هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ سه شنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
سرقت در خانه های هاگزمید


پرفسور کوییرل:
حدود ساعت 3 نیمه شب با صدای جیر جیر درب از خواب پریدم، نگاهی به اطراف اتاق انداختم، پنجره باز شده بود، و باد درب اتاقم را دائما باز و بسته می کرد و جیر جیر صدا می داد، سعی کردم توجهی به آن نداشته باشم اما بلاخره پتو را کنار زدم و بستر خارج شدم و به سوی پنجره رفتم، خمیازه ای کشیدم، سرم را از پنجره بیرون کردم و دهکده آرام و ساکت هاگزمید را تماشا می کردم، هیچ صدایی جز صدای باد به گوش نمی رسید، نفس عمیقی کشیدم، سپس پنجره را بستم و قفل آن را پایین انداختم. به سمت بستر خوابم رفتم، داخل شدم و پتو را روی خود کشیدم و چشمانم را روی هم گذاشتم. هنوز کاملا به خواب نرفته بودم که دوباره صدای جیر جیر درب، مرا بیدار کرد، این بار با عصبانیت پتو را بلند کردم و به گوشه اتاق انداختم، دمپایی ام را پوشیدم و از بستر بلند شدم، هنوز صدای جیر جیر به گوش می رسید، به درب اتاق نکاه کردم،اما درب هیچ صدایی نمی داد و ثابت به صورت نیمه باز مانده بود. یعنی صدای درب پایین بود؟ از اتاق خارج شدم، به سمت پله ها رفتم، از پله ها پایین آمدم، تعجب آور بود، درب اصلی خانه بود، درب اصلی خانه باز بود، با عجله به سمت آن رفتم، آن را کاملا باز کردم و بیرون خانه را نگاه کردم، هیچ خبری نبود، به داخل برگشتم و درب را بستم، سپس به سمت میز کنار درب آمدم، کشوی آن را بیرون کشیدم، چوبدستی ام را در دست گرفتم و سپس روی هوا چرخاندم، تمام شمع های داخل خانه روشن شدند، بعد چوبدستی ام را روی میز گذاشتم و با دقت به درب نگاه کردم، آثار کندگی روی آن به وضوح مشاهده می شد، چشمم به سمت قفل درب چرخید، امکان نداشت، قفل شکسته شده بود، یعنی یک سرقت...فوری یک شمع از روی شومینه برداشتم و به سمت اتاق نشیمن رفتم، نه، تابلوها رو دزدیدند، روی دیوار اتاق نشیمن از میان 4 تابلوی ارزشمند، فقط یک از آنها سر جایش بود، خشم تمام وجودم را فرار گرفته بود، آن تابلوها زندگی من بودند.
- خب کوییرل همین بود؟؟
بله..
کوییرل در حالی که بابت تابلوهایش اشک می ریخت، در ژاندارمری هاگزمید، در مقابل دالاهوف رئیس ژاندارمری نشسته بود و در حال توضیح دادن به دالاهوف بود..
دالاهوف در حالیکه که پشت میزش نشسته بود و آب کدو می نوشید گفت:
کوییرل، شما برو منزل، ما پرونده رو پیگیری می کنیم، بهت خبر خواهیم داد، در صورت مشاهده چیز مشکوکی خبرمان کن.
کوییرل سری تکان داد و با غم از دفتر دالاهوف خارج شد....
نفر بعدی وارد دفتر شد....خانم رزمرتا بود...او که عصب به نظر می رسید روی صندلی نشست...
دالاهوف جرعه دیگر آب کدو نوشید و گفت:
خب..خانم رزمرتا، نوبت شماست...از اول تا آخر خودتان توضیح بدید، منشی من توضیحات رو یاداشت می کنه....
و به خانمی که در کنارش نشسته بود اشاره کرد...

خانم رزمرتا:
نمی توانستم بخوابم، اصلا احساس خستگی نمی کردم، ساعت 3 بود به سمت آشپزخانه رفتم، از توی کمد، یک فنجان برداشتم و چوبدستی ام را که در دست داشتم تکان دادم، فنجان پر از قهوه شد، فنجان را برداشتم و به سمت پذیرایی رفتم، روی کاناپه دراز کشیدم و قهوه می نوشیدم، در فکر فرو رفتم، در خلوت خود بودم که ناگهان صدای شکستن چیزی خلوت مرا شکست، صدا از طرفای درب خانه بود، فنجان را روی میز گذاشتم و به سمت آنجا رفتم، در تاریکی هیچ چیز معلوم نبود، بی اختیار با ترس پرسیدم: کسی اونجاست؟ هیچ صدایی نشنیدم، کلید برق را زدم، در کمال حیرت جلوی پایم آینه ایرازد تکه تکه شده روی زمین افتاده بود، سرقت بود، در صورتی که سارق ایرازد را به قصد بردن حمل می کرده، پس حتما نگاهش به کوزه طلا افتاده بود، فوری به سمت اتاقم دویدم، کوزه سرجایش نبود، کوزه گرانقیمت را دزیدند.

دالاهوف ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
شما با توجه با این توصیف چیز مشکوکی ندیدید، اما جالب اینجاست که هر دو سرقت در یک زمان صورت گرفته....ما جهت بررسی صحنه و کشف موردی مزاحم شما خواهیم شد...متشکرم..
رزمرتا هم با نگرانی و اندوه، از دفتر دالاهوف خارج گشت.

3 ساعت بعد
دم درب خانه کوییرل
تق تق تق تق تق تق تق تق تق
اه..کیه..چرا اینقدر زیاد در می زنید...؟
اهم..ببخشید ازژاندارمری مزاحم می شیم!

درب باز شد و کوییرل میان چارچوب درب ظاهر گشت، نگاهی مرموز به مامورین ژاندارمری انداخت، سپس درب را کامل باز کرد و کنار رفت و آرام و با نگاهی سرد گفت: بفرمائید...
همه مامورین داخل شدند و کوییرل درب را بست، از میان ماموران، یکی که گویا ارشدتر بود، جلو آمد و گفت: می بخشید جناب کوییرل، ما از طرف آقای دالاهوف آمدیم جهت بررسی و تحقیق روی پرونده و آثار مانده که...
کوییرل ناگهان حرف او را با جدیت قطع کرد و گفت:
متوجه شدم، توضیح زیادی نیاز نیست....شروع کنید..من در اتاق نشیمن هستم...کارتون تموم شد صدایم کنید... و فوری چرخید و به سمت اتاق نشیمن رفت...
مامورین با تجهیزات عجیب و غریب خاصی مشغول جستجو شدند...

1 ساعت بعد
- قربان یه چیزی پیدا کردم...!!!
مامور ارشد فوری به سمت مامور دیگر رفت، ارشد: چیه؟ چی پیدا کردی؟
- قربان نگاه کنید...آثار کندگی روی درب، مشخصه که برخورد قاب تابلو بود...حالا رو زمین رو با دقت ببینید....این خاک چوبه...جنس قاب تابلو از چوبی نرم با حالت پودری بوده..
- خب خوب بود...اما کافی نیست....
- چرا قربان...نگاه کنید...
مامور درب خانه را باز کرد و ذره بین را روی زمین گرفت، و گفت: ببینید، هنوز پودر روی زمین هست، اگر ادامه بدیم...
مامور کمی با ذره بین جلو تر رفت و از خانه خارج شد...رد پودرها را همچنان دنبال می کرد و بقیه ماموران با دقت پشت سر او...رفتند...رد پودرها را دنبال کردند تا به داخل جنگل رسیدند...
مامور ارشد: خب..با این حساب قابی نمونده..همش در اثر ضربه پودر شده..با دقت روی بوته ها رو بگردید...
همچنان روی بوته های درون جنگل را می گشتند...
- اینجا رو ببینید....
همه به سمت آن مامور آمدند و با منظره حیرت آوری روبه رو شدند....چندین جغد روی 3 تابلو کوییرل نشسته بودند و در حال پاره کردن و تکه تکه کردن بودند...
اما کنار آن....
2 جن خانگی، با قامت های کوچک خود در حال قل دادن و به نوعی بازی با یک کوزه طلایی بودند....

مامور ارشد: این هم از سارقان....باور می کردید سارقان یک مشت حیوون باشند....
جن های خانگی با دیدن افراد ژاندارمری، فوری خود را غیب کردند....
کوییرل با دیدن منظره پاره و پوره شده تبلوهایش با یک حرکت چوبدستی، جغد ها را منفجر کرد، به همین جهت ژاندارمری، او را مبلغ 100 گالیون جریمه کرد.
کوزه رزمرتا که آسیسبی ندیده بود هم بهش بازگردانده شد.
حتی حیوون هم سرقت می کند...



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ جمعه ۱۹ خرداد ۱۳۸۵

دادلی دورسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۵
از خانه شماره 4 پریویت درایو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
این پست با توجه به پست قبلیم توی پیام امروز زده شده.

هوا تاریک بود.با وجود این که هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود، در آن جنگل،باغ یا هر چیز دیگری که می‌توان اسمش را گذاشت شب به نظر می رسید.از ترس خودش را خیس کرده بود و به شدت می لرزید. هر چه فکر میکرد نمی فهمید چطور و چگونه به این جنگل راه یافته است، آخر انگاه همین چند لحظه پیش بود که با دوستانش در هاگوارتز به هاگزمید آمده بودند، به هر حال چاره ای جز راه رفتن و امید این که شاید به خانه ای برسد که بتواند شب را درونش به صبح برساند،به فکرش خطور نمی کرد.راه می رفت و راه میرفت اما به جایی نمیرسید، به یاد کتاب جایی میان هیچ جا نوشته ساموئل اسکاین افتاد، شاید مثل شخصیت آن کتاب می رفت و می رفت و می رفت اما به جایی نمیرسید ، شاید هم دور سر خود میچرخید. به هر حال چاره ای نبود جز راه رفتن. و او میرفت و میرفت و میرفت و رفت تا که خسته شد و شلوارش را بالا کشید و روی زمین نشست، روی زمینی که طراوت خاصی داشت و همین طراوت نیز باعث شد کمی آرامش به او دست دهد. چشمانش را بست و پلک هایش را روی هم فشار داد ، شاید که کمی خستگی یا خواب آلودگی اش بر طرف شود. چشمانش را باز کرد و در کمال تعجب نور ضعیفی به چشمانش خورد که از میان شاخ و برگ درختان به زحمت راه باز کرده بود.
دادلی از جا بلند شد و به سمت نور دوید میدوید و میدوید تا این که پایش به چیزی گرفت و محکم به روی چشمن ها مرطوب افتاد. احساس درد شدیدی از جانت زانو به مغز او منتقل میشد و دوباره از مغز ، به زانویش. با وجود این، سعی کرد درد را فراموش کند و راهش را پیش بگیرد. همچنان میدوید و میدوید تا این که به فاصله 20 متری خانه رسید، اکنون میتوانست نوشته ی روی در خانه را بخواند:«خانه شماره 4 هاگزمید». محو تماشای خانه شده بود که دوباره به زمین افتاد، پایش به ریشه یکی از درختان اطراف گیر کرده بود. دوباره بلند شد اما اثری از خانه شماره 4 هاگزمید نبود.
دادلی نگاهی به اطراف کرد اما باز هم اثری از خانه نبود.
دادلی ناامیدانه روی زمین نشست و به آسمان نگاه کرد. اکنون فهمید خیسی که احساس میکند از زمین نیست ، بلکه از شلوارش است که چندی پیش از فرط ترس خیس کرده بود.دادلی در حالی که نهایت سعی اش را میکرد تا چشمانش را باز نگه دارد دوباره نگاهی به اطراف کرد و این بار نیز نور دیگری دید که قوی تر از نور سراب قبلی بود.
دادلی ایستاد و شروع به دویدن سمت نور خانه کرد. این بار مطمئن بود که سراب نمی بینید و خانه ای واقعی در کار است.
کمی که نزدیک تر شد از دور نوشته روی در خانه را خواند : «خانه شما 7 هاگزمید.» دادلی باورش نمی شد نجات یافته است چشمانش را بست و دوباره باز کرد تا مظمئن شود سراب نمی بیند، اما وقتی چشمانش را باز کرد...
جای خانه را درختانی کج و معوج پر کرده بودند.
دادلی با ناامیدی تمام رو زمین نشست و شروع به گریه کرد تا این که خوابش برد.
با افتادن پرتو نور روی چشمانش از خواب برخواست. گوشه ای روی زمین ، پشت یک دکه روزنامه فروشی در وسط دهکده هاگزمید خود را یافت. از تعجب داشت شاخ در می آورد. بلند شد و ایستاد و خاک های شلوارش را تکان داد و به راه افتاد تا به میان مردم برود، قطعا کسی بود که فهمیده باشد دادلی گم شده است و به دنبالش آمده باشد... پس همین کار را کرد. اما مسئله مهم تر چیز دیگری بود.
دادلی در فکر این بود که سرّ خانه های هاگزمید چیست...

ویرایش ناظر:دوست عزیز دادلی.اول از همه به دهکده هاگزمید خوش اومدی.نمایشنامه خوبی نوشته بودی اما ای کاش به جای دیگه ربطش نمیدادی چون امکانش وجود داره که خیلی از دوستان نتونن موضوع دیگه رو مطالعه کنن و این از ارزش پست کم میکنه.موفق باشی...ناظر(جانسون)


ویرایش شده توسط توماس جانسون در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۹ ۱۷:۴۴:۰۷


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۸:۳۷ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کافه سه دسته جارو طبق معمول پر از افراد مختلفی بود که از جاهای دور و نزدیک به آنجا آمده بودند.در آنسوی رستوران عده ای از مرگخواران در حال صحبت با همدیگر بودند و به دلیل پوشیدن شنل هایِ یکدست به همراه کلاه، قابل تشخیص نبودند.
کمی آنطرف تر پیرمردی خسته در حالی که با دسته سیاه و سوخته اش پرنده سرخ رنگش را نوازش میکرد نشسته بود.ریش بلند و نقره ایش را دو دور، دور گردن خود پیچیده بود تا در اثر کشیده شدن روی زمین کثیف نشود.
فقط گه گاهی صدای خنده ساحرگان و جادوگران جوانی شنیده میشد که در اطراف رستوران سه دسته جارو دور میزهای گرد و کوچک دو نفره ای نشسته بودند و آرام آرام با هم سخن میگفتند.

صاجب رستوران مادام رزمرتا،در پشت سکوی مخصوص سفارش ایستاده بود و بطرز مشکوکی همه را زیر نظر داشت شاید میترسید اتفاق خاصی بیافتد.
یکی از ساحرگان جوان با لبخندی تصنعی به سمت مادام رزمرتا به راه افتاد و لیوان خالیش را بسمتش هل داد.
ساحره:یکی دیگه
رزمرتا در حالیکه داشت لیوانی را تمیز میکرد سرش را به سمت ساحره چرخاند تا صورتش را ببیند:بله حتما
ساحره:تو اون پیرمرده رو که اونجاست میشناسی؟چقدر بنظر آشنا میاد
رزمرتا در حال ریختن مایع غلیط و سبز رنگی به داخل لیوان بود.سعی میکرد به حرف دختر توجهی نکند اما اصرار بیش از حدش او را کلافه کرد
رزمرتا:خب اون آلبوس دامبلدور مدیر مدرسه هاگوارتزِ
چند تن از مرگخواران با شنیدن این حرف به سمت پیرمرد نگاه کردند اما دامبلدور متوجه نگاه آنان نشد.ققنوس بالاهایش را تکان داد تا زیباییش را به تماشا بگزارد اما تمام نگاهها متوجه آلبوس شده بود.

یکی از مرگخوران که مشکوک شده بود با تعجب پرسید:این همون آلبوسِ معروفه؟همونی که رئیسه محفلم هست؟این که اگه باد بهش بخوره پخش زمین میشه.ما قرارِ با این بجنگیم؟بَهَع ...بابا منکه تنهاییم حریف این پیری میشم
مرگخوار:اینطوری نگاش نکن شعار مدرسه رو یادت رفته،هرگز اژدهای خفته رو قلقلک نده.اینم دقیقا همینطورِ، فعلا بزار تو حال خودش باشه بعدا خود لرد خدمتش میرسه هم این هم اون پسره پاتر

قیــــــــــــــــــــــــــــــــژ
در رستوران با صدای زجر آوری باز شد.در چهار چوب در، مردی ایستاده بود که کلاه عجیبی بر سر داشت. قبل از وارد شدن داخل رستوران رو از نظر گذارند و با چشمانش به نقطه ای در آنسوی میز جاییکه آلبوس نشسته بود متمرکز شد.کمی چشمانش را تنگ کرد و بعد از اطمینان از چیزی که دیده بود وارد رستوران شد.
به سمت میزی خالی در انتهای رستوران حرکت کرد و بر روی صندلی خاک گرفته ای درست در مقابل آلبوس نشست.
مادام رزمرتا در حالیکه لبخند میزد و دستانش را با پیشبند گلداری که به تن داشت پاک میکرد به سمتش حرکت کرد.
رزمرتا:سلام پروفسور ...چی میل دارید؟
کوییرل با چشمانش که از خستگی به سختی باز میشد به رزمرتا نگاه کرد.از سر تا نوک پایش رو خوب ورانداز کرد و در حالیکه سعی میکرد خودش رو فرد مهمی نشون بده گفت:سلام رز...انگار کاروکاسبی خیلی خوبه،بنظرم از دفعه پیش تا حالا یکم چاق تر شدی
رزمرتا با دستانش جلوی صورتش را گرفت تا سرخی گونه هایش دیده نشود:راست میگی پروفسور...بخاطر اینه که مشتری ندارم همش دارم میخورم.خب نگفتید چی میل دارید؟
کوییرل:یه بطری نوشیدنی کره ای
مادام رزمرتا با تکان سر به سمت پیشخوان براه افتاد تا سفارش کوییرل را آماده کند.
دامبلدور:نباید اون حرف رو میزدی.خانوما رو وزنشون خیلی حساسن
کوییرل که سعی می کرد طوری رفتار کند که انگار تازه متوجه حضور او شده به آرامی گردنش را چرخاند و گفت:چی؟با من بودید؟
دامبلدور به آرامی پاسخ داد:بله
کوییرل:آها بله درسته.این حرف یادم میمونه حالتون چطوره پروفسور؟
دامبلدور:هی بد نیستم چرا نمیای اینجا بشیی تا یکم با هم اختلاط کنیم
کوییرل نگاهی به آنطرف رستوران جایی که مرگخوران در حال گفتگو هستند میندازه.بدون جلب توجه به سمت میز آلبوس حرکت میکنه و روی یکی از صندلیها میشنه.
کوییرل:خیلی قشنگه...فوکس رو میگم
دامبلدور:آها بله خیلی زیباست و آرامش بخش
کوییرل:از خونت خیلی دور شدی منظورم هاگوارتزِ.فکر نمیکنی تو این موقعیت کار درستی نباشه مخصوصا الان که لرد سیاه...
دامبلدور با دست سالمش لیوان بزرگی را که روی میز قرداشت برداشت و چند جرعه از آن را نوشید سپس گفت:هاگزمید جایه آرامیه فعلا هم که خبری از جنگ نیست فکر کردم که اگه مردم منو تو دهکده ببنن کمتر نگران بشن.راستی شنیدم که به ولدمورت پیوستی.درسته؟

مادام رزمرتا در کنار میز ایستاد و بطری خاک گرفته ای رو، روبه روی کوییرل قرار داد.
رزمرتا:بفرمایید پروفسور یکی از بهترینهاست.چیزه دیگه ای...
کوییرل:نه ممنون همین عالیه
رزمرتا:قربان شما چطور؟
دامبلدور دستش را به نشانه نه، بالا میاره و رزمرتا بعد از تعظیم کوتاهی از اونها دور میشه.
دامبلدور:خب؟
کوییرل:خب راستش مجبور شدم.بعد از جریان وزارت که خودتونم در جریان بودید زندگی خیلی برام سخت شده بود فکر میکنم یکم تغییر برام لازم باشه حالا رو حساب اینکه سابقه خوبی ندارم بهتر دونستم که یکی از خدمتگزاران لر باشم تا یه ...
دامبلدور:درسته این تویی که سرنوشتت رو تعیین میکنی حالا چه خوب چه بد
دامبلدور بعد از گفتن این حرف از جایش بلند شد و فوکس را در آغوش گرفت:من بهتره دیگه برم از مصاحبت باهات لذت بردم.نمیخوام نصحیت کنم ولی فکر میکنم لازم باشه که بیشتر فکر کنی در مورد تصمیمت. تو یه بار اشتباه کردی پس دیگه تکرارش نکن.من برای تصمیمت ارزش قائلم اما یادت نره که همیشه این نوره که تاریکی رو از بین میبره حالا هر چقدرم که طول بکشه.

دامبلدور به سمت در خروجی به راه افتاد و کوییرل رفتنش را تماشا میکرد.رفتار دامبلدور آنروز بسیار عجیب بنظر میرسید خستگی دامبلدور از روی فعالیت زیاد نبود بنظر میرسید که فکرش خسته باشد شاید دامبلدور در پی راهی برای موفقیت هر دو طرف بود.مطمئنا او نمیخواست جنگی صورت بگیرد یا شخص دیگری کشته شود مخصوصا اگه این شخص هری پاتر باشد.





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۵

توماس جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۲ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
از قصر كرنوال
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 332
آفلاین
- که اینطور...پس اینو مطمئن باشی چو که من حاضرم که هرچی دارایی در خارج این خونه دارم بدم و نزارم وزارت خونه این کارو انجام بده.
کوییرل در حالی که از خشم سرخ شده بود و دستهایش را به طرز وحشتناکی در هوا تکان میداد این حرف را فریاد زد تا چو که در آشپرخانه دم کرده از بوی اود بود بشنود.آشپزخانه با پارکت های کهنه و ساییده شده فرش شده بود و گلیم کوچک اما زیبایی زیر میز بود.سه پنجره نیمه کوچک کنار هم قرار داشت و از شیشه های رنگی آن نور زیبای میتابید که با دود اود جلوه بسیار زیبایی به آشپزخانه میداد.کابینت های چوب گردو که روی بعضی از آنهای نیم سوخته شده بود و دایره بودنشان خبر از سوخته شدن آن بوسیله قابلمه میداد.یک یخدان جادویی در گوشه آشپرخانه بود.
چو در حالی که یک ظرف چوبی پر از میوه در دستانش بود و دو پیشدستی با چاقوی میوه خوری جلویش در هوا معلق بود از آَشپزخانه که زیر پله بود بیرون آمد و ظرف را جلوی کوییرل گذاشت و گفت:« کم کم دیگه باید پیداشون بشه...فکر میکنم اول از همه آوریل بیاد...امیوارم فقط به جای همسایه های ضد شورشی های وزارت نیان..»
کوییرل به نشانه موافقت سر تکان داد.

.....

صدای زنگ ناقوسی خانه به صدا در آمد و کوییرل چوبدستیش را به سمت در گرفت و در باز شد.پشت در آوریل که به سختی میشد از بین انبوه پاکتهای معلق در هوا چهره اش را تشخیص داد.پاکتها خود به خود و با سزعت به سمت آشپرخانه رفتند و آوریل وارد خانه شد و ردای سیاهش را که بر روی آن طرخ های فانتزی گلدوزی شده بود در آورد و در حین سلام و احوالپرسی آن را در کمد جلوی در آویزان کرد.
- هنوز کسی نیومده؟
کوییرل و چو هر دو با هم گفتند:نه...
- میترسم یه وقت مامورای وزارت زنگو بزنن!
چو که دوباره از آشپزخانه بیرون آمده بود گفت: مگه من نگفتم نون نداریم؟؟پس کو؟!
- اووه...متاسفم یادم رفت!!اشکال نداره الان غیب و ظاهر میشم...
- نمیشه
کوییرل که روزنامه را پایین می آورد و چهره سرخ خود را نشان میداد این را با عصبانیت و در حالی که دندانهایش را بر روی هم فشار میداد گفت.
- چرا؟
- امکان غیب و ظاهر شدن رو مثل هاگوارتز کردن!
- ببینم این کارا رو کی انجام میدن؟یا کِی انجام میدن که ما نمی فهمیم؟ما کسیو نمیبینم که در سطح شهر در حال انجام کار خاصی باشه.فکر کنم ژاندارمری قدرت این کارا رو داشته باشه ها.
این را چو گفت که در حال پوشیدن ردایش بود.(البته در همان هنگان نگاه خشم آلودی هم به آوریل انداخت)
- این کارا رو ژاندارمری نمیکنه!زیر سر شهرداریه!میدونم...همه اینا زیر سر اون جانسون موذیه!!!از وقتی اومده داره خرابکاری میکنه!
- خودم میرم...پیاده!
چو آوریل را کنار زد و از در خارج شد.

....

همه مهمانها در یک ساعت به خانه رسیدند...البته به جای دالاهوف خواهرش آمده بود.همه دور میز بزرگ کوییرل نشسته بودند و بحث زیادی در گرفته بود.
- بهتره جانسون رو تهدید به اسموت کردن کنیم یا نه جانسون رو میکشیم...وزیرو اسموت میکنیم.
کوییرل با تعجب به اندکی روی صندلی چرخشید و با چشمان گشاد شده به رزمارتا که بقل دستش نشسته بود نگاه کرد و بعد دوباره راست نشست و و در حالی که دستهایش را تکان میداد گفت:«اوووف...سه ساعته اینجا داریم حرف میزنیم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم...چطوره بریم جانسون و...ببینم کاترین...برادرت چرا نیومده؟
- خوب راستش رو بخواین من طرف شمام اما آنتونین الان توی شهرداری نشسته و خوب...چجوری بگم داره برای جانسون خبرکشی میکنه.
کوییرل در حالی که با هر کلمه کاترین قرمز تر و دستهایش مشت میشد با خشم فریاد زد:«خودم دالاهوف رو میارم اینجا...همینطور جانسون....»
اما فریادش با صدای آرامی در پشت سرش متوقف شد.
- پرفسور کوییرل...لازم نیست زحمت بکشید...خودم اومدم
کوییرل که هنوز پشتش به توماس بود با تعجب نگاهی به روبه رو انداخت و سپس از جایش بلند و شد و رو در رو با توماس فریاد زد:
- برو بیرون بی نزاکت...این خلاف قانونه...تو اجازه نداری در خونه ها ظاهر شی...(حتی اگه وبمستر سایت زوپیس باشی!!!!!!!!!)
صدای همهمه بین همسایه ها بلند شده بود.
کوییرل هنوز با خشمو دستهای مشت شده همانطور که به سختی نفس میکشید به چشمان خاکستری توماس نگاه میکرد و توماس با چهره ای بی اهمیت و چشمان خمار به کوییرل پاسخ میداد.
دالاهوف هم در پشت توماس با نگاهی حاکی از تعجب به خواهرش نگاه میکرد و خواهرش هم با اخم و چهره ای وحشتناک به او نگاه میکرد.از قرار معلوم دالاهوف قدرت مقاومت نداشت و هم اینکه متوجه شد خواهرش در حال ذهن جویی است نگاهش را برگرفت و پشت سیخ سیخی موهای توماس نگاه کرد.
لبخندی بر روی لبهای کاترین ظاهر شد و با سیخونکی به چو که کنار او ایستاده بود موضوعی را در گوش او نجوا کرد.چو که هر لحظه چشمانش گشادتر و لبخند روی لبش وسیع تر میشد دهانش را باز کرد تا چیزی را با صدای بلند بگوید اما کاترین جلوی دهانش را گرفت و او را به سکوت دعوت کرد.
توماس که متوجه حرکات آن دو شده بود به آن ها نگاه کرد و سرش را به نشانه موافقت و احترام کمی پایین آورد.کوییرل با تعجب برگشت و با حالت پرسش گونه ای به چو و کاترین نگاه کرد و در عوض فقط یک لبخند تحویل گرفت.کوییرل که کمی گیج شده بود به توماس نگاه کرد اما این بار با چهره ای معمولی.
توماس صدایش را صاف کرد و گفت:اجازه هست؟
کوییرل با اخم به او نگاه کرد و دست به سینه به او زل زد.
- در جلسه شماره 1243 هیات شورای شهر هاگزمید و ارتباط راه دوری که با جناب آقای وزیر انجام شد موجب به تصویب قانونی مبنی بر این گشت که هیچ گونه شرکت یا موسسه ای چه وابسته و چه غیر وابسته به وزارت خانه سازمانهای مربوطه تاجازه هیچ گونه تغییرات مستقیم و یا غیر مستقیم در ساختمانهای قدیمی دهکده های جادویی بلا اجازه از صاحب خود خانه و یا ساختمان نداشته و رعایت نکردن این مهم مشمول قانون گشته و پیگرد قانونی دارد.
سکوتی برقرار شد و فقط صدای خنده آرام دالاهوف به گوش میرسد که با همین خنده گفت:البته شهردارها هم کم زحمت نکشیدن تا این اتفاق بیفته مخصوصا آقا دیگوری و همین آقا جانسون که رزمارتای عزیز پیشنهاد قتلشو داد.و سرش را به سوی رزمارتا تکان داد.
و ناگهان غیر از صدای سوت و تشویق همسایه های کمتر صدایی به گوش میرسید.
کوییرل هنوز با ناباوری به توماس نگاه میکرد که لبخند میزد و به دالاهوف اشاره کرد که باید بروند.

=======================================

خوب بر طبق دستور مدیر محترم کوییرل عزیز باید این موضوع تموم شه و بر طبق روال سابق هرکی هر چی میخواد بنویسه.


کاهنان مصری سه هزار سال قبل از میلاد این کتیبه قدرت و قهرمانی را پیدا کردند و برای آن محافظانی گذاشتند.تا 3 سال پیش کسی آخرین محافظ ر�


خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
چو وقتی از خانه دالاهوف خارج شد در حال رفتن بود که صدای سرفه ای را از پشت سرش شنید، سر جایش بی حرکت ایستاد، فوری به عقب چرخید و آنتونین دالاهوف را با قامت بلندش در مقابل خویش نظاره کرد. دالاهوف با شنل سیاه رنگش و موهای هم رنگ با شنلش با حالت سرد و بی روح به او نگاه می کرد. چو چانگ نمی دانست چه بگوید. کلمه اش را گم کرده بود، که به خودش آمد، سرفه ای مثل دالاهوف کرد و بعد لبخندی بر روی لب هایش نقش بست و با آرامش خاطر گفت: سلام جناب دالاهوف.

دالاهوف نگاهی چپ چپ به او کرد و سرش را تکان داد و به نوع خودش مثلا به چو سلام کرد. سپس نگاهی به درب خانه اش کرد و به طرف چو رفت، جلویش ایستاد، ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب پرسید: اهم..ببخشید شما در خانه من بودید؟ چو که دیگه فکر کرده بود که کارش تمام است و یه چند سالی براش زندون بریدن آهی کشید و گفت: بله..بله..آقای دالاهوف اما دزدی نکردم..من کاری نکردم... باور کنید.. و دیگه کم کم داشت از گونه اش اشک می ریخت. دالاهوف با حالت چندش از چو گفت: مگر من تهمت دزدی زدم، حالا چه کار داشتید؟ چو در یک لحظه از این رو به آن رو شد و با خیالت راحت از اینکه فکر دالاهوف منحرف نشده گفت: بله، من اومدم داخل خانه، با خواهرتون صحبت کردم، صحبت مهمی بود در جریان هستند. راستی خونه قشنگی دارید آقای دالاهوف، بزرگ به نظر می رسه.

دالاهوف بدون توجه به صحبت های چانگ، به طور مشکوکی نزدیک تر شد و پرسید: چه جریان مهمی؟ میشه من رو هم مطلع کنید که درباره چی بود؟ چو در دلش یا مرلین گفت. می ترسید که اگر به دالاهوف بگوید، دالاهوف طرف وزارت باشد و او فرمانده و رئیس ژاندارمری هم بود و ممکن بود به ضررشان باشد. چو نگاهش را به سمت چند ساحره پیرزن عابر چرخاند و آنها را نگاه می کرد که با عصا در حال پیاده روی بودند. سرفه دالاهوف توجه چانگ را به دالاهوف معطوف کرد. چو با دستپاچگی گفت: هان..خب..طولانیه..به خواهرتون گفتم..از ایشون بپرسید...من کار دارم..منو ببخشید...

و فوری چرخید و به سمت خانه کوییرل به راه افتاد. دیگر کم کم داشت مطمئن می شد که دالاهوف طرف وزارت خواهد بود و کار خانه های هاگزمید با این حالت تمام بود... چاره چه بود؟


ادامه دارد...



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
چو با نارضایتی از رفتار آن زن وارد خانه شد.در به آرامی پشت سرش بسته شد و خواهر دالاهوف به آرامی از کنار چو گذشت تا او را به داخل اتاق پذیرایی راهنمایی کند.
چو به آرامی به دنبال زن راه افتاد.نگاه جستجوگرش همه خانه را می گشت.گویی این خانه برای اون مانند یک جعبه اسرار بود.خانه به طور غریبی برای او مرموز به نظر می رسید.سعی می کرد دلیل وجود جعبه های مرموزی که در اطراف خانه به طورت پراکنده روی زمین قرار داشتند را پیدا کند.ولی چیزی به ذهنش نمی رسید.
با صدای خانوم دالاهوف به خودش آمد.روی مبلی که خانوم دالاهوف به آن اشاره کرده بود نشست و دوباره سرگرم بررسی اطراف شد.ولی بعد از شنیدن صدای سرفه خانوم دالاهوف به خودش آمد و شروع به حرف زدن کرد.
_خانوم دالاهوف غرض از مزاحمت اینه که وزارت تصمیم گرفته خونه های این منطقه رو تخریب و بازسازی کنه.
*بله شنیدم.خوب این چه اشکالی داره؟
_خوب مشکل اینجاست که خنه کوییرل خیلی قدیمیه و اون اصلا مایل نیست که خونش خراب بشه.
*خوب بالاخره یه روز باید از اون خونه دل بکنه دیگه.
_بله.شما درست می گید ولی ما فکر می کنیم وزارت خونه از این طرح مقصود دیگه داشته باشه و قصدش نوسازی نباشه.بلکه می خواد کنترلشو بی هاگزمید بیشتر کنه.
*باید با آنتونون صحبت کنم.شما اینو از کجا فهمیدید؟
_قراره یه جلسه بین همسایه ها بزاریم تا این موضوع رو بررسی کنیم.اونجا همه چیز رو توضیح می دم.امیدوارم شما هم شرکت کنید.
*بله حتما.
_در ضمن یه خواهش هم دارم.
*بفرمایید.
_ازتون خواهش دارم تا نظر آقای دالاهوف رو نسبت به این قضیه به طرف ما تغییر بدید.چون واقعا این قضیه خیلی به ضرر اهالی هاگزمیده.
*سعیمو می کنم.
_خوب خانوم دالاهوف من دیگه مزاحم نمی شم.خیلی خسته ام باید یه استراحت بکنم.پس فعلا رفع زحمت می کنم.
*بمونید یه پذیرایی بکنم.
_نه.ممنون ، باید برم.فعلا با اجازه.
چو از جا بلند شد و مسیری را که تا الان برای رسیدن به پذیرایی پیموده بود برگشت و به سمت در خروجی حرکت کرد.اما با شنیدن صدای خانوم دالاهوف لحظه ای ایستاد و به عقب نگاه کرد.
*مثل اینکه فراموش کردید بگید زمان جلسه چه وقتیه و مکانش کجاست.
_اوه درسته ، یادم رفته بودم.فردا ساعت 4 بعد از ظهر توی خونه کوییرل.امیدوارم بیاید.
*حتما.خوشحال شدم.
_منم همینطور.خداحافظ.
چو در رو باز کرد و از خانه خارج شد و با شادمانی از تمام شدن کارش به سمت خانه اش به راه افتاد.
ادامه دارد...




خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ شنبه ۶ خرداد ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
بعد از چو، آوریل هم به بیرون رفت. آوریل چو را دید که به سرعت خود را به خانه یکی از همسایه ها رساند و زنگ خانه آن را فشار داد. آوریل راهش را به سمت اتوبوش شوالیه در پیش گرفت. وقتی به ایستگاه رسید هیچ کس آنجا نبود، بی اختیار و با بی حوصلگی و خستگی تمام روی نیمکت های ایستگاه نشست. آهی کشید و دستی بر صورتش زد، از شدت خستگی، خمیازه ای کشید، سرش را چرخاند و اتوبوس شوالیه را دید که نزدیک می شود، از جایش بلند شد و حالا اتوبوس کاملا ایستاده بود تا آوریل یکه و تنها در ایستگاه را سوار کند، آوریل سوار شد و با اتوبوش شوالیه راهی وزارتخانه شد.

از آن طرف چو، در حال مطلع کردن همسایه ها بود. زنگ آنها را میزد و به داخل خانه یشان وارد می شد و در مورد جلسه باهاشون کلی حرف می زد. چو همه خانه ها رو رفت به غیر از خانه آخر. قدیمی ترین خانه، خانه آنتونین دالاهوف مشکوک، چو با خستگی تمام در حالی که دیگه تقریبا داشت خودشو رو زمین می کشید و با آستینش عرق های روی پیشانی اش را پاک می کرد و موهایش را عقب می داد، به سمت خانه دالاهوف رفت. جلوی درب آن ایستاد. کمی لباس های خودشو صاف و صوف کرد، چون الان باید با رئیس ژاندارمری هاگزمید روبه رو می شد و احتمال زیاد ژاندارمری هم با وزارت بودش، منجبور بود طوری مخ دالاهوف رو بزنه تا واداراش کنه که طرف کوییرل باشه نه وزارت.

زنگ را فشار داد. دینگ دینگ. کمتر از 5 ثانیه درب خانه باز شد. خانمی با لباس سپید رنگی و کلاه گرد سپیدی در جلوی چو ظاهر شد. چو که انتظار داشت داهوف دم در بیاد، تازه یادش آمد که او این وقت روز در ژاندارمری بودش. خانم با موهای بلوندش که تا کمر می رسید، با نگاه سرد و خشکی به چو گفت: کاری از دست من برمیاید دوشیزه محترم. چو نمی دانست چه بگویید چون فهمید که دالاهوف تو ژاندارمری بوده.

پس گفت: سلام روز به خیر. ببخشید آقای دالاهوف هستند؟ خانم همچنان با نگاه سرد گفت: خیر. سر کارشون هستند. چو بی اختیار پرسید: فضولیه، اما شما خانمشون هستید؟ خانم پاسخ داد: خیر. من خواهرشون هستم. آنتونین همسری نداشته و ندارد و نخواهد داشت. چو با تعجب گفت: اهم. ببخشید یه کاری در مورد مسائل خونه مونه داشتم. می تونم وققتتون رو بگیرم. میشه با شما هم درمیون گذاشت دیگه. خانم کنار رفت و همچنان با نگاه سردش راه را برای چو باز کرد و گفت: بفرمائید تو.

چو داخل خانه مشکوک دالاهوف شد.

ادامه دارد.



تصویر کوچک شده



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
کوییرل از جایش بلند شد و به سمت پنجره نیمه باز رفت، نسیمی که میوزید صورتش را نوازش میداد و کوییرل در مدت کمی از صداهای نگران و وحشت زده همسایگانش دریافت که همه آنها از این خبر اطلاع پیدا کرده اند. پنجره را بست و پرده را کشید. پشت به پنجره کرد، چشمانش را روی هم نهاد و فکر کرد. با خود اندیشید که ایا ممکن است وزارت، خانه اجدادی وی را نابود سازد؟ از این فکر بدنش به لرزه افتاد و فریاد زد : اونا نمیتونن این کارو بکنن! اونا چنین حقی ندارن!!
چو با نگرانی از جایش برخاست و به سمت کوییرل رفت، دستش را گرفت و او را روی مبلی نشاند و برایش لیوانی آب آورد. کوییرل چند جرعه نوشید و نگاه ناامیدش را به آن دو انداخت.
کوییرل : یعنی واقعا هیچ راهی وجود نداره؟
آوریل سرش را در دستانش گرفت و فکر کرد، برای چند دقیقه صدایی جز برخورد شاخه های درخت با پنجره به گوش نمیرسید. آوریل سرش را تکانی داد و نگاهش به لیوان آب کوییرل که روی میز قرار داشت معطوف شد.
آوریل : نمیدونم، واقعا نمیدونم، ولی فکر کنم بهترین کار اینه که یه جلسه بذاریم. با بقیه همسایه ها. شاید اونا فکری داشته باشن.
چو : اره، کار خوبیه، ممکنه اونا نظر یا پیشنهادی داشته باشن که واقعا مفید باشه.
کوییرل با اضطراب از جایش برخاست و آهسته آهسته به تابلوی پدربزرگش نزدیک شد. میدانست که این خانه برای او و تمام اجدادش چه معنایی دارد. وزارتخانه حق نداشت این خانه را که بعد از این همه سال نسل به نسل گشته و سرانجام به کوییرل رسیده نابود کند. آن هم به خاطر چه؟ فقط یک کنترل بی دلیل!!
کوییرل : هرچه سریعتر ترتیب این جلسه رو بدین، من به هیچ قیمتی حاضر نیستم اجازه بدم وزارتخونه، این عمارت رو از بین ببره. تا جایی که بتونم مقاومت میکنم و اجازه نمیدم این کار انجام بشه. مطمئن باشین!!
کوییرل با گفتن این حرف نیم نگاه دیگری به عکسهای اجدادش کرد و سر به زیر انداخت. به سرعت از پلکان قرمزرنگ بالا رفت و وارد اتاق خوابش شد.
آوریل و چو که در طبقه پایین بودند، نگاهی به یکدیگر انداختند و چو به سمت پلکان رفت تا بلکه با سخنانی کمی کوییرل را ارام کند ولی هنوز پا روی اولین پله نگذاشته بود که صدای چلیک قفل شدن در اتاق به گوشش رسید. چو نگاهی به اتاق کوییرل انداخت و سپس به سمت آوریل برگشت.
آوریل : بذار راحت باشه، توی این موقعیت لازمه که همه خوب فکر کنیم. بهتره که تو بری و به بقیه همسایه ها در مورد جلسه بگی، منم برمیگردم وزارتخونه و تاجایی که بتونم سعی میکنم در مورد این قضیه اطلاعات بدست بیارم.
چو سری به تصدیق تکان داد و شنلش را به تن کرد و به سمت در رفت، در لحظه خروج بار دیگر به بالای پلکان نگاه کرد، رویش را برگرداند و به سرعت خارج شد. آوریل نیز در پی او به بیرون دوید.

________________________
پ.ن : اولین پست جدی من!!


[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۱:۳۲ چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۵

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
التهاب در خانه های هاگزمید !

گرمای عذاب آور ماه جولای از راه رسیده بود .
در و پنجره های تمام خانه ها برای ورود نسیمی خنک به درون اتاقهای خود لحظه شماری میکردند .
طبق معمول تعطیلات آخر هفته ، خانه پروفسور کوييرل پذیرای میهمان تازه ای بود .
روی کاناپه ای گرم در نزديکی شومینه ای خاموش کوييرل و چو چانگ به قدری گرم صحبت بودند که هیچ توجهی به گرمای وحشتناکی خارج از خانه نداشتند .
- کوييرل تو همیشه سنبل نظم و انضباط بودی ؛ چه طور وقت میکنی این قدر به این خونه کهنه و قديمی برسی ؟
چو چانگ در حالی که نگاهی به دورتادور اتاق میانداخت این جملات رو به زبان میاورد .

اتاقی که به زيبایی هر چه تمامتر تزئين شده بود ؛ موکتهایی قرمز رنگ روی پله های مارپیچی که به دری صیقلی و سبز رنگ میرسید جلوه زيبایی به اتاق داده بود ؛ عکسهای جادويی سرتاسر دیوارهای اتاق را فرا گرفته بود ؛تمام وسایل در آن خانه قدیمی و کهنه دقیقا در جای مناسب خود قرار گرفته بود .

- من به این خونه دلبستگی شديدی دارم چو ! پدربزرگم همیشه ازم میخواست که این خونه رو هرطور که شده سالم و مرتب نگه دارم ؛ فکر میکنم این خصلت رو از اون به ارث برده باشم .

چوچانگ در حالی که به تلوزيون جادويی اتاق خیره شده بود لبخندی زد .
آلیشیا سامسون طبق روال هر روز اخبار ساعت ده شب را اعلام میکرد .

- ويلی ويدرشینز به جرم اذيت و ازار ماگولها ظهر امروز توسط کاراگاهان وزارت دستگیر شد و ...

چو : واااای ! باز هم خبرهای تکراری ! این زن یه بار هم نشد خبرهای جدید اعلام کنه ؛ همیشه یک روز از همه چیز عقبتره انگار
کوييرل : من دیروز این خبر رو شنیده بودم ؛ نمیدونم چرا هر بار که دستگیر میشه از مجازات شدن خلاصش میکنند .

چو چانگ با پوزخندی جواب داد : « فکر نمیکنم این دفعه دیگه بتونه نجات پیدا کنه ؛ چون در حین فروختن دستگیره های گازگیر به ماگولها ، دستگیرش کردند . »

کوييرل با صدایی آرامتر پاسخ داد :« اون طور که من شنیدم دو نفر ماگول قبلا به خاطر استفاده از این دستگیره ها انگشتانشون رو از دست دادند و مامورای بخش حوادث جادويی برای رشد دوباره استخوانها و پاک کردن حافظه اونها رو به سنت مانگو بردن ... فکرش رو بکن یه ماگول ...
چو با بی صبری فرياد زد : هی ....س !!!
کوييرل نگاهی به چهره بهت زده چو انداخت .

- ... وزارت سحر و جادو با اعلام این خبر رسما از تمامی اهالی این مناطق خواست تا هر چه سريعتر به این دستور عمل نمایند .

تصوير تمامی خانه های هاگزمید از بالا نشان داده میشد و از زاويه های مختلف بخش صورتی رنگی که در نقشه مشخص شده بود میدرخشید .

- این طرح موقتا تنها در خانه های محله مابین دو کوچه ساکترن و ستوبال انجام خواهد شد و وزارت سحر و جادو درصدد نوسازی تمامی خانه ها در طی شش ماه آینده خواهد بود تا بدين طريق خانه های نوساز و جديد جایگزين خانه های قدیمی و کهنه این مناطق گردد .

هر دو با بهت و حیرت به چشمان یکدیگر زل زدند ؛ ذهن ناآرام و پرجوشش هر دو پر بود از پرسش های بی شمار و وحشت ناک .

- گفتنیست برای تخلیه این مناطق تنها یک هفته به اهالی محل فرصت داده شده است و برای رفاه حال این خانواده ها ، کافه سه دسته جارو و تمامی کلوپهای جادويی به صورت رايگان پذيرای این جادوگران خواهند بود .

کوييرل با خشم فرياد زد : یعنی چی ؟؟ یعنی واقعا ... یعنی ما باید !
چو با بهت همراه تنفر به مجری آلیشیا زل زده بود .
- واقعا مسخره است !!

صدای زنگ در به صدا در امد و ثانیه ای بعد آوريل سراسیمه در پشت آن دو ایستاده بود .

- شنیدید ؟؟ نمیتونم باور کنم ! دیروز یکی بهم این خبر رو داده بود اما من باورم نمیشد که میخوان این کار رو انجام بدن .
کوييرل نگاهی به چهره پدربزرگ خود در قاب روی ديوار انداخت اما بهت و حیرت در چشمان پیرمرد موج میزد ... خانه ای که 120 سال قدمت در حال نابودی بود .
آوريل در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد :
- یکی از بچه های از وزارتخونه خبر رسونده که هدف اونا یه چیز دیگست !
چو : یعنی چی ؟
آوريل لحظه ای مکث کرد .
- وزارتخونه میخواد این خونه ها رو خراب کنه و با جادوهای جدیدی که خودشون به تازگی کشف کردند ، این خونه ها رو بسازند تا از همه اتفاقاتی که میوفته باخبر باشند .

کوييرل هم از صحبتهای آوريل چیزی نفهمیده بود .
آوريل : یعنی میخوان برای ساخت خونه های جدید جادوهایی به کار ببرن که از طريق اون تمامی منطقه تحت کنترل خودشون باشه ... میخوان داخل خونه ها جادوهای مخفی استفاده کنند .
چو : امکان نداره ... وزير هیچ وقت حاضر نمیشه چنین کاری انجام بده ! من که باورم نمیشه .

آوريل با استرس نگاهی به کوييرل انداخت اما از چهره اون هم میشد فهمید که این حرفها رو قبول نداره .
- من خودم اولش باورم نمیشد اما بدون دلیل هیچ وقت چنین کاری رو انجام نمیدند . همون بلایی که سر کوچه دیاگون اوردند رو میخوان اینجا هم اجرا کنند ... تنها جایی که از کنترل وزارتخونه خارج هست هاگزمیده ! چرا نمیفهمید شما ؟؟

قلب کوييرل به سرعت میتپید . هیچ کدام از حرفهایی که شنیده بود ، به نظرش پذیرفتنی نبود . درحالی که با انگشتانش روی لبانش میکشید به چو چانگ زل زده بود .
آوريل : فکر میکنم همه اهالی این منطقه این خبر رو شنیدن .

سر و صدای همهمه از پنجره های باز اتاق شنیده میشد ... خانه های اطراف دقیقا در محدوده ای قرار داشتند که در حال تخريب بود و با انتشار رسمی این خبر تمامی مردم از این خبر اگاه شده بودند .

ادامه بديد ...
-------
فکر میکنم بد نباشه به جای تک پست بودن ، یه مدت قالب داستانی پیدا کنه ! برای نجات رول از این وضعیت شاید بتونه مفید باشه !


ویرایش شده توسط توماس جانسون در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۰ ۲۱:۴۶:۴۲
ویرایش شده توسط توماس جانسون در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۰ ۲۲:۱۲:۴۶


وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
باد به شدت بر روي برفهاي يخ زده سرزميني که ماگلها آن را قطب جنوب ميناميدند ميوزديد و آن را به ديوارهاي يخي خانه هاي دهکده اسپولترا*ميکوبيد.هوا هر لحظه بيشتر رو به سردي ميرفت که حتي آتش را نيز منجمد ميکرد.
با آنکه باد سرتاسر آن سرزمين را مورد تاخت و تاز قرار داده بود و ميخواست خانه هاي آن غريبان آشنا را خراب کند ولي در آسمان تکه ابري براي پنهان کردن جواهرات شب آسمان،ستارگان،وجود نداشت،ستارگاني بي مانند که تمام پهنه آسمان را در برگرفته بود.لحظه اي بعد،ستاره دنباله داري در گوشه آسمان خطي کشيد و ناپديد شد.
ناگهان آتشي که حتي باعث کمرنگ تر شدن نور ستارگان ميشد در دل آسمان پديدار گشت،لحظاتي بعد،به حلقه اي درآمد که در ميانه آن به جز "هيچ" نبود.
کمتر از ثانيه اي بعد،موجودي وارد آن سرزمين شد.آن موجود،به گويي که نور را به درون خود ميبلعيد،غير قابل تشخيص بود ولي در سايه روشنهاي نور ستارگان ميتوان بالهاي او را ديد،چيزهايي که انسانها با ديدن آن به "فرشته" بودن او گواهي ميدادند.
آن فرشته بالهايش را گشود و بعد نگاهي کوچک در سوراخ پشت سرش انداخت.بايد آن سوراخ را تا زمان بازگشت از ماموريتش باز نگه ميداشت تا بتواند از آن به آبوريور** باز گردد و لحظه اي بعد به سوي زمين يخ زده آنجا سقوط کرد.
فرشته به سرعت به سوي زمين نزديک ميشد،از ميان همه خطهاي سفيدي که از گذر چشمهايش ميگذشت و به خط سياهي ميان آن چشم دوخت،لحظه اي ديگر آن خطوط واضح تر گشتند و به جاي آن خط سياه،انساني در حال حمل چيزي در بغلش که سعي در يافتن راهي براي رسيدن به سرپناهي بود ولي بعد،گويي که ديگر رمقي براش نمانده باشد،بر روي زمين افتاد.
فرشته مرگ در کنار آن انسان فرود آمد و نگاهي به صورت آن انداخت.زني که نسبت با سرماي آنجا لباس کمي را پوشيده بود و بچه کوچکي و کبود شده از سرمايي را،پيچيده در پوست حيوانات،در بغلش گرفته بود.فرشته مرگ که اطمينان داشت که آن زن او را نخواهد ديد،در مقابل او قرار گرفت و به او نگاه کرد و بعد به دهکده که در فاصله نه چندان دوري از آنها قرار داشت و بار ديگر به ياد ماموريتش افتاد.
منيس*** دستش را به سمت کودک دراز کرد و لحظه اي بعد کودک ديگر نفس نميکشيد.منيس دستش را به سمت زن دراز کرد تا او را به همراه پسرش به جهان ديگر راهنمايي کند اما در آن لحظه اتفاقي افتاد که مسير منيس را عوض کرد.آن زن بلافاصله بعد از دراز شدن دست منيس به چشمان او چشم دوخت،و سنگ دل منيس با همان نگاه طلسم شده شکست و جاي خود را چيزي داد که آن را عشق ميناميدند.اشتباهي که خدا کرد،به جاي بيدل گذاشتن فرشته،دلي از سنگ شکستني آفريد ولي شايد اين هم حکمتي از کارهاي خدا بوده است.
منيس ديگر از آن سوراخ مراجعت نکرد.فرداهاي آن روز،خبر سوراخ شدن آسمان در جهان پيچيد و هرکس عقيده خودش را براي بوجود آمدن آن داشت،ماگلها ميگفتند که از موادي سوزاننده آسمان بوده است،جادوگران ميگفتند که نيروي جادويي ما که از خداوند به ارث رسيده است را ابتدا از آنجا فرستاده شده است و حتي عده اي معتقد هستند که برادر حميد مدتها به زمين چشم دوخته بود و در آن لحظه تاريخي به خواسته اش رسيده است.تنها چيزي که همگان بر آن يک عقيده بودند اسم آن،"سوراخ لايه اوزون" بود.
درود بر منيس...فرشته عاشق که لباس و کلاهي قرمزي را هر زمستان به تن ميکرد و هدايايش را به کودکان دنيا،به نيت بازگشت آن پسر عشقش،عرضه ميکرد...درود بر کسي که انسانها او را به نام بابا نوئل ميشناسند!
---------------------------------------------------------------------------
*sepultura=کلمه اي لاتين که در زبان فارسي به معني مرده ميباشد.در اينجا منظور سرزمين مرده بوده است.
**aborior=کلمه اي لاتين که در زبان فارسي به معني بهشت ميباشد.
***manes=کلمه لاتيني که به معني فرشته مرگ ميباشد.

اميدوارم که مورد توجه شما قرار بگيره
مرسي
آرتيکوس دامبلدور


ویرایش شده توسط آرتیکوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۷ ۱۰:۲۸:۳۴

آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.