هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
رون وقتی کوچک بود فکر می کرد بدشانس ترین آدم روی زمین است. تا اینکه بزرگ شد و فهمید کاملا درست فکر می کرده.
حالا که کارش به دارالمجانین کشیده شده بود می توانست حس و حال هری را درک کند.
نه اینکه هری دیوانه باشد ها! نه! اشتباه برداشت نکنید.
در واقع رون می توانست بدبختی، دردسر کشیدن، داشتن دوستان آویزان، تحت تعقیب بودن و حتی یتیمی را خوب حس کند.
پسر مو نارنجی در افکارش غرق بود ولی با باز شدن در و ورود شخصی مرموز از فکر بیرون آمد.
فرد مرموز مقابل رون روی صندلی نشست و پرونده ای خاک گرفته را باز کرد و از آنجایی که کمی بی فرهنگ تشریف داشت کل گرد و خاک نشسته روی پرونده را توی صورت رون فوت کرد.

- اههه اههه... آقا درسته ما ویزلی ایم، مو نارنجی ایم، زیادیم، بدبختیم، بی پولیم، با مشنگا و مشنگ زاده ها دوستیم و مظلوم واقع شدیم; ولی این دلیل نمی شه که شما گرد و خاکا فوت کنی بیان سمت من.
- آقای ویزلی مشکل از سمت شما نیست بالاتر هم گفتن بی فرهنگم.
- صحیح.

مرد کش و قوسی به بدنش داد و آماده ی مصاحبه با رون از همه جا بی خبر شد. اگر می پرسید چرا باید در دارالمجانین با آدم مصاحبه کنند باید به عرضتان برسانم، من چه میدانم؟ حتما لازم است دیگر!
- نام و نام خانوادگی؟
- رونالد آرتور ویزلی.
- شهر یا کشور؟
- روم.
- میوه؟
- ریواس... البته یسریا میگن سبزیجاته. پس من میگم رطب.
- رنگ؟
_ نارنجی!
- نارنجی که با ر شروع نشده مشنگ!
- عوضش رنگ مورد علاقه ویزلیاست. تو ژنای ما الل غالب نارنجیه! حتی خون مونم نارنجیه! تازه می خواستیم تو هاگوارتز یه گروه نارنجی هم درست کنیم...

مرد محکم با مشت روی میز کوبید و رون درجا ساکت شد.
- ساکت شو! داری مسخره بازی در میاری؟ فکر کردی الکیه و هرچی دلت خواست می تونی اینجا بگی؟... می خوای بهت بفهمونم اینجا قدرت دست کیه؟

رون نمی خواست کسی بهش بفهماند. او دیوانه نبود خودش می فهمید.
- ببخشید... خودم میدونم قدرت همیشه دست اسنیپه و هر وقت بخواد می تونه از گریف امتیاز کم بکنه.

شاید هم دیوانه بود؟!
به هرحال فقر می تواند روی همه چیز تاثیر بگذارد...
- آفرین خوب گفتی!حالا یه صفر امتیاز به رنگی که نوشتی بده. منم بیست امتیاز به رنگ خودم میدم... حالا اعتراف کن چی شد که کارت به اینجا کشید.

همین که فرد مرموز این را پرسید بغض رون ترکید و با آب و تاب شروع به تعریف ماجرای زندگی اش کرد. حتی خاطراتی از دوران جنینی، نوزادی اش گفت و به همین دلیل چند شبانه روز پشت سر هم گذشت. در اثر گذر زمان موهایش کمی رشد کرد و چشمانش بسیار پف آلود شد.
بازرس مرموز هم همزمان که به خاطرات رون گوش می کرد چیزی در دفترچه اش می نوشت. او هم انقدر نوشت و نوشت تا دستش شل و سپس کنده شد.
- اینجوری بود که کارم به اینجا کشید. عه دستتون چی شد؟
- چه داستان تلخی.... مهم نیست. ببین تو رو نقاشی کردم.

سپس عکسی را نشان رون داد که بی شباهت به سوسک نبود.
- سوسک کشیدی؟ من شبیه سوسکم؟
- نه بابا سوسک چی؟ این درست مثل خودت انگله. انگل اجتماع.
- مردک به من میگی انگل اجتماع؟بگم...

حرف رون هنوز تمام نشده بود که مردی ناگهان داخل شد و دست بازرس را محکم گرفت و درحالی که داد میزد: "تو چرا دوباره از بخشت فرار کردی و اومدی اینجا؟" او را کشان کشان بیرون برد.
سپس بازگشت و روبه روی رون نشست.

- آقای ویزلی بابت اشتباه پیش اومده واقعا عذر می خوام. گاهی مریضا از دستمون در میرن و مصیبت هایی پیش میاد. بگذریم... اونطور که شنیدم یسری حرکات نامتعارف از سمت شما دیده شده که خب با پا در میونی آقای لوسیوس مالفوی حل شده. حتما می پرسین چرا جناب مالفوی کمکتون کرده. باید درجوابتون بگم پسر ایشون الان تنها به دست شما نجات پیدا میکنه. برای همین از ما خواستن هر چه سریعتر شما رو آزاد کنیم تا برگردین مسابقه.

مرد این را گفت و دست های رون را باز کرد تا بتواند دوباره به سوژه ی اولیه و مسابقه جام آتش بازگردد.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۲

گریفیندور

گرینگوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ دوشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۱:۱۸:۰۸ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳
از شما به ما چیزی نمی ماسه
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 38
آفلاین
رون با چهره مچاله شده با لب و لوچه آویزان ، خسته و خمیده با آن چشم هایی که از فرط بی خوابی ترک های قرمزی برداشته بود دقایقی به تازه وارد بَشاش که از روی هیجان بی قرار برای گروهبندی بود زل زد و سپس دچار اختلال استرس پس از سانحه گردید؛ تمام اتفاقات کارگاه بار دیگر در ذهنش مرور شد. آن همه متن که بدون اینتر نوشته شده بود و باید آن را می خواند، روز ها بی خوابی، جملات جفنگ و سوژه های آبکی و مزخرف، همه آنها یک دور الا چند دور از جلوی چشمانش رد شد. دیری نگذشت که میز اداریی که بین رون و تازه وارد فاصله انداخته بود شروع به لرزیدن کرد. رون از شدت حملات عصبی ناشی از اتفاقات اخیر شروع به لرزیدن کرده بود، چند تار مو که تازگی روی سرش درآمده بود با لرزش رون اینور و آنور میرفت. کمی بعد، شدت لرزش ها بیشتر شد و رون به عقب رفته و دچار تشنج شدیدی گردید، در همان هنگام قلمی که در دستش گرفته بود و روی کاغذی قرار داشت به سرعت اینور و آنور کرد و خطوطی نامتقارن رسم کرد. به نظر میامد رون چیزی را می خواست به تازه وارد بازگو کند.
_م... مممم... مممیی... می... می... می.‌‌..
_میتونم برم؟

تازه وارد که فرصت را مناسب دید لبخندی تا بناگوش زد و جهید تا باری دیگر مهر تایید و قلم را بردارد و خود را گروهبندی کرده و مهر تاییدی بر آن زند ولی در همان هنگام رون مچش را محکم با دستش گرفت و باعث شد تازه وارد و رون رخ به رخ شوند و تازه وارد با چهره وحشتناک رون که خشم از سر و رویش میبارید رو به رو شود.
_می... می... میکشمت.

تازه وارد که زهره اش ترکیده بود دستش از دست رون رها کرد و با جیغ و فریاد سعی در فرار کردن از دست او داشت، رون هم هر چه که دستش میامد از قندان جلو میزش گرفته تا کشو های پر از بایگانی ورقه های گروهبندی را به سمت تازه وارد پرت میکرد و دنبالش دور تا دور اتاق میدوید. چند لحظه بعد در اتاق باز شد و شخصی با زونکن(کلاسور) کت و کلفتی در حال ورود به اتاق بود.
_ببخشید در مورد عوض کردن گروه که گفته بودید دلیلتون چیه بنده تمام دلایل رو مدلل و مستند کردم خدمت ش..‌. عذر می خوام مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم... بعدا تشریف میارم.

شخص مذکور با همان سرعتی که قصد ورود به اتاق را داشت با دیدن ورقه های پراکنده روی زمین، کشو های درآمده و شخصی با چند تار مو روی سرش که در حال چپاندن کاغذ در دهان شخص دیگر و کوبیدن پی در پی مهر تایید بر سر و رویش بود برگشت و در را بست. چند دقیقه بعد هئیت مدیره سایت و ناظران و ریش سفیدان وارد اتاق شدند تا رون را از تازه وارد جدا کنند، توانستند، البته با چند مصدوم که به دلیل مشت و لگد های رون در آن میان دچار جراحت شده بودند. با نظر بزرگان تصمیم بر این شد که رون را به تاپیک دارالمجانین لندن ارسال کنند تا یک مورد مطالعه برای سوژه قرار بگیرد و در همانجا بستری شود.
مشکل دیگر پیش آمده این بود که حالا انبوهی از ملت پیگیری که می خواستند از گروهبندی و تغییر گروه خود با خبر شوند در مقابل درب اتاق تجمع کرده بودند، آن شخص زونکن به دست هم با گفتن "این تغییر گروه ما چیشد پس" در به در بدنبال ناظران سایت در راهرو راه افتاده بود.
اژدها هم با مشاهده همه این اتفاقات و حوادث، عذاب وجدان گرفت و به فکر فرو رفت که چه کاری میتواند برای رون بدبخت انجام دهد.

کمی بعد، تاپیک دارالمجانین

پنکه سقفی به آرامی میچرخید و قیژ قیژ میکرد. رون بر روی صندلی با تنگ‌پوش که لباس مخصوص روانی ها بود و غل و زنجیر بسته شده بود و رو به رویش، روی میز، نوشته ای وجود داشت که بیانگر آغاز یک سوژه جدید بود. همچیز در آرامش قرار داشت تا اینکه درب اتاق شروع به باز شدن کرد...



پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
رون خوشحال شد. خیلی خوشحال.

در زندگی یک ویزلی زیاد پیش نمی آید که از ته دل خوشحال شود. شاید مثلا وقتی که یک لوبیای اضافه ته سوپش پیدا می کند. یا مادربزرگ پدری صد و چند ساله شان وسط غذا خوردن خوابش می برد و می توانند ته بشقاب او را هم در آورند. یا وقتی به او اجازه می دهند در روز تولدش بادکنک خانوادگیشان را که در سالگرد تولد همه اعضای بالای پانزده سال خانواده باد می کنند، باد کند. البته این شرط سنی دلیل خاصی نداشت. فقط برای این بود که آن ویزلی، احساس خاص بودن بکند.

روز های خاص دیگری هم در زندگی ویزلی ها وجود داشت. مثلا روزی که وارد هاگوارتز می شدند. با خوشحالی از در مدرسه وارد می شدند و بلافاصله با جمله "وای خدای من... یه ویزلی دیگه" این حقیقت که حتی در مدرسه هم چندان خاص و محبوب نیستند، مثل پتک توی سرشان کوبیده می شد. رون در این مورد حتی از بقیه هم بدشانس تر بود. چرا که بعد از فاجعه ای به نام "فرد و جرج" وارد هاگوارتز شده بود و در بدو ورود با انواع سبزیجات گندیده و پاتیل و جاروی مستهلک از او پذیرایی به عمل آمده بود.

با وجود این، رون حالا از ته دل احساس خوشحالی می کرد و چون یاد نگرفته بود این خوشحالی را چگونه بروز بدهد شروع به جفتک انداختن و آفتاب بالانس زدن کرد و کل کارگاه را به هم ریخت.

اژدها که این میزان از بی جنبگی را دید، رون را به سمت در دیگری هل داد.
- حالا نگفتم این بخش تموم شده که. گفتم می تونی بری مرحله بعد این قسمت. کاری که شروع کردی رو باید تموم کنی. برو مرحله بعد... گروهبندی...

رون از در وارد شد و معنی "کاری که شروع کردی رو باید تموم کنی" را فهمید!

تازه وارد پرشور در حالی که بالا و پایین می پرید گفت:
-دوباره سلام. من قراره گروهبندی بشم. می خوام روونا ریونکلاوی باشم که تو هافلپافه و به تالار گریفیندور هم دسترسی داره و ناظر اسلیترینه. من یه تازه وارد باهوش شجاع کوشا و اصیلم که از رنگ های سبز و قرمز و زرد و آّبی عمیقا متنفرم و نمی تونم تحملشون کنم. منو گروهبندی کن!





پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۸:۵۲ یکشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۱

محفل ققنوس

پیکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ یکشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
امروز ۳:۴۴:۱۴
از جیب ریموس!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 41
آفلاین
خلاصه: رون ویزلی همراه سدریک و فلور و ویکتور برای شرکت در جام آتش انتخاب شده، و مرحله‌ی دوم به این شکله که باید دراکو رو که ازش متنفره، از دست اژدهایی که دست بر قضا مادرِ لرده نجات بده. تو این پروسه، اژدها رو عصبانی میکنه و نه تنها اژدها موهاشو میسوزونه، که مجبور میشه بره توی کارگاه داستان نویسی کار کنه. الان یه تازه وارد اومده و داستانشو به رون داده تا براش بخونه. متن تازه وارد اینتر نداره!


تصویر کوچک شده


رون همه سعیشو میکرد تا متنو بخونه، ولی متن بدون اینتر، خوندنش خیلی سخت بود. تازه وارد پر شور و شوق هم بیخیال نمیشد.
- خوندیش؟ تایید شد؟ برم کلاه گروهبندی؟ برم توی چت باکس دامبل و ولدی رو به دوئل دعوت کنم؟ برم خودمو وارد همه سوژه ها کنم؟ برم؟ برم؟ برم؟...
- متن بدون اینتر به من میدی انتظار داری به این زودی تموم شه؟! فقط خوندنش یه هفته طول میکشه!
- پس بهتره زودتر دست به کار شی.

رون می‌خواست قبول نکنه؛ می‌خواست برگه رو مچاله کنه و فرو کنه تو حلق تازه وارد و بره مستقیم با اژدها روبرو بشه... ولی با یاد آوری اتفاقی که برای موهاش افتاد، اشک توی چشماش جمع شد و شروع کرد به خوندن. دلش نمی‌خواست این دو سه تا تار موی تازه رشد کرده‌شو هم از دست بده...

یک هفته بعد

رون با چشمای قرمز، در حالیکه لبه های کاغذ توی دستش مچاله شده بودن، همچنان مشغول خوندن بود. کاملا مشخص بود که تمام این مدت نخوابیده. توی این مدت، دو سه تا تار موی دیگه هم روی سرش رشد کرده بود و برای نشون دادن وخامت اوضاع، با شلختگی هر چه تمام تر روی صورتش افتاده بود. بالاخره داشت به انتهای متن می‌رسید... سه خط... دو خط... یه خط...

- بـــــــــــــــالــــــــــــــاخــــــــــــــــــره!

تازه وارد که یه گوشه، از ورقه های داستان های تایید نشده، برای خودش بالش و پتو ساخته بود و صدای خروپفش بلند شده بود، از خواب پرید و با هیجان بیش از پیش، به سمت رون جهید. توی این مدت سر به سر رون نذاشته بود، بلکه داستانش راحتتر تایید بشه. اما همینکه دهن باز کرد تا درباره وضعیت تایید شدنش سوال بپرسه، رون با بالاترین تن صدایی که داشت، روی تازه وارد داد کشید.
- تایید نشد! معلومه که تایید نشد! این مضخرف ترین و وحشتناک ترین و وقت حروم کن ترین داستانی بود که خوندم! حتی از داستان زمان تازه واردی من بدتر بود! نه رعایت علائم نگارشی، نه شخصیت درست و حسابی، نه داستانی که با عقل جور در بیاد! چجوری انتظار داشتی تایید بشی؟!

تازه وارد با چشمای پر از اشک به رون نگاه کرد و وقتی داد و بیدادش تموم شد، برگه ای رو از جیبش در آورد.
- مایه تاسفه... ولی اشکال نداره! من محض احتیاط این یکی رو هم آماده کرده بودم.

رون که از عصبانیت و خستگی نفسش بالا نمیومد، برگه رو از دست تازه وارد گرفت و وقتی چشمش به یه متن طویل بدون اینتر دیگه افتاد، غش کرد. تازه وارد برگه رو از دست رون بیهوش گرفت و مهر تایید گذاشت پای برگه‌ش و خوشحال و خندان بیرون رفت.

اژدها که تمام مدت شاهد این ماجرا ها بود، اشکی که از گوشه چشمش خارج میشد رو پاک کرد.
- خوندن یه متن بدون اینتر کامل... اون یه شوالیۀ واقعیه. رون ویزلی مجوز رفتن به مرحله بعدی رو داره.


ویرایش شده توسط پیکت در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۹ ۹:۰۹:۵۷
ویرایش شده توسط پیکت در تاریخ ۱۴۰۱/۴/۱۹ ۱۴:۵۸:۰۲

یه بوتراکلِ جذاب




پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹

دراکو مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۱ شنبه ۱ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ سه شنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 30
آفلاین
رون که از رفتار پسرک، عجیب و غریب تعجب کرده بود... تصمیم بدون حتی نگاه کردن به نوشته پسرک ان را رد کند یا حداقل سنگ اندازی کند... ولی با خودش فکر کرد و گفت: اگه من این کار رو کنم همه باهام قهر می کنن... وقتی همه باهام قهر کنن خانواده ام تردم میکنه... و بعدش وقتی طرد شدم دچار بلای خانمان سوز اعتیاد میشم و ممکنه دست به کار های خلاف بزنم و به اکیپ مواد فروشان چیز بپیوندم و مواد جابجا کنم و تو مرز بگیرنم و اعدامم کنم... بعد که مردم بیان جنازه مو اتیش بزننن و نتیجه این فکر این شد که رون از کار نکرده اش منصرف شود.


-پسرک چرا اینتر نزدی؟!

-من ادم مغروری هستم و از جادوی سیاه خوشم میاد و الان اگه حرف بزنی طلسمت میکنم و تازه به جادو ام اعتقاد دارم.
_

رون که فهمید که اگر جواب منفی بدهد.... طلسم سختی در انتظارش خواهد بود و اگر جواب مثبت دهد گیر ان اژدها بد عنق می افتد... راه فراری نداشت یا اینطور به نظر میرسید.



پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۹

هلنا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۸ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
از نا کجا آباد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 34
آفلاین
رون پس از ساعت ها به گارکاه برگشت ، بشقاب جادویی در دستش بود و هر از گاهی هم ناسزایی بار هلنا میکرد . درب اتاق را باز کرد و با چهره ای عصبی دنبال هلنا میگشت.

_هی تو ! کجایی پس؟
جوابی نشنید ، بنابراین بشقاب را روی میز گذاشت ، همان لحظه کاغذ پوستی توجهش را جلب کرد.

نقل قول:
کله هویجی
تو خیلی زود باوری . اصلا من مامور نبودم .میخواستم ببینم تو چه جور آدمی هستی و کمی هم باهات شوخی کنم. امیدوارم منو ببخشی.
هلنا ریونکلاو


رون که تازه فهمید بود ، چه کلاهی بر سرش رفته است ، با نفرت به پشت میزش برگشت .در ذهنش به هلنا ناسزا میگفت و به ساده لوح بودن خودش نیز فکر میکرد.
ناگهان صدای در آمد و پسر ریزه میزه ای وارد اتاق شد و داستانش را روی میز گذاشت.

_ میشه اینو بخونی ، زود ، تند ، سریع چون خیلی کار دارم.

رون که از نوع حرف زدن پسرک خوشش نیامده بود ، کاغذ را محکم از روی میز برداشت و شروع به خواندن کرد.



Kind,Calm,smart
Be yourself and do not change your self in any way


پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۴۹:۲۸ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
ـ چه شرطی؟
چهره طلبکار و از خود راضی هلنا ناگهان حالت متفکری گرفت و خودش را عقب کشید:
- خ... خب... شرط دیگه!
- تو باید بگی چه شرطی تا من انجامش بدم.
هلنا گیر افتاده بود و سلول های مغرور مغزش اصلا از این وضع راضی نبودند.
سلول های مغرور: زود باش بهش بگو چه شرطی و پوزش رو به خاک بمال!
هلنا: ا... اما... من نمیدونم چه شرطی بذارم.
سلول ها:
هلنا: آخه اون کله هویجی چیکار میتونه برای من بکنه؟
هلنا اصلا متوجه نبود که جمله آخرش را بلند گفته است ولی سلول ها متوجه شدند و سکوت پیشه کردند، باشد که رستگار شوند.

- خوشم نمیاد بهم بگی کله هویجی!
- حرف نزن، زود باش شرطمو انجام بده.
- هنوز نگفتی شرطت چیه.
- خب تو چیکار داری شرط من چیه، تو فقط انجامش بده.
رون فهمیده بود که هلنا بدجور گیج شده؛ البته این را نمیدانست که گیج شدن هلنا بخاطر بی عرضه بودن خودش است.
- ببین هلنا من کار های زیادی میتونم برات انجام بدم.
بحث برای سلول های مغرور جالب شده بود.
- مثلا؟
- مثلا...
- هوففف انگار این شرط طلسم شده.
-آهان!
هلنا توجهی به لامپ روشن شده بالای سر رون نکرد و نگاهش را به رون دوخت:
- خودم میدونم، اصلنم لازم نیست تو راهنمایی ام کنی کله هویجی.
- عه؟ باشه، پس منم نمیگم که تو بعد از چندین سال روح بودن جسم داری و میتونی کارهایی که تو این مدت حسرتشونو کشیدی انجام بدی!
- اومممم... فکر بدی ام نیست! اما...
هلنا چشم هایش را تنگ کرد و ناگهان فریاد زد:
- غذا! آره، غذا میخوام، به اندازه کل این اتاق برام غذا بیار.
- چ... چقد!؟
هلنا که تازه متوجه شده بود با تمام وجودش گرسنه است با تمام توان فریاد کشید:
- به.. اندازه.. تمااام.. این.. اتاق!
- آروم باش بابا، چه خبرته؟ باشه میارم، غذا میارم... و... ولی از کجا؟
هلنا سعی کرد کمی آرام باشد و غرور همیشگی اش را حفظ کند، در حالی که به چهره درمانده رون پوزخند میزد، شانه ای بالا انداخت:
- خب به من چه؟ مشکل خودته!
- اصلا من چرا باید وآسه تو غذا بیارم دختره عجوزه؟
هلنا سرخ شد، کبود شد، مشکی شد، اما گرسنگی بر احساساتش غالب شد و دوباره خاکستری شد. پس از این تغییر رنگ متعدد بلاخره زبان باز کرد:
- باشه. لازم نیست توی کله... خب باشه نمیگم... تو واسه من غذا بیاری، منم میرم پیش بانو مروپ و بهش میگم تو چقد بی عرضه ای! اونوقت باید بیای و دراکوی جزغاله شده رو تحویل بگیری.
رون به سختی آب دهانش را بلعید:
- ت... تو صبر میکنی تا به مامانم نامه بدم، درسته؟
هلنا دوباره جوش آورده بود، سلول های مغرورش عصبانی بودند و او مجبور بود طوری فریاد بزند که شیشه های دفتر هم به خود بلرزند:
- چی؟ داری میگی من دستپخت یه ویزلی رو بخورم؟ من دستپخت یه ویزلی رو بخووووورم؟
اینبار نوبت رون بود که جوش بیاورد:
- تو حق نداری به دستپخت مامان من توهین کنی. اصلا میخوای نخور. به درککک.
هلنا حالت خونسردی مصنوعی به خود گرفت:
- من میرم پیش بانو مروپ، بحث با تو بی فایده است کله پوک.
رون کله هویجی را به توصیف جدید ترجیح میداد:
- اجازه میدی برم تو کتاب ها رو بگردم تا راهی پیدا کنم؟
هلنا طوری وانمود میکرد که انگار ساعت هاست با آرامش به رون می نگرد:
- میتونی بری رون عزیزم.
رون زیر لب " خل و چل" ی نثار هلنا کرد و به سمت قفسه کتاب آن اطراف رفت:
- چطور نویسنده خوب را بشناسیم، چطور نویسنده خوب را بشناسیم، چطور نویسنده خوب را بشناسیم، چطور نویسنده خوب را بشناسیم! اما اینا همشون فقط یه کتابن.
گرسنگی شدید هلنا باعث شده بود فراموش کند برای هر موضوع کوچکی سر رون فریاد بزند:
- رون عزیزم چطوره از وردی که دامبلدور واسه غذا های سرسرا استفاده میکنه کمک بگیری!
- آفرین هلنا... ولی من که اون ورد رو بلد نیستم.
- بشقاب های جادویی مک گونگال چطوره؟
- یعنی میتونم وسط مسابقه از وسایل دیگران استفاده کنم؟
- این که نمیتونی هیچوقت قانون نبوده.
رون جواب هلنا را نداد، با سرعت خودش را درون شومینه اتاق انداخت اما پودر جادویی آن اطراف نبود، به سمت پنجره دوید اما چوب جارویش هم آنجا نبود ، برای همین مجبور شد مثل ماگل های احمق تا دفتر مک گونگال با مترو برود.




ویرایش شده توسط پلاکس بلک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۵ ۱۰:۴۷:۵۹


پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۵ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۱
از سایه ها نترس، تو فانوسی! :shout:
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 69
آفلاین
خلاصه: رون ویزلی همراه سدریک و فلور و ویکتور برای شرکت در جام آتش انتخاب شده، و مرحله‌ی دوم به این شکله که باید دراکو رو که ازش متنفره، از دست اژدهایی که دست بر قضا مادرِ لرده نجات بده. مادر لرد اول در ازای آزادی دراکو کمی فالوده خواست، و فالوده‌ای که رون آورد ناامید کننده بوده، و این باعث شد مادر لرد از عصبانیت با نفس اژدهایی خودش همه موهای رون رو کز بده و به‌جای فالوده، بهش دستور بده یه هفته مسئولیت "کارگاه داستان‌گویی" رو به‌عهده بگیره. رون این کار رو انجام داد، اما هلنا ریونکلا که ادعا می‌کنه مروپ استخدامش کرده تا کار رون رو کنترل‌کیفیت بکنه، دست از سرش برنمی‌داره و دائم می‌خواد تکلیفش رو روشن کنه. رون اون رو به زور از اتاق بیرون کرد و حالا داره یه داستان رو می‌خونه و متوجه شده که هیچی از کلماتش رو نمی‌فهمه.

***

رون از خودش پرسید که چرا وقتی دید این فالوده دارد خودش را لوس می‌کند، به مغازه‌ی بغلی نرفته است. رون از خودش پرسید که چرا دارد زور می‌زند کسی که ازش متنفر است را نجات بدهد؛ رون از خودش پرسید چرا خدا باید یوآن ابرکرومبی را بیافریند آخه.

نقل قول:
如果你正在读这个他妈的你...


پیرامونش با سرعت دور سرش می‌چرخید، دهانش خشک و گونه‌هایش داغ بودند و دسته‌ی کاغذ ها توی دستش انگار که یک تن وزن داشت. نگاه متوقع و منتظر دختر روبه‌رویش بر شانه‌هایش سنگینی می‌کرد و در آن لحظه رون ده تا سوال جدید هم از خودش پرسید. مغز رون که تا چند دقیقه پیش خوب بلبل‌زبانی می‌کرد، حالا در بغرنج‌ترین لحظات، رون را با سکوت سرد و مرگبار توی سرش تنها گذاشته بود. عرق سرد روی پیشانی‌اش نشسته بود، چشم‌هایش روی یک کلمه خشک شده بودند و رون، پس از سی ثانیه‌ای که در نظرش یک سال می‌نمود، دسته‌ی کاغذ ها را پایین آورد تا به دختر نگاه کند. همه چیز از چرخش ایستاد، و رون لبخندِ زوری و خردمندانه‌ای تحویل داد.
_بسیارخب، خانمِ...؟
_یک کلمه شم نفهمیدی، مگه نه؟
_آم... اوه! البته که فهمیدم، خانم...؟
_دروغگو!

در کسری از ثانیه، دختر پیش رویش نقابش را از صورتش برداشت تا مشخص کند خانمِ کی است، و اینجا بود که رون متوجه شد انگار همه‌ی این‌ها کافی نباشد، انگار کافی نباشد که در این دنیای کوفتی فالوده‌ها هم خودشان را لوس می‌کنند و هرکی بخواهد می‌تواند یک‌هو اژدها باشد و بزرگ‌ترین جادوگر سیاه‌های قرن‌ها عزیزهای مامان‌ها هستند، هلنا ریونکلا هم مثل کاراگاه ژاور به او چسبیده است و تا رسوایش نکند دست برنخواهد داشت. پیرامونش دوباره با سرعت دور سرش چرخیدن گرفت، اتاق مثل پنکه سقفی حول محور رونی که حالا وارد فاز حمله عصبی شده بود می‌گشت و بادِ حاصل از این فرایند موهای تیره‌ی هلنا را عقب می‌زد.

_فکر کردی اون در می‌تونه بین من و تو بایسته... نه؟ فکر کردی دیگه فرار کردی...! مروپ منو گذاشت که مراقب تو باشم و حالا که وارد سوژه شدم دیگه به این راحتیا نمی‌تونی بیرونم کنی.

موهای هلنا مانند مارهای مدوسا در هوا موج می‌زدند و نگاه مرگ‌بارش رون را نشانه رفته بود. پیرامونش شعله‌های آتش زبانه می‌کشیدند و مشخص نیست بادِ حاصل از چرخیدن اتاق دور سرِ رون بود، آتش بود، یا صرفا کلاه‌گیس دیگر حوصله‌ی این همه درامای رون را نداشت و کله‌ی او را پس زد، اما موهای نارنجی رنگِ رون ناگهان قالبی در آمدند و در هوا پر کشیدند. هلنا لبخند زد.
_بسیارخب الان دیگه صرفا ترحم‌برانگیزی.

با متوقف شدن تدریجی جلوه‌های ویژه، ورقه‌های کاغذی که در هوا بال می‌زدند رفته رفته فرود آمدند، و نگاه حسرت‌آمیز رون کلاه‌گیس نارنجی رنگی را دنبال کرد که روی زمین می‌افتاد. هلنا از روی صندلی بلند شد، جلوتر آمد و دو دستش را روی میز پیش‌روی رون کوبید تا به چهره‌ی مستاصل و درمانده‌ای خیره شود که حالا به‌دلیل فقدانِ مو، حتا شبیه یک ممدویزلی هم نبود.
_گوش کن ببین چی می‌گم پسر... من می‌تونم رازتو نگه دارم، اگه نظرمو جلب کنی. من می‌تونم اجازه بدم مسئول کارگاه داستان‌گویی باقی بمونی، این یه هفته رو بگذرونی و بعد هم دیگه این طرفا پیدات نشه...

جلوتر آمد و رون عقب‌تر رفت. چشمان هلنا می‌درخشیدند و پوست خاکستری رنگش از نزدیک کمابیش شفاف بود.
_اما... یه شرط داره.



پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱:۴۳ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
رون همانطور که روی صندلی لم داده بود به دختری که وارد اتاق شد نگاه کرد. دختر اتاق را از نظر گذراند و به سمت میز قدم برداشت.
-بفرمایید.

چند برگه کاغذ روی میز انداخت و با بی‌خیالی روی یکی از صندلی های اتاق لم داد.

رون که گیج شده بود زیر چشمی نگاه متعجبی به دختر کرد و تصمیم گرفت اینبار کارش را به نحو احسن انجام دهد و داستان را با دقت تمام بخواند! رون چشمانش را تنگ کرد و مشغول خواندن شد...

درون ذهن رون:

مغز: این واژگان عجیب و بیگانه چیست دیگر؟! ما که چیزی دستگیرمان نمیشود!
رون: یعنی چی چیزی دستگیرمان نمیشود!! حالا چطور بفهمم تاییدش کنم یا نه؟!

مغز: چطور است از خودش بپرسی
- بهش بگم مسئول کارگاه داستان نویسی معنی این کلمه ها رو بلد نیست؟! اون وقت اون چه فکری میکنه؟! ها؟!
مغز: وظایفت را بیهوده گردن ما نینداز! اینها به ما مربوط نمیشود!

- به ما مربوط نمیشوددد؟! پس معنی کردن کلمات وظیفه کیه؟! بصل النخاع؟!
مغز: دِ یچی بپرون باو!!

-
رون شوکه شد! کم پیش می‌آمد مغزش انقدر بی حوصله باشد که تغییر مود بدهد!در ان لحظه بود که فهمید دیگر نباید روی اعصاب مغزش راه برود!

چاره‌‌ی دیگری نبود...این بار هم باید قضیه را ماست‌مالی میکرد!






کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۶:۳۳ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
هلنا آن‌قدر عصبانی بود که به واقع فراموش کرد "رون" را باید پیش مروپ ببرد و نه خودش از آن‌جا خارج شود!
رون که در حال برنامه‌ریزی برای جواب پس‌دادن به مروپ در ذهنش بود لحظه‌ای از عمل ناگهانی هلنا جا خورد.
- آم... این نباید احیاناً منو می‌برد پیش مروپ؟

و با گرفتن جواب سوالش از مغز، پس از مقداری خاراندن، سریعاً به سمت در رفت و آن‌را پشت سر هلنا بسته و قفل کرد.

- چی‌کار داری می‌کنی؟!
- صدات نمیاد.

رون به هلنای پشتِ در شیشه‌ای کارگاه داستان گویی زل زد و این را گفت.

- میگم چه غلطی داری می‌کنی؟!
- الانم که گفتی چه غلطی دارم می‌کنم صدات نیومد.
- اگه صدام نیومد چطور فهمیدی چی گفتم پس؟
- نه خانم ریونکلا. الان صدات اومد... اون‌موقع... اصلاً این سوالای گیج کننده رو چرا از من می‌پرسین؟ از محوطه خارج‌ می‌شین یا بگم به جرم گرفتن وقت ناظر کارگاه بندازنتون بیرون؟

و هلنایی که از بیرون انداخته شدن می‌ترسید، با سرعتی حتی بیشتر از حالت شَبَحی‌اش، محل را ترک کرد.

رون که از شر جواب پس‌دادن و مهم‌تر از آن هلنای خشن خلاص شده بود؛ به پشت میزش برگشت و بعد از درست کردن جایش بر روی صندلی، به سوی داوطلبان حاضر در سالنِ کارگاه فریاد زد:
- بعدی!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۶:۴۴:۱۳

آروم آقا! دست و پام ریخت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.