هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
پاسخ به سمج:
رول انتخابی: تکلیف جلسه اول
نشانی پست: آنچه پیش از این نوشته بودم.
حالت پست:تکی


باران بی رحمانه بر تن بی رمق و خسته ی سیوروس ترکش های خاطرات را به وسیله اشک ابر های گریان فرود می آورد.

خسته بود، خیلی خسته! از خاطراتی که بر زندگیش پنجه افکنده بودند و او را همچون اسیری به بند کشیده بودند.
تعریف عامیانه اش شاید زیستن در گذشته و خاطرات باشد، یا هر چیز دیگر.
انقدر خسته بود که نه حالی برای نوشتن داشت و نه حوصله ای برای سمج های پایان ترم.
از بار غم و بیماری و آه و حسرتی که بر دوشش بود تا تکالیف و درس و مدرسه و کار، همه دست به یکی کرده بودند برای ساختن شخصیتی شکننده، افسرده، منظوری و گرفتار خاطرات. تلخ اخلاق و سرد رفتارو به دور از جامعه و هر دوستی. این ها چیزی هایی بودند که پروفسور گرنجر خواسته بود بداند؟ این ها را باید به زبان بی زبانی میگفت؟
زبان قاصر است و قلم دست بسته برای نگاشتن حال او.

راهش را به سوی کتابخانه در پیش گرفت. باید طبق معمول کتابی را پیدا میکرد و با خواندنش روح پریشانش را برای نوشتن تکلیفی به این سختی، اندکی آرام میکرد. این روحی که مانند کشتی طوفان خورده در دریایی آرام بود.


نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
سلام پروفسور هکتور!
من این پست رو انتخاب کردم پروفسور. البته یه توضیحی هم بدم که با توجه به نقدی که شما کردید، فقط قسمت اثرات و فرایند تغییراتی که معجون رو ایوا به وجود میاره رو بازنویسی و اضافه کردم. چون واقعا اون قسمتش مشکل داشت.

پست بازنویسی شده:

در خانه ی مانامی

-این چجوریه؟ پودر کره ی شیر تسترال؟!
-باید خوشمزه باشه!

مانامی چشم غره ای به الکساندرا رفت که روی مبل لم داده بود و هر چند دقیقه یک بار احساساتش را با جمله ی"باید خوشمزه باشه" ابراز میکرد.
-ذوق کردم! باید خوشمزه باشه!

الکساندرا از روی مبل پایین پرید و روی زمین، کنار پاتیلی که میخواستند در آن معجون زیبایی هکتور را درست کنند دراز کشید.مانامی با نگرانی زبانش را بیرون داده بود و سعی میکرد از روی دست خط وحشتناک کسی که دستورالعمل را نوشته بود بخواند:
-اِم... ببین اینجا نوشته ابتدا... یکم روغن موی گربه رو تو پاتیل میرزیم... روغن موی گربه دیگه چه صیغه ایه؟!

الکساندرا که داشت ریشه ی ناخنش را میکند و در اندیشه طعم غذا ها غرق شده بود، متفکرانه جواب داد:
-حالا عیب نداره... یه چیز دیگه به جاش میریزیم...

مانامی "روغن موی گربه" را هم مانند پودرکره ی شیر تسترال خط زد و رفت سراغ بعدی. اطمینان داشت که معجون چیز جالبی از آب در نمی آید.
-خب... رب تمشک... رو باید... با... پر مرغ قاتی کنیم... الکساندرا مطمئنی جواب میده؟

الکساندرا مطمئن نبود. شانه هایش را بالا انداخت و دوباره مشغول ور رفتن با ریشه ناخنش شد.
مانامی چشم غره ی دیگری به الکساندرا ی بیخیال رفت که دراز کشیده و موهای ژولیده اش را روی کاغذی که دستورالعمل را رویش نوشته بودند ریخته بود. به نظر میرسید هیچ چیز جز اینکه معجون را بخورد برایش مهم نبود. مانامی موهای الکساندرا را از روی تکه کاغذ کنار زد و نگاهی به آن کرد. بعد، در اتاقش را باز کرد و روبه آشپز خانه فریاد زد:
-مااامااان! رب تمشک داریم؟!

مادرِ مانامی با یک ظرف پر رب تمشک از راه رسید، نگاهی به اتاق شلوغ و در هم و برهم کرد، سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و بدون اینکه حرفی بزند بیرون رفت.
مانامی یک تپه رب تمشک را داخل ظرف ریخت و با ملاقه به هم زد. الکساندرا در همان حالت دراز کشیده، دستورالعمل را برداشت و بلند بلند شروع به خواندن کرد:
-خب سه تا بال سوسک رو پودر میکنیم... بعدش... اضافه میکنیم به رب تمشک... حالا یک مقدار روغن حیوانی...

مانامی پوف پوف میکرد و در حالی که عرق میریخت مواد را داخل پاتیل میریخت و هم میزد.
-وای چه تند تند هم میزنی! ذوق کردم! به نظرت چه طعمیه؟ باید خوشمزه باشه.

مانامی هیچ ایده ای راجع به طعم معجون نداشت. تندیِ نعنا، ترشیِ رب تمشک، تلخیِ بال سوسک، شوریِ گوشت تسترال، شرینیِ زردالو... همه ی اینها در معجون وجود داشت.
مانامی آخرین ماده را هم به معجون اضافه کرد و محکم، آخرین ضربه را با ملاقه به مواد ژله ای داخل پاتیل زد.ولی تقریبا میدانست معجون که تاثیری ندارد. یاد کابوس هایی افتاد که میدید... دختری که هشت تا دست داشت... مردی که به جای پای انسان پای مرغ داشت... و اختاپوس هایی که کله ی انسان داشتند... آب دهانش را قورت داد... نکند به واقعیت میپیوستند؟!
الکساندرا سرش را روی پاتیل خم کرد و با دقت معجون را زیر نظر گرفت.
مانامی با خود فکر کرد:
-الان حالش از معجونی که درست کردم بهم میخوره... عصبانی میشه و منو به جای این معجون میخوره! مرلین کمکم کن...

الکساندرا سرش را از روی پاتیل بلند کرد و نگاهی ترسناک به مانامی انداخت...
-وایی! ذوق کردم! خوشمزه به نظر میاد!

مانامی نفس راحتی کشید. او هم نگاهی به معجون ژله ای داخل پاتیل نگاهی انداخت و گفت:
-خب... چرا امتحانش نمیکنی؟

الکساندرا زیر لب بسم المرلینی گفت و شاد و سرخوش بدون این که حتی لحظه ای بد دلش را ه بدهد، ذوق زده پاتیل را در دستانش گرفت و تا آخر سر کشید...
-وایی ذوق کردم! چه باحال بود! ولی... طعم پفک نمکی نمیداد! طعم توت فرنگی هم نمیداد... تازه سیرم هم نکرده... عیب نداره! شاید بعدا تاثیرش رو میذاره...

ایوا متوجه پوستش نشد که کم کم ورم میکند و مثل بادکنکی که در آن فوت میکنند بزرگتر و بزرگتر میشود!
مانامی جیغی کشید که ایوا را به خود آورد!
با عجله به سمت آینه‌ی شیرجه زد و به خود در آینه نگاه کرد و عربده ای زد باعث شکستن پنجره‌ی اتاق مانامی شد.
مانامی با نگرانی بالا و پایین میپرید و جیغ جیغ میکرد و ایوا با دلواپسی به سرش که به زودی شبیه سر رابستن میشد نگاه میکرد!
کم کم لکه های قرمزی روی سر ایوا پدیدار شد و رنگ سرش از آبی، به سرخابی در آمد!
مارد مانامی گرومپ گرومپ کنان با عصبانیت و در عین حال نگرانی خود را به اتاق رساند و با دیدن آن صحنه جیغ سیاهی کشید و بغل دخترش پرید!
ناگهان دردی دیگر بر درد های ایوا اضافه شد! کنار گردنش متورم شد و سری دیگر مشابه همان سر سرخابی و بزرگ، بیرون آمد!
مادر و دختر که دیگر تحمل نداشتند جیغ کشیدند و پا به فرار گذاشتند!

ایوا با غصه، روی تخت مانامی نشست و به خودش در آینه نگاه کرد... حالا کله های سرخابی اش به درک...
-گشنمه!




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۱ یکشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۲:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
تکلیف جلسه اول معجون سازی

هوا بارانی بود و صدای قطرات آب که بر زمین جاری می شدند همه جا را پر کرده بود. در این میان، راهروهای قلعه هاگوارتز پر بود از دانش آموزانی که به سوی کلاس های خود می رفتند تا اولین جلسه شان را سپری کنند.

-الان پنج دقیقه و بیست ثانیه است داریم میگردیم لاوندر. این طوری پیش بریم به کلاس نمیرسیم.
-فلور هنوز خیلی دیگه مونده. شک نکن به موقع میرسیم.
-خیلی دیگه نمونده. فقط یازده دقیقه و سه صدم ثانیه مونده.

فلور و لاوندر در راهرو ها به دنبال کلاس خود بودند تا اینکه پس از مدتی گشتن ، بالاخره راهی را پیدا کردند که بیشتر هم کلاسی هایشان به سوی آن در حرکت بودند و هر دو به دنبال بقیه به راه افتادند. پس از چندی همه به بالای برجی رسیدند که ظاهرا قرار بود کلاس آنجا برگزار شود. همه داخل شدند و روی صندلی ها نشستند تا پروفسور گرنجر از راه برسد. زمان به سرعت سپری می شد ولی خبری از او نبود. پروفسور گرنجر مدت طولانی بود که غیبت داشت و جادوآموزان از این وضعیت کاملا لذت میبردند، به جز یک نفر که از این وضع به شدت ناخشنود بود.

-باورم نمیشه. این کشور هیچ جاییش سر اصول نیست. هیچ کس برای زمان اهمیت قائل نمیشه. آخه این چه وضعیه.

لاوندر به آرامی کتاب معجون سازی اش را بست و گفت:
-آروم باش فلور. الان پیداش میشه. حتما مثل ما کلاسو گم کرده.
-آخه برای چی باید یه پروفسور کلاسشو گم کنه. الان بیست دقیقه و چهل و سه ثانیه است دیر کرده. کسی نیست بهش بگه ما کجاییم. آخه چ...

هنوز جمله فلور تمام نشده بود که ضربه شدیدی که به در وارد شده بود ،همه جا را به لرزه در آورد.
-سلام جادو آموزای عزیز. من پروفسور گرنجر هستم.

هیچ صدایی نیامد و همه فقط مات و مبهوت نگاه می کردند.

-امروز با درس شیرین معجون سازی در خدمت شما هستم. سوالی ندارید؟

باز هم کسی پاسخی نداد تا اینکه فلور گفت:
-پروفسور حس نمیکنید بیست و دو دقیقه و سی ثانیه دیر کردید.
-حالا چهل امتیاز از گریفیندور کم و به اسلیترین اضافه می کنم.

صدای اعتراض گریفیندوری ها بلند شد.

-پروفسور شما دیر کردید برای چی از ما نمره کم می کنید. اینطوری ارزش زمانو از بین نمیبرید؟
-حالا پنجاه امتیاز دیگه از گریفیندور کم می کنیم و به اسلیترین اضافه می کنیم. کس دیگه ای سوالی نداره.

همه از ترس اینکه امتیازی از انها کم شود کاملا ساکت شدند.

-خوبه. پس ادامه میدیم. کسی میدونه مهم ترین بخش معجون سازی چیه؟
-مواد.
-خیر.
-علاقه.
-خیر.
-بدون شک زمانه.
-اونم نیست وحالا چون کسی نمی دونه ده امتیاز به اسلیترین اضافه میشه. مهم ترین بخش معجون سازی پاتیله. حالا کسی می دونه چرا؟

فلور بلند شد و گفت:
-پاتیل در مصرف زمان صرفه جویی میکنه. هر چی بهتر باشه مدت زمان ساخت معجون کمتر میشه.

فلور در حالی از جوابش مطمئن بود دوباره روی صندلی اش نشست و پروفسور گفت:
-غلطه. به این دلیل مهمه که پاتیل پاتیله. حالا در وقت باقی مانده می خوام همتون یک پاتیل برام درست کنید.
-ولی فقط یک ساعت و دو دقیقه دیگه مونده چطوری تو این مدت یه پاتیل درست کنیم؟ حتی روش درست کردنشو هم نمی دونیم.

پروفسور گرنجر بدون توجه به حرف فلور مواد اولیه را روی میز ریخت و گفت:
-حالا شروع کنید.

هریک از دانش اموزان مواد اولیه را برداشتند و مشغول شدند. فلور نیز درحالی که عصبانی بود به درست کردن پاتیل می پرداخت.

-آخه چطوری تو پنجاه و نه دقیقه و بیست ثانیه یه پاتیل که حداقل دو ساعت زمان میبره درست کنیم؟
-آروم باش. الان میشنوه، دوباره امتیاز کم میکنه.
-تو کشوری که بزرگترین ساعتو وسطش گذاشتن، چرا هیچکس زمان سرش نمیشه؟

همه تا پایان آن جلسه به ساخت پاتیل مشغول شدند، فلور نیز با اینکه به شدت ناراحت بود ولی تمام تلاشش را کرد اما هیچ کس موفق نشد پاتیلش را تمام کند. در نهایت پروفسور گرنجر بیست امتیاز به اسلیترین اضافه کرد و از کلاس خارج شد.

لینک


Happiness cannot be found But it can be made


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

دراکو مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 16
آفلاین
سلام پروفسور.
تکلیف اول کلاس معجون سازی

لینک

-من اومدم!

هکتور در کلاس را شکست و وارد کلاس شد.کیفش را روی میز گذاشت و تا خواست درس بدهد،فردی سرفه کرد:
-بله؟!

دراکو مالفوی روی صندلی ای روبه روی کلاس که از جنس چوب گردو بود نشسته بود و با وارد شدن پروفسور گرنجر سرفه ای کرد و گفت :

- سلام پروفسور منو از مدیریت فرستادند دقیق بگم پروفسور ماروولو گانت فرستادنم گفتن روی کلاس و دانش آموز ها نظارت کنم و هر کاری رو که لازم دیدم انجام بدم !

- پس امروز یه مهمون اختصاصی داریم !
سپس به سمت تخته رفت و نوشته هایی را روی آن اضافه کرد .

نقل قول:
جلسه اول درس شیرین و کاربردی معجون سازی و به گاه دادن طرف مذکور


- خب بچه این جلسه با جلسه های قبل ... ناگهان با صدایی شترقی هکتور به عقب نگاه میکند .

- پروفسور اینا در حین درس به مطالب درس گوش ندادند که من شوخی کوچک با هاشان کردم !
- هکتور یک نگاه به به فرد مذکور کرد و یک نگاه به دراکو کرد و سپس به سمت تخته رفت تا بقیه درسش را بدهد .

- خب بچه ها همانطور که گفتم در سکوت در رابطه با معجون سازی هست حالا شما می تونید بگید یکی از عوامل معجون سازی چیه ؟

- من بگم ؟
- بگو عزیزم !

- مواد اولیه .
- نه 30 امتیاز برای اسلایترین ! و 10امتیاز از هافلپاف کم میشه !

ناگهان دراکو با صدایی رسانا گفت:
بنظرم به علت گرفتن وقت کلاس با جواب های الکی 20 امتیاز دیگه برای اسلایترین و از هر گروه 20 امتیاز دیگه کم میشه !

هکتور که حالا رقیبی را خود در امتیاز گیری پیدا کرده بود سعی کرد کم نیاورد که همچین تصمیمی کلاس را به یک ماراتن تبدیل کرده بود .

در آخر زمرد های اسلایترین داشت به تعداد شن های بیابان می رسید و بقیه گروه ها این روند را بر عکس طی می کردند !
هکتور در آخر کلاس با برگ برنده ی خود تمام امتیاز های گروه های دیگر را کم و به اسلایترین اضافه کرد و وسیله زنان خارج شد



...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you
***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
سلام پرفسور

تکلیف جلسه اول معجون سازی


لینک

ادامه پست تدریس

هکتور در کلاس رو با لگدی از جا کند و در راه پرتاب در به سر یک گیریفیندوری برخورد کرد!

-سلاممم پرفسور گرنجررر!
-سلام دراکوووو
-امروز چه درس شیرینی داریم؟
-یه درس شیرینه شیرین!...40 امتیاز برای اسلیترین!

هکتور ویبره کنان به سمت تخته رفت و چیزی روی تخته نوشت:

نقل قول:
جلسه اول درس شیرین و کاربردی معجون سازی


-خب جادو اموزان عزیز اگه گفتین مهم ترین چیز یک معجون چیه؟
-مواد اولیه؟
-نه!
-زمان پخت؟
-نه!

هکتور ویبره زنان منتظر بود تا دراکو جوابش رو بده...

-دراکو تو چی؟ میدونی؟
-دما؟
-نه اما 5 امتیاز برای اسلیترین!
-پاتیل!
-درسته!

از ته کلاس صدای گابریل در اومد که مشغول مطالعه ی کتاب معجون سازیش بود!

-10 امتیاز برای هافپاف و 5 امتیاز از هافلپاف کم میشه به خاطر تقلب و دو برابر به اسلیترین اضافه میشه!

بچه ها می خواستند اه ناله ای سر بدن که هکتور تدریسش رو شروع کرد!

-حالا نوبت ساخت پاتیله!
-اما چطوری پرفسور؟
-20 امتیاز برای اسلیترین به خاطر این سوال خوب!

هکتور همینطور ویبره زنان به اسلیترین امتیاز اضافه میکرد و حرص همه رو در می اورد!

-حالا پاتیلتون رو بسازین!
-با چی پرفسور؟
-آهن!

هکتور این را گفت و ویبره زنان از کلاس خارج شد.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹

ایزابلا تینتوئیستل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۶ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
از ارباب دورم نکن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
سلام پروفسور گرنجر
خوبین؟ خوشین ؟ سلامتین؟

http://www.jadoogaran.org/modules/new ... wtopic.php?post_id=349578
تکلیف اول کلاس معجون سازی(ادامه)

هکتور در کلاس رو با لگدی از جا کند و به دوردست ها پرتاب کرد!
- استادتون اومد!
_پرفسور شمایین؟
_بعلهههه
_اخه اینجا کلاس معجون سازی نه مجنون سازی.

برای اولین بار ویبره هکتور متوقف شد.
_۳۰ امتیاز برای ریونکلا که این جمله قشنگ رو زد.
دانش اموزان هاج و واج به یکدیگر نگاه کردن.
_خب نو گلان معجون پراکن . امروز میخوایم معجون نامرئی کننده درست کنیم .دستورالعمل رو رو پا تخته مینویسم.

اشک تسترال :سه قطره
موی سر کسی که میخواین نامرئی کنین: هفت عدد
کرم فلوبر: هرچی پیشتر بهتر

_ببخشید پرفسور . قرارِ این معجون رو با کرم فلوبر بخوریم؟.
_ اره دیگه . صد امتیاز از هافلپاف کم میکنم بخاطر این سوال نا به جا.
ناله هافلپافی ها کلاس رو پر کرد .
_صد امتیاز . بخاطر یه سوال!
_حرف نباشه. ادامه دستور العمل رو بخونین.
روده :گوسفند یک عدد....
-خب معجون سازان با ویبره من شروع کنید . سه دو ویبره
نیم ساعت بعد
کلاس پر از دیگ های که از توی شکن دود بلند می شد بود. و پرفسور گرنجر خوشحال توی کلاس راه می رفت یا به طور دقیق تر ویبره میرفت.
_عالیه معجون پراکنان.حالا بیان معجوناتون رو امتحان کنیم. تو اونی که به من گفت مجنون بیا اینجا (هر چند چندان بیراه نگفته بود.)این معجون رو بخور‌.
پسر ریونی به معجونی که هر لحظه یک رنگ می شد نگاه کرد و در دلش مرلین رو لعنت کرد.
_دِ بخور دیگه.
هکتور این رو گفت و معجون رو با شیشه اش داخل دهان پسر بدبخت چپاند.
رنگ پسر کمرنگ شد سپس کمرنگ تر و سپس تر تر کمرنگ تر تر. تا اینکه محو شد.
_عالی بود نو اموزان و ۵۰ امتیاز برای اسلایترین. اوه راستی یادم رفت بگم اثر ایم معجون همیشگیه.
و ویبره کنان از کلاس بیرون رفت.




!Warning
Risk of biting


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
سلام پروفسور.
تکلیف اول کلاس معجون سازی



لینک

-من اومدم!

هکتور در کلاس را شکست و وارد کلاس شد.کیفش را روی میز گذاشت و تا خواست درس بدهد،فردی سرفه کرد:
-بله؟!
-ببخشید پروفسور گرنجر اما زیپ شلوارتون بازه.

زاخاریاس روی صندلی کنار میز نشسته بود و داشت چیزی روی تخته یادداشت میکرد. هکتور نگاهی به روی تخته شاسی انداخت که روی آن نوشته شده بود:
نقل قول:
بی توجهی به اموال عمومی وشکستن آن ها.فریاد زدن و اذیت کردن گوش دانش آموزان. بی توجهی به قوانین coppa با باز نگه داشتن زیپ شلوارش.

لحضه ای سکوت شد و بعد از آن صدای انفجار خنده ی دانش آموزان بلند شد.هکتور زیپ شلوارش را بالا کشید و گفت:
-وایسا ببینم.تو اینجا چیکار میکنی؟
-پروفسور آمبریج حالشون خوب نبود منو فرستادن نظارت.روی شما.

زاخاریاس تخته شاسی را روی پایش انداخت و گفت:
-بفرمایین شروع کنین پروفسور.

آمبریج شتری بود که در کلاس همه معلم ها میخوابید.چه معلم هایی که به دلیل رعایت نکردن مسائل جزئی از درس دادن منع شده بودند و چه نمره هایی که از دانش آموزان بیچاره ای کم نشده بود که فاصله یک متری را رعایت نکرده بودند.اما زاخاریاس از صد امبریج هم بدتر بود!ساعت شنی ریونکلا منفی شده بود و سنگ های ساعت شنی هافلپاف از خود ساعت شنی بالاتر زده بود.تمام اساتید هاگوارتز تعلیق شده بودند و فقط درس پروفسور گرنجر بود که مورد تایید آمبریج بود اما زاخاریاس نظر دیگری داشت.
هکتور پاتیلش را روی میز گذاشت و گفت:
-خیلی خب بچه های عزیز،فکر میکنید مهم ترین بخش ساخت یه معجون چیه؟

سر و صدا های دانش اموزان از گوشه گوشه کلاس بلند شد.هکتور رو به پسر هافلپافی کرد و گفت:
-بله جانم تو بگو.
-مواد اولیه؟
-نه. غلطه.پنجاه امتیاز از هافلپاف کم می کنم و به اسلایترین اضافه می کنم.

زاخاریاس روی تخته اش نوشت:
نقل قول:
به عنوان یک معلم بدون مسئولیت از امتیاز تمام گروه ها کم می کند و به اسلایترین اضافه می کند.

او بلند شد و داد زد:
-من مخالفت می کنم.صد امتیاز برای هافلپاف و صفر امتیاز برای اسلایترین!

ساعت شنی هافلپاف فوران کرد و سنگ های هافلپاف از سرسرا به طبقه بالا رسید.هکتور اهمیتی نداد. دستش را رو به دختر گریفندوری گرفت و گفت:
-تو بگو.
-جواب پاتیله؟
-بله جانم.به خاطر این جواب درست یک امتیاز به گریفندور و صد امتیاز به اسلایترین اضافه میکنم.

زاخاریاس جلوی مورد یاداشتی قبلیش نوشت:
-و به تذکر ها هم توجه نمیکند!

و فریاد زد:
-یک امتیاز برای گریفندور و صد امتیاز برای هافلپاف!

سنگ های هافلپاف فوران کردند و به سمت کلاس معجون سازی حرکت کردند.هکتور عصبانی شد و گفت:
-اینجا کلاس منه.به چه حقی توی فعالیت ویبره ای من خلل ایجاد میکنید؟
-حالا که پاتو از گلیمت دراز تر میکنی منم مثل خودت باهات حرف میزنم.تو غلط میکنی توی کار جوخه بازرسی به نظارت مدیر مدرسه خانم امبریج دخالت کنی؟بدم تو رو با کله بندازن توی پاتیل مذاب؟مرتیکه جلوی حرف دهنشو نمیتونه بگیره هی منم منم میکنه.


هکتور جا خورد.همیشه با سر رفتن توی پاتیل آرزویش بود.هر وقت در خانه ریدل ها فردی ناگاه از کنارش رد میشد،خواهش میکرد که او را داخل پاتیل پر از معجونش بندازند ولی قبول نمی کردند.او در روزنامه پیام امروز آگهی استخدام «با سر توی پاتیل انداز» داده بود! دانش اموزان و دیگران را عصبانی میکرد تا با سر او را توی پاتیل بیندازند اما به در بسته میخورد. حالا بهترین فرصت بود تا با پای خودش توی پاتیل برود.پس گفت:
-دانش آموزای عزیز!هر کدومتون یک ساعت وقت دارید تا با موادی که جلوتون میزارم بهترین پاتیلی که میتونید بسازید.هر کی بهترین پاتیلو بسازه صد امتیاز برای اسلایترین کسب میکنه با نظارت روی کل مدرسه.

زاخاریاس عصبانی شد.چگونه او میتوانست نظارت روی مدرسه که در آن دوره نظارت روی جوخه بازرسی بود را از او بگیرد؟نه او نمیتوانست چنین کاری بکند چون این جلسه آخر تدریسش در این مدرسه بود.دانش آموزان به سرعت دست به کار شدند.هر کدام سعی میکردند پاتیلی بهتر از بقیه بسازند و هکتور هم بر خلاف رویه همیشگیش از بقیه دانش آموزان تعریف میکرد:
-آفرین مگان. تو بهترین دانش اموز هافلپافی هستی که دیدم.

او تلاش میکرد تا زاخاریاس را هر چه بیشتر عصبانی کند اما این کارساز نبود.او از آمبریج نشان بهترین را گرفته بود و این برای او اهمیت نداشت:
-آفرین الکساندرا.چند میگیری این زاخاریاس رو بخوری؟
آفرین پیتر.چقدر پاتیل خوبی درست کردی.دویست امتیاز برای اسلایترین!
عالی بود شیلا.میدونستی نظر من اینه که ریونکلا از هافلپاف بزرگتره؟دویست امتیاز برای اسلایترین!

لحضه به لحضه به زمرد های اسلایترین اضافه میشد تا اینکه مانند امتیازات هافلپاف از ساعت شنی بیرون زد و طبقه طبقه بالا رفت. زاخاریاس توجهی نمیکرد چون در حال یاداشت تمام ایراد هایی که میتوانست از هکتور بگیرد بود و توجهی نداشت.ناگهان زمین لرزید و زاخاریاس به خودش آمد.زمرد های اسلایترین از در و پنجره کلاس داخل آمدند و کل کلاس را پوشاندند.در کلاس طوفان زمرد بر پاشده بود!زاخاریاس از زیر زمرد ها بیرون آمد و گفت:
-هکتورررررررررر!میکشمت.

زاخاریاس به سرعت به سمت هکتور دوید.پاهای کوچک او را گرفت و با کله داخل پاتیل پر از معجون یکی از دانش آموزان انداخت.هکتور در معجون فرو رفت و دیگر بالا نیامد.زاخاریاس خیال کرد که او هکتور را خفه کرده است.تخته شاسیش را برداشت.به سمت در کلاس رفت که هکتور از پاتیل بیرون زد:
-اخ جوووووون.چه حالی دارم میکنم.!بالاخره توی پاتیل و توی معجون ویبره غرق شدم.مرلینا شکرت.

هکتور مدام ویبره میزد و معجون قورت میداد و زاخاریاس هم با دهانی باز به او خیره شده بود.

پایان




هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
سوالات امتحانی درس معجون سازی


با توجه به تمام نکاتی که در طول این ترم بهتون گفتم، یکی از تکالیفی که در طول ترم دادن رو انتخاب کنید و دوباره بنویسید.

نکته1: محدودیتی در انتخاب تکلیف کدوم جلسه از این سه جلسه ندارید.
نکته 2: حتما حتما حتما بالای پستتون بنویسید تکلیف کدوم جلسه رو بازسازی کردین.
نکته 3: اگر قبلا اون تکلیف رو نوشتید لینکش رو در انتهای پستتون قرار بدین.
نکته 4: هر کدوم از این موارد رعایت نشه متاسفانه برخلاف میلم نمیتونم بهتون امتیازی بدم.

سوالی بود توی پیام شخصی میتونید بپرسید.

موفق باشید!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
امتیازات جلسه ی سوم معجون سازی:


اُفلیا راشدن: 17 امتیاز

پستت در مجموع پست خوبی بود. اینکه ماجرا رو شروع کردی و تقریبا تا جای خوبی پیش بردی خوب بود. ولی به این نکته دقت کن ک توی داستان های دو پستی سوژه سریع تر از معمول پیش میره که بخش های اصلی سوژه پر رنگ تر بشن و بیشتر بهشون پرداخته بشه.

هیزل استیکنی: 17 امتیاز

پست تو هم خوب بود ولی انتظار سوژه جالب تری رو ازتون داشتم. پستت کمی مبهم بود. من اخرش نفهمیدم کاربرد معجون چی بود. فقط حدس میزنم معجون مرکب بوده. ولی جالب تر بود اگه بیشتر در مورد ساخت و تهیه مواد و اثراتش میگفتین.

مانامی ایچیجو: امتیاز 18 امتیاز

پستت خیلی خوب بود. طنز پستت هم خوب بود. فقط نمیدونم چرا همه ماجرای پیدا کردن دستور رو این همه طولش دادن. کمی سرعت پستت کم بود. انتظارم این بود که سریع تر پیش بری و بخش های بعد از کشف دستور پررنگ تر بشن.

الکساندرا ایوانوا: 18 امتیاز

پستت از لحاظ طنز واقعا عالی بود. تنها دلیل کم شدن امتیاز اینه که همونطوری که از بقیه هم ایراد گرفتم انتظار داشتم بخش اثراتش تو پستت پررنگ تر باشه. و اینکه خلاقیت بیشتری توی بخش اثر معجون انتظار داشتم.

لاوندر براون:17 امتیاز

پستت خوب بود حتی با اینکه طولانی بود ولی خوب بود. ولی خلاقیتش کم بود. بعضی از صحنه ها هم مبهم بودن و به خوبی نوشته نشده بودن. بهتر بود کمی کمتر مینوشتی و باقیش رو میسپردی به نفر دوم.

فلور دلاکور: 17 امتیاز

پستت خوب بود فلور. مخصوصا اخرش و رمز خروج داشتن تالار. ولی همونطور که گفتم انتظار داشتم پست لاوندر کوتاه تر باشه که تو بتونی به بخش های بیشتری بپردازی. لازم بود بیشتر بنویسی تا بیشتر بتونم در موردش قضاوت کنم.

نیوت اسکمندر: 14 امتیاز

نیوت به نظرم هنوز اول راهی و باید در مورد خیلی از موارد یاد بگیری. حد و مرز هایی که وجود داره، شخصیت ها و... مثلا انقدر ساده و راحت در زدن و وارد شدن نیوت و زاخاریاس به خانه ریدل ها، شخصیت هایی که از لرد و لیسا نوشتی، بخش هایی از پستت که مربوط به بدست آوردن موی لرد بود. اینا مواردی هستن که باید بدونی چطور باید نوشته بشن. ممکنه این سبک نوشتن ها طرفدارهایی داشته باشه ولی من مخالف سرسختشونم و شدیدا منع میکنم بقیه رو از این سبک.

زاخاریاس اسمیت: 15امتیاز

مشکل شخصیت ها و اینکه خیلی راحت رفتن تو خانه ریدل ها و کسی هم نفهمیده در مورد پست تو هم وجود داره. قطعا وقتی مروپ یه محفلی رو توی خانه ردیل ها ببینه خونسرد نمیگه باشه هر کاری خواستی بکن. حتی اگه لرد هم اینو بگه بهش شک میکنن. در مجموع این شخصیت های ابر قهرمانی طور هم نوشتن در موردشون سخته و هم خیلی زود سوژه هاشونو از دست میدن. همین که مثلا خیلی راحت نیوت همه چیز رو درست کرد و با زاخاریاس به خوبی و خوشی فرار کردن تقریبا شبیه آخر فیلم هندی بود. همین به نظرم از کیفیت پست تو و نیوت کم کرده بود.

سوروس اسنیپ: 16 امتیاز

سوروس به نظرم پستت جای کار داشت. کم بود و جا داشت بیشتر بهش بپردازی و به سوژه یه سر و شکلی بدی. الان سوژه هنوز شروع نشده پاس دادی به نفر بعدی. و نگم دوباره که خلاقیت پستت کم بود!

ماتیلدا گرینفورت: 17 امتیاز

پستت خوب بود ماتیلدا. سوژه ی جالبی هم برای شوخی انتخاب کرده بودی. ولی اگر توی پستت کمی بیشتر در مورد جنگل ممنوعه میگفتی جالب تر بود. مثلا میشد ماتیلدا اونجا با یه جونور درگیر بشه و در موردش بنویسی. این مورد کمبود خلاقیت در مورد پست تو هم صدق میکنه.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۹

ماتیلدا گرینفورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۷ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۰۷ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
سیوروس اسنیپ_ماتیلدا گرینفورت

پست دوم

سوژه: شـــ×ـــوخـــ×ـــی


سیوروس که دیگر تحمل چنین گستاخی ای را نداشت مچ ماتیلدا را گرفت و او را کشان کشان به سمت جنگل ممنوعه برد.
ماتیلدا هرچه تقلا می کرد نمیتوانست مچش را از دست های قدرتمند سیوروس آزاد کند.
هنگام غروب بود و حیوانات وحشی کم کم از لانه های خود داشتند بیرون می آمدند. هر لحظه که می گذشت، جنگل خطرناک و خطرناکتر میشد.

_هی وایسا...یدفعه چت شد؟ چیکار داری میکنی؟ تا الان هیچی نگفتم فقط به خاطر اینکه فکر میکردم خودت یه توضیحی برای این کارت میدی. ولی از اون موقع خفه شدی و فقط داری منو میکشی. کجا داری میبریم؟

سکوووووت

_هی! با دیوار که حرف نمیزنم. جواب منو بده.
_رسیدیم.

سیوروس داشت به جنگل رو به رویش اشاره میکرد. جنگلی که در آن لحظه بیش از پیش صدای حیوانات وحشی در آن به گوش میرسید، برای دخترک جوان هول و هراسی عظیم ببار آورده بود.
بغضی که در چهره ی ماتیلدا موج میزد حتی در آن تاریکی شب هم به وضوح دیده میشد.

_تو که واقعا نمیخوای اینکارو بکنی؟
_پس فکر کردی واسه پیک نیک سر شبی آوردمت جلو جنگل ممنوعه؟ خب اگه اینطور فکر کردی باید بگم کاملاااا در اشتباهی! مگه نگفتم کاری میکنم که حد خودت رو بدونی؟ اگه اینهمه زبون درازی نکرده بودی الان اینطوری خودت رو تو دردسر نمی انداختی.
_خب...حالا چی؟...میخوا...میخوای باهام چیکار کنی؟
_باید تا طلوع آفتاب سعی کنی تو این جنگل زنده بمونی. اگه موفق نشدی که خب مرلین بیامرزدت! اگرم موفق شدی این گستاخی امروزت رو فراموش میکنم و دیگه کاری باهات ندارم. خیلی خب دیگه انقدر وقت تلف نکن. حرف دیگه بسه. زود باش برو تو.


ماتیلدا با چهره ای مردد یک نگاه به سیوروس و یک نگاه به جنگل انداخت. بلاخره تصمیم گرفت قدم به جلو بگذارد و راهش را به سوی جنگل در پیش گیرد.
بعد از حدود یک ساعت پیاده روی دیگر از پشت سر، اثری از سیوروس نبود. فقط تا چشم کار میکرد درخت بود و گل و گیاه و حیوان هایی که در سایه ماتیلدا را تعقیب میکردند.

_این دیگه چه جنگل نفرین شده ایه. انگار از همه طرف چنتا چشم دارن همش نگاهم میکنن. آه حداقل شانس آوردم تو شب مهتابی سر به سر سیوروس گذاشتم، وگرنه الان یه پام تو چاله چوله بود یه پام تو دهن گرگی چیزی. هوووم اون نور دیگه چیه.

نور کم سویی از دور به چشم میخورد. با اینکه از این فاصله روشنایی اندکی از آن نور در آن جنگل پهناور دیده میشد ، اما نور امید بزرگی در دل ماتیلدا روشن کرده بود. همین باعث شد با سرعتی چند برابر از قبل راه برود تا بتواند خود را به آن نور برساند.

ده دقیقه بعد

_تو کی هستی؟ همونجا وایسا! بیای جلو میخورمت.
_ایوا آروم شدن بشو. خودی بودن میشه.
_زمان سالازار مرلین بیامرزدش ضعیفه جماعت نصفه شب تنهایی تو جنگل پا نمی ذاشت. یه بار یه...
_عه ماتیلدای مامان! خودتی؟!

مروپ درحالیکه با سولی و تام تازه از میوه چینی برگشته بود با این حرف وسط حرف ماروولو پرید.

_دختر تو هنوز یاد نگرفتی وسط حرف بزرگترت نپری؟!

ماروولو بلند شد و میخواست که کمربندش را در بیاورد.

_پدر بزرگ آروم باشید. جلو جمع زشت است. بیاید مسائل خانوادگی را بعدا در جمع خانوادگی حل کنیم.
_تف! اینهمه زحمت کشیدیم نون در آوردیم که چی! بیا دختر بزرگ! جلو جمع وسط حرف پدرش میپره، عین خیالش هم نیست. هعی مرلین بیامرزتت سالازار...رفتی و این روزارو ندیدی.

_من اشتباه کردم پدر مامان! دیگه تکرار نمیشه. حالا بیا جلو آتیش بشین گرم شی ماتیلدای ماما...
_من...من...
_عه! کلم بروکلی مامان چرا گریه میکنی؟
_خیلی خوشحالم بانو...خیلی...حتی نمیدونم خوابم یا بیدار. فکرشو نمیکردم تا صبح زنده بمونم. چه برسه به اینکه وسط جنگل به شما بر بخورم! اما حالا اینجام. کنار شما و بقیه. امن ترین نقطه جهان!
_بانو فکر کنم کله ش به سنگی چیزی خورده. دارویی چیزی تو بساطتون نیست بدین رو به راه شه.
_چرا تام مامان! بیا ماتیلدای مامان! دم کرده گل گاو زبون، زعفرون با پرتقال.
_ممنون بانو ولی من خوب...

مروپ نگذاشت حرف ماتیدا تمام شود و به زور تا آخرین قطره دم کرده اش را در حلقوم ماتیلدا فرو کرد.

_آی معدم. ممنون بابت دم کرده. راستی بانو نگفتین. اینجا چیکار میکنین؟
_خب هلوی بدون پرز مامان دلش میخواست یه جای دنج یکم هوا بخوره. این شد تصمیم گرفتیم باهم بیایم و خب ماتیلدای مامان از صبح پیداش نبود این شد که بدون تو اومدیم. خودت چی؟ اینجا اونم این وقت شب چیکار میکنی؟ نکنه دنبال ما میگشتی؟

ماتیلدا نمیتوانست بگوید بخاطر بحثش با سیوروس و شوخی بی مزه اش بوده که از صبح غیبت داشته و حالا وسط جنگل تصادفی به آنها برخورده. از طرفی مروپ هم چون فکر میکرد ماتیلدا حالش خوش نیست میگوید تصادفی به آنها برخورده پس تصمیم گرفت با همان فرمان به جلو برود. همان طوریکه بقیه فکر میکنند.

_آه خب از یکی شنیدم شما از این طرف اومدید منم اومدم دنبالتون.

آتش گرمی در کنار خوراکی های جور وا جور به پا بود و تازه صحبت ها گرم شده بود. آنقدر که هیچ کس متوجه گذر زمان نشد.
دم دم های صبح بود که بلاخره همه به خواب رفتند. ماتیلدا بی سر و صدا آنجا را ترک کرد و به سمت خروجی جنگل رفت تا شوخی ای که شروع شده بود را به پایان برساند.
سیوروس از دور، بیرون آمدن ماتیلدا را دید و بلافاصله محل را ترک کرد. گویا خودش فهمیده بود که در پایان چه کسی برنده چیزی که او به آن شوخی میگفت شده است.


He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.