هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
#42

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کوییرل به همراه شون,لارا و آلبی راهی خیابان میشوند تا در هوای خنک شبانه به فکر فرو روند.
کوییرل:هی شون .شون باتوام
شون:هان چیه چرا یواش حرف میزنی؟
کوییرل:هیس نمیخوام اون بفهمه
شون:کی؟لارا
کوییرل:نه بابا آلبی دو میگم
شون نگاهی به کوییرل و بعد به آلبی که داشت با لارا صحبت میکرد میکنه.
شون:چی شده نکنه چیزی فهمیدی ناقلا به ما نمیگی؟
کوییرل:نه ولی من فکر میکنم این آلبی داره نقش بازی میکنه بگمونم کار خودشه دیدی وقتی ما رو دید بجای اینکه عصبانی باشه چقدر خوشحال بود فکر کنم خودشو برای یه همچین روزی ساخته
شون:ساخته؟یعنی...
کوییرل:آره دیگه بابا منظورم اینه که داره ظاهر سازی میکنه که مثلا منم با شمام ولی به جان چوچانگ از اون هفت خطاست
شون:هی لارا چرا چسبیدی به اون بیا پیش خودم.خجالت نمیکشه مرد گنده انگار من اینجا بوقم
لارا:شون چت شد یه دفعه ؟کارت اصلا خوب نیست بیچاره نصف شبی از کارو زنگیش زده اومده به ما کمک کنه اونوقت تو داری در موردش...میدونم همش زیر سر این مارمولکه
شون:اوا لارا کوییرل یکی از بهترین دوستامه چی داری میگی
ـآلبی:شما دارین چی با هم بچ بچ می کنین به ما بگین
شون:هیچی داریم میرسیم اونجا موزس الان میریم تو آب کدو حلوایی میخوریم بعد دوبارره موزرو میگردیم
کویی:نه بهتره باشه برای صبح من خیلی خست...
لارا:نخیر باید همه هر جا که میریم با هم باشیم تا مطمئن باشیم دزد بین ما نیست
آلبیی:حق بالاراست من کاملا موافقم
کوییرل:شوخی میکنی؟من از صبح تا حالا سره پام
شون:بابا یه چند ساعت دیگم تحمل کن چیزی نمیشه که
کوییرل:باشه مجبورم دیگه





Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۰:۳۳ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۸۴
#41

Ali


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۲ شنبه ۴ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۶ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۴
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
کوییرل بنده خدا کوپالوتوس کرده بود...شون هم که از دریکی(دراکول خودمون) می ترسید عین کوییرل بود...لارا هم جلوتر ازهمه:ناسلامتی مردین ها!!!!!

یک ساعت بعد(دم در کافه)
شیخ آلبی که تازه داشت بیانیه رو تموم می کرد دید یکی در میزنه..
آلبی:پدر سوخته بی نزاکت...مگه بابات بهت یاد نداده نصفه شب جایی در نمی زنن؟؟؟
(درو باز کرد)...
آلبی:به به شون و خانوم بچه ها...کوچولو موچولوتونم که آوردین...(رو به کوییرل) کوچولو از این آب نباتا دوست داری؟؟؟(یه آب نبات سه کله بهش نشون میده)
شون:نه آلبی...ببین...(داشت ناخونشو می جوید)این یارو فک فامیلت رفته؟؟؟
آلبی:آره بابا...لارا چطوری؟؟؟خوش میگذره؟؟
لارا:شیخ آلبرفورث...شما به جرم دزدی از موزه باستان ما بازداشتین...هر حرفت میتونه علیه .....
همه:ماااااااااااااااا....
آلبی:بابا ما یه غلطی کردیم بیخیال...
شون:اعتراف می کنی آلبی؟؟
آلبی:آره بابا...منو باش گفتم جنبه داری...آخه دیگه یه دونه جاروی کثیف 50 ارزش داشت؟؟
همه:مااااااااااااااا....
شون:یعنی الماس دزدی کار تو نبود؟
آلبی:بابا یه چی بگو به گروه خونیم بخوره...ریش خودم...مگه دزدیدن؟
کوییرل:آره بابا...آلبی مطمئنی کار تو نبوده؟

آلبی:بابا حاضرم به جون مادرم هم قسم بخورم...برای اثبات حسن نیت،منم یه پایه و ستون کارآگاهی و پیداکردن دزد...اوکی؟
همه:اوکی...


اونجا هم با آلبرفورث باشین...
ww


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ دوشنبه ۴ مهر ۱۳۸۴
#40

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
دوستان من این متن رو بعد از شون نوشتم ولی چون دیشب نشد بفرستم الان میزارمش اگه دوست دارین ادامشو بدین

موزه نیمه های شب
شون:خب حالا چیکار کنیم
کوییرل:من میرم خونه یکم بخوابم
لارا:تازمانیکه الماسا پیدا نشه هیچکس حق نداره از موزه خارج بشه
شون:آرو باش عزیزم بر قلبت خوب نیست
کوییرل:
شون:کوییرل بهتره از اول شروع کنیم
کوییرل:یعنی میخواین منو دوباره بگردین
لارا:اگه لازم باشه صد بار میگردیمت.راستی زیر امامشو دیدی؟
کوییرل:واقعا که شون.اینو از کجا پیدا کردی
شون:بسه دیگه بزارین یکم فکر کنم
لارا:خب
شون:آره یادم اومد قبل از استیو آلبی اینجا بود
لارا:
کوییرل:مگه زده به سرت شون آلبی غیر ممکنه
شون:وقتی آلبی اومد تو مغازه گفت یکی دم دره که کارم داره و....

شون به یاد می آورد:
نقل قول:
آلبی:هیچی بابا هاگزهد خلوته....
شون:بیخیال بابا بیا پیش خودم....
آلبی:ایول...راستی شون یکی دم در کارت داره....
شون:کیه؟آلبی:نمی دونم...
شون:همین جا وایستا الان میام....
بعد از چند لحظه شون داشت به طرف آلبی می دوید....


کوییرل:آره فامیلشو به جونت انداخته تا فرصت کافی داشته باشه الماسارو برداره
لارا:ایول
شون:بیاین بریم سراغش
کوییرل: الان نصفه شبه
لارا:اگه میترسی تو نیا بریم شون
شون:چی شد میای یا نه؟
کوییرل: باشه بریم





Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۳:۱۷ دوشنبه ۴ مهر ۱۳۸۴
#39

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
و هر سه بر میگردن به موزه...
در حالیکه لارا در تمام طول راه فکر میکنه که کوییریل چیکاره اس این وسط که هی با اونا راه افتاده اینور اونور...
به موزه که میرسنشون میره جلو و کلمه رمزو به در میگه..ولی...در باز نمیشه...
شون آماده میشه که فریاد بزنه که لارا با خونسردی میاد جلو....برو عقب شون..من کلمه رمزو عوض کردم....
شون:عوض کردی؟آخه برای چی؟
لارا:ام...خوب...میدونی به من یاد دادن وقتی مشکلی پیش میاد به همه شک کنم...
شون: یعنی به منم؟بابا من ناسلامتی صاحب موزه ام.
لارا در حالیکه دوباره اون حالت خطرناک به چشماش برگشته با لحن تهدید آمیزی میگه:صاحب نصف موزه...فقط نصفش...تازه اون نصفه ای که یه دیوارش ریخت و خالیش کردیم مال توئه.....
شون که میدونه جر و بحث با لارا عاقبت خوشی نداره و دو بار کارشو به سنت مانگو کشونده عقب میره تا لارا درو باز کنه....
لارا به در میگه:ای زیباترین در دنیا برای لارا باز شو.
در سرخ میشه و از خجالت باز نمیشه...
لارا:ای بابا...این چرا اینجوری میکنه...در خوشگلم لطف کن باز شو کار داریم....
در نگاه عاشقانه ای به لارا میکنه.... .
شون:چی؟چه خبره اینجا؟؟میکشم....من این دره رو میکشم....این همه شب تو میموندی تو موزه...پس به خاطر این بود؟من هر دو تونو........ .
در بالاخره تصمیم میگیره باز بشه...کوییریل ردای شونو که هنوز سر گرم تهدید در بود میگیره و میکشه توی موزه...
شون:صبر کن..حالا میبینی....تو رو به عنوان کادوی کریسمس میفرستم برای اسمشو نبر..از این به بعد اسمت میشه در خانه ریدلها....و چشم شون به قیافه لارا میفته و بلافاصله ساکت میشه...
لارا:خوب اول ترتیب جسد دامبلو بدین....
هرسه بطرف تابوت دامبل راه میفتن و درشو باز میکنن...

هر سه نفر از ترس زبونشون بند میاد....
لارا:ش...ش...ش....شون؟؟؟این..این الماسا اینجا چیکار میکنن؟؟؟
شون:م....نمیدونم...چیزه..من یه قرار مهم با لرد سیاه دارم..باید برم.. .
لارا:شووووون....
صدای خنده ای از گوشه موزه به گوش میرسه....
لارا در حالیکه چوبشو بطرف صدا گرفته:کی هستی؟بیا بیرون....
تق...تق...تق...و کفش معروف از گوشه اتاق بیرون میاد..
شون:چی؟بازم تو؟تو الماسا رو برداشتی؟تو که دست نداری....
کفش در حالیکه سعی میکرد معصومانه ترین قیافه رو بگیره ولی به خاطر رنگ وحشتناکش موفق نمیشد:من نداره ولی گودریک که داره....
لارا و شون با هم:گودریک>اسکلت؟اون که حرکت نمیکنه...
کفش:خوب نه...حرکت نمیکرد چون کفش نداشت..من و برادرمو که پوشید خیلی هم خوب حرکت کرد...
لارا:ام...ش..ش..شون...چیزه..منم میتونم بیام سر قرارت با لرد؟ کوییریل جان مواظب موزه باش تا ما برگردیم..و منتظر جواب نمیشه و دست شونو میگیره و به سرعت از موز ه خارج میشن و کوییریلو مات و مبهوت اونجا تنها میذارن...


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ یکشنبه ۳ مهر ۱۳۸۴
#38

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
کوییرل:من میگیرمش تو بزنش!!!
لارا:
کوییرل:
شون:ول کنین. خودم حلش میکنم.
این رو میگه و میره جلوی در می ایسته. در تلقی میکنی و باز میشه. شون میاد حرف بزنه ولی....
اهم...اهم...شما با جادوی پیغام گیر من تماس برقرار کردید. من فعلاً نیستم و به شما مربوط نیست کجام!! اگه کاری دارین بگین یه سری بهتون میزنم!!!!
شون،کوییرل و لارا:
کوییرل:این...چی بود؟
لارا:جادوی پیغام گیر؟؟؟
شون: این چی گفت؟...شما فهمیدین؟
لارا:مثل اینکه اینجا چیزی گیرمون نمیاد. بیاین برگردیم موزه.
شون:آره موافقم. اگه از من میپرسی زیر سر اون کفشه!!
کوییرل: اینم چه گیری به کفش دادره!
لارا:راستی باید برای جسد دامبلدور یه حفاظی چیزی بذاری. یعنی چی این کارها! جسد رو همین جوری ول کردی وسط موزه!
شون:...


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ یکشنبه ۳ مهر ۱۳۸۴
#37

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کوییرل:هی شون اصلا ازطرز حرف زدن زنت خوشم نیومد
شون:به جهنم
کوییرل:مماااااااااااااا
لارا:خوب بهش گفتی مرد دزد شرط میبندم مدرک پروفسوریشم از یه جا کش رفته
کوییرل:هی شون جلوی زنت رو بگیرا وگرنه
شون:وگرنه پی
کوییرل: فراموش کن خب حالا از کجا شروع کنیم
لارا: از جیبای شما
کوییرل:جانم
شون:نه لارا من به کوییرل اعتماد دارم
لارا:باشه پس بریم دم خونه استیو
کوییرل:موافقم
شون:خب حالا خونش کجاس
کوییرل:
لارا:من میدونم دنبالم بیان

23 دقیقه بعد دم خونه استیو
تق تق تق
استیو:کیه
شون:ماییم یه مشکلی پیش اومده میشه یه دقیقه بیای دم در
استیو:باشه
کوییرل:من میگم وقتی اومد بیرون بریزیم روسرشو....
لارا:
کوییرل:و........ماچش کنیم
شون:مثل اینکه اینجا یه خانم هستا
کوییرل: ببخشید....





Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ یکشنبه ۳ مهر ۱۳۸۴
#36

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
در حالیکه شون و کوییریل مشغول جرو بحث بودن لارا مثل برق از راه میرسه....
-شون....شون...شون....
شون:او...آقای کوییریل...اجازه بدین همسرمو به شما معرفی کنم...ایشون خانم لا......
لارا:بابا معرفی چیه؟؟؟ول کن...میدونی چی شده؟
شون: نه...باز دیگه چیه؟اگه بازم کفش عزیز دسته گلی به آب داده من نیستم.خودت رو به راهش کن....
لارا:نه..نه...از اون بدتر...وقتی این آقا از قسمت جواهرات خارج شدن من رفتم درهارو ببندم که...که دیدم دو تا از گرونترین الماسامون سر جاشون نیستن
کوییریل:بله؟منظورتون چیه؟
شون:راستی؟خوب گشتی همه جا رو؟شاید کفشه شوخیش گرفته؟
لارا:نه بابا کفشه که دست نداره...با بنداش هم که نمیتونه الماس برداره...
لارا و شون هر دو به طرف کوییریل برمیگردن...
کوییریل: خوب حالا که اینطوره من تو پیدا کردن این یاقوتا کمکتون میکنم...
شون:المااااااااااااااااس....اونا الماسای ریون کلاو بودن...
کوییریل:خوب...باید فکرکنیم ببینیم آخرین کساییکه اومدن موزه کیا بودن....
شون:فکر کردن نداره خوب..خودت بودی...الماسا رو رد کن بیاد...
کوییریل: نه بابا قبل از من....مثلا استیو یا ویلیام؟؟؟ببینین پستاشونم خیلی مشکوکه....
لارا:پست؟؟؟؟پست چیه دیگه؟؟؟
کوییریل:ام...هیچی ولش کن....بذار فکر کنم....خوب....ویلیام که شوت شده...منم که نیستم..کار کار استیوه..اصلا از قیافه اش معلومه..ببینین چه چشمای شروری داره....شایدم کار مرگخوارا باشه..
لارا:
شون و کوییریل که میبینن لارا داره خطرناک میشه تصمیم میگرین به فکر کردنشون جای دیگه ای ادامه بدن...
شون:لارا ما میریم کمی تحقیق کنیم.. تو کارت که تموم شد درا رو قفل کن و برو خونه...
لارا:نه....منم میام...اگه فکر کردی میتونی منو با جسد دامبلدور اینجا تنها بذاری اشتباه کردی..منم میاااااااااااااام.


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ یکشنبه ۳ مهر ۱۳۸۴
#35

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کوییرل :شون میبینم که داری برشکست میشی
شون:هیچم از این خبرا نیست
کوییرل:حالا اینجا چی برای تماشا هست
شون:خب هر چی که بخوای از پر ققنوس تا جسد دامبلدور خدابیامورز
کوییرل:میرم یه دوری بزنم ببینم چه خبره

یک ساعت بعد
شون:نظرت چیه؟
کوییرل:خوبه من از اون قسمت جواهرات بیشتر خوشم اومد.خیلی وسوسه انگیز بود
شون: واقعا
کوییرل:آره راستی من چند تا چوبدستی دارم که قدمتش به دوهزار سال پیش از مرلین برمیگرده
شون:راست میگی.پس باید جالب باشه برام بفرستش
کوییرل:میشه 13هزار گالیون نقدی میدی یا قسطی
شون: یکم گرون نیست.تازه اینجا موزس نه عتیقه فروشی
کوییرل:قیافم اینقدر شبیهه سخاوتمنداس
شون:باشه یه فکری به حالش میکنم
کوییرل:در شمن هیچ خوشم نیومد ویلیتم ادواردو اینجا دیدم
شون:اونقدرام بد نبود
کوییرل:در هر صورت بده پستشو پاک کنن
شون:مممااااااااااا اونکه تو مغازه توهم اومده پس چرا تو
کوییرل:تو کار بزرگترا دخالت نکن
شون:





Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۴
#34

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
شون به خودش میاد..وایسا ببینم چی چی مگه من زنم رو تنها میذارم. این رو میگه و استیو رو میذاره روی کولش.
لارا:!!!
شون:خب ببینم استیو چه بلایی سرت اومده؟
استیو:داشتم...آی....
لارا:شون..حالش بده یه کاری بکن.
شون دستی به سرش میکشه و میگه :خب چی کار کنم. میبرمت یه جایی بیرون شهر. اونجا امنه چندتا جن هم ازت مراقبت میکنن ولی اگه از دست وزارت خونه فرار کرده باشی خودم دستگیرت میکنم!!!!
لارا:هی شون زود برگرد.
شون:نترس الان میام.
این رو میگه و سریع غیب میشه.
لارا توی موزه قدم میزنه و نگرانه. کفش سالازار رو از توی دهن زره گودریک گیریفیندور میکشخ بیرون و میگه:یه لحظه بشین سر جات. نمیتونی؟
کفش:ولم کن بابا بزار تفریح کنم!!!
لارا کفش رو میزاره سر جاش و از کفش میپرسه:پس برادرت کجاست؟
کفش:هیچی..تعطیلات رفته هاوایی!!!!!
تق...
شون:هاوایی؟ مگه دست خودشه؟
لارا:چی شد شون حالت خوبه؟
شون میشینه روی صندلیش ولی به سرعت بلند میشه و کفش سالازار رو از زیرش در میاره !!! و میزاره روی استوانه مخصوصش و میگه:آره بابا.چیزی نبود. بررسی کردم با چند تا لات دعواش شده بود اون هام یه حال اساسی بهش داده بودن!!
لارا کفش رو که میخواست آروم اروم جیم بشه رو میگیره و میکنتش توی دهن زره گودریک گیریفندور!!
بعد رو به شون میکنه و میگه:ترسیدم...یه وقت بلایی سر تو بیاد.
شون:چرا سر من؟
لارا:اون جایی که گفتی امنه؟ من زیاد به جن ها اعتماد ندارم. ترسیدم بلایی سرتون بیارن.
شون میخنده و میگه:نه..نگران نباش..اون ها من رو میشناسن. جن های همین قصرن. اینجا جا نبود بردمشون توی اون کلبه.
لارا دستی به گلدان عتیقه ای میکشه و میگه:من آخر نفهمیدم چرا شب ها نگهبان نمیگیری. مگه من نگهبانم؟
شون: خب من خودمم میام پیشت میمونم از این به بعد. آخه خیلی گرون میشه نگهبان.
کفش:این مزرفات رو تموم کنید من رو بیارین بیرون!!!
شون و لارا:
کفش از تو زره :


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۴
#33

استيو هالف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۷ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 131
آفلاین
ساعت 4 نيمه شب موزه
لارا به تنهايي موزه را در شب اداره ميكند
تق تق تق تق تق
لارا:يعني كيه ؟
لارا جلو رفت و در را باز كرد ما از ديدن چيزي كه ديد وحشت زده شد
مرد سبز پوشي كه خون از صورت او به بيرون ريخته ميشد در پاي راستش شكاف عميقي وجود داشت و يك دتش كاملا سوخته بود

لارا:استيووو كي اين بلا رو به سرت اورده
استيو:دارم ميميرم كمكم كن لارا خواهش ميكنم
لارا: بيا تو
استيو لنگلان لنگان وارد شد اما اتفاقي كه نبايد مي افتاد افتاد
شون:اکسپلیارموس
چوب دستي از دست استيو خارج شد و به زمين افتاد
لارا:شون چي كار ميكني
شون:وظيفه گرفتن يه مرگ خوار بي رحم
استيو:اما من ديگه مرگ خوار نيستم ديگه نميتونم توانايشو ندارم فهميدي اگه دلت ميخواد يه مرگ خوار خوب رو بگيري زنت آمادس اونو بگير
شون:لارا؟
لارا: شون ولش كن ميبيني كه حالش خوب نيست
شون:چي چي ولش كنم
لارا:اکسپلیارموس
چوب دستي از دست شون رها شد
لارا: متاسفم فقط گوش كن من بايد استيو رو فراري بدم هم لرد دنبالشه هم محفلي ها فهميدي
شون : من كاري به كاراي تو ندارم هر كاري دوست داشتي بكن اما اينجا نه
استيو آهي كشيد ازش خون زيادي رفته بود
لارا زير لب چيزي گفت سپس استيو را برداشت ورفت








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.