هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ یکشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۴
#32

Ali


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۲ شنبه ۴ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۶ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۴
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 48
آفلاین
شون تازه داشت یه نفس راحت می کشید...
شون:آخیش راح....
آلبی:هی سلام بر شون اعظم....صاحاب یکه تاز موزه...
شون:وای آلبی کجایی بابا...
آلبی:تو لباسام...
شون:هر هر هر...خوب چه خطرا....
آلبی(آه بلندی کشید):هی لوله گاز غریب....زندگی نمی چرخه...
شون:چرا؟؟؟؟
آلبی:هیچی بابا هاگزهد خلوته....
شون:بیخیال بابا بیا پیش خودم....
آلبی:ایول...راستی شون یکی دم در کارت داره....
شون:کیه؟
آلبی:نمی دونم...
شون:همین جا وایستا الان میام....
بعد از چند لحظه شون داشت به طرف آلبی می دوید....
شون:آآآآآآآآآلبیییییییییی.....کــــــــــــــــمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک....
آلبی:چیه بابا....چی شده....مگه گرگینه دنبالته....
شون:نه بابا دراکولا دنبالمه.....
آلبی(به طرف دراکولا):هو.....یارو وایسا بینم.....
دراکولا(در حالی که سرش باندپیچی بود):برو کنار....می کشمت...
آلبی:وایسا بینم تو دیگه کییی؟؟؟؟؟
دراکولا:من نوه لرد کنت منت فنت کریستوفر برام استوکر فراستوریکو دراکولای بزرگم که شیشصد و پنجاه هزار تا گاز گیری رکورد داره.....39 تا زن و دو هزار و پونصد و....
آلبی(وسط حرف طرف):ببینم تو همون کنت لرودیکو برام استوکری؟؟؟
دراکولا:آره...تو از کجا می دونی....
آلبی:بابا خنگه....از همون 2 سالگی حافظه ت ضعیف بود....منم بابا آلبی ریش گنده.....
دراکولا(هیجان زده):آلبی جون....عزیزم....
بعد هر دو تا پریدن بغل هم.....
شون:آلبی این یارو چیکارته؟؟؟؟
آلبی:پسر دختر خاله پسر عموی بابامه....درکول خودمون....


اونجا هم با آلبرفورث باشین...
ww


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۹:۴۶ چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۴
#31

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
شون داشت توی موزه قدم میزد و مواظب بود بلایی سر کسی نیاد!
همونطور راه میرفت و سوت میزد که دید یه بچه داره کفش سالازار رو میکنه توی جیبش!!!!!
کفش:برو اون ور بوزینه!داری چیکا....آی..کمک...
شون بدو بدو میره طرف بچه و کفش سالازار رو از جیبش میکشه بیرون و یقه بچه هه رو میگیره.
شون:داشتی چی کار میکردی هان؟دزدی؟الان نشونت میدم...
کفش:آخیش..خوب شد توی احمق اومدی!!!!! اگه توی احمق!! نمیمودی معلوم نبود با من بدبخت چی کار میکرد.
شون اینجوری( ) به بچه هه نگاه میکنه و میگه:اسمت چیه؟
بچه:جان مالکوم ویلیام جیمز موریارتی!!!!!!
شون: این اسم بود؟ داری از خودت در میاری؟
شون داشت با بچه هه سر و کله میزد که لارا با سرعت میاد پیشش و میگه:شون....شون...بدو.. کجایی؟اونور دعوا شده
شون:اه...عجب گیری کردیم.
بعد با یه طلسم بچه هه رو سر جاش خشک میکنه که فرار نکنه و میره دنبال لارا.
(کفش:ایول!!!!)
بخش داخلی موزه،سالن تابلو ها:
یکی:بهت گفتم اون مال منه...
اون یکی!!!:زر مفت نزن...اون مال منه....
شون و لارا به سرعت میرن اونجا تا ببینن چی شده.
شون:هی..آقایون..اینجا چه خبره؟
یکی:به تو چه؟....قیافشو!!..با اون سیبیل مسخره!!!
لارا دستش رو میکنه توی جیبش و چوبش رو درمیاره و قلب طرف رو نشونه میگیره:اگه جرات داری یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن.
شون:
ولی بعد به خودش میاد یادش میوفته باید عصبانی باشه!!!
شون:
یکی و اون یکی: چیز.....ما...یعن....
شون:هی...از موزه من گمشید بیرون....برین بیرون دعوا کنین...زورباشین..
اون یکی میخواهد حرف بزنه که شون جفتشون رو جادو میکنه با پسره که اون ور بودن از موزه شوت میکنه بیرون!
لارا: چقدر عجله داشتن!
شون:ولشون کن...
لارا:داشتن سر این بحث میکردن که تابلوی "مانتیکور تنها" مال اوناست.
شون :آره دیروز هم یکی اومده بود میگفت من گودریک گیریفیندورم!!!!!شمشیرم رو پس بدین!!!
لارا:چه گیری افتادیم..باید یه طلسمی چیزی درست کنم اینا نتونن بیان توی موزه
شون: میتونی؟
لارا: معلومه که میتونم.
کفش سالازار خودش رو به شون و لارا میرسونه و میگه:این چرت و پرت ها رو تموم کنید من گشنمه!!!!! چرم ندارین؟!!!!
شون:
لارا:


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
#30

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
بعد از اينكه بالاخره از شر دراكولا راحت ميشن لاراتا يه ماه پاشو توي موزه نميذاره...بعد از يه ماه با اصرارشون قبول ميكنه شبا تنهايي موزه رو اداره كنه.........
شب كه ميشه لارا در حاليكه به خودش تلقين ميكنه نميترسه بطرف موزه ميره.. .با كوچكترين صدايي از جاش ميپره.....
ودر حال رفتن با خودش حرف ميزنه:آخ...شون مگه گيرت نيارم...نميدونم چرا خودش شبا نمياد اينجا بمونه...فكر نميكنه من تك و تنها بين اونهمه موميايي و اسكلت و تابوت چيكار ميكنم؟؟؟
به موزه ميرسه...درو باز ميكنه و وارد ميشه...ولي اولين چيزي كه توجهشو جلب ميكنه گلدون بزرگيه كه از مرلين مرحوم به جامونده...گلدون سر جاي هميشگيش نيست.. ..
به سالن بزرگ ميرسه...ظرفا و پاتيلاي عتيقه....هيچكدوم اونجا نيستن.... ..
لارا:يعني چي؟؟؟؟اينجا چه خبر شده؟دزد كه نميتونه بياد اينجا...ما اين موزه رو طلسم كرديم........
لارا يه جغد فوري براي شون ميفرسته و ازش ميخواد بياد موزه......
20 دقيقه بعد شون كنار لارا توي موزه س و داره باتعجب به سالن خالي نگاه ميكنه..........
شون:يعني چي؟؟؟كي ممكنه اين كارو كرده باشه؟؟؟
هر دو ناراحت و عصبي توي موزه ميگردن تا ببينن چه چيزايي كم شده............شون چوبشو تكون ميده و ليست بلند بالايي از اشياءگم شده جلوشون ظاهر ميشه..........
در همين وقت يه نفر در موزه رو ميزنه....لارا با ناراحتي بطرف در ميره كه به همه بگه موزه فعلا تعطيله.....دوتا كارگر با يه كاميون جادويي پشت در هستن....سلام خانم پن...ما وسايلو آورديم
لارا:كدوم وسايل؟
كارگر 1:وسايلي كه آقاي پن داده بودن برا تميز كردن...وسايل موزه....ظاهرا آقاي پن خواسته بودن خودشون موزه رو رنگ كنن ولي وسايل موزه رو هم با ديوارا رنگ كرده بودن....نگران نشيد جز يكي دوتاش بقيه درست شد....
شون:مگه شماها قرار نبود صبح زود اينا رو برگردونين؟؟؟
لارا:.... ......
شون: ..


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۴
#29

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
صدایی از پشت سر اونها میگه:چه هوایی..من معمولاً روزها بیرون نمیام..ولی اینجا قصر قشنگیه...مثل مال خودم میمونه!
شون و لارا میچرخن طرف صدا.دراکولا چوب شون رو گرفته توی دستهاش و باهاش بازی میکنه!!!
دراکولا:هی....پن،فکر کنم این چوب جادو مال تو باشه. توی قلب من جاش گذاشته بودی!
شون:....جد..جداً؟...نمیدونستم!
لارا آروم به شون میگه:شون یه کاری بکن...این گرسنه شده. هنوز غذا نخورده!
دراکولا چوب شون رو میذاره توی جیبش و میگه:آفرین....به موضوع خوبی اشاره کردی!من واقعاً گشنمه.
شون یه قدم عقب میره و میخوره به کمد.از اونجایی که وایساده یه گونی!!!و یه میله معلومه. یه فکری به سرش میزنه.
رو به کنت میکنه و میگه:فکر کنم میتونم یه چیزی براتون درست کنم!
لارا: منظورت چیه؟
کنت دستش رو از توی جیبش در میاره و میگه:چیه؟ دوست داری داوطلب بشی؟
شون آروم خم میشه و گونی و میله رو برمیداره.
دراکولا با سوءظن نگاهی به شون میکنه:داری چی کار میکنی؟
شون میره طرف دراکولا:هیچی..این یه کیسه جادویی، اگه کسی سرش رو بکنه توی اون و با صدای بلند غذایی که دلش بخواهد را اعلام کنه غذا حاضر میشه.
دراکولا میخنده و میگه:تو که فکر نمیکنی من اینقدر احمق باشم؟ این شبیه داستان های مشنگ هاست. میخواهی من رو بندازی توی اون گونی؟
شون:نه ...باور کن.اگه باور نداری الان نشونت میدم.
این رو میگه و سرش رو میکنه توی گونی و با صدای بلند میگه:استیک اژدها.
بعد سرش رو از توی گونی در میاره و دست میکنه توی گونی و یه دیس بزرگ پر از استیک اژدها درمیاره!
لارا:...این دیگه کجا بود؟چرا من ندیده بودمش؟
دراکولا خوشحال میشه و کیسه رو از دست شون قاپ میزنه و سرش رو مینه اون تو. قبل از این که دراکولا حرفی بزنه شون محکم میله رو میکوبه توی سر اون!!! و بعد دست میکنه توی جیب دراکولا و چوبش رو درمیاره و اون رو دروباره میکنه توی قلبش.
دراکولا زوزه ای میکشه و میوفته زمین!
لارا: این دیگه چی جوریش بود؟ اگه دوباره بیدار بشه که کلت رو میکنه.
شون دراکولا رو میچپونه توی گونی!! و میگه:بیدار نمیشه. چون دارم میرم پسش بدم. اصلاً دراکولا نخواستیم.همون تابوتش بسه.
لارا یه نگاه به گونی میکنه و با یه ورد گونی و دراکولای توش رو منجمد میکنه.
لارا:اینجوری اگه بخواهد نمیتونه بیاد بیرون.
شون گونی رو میندازه روی کولش و میپرسه:اگه یخش آب شد چی؟
لارا:نترس آب نمیشه.فقط این رو زودتر بردار ببر.
شون با گونی از موزه میره بیرون تا دراکولا رو به همون شرکت پس بده.
لارا هم با عصبانیت کفش سالازار رو از توی ددهن زره وندلین شگفت انگیز میکشه بیرون و با عصبانیت میگه:امیدوارم دیگه از این چیزها نیاره توی موزه.


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱:۵۰ پنجشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۴
#28

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
لارا مشغول پاك كردن شيشه هاي موزه بود كه شون با عجله وارد ميشه....لاراااااااااااا....لارااااااااا
لارا:سلام شون...اومدي تو پاك كردن شيشه ها كمكم كني؟؟؟
شون:نه راستش سيبل...سيبل گم شده..من نميدونم كجاس......
لارادر حاليكه صحنه هاي شكنجه سيبل در خانه ريدل ها رو به خاطر مياره بي تفاوت به پاك كردن شيشه ها ادامه ميده.....:خوب اون هميشه همينطوري بود....يهو غيبش ميزد كه همه رو نگران كنه...بعدم ميديد كسي نگرانش نشد خودش خسته ميشد و برميگشت....
شون :خوب باشه...كمي صبر ميكنيم...اگه نيومد ميريم دنبالش...راستي تابوت دراكولا چي شد؟
لارا با عصبانيت:من چه ميدونم... منو از صبح با اون تنها گذاشتي و رفتي....منم گذاشتمش تو كمد تو و در كمدوقفل كردم كليدش رو هم گذاشتم تو كفش سسالازار و اونم كردم تو دهن اسكلت گودريك گريفيندور... .
شون:خوب پس خودم بعدا ترتيبشو ميدم...و بعد از 10 ثانيه متوجه حرفاي لارا ميشه...چي؟؟؟؟؟كمد من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟همون كمدي كه همه پولام توشه...عكس مادرم هم همونجاس... .
لارا:.. ..
شون با عجله بطرف اسكلت گودريك ميره و كفشا رو از دهنش در مياره...كفشا دادشون ميره هوا...آهاي پن مواظب باش...مگه نميبيني خوابيديم؟؟؟شون بي توجه به دوست عزيزش كفش كليدو در مياره و بطرف كمدش ميره...با ترس و لرز در كمدو باز ميكنه....
لاااااااااااااااااااااراااااااااااااااااااابيااااااا اينجااااااااااااااااا....
لارا:چيه باز ميترسي؟؟؟؟؟؟ وا......... .پس تابوت كو؟؟؟چيكارش كردي؟؟؟؟
شون:من كاري نكردم....در كمدو كه باز كردم نه دراكولا بود نه تابوت........
لارا:يعني اون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هر دو با وحشت به اطرافشون نگاه ميكنن...........


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۴
#27

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
شون که یه چیزهایی از درس ریاضی مشنگی یادش بوده! دودوتا چهارتا!! میکنه میبینه خوب زاخی که نیست،اوضاع هم حسابی طوفانیه. برای همین نفسش رو در سینه حبس میکنه و میره جلوی دراکولا می ایسته.
دراکولا یه نگاه عاقل اندر صفیح به شون میکنه و میگه:نه الان بهت احتیاجی نیست. خون تو رو به عنوان دسر میخورم!!!!!!!!!!!!!
سیبل در گوش لارا میگه:به درد مردن هم نمیخوره!!
لارا:
شون دیگه کاملاً جلوی روی کنت ایستاده، چند بار دهنش رو باز و بسته میکنه ولی چیزی شنیده نمیشه!!
بعد به این نتیجه میرسه که بهتره نفسش رو حبس نکنه!!!!
دستش رو آروم میبره توی جیبش و چوب دستیش رو محکم در دست میگیره(در همون موقع کفش سالازار یه گاز گنده از دست شون میگیره!!!)
دراکولا با بی توجهی میگه:چی کار داری؟ حرفت رو بزن، مگه نمیفهمی من گشنمه!
بعد رو میکنه به لارا و میگه:هی، بیا اینجا.
شون دیگه نمیفهمه داره چی کار میکنه، دستش رو از توی جیب رداش میکشه بیرون و قلب دراکولا رو نشونه میگیره.
دراکولا با صدای بلند میخنده و میگه:هی تو جوجه جادوگر میخواهی چی کار کنی؟
شون که بر اثر فشار عصبی و عوامل محیط تمام ورد هایی رو که بلد بوده فراموش کرده در یک لحظه دستش رو میبره عقب و چوب جادوش رو محکم توی قلب دراکولا فرو میکنه.
دراکولا از خشم و درد فریاد میزنه و بعد روی زمین ولو میشه.
لارا: این دیگه چی جوریش بود؟
سیبل:.......ک..کار ..جالبی بود! ولی بهتر نبود یه طلسم میزدی؟
شون:..برو بابا...دلت خوشه ..من اصلاً یادم نبود جادوگرم!
لارا با نفرت نگاهی به دراکولا میکنه و میگه:این اون شئی باستانی بود که سفارش داده بودی؟ دفعه بعد میخواهی چی سفارش بدی؟؟؟!!!
شون که سعی میکنه از جسد دوباره بی جان دراکولا دوری کنه میگه:من که نمیدونستم اونا این بیریخت رو برای موزه میفرستن! حالا باهاش چی کار کنیم؟
لارا چوبش رو حرکت میده و جسد دراکولا رو بر میگردونه توی تابوتش و در اون رو با یه طلسم سرد کننده منجمد میکنه. بعد رو به شون میکنه و میگه:به این میگن جادو. اگه یادت رفته یاد بگیر!!!!
شون با حسرت به تابوت دراکولا نگاه میکنه ومیگه:چوب جادوم رو چی کار کنم؟
سیبل میگه:بهتره اون رو فراموش کنی و بری یکی دیگه بگیری.
شون کفش ها رو از توی جیبش در میاره ومیگه:آره راست میگی.
کفش ها خودشون رو پیچ و تاب میدن و از دست شون فرار میکنن.
کفش سالازار به برادرش میگه:بیا باید این جا رو ببینی. جای قشنگیه.
و بعد راه میوفتن!
لارا میگه:این دو تا دیوونن؟ تا همین الان داشتن میلرزیدن که!
شون:این ها رو جدی نگیر. فقط دو جفت کفشن.
سیبل :به نظرتون بهتر نیست فردا موزه رو ببندیم؟آخه اگه این دراکولا دوباره بیاد بیرون...
شون و لارا: چی چی رو موزه رو ببندیم؟ همین جوریش کلی داریم ضرر میدیم.
شون:نگران اون نباشین، اون اصلاً روزها بیرون نمیاد. بقیش رو هم که طلسم لارا جلوش رو میگیره. اتفاقی نمیوفته.
لارا:خوب حالا که این قضیه تموم شد یادم اومد بهت بگم فردا باید بری بروشورهای تبلیغاتی جدید موزه رو بگیری. یادت نره.
شون روی صندلیش ولو میشه و میگه:باشه.
بعد که یادش میاد چند دقیق پیش کی روش نشسته بود مثل فنر از جاش میپره!!!!!
سیبل عرق صورتش رو خشک میکنه و میگه:خوب شد، داره صبح میشه. عجب شبی بود.
خورشید در حال طلوع بود و موزه تا چند ساعت دیگر کار خود را آغاز میکرد. برای همین شون و سیبل و لارا با عجله میرن موزه رو مرتب کنن


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲:۱۴ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۴
#26

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
لارا:خوب شون حالا كه بالاخره يادت افتاد جادوگري...زود باش شروع كن... .
شون:چي؟؟؟؟؟؟من؟؟؟؟؟؟؟چرا من؟؟؟؟؟؟
لارا:پس كي؟نكنه انتظار داري من........ ..
شون:نه نه نه....تو بخواي هم من نميذارم بري ولي فكر كردم شايد سيبل بخواد به ما لطفي بكنه و...... .
سيبل:اصلا فكرشم نكنين...من به خون آشاما آلرژي دارم.....و الكي عطسه ميكنه. .
شون:خوب....پس با اين حساب خودم ميرم جلو......
و با ترس و لرز به كنت نزديك ميشه............
كنت:پس چي شد اين شام من...شماها مهمون نوازيتون كجا رفته؟؟؟
شون كه با شنيدن صداي وحشتناك كنت يادش ميره براي چي نزديكش شده بودچوب دستيشو ميذاره تو جيبش كه چوبش تو دهن يكي از كفشا فرو ميره و جيغش در مياد....
شون:او....بله جناب كنت....راستش منم اومده بودم ازتون بپرسم چه جور خوني ميل دارين...مثلا گروه خون طرف چي باشه....خونش اصيل باشه يا نه و........... ..
لارا:.. ............
كنت:خوب.....منم ميخواستم همينو بگم.......آهاي دختر بيا جلو.......
لارا:سيبل....با توه....برو جلو ديگه...ادبت كجا رفته؟؟؟؟
كنت:نه........با خود تو بودم...بيا جلوتر....فكر ميكنم تو براي من مناسب باشي......تو خون آشام خوبي ميشي........
لارا:او......نه......خون آشام؟من ترجيح ميدم همون مرگخوار بمونم.....
كنت:مرگخوار؟تو مرگخواري؟لرد سياه از دوستان قديمي منه.......حتما خوشحال ميشه يكي از مرگخواراشو به من تقديم كنه....... .
بيا جلو.... ..........
شون:نه..........خواهش ميكنم...به ما فرصت بدين...من براتون يه شام بهتر آماده ميكنم... .
و با خودش ميگه:حالا چيكار كنيم...كاش زاخي اينجا بود اونو به خورد كنت ميداديم.....اميدوارم بتونم كسي رو به جاي لارا پيدا كنم...والا مجبور ميشم با كنت بجنگم


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
#25

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
شون به تپ تپ میوفته!!!!
شون:ای....این...چ..چی.....گفت؟؟؟..کی...چیز..چیزی ...گفت؟
لارا:شما هم اون رو شنیدین؟
سیبل:من این رو توی شارا دیده بودم! بیاین زودتر با هم خداحافظی کنیم!!
شون که از بودن لارا و سیبل جرات گرفته به زور برمیگرده و میخواهد به داراکولا نگاه کنه.
لارا و سیبل که میبینن شون خودش جرات نداره بچرخه به زور میچرخوننش طرف صدا!!!!
شون چشمهاش رو میبنده و میگه:ش..شما..کی..کی..باش..باشین؟
صدا:احمق وقتی داری با من حرف میزنی چشمهات رو باز کن.
شون اصلاً دلش نمیخواهد این کار رو بکنه و اتفاقاً چشم هاش هم همین نظر رو دارن!!!! اما میبینه چاره ای جز اون نداره. برای همین یکی از چشم هاش رو باز میکنه.
کنت دراکولا یه خلال دندون گذاشته لای دندون هاش و به شون لبخند میزنه!!!
دراکولا:سلام شون!!! حالت چطوره؟ خوبی؟
شون:ماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.....این..من رو از کجا....میشناسه؟
لارا بدون این که برگرده میگه:وایسا ببینم. این تو رو از کجا میشناسه؟
دراکولا صندلی شون رو میکشه جلو و میشینه روش. بعد میگه:هی شما دو تا هم باید برگردین.
سیبل و لارا اصلاً قصد ندارن این کار رو بکنن ولی شون به زور میچرخونتشون!!!
لارا زیر لب میگه:اگه زنده از اینجا برم بیرون خودم میکشمت شون!
شون:!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دراکولا:فعلاً حوصله دعوای شما رو ندارم. شام چی دارین؟ من هزار و خرده ای چیزی نخوردم!
شون احساس میکنه کسی داره در میزنه ولی بعد متوجه میشه صدای قلبشه!!
در حالی که سعی می کنه به دراکولا نگاه نکنه میگه:خوب...چیزه..یه کم..از همبرگر مک ویزارد!!! من مونده! اگه دلت میخواهد...
دراکولا با نفرت نگاهی به همبرگر شون میکنه و میگه:این آشغالا چیه؟ من از این چرت و پرت ها نمیخورم. خیلی وقته که غذای خودم رو نخوردم.
سیبل:غذای خودش؟ نکنه....نکنه....
لارا:نه...نه...نگو..
شون:شما...شما که ..دیگه از ..اون.چیزا نمیخورین؟
دراکولا:اوه..چرا...خیلی دلم برای خون تنگ شده!
لارا یه چیزی یادش میاد، خیلی آروم به شون و سیبل میگه:بچه ها...اگه درست یادم مونده باشه یه چوب توی قلب کارش رو می ساخت. مگه نه؟
سیبل:آره..راست میگی..یه چوب.
شون:پس شما سرش رو گرم کنین من برم یه چوبی چماقی چیزی پیدا کنم!
لارا:
سیبل:اون کفش سالازار راست میگه تو یه ذره خنگی ها! خوب ابله تو جادوگری! یادت رفته؟!
شون:راست میگیا!!!
لارا:...


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲۱:۱۷ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
#24

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
لارا به شون كه از ديدنش خيلي خوشحال شده بود و از خوشحالي داشت كفشاي سالازار اسلايترينو ميبوسيد نگاه ميكنه:خوب شون.مثل اينكه خيلي كار داريم....امشب منم اينجا ميمونم تا باهم كارا رو تموم كنيم.... ..
شون:چي؟تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟يعني تو برگشتي اينجا؟؟؟؟؟
لارا:آره...مگه نصف اينجا مال من نيست؟خوب بايد كمكت كنم..... ..
ساعت 3 شب.......
شون داره به حساب كتابا ميرسه و لارا وسايل موزه رو جابجا و مرتب ميكنه......
لارا:نه......................كمكككككككككككككككككككككك
شون همه كاغذارو ميندازه رو زمين ودر حاليكه سر راهش دو تا گلدون ويه كوزه گرونقيمتو ميشكنه بطرف لارا مي دوه.........
چي شده؟؟؟؟لاراااااااااااااااااااااا؟
لارا:شون....اين.......تكون........ميخوره.......
شون درحاليكه سعي ميكرد ترسشو مخفي كنه:خوب.............آره............منم فهميدم...ظهر هم برا من تكون ميخورد.... .
لارا:شووون.....الان كه شبه...اگه اون بياد بيرون........... .
هر دو رنگشون پريده بود...
لارا:شون بيا بريم.....صبح برميگرديم.من ميترسم.. .
شون:نه لارا.......ترس نداره كه.....بايد يه كاري كنيم
تق..........در تابوت باز ميشه.............
شون كه تا اون موقع شجاعت به خرج داده بود ميپره پشت لارا............
ولي.......كسي كه كنت دراكولا نيست...سيبل تريلانيه...
لارا:شووون...خداي من ...اينكه تابوت نيست....اين ميز تحرير مرلين مرحومه....تابوتو گذاشتيم تو سالن بزرگ.....
لارا:سيبل..تو اينجا چيكار ميكني؟ما رو ترسوندي.... .
سيبل:خوب.راستش لارا...........ميدوني...من...و ميزنه زير گريه..... من تو پارك جادوگران كار ميكردم...فال ميگرفتم...شما كه از اونجا رفتين منم حوصله ام سر رفت و كارو ول كردم....كسي به من كار نميده چون همه منو شناختن...منم پول نداشتم اجاره برجمو بدم...اومدم امشبو اينجا بخوابم....
لارا:اووووو.......ساكت باش سيبل.....تو از بچگي همينطوري بودي....سرم رفت....چقدر جيغ و داد ميكني........ .
ناگهان صداي سردو وحشتناكي از پشت سر لارا ميگه:بله.....به نظر منم اينجا كمي سروصداش زياده.حتي منو از خواب1500ساله ام بيدار كردين....شما كنت دراكولا رو عصباني كردين و حالا بايد جواب پس بدين.........
كسي جرأت نميكرد به پشت سرش نگاه كنه...يعني كنت دراكولا واقعا.........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
#23

ایواناold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۰ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۴ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گریفیندور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 246
آفلاین
شون:وای نه! من نمیتونم اینو تو موزه م نگه دارم آخه!

لارا:اوا چرا؟ دراکولا به این نازی!

سیبل:آره معلومه چقدر نازه!

زاخی:خب بچه ها حالا که همه این جا جمعین بیاین جشن بگیریم!

ایوانا:برو بابا تو هم حال داریا....

دبی:هنوز جشن کلاس رقص مونده...!

زاخی پکر به نظر میرسید.

لارا: وای شون میخوای هر شب اینجا پیش تو باشم؟!دلم برات تنگ میشه....! :bigkiss:

شون:منم همین طور لارای عزیزم...

ملت:اوق...!

یهویی در موزه باز میشه....


!!Let's rock 'n' ROLE








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.