد:تنها 3000 گالیون.
آرتور ویزلی متعجبانه گفت:3000 گالیون به خاطر این دو مهره؟پس عدالتت کجا رفته رفیق؟امروز عید شکرگزاریه باید برای شام بوقلمون هم بخرم.
صاحب مغازه گفت: باعث تاسف منه اقا ولی قیمتش همینقدره.
آرتور ویزلی بعد از گشتن جیبهایش و اطلاع در مورد نداشتن هزینه ی کافی برای خرید آن دو مهره با ناراحتی مغازه را ترک گفت.

تایید شد


ویرایش شده توسط گابلین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۱۲:۴۲:۲۱
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۹:۳۱:۰۹


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۶

محمد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
مادر رون با وجود مشغله اي كه تو محفل داسشت براي خريدن دسته جارويي كه به رون قول داده بود به كوچه دياگون رفته بود.
سر راه يك كبابي رو ديده بود كه تو ويترينش يك بوقلمون چاق و چله در حال سرخ شدن بود خيلي دلش ميخاست اونو براي جشن امشب بخره ولي ميدونست با حقوقي كه آرتور از وزارتخونه ميگيره نميشه يه دسته جارو درسته حسابي واسه رون خريد.
زير لب غرغر ميكرد:‌‌‌‍(آرتور با اين كه از مهرههاي اصلي وزارتخونست تو حاشيه قرار مي گيره و فاج تو سفسطه باز ادعا ميكنه خداي عدالت و پاكيه...)
خانم ويزلي به محفل برگشت و داشت وسايل جشن رو حاضر ميكرد .
رون در حال لاف زدن راجع به جارو پرندش بود.
_(تو ده ثانيه صد كيلومتر بر ساعت سرعت ميگيره به قدري انعطاف پذيره كه تو جعبه مرغ هم جا ميشه وقتي خطر تهديدت ميكنه نوكش جرقه ميزنه و...)
خانم ويزلي وارد شد : (بسه ديگه بياين شام حاضره رون هري )
شام دلچسبي براي هري نبود هري تاسف ميخورد كه چرا دامبلدور اونو ارشد نكرده از طرفي بايد فردا در دادگاه حاضر ميشد تا از خودش بخاطر انجام جادو پاترانوس دفاع كنه .
سالن رو ترك كرد ولي تا صبح ذهنش مشغول بود كه نكنه از هاگوارتس اخراج بشه يا اونو به آزكابان بفرستن.



اين بار اگه رد كني خيلي نامرديه

خب تقریبا کپی کتاب 5 بود!
ولی عیبی نداره...تایید میشه!


ویرایش شده توسط mohammad hoseiny در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۴ ۱۲:۲۵:۰۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۴ ۱۳:۴۴:۳۷


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶

محمد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۰ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
هري در حال قدم زدن در كوچه دياگون بود . دختر فقيري را ديد كه با تاسف به ويترين كبابي نگاه مي كرد كه داخل آن بوقلموني در حال سرخ شدن بود.
هري به دخترك نگاهي كرد و در فكر فرو رفت كه چرا عدالت نبايد رعايت بشه و بضيها در حاشيه قرار ميگيرند.
ذهنش جرقه اي زد كه موضوع رو به فاج بگه ولي به خاطر آورد كه فاج اون رو يك مهره هرزه ميدونه و هميشه داشتن مشغله زياد رو براي فرار از مسوليت بهانه ميكنه.





شرمنده اگه كم بود باره اولم بود يه كم كمك كنيد قول ميدم پيشرفت كنم.


خب کوتاه بودنش زیاد مهم نیست مهم محتواست...آخر نوشته یه جورایی ناتمومه و جوری به نظر میرسه که انگار شروع یه نمایشنامه یا داستانه... اگه یکی دیگه (با یه موضوع جدید) بنویسی بهتره!

ایدیم تو پروفایلم هست اگه کمک خواستی در خدمتم!

تایید نشد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۲۲:۱۹:۱۲


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ دوشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۶

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
انعطاف - مشغله - جرقه - بوقلمون - عدالت - دیاگون - تاسف - حاشیه - مهره - ویترین
-------------------------------------------------------

بورگین نفس عمیقی کشید و با تاسف به ویترین خالی مغازه اش نگاه کرد.
جز چند مهره که از بقایای اسکلت شومش باقی مانده بود دیگر هیچ چیزی در مغازه اش باقی نمانده بود...
آنقدر برای خدمت به لرد مشغله داشت که دیگر حتی وقت سر خواراندن نیز نداشت.
ولی از وقتی که مغازه اش توسط مرگ خواران برای تجدید قبای لرد ولدمورت به تاراج رفت به یک چیز می اندیشید.
عدالت...
بله چیزی که در این مدت به کل فراموش شده بود چه در میان جرگه سیاهی و چه در میان جرگه سفیدی. همه آنان برای تجدید قبا دست به هر کاری می زدند.
واقعاً باید بهحال این مردم در این زمانه تاسف خورد...
این جمله را بورگین در حالیکه به جرقه هایی که در آتش شومینه به بیرون می پرید و بر روی آن یک نیم بوقلمون سرخ شده بود زیر لب ادا کرد.
اکنون هیچ از مغازه او که در حاشیه کوچه دیاگون در کوچه ای به نام کوچه ناکترن داشت باقی نمانده بود.
هیچ ...



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۶

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
چوچانگ عزيز سلام . مي خواستم بپرسم كه :
شما در اين تاپيك پستهاي اعضاي ايفاي نقش را هم نقد مي كنيد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

با تشكر
نيوت

راستش من اینجا رو به طور موقت تایید میکنم در اصل اینجا مال من نیست...واسه همین نمیتونم به اختیارخودم تصمیم بگیرم که نقد بشه یا نه! بنابراین من نمیکنم....اگه خواستین از مسئول این تاپیک(استرجس) بپرسین...!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۱ ۱۲:۳۴:۴۲


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۶

پرنتیسا لیموناد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۷ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۶
از یه جای تاریک ، باریک ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
شاید می توانست پس از کنار آمدن بامشغله های فکریش که مغزش را مشغول کرده بودند سریع به کوچه دیاگون میزد ...اما وقت زیادی نداشت از فکر اینکه اربابش به خاطر فرار کردن ان بوقلمون با او چه برخوردی میکرد ، به حال خودش تاسف میخورد .
اما ناگهان فکری در سرش جرقه زد . شاید می توانست تا قبل از ساعت 6 بو قلمون بزرگی را که در پشت ویترین ان مغازه انتظار میکشید را خریداری کند . بله میتوانست حتی اگر کمی دیر میشد زیرا اربابش مردی با عدالت و با روحیاتی کاملا انعطاف پذیر و منطقی بود . به سرعت بسوی کوچه دیاگون پیش میرفت ..گاه فکر اینکه اگر دیر میرسید یا ان بوقلمون را فرد دیگری خریده بود همه چیز مانند مهره های دومینو یکی یکی و پشت سر هم خراب میشد ، از حاشیه افکارش می گذشت ...[/colorا


جمله های آخر یخورده مبهم بودن.. اینجوری هم میشد:

.گاه فکر اینکه اگر دیر میرسید یا ان بوقلمون را فرد دیگری میخرید از حاشیه افکارش می گذشت ... در اینصورت بی شک همه چیز مانند مهره های دومینو یکی یکی و پشت سر هم خراب میشد...

ولی خوب بود تایید میشه!


ویرایش شده توسط پرنتیس در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۱:۵۵:۵۲
ویرایش شده توسط پرنتیس در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۲:۰۳:۰۴
ویرایش شده توسط پرنتیس در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۲:۰۷:۴۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۲:۳۴:۵۳
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۲:۵۰:۱۳

ای وووووووووووووووووووی !


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ شنبه ۷ مهر ۱۳۸۶
از گاراژ اجاس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 130
آفلاین
من نمیدونم در کجای دیاگون،بوقلمون فروشی بوده
---------------------------------------------------
از شب گذشته،برفی نرم نرمک میبارد و هم اکنون فرسنگ ها را پوشش سفید اهدا کرده است و همین دشوار شدن رفت و امد را با خود به همراه داشته.همچنین درختان خشک بر اثر وزن توده ی برفی که بر پشتشان سوار شده ،سر را تا نزدیکی زمین پایین آورده اند.تعدادی از آنها نیز به دلیل نداشتن "انعطاف" کافی،کمرشان شکسته و بر زمین ولو شده اند.
حدود بیست و چهار ساعت از سال باقی مانده و خیلی ها به دلیل "مشغله ی" بسیار،تعطیلی روز قبل از عید را،برای خرید،انتخاب کرده اند.

در "حاشیه ی" خیابانی که به سمت پستخانه ی هاگزمید میرود،ساحره ی کولی، تعدادی "بوقلمون" را برای فروش آورده است.ردای کهنه ی ساحره ،در برابر رداهای شب و همچنین شنل های رسمی که در "ویترین" مغازه ی اسپیرز قرار دارند ،"عدالت" جهان هستی را به سخره گرفته و موجب "تاسف" متفکران میشود.
در کنار او پسر کوچکش تی شرت نازک خود را در شلوارک فرو کرده و با "مهره ای" که به وسیله ی نخی از گردنش آویزان است،بازی میکند.
سیل جمعیت از درون مغازه ی اسپیرز بیرون آمده و بی توجه به ساحره ی کولی و پسری که در سرما میلرزد،از آنجا فاصله میگیرند.
زن کولی:دست منو محکم بگیر.....بریم "دیاگون".شاید بتونم این بوقلمون ها رو بفروشم.

تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۶ ۰:۱۳:۴۶


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ شنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۱۲ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
)حدس( هايي زده بود).ظاهرا( او را فقط وسيله اي براي دزديدن) انگشتر (قرار داده بودند. آخر آدم تا چه حد مي تواند پست باشد. با خود فكر كرد چقدر ساده بوده كه او را فردي) خارق العاده( ديده در حالي كه او ... . به طرف) درياچه( اي رفت كه او براي اولين بار ملاقات كرده بود. جلوي چشمانش را اشك فراگرفته بود. هنوز كاملا نزديك درياچه شده بود كه در جلوي چشمش كسي را ديد كه بر درختي كه نزديك ساحل بوده تكيه كرده و در حال گريه كردن است. با خود فكر كرد كه احتمالا با او هم درد است.نزديكش شدو در نارش نشست و گفت :« مثله اين كه با هم ، هم ... » اما نتوانست حرفش را ادامه دهد. با تحير به او چشم دوخته بود . او اين جا بود . ولي حالش خيلي بد بود. از لبان زيبايش خون جاري بود. لباسش پاره شده بود. كاملا معلوم بود چند روزي است غذاي درستي نخورده . در اعماق وجودش ، جايي كه هننوز به جاي عشق و علاقه نفرت ننشسته بود، احساس كرد هنوز دوستش دارد. اما او كه ناي حرف زدن نداشت به اهستگي گفت:« منو .... )مسموم (... كردن .... اون)جمجمه( ... نه خواهش مي كنم ... به اون اصلا نزديك نشو ... » از دل درد) پيچ و تاب( مي خورد. ناگهان با تمام ضعفي كه داشت بلند شد ،) نعره (زد .اما آن صدا ، صداي زيبا و دل نشين او نبود. فريادي كشيد و مانند درختي زيبا كه مي خشكد درون در ياچه افتاد. همه چيز را فهميد. همه چيز را. آن جمجمه كه آن شنل سياه پوش به اوداده او را طلسم كرده. آه ! او چقدر احمق بوده. از او به خاطر افكار نادرستي كه داشت ، دردل عذر خواست. در كنار درياچه كلبه اي ساخت و با او عهد بست تا هميشه آنجا خواهد ماند.

کلمات عوض شده با کلمات جدید بنویس!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۶ ۰:۱۲:۴۵


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶

مهتاب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۱ جمعه ۱۱ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۲۷ جمعه ۲۲ تیر ۱۳۸۶
از پشت درختان تابلوی بانوی چاق
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
از پشت شیشه (ویترین) مغازه برادران ویزلی با (تاسف ) به آخرین(جرقه های ) در حال خاموش شدن نگاه میکردم . شال گردن پوست سمور آبی با همه (مهره های ) زیبایی که در (حاشیه ) اون دوخته شده بود (( قشنگترین چیزی که میخواستم از کوچه (دیاگون )بخرم )) سوخته و نابود شده بود !! یکسال تمام همه (مشغله ) فکری من خریدن اون بود و خالا .... ! از این بی (عدالتی )اشک توی چشام جمع شده بود ... حتی بوی سوختن اونها رو استشمام میکردم ........
صدای نرم و (انعطاف پذیر ) جینی رو شنیدم : " غذا حاضره !! " بوی (بوقلمون ) سرخ شده فقا رو پر کرده بود .
از خواب بیدار شدم . لبخندی زدم و به طبقه پایین رفتم .

تایید شد



ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۶ ۰:۱۲:۱۷

از دفتر خاطرات یک روح سرگردان


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۶

غزاله


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۳ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۶
از زیر زمین...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
انعطاف - مشغله - جرقه - بوقلمون - عدالت - دیاگون - تاسف - حاشیه - مهره – ویترین

در حاشیه کوچه دیاگون پیش میرفت و تاسف میخورد که چرا چوبدستی زیبایش را شکسته است،زیرا آن چوبدستی ساخت الیوندر بود وهیچ چوبدستی سازی مانند اودر کارش ماهر نبود.روزی که آن چوبدستی را خرید به وضوح به خاطر داشت.صدای الیوندر در گوشش پیچید:«فکر میکنم این مناسب باشه...از چوب در خت ماهون و ریسه قلب اژدها درست شده و انعطاف پذیره.امتحانش کن»
از جلوی مغازه ی شوخی های ویزلی گذشت.مانند همیشه پر جنب وجوش بود و جرقه های رنگی در ویترین آن از این سو به آن سو میرفتند. خیلی دلش می خواست سری به این مغازه ی شگفت انگیز بزند و برای مدتی مشغله های فکریش را فراموش کند. از تصمیم خودش خوشحال شد، با اینکه کارهای زیادی برای انجام دادن داشت و باید به آنها می رسید، اما وسوسه ی خریدن چند وسیله ی شوخی برای آزار دادن دوستانش او را رها نمی کرد. بنابراین با سرعت به سمت مغازه پیش رفت، اما در میانه ی راه ناگهان متوقف شد. پروفسور تریلانی، با شالهای بلند و مهره های آویخته از آنها، به سویش می آمد. احتمالا می خواست دوباره همان بحثهای قدیمی در مورد بدبختی بیش از حد و بوقلمونی که در ته فنجان قهوه اش نقش بسته بود، برایش صحبت کند. از صمیم قلب از تریلانی و شیادیهایش بیزار بود و هنوز به خاطر اینکه از سر کنجکاوی برای گرفتن فال پیش او رفته بود، اظهار پشیمانی می کرد. خب، با این وجود رفتن به مغازه ی شوخی فعلا منتفی بود. زیر لب فحشی به تریلانی داد، رویش را برگداند و با آپارات خودش را از او دور کرد و تریلانی را با آن چشمان وغ زده تنها گذاشت.

تایید شد! خوب بود!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۴ ۲۳:۴۰:۱۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.