شون که یه چیزهایی از درس ریاضی مشنگی یادش بوده! دودوتا چهارتا!! میکنه میبینه خوب زاخی که نیست،اوضاع هم حسابی طوفانیه. برای همین نفسش رو در سینه حبس میکنه و میره جلوی دراکولا می ایسته.
دراکولا یه نگاه عاقل اندر صفیح به شون میکنه و میگه:نه الان بهت احتیاجی نیست. خون تو رو به عنوان دسر میخورم!!!!!!!!!!!!!
سیبل در گوش لارا میگه:به درد مردن هم نمیخوره!!
لارا:
شون دیگه کاملاً جلوی روی کنت ایستاده، چند بار دهنش رو باز و بسته میکنه ولی چیزی شنیده نمیشه!!
بعد به این نتیجه میرسه که بهتره نفسش رو حبس نکنه!!!!
دستش رو آروم میبره توی جیبش و چوب دستیش رو محکم در دست میگیره(در همون موقع کفش سالازار یه گاز گنده از دست شون میگیره!!!)
دراکولا با بی توجهی میگه:چی کار داری؟ حرفت رو بزن، مگه نمیفهمی من گشنمه!
بعد رو میکنه به لارا و میگه:هی، بیا اینجا.
شون دیگه نمیفهمه داره چی کار میکنه، دستش رو از توی جیب رداش میکشه بیرون و قلب دراکولا رو نشونه میگیره.
دراکولا با صدای بلند میخنده و میگه:هی تو جوجه جادوگر میخواهی چی کار کنی؟
شون که بر اثر فشار عصبی و عوامل محیط تمام ورد هایی رو که بلد بوده فراموش کرده در یک لحظه دستش رو میبره عقب و چوب جادوش رو محکم توی قلب دراکولا فرو میکنه.
دراکولا از خشم و درد فریاد میزنه و بعد روی زمین ولو میشه.
لارا:
این دیگه چی جوریش بود؟
سیبل:.......ک..کار ..جالبی بود! ولی بهتر نبود یه طلسم میزدی؟
شون:..برو بابا...دلت خوشه ..من اصلاً یادم نبود جادوگرم!
لارا با نفرت نگاهی به دراکولا میکنه و میگه:این اون شئی باستانی بود که سفارش داده بودی؟ دفعه بعد میخواهی چی سفارش بدی؟؟؟!!!
شون که سعی میکنه از جسد دوباره بی جان دراکولا دوری کنه میگه:من که نمیدونستم اونا این بیریخت رو برای موزه میفرستن! حالا باهاش چی کار کنیم؟
لارا چوبش رو حرکت میده و جسد دراکولا رو بر میگردونه توی تابوتش و در اون رو با یه طلسم سرد کننده منجمد میکنه. بعد رو به شون میکنه و میگه:به این میگن جادو. اگه یادت رفته یاد بگیر!!!!
شون با حسرت به تابوت دراکولا نگاه میکنه ومیگه:چوب جادوم رو چی کار کنم؟
سیبل میگه:بهتره اون رو فراموش کنی و بری یکی دیگه بگیری.
شون کفش ها رو از توی جیبش در میاره ومیگه:آره راست میگی.
کفش ها خودشون رو پیچ و تاب میدن و از دست شون فرار میکنن.
کفش سالازار به برادرش میگه:بیا باید این جا رو ببینی. جای قشنگیه.
و بعد راه میوفتن!
لارا میگه:این دو تا دیوونن؟ تا همین الان داشتن میلرزیدن که!
شون:این ها رو جدی نگیر. فقط دو جفت کفشن.
سیبل :به نظرتون بهتر نیست فردا موزه رو ببندیم؟آخه اگه این دراکولا دوباره بیاد بیرون...
شون و لارا:
چی چی رو موزه رو ببندیم؟ همین جوریش کلی داریم ضرر میدیم.
شون:نگران اون نباشین، اون اصلاً روزها بیرون نمیاد. بقیش رو هم که طلسم لارا جلوش رو میگیره. اتفاقی نمیوفته.
لارا:خوب حالا که این قضیه تموم شد یادم اومد بهت بگم فردا باید بری بروشورهای تبلیغاتی جدید موزه رو بگیری. یادت نره.
شون روی صندلیش ولو میشه و میگه:باشه.
بعد که یادش میاد چند دقیق پیش کی روش نشسته بود مثل فنر از جاش میپره!!!!!
سیبل عرق صورتش رو خشک میکنه و میگه:خوب شد، داره صبح میشه. عجب شبی بود.
خورشید در حال طلوع بود و موزه تا چند ساعت دیگر کار خود را آغاز میکرد. برای همین شون و سیبل و لارا با عجله میرن موزه رو مرتب کنن