هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ سه شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
اون زمانها رو خوب یادمه وقتی که جون تر بودم.یادمه علاقه خاصی به خون آشامها و موجودات عجیب غریب داشتم.شایدم یه جوری خودم خون آشام بودم و خبر نداشتم.نمیدونم از کی علاقمن به این جور چیزها شدم فقط تا چشام رو باز کردم دیدم وسط یه جنگلم .لباس جادوگری پوشیده بودم و موهام رو به سبک جدید ماگلی کوتاه کرده بودم.

مدتی تو جنگل قدم زدم.به صدا ها خوب گوش میدادم و همه چیز رو زیر نظر گرفتم.هوا تقریبا تاریک بود.نه اینکه شب باشه نه ،درختا اونقدر بلند و افتاده بودند که آسمون اصلا دیده نمیشد.سکوت بود و فقط سکوت.جز صدای پای خودم و کشیدن ردام بر روی برگهای خشک روی زمین، صدای خاصی شنیده نمیشد.

عجیب بود که در این جنگل با اینکه اصلا رودخانه ای وجود نداشت درختان اینقدر با سرعت رشد کرده بودن.یادم بود که پارسال در همین زمان، به اینجا اومده بودم اما اینقدر هوا خشک و خفه نبود.صدای پرندگان و حیوانات به وضوح شنیده میشدند آنقدر واضح که میشد از هم تفکیشون کرد.

بدون توجه به تغییرات به راهم ادامه دادم.زمان زیادی بود که به جلو قدم برمیداشتم اما باعث تعجب بود که به هیچ موجود زنده ای هنوز برخورد نکرده بودم.برای استراحت در زیر درختی نشستم شاید عطر غذا موجودات جنگل رابه سمتم هدایت کند.

مدتی گذشت خبری نشد.فضای جنگل هر لحظه تاریکتر و آرام تر میشد.از دور صدای چیزی را که به سمتم حرکت میکرد شنیدم.خوشحال شدم.بالاخره میتونستم چیزی رو که منتظرش بودم ببینم مهم نبود چیه فقط میخواستم باشه.میخواستم تنها نباشم مطمئن بودم که هر چی هست منو به اونچه که میخوام میرسونه.

نزدیک شد و نزدیکتر.بی حرکت ماند.احساس میکردم که توسط او حس شدم صدایه فش فش عجیبی رو در پشت گردنم میشنیدم.لبخندی زدم و خیلی آروم به عقب برگشتم.مار سبز رنگ بزرگی درست روبه روم قرار داشت.آرم بنظر می رسید و یا شایدم کنجکاو.کمی افسرده شدم چون منتظر موجود عجیب دیگه ای بودم.مار رو که خیلی دیده بودم حالا هرچقدرم که بزرگ و سمی باشه بازم مار بود.

قیافم رو کجو کوله کردم و به این شانس بدم لعنت فرستادم.خواستم بلند شم اما مار روی بدنم خزید.به چشمانم ذل زد و انگار ازم چیزی می خواست اما من نمیفهمیدم.ازش خواستم که اجازه بده برم اما تکون نخورد.یک لحظه گمان کردم باهام داره صحبت میکنه اما اشتباه میکردم چون واقعا داشت باهام حرف میزد.

تازه فهمیدم که تو چه دامی گیر افتادم.اون موجود مار نبود بلکه انسانی تقربا مرده بود که از من کمک میخواست.البته کمک که نمیشد گفت یه جور دستور. یا اطاعت کن یا بمیر.اگه دوستش باشم بعدها که به قدرت برسه به همه چی خواهم رسید به قدرت مطلق به چیزی فراتر از تصویر،اما با ردش و با گفتن فقط یک کلمه "نه" گذشته حال و آینده ام توسط او بلعیده میشد.

با خودم گفتم مجبورم قبول کنم و گرنه خواهم مرد.پس گفتم باشه من در خدمت شمام و فقط همین یک کلمه منو تبدیل به موجودی کرد که هم باعث نابودی خودش شد و هم دیگران.شاید تقصیر من بود که لرد ولدرمورت به اینی که الان میبینید تبدیل شده شاید اگه ترس رو کنار میزاشتم و به قدرت فکر نمیکردم الان وضعیت بهتر از این بود.درسته که باعث مرگ خودم میشدم اما با اینکار باعث نجات انسانهای زیادی میتونستم باشم.

حالا که مُردم فکر میکنم کوییرل شجاع بود.درسته که قدرت رو پذیرفت اما اونقدر شجاعت داشت که موجودی رو با خودش حمل کنه که حتی یه عده از نام بردن اسمش وحشت دارن.یه عده میگن کوییرل احمق بود که لرد رو در بدن خودش جای داد اما من فکر میکنم ولدرمورت خیلی احمق تر بود که به کوییرل اعتماد کرد.





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
#99

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
ابرهای فشرده و بارانی جلوی نور گرمابخش خورشید را گرفته بودند و سعی در فرستادن نعمت دیگری به نام باران،تضمین کننده حیات موجودات زمین بودند.
دهکده همیشه زنده هاگزمید نیز دست رد به سینه آسمان نزد و با تمام اشتیاق خواهان طراوت دوباره به خود شد...و قطراتی روشن و سرشار از موهبت الهی،به عنوان هدیه خداوند از آسمان باریدن گرفت.
در این میان،در یکی از خانه های هاگزمید،پدر و مادری پس از سالها انتظار و صبر به سوی داشتن فرزندی میرفتند و گدایی ژنده پوش که در آن عصر بارانی،به امید یافتن تکه نانی برای سیر نگه داشتن خود برای چند روزی،از مقابل آن خانه رد عبور میکرد.
ناگهان صدای گریه کودکی که مژده تولد انسانی دیگر را به اهالی شهر هاگزمید میداد،به گوش رسید و صدای خنده حاضران آن خانه و تبریکشان به پدر و مادر فرزند تازه متولد شده با آن همراه شد و گدا نیز آن را شنید و با خود اندیشید که اعتراضی دیگر در جامه گریه بچه ای دیگر،به خاطر هستی یافتنی که خود نمیخواست!به خاطر هدیه ای که شاید خداوند از میان هزاران هزار به او اعطا کرده باشد...و دیگران میخندند از این اعتراض کودکانه،گویی که خود از این هستی به طور کامل خوشحال و راضی هستند...کودک همچنان از این ظلم میگرید.
و خاموش،بدون آنکه کسی از اهالی خانه متوجه وجود او و افکارش در بیرون خانه شود،به آرامی از کنار آن خانه عبور کرد.
فردای آن عصر بارانی،پیکر بیجان آن گدا را در کوچه ای نزدیک به آن خانه پیدا کردند...کسان زیادی او را نمیشناختند ولی کسانی که او را قبل از مرگ دیده بودند،به تکرار به اهالی هاگزمید گفتند که صدایش را شنیده اند که به فریاد گفت:
-اگر کسی علت گریه اعتراض آمیز کودکان تازه تولد یافته را بیاید،به راستی دنیا دگرگون خواهد شد...دگرگون...
و بعد از آن هستی را به هستی آفرین بازگرداند.
---------------------------------------------------------------------------
هووم...فکر کنم کمی بد شد!!اون چیزی که توی فکرم بود به طور دقیق نتونستم به حالت نوشتار در بیارم و امیداوارم که زیاد گیج کننده نبوده باشه!
خوشحال میشم که نظرتون رو در موردش برای من با پیام شخصی بفرستید.

ویرایش از نوع آرتیکوسی:ها!!از بعضی از دوستان خواستم که نظرشون رو در مورد پستم بگویند!!که مریدانوس عزیز که تشکر ویژه دارم ازش کلمه به کلمه نظرش رو گفت و نسبت به نظرشون جملاتم رو اصلاح کردم!!مرسی مری جان!!
نظری داشتید لطفا بگید تا خودم رو بهتر کنم!!

مرسی
آرتیکوس دامبلدور


ویرایش شده توسط آرتیکوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۳ ۲۱:۰۹:۱۶
ویرایش شده توسط آرتیکوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۳ ۲۱:۱۱:۱۱

آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۵
#98

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
خسته تر از همیشه بنظر می رسید.دوست داشت هر چه زودتر به خانه اش در هاگزمید برسد و بر روی مبل راحتیش در کنار شومینه دراز بکشد و با یک فنجان قهوه به تماشای آسمان بنشیند.
هوا تقریبا تاریک بود.چند ساعتی بیشتر نبود که از آزکابان آزاد شده بود.باورش برایش سخت بود که چطور توانسته بود این مدت نه چندان کوتاه را به این راحتی تحمل کند.دیگر نمیخواست به آنجا باز گردد.فکر کردن به سرمای آنجا آزارش می داد.تمام فکرش را برروی خانه کوچکش در انتهای هاگزمید متمرکز کرد تا با امید به رسیدن به آنجا گذشته را از یاد ببرد.

آرام آرام در جاده ی خاکی که به سمت دهکده هاگزمید هدایت میشد قدم بر میداشت.آسمان صاف بود و ستارگان پر نور تر از همیشه در آن تجلی می کردند.فقط وجود چند تکه ابر این خلوت را برهم میزد.زمانیکه که ابرها در جلوی ماه قرار می گرفتند زمین تاریکتر از هر زمان دیگر در ظلمت فرو میرفت.برای آنکه سیاهی شب را نبیند چشمانش را بست تا در ظلمت وجود خودش،بر ترسش غلبه کند.
نمی دانست که چه مدت است که در این مسیر رودخانه مانند در حرکت است.پاهاش دیگر توان رفتن نداشتند.می ترسید در این تاریکی و تنهایی شب را به صبح برساند.پس برای لحظه ای استراحت بر روی تکه سنگی در کنار جاده نشست شاید این مدت کوتاه آرامشی هر چند اندک را به او باز گرداند.
گرسنه بود اما چیزی برای خوردن و یا آشامیدن به همراه نداشت حتی چوبدستیش را از او گرفته بودند.به اطراف نگاهی انداخت هیچ کس نبود.نه صدایی نه زوزه حیوانی و نه حتی صدای باد به گوش نمی رسید.انگار سکوت،سیاهی را در خود جای داده است.هوا کمی سرد شده بود.ردایش را محکم به دور خودش پیچید، بینیش را بالا کشید و آماده رفتن شد.

تقریبا به دهکده نزدیک شده بود.روشنایی خانه ها و دود سفید رنگی را که از دود کش خانه ها به آسمان میرفت را می توانست بیند.قدمهایش را بلند تر برداشت تا زودتر به مقصد برسد.با نزدیک شدنش به هاگزمید حس تازه ای در وجودش لبریز شد.تا کنون سابقه نداشت که این همه مدت از محل زندگیش دور افتاده باشد.
ایستاد.می خواست برای مدتی از دور نمای آنجا را ببیند.صدای جریان آب، صدای بال زدن جغدها و یا حتی صدای شب را در دهکده بشنود.نفس عمیقی کشید.سر و وضعش را مرتب کرد.دستارش را محکمتر بر روی سرش پیچید و به راه خود ادامه داد.

وارد هاگزمید شده بود.با ورودش اولین نور در دهکده خاموش شد.مردمی که در نزدیکی او بودند به او پشت کردند گویی اصلا او را ندیده بودند. از این رفتار مردم در حیرت بود.او انتظار استقبال گرمی از جانب آنان داشت.
به اطراف نگاهی انداخت.جمعیت به سرعت محو می شدند و او دلیل این را نمیدانست.با خود اندیشید شاید سرمای وجودش بخاطر بودن در آزکابان باعث دوری مردم از وی شده است و یا شاید بودند در جوار دیوانه سازها.مطمئن بود که فردا با طلوع خورشید این ترس و سرما از بین خواهد رفت پس به سمت کلبه اش در انتهای دهکده قدم برداشت.

دیری نپایید که در مقابل خانه اش قرار گرفت.دستانش را بر دیواراش کشید تا لذتی را که مدتها در انتظارش بود بیشتر احساس کند.بدنبال دسته کلیدش گشت تا بالاخره آن را یافت.در را باز کرد و سپس داخل شد.
فضای خانه مه آلود بنظر میرسید.لایه ای از خاک بر روی تمام وسایل خانه نشسته بود.بدون توجه به اطراف یک راست به سراغ مبل راحتیبش در کنار شومینه حرکت کرد.رویش دراز کشید و آرام چشمانش را بست.حالا که بعد از مدتها به خانه بازگشته بود فرصت بیشتری برای فکر کردن داشت.از همه چیز راضی بود فقط دلیل نادیده گرفته شدنش را توسط مردم نمیتوانست بفهمد.
بیشتر فکر کرد.او فقط مدتی را در آزکابان سر کرده بود و اون هم بدلیل اینکه گفته بودند در توطئه ای برای وزیر دست داشته...درسته وزیر.چرا زودتر به فکرش نرسیده بود.او علاقه مردم را به وزیر فراموش کرده بود.او کاری کرده بود که باعث بی حرمتی به دراکو شده بود.اما او بارها از خود دفاع کرده بود بارها گفته بود که کار او نبوده اما فایده ای نداشت.او ناعادلانه محاکمه شده بود.

با خود اندیشید آیا با وجود این همه ناعدالتی این همه بی احترامی باز هم قادر خواد بود در این دهکده در میان مردمی که او را اصلا نمیدیدند زندگی کند.می دانست که مفید خواهد بود اما قادر به درک این نکته نبود که آیا مردم هم او را بدرد بخور میدانند.
سالها بود که در کنار آنان زیسته بود سالها بود که در ساخت آنجا و همچنین آباد کردن هاگزمید در کنارشان تلاش کرده بود.اما الان فقط سیاهی دیده میشد و ترس، سفیدی معنایی نداشت حتی نوری برای روشنایی نمی دید.همه در اثر سرمای دیوانه سازها به خواب رفته بودند و او امیدی برای بیداری آنان نداشت.

چشمانش را باز کرد و از روی صندلیش برخاست.تصمیمش را گرفته بود.او مردم را حتی اگر از او متنفر بودند دوست داشت و اجازه نمیداد که در گرداب سیاهی ها دست و پا بزنند.میخواست حتی بدون کمک آنان شهر را از دود و غبار پاک کند.با اینکه خسته بود اما عزمش را جزم کرد می ترسید که دیگر خورشید در دهکدهشان طلوع نکند.





Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۵
#97

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
چوب های درون شومینه با سر و صدا میسوختند.فضا بیش از حد تاریک شده.انگار نه انگار که فصل زمستان تمام شده بود.آسمان در بیرون خانه وحشیانه می غرید.شون جلوی شومینه نشسته بود و آلبوم عکس بزرگی را روی پاهایش گذاشته بود.خانه تقریباً خالی بود.یادمش آمد چند وقت پیش وسایلش را جمع کرده بود که از ان خانه برود ولی همه چیز ناگهان عوض شده بود.
او به سیاهی پیوسته بود و آن خانه قدیمی دیگر کم کم فراموش شده بود.مامورین وزارت خانه تقریباً همه چیز را برای بازرسی برده بودند.
شون میدانست که همین الان چند مامور بی آنکه بدانند شون دورن خانه است،خانه را تحت نظر گرفته اند.
شون آلبوم قدیمی و بزرگ را ورق زد.عکس های سیاه و سفیدی که از تمامشان خاطره داشت.عکس های تولد یک سالگی اش، عکس های تنها پیک نیک عمرش و عکس های خانوادگی دیگر.
جلد چرمی البوم کپک زده بود و بعضی از جاهایش نیز خورده شده بود.
به یاد وقتی افتاد که برای اولین بار به این خانه آمده بود.آن موقع ها که شاد و شنگول بود و بیخیال.آن روزها که عادی بود.عادی و خسته کننده.قبل از آنکه سیاهی او را در بربگیرد و آن را با تمام وجودش احساس کند.
به خودش نگاه کرد.مردی که مامورین وزارت خانه دنبالش بودند اما حتی او را نمیدیدند!شون اختفا را از پدرش یاد گرفته بود.پدرش زمانی معاون وزیر سحر و جادو بود و قبل از آن مسئول آموزش کاراگاه های وزارت خانه.
صدایی شون را به خود آورد.انگار چند نفر قصد وارد شدن به خانه را داشتند.اما این امکان نداشت.آنها چطور فهمیده بودند شون درون خانه است؟شون سریع آلبوم را غیب کرد و آتش درون شومینه را خاموش کرد.
صدای پای مهاجمان را میشنید.داشتند از پله های طبقه اول بالا میامدند.شون چون دستی اش را بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت. با اینکه ماموران او را نمیدیدند ولی باید شرایط را تحت کنترل قرار میداد.
مامورین از پله ها بالا آمدند و خودشان را به اتاق رساندند.برای شون باور کردنی نبود.آنها از کجا فهمیده بودند که او درون این اتاق است.به خاطر نور شومینه نبوده چون شون آن را قبل از روشن کردن طلسم کرده بود
.دو مامور در حالی که چوب دستی هایشان را آماده کرده بودند به طرف شومینه رفتند.خاکستر شومینه هنوز گرم بود...
شون خواست بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کند از اتاق بیرون برود اما پایش به میز فکسنی اتاق گیر کرد و به زمین افتاد.
ماموران دیوانه وار طلسم هایشان را به طرفی که شون افتاده بود روانه کردند.شون در یک لحظه از روی زمین جست زد و با با صدای تق بلندی ناپدید شد.
با ناپدید شدن شون طلسم ها هم ناپدید شدند....
روز بعد ماموران وزارت خانه جسد دو همکارشان را که به طرز فجیعی سلاخی شده بودند را از درون خانه متروک متعلق به شون پن پیدا کردند.


تصویر کوچک شده


آنی دلتنگه گمونم!
پیام زده شده در: ۶:۲۵ یکشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۵
#96



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ یکشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 55
آفلاین
خواندن این پست به افراد کاملا بیکار توصیه میشود.در ضمن این بار داستان از زاویه دید آنیاس...آتی هم آنی نیست٬ یه ساحره معلوم الحال دیگه س.
---------------------------------------------------------------------------
آنی دلتنگه گمونم!

دیشب با خودم عهد کردم که دیگه هرگز نبینمش.ولی نمی تونم سر عهد و پیمان خودم بمونم. امروز می بینم که میل دارم ببینمش تا اگه می تونه موضوعی رو برام روشن کنه کما اینکه می دونم چنین کاری تقریبا محاله .هر بهانه ای رو هم که بتراشه به خودم گفتم. شاید هم نه! شاید قدرت عذر انگیزیش بیشتر از این حرفا باشه. دیشب براش نامه نوشتم گفتم:
((...پیگویجنو فرستادم ! به محض دریافت نامه پیش من بیا . این چهارمین نامه ایه که دارم برات می نویسم. سه تای قبلی رو سوزوندم...خیلی دلم می خواد این یکی رو هم....بدون معطلی به هاگزمید بیا .. بیا به عمارت آنیا!))

جوابمو نداد!...خودمو حبس کردم تو قصری که دیگه نمی تونم تحملش کنم . حالم داره از این خونه کوفتی به هم می خوره! از همه چیش!
کنار تختم میشینمو چشامو می بندم . بیشتر از هر وقت دیگه ای دنبال فراموشی میگردم. دلم می خواد فراموشش کنم و هیچی رو به یاد نیارم.اما می دونم که نمی تونم فراموشش کنم.چون فراموشی در دنیای جادویی معنایی نداره همچنانکه هیچ چیزی وجود نداره حتی گریستن هم!

سرمو تکیه می دم به دیوار و چشمهای مشکیشو به یاد میارم. وقتی که دستشو رو قلبم گذاشت و هر لحظه بهم نزدیکتر میشد.... یکی از روزهایی که دیگه دوست ندارم به تقویم نگاه کنم 25 اردیبهشته همون وقت که خیره شده بود به جایی در میان جملات داستانش ...همون وقتی که گرمای دستاشو برای اولین بار تجربه کردم.

روزام در کسلی بی پایانی شب میشه.شبا خودمو روی تخت ولو میکنم و در تاریکی اتاق به سقف خیره میشم. این روزها ذهنم از چیزی به نام تمرکز خالی خالیه.روحم مرتب درد میکشه.هر روز بیشتر از اطرافیانم از دنیای جادویی فاصله میگیرم و این برای من سخته ٬خیلی سخت!

آتی رفته و دیگه برنمیگرده Ati se n'è andato e non ritorna più
مدتیه قلبش آهنیه بدون هیچ روحی! È un cuore di metallo senza l'anima
آتی درون منه Ati è dentro me
تنفس اون تو افکارم برام شیرینه È dolce il suo respiro fra i pensieri miei
به نظر می رسه فاصله بعیدی ما رو از همدیگه جدا کرده Distanze enormi sembrano dividerci
اما قلبم در سینه به شدت میتپه Ma il cuore batte forte dentro me

بالاخره تصمیمو گرفتم. این دفعه نوبت منه! همیشه که نمیشه اون خونه من بیاد . این بار نوبت آنیاس!نوبت منه که قانون شکنی کنمو بهش سر بزنم.قبلاخونه شو نشون کردم!خوب یادمه که پنجره اتاقش رو به کوچه س!
خوشحالم که تو راه هیچکی حواسش بهم نبود که دارم چیکار میکنم..اینجوری راحت تره.این مشنگها همه تو عالم خودشونن...ولی آتی با همه شون فرق میکنه!

انگار همین کوچه س. چراغای خونه هم روشنه .کوچه هم که کاملا خلوته...چقدر خوب شد باغچه نزدیک دیواره . حالا اگه تو باغچه بپرم سر و صدا هم نمیشه .وقتی مثل گربه ها بالای دیوار باشم هیچ کی نیست بهم بگه دختره پررو بالای دیوار چیکار میکنی؟!...هر چند میگن این کار برای ساحره ها خوب نیست ولی اصلا برام مهم نیست،هر چی می خوان بگن!

وای خدای من چه اتاق شلوغی! اگه من تو این اتاق بودم دیگه حوصله م سر نمی رفت. چه خوب خودش تو اتاقه .... داره میاد نزدیک پنجره . شاید اگه منو ببینه که مثل گربه جلوی پنجره خونه ش هستم سورپریز بشه و قیافه ش دیدنی تر ...اما نه انگار اصلا حواسش نیست!...

بذار ببینم .. خدای من داره داستان می نویسه ! اما چی داره می نویسه؟! اگه یه کم تغییر جا بده می فهمم. الان حدود یک ساعته که مشغوله ... دختره بدجنس برو کنار ببینم چی نوشتی!!......


پس منتظر چی هستی؟ ساعت چهار صبحه.. الان میگیره می خوابه ها!
در حالیکه خودمم از کاری که کردم متعجب بودم جلو رفتم. از دیدنم متعجب شد.دستاشو گرفتم . دستاش داغ داغ بود.حتی از دست منم داغتر! لبخندی زدو منو به خونه ش دعوت کرد. داخل رفتم.... قد بلند ٬ ابروی هشتی و چشمهای مشکی!...آنقدرها هم که فکر میکردم بد به نظر نمیرسه!!...چهره آرامی داره ... آرامش لطیفی بهم میبخشه... حس میکنم دلم می خواد تمام اسرار زندگیمو واسهش فاش کنم.ولی کدوم اسرار نهان؟...همه رو که می دونه!
بی معطلی بهم گفت چشماتو ببند و یه آرزو کن !....گفتم چه فایده! آرزوهای آنیا به همین راحتیا بر آورده نمیشه!...
فکرشم نکن. تو فقط چشاتو ببند و آرزو کن.
کوتا بیا دختر .. خب آرزو کردم.
حالا بگو کدوم طرفه؟
راست !
اشتباهه آنیا خانوم. بر آورده نمیشه!
دلم ناگهان پرید!مثل پرنده ای که در قفس به روش باز شده باشه... از بچگی همینطور بودم. وقتی غصه به سراغم میومد یا ترس از آینده و افسوس گذشته آزارم میداد. یه گوشه مینشستمو تو لاک خودم فرو می رفتم.کمی گریه میکردمو بعد آروم میشدم.بعدش به رویاهای شیرین فرو می رفتم . این رویاهای طلایی پشیمونی و یاسم رو به خوش باوری نسبت به آینده مبدل میساخت.تو رویاهام هیچ وقت کم نمی آوردم. قوی بودم و استوار مثل بقیه پرنسسها ... همیشه به نظرم میومد یه روز یه پری مهربون مثل همون پری که آرزوهای سیندرلا رو بر آورده میکرد.یا زیبای خفته رو به پرنس جوون رسوند میاد و منو به آرزوهام میرسونه. ولی انگار زندگی بر خلاف همه اونا ساز غمگینشو فقط با آنیا می نواخت!

بغضم گرفت . بغضی که نمیدونم چرا صورتمو خیس نکرد.سرمو گذاشتم رو شونه ش. بهش گفتم اگه بدونی با تو بودن چقدر برام ارزشمنده...گفت :امشب چرا اینقدر فلسفی حرف می زنی... گفتم نه اینو جدی میگم. اگه تو نبودی معلوم نبود تا حالا چه بلایی سر من اومده بود.
حواسش بهم نبود. گفت: امروز میای بریم دیاگون٬ مغازه پروفسور کوییرل؟
چشاش پر از شیطنت بود. می خواستم بهش بگم حواست کجاست! من دارم از یه چیز دیگه حرف می زنم....
گفت: چه فرقی میکنه مهم رفتنه!
جمله هاش همیشه گنگه و این منو اذیت میکنه. حس میکردم پشت تک تک کلمه هاش رازی نهفته ٬منم باید کشفشون کنم.
بهم گفت می خوای آخرین داستانی رو که نوشتم با هم بخونیم؟
بهش گفتم: بی خیال بابا!چند ساعتی رو که با هم هستیم بذار با هم حرف بزنیم.
بازهم ساکت شد.گفتم خب یه چیزی بگو!
گفت: چی بگم؟
خب تو بودی که دلت می خواست حرف بزنی . خب یه چیزی بگو. هر چی که دلت می خواد!
گفت : دلم هیچی نمی خواد٬ یعنی زمانی می خواست.ولی دیگه همه چی تموم شد.

پشت سکوتش حائلی از سکوت بود. شایدم نه اینطور نبود.شاید منم براش مثل بقیه بودم و تنها تفاوت من با همه این بود که در یه لحظه خاص باهاش بودم و هیچ وقت نمی تونست در اون زمان با بقیه باشه!

چشامو بستمو و همه چیزو براش تعریف کردم.همه چیزو ! شاید طولانی ترین اعتراف زندگیم شده باشه. چشامو باز میکنم. این همه چیزای عجیب غریب تعریف کردم. اما همچنان آرام و متین گوش میده و هیچ نمیگه! هیچ !...ازش می خوام که چیزی بگه . چیزی که مثل چهره مهربونش آرامش بخش باشه. لبخند کمرنگی رو لباش میشینه.
از من برای من میگه. تمام حقایقو تمام نا گفته ها رو . تمام آنچه باید می بود رو . خیلی رک حرف میزنه.گاهی فراموش میکنم که کیه وچرا امشب به دیدنش اومدم...

خوب به حرفهاش گوش کردم. حس میکردم با تمام دل و جانم حرفاشو قبول دارم. از صندلیم بلند شدم. بهش خیره شدم حس کردم حرفاشو میشنوم.می خواست تصویر پیچیده ای رو به من بفهمونه. منم در گیر و دار فهموندن جمله ای ساده تر از اونی که میگفت به کسی بودم که حالا می دونم خیلی بیشتر از من می فهمه.

من نمیتونم شاید هم نمی خوام باور کنم که آتی شکست در زندگی رو پذیرفته... تصمیم گرفتم تنهاش بذارم...
خودمم تنهای تنها تا هاگزمید پیاده رفتم تا خیابانها احساس تنهایی نکنن!

تنهایی بین ما La solitudine fra noi
درون منو ساکت میکنه Questo silenzio dentro me
زندگی بدون تو La vita senza te
زندگی بی رحمیه È l'inquietudine di vivere
مثل من مخفی میشی Se ti nascondi come me
از همه فرار میکنی و دور میشی Sfuggi gli sguardi e te ne stai
تو اتاق حبس میشی Rinchiuso in camera
و محکم به بالش چسبیدی Stringi forte al te il cuscino
گریه میکنی و نمیدونی چه کسی تو رو از تنهایی نجات میده Piangi non lo sai quanto altro male ti farà la solitudine
اما بدون٬ امکان نداره زندگی ما دو تا از هم جدا شه Non è possibile dividere la vita di noi due
غیر ممکنه سرنوشت ما دوتا از هم جدا شه! Non è possibile dividere la storia di noi due!
چون بدون تو دیگه نمیتونم زندگی کنم Non posso stare senza te
..........................................................................
وقتی آنیا دلتنگ یا ناراحت میشه سعی میکنه زبان اصلی حرف بزنه... بچه توسکانیه دیگه. شهر عشاق!... بعضی وقتها منم حرفاشو نمی فهمم چه برسه به شما!...ببخشید اگه ناراحتتون کردم. قول می دم دیگه هیچ وقت اینطوری به این سبک ننویسم٬فقط یکی دیگه مونده… اونوقت همه چی بین ما دو تا تموم میشه. یکیمون باید کوتاه بیاد!



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۳:۱۴ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#95

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
آسمان سرد هاگزمید در آستانه ی تاریک شدن بود . ولی انگار آسمان خیلی وقت بود که تاریک بود . خیلی وقت بود که عشق و امیدی در هاگزمید دیده نمی شد . خیلی وقت بود .

این سرما و این تاریکی به گونه ای عجیب برای مردم عادی شده بود . طوری شده بود که اگر روزی سرد احساس نمیشد ، انگار آن روز ، روز هاگزمید نبود .

روزهای هاگزمید همیشه تکراری بود . سرد و پر از تنهایی . تکراری که زندگی مردم را یکنواخت کرده بود . هیچ کس به فکر رهایی از این وضع نبود . گویی این تنهایی به گونه ای دلنشین ، جزئی از زندگی شان شده بود . زندگی که در این چند وقت زندگی نبود ، زنده بودن بود . زنده بودنی همراه با درد و رنج .

هر کس در هاگزمید به فکر خودش بود . کمتر کسی کانند گذشته به فکر دوستش بود . انگار با تاریکی تدریجی هوا ، این خصوصیت زیبای مردم ، کم کم رنگ باخته بود و جای خود را به بی مهری و بی اعتنایی داده بود .

از این دهکده که زمانی محل شادی و سرور بود ، الان فقط جایی خرابه به چشم می آمد . خرابه ای که کمتر کسی رغبت نگاه کردن به آن را داشت . خرابه ای که فقط حس ترحم نسبت به مردم ساکن آن را بر می انگیخت . مردمی که الان کسی نسبت به آن ها احساس ترحم نمی کرد .

این دهکده ، الان شامل یک قبرستان بزرگ و تعدادی خانه بود . ولی... قبرستان بیشتر از خانه ها به چشم می آمد . قبرستان بیشتر زنده به نظر می رسید .

در بین قبرهایی که آدمیان شاد و سر حال گذشته ی دهکده را در خود جای داده بودند ، شخص زنده ای راه می رفت . او از مدت ها پیش به هاگزمید آمده بود .

عده ای از مردم دهکده او را عامل بدبختی و فلاکت خودشان می دانستند . او را طرد کردند ، بین خودشان راه نمی دادند ، اگر به جایی وارد میشد آن جا را ترک می کردند . گویی هیچ جایی برای او در قلبشان نداشتند .

خودش نیز کم کم به این وضع عادت کرده بود . اوایل تحمل این رفتار برایش دشوار بود ولی الان اگر این رفتار را نمی دید تعجب می کرد .

از میان قبرها می گذشت . به اسامی آن ها نگاه می کرد . هیچ کدام را نمی شناخت و همه ی آن ها حتی قبل از تولد او مرده بودند . خودش را با خواندن اسامی قبور مشغول کرد .

کمی بعد متوجه شد به انتهای قبرستان رسیده است . باید خارج میشد . باید ؟ چه باید وجود داشت ؟ هیچ... ولی دلش نمی خواست بیش از این در میان مردمانی باشد که الان فرزندانشان او را طرد کرده اند . از قبرستان خارج شد .

به خیابانی تاریک قدم گذاشت . الان همه ی دهکده تاریک بود . به راهش ادامه داد. به پنجره هایی نگاه می کرد که برای فرار از تاریکی ، چراغ هایی روشن کرده بودند . به این فکر می کرد که آن ها در دل شان نسبت به او چگونه اند . مگر او یک انسان نبود ، پس چرا این طور با او رفتار میشد ؟

همان طور که به پنجره ها نگاه می کرد ، بچه ای را دید که از پشت پرده به او زل زده بود .

چه عجیب ! بعد از ماه ها این اولین نگاه مستقیمی بود که به او شده بود . ولی شخصی ، خیلی سریع پرده را به روی کودک کشید .

ماروولو دیگر از همه ی نگاه ها ، می ترسید . از نگاه های توام با کینه ی مردم این دهکده خسته شده بود .

به راه افتاد . در راه عده ای از مردم دهکده ، طبق عادت همیشه که او را می دیدند ، شروع به اذیت و آزار او کردند .

دیگر از همه چیز خسته شده بود . می خواست خود را به جایی تاریک برساند . جایی تاریک که تاریکی را در آغوش کشد . جایی که کسی از او نهراسد .

دوید و خود را به تپه ای رساند . از آن جا میشد همه ی دهکده را دید . از آن جا متنفر بود . با تنفری آمیخته به عشق به دهکده نگاه کرد .

بعد از مدتی زانو زد و دو دستش را به آسمان برد . در تاریکی شب ، یعنی جایی که مطمئن بود کسی او را نمیبیند ، کاری را که مدت ها بود میخواست انجام دهد ، انجام داد . گریست .

آسمان با غرشی گریه ی او را جواب داد . در این هنگام ، ماروولو فقط حس می کرد که آسمان هم درد او را می فهمد .


آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#94

پنه لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹ شنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۰ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۹
از پشت دریاها!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 239
آفلاین
سه شنبه،14مارچ 2006
«حالم از همه شون به هم میخوره.امیدوارم که بمیرن.من چرا انقد آدم کثافتی هستم؟من وحشتناکم.اونا هم بهم گفتن.البته...البته...نظر اونا اصلا برام اهمیت نداره.تنها چیزی که مهمه خودمم.خودم باید حال کنم که میکنم.من...من حالم بده.امیدوارم امشب بخوابم و هیچوقت دیگه بیدار نشم.من خیلی بدبختم.خودمم میدونم.لازم نیست که اونا هم هی بهم بگن.من اگر خودم تنها زندگی کنم اگه اونا بذارن اونجور که دوست دارم زندگی کنم حتما یه آدم بزرگی میشم.آره،حتما آدم بزرگی میشم.اونا مجبور میشن به من افتخار کنن.»
دختر چشمهای پر از اشکش را پاک کرد.در تمام مدتی که مینوشت حتی یک لحظه فکر نکرده بود.تمام آنچه از ذهنش میگذشت را نوشته بود.در پایان نگاهی به جملاتش انداخت.هیچ ربطی به هم نداشتند.تمام آن دفتر خاطرات پر از فحش بود و صفحاتش در اثر اشکهای دختر چروک بودند.یکبار دیگر آنچه را که نوشته بود خواند.خودش هم به آنها اعتقاد نداشت.فقط برای اینکه به خود دلداری بدهد مینوشت.میدانست که بزرگترین درگیریش با خودش است.
*
-عزیزم تو حالت خوبه؟رنگت خیلی پریده.
-آره معلومه که خوبم.مشکل از خودته.دلت میخواد اینطوری فکر کنی،همیشه همینطور بوده.
-قرصات رو خوردی؟
-اه تو رو خدا بس کن مامان.من حالم خوبه.نمیبینی؟سرحالم!
زن نگاه نگرانی به دخترش کرد.شاید باید به حرفش گوش میدادند؟شاید آنها اشتباه کرده بودند که دختر را به هاگزمید آورده بودند؟لبهای زن از فکر کردن به این چیزها لرزید.بی تردید او کار درستی کرده بود.او بهتر از دختر صلاحش را میفهمید.
-میخوای بریم بیرون؟هوا خیلی خوبه!
-نــــه!من حالم از اینجا به هم میخوره.از تو،از همه ی شمایی که منو از دوستام جدا کردین و آوردین اینجا.من میخوام همه ی عمرم رو داستان بنویسم.من میخوام بین مشنگا زندگی کنم.من از اینجا بدم میاد!
*
چهارشنبه ،15مارچ2006
«اون فکر کرده من دیوونه م.فکر کرده من نمیفهمم که چیکار دارن میکنن.من میدونم.اون از من بدش میاد...من دلم میخواد تنهای تنها زندگی کنم.اون امروز مجبورم کرد که وقتی خواهرش میاد بیام و بهش خوشامد بگم.منم تف کردم تو صورت خواهر الاغش.خوب کاری کردم.خیلی خوشحالم که اینکارو کردم...من...من دلم برای جودی تنگ شده...تنها کسی که میخوام ببینم اونه...من خیلی نفرت انگیزم.اونا برای همین ازم بدشون میاد.من خودمم از خودم بدم میاد.من تو هیچ چیز استعداد ندارم.
*
-اینجا خونه ی همون دختر دیوونه هس.
-میگن میخواد بره پیش مشنگا زندگی کنه.
-آره.بیچاره پدر و مادرش.مخصوصا خاله ش.بدبخت واسه اینا خونه خریده.بعد دختره اینطوری جوابشو میده.
دختر سرش را پنجره بیرون برد.آنها حق نداشتند درباره ی او اینطور صحبت کنند.
-برید گمشید!شما فقط چیزایی رو میگین که شنیدید!اصلا نمیدونید چه خبره!امیدوارم همه تون بمیرید!حالم ازتون به هم میخوره!
ناگهان دختر احساس کرد که کسی گردنش را لمس میکند.برگشت و مادر را با خشونت از سر راهش کنار زد و به طرف اتاقش دوید.
*
مادر مانند دیوانگان وارد اتاق شد و در حالیکه اشک میریخت فریاد زد:
-وسایلتو جمع کن!داریم میریم لندن!لرد سیاه دنبال توئه!
دختر سرش را از روی دفتر خاطراتش بلند کرد.مدتی فکر کرد و گفت:من نمیام.
-لجبازی نکن ماریا!خواهش میکنم!مگه تو نمیخواستی بری لندن؟
-اما حالا میخوام بمونم.میخوام ولدمورت رو ببینم.
-دیگه اون اسمو نگو!دیگه نگو،فهمیدی؟
-من میخوام ببینمش.میخوام ببینم چطوری منو میکشه.
مادر بدنش را منقبض کرد و لبهایش را به هم فشرد.به نظر میرسید که تمام دردهای دنیا را در خودش جمع کرده است:ماریا...التماس میکنم...اگه تورو ببینه میکشدت...تو رو خدا...مگه نمیخوای بری پیش جودی؟
-نه مامان.اون میخواد منو به جرم اینکه دلم میخواد مث آدم زندگی کنم بکشه.میخوام ببینم چطوری اینکارو میکنه.
*
دختر تعظیم بلند بالایی کرد و گفت:ارباب...ممنون که منو بخشیدین...هیچوقت این لطفتونو از یاد نمیبرم.
-ماریا،فقط یادت باشه من هیچکسو بیشتر از یه بار نمیبخشم.
دختر نگاهی به نشان سیاه کرد.لرد سیاه پوزخندی زد و گفت:باید همه چیزو کنار بذاری.حتی نوشتن.یه کم سخته ، نه؟
-من اینکارو میکنم،ارباب.من از دستورات شما سرپیچی نمیکنم.
*
شنبه،18مارچ 2006
«این آخرین باریه که مینویسم.نمیدونم چیکار کردم.دلم میخواد گریه کنم.من خوشحالم که اینکارو کردم.اما از طرفی...همه چیزمو از دست دادم.آخرین نامه مو برای جودی نوشتم.دیگه نمیتونم بنویسم.نمیتونم...خدایا...من اشتباه کردم؟اگه نه پس چرا انقد حالم بده؟کاش میتونستم بمیرم.میخوام بمیرم.زندگی کردن از اون چیزی که فکر میکردم سختتره.»
____________
دوستان چرت و پرتهایی که در بالا خوندید به صورت قسمت قسمت بود.یعنی تو مایه های فیلمنامه و این حرفا.که البته قصدم داستان بود،شد این!!



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#93

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
هوكي توكوره‌راه باريكي راه مي رفت و اين بار داشت از هاگزميد دور مي شد. كلبه‌ي چوبيش يه ذره عقب تر بود... دقيقا يادش بود كه وقتي تو آخرين لحظه، نزديك بود به آسمون پرواز كنه، پسر جواني كه ظاهرا از اهل هاگزميد بود، اومده بود تو كلبه چون توجهش از دور جلب شده بود، و هوكي رو توي اون حال ديده، براش غذا آورده بود
هوكي ازش تشكّر كرده بود، ولي ناراحت بود از اين كه نذاشته بود راحت بشه... و حالا، داشت از اون دهكده‌ي شيطاني دور مي شد. كوره راه باريك بود، و بعد از مدت كمي رسيد به يه دشت خيلي بزرگ كه باد ملايمي توش مي وزيد... كاملا خالي از هر گونه گياهي بود، به جز يه درخت كه شاخه‌هاي خشكش از دور معلوم بود... فقط يه درخت
با خودش فكر كرد: تك درخت بيد، شاد و پر اميد...
با اين فكر به خنده افتاد... اين جمله رو تو گذشته هاي دور شنيده بود... به راهش ادامه داد. دشت خشك تر و گرم تر مي شد. براش ديگه مهم نبود شهري تو اون نزديكي باشه يا نه، تشنه بود ولي اهميتي نمي داد... مدتي گذشت
به جايي رسيد كه هواش خنك تر بود و ظاهرا بارون باريده بود، چون زمين خيس بود... جاده چند شاخه داشت، صدايي از درونش بهش مي گفت كه از كدوم راه بره... يه كم جلو رفت.... از دور، برق ملايم ديواره‌هاي يه شهر رو ديد... در اصل درست نمي تونست ببينه، درست نمي تونست چشمهاش رو باز نگه داره... خيلي خسته بود. رمقي نداشت وپاهاي كوچيكش نمي تونستن وزنش رو تحمل كنن...كمي تلو تلو خورد و با لبخند تلخي كه به لب داشت روي زمين خيس افتاد
*
مردي به آرامي از هاگزميد بيرون اومد و به راه كوره راه باريكي رو در پيش گرفت. وقتي مي گذشت، كلبه‌ي چوبي كوچيكي رو ديد. اهميتي نداد و اون قدر جلو رفت تا به يه دشت بزرگ رسيد. باد ملايمي توش مي وزيد... كاملا خالي از هر گونه گياهي بود، به جز يه درخت كه شاخه‌هاي خشكش از دور معلوم بود. فقط يه درخت
با خودش فكر كرد: تك درخت بيد، شاد و پر اميد
خنده‌اش گرفت. خوشحال بود و داشت به شهري كه دوردورا بود مي رفت تا به يه چند راهي رسيد. نمي دونست كدوم رو انخاب كنه چون فقط يكي به شهر مي رفت
يه كم نگاه كرد و دو جفت رد پا ديد كه رو جاده باريك سوم نقش بسته بود...يكي مربوط به يه پاي كوچيك و يكي بزرگ... خوشحال شد و دنباله رد رو گرفت. زمين هنوز خيس بود
يه كم جلو رفت، از دور برق ملايم ديواره‌هاي يه شهر رو ديد. براي اطمينان از اين كه درست مي ره، خواست رد پاها رو دنبال كنه ... در اصل رد پا رو، چون ديگه اثري از رد پاي كوچيك نبود... هيچ اثري نبود............................................................


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#92

به تو هیییییییییچ ربطی نداره!


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۵
از اتاقم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
بهار داشت شروع می شد ....همه توی هاگزمید تو تلاطم بودند .....وسط هاگزمید یه سفره ی هفت سین گنده گذاشته بودن و با جادو تزیینش کرده بودن.....
باربارا دم در بود و هی به این ورو اون ور نگاه می کرد و انتظار می کشید دوست قدیمیش از راه برسه.....
_سلام باربارا
اینو گفتم و بغلش کردم..
_سلام عزیزم چرا دیر کردی 2 ساعت دم در وایستادم
_خوب این هاگزمید یه جوری یه که آدم گیج میشه!
_بیا تو حالا!
اینو گفت و منو برد تو ....خونه ی قشنگی بود دیواراش چوب بودن و برای تزیین دیوارا روش آجر کار کرده بودن!
_خونه ی قشنگی داری باربارا!منم می خوام یه خونه تو هاگزمید بخرم!
_ترتیب شو می دم!
_ممنون!
***********************************
الان منم یه خونه توی هاگزمید خریدم و با باربارا همسایه هستم...البته وقت کردم به اون خونه توی هاگزمید سر می زنم!
همه تون دعوتین خونه ی من ...پاشین بیاین!(شیرنی یادتون نره)
**************
من هی می خوام خوب بنویسم ....حالا نمی دونم خوبه یه نه؟



Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۸:۲۳ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
#91

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
پسر بچه ای به او تنه زد و بعد مردی و زنی که کودکی را در آغوشش فشرده بود و ... و ... و...
-خدایا!کی تنه زدنهای غریب این مردم نامهربان پایان میگیرد؟
مرد با خود اندیشید.او مردی میانسال بود با چهره ای آفتاب سوخته و چروکهایی بسیار!...به نظر اهل هاگزمید نمیرسید،قیافه غریبی داشت با مردم آن شهر... و این حقیقت داشت!او از جایی آمده بود که آن را جنوب مینامیدند.و او کاری داشت!کاری بس مهم که آن را به خونش تعهد داده بود وگرنه او را با این شهر میانه ای نبود.
-کوتوله!
این حرف از دهان کودکی بیرون آمد که دست در دست مادرش به مقصدی نامعلوم،از کنارش رد شد.آری...مرد قد بسیار کوتاهی داشت.آن مرد همیشه در این اعتقاد بود که خوارترین انسانها همیشه قدهایشان کوتاه است...همانطور که روزگار کمی از قدرتش را به او نشان داد و چون که او تحمل آن را نداشت،ننگ خواری رو پذیرفت و خوار ماند... و شاید گردی سفید بر روی موهایش نشانه ای از آن باشد.
ولی هنوز امیدی بود...او برای اولین بار کاری را میخواست انجام دهد!کاری که شاید...شاید او را از آن منجلاب نجات دهد.این تنها نوری بود که توانسته بود در تمام شب سیاه زندگی اش بیابد...تنها امید!
باز تنه زدنهای دیگر ... و باز ... و باز...!انگار تنه زدنهای مردمان این شهر پایانی نداشت.
مرد با خود اندیشید در صورتی که به کارش را انجام دهد،میتواند با پول آن همه این مردمان را برده خود سازد و بعد لبخندی تلخ...لبخندی که شاید سالها بر لبش ننشسته باشد...لبخندی که شاید تنفری را نمایان میکرد.
ناگهان چاقویی لباسش را درید...و بعد سینه پر از امید به آینده اش را و بعد قلب پیر و خسته اش را که به امیدی شاید کوچک می تپید!
مرد،خونین به زمین افتاد و ضارب...بدون صورت...و بدون هیچ نشانی... با مقداری پول کم و بی ارزش ناپدید شد.
مرد هنوز میخندید...از همان لبخند تلخ...بازی روزگار را دید و پیچیدگی آن را...و آن را پذیرفت چون شاید کار دیگری نمیتوانست بکند.او باید میمرد...شاید الان...در آستانه رسیدن به آرزوها...
عده ای در اطرافش ایستاده بودند و به او نگاه میکردند...بدون هیچ کمکی...شاید کمک کوچکی جانش را نجات میداد ولی او مرد...در شهری با مردمان غریب و با کاری ناپایان...
آن مرد تا آخرین نفس فکر میکرد که مردم این شهر نامهربان اند و ... قد کوتاهان نیز خوارترین مردم روی زمین اند.

---------------------------------------------------------------------------
امیدوارم که خوب بوده باشه و با تأثیر!خوشحال میشم که نظرتون رو در موردش بگید!
کمی از روش نوشتن رونان عزیز هم استفاده کردم.امیدوارم که ناراحت نشده باشه.
مرسی
آرتیکوس دامبلدور


ویرایش شده توسط آرتیکوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۱۹ ۱۰:۴۰:۵۳
ویرایش شده توسط آرتیکوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۱۹ ۱۱:۵۹:۴۳

آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.