باران شدیدی میبارید.
مرد سیاهپوش، ب آرامی در خیابان تاریک قدم برمیداشت.نور ضعیف فانوسی که به در کافه آوزیران شده بود، حریف آن ظلمت عظیم نمیشد.
تنها صدای باران بود که تق تق گامهای مرد را پنهان میساخت.
بالاخره به در کافه رسید، کلاهش را از سر برداشت و داخل شد.
بوی نوشیدنی کره ای، فضا را پر کرده بود، غبار ملایمی روی تمام وسایل کافه نشسته بود.
در گوشه اس، پسر و دختر جوانی، مشغول صحبت بودند.در گوشه ای دیگر، کافه چی پیر، روی صندلی پایه بلندش، پشت پیشخوان نشسته بود.
- سلام باب!
خیلی وقته اینجا ندیدمت.
- شنیدم یکی از نواده های نوستراداموس اینجاست درسته؟ نیاز دارم تا یکم در مورد آینده بدونم!
پیرمرد چینی به ابرویش انداخت و گفت : چی؟هووووم فکر نمیکنم! آهای پسر...
پیش از اینکه حرف کافه چی پایان یابد، مرد سیاهپوش چوبدستی اش را بیرون کشید و با لحنی محکم گفت : نمیخوام بیش از این بحث کنم، منو راهنمایی کن.خیلی وقته که جادوی سیاه رو کنار گذاشتم باب!مفهومه؟
- اوه بـ...له! بریم طبقه بالا.
ویلیام گوشه چشمی نازک کرد و پشت سر مرد به طبقه بالا رفت.پله های قدیمی و خاک گرفته صبقه بالا، نشان از متروکه بودن آن مکان بود.گویی سالها هیچ کس از آن پله ها بالا نرفته بود.تنها دو جای پا وجود داشت که یکی مربوط به کافه چی و دیگری، بدون شک مربوط به آخرین نواده نوستراداموس، پیشگوی افسانه ای بود!
بعد از لحظاتی، پیرمرد رو به ویلیام کرد و گفت : اینجاست، تازه رسیده
و بدون انتظاری برای جواب، به سرعت به طبقه پایین بازگشت.مرد بیدرنگ در را گشود و داخل شد.اتاق با شمعی کوچک روشن شده بود، تنها میزی دیده میشد و انبوه کاغذ های روی آن.و در سوی دیگر، پیر مرد ریش بلندی چوبدستی به دست ایستاده بود.
- اوه ویلیام، چقدر دیر کردی!
- توی راه به مشکل برخوردم، نشد.معذرت میخوام قربان.
- عیبی نداره، آوردیشون؟
- بله، بفرمایید!
پیرمرد ریش نقره فامش را مرتب کرد و بسته ای کاغذ که گویی از دوردست میرسید را از ویلیام گرفت.مرد سیاهپوش به تندی په عقب رفت و مرموزانه به اربابش نگریست.پیرمرد به عجله بند دور کاغذ ها را گشود.
- اوه ازت متشکرم ویلیام، با این کارت کمک زیادی به من کردی.چطور میتونم جبران کنم؟
- از آیندم برام بگید.
پیرمرد، به سمت گوی بزرگی که روی میز قرار داشت رفت و گفت : ممکنه دستتو بگذاری اینجا؟
لحظاتی بعد، پس از تماس دست ویلیام با گوی، مرد پیشگو سخن آغاز کرد.
- ویلیام نات، اب رسیاهی روی زندگیت سایه انداخته، یه موضو...
ناگهان حرف پیشگو قطع شد، گویی تاب سخن گفتن نداشت.به سختی سر بلند کرد و در چشمان مرد سیاهپوش نگریست.
- ویلیام، از در کافه که بری بیرون، زندگیت به پایان میرسه!
لحظه ای سکوت اتاق را فرا گرفت.مرد سیاهپوش برخواست و گفت : ممنون.میدونستم، از لحظه ای که کاغذ ها رو برداشتم دنبالم بودند.اونا میدونن که اسرار جنایت هاشون رو برات آوردم.
همین که پیرمرد خواست سخن بگوید، ویلیام چرخی زد و از اتاق بیرون رفت...
seems it never ends... the magic of the wizards :)