هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۰:۲۹ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
#7

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
لوپين در فكر بود كه ايا به دامبلدور بگويد كه او تحت تاثير طلسم فرمان بوده است يا نه؟مگر دامبلدور راز دار اين محفل نبود؟چطور مرگخواران اين محل رو پيدا كردند؟هر چه كه بود نميخواست و يا نميتوانست بگويد...صداي دامبلدور او را از غرق شدن در افكارش نجات داد
-يعني چي يادت نمياد،ريموس؟
-دامبلدور...نميدونم ..فكر كنم به استراحت احتياج دارم...اگر ميشه يكي ديگه رو به جاي من بفرستيد...(ناگهان فكري كرد...اگر دوباره به ان مكان ميرفت ممكن بود دوباره از آنجا سر در آورد...شايد شانسي براي پيروزي بود...حد اقل اگر هم كشته ميشد بهتر از اين بود كه زنده بود و شكست محفل را ميديد.)نه..نه..خودم ميرم..
دامبلدور:تو خسته اي...
لوپين يه نوشيدني ورداشت و يه سره سركشيد و دستانش را باز كرد طوري كه بفهماند كه كاملا حالش خوب هست
- نه خسته نيستم..شمارو ديدم حالم بهتر شد
دامبلدور:-تعدا مرگخوارهار هر لحظه داره بيشتر ميشه...بهتره تورو تنها نفرستم...يك عضو جدي محفل داري كه سرعت عملش خوبه...تازه عضو محفل شده...آزمايشاتي كه من كردم ميدونم كه قابل اطمينانه..اونو همراهت ميفرستم
دامبلدور دستش را در جيب ردايش كرد و يك پر قرمز در اورد و آن را در هوا گرفت و زير لب چيزي گفت و پر آتش گرفت...چند ثانيه بعد شخصي هم قد و قواره لوپين آنجا ظاهر شد...
دامبلدور:آقاي ملكيان...از شما ميخوام كه همراه لوپين برويد
لوپين دهانش قفل شده بود...به سقف نگاه كرد...او ديگر كه بود؟دو نفره نميتوانست به جايي برود كه قبلا رفته بود ولي چيزي يادش نيست
دارون ملكيان(دستش را دراز كرد):دارون هستم آقاي لوپين...
لوپين لبخند تلخي زد و دست داد
دامبلدور گفت:ريموس..اشكالي نداره...مطمئن بودم كه دارو دسته امپراطور حتما اگر كسي رو گير بيارن حافظشو هم اصلاح ميكنن
لوپين احساس كرد كه آب يخي روي او ريختند...چطور ممكن بود كه او بفهمئ..او كه مستقيم در چشمان ا ذل نزده بود...
لوپين نميتوانست حرف بزند...دارون كه به نظر ميرسيد 25 يا 26 ساله باشد خيلي ذوق و شوق داشت...به نظر ميرسيد كه اولين ماموريتش باشد...
بعد از چند ثانيه سكوت دامبلدور گفت:خب...ريموس...بهتره كه زود تر بري..البته ما از وزارتخونه عده اي براي متفرق كردن مرگخوارا فرستاديم..ولي افراد وزارت خونه مثل رئيسشونن...ترسو و بزدل...الان تقريبا تعداد مرگخوار ها و طرفداران امپراطور و ارتشي كه او درست كرده 5 بابر تعدا محفل هست...
لوپين چنان بر كفپوش اتاق ذل زده بود كه احساس كرد اطراف چشمش به ارامي در حال كدر شدن هست...پلك زد و بدون حرفي غيب شد و در كوچه اي نزديكي همان ايستگاه ظاهر شد...شخصي به طرف او امد..
دارون:آقاي لوپين...خيلي اوضاع خرابه
همين را گفت و برگشت و دويد
لوپين هم دنبالش دويد كوچه اي بود كه انگار رنگ زيباي را تاحالا نديده بود
يك لحظه لوپين با خود فكر كرد كه شايد اتاق امپراطور همين زير باشد...ولي بعد با خود فكر كرد چه دليلي دارد كه آنها زير زمين باشند.؟شايد نوعي مكان مجازي درست كرده باشند...به ابتداي كوچه رسيد...صداي وسيله نقليه پليز ماگلها شنديه ميشد...از كوچه فاصله گرفت
دو نفر با سرعت راه ميرفتند و به اطراف نگاه ميكردند و از كنار لوپين گزشتند
يكي كه قده بلندي داشت و كمي هم چاق بود به ديگري كه كمي قدش كوتاه تر ولي چاق تر بود گفت:الان نميشه رفت ...بايد صبر كنيم اينجا خلوت بشه

لوپين سرجايش خشكش زد..چرا اون ان روز اينقدر دير فهم شده بود...چرا تمام حركاتش كند بود؟
__________________________
منم خودمو جز آدميزاد كردم

من به لي جردن 4.5 ميدم
به چو 4 و به آرتازيروس؟همين بود اسمت؟چون ادامه ندادم نميتونم نمره بدم
به خودم 2 ميدم...اگه بد نوشتم(كه حتما بد نوشتم..ببخشين..تازه واردم ديگه...الان شبه..خواستم بيشتر از داستان عقب نيافتم..) ادامه ندين...همون براي چو رو ادامه بدين
ويرايش توسط ناظر جديد=سرژ تانكيان...غلط املاي هارو گرفتم


ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۳ ۱۷:۴۹:۵۰


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
#6

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
عرض شود که :

لی جردن: معرکه بود! حال کردم! 4.5 از 5! ایده های جالبی داشتی خوشم اومد! فقط طولانی تر لطفا... کشش بده

چوچانگ: همشهری خوب بود ولی! ولی! دیالوگ هات زیاد بود و فضا پردازی اصلا نداشتی! بازم خوب بود من شخصا بهش 2.5 از 5 میدم! کوتاه بود! عجیب بود و تغییر فضا سریع بود! اگه حوصله پست طولانی نداری چندروزه بنویس

آرتابانوس؟!:

هیچی! صفر! مثل رول پلینگ رایج درسایت! اصلا هیچی! من یکی که اینو ادامه نمیدم! بقیه خودشون می دونن


چند نکته کنکوری:

1. دوستان عزیز! داستان نویسی اشتراکی نوشتن در میهن عزیزمون ایران غیر ممکن بوده و تا حالا یه داستان اشتراکی کامل ندیدم! پس بیاییم یه سری چیز ها رو رعایت کنیم:

2. از کشتن شخصیت های مهم کاملا خودداری کنید! زخمیشون کنید! بکشید زندشون کنید! ولی چون بین نویسندگان دعوا خواهد شد نکشیدشون!

3. از درگیر کردن شخصیت های اصلی و قوی داستان کاملا خودداری کنید! مثلا الان من بیام در پست بعدی بنویسم: ولدمورت و دامبل دعوا کردن و ولدی دامبل رو کشت! آخ جون! هییییییی!

4. داستان رو معمایی کنید! شلوغش کنید! گیج کنندش کنید... و تا دلتون می خواد شخصیت جدید بیارید از بروبچز سایت استفاده کنید! نه اینکه هدیه پاتر رو بیارین! !!! چون اسمش طنزه ولی از شخصیت های مثل پرانگز پاتر و اینا استفاده کنید و بعد از کلی تعریف و توضیح دقیق اگه دوست داشتین بکشیدشون! ! این برای اینکه حرصتون هم از دست کسایی که توی سایت ازشون بدتون میاد معرفی کنید.

5. اگه چیز جدیدی میگین دقیق معرفیش کنید! چون اون چیزی که توی ذهن شماست رو خودتون می دونین و بقیه نمی دونن... مثال می زنم! من توی ذهنم شکل تالار امپراطور بود! ولی مثلا اگه نمی گفتم از ستون هاش پرچم آویزه و مثلا ستون زیاده داره و فلان! با اینکه نمی گفتم شاید فرقی نمی کرد... ولی توی فضا سازی داستان و طولانی تر کردنش خیلی خوبه.... (خود تحویلی! )

6. اگه کسی ادامه ای نوشت و کاملا با فکر شما فرق داشت! عصبانی نشین! و سعی کنید ادامش رو بنویسید یا ادامه خودتون رو بذارید.
6.1 . برای جلوگیری از اینکه همچین مشکلی پیش بیاد از نوشتن نمایشنامه های عجیب, کوتاه , تندرویی و پارتی بازی خودداری کنید! مثال: نویل با یه چشمک ولدمورت رو منفجر کرد....
6.2. کارهای همو نقد کنید و به نوشته های بقیه 0 الی 5 امتیاز بدید و سعی کنید بنویسید از کجاهاش خوشتون اومده و از کجاهاش نه

7. شخصیت اصلی فعلی ما لوپین هستش... ولی مسلما می خواییم روی شخصیت ها بچرخیم. پس یه جای باید به قول معروف دوربین از روی لوپین بیاد روی یه نفر دیگه.... بعدا هنر ما اینه که روی شخصیت های فرعی مانور بدیم! مثلا اینکه لوپین چی کار می کنه... کینگزلی و و و و.... نوشتن متن با محوریت هری هم خوبه نمی گم نه! ولی آسونتره و به هر حال در کل اگه کسی دوس داره داستان رو بیاره روی محوریت هری و مشکلی نیست

8. در راستای کمک کردن به معمایی شدن داستان کمتر از دیالوگ برای امپراطور و ولدمورت و دامبلدور و یا شخصیت هایی که خودتون اضافه می کنید و می خوایید خفن باشه استفاده کنید و سعی کنید اونا رو معمایی تر نشون بدید تا انشاالله اگه کارمون گفت در نهایت مثلا در پست های خیلی بعد این تاپیک(چه قدر امیدوار!) این شخصیت ها رو کم کم به میون بکشیم....!
8.1 . از اضافه کردن شخصیت سواستفاده نکنید و سعی کنید به نوعی یک چهارچوب رو رعایت کنید! منظورم اینه که مثلا من میگم: یکی بود که اسمش ژاپوفداف بود! و این اندازه ده تا دامبل قدرت داشت! بعدش مثلا چوچانگ بنویسه: یکی هم بود اسمش دامدیدام بود و این اندازه ده تا ژاپوفداف قدرت داشت و و و و .................!

کسی اگه بازم چیزی به نظرش میرسه بگه اضافه کنیم
قربون ملت عزیز جادوگران
امپراطور


!ASLAMIOUS Baby!


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
#5

کارادوک دیربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۴۰ سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۹ سه شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۶
از جهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 329
آفلاین
در همين اوضاي قمر در عقرب، عموم ماگل هاي مطلع از جريان، در وحشت كامل بسر ميبردند و نخست وزير جادوگران، ترتيب جلسه اي فوري، فوق سري و اضطراري اي را با نخست وزير ماگل ها داد.
***
لوپين: ولي... پروفسور؛ ما... بايد مكان محفلو تغيير بديم.

دامبلدور: خب رموس، اونا جادوهاي سياه پيشرفته مهم و زياد و بسيار خطرناكي ميدونن،‌ پس اون امپراطور سياه و حتي افرادش، راحت ميتونن مكان مارو ازت ذهن كشي كنه. درضمن، اگر تو بخواي جاسوس ما پيش اونا شي، نبايد به هيچ وجه بهت شك كنن. چون در كار و ذهنشون رحمي در كار نيست! خيلي راحت ميتونن جاسوسي ديگه بدست بيارن. اگرم اونا جاي محفل رو ازت بپرسن، تو مجبوري حقيقتو بهشون بگي.

لوپين: حتي افراد امپراتور از بزبان آوردن نام ولدمورت واهمه اي نداشتن... ممكنه راحت به قضيه پي ببرن و منو بكشن...

دامبلدور: بهتر ازينه كه هزارتا جادوگر سياه در يك آن هممونو قتل عام كنن! رموس! مأموريت مهمي برعهدته! حتي اگر هيچ كس هم نخواد تو درگير اين ماجرا شدي. پس اگه كارتو بخوبي انجام ندي خيليا ديگه رم به كشتن ميدي. ميفهمي كه رموس؟

لوپين: ا... البته!

در همين لحظه، مودي چش باباقوري سراسيمه با سررفت تو ديوار و جرياناتي كه براي ماگل ها اتفاق افتاده رو بيان كرد.

ناگهان به چهرۀ همه به طرز غريبي، تركيبي از بيم، ابهام و تعجب دست داد. حتي دامبلدور. اما او تقريباً انتظار چيزهايي امثال اين اتفاقات هولناك رو داشت، اما نه به اين حد.

دامبلدور: همچن فكرايي داشتم. اما هيچوقت تصور نميكردم كه بطور واضح و آشكار و با شاهد ماگل، ماگل ها رو با افسون بكشتن بدن.

مودي: دنياي جادو بخطر افتاده و هر لحظه ممكنه اتفاقي هولناك بيفته.

لوپين: ح...حتي ممكنه به راز جادوگران هم پي ببرند.

دامبلدور متفكرانه گفت: زيادي تند نريد. دشمن ميخواد مارو همه جانبه غافلگير و نگران كنه و شما داريد صريحاً نقششو عملي ميكنيد!

اسنيپ: خب، خب! لوپين! مثه اينكه خيلي مسئوليت جالبي بهت واگذار شده!

لوپين: اسنيپ، بهتره مواظب حرف زدنت باشي! وگرنه...
***
و اما در كاخ امپراتور تاريكي چه ميگذشت؟ ...



Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۱۱:۱۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
#4

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
اول اينكه يه خورده پاراگراف بندي چيز بدي نيست! چشام در اومد تا همه پستو بخونم!
و دوم اينكه اميدوارم بي طرف نوشته باشم!
___________________________________________
در همان حال كه لوپين ماجرا را براي دامبلدور تعريف ميكرد، در اطراف مترو غوغايي بود....

در خانه دورسليها، تلويزيون باز بود و ورنون دورسلي به اخبار گوش ميداد:

- امروز در مترو لندن گروهي افراد نقابدار ديده شدند. اين افراد هركدام تكه چوب كوتاهي در دست داشتند. كساني كه آنها را ديده اند ميگويند: (تصوير زني لرزان در تلويزيون ظاهر شد) خيلي وحشتناك بود...اونا اون چوبارو به طرف مردم ميگرفتن و يه چيزي ميگفتن...يه چيزي شبيه *حرفاي شعبده بازها*... بعد مردم يكي يكي ميمردن..خيلي وحشتناك بود..وحشتناك...

( تصوير پيرمردي جاي زن را گرفت): به عمرم همچون چيزي نديده بودم. اونا اون چوباشونو به طرفم گرفتن و يه چيزايي گفتن. يهويي ديدم تو هوام و چند نفر دارن كنارم جيغ ميزنن!

ورنون گفت: پتونيا نگاه كن. اينا همون دار و دسته پسرن! ببين چه شرن! از اولش هم گفتم اين پسره رو قبول نكنيم!

-------------
در ميدان گريمولد، شماره 12، لوپين تمام ماجرا را براي دامبلدور تعريف كرده بود.
- پس گفت يا بايد به اونها بپيونديم يا بميريم؟
-بله آلبوس.همينو گفت.
-پس اعلان جنگ داده. باشه. ما به اونا مي پيونديم!
- چي؟
-درست شنيدي ريموس عزيزم. تو ميري به اونا ميپيوندي.ميگي كه از دست من خسته شدي و دلت ميخواد جزو افراد امپراطور باشي. اخبارو براي ما ارسال ميكني! ما هم در فرصت مناسب با يه حمله غافلگيرشون ميكنيم.
-ولي..ولي من...
- نترس ريموس. ما ميايم!
-اون..اون امپراطور...قدرتش خيلي زياده...من بدون اينكه بخوام جلوش زانو زدم...
-اوه جدا؟
چشمان آبي دامبلدور در حال ارزيابي وضعيت لوپين بود.
-معلومه كه خيلي اذيت شدي ريموس عزيز. اينكه تو زانو زدي تا حد زيادي به خاطر قدرت اون و تا حدي هم به خاطر ضعف تو بوده.
-اون قدرتش...قدرتش خيلي زياد بود(گويي هنوز از وحشت امپراطور بدنش ميلرزيد) و اونجا هم خيلي تاريك بود. جاشم فكر كنم...فكر كنم...يادم نمياد! واي نه!
نميدانست چه كسي و چطور، افسون فراموشي را رويش اجرا كرده بود. او خود را غيب نكرده بود و بعد...
انهگار ذهنش روشن شد و تمام ماجرا را به ياد آورد. البته كه اينطور بود! او غيب نشده بود تمام راه را دويده بود. و مطمئنا، طلسم فرمان رويش اجرا شده بود. تا وقتي كه به داخل نيامده بود. زير طلسم بود و آنها تا آنجا تعقيبش كرده بودند...

تعقيبش كرده بودند...تا آنجا...وقتي داخل شده بود...

پوست سرش به سوزش افتاد. آنها مكان محفل را فهميده بودند! تمام حملات بي فايده بودند. كسي كه قرار بود غافلگير شود، امپراطور نبود، خود آنها بودند!
__________________
پاورقي:
*= كلمه اي كه شعبده بازها معمولا بكار ميبرند كلمه آبرا كدابرا است كه به آواداكداورا(افسون كشتن) شباهت زيادي دارد.


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۹:۱۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
#3

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
با اجازه امپراطور


====================================

لوپین با سرعت می دوید. تمام ذهنش به جمله آخر امپراطور معطوف شده بود: ما آمده ایم و یا باید به ما بپیوندید و یا آماده مرگ شوید....!

با سرعت به جلوی پله هایی رسید که تصور می کرد پله های خروجی از این جهنم تاریک است.وضع پله ها با تمام تالار فرق داشت.پله هایی سیاه با رگه هایی نارنجی که انگار از مواد مذاب پر شده اند.از پله ها بالا رفت برخلاف ظاهر داغشان سرد بودند.بعد از چند دقیقه آخرین پله را نیز پشت سر گذاشت.....
باور کردنی نبود.او در داخل ایستگاه مترو لندن ایستاده بود.پشت سرش را نگاه کرد اما اثری از پله نبود!لوپین مستاصل شده بود.او آن جادوگر بزرگ ، با آن همه قدرت(که البته در مقابل قدرت امپراطور هیچ بود) نمی دانست چه کار کند.
باورش نمیشد.آن کاخ عظیم. آیا ممکن بود.آیا ممکن بود زیر این مکان پر از ماگل باشد.

تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که خود را سریعا به محفل برساند.محفل با مترو زیاد فاصله نداشت.اما اوخود را غیب نکرد.خودش هم دلیلش را نمی دانست.بعد از ده دقیقه به گریمالد شماره 12 رسید.خوشحال بود.بعد از این همه ماجرای طاقت فرسا میتوانست یکی از قهوه های خوشمزه مالی را بنوشد.با همین فکر سریعا خود را به آشپزخانه محفل رسانید.

"- سلام ریموس اوضاع چطوره؟
لوپین یک آن با خود فکر کرد.آیا ماجراهای امروز را باید به تمام محفل می گفت و یا تنها دامبلدور را از این مسئله آگاه میکرد.راه دوم را برگزید.
"- سلام خوبه.مشکلی نیست.اما اگر مالی در آن لحظه بصورت ریموس نگاه می کرد میتوانست بفهمد او دروغ می گوید......
"- چطور من فکر میکردم امروز خیلی سخت کار کرده باشی اطراف مترو پر از مرگخواره.من به آلبوس گفتم بهتره چند نفر با هم در اطراف مترو گشت بزنن.ما اون گفت ریموس از پسش بر میاد راستی...........
اما لوپین دیگر حرف های مالی را نمی شنوید.او بار دیگر در افکارش غرق شد.
"-مالی نمیدونی آلبوس امروز میاد یا نه!
"-آره میاد بعد از وقایع این چند روز اون هر روز به محفل سر میزنه.همین مواقع پیداش میشه.
در زده شد.....
لوپین آرزو کرد دامبلدور باشد و چند ثانیه بعد که ریش نقره ای او را دید آرزویش بر آورده شد.
لوپین بدون معطلی پیش دامبلدور رفت و گفت:سلام آلبوس عزیز.چند لحظه با من بیا کارت دارم.
بوضوح میتوانست چهره مالی را که از ناراحتی قرمز شده بود ببیند.
لوپین و دامبلدور به طبقه بالا رفتند و مالی به آشپزخانه برگشت.
اما هیچ کدام از ماجرایی که چند دقیقه دیگر قرار بود اتفاق بیفتد خبر نداشتند.....


ویرایش شده توسط لی جردن در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۲ ۱۱:۱۸:۰۸

يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


Re: کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۲:۴۷ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
#2

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
متنی که مشاهده می کنید تلاش مذبوحانه ای برای نوشتن نوع جدیدی از رول پلینگ یا رول پلینگ کاملا نزدیک به نوشتار رسمی هستش... مسلما فرق هایی که داره فضا سازی زیاد, دیالوگ های کم و در نهایت جدی بودن متن هستش! من این رو آزمایشی نوشتم... چون کاخ یه جورایی محل آزمایش هستش! اگه گیرایی داشت ادامه میدم اگه نه رول پلینگ رایج در سایت! البته من سایر جاها دیگه اینطوری نمی نویسم و مثل همیشه مدل
هدیه پاتر : سلام خوبی؟ ولدمورت: سلام خوبم تو چطوری asl plz? خواهم نوشت
==============

فضا تاریک بود. چیز مشخصی دیده نمی شد, در حقیقت هیچ چیز دیده نمیشد, شاید اگر چند لحظه دیگر بیشتر صبر می کرد چشمش به تاریکی عادت می کرد و چیزی میدید . ولی مثل اینکه دوباره چشم هایش را بسته بودند. شخصی از پشت با نوک اسلح هلش داد: " برو جلو تنبل " !
هوا هیچ بویی نمی داد و این به نظرش کاملا غیر عادی می آمد. چون یک گرگنما از حس بویایی خوبی برخوردار است. نگهبان از پشتش او را به جلو هل می داد و او کورمال کورمال به سمتی که نمی دانست واقعا کدام جهت هست حرکت می کرد. غیر از صدای نفس های خودش و صدای مرتب برخورد پوتین های نگهبان با زمین چیز دیگری نمی شنید. به نظر می رسید این حرکت تا ابد ادامه دارد
-" یعنی این سالن لعنتی تموم نمیشه؟ "
-" ساکت! حرکت کن زندانی"
-" آخ!"
یه شوک کوچک اسلحه روی درجه پایین کافی بود تا به صورت نا خداگاه به جلو بدود! یک شوک دیگر! مسلما آن موجود بی رحم قصد داشت او را ذجر کش کند ! شلیک ها ادامه داشت! با تمام سرعت به طرفی که نمی دید دوید! شایدم هم دور خودش می چرخید! احساس می کرد صدای خنده های نگهبان را می شوند! آنقدر دوید تا سرانجام از خستگی به زمین افتاد. غیر از صدای نفس نفس زدن های خودش هیچ صدایی نمی یامد. چند لحظه بعد سکوت دیوانه کننده ای بر فضا حاکم شد. بلند شد و سعی کرد از حس جهت یاببیش استفاده کند! به هر حال او یک جادوگر بود! ولی این محیط هر چه بود تمام توانایی های تله پاتیک اورا خنثی می کرد! حتی تلاش او برای به کنترل درآوردن نگهبان نیز بی نتیجه مانده بود.بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. همینطور راه می رفت ولی فضا انتهایی نداشت" این جای لعنتی کجاست؟! شماها کجایین لعنتیا! بیایین تمومش کنین ! دیگه تحمل ندارم...." بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد "... دیگه بسه!شماها چی هستین..... دیگه نمی تونم...."
زانوانش لرزید و به زمین افتاد
شاید از فرط خستگی بیهوش شده بود شاید هم فقط چند لحظه خوابش برده بود ولی وقتی بیدار شد چیزی فرق نکرده بود سکوت مرگ آور و هوای ساکن و تاریکی محض. تا اینکه صدایی ناگهانی سکوت را شکست: صدای پاهایی پر صلابت و قدم هایی آهنین از پشت سرش به صورت کاملا ناگهانی شروع شد! مثل اینکه آن شخص آنجا ظاهر شده باشد. صدای قدم ها خیلی محکمتر از قدم های یک انسان بود.... شاید یک ترول بود؟ ولی نه قدم ها صدای شبیه برخورد چکمه آهنین به زمین می ماند. دقیقا شبیه به صدای پای نگهبان ولی احتمالا بسیار سنگیتر و شخصی تنومنتر. شاید هم جلاد بود! لحظه ای به این فکر مسخره خودش خندید. قدم ها ایستاد... آن موجود هر چه بود بسیار عمیق نفس می کشید. شاید هم بشود گفت عجیب نفس می کشید. عمیق و غیر طبیعی.
"- خوش آمدید پرفسور لوپین "
صدا محو شد. کش دار و ماشین گونه... وحشت آور تر از صدای باسیلیسک. لوپین احساس می کرد که هیچ اراده ای در برابر آن صدا ندارد.
"- انسان و گرگنما .... دارای قدرت های تله پاتیک... شما خیلی خوب مقاومت کردید...."
لوپین از ته دل دلش می خواست فریاد بزند که شما کیستید ولی زبان در دهانش نمی چرخید.
"- آه بله! رسم مهمان نوازی این است که ابتدا میزبان خودش را معرفی کند! شما میهمان عزیز امپراطور هستید.... شما مفتخر هستید که اولین شخصی باشید که با امپراطور ملاقات می کند."
" - امپراطور...؟ .... این دیگه چه بازی ای هستش! تو کی هستی؟! مرگ خوارای کثیف! اگه تا ابد منو شکنجه بدید من محل محفل ققنوس رو به ولدمورت نمی گم! "
" - البته... من هم شخصا علاقه ای ندارم! چون استفاده ای نداره... چون در حال حاضر ولدمورت چند وقتی هستش که ناپدید شده, به هر حال امپراطوری خوش حال خواهد شد تا به مرگ خواران کمکی بکنه"
" - عوضیا! نمی ذارم منو شستشوی مغزی بدین!"
لوپین با حداکثر سرعتی که در خود سراغ داشت به سمت منبع صدا دوید . گوش های او می گفتند که آن شخص حداکثر دو الی سه متر با او فاصله دارد و او می توانست با یک تنه محکم آن شخص را به زمین بیاندازد و سلاح او را هر چه که بود بردارد.پس شروع به دویدن کرد و هر لحظه آماده برخورد بود ولی ظاهرا شخص مرموز آنجا نبود چون لوپین محکم به زمین خورد....
"- آ آ پرفسور ... شما خودتون رو آخرش زخمی می کنید!"
"- خفه شو! بزدل لعنتی کجایی! خودت رو نشون بده! بجنگ! "
هر چند می دانست هیچ مرگ خواری ذره ای احساس نبرد جوانمردانه در خود ندارد ولی بی اختیار از سر ناچاری این سخنان را بر زبان آورد.
"- البته ... من می پذیرم!"
"- می پ.. می پذیری؟! ... خب... یعنی! لابد انتظار داری من با چشمای بسته با تو مبارزه کنم؟! "
"- چشمای شما بسته نیست پرفسور شما چشم بندی ندارید! "
صدای محوی آمد و جادوی نادیدنی که دست های لوپین را بسته بود باطل شد. لوپین بی اختیار دست به چشمانش برد و دست خودش به چشمان بازش خورد " آخ!"
در کمال ناباوری هیچ چیزی جلوی چشم های اورا نگرفته بود!
"- من.... من کور شدم! ریش مرلین! باورم نمیشه! "
"- غیر از هواداران راستین تاریکی در تالارهای اِربیس همه چیز حتی نور بر چشمان ناپاکان مخفی است! و هیچ پایانی برای گم شدگان در این تالار وجود ندارد! تالار اشخاص ناپاک رو در وجود خود برای همیشه مجو می کند! حالا نگا کن....!"
در یک آن همه چیز پیدا شد! لوپین خود را در وسط تالاری بسیار عظیم با ستون های بی شمار و بی نهایت مجلل یافت. نور محو نادیدنی فضای باشکوه تالار سیاه رنگ را روشن میکرد. از تمام ستون ها پرچم های قرمز رنگی با علامتی دایره شکل و عجیب که تا به حال ندیده بود آویزان بود و در جلوی او شخصی که فقط صدایش را شنیده بود ایستاده بود. شخصی که شاید در وحشتناکترین کابوس هایش هم تصور آن را نمی کرد. به نظر می آمد که آن شخص از آهن سیاه رنگ ساخته شده است. کلاه خودی عجیب و چشمانی نادیدنی و شنلی بلند و سیاه برتن داشت. موجود وحشت آور با حالتی تمسخر آمیز شروع به صحبت کرد:
"- لرد ویدر از طرف شخص امپراطور کبیر ورود شما را خوش آمد می گوید , خوب جادوگر! هنوزم علاقه مندی با من مبارز کنی؟! یا پشیمون شدی و ترجیح میدی فرار کنی؟! "
"- تو چی هستی؟! "
" - از این جملت اصلا خوشم نیومد! من یک سربازم در رکاب امپراطور!"
" - ماگلی پس! ولی تالار چی؟! حتما اونم از حقه های شما ماگل هاست! نمی دونم چطور این کارو کردین ولی هیچی از من گیرتون نمیاد! "
لوپین حالا می دانست که چوب دستیش همراهش است. احتمالا این ماگل های عجیب نمی دانستند که باید چوب دستش را از او بگیرند. به هر حال تاوان این اشتباه مرگ آنها بود. در یک آن لوپین چوب دستی اش را بیرون کشید و به سمت ویدر نشانه رفت!
" - خوب آقای آهنی! از این خوشت میاد؟"
" - یه تیکه چوب؟ به چه درد می خوره!"
" - الان نشونت میدم ! " پتريفيكوس توتالوس "
چوب دست لوپین غرق در نور شد و نوری آب رنگی به سرعت به سمت ویدر حرکت کرد. ولی با سرعتی باور نکردی ویدر از داخل ردایش چیزی فلزی درآورد! چوبدست بود؟! لوپین نمی توانست به این صورت تجزیه و تحلیل کند ولی چیز فلزی ناگهان به نوار سرخ رنگی تبدیل شد و در یک آن طلسم لوپین را از وسط شکافت!
"- یااااااه!.... که اینطور... پس استفاده این چوب های کوتاه همینه, نباید شماها رو دست کم گرفت."
"- حالا می بینی! "آواداكداورا"
نور سبز رنگ مرگ آور همچون آبشاری سرازیر شد . لوپین در یک لحظه پیروزی خود را کامل دید. ولی طلسم در میان هوا متوقف شد. دست ویدر به نشان ایست بالا آمده بود و کاملا مشخص بود که طلسم را متوقف کرده است. ویدر دست دیگر خود را به سمت لوپین گرفت و جرقه ای از برق به سمت لوپین شلیک شد و چوب دست لوپین را تکه تکه کرد.!
"- ریش مرلین! تو ماگل نیستی! تو جادوگری! تو یه مرگ خواری... ولی نه مرگ خوارا اینطوری نیستن"
....بازیگوشی بسه ویدر....
صدای از همه طرف به گوش رسید جهت صدا مشخص نبود....
"- عالیجناب"
ویدر زانو زد....
لوپین با تعجب سعی می کرد بفهمد چه اتفاقی افتاده در حالی که به طرز مسخره ای ته چوب دستی سوخته خود را دست گرفته بود. محیط دوباره تاریکی محض شد! باز هم همان کوری عجیب.... چند لحظه ادامه داشت و دوباره روشنایی. ولی این بار سه نفر در تالار بودند. مردی بلند قد با ردایی سرتاسر مشکی و کلاهپوشی سیاه در پس ویدر که زانو زده بود ایستاده بود. صورتش در تاریکی کلاهپوش مخفی بود و فقط می شد قسمتی از پایین دهان و چانه اش را زحمت دید. بدون اینکه لب هایش تکان بخورد شروع به حرف زدن کردن. صدایی فرا انسانی که در مقابل آن لوپین هیچ مقاومتی نمی توانست بکند "- در جلوی ما زانو بزن "
لوپین بی اختیار به زانو افتاد....
" - توجه کن جادوگر سفید!برگرد پیش یاران خودت کساني مثل خودت خود را چه نام گذارديد؟جادوگر سفيد؟هر چه!و به آنها بگو که امپراطوري آمده است هرکه با ما نیست پس بر ماست!"
لوپین بی اختیار از جا بلند شد و با سریعترین گام هایی که در خود سراغ داشت به سمت جایی که خودش هم نمی دانست از کجا می داند ولی خروجی تالار بود شروع به دویدن کرد. در حال دور شدن صدای امپراطور را شنید که می گفت: " - ویدر! هر چه سریعتر ولدمورت رو پیدا کن! "......


ویرایش شده توسط امپراطور کبیر تاریکی در تاریخ ۱۳۸۴/۵/۲۵ ۱:۲۷:۱۲

!ASLAMIOUS Baby!


کاخ امپراطور
پیام زده شده در: ۱:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
#1

دارک لرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۱ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱:۳۷ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
از پیش دافای ارزشی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 821
آفلاین
کاخ امپراطور

خوب! من چندین بار خواستم بیام توی بخش خودم پست بزنم دیدم از بس شلوغه اصلا دیده نمیشه! پس وزارتخونه ها رو حذف کردم! هیچ امپراطوری ای وزارتخونه نداره و هر چی تاپیک ها کمتر باشه بهتر خواهد بود! اینجا محلی هستش که فک کنم خودم بیشتر از همه پست خواهم زد. به هر حال کاخ خودمه! ولی دوستان هم اگه دوست داشتن می تونن بیان بنویسند ولی اگه چرت و پرت باشه اگه حذف شد ناراحت نشوید چون از حالا دارم می گم!


!ASLAMIOUS Baby!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.