هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ شنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۹

اسکورپیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۷ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
از بی شخصیت ها متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
صدای فریاد روفس فضا را پر کرد.صدایی که از اعماق وجودش بیرون می آمد.شاید دردی که در تمام این سالها کشیده بود برای یک لحظه دوباره از جلوی چشمانش با چسبیدن آن علامت شوم به دستش عبور کرد.آنتونین انگشتش را به دماغش نزدیک کرد و گفت:هیس!لرد رو عصبانی می کنی.

-نگران نباش حالم خوبه!

پس ساکت باش تا کارمون تموم بشه.

چند ساعت بعد

آنتونین در حالی که روفس را به دنبال خود می کشید و به نزدیک ولدمورت می آورد به آرامی زمزمه کرد:لرد او آماده اس!

لرد بدون اینکه هیچ احساسی در صدایش باشد بسیار رسا و کوبنده فریاد زد:تنهایمان بگذارید!

آنتونین و دیگر افراد در یک چشم بهم زدن چون موش های ترسو هر کدام به یک سوراخ رفتند.سکوتی مرگبار فضا را فرا گرفته بود. سکوتی که ته دل روفس رو خالی می کرد.روفس کمی می هراسید اما سعی می کرد این ترس را در خود بکشد.ولدمورت به آرامی از جای برخاست و دور او چرخید و به آرامی گفت:خب که می خوای به گروه ما بپیوندی و مرگخوار بشی!

روفس در حالی که گردن خود را کج کرد گفت:اگر عالیجناب اجازه فرمایند می خواهم در درگاهشان خدمت کنم.

ولدمورت با لحن خشن تری گفت:خوبه روفس!خیلی خوبه!اما می دونی باید برای من این قصدت رو ثابت کنی!

-هر چه لرد بفرمایند اطاعت می کنیم.

لرد دوباره به سمت صندلی برگشت و بر روی آن لم داد و گفت: جنازه ی بلاتریکس رو واسم بیار!

ناگهان در چشمان روفس موجی از تعجب بوجود آمد او با تعجب بسیار پرسید:درست شنیدم بلاتریکس؛همین بلاتریکسی که مرا تا به اینجا آورد.

-آفرین روفس دوست دارم که دقیقا فهمیدی منظورم چیست همین بلاتریکس رو می گویم.

روفس ناگهان دچار تردید شد و با تعجب به پرسیدن سوال پرداخت: آخه بلاتریکس که از خادمان شماست لرد،چرا می خواهید او را بکشید؟

-خیانت!احساس می کنم که دارد به من خیانت می کند!

-اما ...

لرد از جا برخاست کمی بر افروخته بود:روفس اما و ولی نداریم بعد از آوردن جنازه ی بلا می تونی برگردی الان هم برو!

روفس تعظیمی کرد و بعد به سرعت از آنجا خارج شد.لرد دوباره به روی صندلی خود برگشت و گفت:بلا می تونی اون شنل رو از تنت در بیاری!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۱۵ ۲۱:۳۶:۳۰

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۸۹

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
***باشد كه ارتش دامبلدور پيروز باشد***

(من كه نفهميدم ماروولو چي نوشته!! از پست رون ادامه مي دم)
-----------------------------------------------

با قدم هايي آهسته به سوي پلكان حركت كرد. كف تالار با لايه زخيمي از گرد و خاك پوشيده شده بود كه صداي قدم هاي مرد را در خود خفه مي كرد. با خود فكر كرد كه آيا اين مكان شايسته كسي بود كه تمام عالم از آن مي ترسيد؟!
پله هاي سياه را يكي يكي بالا مي رفت. طبقه دوم اندكي پاكيزه تر بود. چلچراغي عظيم از سقف آن آويزان بود. ديوار ها به رنگ سبز تيره بودند. در انتهاي تالار، تخت با شكوهي قرار داشت و روي آن كسي نبود جز لرد ولدمورت!
لرد با اشاره دستش او را از حركت باز نگه داشت. چند دقيقه در چشم هاي يكديگر خيره شدند. تنها صداي فش فش ماري عظيم الجسه سكوت خوفناك آن مكان را مي شكست.
سر انجام لرد شروع به صحبت كرد:
- لرد مي دونست كه در آخر كار خودتو مي كني و به اين جا مياي. از همون زماني كه اولين درخواست رو براي مرگخواريت دادي. فقط براي من جاي تعجبه كه چه طور تونستي يك مدت رييس اداره كاراگاهان و وزير سحر و جادو بشي.

روفس تعظيمي كرد و گفت:
- من از همون اول خواهان وارد شدن در گروه شما بودم. بعد از فكر كنم سه بار درخواست، بالاخره شما قبول كرديد كه با من ملاقات كنيد!

- حالا كه فكر مي كنم مي بينم سه بار رد شدن در گروه تو رو پخته تر كرده روفس! و از اون شور و شوق اضافي براي فعاليت انداخته. در هر حال اين بار من تو رو قبول مي كنم. آنتونين!

- بله ارباب.

- برو و وسايل ايجاد علامت شوم رو بيار.

آنتونين به طبقه پايين رفت و پس از چند دقيقه با منقلي پر از زغال گداخته و علامتي فلزي نزد لرد بازگشت.
لرد نگاهي به ايوان كرد و با اشاره به روفس گفت:
- اونو به اتاق بغلي ببر و روي تخت ببندش.

روفس با چهره اي نگران گفت:
- حالا واقعا" اين كارا لازمه؟ نميشه همين جوري حل و فصلش كنيم؟

-ايوان ببرش!

ايوان با زور و تقلا روفس رو به داخل اتاق برد.
آنتونين تكه فلزي را كه شبيه علامت شوم بود داخل زغال ها قرار داد. در همين حين مورفين نيز وارد تالار شد و گفت:
- به به! ميگفتين منم يه ژره مواد مياوردم اين جا دور هم استفاده مي كرديم.

مورفين بعد از گفتن اين جمله از تالار خارج شد.

لرد رو به آنتونين كرد و گفت:
- من مي رم و در اتاق منتظر مي مونم. وقتي آماده شد بيارش...

-----------------------

اين ميتونه داستان مرگخوار شدن روفس باشه. هم طنز ميشه نوشت و هم جدي.



Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۹

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۳:۳۲ چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۸۹
از خونم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
-دنبال من بیا لعنتی.
این صدای سرد و بیروح کسی بود که نامش پیتر پتی کرو یا به قول دوست های قدیمی اش دم باریک بود.
بلاتریکس از این حرف او ناراحت می شودوچوبدستی اش را بیرون کشید تا او را طلسم کند که اربابش گفت:
بلا بس کن او آن قدر ضعیف است که برای مقابله در مقاب بلک یک پل را خراب کرد.دم باریک بگو غلط کردم.
-خانوم.متاسفم.غلط کردم.از گناهم بگذرید.
دراین هنگام سوروس اسنیپ با نگاه های سرد آمد.اوازدم باریک متنفر بود.در واقع دم باریک در میان مرگخواران خیلی محبوب نبود.
لرد بزرگوار مرگخواران در پی یافتن باارزش ترین چیز دنیا بود.

در محفل:
سیریوس:
ماباید افراد بیشتری تحت خدمت بگیریم.اون...(به خاطر ارادت به لرد بزرگوار مرگخوران- یه طلسم ممنوعه بفرست-از حرف بد بلک استفاده نکردم.)داره غول ها و دیوانه سازها را جمع می کند.ما باید دست به کار شویم.
مالی ویزلی:
سیریوس.مردم باور دارند که او برنگشته و هرگز هم بر نمی گردد.ما باید اول وزارت خانه را تحت اختیار داشته باشیم .بعد مردم را و بعد نوبت کار تو می رسد.
-مالی اینجوری اون حتی قاره ی آمریکا را هم زیر سلطه می بره.

اما این انسان های کند ذهن نمی دانند که ارباب بزرگ مرگخواران بفرست طلسم ممنوعه را همیشه به اهداف بزرگ خود دست می یابد.

من به ارباب بزرگ مرگخواران می گویم که این پست را فقط از روی علاقه به شما و گروهتان می زنم.

باشد که لرد و مرگخوران پیروز شوند.

مرگ بر محفل ققنوس.

مرگ بر الف دال.

مرگ بر گریفیندور.

درودبر اسلیترین.

درود بر مرگخوران.

درود بر لرد بزرگ مرگخوران(بفرست طلسم ممنوعه را)

جانم فدای لردم.

جانم فدای اسلیترین بزرگ جدم.



Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ جمعه ۱۱ دی ۱۳۸۸

رون ویزلیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۴ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۱۶ دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۰
از پناهگاه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
نگاه سرد خیره اش را بر خود احساس کرد .
- دنبالم بیا !

بلاتریکس را دید که با گام های آرام و بلندش ، خرامان خرامان از او دور می شد ، سرمایی که بی ربط به هوای سرد آن شب ها بود تمام وجودش را در بر گرفت ، بلاتریکس آنجا ، آن هم پشت کافه ای که ده سال قبل در آنجا برای همیشه بیرحمانه ترکش کرده بود ...

- هنوز که همون جا وایستادی !

به سختی در میان برف ها شروع به حرکت کرد ، پاهایش یارای حرکت نداشت .
به بلاتریکس نگاه کرد ، " بلاتریکس رویاهای دور و درازش " ، ردایش را بالا گرفته بود و با گام های بلند ، بدون توجه به اطرافش به آنسوی دهکده می رفت .

هوا تاریک بود و اهالی دهکده با خوشحالی در رفت و آمد بودند و خود را برای کریسمس آماده می کردند ، صدای خنده های سرخوشانه کودکانی که دوان دوان به این سو و آنسو می دویدند و به سوی هم گلوله های برف نشانه می رفتند ، مایل ها و مایل ها از او دور بود ، سال ها بود که نخندیده بود ، سال ها بود که خوشی را بر خود حرام کرده بود ...

در کافه ای با شدت باز شد و در پی اش صدای قهقه های مستانه خنده و موزیک و جیرینگ جیرینگ بطری های کف آلود آبجو ، حواسش را پرت کرد. برای یک لحظه با باز شدن در کافه ، باریکه ی نوری به آنطرف کوچه تابید و صورت بلاتریکس را روشن کرد .
دیگر آن بلا ی ده سال پیش نبود ، چین و چروک های گوشه ی چشمش و موهای سفیدی که تک و توک در میان شقیقه هایش پدیدار شده بود ، حاکی از آن بود که او هم سختی های زیادی را متحمل شده بود ، او هم خیلی شکسته شده بود ...

بلاتریکس ناگهان ایستاد و برگشت ، نگاه سرسری ای به او انداخت و با لحن بی احساسی گفت:
- خب ، رسیدیم ! من دیگه همراهت نمیام ، لرد سیاه در طبقه دوم منتظرته !

آنگاه بدون هیچ حرف دیگری سرش را پایین انداخت و با سرعت به آنسوی کوچه رفت.
آنقدر به رفتنش چشم دوخت تا در تاریکی کوچه ها از نظر نا پدید شد .

غرق در افکارش بود که نگاهش متوجه آن شد ، پیش رویش ساختمان قدیمی با شکوهی قرار داشت که بر روی بعضی از در ها و پنجره های شکسته و بخار آلودش تخته کوبیده بودند و گویی سال های متمادی غیر مسکونی باقی مانده بود .
بارش برف شدت گرفت ، دستان سردش را بر روی دستگیره مار مانند در آویخت و در چوبی پر نقش و نگار قدیمی خانه را با صدای غژ غژ ملایمی باز کرد .
با باز شدن در ناگهان مشعل های ورودی خانه روشن شدند ، چشمش به تالار بزرگ خاک گرفته ای افتاد که در انتهایش پلکان سنگی سیاهرنگی سر برافراشته بود که او را بعد از این همه سال به طبقه دوم می رساند ، به ولدمورت ...


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۱۰/۱۱ ۲۳:۲۱:۴۰

[b][color=000066]نان و ستاره
نان در کنارم و ستاره ها دور،
آن دورها...
به ستاره ها نگاه می کنم و نان می خورم!
چنان غرق


Re: کافه تریا مادام پادیفوتکافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۸

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
روایت جدید

دو روز قبل از کریسمس بود و گویی بارش سنگین برف پایانی نداشت. حتی نشستن در گرمای لذت بخش کافه ی مادام پادیفوت هم باعث نمی شد که از سرمای موجود در اعماق بدن خسته اش کاسته شود.

صورتش شکسته تر از آن به نظر می رسید که در آن کافه وقت بگذراند. کافه ی عشاق! تنها، شادابی باقیمانده در چشمانش این حقیقت را فریاد می زد که این پسر جوانیست که بیشتر از ظرفیت هر انسانی رنج کشیده است.

به میزهای دور و برش نگاهی انداخت. پسر و دختری ، شاید کم سن و سال تر از اینکه آنجا حضور داشته باشند، دست در دست هم نگاهشان را در هم قفل کرده بودند و صورت هایشان به هم نزدیک می شد.

نگاهش را به ته فنجان قهوه اش دوخت و به یاد 10 سال پیش خودش افتاد.

10 سال قبل

-چرا منو کشوندی اینجا؟ نمی خوام کسی ما رو اینجا ببینه!

-اینکارو با من نکن بلا! تو بهتر از هر کسی می دونی چقد دوسِت دارم.

چشم در چشم با بلاتریکس لسترنج نشسته بود و منتظر نرمشی از طرف او بود. نرمشی که در 5 ماه قبل از او دیده بود و رویاهای آینده اش را بر مبنای آن پایه ریزی کرده بود. اما اکنون تمام پایه های زندگی اش را لرزان می یافت.

بلاتریکس بی اختیار نگاهش را از او دزدید و وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش آشکارا می لرزید.

-من توی اون نامه ای که برات فرستادم همه چیو گفتم. ما نمی تونیم .... ینی .... باید تموم بشه! می فهمی؟ پدرم می گه تو یه دورگه ای و نباید با من که خونم خالصه ازدواج کنی. می گه پدرت یه خون لج....

-این لغتو درباره ی پدر من بکار نبر!

تمام بدنش از عصبانیت می لرزید! اندوه از اعماق وجودش او را خرد می کرد. اما تلاش کرد صدایش را پایین بیاورد:

- اما.... اما تو که اینارو قبول نداری بلا؟ مگه نه؟

هرگز فکر نمی کرد تکان کوچک و نامحسوس سر یک انسان او را در هم بشکند. اما اکنون این حس را با تکان سر او تجربه می کرد و وقتی "بلاتریکسِ رویاهایش" به سوی در کافه می رفت، ناباورانه رفتنش را تماشا کرد. وقتی معشوقش برای یک لحظه دم در کافه ایستاد و به طرفش برگشت لحظه ای امید در درونش جوانه زد و بعد با ناپدید شدن او پشت در در دم از بین رفت...

زمان حال

نگاهش را از ته فنجان برگرفت و با لبخندی تصنعی نوشیدنی را از دست پیش خدمت کافه گرفت. اکنون میلیون ها کیلومتر با آن روزها فاصله داشت. روزهای معصومیت و عشق.

10 سال گذشته را در بلغارستان گذرانده بود و از هر کاری که به جادوی سیاه مربوط می شد استقبال کرده بود. تمام آن کارها را انجام داده بود و امروز در انتظار نتیجه اش بود. با تمام وجود می خواست به ارتش مرگخواران لرد سیاه بپیوندد. چرا باید درخواستش رد می شد؟ او هر کاری که می توانست برای منافع لرد سیاه در بلغارستان انجام داده بود. او نشان سیاه را کوچکترین دست مزد خود می دانست. او تشنه ی قدرت بود و در آن هنگام قدرت مساوی بود با لرد ولدمورت!

حتی شاید می توانست لرد سیاه را از نزدیک ملاقات کند. ازینکه در این سال ها تنها کارکاروف احمق رابطش بود خسته شده بود و حس می کرد برخلاف دیگران عظمت و سیاهی لرد سیاه نمی ترساندش! ماگل بودن پدرش را هم دیگر کمتر کسی بیاد می آورد.

ناگهان با برخورد ناگهانی جغدی، یکی از پنجره های کافه در هم شکست و جغد قهوه ای در میان تمام نگاه هایی که به او دوخته شده بود (خصوصاً نگاه غضبناک مادام پادیفوت) بر روی میزش نشست. به نظر نمی آمد مسیر زیادی را در این هوای برفی پرواز کرده باشد. به سرعت نامه را باز کرد:

پشت کافه
همین حالا


پیغام را گرفته بود. در حالی که قلبش به شدت می تپید از خیر نوشیدنی گذشت و پای به هوای سرد گذاشت. از میان توده های برف نرم و تازه به سختی گذشت و به پشت کافه رسید. فردی در سایه منتظرش بود که به آرامی از سایه بیرون می آمد.

برای لحظه ای سیاهی و مرگبار بودن شخصیت روبرویش را که از هوای سنگین اطراف به ادراکش وارد می شد دریافت کرد و اندیشید لرد سیاه به ملاقاتش آمده! و حس کرد آمادگی اش را ندارد و تمام شجاعتش همانند توده ای یخ در میان آتش آب شد.

اما لحظه ای بعد صدایی زنانه همزمان با پدیدار شدن صورت ملاقات کننده، به گوشش خورد:

-امیدوارم تنها اومده باشی!

در کمال ناباوری فرد روبرویش را شناخت و با صدایی لرزان گفت:

-بلا!

-چطور جرات می کنی به من بگی بلا؟ فکر می کنم باید اول یه کمی ادب بشی گستاخ!

طبیعی بود. باید می دانست بیشتر از 10 سال پیر شده و تغییر کرده. بلاتریکس دیگر او را نمی شناخت....


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱۱ ۱۸:۵۳:۳۱
ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۸/۷/۱۱ ۲۱:۱۵:۱۴

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۶ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۳:۱۷ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
تکلیف

با رسیدن تابستون و رفتن مردم برای مسافرت میدونستم که کار و بار پیشگویی واسه هوای خوب جاهای مختلف خوب میگیره. به همین دلیل دلمو زدم به دریا و به سمت یه جای شلوغ و دنج اومدم ، کافه مادام پادیفوت. تا حالا پام رو اینجا نذاشته بودم ولی میدونستم که اینجا واسه کاسبی جای خوبیه. دستگیره در رو کشیدم و با صدای قرچی در باز شد بدون نگاه کردن به جایی مستقیم به سمت یه میز گرد و خالی توی گوشه کافه رفتم. سریع دستمو توی ردا بردم و یک گوی پیشگویی خوشگلی رو روی میز گذاشتم و سرم رو بلند کردم واییی خدا تا حالا این کافه رو ندیده بودم. کافه، یک کافه شش ضلعی و بزرگی بود که واسه نگه داشتن این ساختمان سه ستون در وسط اون کاشته شده بودند. توی چهار ضلعِ اون پنجره های گنبدی شکلی بود با شیشه های رنگی که واسه رنگارنگ کردن توی کافه استفاده میشد دو ضلع کافه رو پیشخون کافه اخاطه کرده بود که تقریباً ده یا دوازده صندلی جلوی پییشخون بود. داشتم به کافه بیشتر نگاه می کردم که خانمی با کفش های آبی و ردای سبز تیره جلوم ایستاد و گفت : چی میل دارین آقا؟
من : یک لیوان آب
اون خانم به سرعت روی یک پاشنه چرخید و رفت. این دفعه به مردم نگاه های ملتمسانه ایی می انداختم که شاید یکی منو ببینه و دلش بسوزه و بیاد پیش من که یک بچه ایی به سمت من آمد و گفت : آقا شما پیشگویین؟
منم با هیجان رو به پسر بچه مقابلم کردم و گفتم : بله
پسر بچه رو به روی من نشست و گفت : میشه آینده منو بگی؟
بد جور تو هچل افتاده بودم تا حالا این درس رو استاد پیشگویی بهم یاد نداده بود. نمی دونستم که چیکار باید بکنم تنها چیزی که به ذهنم می رسید این بود که یکمی دروغ سر هم کنم با خنده بهش گفتم : دستت رو روی گوی بکش
اون هم همین کار رو انجام داد. بعد چشمانم رو به گوی دوختم و بهش گفتم : تو در آینده عضو گروه ارتش دامبلدور میشی و به محفل راه پیدا می کنی به گمونم اسمت سورانیوس هست. پسر با خنده جواب داد : درسته
اوه خدای من نمیدونستم چطوری اسم اون پسرو فهمیده بودم. پسر بچه ادامه داد : ممنون آقا و چند سیکل گذاشت روی میز. بهش گفتم من از تو پول نمی گیرم. برگشت و گفت : پس باید برات یه کاری انجام بدم. میخوایی به همه بگم تو یه پیشگوی واقعی هستی؟
با خنده و خوشحالی گفتم : اره
در همین حین خانمی که مسئول کافه بود به سمت من آمد و گفت : آقا اینم آبی که خواستید. با سر نشون دادم که دارم ازش تشکر می کنم. داشتم لیوان آبم رو می خوردم و به این فکر میکردم که چطوری تونستم اسم پسر بچه رو حدس بزنم که چند نفر جلوم نشسته بودند و بهم نگاه می کردند. سرم رو بالا اوردم و بهشون گفتم بفرمایید؟
گفتند : شما میتونید آب و هوا هم پیش بینی کنید؟
گفتم : اوه البته که می تونم
گفتند : ما آب و هوای شهر میشیگان رو می خواییم می شه بگین تو روزهای آتی چطوره؟
با خوشحالی به گوی خودم خیره شدم و خطاب به اونها میگفتم : تا دو روز دیگه بارندگی شروع میشه و به مدت سه روز ادامه داره
گفتند : اوه چه خوب که گفتید اخه ما میخواستیم دو روز دیگه مسافرت بریم.
پول رو گذاشتند و رفتند پشت سر اونها ادم های دیگه اومدن کارم داشت می گرفت سرم شلوغ شده بود دیگه کسی به نوشیدنی فکر نمیکرد همه منو دوره کرده بودند تا اینکه دیلینگ. صدای زنگ بالای در نشون از ورود کسی رو میداد مردی با ردای مسافرتی و قامتی بلند در آستانه در قرار گرفته بود با گام های بلند به سمت پیشخون رفت و یک نوشیدنی گرفت و خورد. از لحظه ورودش به کافه بد جور چشم رو گرفته بود خیلی مشکوک میزد. بعد از تموم کردن نوشیدنی به سمت من چرخید و جلو آمد چند نفری رو کنار زد و رو به روم ایستاد و گفت: سلام. میخوام برام پیشگویی کنید. جوری مصمم حرف میزد که همه رو ساکت کرد و منم اون رو به صندلی مقابلم راهنمایی کردم. جادوگران و ساحره ها کم کم متفرق شدند. کلاهش رو برداشت. و نگاهی به من کرد. روی صورتش جای چند خراش و زخم های عمیق بود. بهم گفت میخوام ببینم تا دو روز آینده هوای جنگل ممنوعه چطوره؟ به سرعت دست به کار شدم و یه مقداری واسش اراجیف بافتم. خنده ایی به من کرد و گفت : دیگه بسه. راستشو بگو واسه محفل خیلی مهمه. نمیدونم از کجا فهمید دروغ میگم. از لحن صحبتش می ترسیدم. به خودم فشار اوردم بالاخره واسه اولین بار تونستم چیزهایی توی گوی ببینم.... اقا خیلی تاریکه ولی یه چیزهایی دیده میشه... هوا ابری هست ولی بارونی نیست. بادی هم نیست. ولی تاریک تر از اونیه که بشه جلوی راهت رو ببینی. پول درشتی جلوم گذاشت و ایستاد قبل از رفتن گفت: بهتره مخفی بشی وگرنه مرگخوارا تو رو میکشن تو کمک بزرگی به محفل کردی. منم با شنیدن این جمله به سرعت وسایلم رو جمع کردم و از کافه خارج شدم


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۱ ۸:۱۳:۵۱

کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
باران شدیدی میبارید.
مرد سیاهپوش، ب آرامی در خیابان تاریک قدم برمیداشت.نور ضعیف فانوسی که به در کافه آوزیران شده بود، حریف آن ظلمت عظیم نمیشد.
تنها صدای باران بود که تق تق گامهای مرد را پنهان میساخت.
بالاخره به در کافه رسید، کلاهش را از سر برداشت و داخل شد.
بوی نوشیدنی کره ای، فضا را پر کرده بود، غبار ملایمی روی تمام وسایل کافه نشسته بود.
در گوشه اس، پسر و دختر جوانی، مشغول صحبت بودند.در گوشه ای دیگر، کافه چی پیر، روی صندلی پایه بلندش، پشت پیشخوان نشسته بود.


- سلام باب!
خیلی وقته اینجا ندیدمت.
- شنیدم یکی از نواده های نوستراداموس اینجاست درسته؟ نیاز دارم تا یکم در مورد آینده بدونم!
پیرمرد چینی به ابرویش انداخت و گفت : چی؟هووووم فکر نمیکنم! آهای پسر...
پیش از اینکه حرف کافه چی پایان یابد، مرد سیاهپوش چوبدستی اش را بیرون کشید و با لحنی محکم گفت : نمیخوام بیش از این بحث کنم، منو راهنمایی کن.خیلی وقته که جادوی سیاه رو کنار گذاشتم باب!مفهومه؟
- اوه بـ...له! بریم طبقه بالا.


ویلیام گوشه چشمی نازک کرد و پشت سر مرد به طبقه بالا رفت.پله های قدیمی و خاک گرفته صبقه بالا، نشان از متروکه بودن آن مکان بود.گویی سالها هیچ کس از آن پله ها بالا نرفته بود.تنها دو جای پا وجود داشت که یکی مربوط به کافه چی و دیگری، بدون شک مربوط به آخرین نواده نوستراداموس، پیشگوی افسانه ای بود!
بعد از لحظاتی، پیرمرد رو به ویلیام کرد و گفت : اینجاست، تازه رسیده
و بدون انتظاری برای جواب، به سرعت به طبقه پایین بازگشت.مرد بیدرنگ در را گشود و داخل شد.اتاق با شمعی کوچک روشن شده بود، تنها میزی دیده میشد و انبوه کاغذ های روی آن.و در سوی دیگر، پیر مرد ریش بلندی چوبدستی به دست ایستاده بود.


- اوه ویلیام، چقدر دیر کردی!
- توی راه به مشکل برخوردم، نشد.معذرت میخوام قربان.
- عیبی نداره، آوردیشون؟
- بله، بفرمایید!
پیرمرد ریش نقره فامش را مرتب کرد و بسته ای کاغذ که گویی از دوردست میرسید را از ویلیام گرفت.مرد سیاهپوش به تندی په عقب رفت و مرموزانه به اربابش نگریست.پیرمرد به عجله بند دور کاغذ ها را گشود.
- اوه ازت متشکرم ویلیام، با این کارت کمک زیادی به من کردی.چطور میتونم جبران کنم؟
- از آیندم برام بگید.
پیرمرد، به سمت گوی بزرگی که روی میز قرار داشت رفت و گفت : ممکنه دستتو بگذاری اینجا؟
لحظاتی بعد، پس از تماس دست ویلیام با گوی، مرد پیشگو سخن آغاز کرد.
- ویلیام نات، اب رسیاهی روی زندگیت سایه انداخته، یه موضو...
ناگهان حرف پیشگو قطع شد، گویی تاب سخن گفتن نداشت.به سختی سر بلند کرد و در چشمان مرد سیاهپوش نگریست.
- ویلیام، از در کافه که بری بیرون، زندگیت به پایان میرسه!

لحظه ای سکوت اتاق را فرا گرفت.مرد سیاهپوش برخواست و گفت : ممنون.میدونستم، از لحظه ای که کاغذ ها رو برداشتم دنبالم بودند.اونا میدونن که اسرار جنایت هاشون رو برات آوردم.
همین که پیرمرد خواست سخن بگوید، ویلیام چرخی زد و از اتاق بیرون رفت...


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
یاهو

تکلیف پیشگویی

میز چوبی نسبت به سایر میزها کهنه تر به نظر می رسید، قطره های برجسته ی رنگِ روی آن هم نشان از بی دقت رنگ شدنش می داد. پشت میز، مرد مسنی در حالی مسیر نگاهش به جایی بیرون از پنجره ختم می شد، نشسته بود. مرد دست های بزرگ و زمختش را توی جیب های ردای زرشکی رنگش پنهان کرد و آرام با کفش های قهوه ای اش شروع به ضرب گرفتن روی کف چوبی کافه کرد!تق ... تق ... تق ...این صدا برای لحظاتی هرچند کوتاه تنها صدای حاکم بر فضای کافه شد!

زنگ سیاه و کوچک بالای در کافه با نزدیک شدن چند نفر به کافه به صدا در آمد، و بعد از آن هم صدای قژ قژ باز شدن در.مادام با خوشحالی مسیر نگاهش را از زنگ خاکستری به در تغییر داد . چند پسر نوجوان با رداهای سیاه که با نوار های سرخ حاشیه دوزی شده بود وارد شدند . نفر جلوئی که پسر گندوم گون و جذابی بود لبخندی به مادام پادیفوت زد بعد سریع نگاهش را در کافه ی کوچک چرخاند.

سر و صدای تازه وارد ها باعث شد ضرب کفش مرد قطع شود و در حالی که با کنجکاوی به سمت پسر ها نگاه می کرد ،دست هایش را از جیب ردایش بیرون آورد. پسر ها نگاهی به اطراف کردند و به طرف مرد رفتند ،پسر سبزه در حالی که سعی می کرد به چشم های مرد خیره نشود گفت:
- سلام! اِممم! ما اومدیم برای پیشگویی هوای فردا! راستش فردا مسابقه کوئیدیچ داریم!

مرد برخلاف پسر به چشم های او خیره شد و بعد با دست به کاسه ی فلزی کج و کوله ی کنار گوی خاکستری و کوچک روی میز اشاره کرد، یکی از پسر ها با عجله دستش را در جیب ردایش کرد و چند سکه ی برنجی از آن خارج کرد و داخل کاسه ی مرد انداخت. سکه ها به شکل عجیبی در کاسه نا پدید شدند مرد بدون توجه به تعجب پسر ها صندلی اش را به میز نزدیک تر کرد و به گوی خیره شد، سپس دست هایش را که به مراتب بزرگتر از گوی بودند را به آرامی روی آن چرخاند، پیش بینی هوا کار مشکلی نبود، خطوط خاکستری به سرعت روی گوی ظاهر شدند، مرد فشار انکی به خطوط اطراف چشمم آورد و با دقت به گوی خیره شد، بعد بدون اینکه چشمش را از گوی برگرداند زیر لب گفت:
- هوا طوفانیه! بارون سختی میاد ! بازی سختی در پیش دارید پسر ها!


ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۰ ۱۹:۱۹:۰۶

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
تکلیف پيشگويی: این روزها پیشگوهای زیادی در کافه ها و رستورانها برای پول، آب و هوا را برای مردم پیشگوئی میکنند شما چطور؟رول کوتاهی(حد اکثر 30 خط) در تاپیک کافه تریای هاگزمید بزنید(تکی باشه، نه ادامه دار) که در آن، یک پیشگو( یا خودتون یا کس دیگری) در حال پیشگوئی هوا برای دیگران هست. توصیفات و فضا سازی خیلی اهمیت داره.

خورشيد، آرام آرام، در پشت كوه بلند، استوار و عظيم فرو می رفت. تمام تلاشش را می كرد تا آخرين انوارش را به زمين ببخشد.

كافه تريای مادام پاديفوت در ميان دو ساختمان سنگی و چند طبقه بسيار كوچك به نظر می رسيد. پنجره های كافه با دقت فراوانی طلا كاری شده بودند و انوار طلايی خورشيد را به طرز خيره كننده ای پخش می كردند. درون كافه مردی سياه پوست، قد بلند و هيكلی بر روی صندلی چوبی نسبتا رنگ و رو رفته ای نشسته بود. كافه آرام به نظر می رسيد اما ليوانهايی كه روی ميزها مانده بودند نشانگر آن بود كه تا لحظاتی پيش كافه شلوغ بوده است. مادام پاديفوت با چهره ای خسته، نگاه تعجب آميزی به مرد سياه پوست انداخت و با دستمال گلی رنگش به خشك كردن ليوان شيشه ای زيبايی مشغول شد. صدای تقی بلند شد و زنی ريبا، در حالی كه موهای فری و قهوه ای رنگش پشتش پيچ و تا ميخورد وارد كافه شد. دستانش را با دقت تمام لاكی زرشكی زده بود، لباسی مجلل، چسبان و طلايی رنگ بر تن كرده بود. ظاهرش كه نمايانگرِ ثروتمندی او بود. كيف دستیِ كوچكش را رو به روی مرد بی مو گذاشت و گفت:
-شما كينگزلی شكلبوت هستين؟

مرد تلاش كرد تا خود را مشغول كار با گوی بلورينش نشان دهد. گوی بر روی ميز چوبی و قهوه ای رنگی مانده بود و اولين چيزی بود كه نظر مشتری را به خودش جلب می كرد. كينگزلی سرش را تكان تاييد آميزی داد و مشتاقانه به لبان زن چشم دوخت كه با ماتيك قرمز رنگ تزيين شده بودند:
-شنيدم شما هوای روزهای آينده رو پيش بينی می كنيد، من از يكی از شهر های اطراف اومدم و می خوام مدتی اينجا اقامت داشته باشم. از اونجا كه لباسِ گرم با خودم نياوردم می خوام ببينم اگه هوا مناسب نباشه به شهرم برگردم.

كينگزلی سرش را تكان داد و انگشت سياهش را بر گوی كشيد. بلافاصله نور شديدی از گوی نمايان شد كه چشمان دختر را زد. كينگزلی بدون آنكه مثل دختر سرش را عقب ببرد مشتاقانه به نور نگاه كرد و گفت:
-روز های آينده مثل امروز هوايی آفتابی خواهيم داشت، پولتون ده گاليون ميشه.

زن نگاه ابهام آميزی به كينگزلی انداخت و دستش را در كيفش فرو برد. بدون شك اين مبلغ برای يك پيشگويی ساده بسيار زياد بود اما زن پول را جلوی گوی گذاشت و با لبخند زيبايی از كافه خارج شد.



Re: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۷:۴۷ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸

لی لی پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۰ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۳۴ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
تکلیف:این روزها پیشگوهای زیادی در کافه ها و رستورانها برای پول، آب و هوا را برای مردم پیشگوئی میکنند شما چطور؟رول کوتاهی(حد اکثر 30 خط) در تاپیک کافه تریای هاگزمید بزنید(تکی باشه، نه ادامه دار) که در آن، یک پیشگو( یا خودتون یا کس دیگری) در حال پیشگوئی هوا برای دیگران هست. توصیفات و فضا سازی خیلی اهمیت داره.

نزديك غروب بود و خورشيد قبل از رفتن، آخرين پرتوهايش را نثار كافه ترياى شلوغ هاگزميد مى كرد. مادام پاديفوت از يك ميز به ميز ديگر مى رفت تا سفارش ها را تحويل دهد. چهره اش بسيار خسته به نظر مى رسيد. در نهايت دو فنجان قهوه را بر ميز دو مسافر تازه وارد كه ظاهرا يك زوج جوان بودند، گذاشت.
- متشكرم.
- ممنون.
مادام پاديفوت به آن ها لبخند زد و گفت:
- چيز ديگه اى لازم ندارين؟
- نه. مرسى.
لحظاتى بعد در حالى كه مادام پاديفوت مشغول روشن كردن چراغ ها بود تا كافه را كه بعد از غروب خورشيد تاريك شده بود، روشن كند. در كافه باز شد و لى لى پاتر به درون كافه قدم گذاشت. دخترى 20 ساله به نظر مى رسيد. صورتش خيس عرق بود و نفس نفس مى زد. انگار تمام راه را دويده بود. او با يك نگاه همه ى ميز ها را از نظر گذراند و مستقيم به سمت ميز آن زوج جوان رفت. آن دو با تعجب او را برانداز مى كردند.
- سلام... من لى لى پاتر هستم... بهم گفتن شما قصد دارين به مسافرت برين و دوست دارين بدونين آب و هواى كدوم منطقه در چه روزى خوبه، درسته؟
پسر جوان لبخندى زد و چهره ى سبزه اش گل انداخت و گفت:
- راستش ما يه منطقه رو در نظر داريم. مى خوايم بريم آتن.
- آتن؟ خوب...
لى لى نگاهش را از آن دو به گوى بلورينش انداخت. يك صندلى را كشيد و بر روى آن نشست. سپس گفت:
- آتن در دو هفته ى آينده تقريبا هواى يكنواختى داره. باد ملايم در سه روز اول. سه روز بعد دماى هوا تا 4-5 درجه زياد مى شه و در هفته ى دوم دوباره مثل قبل مى شه. در آخرين روز هم بارون به صورت نم نم مى باره.
- خوب اين طورى كه عاليه! نه مگه ديويد؟
اين صداى دختر جوان بود كه موهاى مشكى اش تا كمى پايين تر از شانه اش مى رسيد. با لبخندى كه بر لب داشت، چهره اش دلربا تر از قبل مى شد.
- آره، فوق العادست عزيزم. خوب، خانم پاتر شما از كجا فهميدين كه ما اينجاييم؟ آهان... لابد توى همون گوى...
- دقيقا. من از اون پيشگوهايى نيستم كه پاتوقشون مسافر خونه ها و كافه هاست.
- چه جالب! چقدر تقديم كنم؟
لى لى كه متوجه نگاه هاى مادام پاديفوت شده بود قيمت را بسيار آهسته گفت. مادام پاديفوت در آن لحظه دلش مى خواست كه حق لى لى را كف دستش بگذارد. چرا كه او دقيقا از همان پيشگوهايى بود كه ادعا مى كرد نيست. سپس لى لى را ديد كه پس از دريافت مبلغى با هر دو جوان دست داد و با عجله به سمت در خروجى كافه رفت.


Snape to Harry:
Telling you is the only ch







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.