از چند روز قبل شروع می کنیم...بلا در حالی که به طور ممتد کروشیوهایی را به طرف رودولف نشانه می رفت بر سرش هم، همچنین جملاتی را فریاد می زد : آخه من از دست تو چی کار کنم ؟! واسه چی تو نمی میری ؟! واسه چی ارباب اجازه نمی ده تو منو طلاق بدی ؟! واسه چی الان ارباب با آنیتا یه دفعه غیبشون زده ؟
یک دفعه بلا با دستش جایی را که قبلش قرار داشت چنگ زد و نقش زمین شد .رودولف که آماده ی در یافت یک طلسم دیگر از همسرش بود ،با دیدن این صحنه در ابتدا ناراحت شد ولی بعد بالاخره لبخندی تا بنا گوش زد و بعد از چند لحظه فکر کردن ،او را بر روی زمین به طرف کمد کشید . در لحظه ای که رودولف سعی می کرد بلا را به زور درون کمد جای دهد ،نارسیسا وسط اتاق ظاهر شد . رودولف در کمد را به هم کوباند و این باعث شد که سر بلا به دیوار کمد کوبانده شود.
نارسیسا به رودولف که به خاطرعرقی که کرده بود ردایش به تنش چسبیده بود شک کرد و گفت : بلا کجاست ؟
رودولف :ممن ننمیدونم ؟ششاید رفته تو حیاط چند تتا گنجشک رو ککروشیو کنه .
- اون ششکلک چیه ؟! چرا مِنمِن می کنی ؟چرا...
با دیدن رده ی خونی که از زیر در کمد پشت سر رودولف جاری شد، او را کنار زد و در آن جا را باز کرد .بعد از جیغی بلند هر سه روانه ی سنت مانگو گشتند . بعد از چند ساعت کار شفاگران بر روی بلا ریئس آن ها به نارسیسا اجازه ی دیدن خواهرش را داد. نارسیسا در حالی که بر روی صندلی کنار خواهر باند پیچی شده اش نشسته بود گفت: چه بلایی سرش اومده ؟
بلا که با لبخندی که اصلا به لبخند های قبلیش شبیه نبود به او نگاه می کرد گفت: نگران نباش خواهر عزیزم من حالم خوبیه . نباید به خاطر من خودت رو ناراحت کنی.
نارسیسا دستمالی را از درون جیب ردایش در آورد و گریه را شروع کرد بعد از چند لحظه با هق هق گفت: خواهرم عقلش رو از دست داد.
شفا گر گفت:نه خانم مالفوی ! می شه باهاتون چند دقیقه بیرون از اتاق حرف بزنم.
-همین جا بگو !
- به نفع خواهرتونه که بیرون حرف بزنیم.
نارسیسا دستمالش را درون جیبش گذاشت . یک بار دیگر به خواهر متحول شده اش نگاه کرد و پشت سر شفا دهنده از در خارج شد. مرد گفت: خواهرتون سکته ی قلبی و ضربه ی مغزی داشته که این بعضی تغییرات رو ممکن در رفتار ، حرکات و سلایقش به همراه داشته باشه . و هیچ درمانی نداره به...
نارسیسا چوبدستیش را به نوک بینی شفاگر چسباند و گفت: من خواهرم رو مثل اولش می خوام ! الان !
شفاگر بی تفاوت گفت: آرامش خودتون رو حفظ کنید خانم مالفوی ! اگه شما من رو هم بکشین تاثیری بر روی خواهرتون نداره . ولی تنها یک راه هست . گذشت زمان !به خواهرتون شک وارد شده بدنش ممکنه با گذشت زمان این تغییرات رو درک کنه و اخلاق و حرکات قبلیش رو دوباره به دست بیاره . البته این هم در صورتی اتفاق می افته که رفتار های قبلیش بهش تحمیل نشن و همین طور با هاش ملایم بر خورد بشه. چون قلبش ضعیف شده و هر لحظه خطر سکته و مرگ براش وجود داره.موفق باشید خانم مالفوی من دیگه باید برم.در ضمن خواهرتون مرخصه.
شفا گر چوبدستی نارسیسا را کنار زد و به طرف در دیگری رفت .ولی قبل از بسته شدن در، نارسیسا از حرصش یک طلسم مرگ روانه او کرد .سپس هر دو خواهر روانه خانه گشتند.
روز بعد وقتی نارسیسا به دیدن خواهرش رفت با منظره ای روبرو شد که تا به حال در عمرش ندیده بود . همان گفت: این عکسای روی دیوار مال کیان؟!
بلا در حالی که حلقه ی گلی را بر روی یکی از عکس ها می گذاشت گفت: این ها عکس های کسایین که من وقتی سیاه بودم کشتم.می خواتم برای شادی روحشون هر روز دعا کنم راستی در مورد رودولف...
نارسیسا خیلی سریع گفت: تو که نمی خوای با این کار من و اون رو ناراحت کنی . خود رودولف مگه جلو روت نگفت ترجیح می ده بره لونه ی اژدها یان تا این که این جا بمونه .
بلا آهی کشید و گفت:من فقط خوش حالی شما رو می خوام . راستی امروز رز رو دیدم . بهم گفت" این حرفایی که دارم می زنم چیه ؟ "منم گفتم "عذر می خوام اگه با حرفام ناراحتش کردم ." اون من رو یکم نگاه کرد و گفت "وقتی حرفات برام صحت پیدا می کنه که ببینم خونت پر از گل رز شده و برای کسایی که کشتی داری دعا می کن. " ایده ی خوبی مگه نه ! فردا می خوام برم یکم دیگه گل بخرم. در ضمن فردا همه خونه ی من برای نهار دعوتین . یه کتاب آشپزی جدید خوندم می خوام غذای جدید براتون درست کنم.
نارسیسا بعد از چند لحظه زل زدن به خواهرش رفت که کمی با دیگران مشورت بکند و ببیند با این وضعیت جدید خوارش باید چگونه سرکند!
فردا صبح بلا برای دیدن نویسنده ی کتاب ، او را به کافه ی نزدیک خانه ی شان (همین کافه ی دوئل تا پای مرگ)دعوت کرد و خود نیز به آن جا رفت.
بر می گردیم به زمان حال....