هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ یکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۲

پروفسور سینیسترا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۸ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۱:۱۰ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
همان لحضه تصمیمش را گرفت میخواست انتقام بگیرد. انتقام از کسی که سالها برایش ناراحتی رقم زده بود انتقام از کسی که اورا منزوی و افسرده ساخته بودانتقام از کسی که طعم تلخ خیانت را به چشانده بود. با عزمی راسح چند قدم به سمت او رفت با اعلام دامبلدور دوئل شروع شد هردوبه یکدیگر تعظیم کردند و دوئل شروع شد.


دوئل با ریتمی تند پیش میرفت هردو حریف نه آنقدر ضعیف بودند که توسط دیگری از پای درآیند و آنقدر قوی که بتوانند دیگری را از میدان به در کنند.سرانجام اشتباه کوچک سینسترا باعث برخورد طلسم به او شد درد طلسم مانند یک فعال کننده خشم درونش و کینه ی قدیمی ازحریفش را به طلسم تبدیل کرد. باران شلیک طلسم ها از سوی او آغاز شد .فیلیوس که آشکارا شکه شده بود تنها توانست خود را کنار بکشد . اما این کار او سینی را عصبانی تر کرد اکنون او دیگر یک دیوانه به تمام معنا شده بود شلیک طلسم عا دوباره شروع شد .همه با دهانی باز این بار فقط به فیلیوس نگاه میکردند که باز هم خود را کنار کشید اما این بار به خوش شانسی قبل نبود طلسم ها به او برخورد کردند و در یک آن بدن کوچکش متلاشی شد.


او چه کرده بود عاشق حائنش را کشته بود کسی که اورا زمانی تبدیل به شاد ترین دختر کرده بود ؟ کسی که زمانی اگر روزی اورا نمی دیدغمگین میشد؟کسی که طعم شیرین عشق و محبت را بع چشانده بود؟ نه باورش نمیشد همه به سمت او هجوم میآوردند او دیگر یک قاتل جانی شده بود.باید قبل ازرسیدن آن ها به رینگ کاری میکرد . لحظه ایفکر کرد و آن گاه پاسخ را یافت . چوبدستی را روی قبش که زمانی با عشق می تپید گرفت و آرام گفت آودا کداورا


و همانا بر ساحره و جادوگر(!) واجب است که وصیت نامه ی خود را زیر بالشت قرار دهد(یا توی امضایش بنویسد و لب تابش را زیر بالشتش بگذارد!) و این‌گونه بود که ما بر آن شدیم تا وصیت نامه‌ای از خود تنظیم کنیم و در اینجا قرار دهیم تا الگویی باشد برای آیندگان.
.
.
.
و بدانید که مرگ حق است؛ پس در مرگ من نگریید که دستمال گران است و برای هر دستمال کاغذی چه تعداد درخت که قطع نمی‌شود و غیره.
.
.
.
.
.
وصیت می‌کنم من را یازده متر زیر‌زمین خاک کنید. تحمل صداهای پای روی قبرم را ندارم.
.
وصیت می‌کنم سنگ قبرم دو جداره باشد. تحمل درد‌ودل های مردم را ندارم وقتی که می‌میری هم ولت نمی‌کنند!

وصیت می‌کنم مرا با هدفون و گوشیم خاک کنید. صف حساب کتاب طولانی ـست حوصله ام سر می‌رود خب.
.
وصیت می‌کنم قبرم سیستم تهویه مطبوع داشته باشد. آن زیر بو می‌دهد!
.
وصیت می‌کنم قبرم عایق حرارتی باشد در زمستان و تابستان ناراحت نشوم.
.
وصیت می‌کنم بخاری در قبرم بگذارند. تا تنم در گور نلرزد.(!)
.
وصیت می‌کنم حشره کش و مرگ‌موش به قدر نیاز دور مزارم بچینند.
.
وصیت می‌کنم دور قبرم خندق بکنند. دورش هم تمساح بگذارند. از این ملت بعید نیست به جان جنازه‌ام بیفتند.
.
وصیت می‌کنم کفن و سنگ لهد م سیاه باشد. سیاه به من می‌آید.
.
وصیت می‌کنم سرقبرم آهنگ‌های قردار بگذارید تا "شادروان" شوم.
.
وصیت می‌کنم دعوا کنید سر قبرم با بقیه‌ی روح‌ها ببینیم بزنیم زیر خنده.
.
وصیت می‌کنم بعد مرگم برای همه تعریف کنید چه انسان گولاخی بودم. حالا واقعی هم نبود فدای سرتان.
.
وصیت می‌کنم سر قبرم بنویسید "بزرگ خاندان بوقی؛ بوق‌زن اعظم".
.
وصیت می‌کنم سر قبرم گریه نکنید. سوسن خانوم بگذارید و دوبس دوبس بزنید بترکانید. روح ارواح هم شاد می‌شود. ثواب دارد.
.
خودمان که می‌دانیم مرده‌ایم حالا هی باید گریه کنید حالمان را بدتر کنید؟
.
وصیت می‌کنم یک نوار ضبط شده سر قبرم بگذارید که به هر کس از اطرافم رد می‌شود تیکه بیندازد.
.
وصیت می‌کنم که وصیت نامه ام را پاره نکنید. شگون ندارد بوقی‌ها.
.
وصیت می‌کنم سر قبرم تلویزیون بگذارید. حوصله مان آنجا سر می‌رود.
.
وصیت می‌کنم اگر هر چه زور می‌زدید و در قبر نمی‌رفتم چیزی را بر سرم نزنید. قلقلک بدهید.
.
وصیت می‌کنم بخندید تا وقتی وقت دارید. ما که نخندیدیم ولی حداقل خنداندیم.




پاسخ به: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۲

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۲۷ سه شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از خوابگاه اساتید هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 288
آفلاین
====>آغاز خاطره

در اتاق دامبلدور بودم. آلبوس، سخت مشغول یادداشت برداری از یک کتاب بود و پس از چند بار ضربه به درب، متوجه حضور کسی در پشت در شد. از چهره البوس مشخص بود که از حضور شخصی در این موقع شب در پشت اتاقش متعجب شده است. صدایش را به آرامی بلند کرد و اجازه ورود داد. در خودبه خود باز شد.

زنی با ردای سبز زیتونی وارد شد. رنگ هایی محصور کننده و جذاب که با طرح های زیبا، ردایی خیره کننده آفریده بودند. اما یک زن، در آن هنگام چه نیازی به حضور در اتاق دامبلدور پیدا کرده بود. جلو تر که آمد چهره اش را دیدم، من روی صندلی چرمین با پایه های بلند چوبی نشسته بودم و به خوبی او را می دیدم.

آوروا بود. آوروا سینسترا، استاد درس نجوم و اختر شناسی. از اساتید و دروسی که من بسیار به آن علاقه داشتم. آوروا چند قدم به سمت میزِ دامبلدور برداشت. به میز یک نزدیک شد دستانش را روی میز گذاشت و به چهره آلبوس خیره شد. آۀبوس که از ورود عجیب سینسترا به اتاقش و رفتار عجیب و غریبت ترش در آن موقع شب، متعجب بود، با تردید گفت:

- اهم ... ببخشید آوروا چی شده این وقت شب؟

آوروا نگاهش را از دامبلدور برنداشت. با نگاهی سرد و بیروح به چشمان آلبوس خیره شده و درخواستش را بیان کرد:

- میخوام به اسلیتیرین برگردم!

آلبوس دستپاچه شد. اما آرامشش را حفظ کرد. از جایش بلند شد و همزمان گفت:

- برای چی؟ تو که مدت زیادی نیست توی راونکلایی!

- باید برگردم!

تاکید عجیبی در صدایش بود. در برخورد با مقامی بالاتر از خودش و رئیس هاگوارتز این رفتاری عاقلانه نبود. حتما موضوع خاصی در میان است.

- باشه باشه! عجله نکن بذار چند روز دیگه درباره اش ...

سینسترا فرصت اتمام جمله اش را به دامبلدور نداد. صحبتش را قطع کرد و با صدایی که بیشتر به فریاد شبیه بود گفت:

- همین امشب باید رمز ورودی اسلیترین رو بهم بگی!

دامبلدور لبخندی زد. به نظر می آمد چیزی را متوجه شده اما بدون تغییری در لحنش و با نگرانی وصف ناپذیری در چهره اش قبول کرد:

- گرمای سبز، آوروا! گرمای سبز!!

و سینسترا با هیچ حرفی از اتاق خارج شد و تا دقایقی تنها سکوت بر جو اتاق حاکم بود. دامبلدور به سختی در افکارش غوطه ور مانده بود.

پایان خاطره <====

از خاطرات دامبلدور خارج شدم. سوالات بی پایانی در ذهنم می چرخید اما مهمترین سوال را از دامبلدور پرسیدم. بدون هیچ مقدمه ای رویم را به سمتش برگرداندم و گفتم:

- چرا رفتارت بعد از تاکید سینسترا تغییر کرد؟

دامبلدور لبخندی زد. به سمت قفسه جوایزش حرکت کرد. مستقیما به سمت یک جام کوچک می رفت. جام را با احتیاط برداشت و به سمت من بازگشت. جام قهرمانی مسابقات جام آتش که خود قهرمانش بوده را نشانم داد:

- این فلیوس، این!

مکثی کرد تا دقیقا متوجه شوم. ادامه داد:
- سینسترا خودش قصد برگشت نداشت! اون از ولدمورت دستور می گرفت. لرد سیاه ازش خواسته بود دعوایی در هاگوارتز ایجاد بشه و اون فقط فرمانبرداره!

نمی فهمیدم! با سردرگمی پرسیدم:
- این چه ربطی به جام مسابقات جام آتش داره؟
- روز بعد جام و نتایج این دوره فرستاده شد! آوروا ...

حرفش را قطع کرد، حال دریافتم که چرا سینسترا اینگونه قصد خروج از گروه راونکلا را داشت.
- آوروا، برنده بخش اساتیدِ این دوره است.
با تکان دادن سرش، موافقتش را اعلام کرد. سریع ادامه دادم:
- و لرد سیاه قصد داره تا با استفاده از همین جام، اقدام کنه.

صحبتم را او کامل کرد. دلیلش این بود که یک سوال در ذهنم ایجاد شد و لحظه ای مکث کردم و او ادامه داد:
- درسته! بر طبق سنت، افتخارات یک فرد پیش از اینکه، متعلق به خود فرد باشه، متعلق به گروه فرد هست. شاید کمی اجحاف در حق برنده و افتخار آفرین محسوب بشه ولی سنت ـه دیگه، کاریش نمی شه کرد. احتمالا لرد سیاه قصد داره تا با استفاده از همین سنت و این جام کوچک اغتشاشی بین دو تا از قدرتمند ترین و فعال ترین گروه ها راه بندازه. برای گرفتن حق باید دوئلی انجام بشه، دوئل شرافت میتونه این اغتشاش رو بر طرف کنه و از دردسر برزگتر جلو گیری کنه!

دیگر نیازی به توضیح نبود! دوئل ها و اقسامشان را می شناختم! دوئل شرافت، را دو بار یکی در جوانی و بار دوم دو سال پیش، انجام داده بودم. تفاوت های اندکی با دوئل های عادی داشت و موضوعی که در این دوئل مهم بود، گرفتن حقوق پایمال شده یا مشخص کردن مالکیت اصلی یک شئی بود. دلیل اصلی آمدنم به اتاق دامبلدور دوئلی بود که قرار بود انجام بدهم. حرف دیگری نمانده بود، سخنان آخر تنها درباره دوئل و قوانین مسابقات جام آتش بود.

یک ساعت بعد دفتر دامبلدور را به مقصد اتاقم ترک کردم تا دو روز دیگر در دوئلی حساس بین راونکلا و اسلیتیرین شرکت کنم.

پایان فلش بک (آغاز زمان حال)
تالار دوئل وزارتخانه سحر و جادو <====


روی میز ایستاده ام. حسی عجیب را که تاکنون تجربه نکرده ام، مرا در بر گرفته. به هیچ چیز جز عاقبت راونکلا فکر نمی کنم. به سینسترا نیز نگاهی می اندازم؛ لحظه ای برق پشیمانی را در نگاهش دیدم ولی لحظه ای بعد، او همان آوروا چند روز پیش بود، سرد، بی روح و تاریک

لینی وارنر در طرف من و مروپی گانت در طرف سینسترا ایستاده بود. همه چیز برای شروع دوئل آماده بود که ناگهان فریادی، توجه همه حاضران را جلب کرد.

نخست کسی صاحب صدا را ندید اما وقتی آوروا سینسترا، در مقابل چشمان همه حاضران دوباره فریاد "کافیه" سر داد، صاحب صدا مشخص تر از هر زمان دیگری بود.

در مقابل چشمان گرد شده ی هر کسی که آن صحنه را می دید، سینسترا درخواست پایان دوئل را اعلام کرده بود.

کم کم اشک بر گونه هایش لغزید و زانو زد و زیر لبذ گفت:
- کافیه، من از دوئل استعفا میدم!!!

هیچ کس باور نمی کرد. من حتی لحظه این را شگردی زیرکانه تصور کردم اما با دیدن اشک های آوروا، دیگر از حقیقی بودن درخواستش اطمینان حاصل کردم.

چند قدم برداشتم و به سمت آوروا رفتم که اشعه ای با نوری خیره کننده و آبیِ اسمانی به سمت او هجوم برد و کم هاله ای در هم تنیده درو او ایجاد شد و سپس زندگی را از وجودش بیرون کشید!

همه در شٌک بودند! کاراگاهان افراد را متفرق و از تالار خارج کردند و بالاخره شلیک کننده آن ورد مشخص شد. در طبقه بالای تالار و در قسمت میهمانان ویژه ایستاده بود و به محض اینکه دیگر نتوانست خودش را مخفی کند، آپارات کرد.

به سینسترا نگاه کردم. حال دقیقا نزدیک او ایستاده بودم با اندوهی بی پایان وردی خواندم و در کمال شگفتی، نوری به رنگ زرد از او ساطع شد که حاکی از این بود او زنده است. اشعه ای که برای مرگ سینسترا فرستاده شده بود، مرگ آفرین نبود.

* * * *

چند روز گذشت تا بالاخره، سینسترا توانایی حرکت و جادو را بدست آورد. سازمان مسابقات جادویی مسابقات جام آتش را اینبار منحصراً برای اساتید سه مدرسه، تکرار کرد و برنده این دور آوروا سینسترا استاد درس نجوم و اختر شناسی بود.

هیچ گاه مشخص نشد که چه کسی به سینسترا شلیک کرده و خود آوروا نیز هیچ حرفی درباره ماموریتش نزد اما تنها موضوعی که مرا متعجب می کند این است که چگونه می توانستم دوئلم را با سینسترا ادامه دهم در صورتی که آن وقایع رخ نمی داد!


------------------------------

دوست نداشتم همچین پایانی براش رقم بزنم. اما بیایید منطقی باشیم، یک زن میتونه خیلی انعطاف پذیر باشه اونم در همچین مسائلی. تحمل دوئل براش ناممکن بوده.

+ شروع خوبی داشت از نظر خودم ولی پایانش می تونست بهتر باشه.

+ به خاطر تاخیر عذر میخوام.



ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۹ ۱۴:۱۸:۱۴

دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۲

پروفسور سینیسترا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۸ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۱:۱۰ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 101
آفلاین
با صدای ناقوس ازخواب پرید. به آرامی بلند شد, ونگاهش را از پنجره به بیرون از قلعه دوخت. در آن تاریکی شب, از جنگل ممنوعه, تنها نوک درختان آن پیدا بود.
نگاهش را به آسمان ابری و بی ستاره شب دوخت ، تاریک ترین ساعت شب بود. تاریکی که به طلوع آفتاب متصل میشد. تصمیم گرفت این ساعت مانده تا طلوع آفتاب را دیگر نخوابد.
چوبدستی اش را برداشت, لباس هایش را از جای همیشگیشان برداشت, و به تن کرد. در آینه نگاهی به خود انداخت و به آرامی از اتاقش بیرون رفت.

راهروها کاملا خالی و ساکت بود, شمع ها تقریبا به انتها رسیده, وشعله ها کم نور بودند. اما همان نور کم ,از اجسام درون راهروها سایه های وحشتناکی میساخت.
اما او بیتوجه به همه چیز راه خود را به سمت بلند ترین برج مدرسه, برج نجوم ادامه میداد تا اینکه به همان راهروی همیشگی رسید.
همیشه از این راهرو متنفر بود, چون اورا به یاد خاطرات تلخ و شیرین گذشته میانداخت همانجا راهرویی بود, که او با عشق دوران کودکی اش آشنا شده بود, سالها به هم در آن جا دیدار کرده بودند, و سر انجام در همان راهرو نیز از یکدیگر جدا شدند. سال ها بودکه سعی داشت خاطرات آن زمان را از ذهن خود براند, اما در آن راهرو ان هم با این سکوت و تنهایی, به چیز دیگری نمیتوانست فکر کند. پس تصمیم گرفت شروع به دویدن کند برای فرار از راهرو برای فرار از خاطرات و حتی فرار از خودش .

پله ها را دوتا یکی بالا میرفت تا این که به جلوی در کلاس رسید در را باز کرد و خود را روی نزدیک ترین صندلی انداخت و در آنجا بود که توانست با گریه کمی آرامش به دست آورد.

ساعاتی بعد بازهم باصدای ناقوس از خواب بیدار شد. ناقوس 12 بار نواخت, او متوجه شد که از دیشب تا الان را روی همان صندلی خوابیده بوده است.
از روی صندلی بلند شد, خوشبختانه امروز کلاسی نداشت و کسی اورا در ان حالت ندیده بود.

به صدای ناقوس فکر کرد ساعت ۱۲ اورا به یاد چیزی میانداخت به آرامی از پله ها پایین میرفت و فکر میکرد ناگهان همه چیز را به خاطر آورد مسابقه دوئل و مانند دیشب پله ها سریع طی کرد.

تالار اصلی

در باز کرد و با قدم های سریع خود را به رینگ دوئل رساند. لعنتی, همیشه از تاخیر متنفر بود.

دامبلدور با همان روحیه بشاش همیشگی گفت :آه پرفسور میشه گفت تاخیر دارین .
او تنها با حرکت سر عذر خواهی کرد و به بالای رینگ دوئل رفت.حریف او هم با تشویق همه به روی رینگ آمد.سینی از بس عجله داشتحتی به او نگاهی هم نیانداخته بود.

اما بادیدن او مانند مسخ شده ها به او نگاه میکرد. همان کسی که سال ها سعی کرده بود اورا فراموش کند, کسی که سال ها بود در هاگوارتز اورا نادیده میگرفت, کسی که حتی اسمش را به زبان نمی آورد, همان عشق دوران جوانی اش فیلیوس ,در مقابل او ایستاده بود


_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-


منم مث فلیت ویک دوتا پست میزنم



و همانا بر ساحره و جادوگر(!) واجب است که وصیت نامه ی خود را زیر بالشت قرار دهد(یا توی امضایش بنویسد و لب تابش را زیر بالشتش بگذارد!) و این‌گونه بود که ما بر آن شدیم تا وصیت نامه‌ای از خود تنظیم کنیم و در اینجا قرار دهیم تا الگویی باشد برای آیندگان.
.
.
.
و بدانید که مرگ حق است؛ پس در مرگ من نگریید که دستمال گران است و برای هر دستمال کاغذی چه تعداد درخت که قطع نمی‌شود و غیره.
.
.
.
.
.
وصیت می‌کنم من را یازده متر زیر‌زمین خاک کنید. تحمل صداهای پای روی قبرم را ندارم.
.
وصیت می‌کنم سنگ قبرم دو جداره باشد. تحمل درد‌ودل های مردم را ندارم وقتی که می‌میری هم ولت نمی‌کنند!

وصیت می‌کنم مرا با هدفون و گوشیم خاک کنید. صف حساب کتاب طولانی ـست حوصله ام سر می‌رود خب.
.
وصیت می‌کنم قبرم سیستم تهویه مطبوع داشته باشد. آن زیر بو می‌دهد!
.
وصیت می‌کنم قبرم عایق حرارتی باشد در زمستان و تابستان ناراحت نشوم.
.
وصیت می‌کنم بخاری در قبرم بگذارند. تا تنم در گور نلرزد.(!)
.
وصیت می‌کنم حشره کش و مرگ‌موش به قدر نیاز دور مزارم بچینند.
.
وصیت می‌کنم دور قبرم خندق بکنند. دورش هم تمساح بگذارند. از این ملت بعید نیست به جان جنازه‌ام بیفتند.
.
وصیت می‌کنم کفن و سنگ لهد م سیاه باشد. سیاه به من می‌آید.
.
وصیت می‌کنم سرقبرم آهنگ‌های قردار بگذارید تا "شادروان" شوم.
.
وصیت می‌کنم دعوا کنید سر قبرم با بقیه‌ی روح‌ها ببینیم بزنیم زیر خنده.
.
وصیت می‌کنم بعد مرگم برای همه تعریف کنید چه انسان گولاخی بودم. حالا واقعی هم نبود فدای سرتان.
.
وصیت می‌کنم سر قبرم بنویسید "بزرگ خاندان بوقی؛ بوق‌زن اعظم".
.
وصیت می‌کنم سر قبرم گریه نکنید. سوسن خانوم بگذارید و دوبس دوبس بزنید بترکانید. روح ارواح هم شاد می‌شود. ثواب دارد.
.
خودمان که می‌دانیم مرده‌ایم حالا هی باید گریه کنید حالمان را بدتر کنید؟
.
وصیت می‌کنم یک نوار ضبط شده سر قبرم بگذارید که به هر کس از اطرافم رد می‌شود تیکه بیندازد.
.
وصیت می‌کنم که وصیت نامه ام را پاره نکنید. شگون ندارد بوقی‌ها.
.
وصیت می‌کنم سر قبرم تلویزیون بگذارید. حوصله مان آنجا سر می‌رود.
.
وصیت می‌کنم اگر هر چه زور می‌زدید و در قبر نمی‌رفتم چیزی را بر سرم نزنید. قلقلک بدهید.
.
وصیت می‌کنم بخندید تا وقتی وقت دارید. ما که نخندیدیم ولی حداقل خنداندیم.




پاسخ به: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۹۲

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۲۷ سه شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از خوابگاه اساتید هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 288
آفلاین
- من هنوز مطمئن نیستم!

اخم هایش را در هم کشید، هلم داد و در میان جمعیت گم شد! من مانده بودم و یک میز طویل و متاسفانه یک دوست که بر روی میز در غالب یک رقیب سرسخت مبارزه می کرد، بی رحم و مروتی در دل!

دستانم را روی شقیقه ام گذاشتم تا لحظه ای تمرکز کنم. این کار همیشه مایه آرامشم بود. به سختی افکارم را متمرکز کردم؛ در چند متری میزی پهن و دراز و با رنگ های ارغوانی و نگاره های محصور کننده قرار داشتم. یک رقیب بر روی میز ایستاده و با دست حامل چوبدستی حرکاتی را که می تواند روی من اجرا کند را امتحان می کرد. نمی دانستم چرا برای این دوئل اینگونه شدم؛ ده ها و شاید صد ها دوئل کردم و رقیب هایی چون دامبلدور را تجربه کردم، اما این بار متفاوت است! من مظطربم! عرق کردم و شدیدا از بابت این دوئل دل نگران هستم. ممکن است هاگوارتز تا سالها پس از این دوئل بر هم بریزد ...

- چیکار می کنی آقا؟ این جا که جای مدیتیشن نیست؟؟
رشته افکارم، توسط جادوگری، چاق و درشت اندام با سبیل های کلفت و پک و پهن که به آن تکه ای چربیِ از گوشت چسبیده بود و بویش حال آدم را بهم می زد، پاره شد! به سرعت خودم را جمع و جور کردم و نگاه دقیق تری به او انداختم. مرا شناخت، دستپاچه شد، از من خیلی بلند تر بود اما لحظه ای تمام برتری هایش را دربرابر من فراموش کرد!

لبخندی، شاید اندکی با درون مایهِ شیطانی، زدم و به سرعت از کنارش که مات و مبهوت مانده بود، رد شدم. شیطنت خوبی بود؛ بعد از مدت ها لبخندی، از ته دلم، بر لبانم نقش بست. به من دلگرمی می داد، شاید بهتر بود با اوضاع پیش آمده خودم را وقف می دادم؛ بالاخره من دامبلدور را در هاگوارتز داشتم، او حق را به من می داد و در ضمن دعوا سر چیز بی اهمیت و کوچکی نبود!

نگاهی به لباسم انداختم؛ ردای سرخی با رگه های بنفش در حاشیه اش، به تن داشتم، چهره ام را در ذهن فرا خواندم، تصویر چهره ام همچون در آینه به وضوحی باور نکردنی، در ذهنم نقش بست! همیشه با اجرای این طلسم، تازگیِ عجیب و غربیش را احساس می کردم اما این بار فقط به قیافه ی نگران و هراسان خودم نگاه می کنم. کم کم درون مایه امید را در خطوط چهره ام دیدم. به پیری چهره ام که هر چین و چروکش ده ها ورد را در خود جای داده می نگرم و ته دلم قرص می شود.

به سمت پله ها می روم، مردم به همدیگر تنه می زندند تا از نفرات جلویی باشند. با دیدن من کنار می روند. ردای دوئلم بر زمین کشیده می شود و صدایش واضح تر از گذشته در انبوه پچ پچ های پشت سرم شنیه می شود. چند قدم، که بر می دارم، پله ها را زیر پایم احساس می کنم، پاهایم کوتاه و قدم کوتاه تر است. به سختی از پله ها بالا رفتم اما مانع دیدن این صحنه توسط تماشاچی ها شدم؛ گفتم که من موهایم را در آسیاب سفید نکرده ام.

به محض انکه قدم بر روی میز طویل دوئل گذاشتم، دور و برم را به خوبی ندیدم، صدای مردم را نشنیده و فریاد های اعصاب خردکنشان دیگر عذابم نمی داد. لحظه ای نفسی از راحتی کشیدم، گویی هاله ای کلفت و ضخیم که پوشش دهنده ی اطراف است دور ما کشیده شده است. لبخندی زدم، کار لینی، داور مسابقات بود، رنگ و بوی جادویش، پس از سالهایی که به او درس دادم، برایم آشنا بود. رقیبم و استادی از هاگوارتز روبرویم ایستاده است؛ با وقار، متانت و صبر همیشگی اش. بله، استاد درس نجوم و اختر شناشی، پرفسور آوروا سینسترا، چوبدستی خوشرنگش را که از چوب بیدمجنون هاگوارتز است، روبرویش گرفته بود. آماده آغاز دوئل بود.

فلش بک

- فیلیوس .... یوس....یــــوس

چشمانم را به سختی باز میکنم، با شنیدن آن صدای آشنا، فحشی جانانه را نثار آلبوس و خاندانش میکنم.

- مرلین بزنه تو کمرت، آلبوس، عاسی شدم از دستت!
از روی تخت، مخصوص و کم ارتفاعم بر می خیزم و دمپایی های خرسی کوچکم را به پا میکنم و به سرعت جلوی آینه مخصوص خودم می روم. جلوی اینه همزمان که قیافه خودم را درست می کنم و ردای خوابم را در می آورم زیر لب با خودم حرف میزنم.

- هرچی به این آلبوس میگم منو این جوری بیدار نکنه، اِ اِ اِ ِ ....، نمیگه من ـه پیرمرد میفتم سکته میکنم، ریونکلا و طلسم ها رو دستش میمونه توی این کمبود دبیر!

توی حال و هوای خودم بود که دوباره صدای دامبلدور از سقف اتاق بلند شد.
- فیلیوس، فیلی، سریع بیا دفترم ...

- باشه باشه اومدم.

نمی دانم شنید یا نه اما صدایش را دیگر نشیندم. کت و شلوار قهوه ای رنگم را که نشانه علاقه ام به بعضی فرهنگ مشنگی بود، پوشیدم و از در اتاقم خارج شدم.

====> دقایقی بعد، اتاق آلبوس دامبلدور

- تق تق تق
ضربه کوتاهی به در میزنم. در خودبه خود باز می شود و با کنار زدن درب وارد اتاق می شوم. در لحظه آخر، خطوط عجیبی از حاشیه تا مرکز درب به طور زنجیر وار، نظرم را به خود جلب می کند. در بازگشت باید به آن بیشتر توجه کنم.

اتاق همان ظاهر همیشگی اش را دارد؛ نظم با وجود بی نظمی! وسایل و اختراعات جادوییِ آلبوس، به رنگ های قهوه ای و مشکی، یا خاکستری در قفسه های بالایی کتابخانه اش، با بی نظمی، چیده شده بودند. کتاب هایی قطور و بسیار آشنا با جلد هایی چرمین و گاه چوبی، در قفسه های قدیمی او، چهره اتاق را به کتابخانه شبیه کرده بود. به همین دلیل البوس را در کتابخانه هاگوارتز کم تر می بینم.

چند قدم بر می دارم. کتاب خانه و کمدش در پشتم قرار گرفت و حال آلبوس پشت به ده ها تابلوی غرغرو به صندلی اش تکیه داده است. کتاب هایی باز، دستگاه هایی نیمه تمام و کاغذ های پوستی خط خطی شده، این سوال را در من برانگیخت که چرا هنگام منصوب شدن آلبوس به مدیریت امتحان نظم از او نگرفته اند؟ حتما رد می شد!

آلبوس، هنگامی که مطمئن شد همه اتاق را از نظر گذراندم، با سرفه ای، دلیل فراخواندنم را اعلام کرد.
- بیا فیلیوس، اتفاق مهمی افتاده!

دستانش را به سمت قدح دراز کرد، چوبدستی اش را به سمت مغزش برد و رشته ی نازکی به رنگ های آبی و خاکستری که در جدالی بی پایان به دور هم می پیچیدند، را درون قدح اندیشه انداخت. با سر به پایین اشاره کرد؛ منظورش را دریافتم و خودم را به دست ذهن آلبوس سپردم و در اندیشه اش غرق شدم.


----------------------------------------------
به دلیل درخواست ناظر، در دو پست ارسال میشه. پست بعدی دو سه ساعت دیگه ارسال خواهد شد.
+ با عرش معذرت به دلیل تاخیر


دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ جمعه ۳ آبان ۱۳۹۲

پادما پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳
از چادر سرخ پوستى
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 271
آفلاین
دوئل اول

پروفسور فليت ويك vs پروفسور سينيسترا

مدت: يك هفته

داور:مروپى گانت

پست اول : پروفسور فليت ويك

موضوع: آزاد

سبك: آزاد


ویرایش شده توسط پادما پاتیل در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۳ ۲۲:۱۱:۵۹
ویرایش شده توسط پادما پاتیل در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۳ ۲۲:۱۲:۴۷


به ياد قديما


Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹

روژیا.پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۷ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۲:۲۱ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۱
از از نا کجا آباد شهر رویا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
سوژه جدید

پاسی از شب گذشته بود ؛ بادی ملایم شاخ و برگ درختان را به آرامی تکان می داد . وسط کوچه ای باریک که انتهای آن نامشخص بود مردی با شلواری آبی و پیراهنی سرخ به آسمان بالای سرش نگاه می کرد ؛ گویی منتظر کسی بود . پس از مدتی مرد شروع به حرکت کرد و چندین بار چند قدمی به سمتی از کوچه برداشت ولی باز به سرجای خودش بازگشت سرانجام تنها منبع نور آن کوچه به تاریکی گرایید و صدایی مخوف به گوش رسید . مرد با آن که نمی توانست جایی را به درستی ببیند خود را به سختی به سمت منبع صدا کشاند و با عصبانیت شروع به صحبت :

- تو تا حالا کدوم گوری بود ؟

- از کی تا حالا با من این طوری صحبت می کنی ؟

- از وقتی که سر به هوا شدی از موقعی که نمی فهمی باید کی بیای و کی بری از موقعی که نمی فهمی نباید کسی تو رو ببینه .

- بس کن دیگه . من که بچه نیستم خودم خوب می دونم که چی کار کنم ؛ لازم هم نیست تو به من چیزی یاد بدی .

سرانجام پس از چند دقیقه منبع نور آن کوچه روشن شد و بر چهره آن دو مرد انداخت . یکی از آنها میانسال و دیگری جوان ؛ حدودا 25 ، 26 ساله بود ؛ همانند آن شخص میانسال لباسی غیر عادی با رنگ های متضاد پوشیده بود که به شدت چشم ها را می زد . پسر از جارویش پیاده شد و به مرد نزدیک تر شد و نجوا کنان گفت :

می خوای بدونی کجا بودم ؛ کافه با بروبچه ها جمع شده بودیم .

- قرار بود دیگه اون جا نری

- حالا که رفتم . مگه مشکلیه ؟

- آره سر تا پا مشکله . نباید کسی تو رو ببینه ؛ مخصوصا پس از اون دوئل مسخره ای که سر شرط بندی با بچه ها کردی بودی ، به بدترین شکل ممکن شکست خوردی .

- حالا مگه چیه ؟ مامان ناراحت شده یا ارباب جونت .

- هیس ... این چه جور صحبت کردن درباره ی اربابه گناهه ؛ ارباب ما رو نمی بخشه .اگه تو الان زنده ای به خاطر اربابه . خدا کنه ارباب از این موضوع با خبر نشه .

- با خبر هم بشه مهم نیست , چون اون قدر خبر توپ واسش دارم که به همه این بدو بیراها بهش می ارزه .

- چه خبری ؟

مرد که چهره اش کاملا بهت زده بود به پسر نگاه کرد و با حالتی معصومانه گفت :

پسرم کار اشتباهی که نکردی ؟؟؟؟

- حالا به ماند ....

...................................................................................

موضوع رو باز آغاز کردم تا نفرات بعدی بتوانند به راحتی و هر جور که می خواهند داستان رو ادامه بدهند ؛ البته فکر می کنم اگه بخشیش کمدی و بخشیش جدی باشه قشنگ تر بشه . به هر حال امیدوارم شروع خوبی باشه .



Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹

بیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۴ پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۴۸ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۹
از پناهگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 42
آفلاین
سلام به همه ی الف دالی ها.هاگرید جان اشتباهی فکر کرده من نوشتم ولدمورت نارسیسا یا لوسیسو کشته ولی در واقع بلاتریکس مرده.از اونجایی که اشتباهش قابل جبرانه:شما همه ی اسم های بلا را نارسیسا بخوانید.
بیل.
________________________________
محفل زنده است تا ارتش دامبلدور زنده است.
کریچر میاد تو شروع می کنه به .نارسیسا هم می گه که کرده.

روز بعد
قرارگاه محفل ققنوس:خانه شماره ی 12 گریمولد:
ریموس لوپین:
_دوستان عزیز.من مفتخرم یک عضو سیاه که به تازگی توبه کرده به محفل ققنوس معرفی کنم.
او با دست به نارسیسا اشاره می کنه و می گه:نارسیسا مالفوی.
نارسیسا بلند می شه و دوسه نفر بعضی دیگر نیز
_من خوشحام که شدم و فهمیدم که اعمالم خیلی زشت و پست بوده.اگه شما منو قبول کنید خوشحال می شم که به جمع شما دوستان بپیوندم.
نارسیسا می شینه.
سیریوس بلند می شه و می گه:
_از کجا باید بدونیم که همه ی اینا حقه نیست.
_آه.سیریوس.من حتی طرز فکرم درباره ی عوض شده.
تانکس بلند می شه و می گه:
_از نظر من که
ریموس هم می گه:
_
اما سیریوس می گه :
_من به اون زنیکه ی اسلیترینی اعتماد ندارم.
_اه بس کن سیریوس.شاید نارسیسا هم مثل اسنیپ از دست ولدمورت خسته شده بشه.مگه نه؟
این صدای مالی ویزلی است.(می شنوی؟)
_آره.درسته.
_بچه ها بیاین اینجا.باهاتون کار خصوصی دارم.
وقتی همه ی رفتند سیریوس گفت:
_ببینین.شاید اینم مثل بلاتریکس شده باشه و ولدمورت بتونه اطلاعات محفل را ازش بگیره.من هنوز چیز بدرد بخوری پیدا نکردم.ولی دارم می گردم تو کتابها.اما شاید ولدمورت پیدا کرده باشه.ما که نمی دونیم.به نظرم بهتره اول ازش یه سری اطلاعات مهم بگیریم.
_هوم.هوم.موافقم.
_منم موافقم.
_منم همینطور.
سپس همه به سوی میز رفتند و سر جایشان نشستند و سیریوس گفت:
_
_ممنونم که منو به جمعتون راه دادید.
_اما ما اطلاعات مهمی از فعالیت مرگخوار ها می خوایم که تو باید بهومون بدی.
_خوب من فعلا نمی دونم که شما منو تو ارتش راه می دین یا نه؟شاید دامبلدور قبول نکنه.نه؟دامبلدور باید در یک کاغذ پاره نشدنی و ضد هرگونه افسونی تغییر بنویسه که من عضو محفلم.
...
ادامه بدید.
____________________________________________
خوب دوستان اینو ادامه بدید.پست بعدی باید خلاصه داشته باشه(یعنی بهتره).اگه تا فردا ساعت 1 کسی ننویسه من خودم تمومش می کنم.


آخرین دشمنی که بایدنابود شود مرگ استتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۹

روژیا.پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۷ شنبه ۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۲:۲۱ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۱
از از نا کجا آباد شهر رویا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
محفل زنده است تا ارتش دامبلدور زنده است.
خانه ریدل ها :
_ خوب این وضع بلا بد هم نشد
_ چی ؛ سرورم منظورتون چیه که بد نشد
_ خوب می دونی چون بلا این جوری شده می شه ازش یک جوری برای جاسوسی اون جوجه محفلی ها استفاده کرد
_
_ چت شد ؟؟؟؟؟؟ دارم جدی حرف می زنم ؛ تا تو بفهمی این خواهرت چش شده که نمی شه تو خونه نگه داریم تا مثل آینه دق بشه ، باید کار کنه و گر نه
1 ساعت بعد
_ ولی سرورم ...........
_ حرف نباشه به اون شوهره مغز پوکت هم بگو موضوع چیه ؛ فهمیدی ؟

_ سرورم
_ آوادا کداورا

در خانه 12 میدان گریمولد

_ ریموس من دارم می رم بیرون یه کم برای بچه ها خرید کنم ، زود می یام
_ تانکس فقط تو رو به مرلین فقط برو خرید ، یه وقت نری :banana:
_ بس کن ؛
چند ثانیه بعد چهره تانکس
_ ........................بلا این جا چی کار می کنی ؟
_ من ، اول سلام عزیزم
بعد هم اومدم دوستان قدیمی رو ببینم ، راستش اومدم به شما ببپوندم
_ :no:
_ آره
_ :no:
_ آره ، من پشیمونم ، لطف کن اول به سمت من یک آوادا کداورا بفرست تا بفهمم وقتی به سمت کسی می زدم چه دردی داره
2 ساعت بعد
_ آره عزیزم من این قدر آدم پستی بودم ولی حالا می خوام
_ خوب ..........................................
_ باشه بیا تو

در خانه 12 میدان گریمولد :
_ چه عجب برگشتی
_ خوب یک مهمون اوردم ؛ نگاه کن
_ ؛ چی بلا این جا چیکار می کنه ؛ اون مرگ خواره ؛ تانکس فقط برو بیرون و دیگه برنگرد ، هیچ وقت برنگرد فهمیدی ؛ برو پیشه همون ولدی که بلا رو داده دستت ، مودی
_ چرا مودی رو صدا می زنی ؟؟؟؟؟؟؟؟ این بلا عوض شده خودت که می دونی ( عزقزلز از دزسزت دزادزه ) زبان زرگری ( ترجمه : عقلشو از دست داده )
_ اوه سلام بلا جان واقعا خوش اومدی ، کریچر 3 تا نوشیدنی کره ای بیار
دقایقی بعد :
_
_ چت شد ؟ مگه جن دیدی ؟
_ وای خدای من ؛ خانومه بلا
_ وای سلام کریچر جونم ؛ خوبی
_ ها ، خانوم حالتوم خوبه ؟؟؟؟
_
_ کریچر ، برو ؛ و بعدا بیا ، خوب بگو چه طوری ؟
_ من .......................


داستان رو ادامه بدین دوستان


ویرایش شده توسط روبیوس هاگرید در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۲۳ ۱۲:۱۸:۲۹
ویرایش شده توسط روبیوس هاگرید در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۲۳ ۱۲:۲۱:۱۲
ویرایش شده توسط روبیوس هاگرید در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۲۳ ۱۲:۲۴:۳۲
ویرایش شده توسط روبیوس هاگرید در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۲۳ ۱۲:۲۸:۴۹


Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۹

بیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۴ پنجشنبه ۳ تیر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۴۸ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۹
از پناهگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 42
آفلاین
محفل زنده است تا ارتش دامبلدور زنده است.

خلاصه داستان:بلا دیوانه شده
رفته کافه دوئل تا پای مرگ و با یکی دعوا راه انداخته.

ادامه داستان:

نارسیسا که این روزا شده بود نجات بلا رفت تو کافه.
نارسیسا:
ملت:
نارسیسا خودش و بلا را غیب و ظاهر می کنه و در خانه ی ریدل ها ظاهر می شن.

لوسیوس دوان دوان جل میاد و می گه:
چی شده؟

بعد از ده دقیقه نارسیسا از سیر تا پیاز ماجرا را برای لوسیوس تعریف می کنه.ولی ولدمورت سر و کله اش پیدا می شه.
_چی شده لوسیوس؟
اما بعد از یک دقیقه که لوسیوس جوابش را نداد رفت و از بلا پرسید:
_چی شده بلا؟
_به نظر خودت چی شده؟ ولدی؟
_چی کار می کنی؟ به من زبون درازی می کنی؟
_خیلی خری ولدی.
ولدمورت:
_آوادا کداورا.
نارسیسا خودش را زمین انداختو زار زار کرد.
_نارسیسا لوسیوس بیان پیشم تا بهم بگین چی شده.

ده دقیقه بعد که ولدمورت همه چیزو فهمید

_ .پس که اینطور.خوب نارسیسا یه کار تحقیقی برات دارم.
برو ببین چه اتفاقی افتاده که رفتار بلا عوض شده.اه.بس کن.نارسی.

خانه شماره 12 گریمولد(قرارگاه محفل ققنوس):

آلبوس دامبلدور:
_ .که اینطور.ببین سیریوس تو چون نمی تونی از خونه بیرون بیایی بشین خونه و و ببین چه جوری این اتفاق افتاده و راه به وجود اومدن و از بین رفتنشو پیدا کن باشه.به می گم واست یه سری کتاب بیاره خوب؟
حالا همه برین سر پستاتون.عجله کنین.برین که مرگخوارا فعالیتو شروع کردن.ما نباید عقب بمونیم.
تانکس:
_آلبوس نمی شه من نرم سر ماموریت آخه خوابم میاد.
_ .
_مامان :mama: .
...
اعضا ارتش دامبلدور دمتون گرم.خواهشا پستاتون را جوری بزین که آخرش ولدمورت بمیره و محفل پیروز بشه.اگه ممکنه واسه سهولت کار هر دو پست یکی خلاصه داستانو بنویسه.درباره ی اینکه داستان کی و توسط چه کسی تمام می شه هم باید از سیریوس بپرسید.خواهشا داستانو هیجانی کنین تا جالب باشه.
ممنون.
بیل.


ویرایش شده توسط بیل ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۲۲ ۲۱:۵۸:۱۶

آخرین دشمنی که بایدنابود شود مرگ استتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


Re: کافه دوئل تا پای مرگ!
پیام زده شده در: ۱:۵۸ شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۸

رز ویزلیold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱:۴۶ شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۸
از میان کابوس ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
از چند روز قبل شروع می کنیم...

بلا در حالی که به طور ممتد کروشیوهایی را به طرف رودولف نشانه می رفت بر سرش هم، همچنین جملاتی را فریاد می زد : آخه من از دست تو چی کار کنم ؟! واسه چی تو نمی میری ؟! واسه چی ارباب اجازه نمی ده تو منو طلاق بدی ؟! واسه چی الان ارباب با آنیتا یه دفعه غیبشون زده ؟

یک دفعه بلا با دستش جایی را که قبلش قرار داشت چنگ زد و نقش زمین شد .رودولف که آماده ی در یافت یک طلسم دیگر از همسرش بود ،با دیدن این صحنه در ابتدا ناراحت شد ولی بعد بالاخره لبخندی تا بنا گوش زد و بعد از چند لحظه فکر کردن ،او را بر روی زمین به طرف کمد کشید . در لحظه ای که رودولف سعی می کرد بلا را به زور درون کمد جای دهد ،نارسیسا وسط اتاق ظاهر شد . رودولف در کمد را به هم کوباند و این باعث شد که سر بلا به دیوار کمد کوبانده شود.

نارسیسا به رودولف که به خاطرعرقی که کرده بود ردایش به تنش چسبیده بود شک کرد و گفت : بلا کجاست ؟

رودولف :ممن ننمیدونم ؟ششاید رفته تو حیاط چند تتا گنجشک رو ککروشیو کنه .

- اون ششکلک چیه ؟! چرا مِنمِن می کنی ؟چرا...

با دیدن رده ی خونی که از زیر در کمد پشت سر رودولف جاری شد، او را کنار زد و در آن جا را باز کرد .بعد از جیغی بلند هر سه روانه ی سنت مانگو گشتند . بعد از چند ساعت کار شفاگران بر روی بلا ریئس آن ها به نارسیسا اجازه ی دیدن خواهرش را داد. نارسیسا در حالی که بر روی صندلی کنار خواهر باند پیچی شده اش نشسته بود گفت: چه بلایی سرش اومده ؟

بلا که با لبخندی که اصلا به لبخند های قبلیش شبیه نبود به او نگاه می کرد گفت: نگران نباش خواهر عزیزم من حالم خوبیه . نباید به خاطر من خودت رو ناراحت کنی.

نارسیسا دستمالی را از درون جیب ردایش در آورد و گریه را شروع کرد بعد از چند لحظه با هق هق گفت: خواهرم عقلش رو از دست داد.

شفا گر گفت:نه خانم مالفوی ! می شه باهاتون چند دقیقه بیرون از اتاق حرف بزنم.

-همین جا بگو !

- به نفع خواهرتونه که بیرون حرف بزنیم.

نارسیسا دستمالش را درون جیبش گذاشت . یک بار دیگر به خواهر متحول شده اش نگاه کرد و پشت سر شفا دهنده از در خارج شد. مرد گفت: خواهرتون سکته ی قلبی و ضربه ی مغزی داشته که این بعضی تغییرات رو ممکن در رفتار ، حرکات و سلایقش به همراه داشته باشه . و هیچ درمانی نداره به...

نارسیسا چوبدستیش را به نوک بینی شفاگر چسباند و گفت: من خواهرم رو مثل اولش می خوام ! الان !

شفاگر بی تفاوت گفت: آرامش خودتون رو حفظ کنید خانم مالفوی ! اگه شما من رو هم بکشین تاثیری بر روی خواهرتون نداره . ولی تنها یک راه هست . گذشت زمان !به خواهرتون شک وارد شده بدنش ممکنه با گذشت زمان این تغییرات رو درک کنه و اخلاق و حرکات قبلیش رو دوباره به دست بیاره . البته این هم در صورتی اتفاق می افته که رفتار های قبلیش بهش تحمیل نشن و همین طور با هاش ملایم بر خورد بشه. چون قلبش ضعیف شده و هر لحظه خطر سکته و مرگ براش وجود داره.موفق باشید خانم مالفوی من دیگه باید برم.در ضمن خواهرتون مرخصه.

شفا گر چوبدستی نارسیسا را کنار زد و به طرف در دیگری رفت .ولی قبل از بسته شدن در، نارسیسا از حرصش یک طلسم مرگ روانه او کرد .سپس هر دو خواهر روانه خانه گشتند.

روز بعد وقتی نارسیسا به دیدن خواهرش رفت با منظره ای روبرو شد که تا به حال در عمرش ندیده بود . همان گفت: این عکسای روی دیوار مال کیان؟!

بلا در حالی که حلقه ی گلی را بر روی یکی از عکس ها می گذاشت گفت: این ها عکس های کسایین که من وقتی سیاه بودم کشتم.می خواتم برای شادی روحشون هر روز دعا کنم راستی در مورد رودولف...

نارسیسا خیلی سریع گفت: تو که نمی خوای با این کار من و اون رو ناراحت کنی . خود رودولف مگه جلو روت نگفت ترجیح می ده بره لونه ی اژدها یان تا این که این جا بمونه .

بلا آهی کشید و گفت:من فقط خوش حالی شما رو می خوام . راستی امروز رز رو دیدم . بهم گفت" این حرفایی که دارم می زنم چیه ؟ "منم گفتم "عذر می خوام اگه با حرفام ناراحتش کردم ." اون من رو یکم نگاه کرد و گفت "وقتی حرفات برام صحت پیدا می کنه که ببینم خونت پر از گل رز شده و برای کسایی که کشتی داری دعا می کن. " ایده ی خوبی مگه نه ! فردا می خوام برم یکم دیگه گل بخرم. در ضمن فردا همه خونه ی من برای نهار دعوتین . یه کتاب آشپزی جدید خوندم می خوام غذای جدید براتون درست کنم.

نارسیسا بعد از چند لحظه زل زدن به خواهرش رفت که کمی با دیگران مشورت بکند و ببیند با این وضعیت جدید خوارش باید چگونه سرکند!

فردا صبح بلا برای دیدن نویسنده ی کتاب ، او را به کافه ی نزدیک خانه ی شان (همین کافه ی دوئل تا پای مرگ)دعوت کرد و خود نیز به آن جا رفت.

بر می گردیم به زمان حال....


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲۱ ۲:۱۴:۲۷

The heart that was wounded by L♥VE..will be healed by L♥VE itself







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.