هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ سه شنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۴
#4

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
چشمهاي هوكي گرد شدند!
فرياد زد: نه... تو نه... تو رو بايد بدم به ارباب سالي(سالازار اسليترين... محض اطلاعتون بگم كه تو دژ مرگ سالازار دوباره زنده شد و لرد ولدمورت كه اونو مخالف كاراش مي ديد باهاش دوئل كرد و بعد فرار كرد... بعد هوكي به سالازار پيوست ولي كسي از اين جريان باخبر نشد!به همين سادگي...) تو مال اوني... بايد بهش يه هديه بدم....

سپس نور ضعيفي اتاق را روشن كرد: آتش! آن هم از دهان آن موجود... پس او يك.... اژدها بود!!!

هوكي او را كه چشمانش مردمك عمودي داشتن بلند كرد... بچه اژدهاي خطرناكي به نظر مي رسيد...

هوكي چوبدستيش را كشيد... جن؟چوبدستي؟!!! بله... او براي كار در دژ مرگ به يك چوبدستي احتياج داشت... وآن را با نشان دادن علامت شوم روي بازويش كه با پارچه اي پوشانده شده بود از كوئيرل چوبدستي ساز دزديده بود... ولي خود را با نقاب و شنل پوشانده بود و كوئيرل او را نشناخت!!

اژدها را سر جايش در كمد گذاشت و در آن را با قفل بست... چوبدستي را تكان داد و وردي را زير لب خواند( اين ورد ها را اربابش يادش داده بود) سپس به طرف راه پله برگشت... در راه به ضد آينه ها فكر مي كرد... سپس لبخندي شرورانه زد و با خود فكر كرد: اگه كارآگاهي براي خريد بياد اين جا... ضد آينه اش رو با يكي از وسايل ديگه ي كارآگاهيم عوض مي كنم!!

با اين فكر تسكين دهنده به رختخوابش رفت امّا باز بلند شد... يك كمد كوچك را در اتاقش باز كرد و يك دست لباس تميز و مرتب برداشت و آرام گفت: فردا اولين روز رسمي كارمه...( او اين لباس را فقط براي مشتريان مي پوشيد و اربابش قبول كرده بود كه اين لباس به معناي آزادي نيست)...

سپس دوش گرفت و آن لباس ها رو پوشيد و خود را در آينه ي شكسته اسش نگاه كرد و لبخندي از شادي زد...

از پنجره ي اتاق كوچكش رگه هاي نور را مي ديد... خورشيد طلوع كرده بود... در همين حين صداي تق تق در آمد... با عجله خود ار به در رساند و در را باز كرد...

______________________
مشخصا ادامه دارد...


هوكي جان...زيبا نوشتي...و همچنين صحنه سازي زيبايي داشتي كه خواننده لذت ميبره...آفرين...فقط يه مشكلي داشت...يعني بدترين استفاده رو از ورود كج پا كردي...تمومش كردي رفت...ميتونست همون شب اتفاقات جالبي بيافته...
دقت داشته باش...نميشه يه كتاب در رول پلينگ نوشت.يعني در اين نوع رول پلينگ بايد تلاش كني سوژه خلق كني و اتفاقات جالب بسازي...(منظورم رول پلينگ نمايشنامه ايه)

ببين.من تو فكرم بود كه به اين تاپيك مجوز بدم تاپيك سياه باشه در دياگون...يعني اتفاقات سياه..نه اينكه آفتاب طلوع كنه..پروانهي قرار نبود باشه.اتفاقات خفن و سياه
خودم يه نمايشنامه نوشته بودم.كپي نگرفته بودم پريد...حيف شد..
..


ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۱۰ ۲۲:۴۳:۴۸
ویرایش شده توسط هوکی در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۱۱ ۱۷:۵۵:۱۹

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ سه شنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۴
#3

مازیار


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۳ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۲۰ شنبه ۷ بهمن ۱۳۸۵
از همین جا!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
هوکی آهی کشید.حالا او مانده بود و مغازه ای که با حماقت و سادگی خودش تقریبا خالی شده بود.از جایش تکان خورد و با خودش گفت:«مهم نیست!هنوز چیزهایی دارم که بتوانم به مرگخوارها بفروشم!!!» نگاه موذیانه ای به کمد بزرگ مغازه کرد.ناگهان کمد با صدای خفه ای تکان شدیدی خورد.هوکی اهمیتی نداد.
در تعجب بود که چرا اسمشو نبر تا حالا برای تصاحب آن اقدامی نکرده بود.این چیزی بود که می توانست پیروزی او را تضمین کند.باز آهی کشید و از راه پله ی کوچکی بالا رفت تا به اتاق کوچکش برسد.اتاق هم مثل خودش کثیف بود.یک تخت شکسته که با چهار طناب از آسمان آویزان شده بود و رنگ دیوار که به طور زشتی بین سبز و آبی بود اتاق را تزئین می کردند.هوکی روی تخت ولو شد و به خواب رفت.بعد از یک ربع صدای بلندی از پایین آمد.هوکی توجهی نکرد.بعد از پنج دقیقه صدا دوباره و بلند تر از دفعه ی قبل آمد.هوکی ناراحت از اینکه خوابش به هم خورده بود،به پایین آمد.به محض اینکه به پایین رسید متوجه شد که دو چشم بزرگ سبز از درون کمد یزرک به او زل زده اند!!!

با اينكه من قصد ندارم تو دياگون نقد كنم ولي ديگه طاقت نياوردم...
آفرين...واقعا براي يك كاربري كه مدت زيادي نيست كه عضو شده بسيار زيبا نوشتي...فضا سازي مختصر و مفيد..و اعلام وجود زيباي خودت..و همچنين يه نكته بسيار زيبا:ايول..مثل خيلي ها(مثل خودم) نخواستي يه موضوع رو خودت شروع كني خودت تموم كني...با اين كارت باعث شدي نفر بعد راحت سوژه داشته باشه..
فقط يه ايراد كوچيك داشت:براي وارد شدندت به داستان دليل خاصي نبود...به نظر ميومد فقط ميخواستي خودتو وارد كني...حد اقل ميگفتي موش توي مغازه زياد بود...




ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۸/۱۰ ۲۲:۴۲:۳۵

تصویر کوچک شده


Re: مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ دوشنبه ۹ آبان ۱۳۸۴
#2

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
جرج ویزلی!
جرج ویزلی وارد مغازه شد و به سمت قفسه ها رفت و نگاهی به قفسه ها کرد وسپس نگاهی به هوکی انداخت و گفت:
هوکی من شنیده بودم که در اینجا چیزهای جالبی میفروشی ولی هیچ فکر نمیکردم که از چیزهایی شبیه مغاز شوخیمارم در اینجا بفروشی این بی انصافیه این کار باعث میشه که مشتری های ما کم بشن
هوکی که گویی انتظار چنین برخوردی رو نداشت بلافاصله آشفته شد و جلوی سینه اش شروع به بالا و پایین رفتن کرد بعد با تلاشی شجاعانه گفت :
من از محصولات تو استفاده ای نکردم و نمیکنم
جرج گفت خب پس اون پودر تاریک کننده چیه توی ویترینت مگه تو نبودی که چند وقت پیش به من گفتی طرز تهیه اش رو به تو یاد بدم
جن با صدای گوشخراشی گفت: من نمیدونستم که از این کار من ناراحت میشی من........
جرج گفت خوب باشه اشکالی نداره ولی باید تو هم یک چیز جالب به من بدی تا اونارو در مغازه خودم به نمایش بذارم
هوکی بلافاصله قیافه مظلومی به خود گرفت و گفت البته باشه شما چی میخواین بهتون بدم قربان
جرج گفت راستش من فکر میکنم توی مغازمون وسایل کارآگاهی کم داریم
جن خانگی بلافاصله حالت تدافعی به خودش گرفت و گفت :
اگر منظورت اون شنل هاست که باید بگم اونا رو نمیتونم بهت بدم متاسفم
جرج نگاه حریصانه ای به شنل ها انداخت و بعد لبخندی زد و گفت نه منظورم اونا نبودش در این شرایط اصلا خوب نیست که از این چیزها بفروشیم چون ممکن هست که دست آدمهای ناجوری بیفته و بعد در حالی که به پشت سر هوکی اشاره میکرد گفت این آینه دیگه چیه اگر درست فکر کرده باشم....
بلافاصله هوکی سینه خودش رو جلو داد و گفت این یک ضد آینه هست تصویر آدمهایی رو که بیرون در حال عبور هستند رو نشون میده
جرج گفت آه فکر میکردم یک همچین چیزی باشه چون که وقتی وارد اینجا شدم دیدم که سایم توش افتاده. اتفاقا وسیله جالبی هست تازه الانم با این شرایط مردم حتما حسابی استقبال میکنند من میخوام چند تا از اینارو با خودم ببرم در عوض اون پودر ها میدونی که ؟
هوکی گوشهایش پایین افتادند گویی اصلا انتظار چنین چیزی رو نداشت و بعد با صدای ضعیفی گفت فقط بخاطر چندتا پودر؟اینا خیلی با ارزشند نه اینا نه
جرج با لحن سردی گفت ببخشید اون پودرهارو من وفرد برای اولین بار اختراع کردیم و شما هم بی اجازه پودر های مارو با دستور عملی که من بهتون دادم ساختید پس من حق دارم.....هوکی با عصبانیت گفت انگار حق با توست باشه باشه میتونی پنج تا از اینارو ببری وقتی که جرج یک ابروش رو برد بالا هوکی با ناامیدی گفت باشه هر ده تاش رو ببر من دیگه از اینا ندارم فقط همین ده تاست جرج با خوشحالی گفت بهتر از این نمیشه خیلی وقت بود که دنبال یکی از اینا بودم حتما یکیش هم برای مادرم میفرستم حتما خوشش میاد حداقل قبل از ورود پرسی وقت کافی داره برای استقبال ازش سپس به کمک سحر و جادو همه آنهارو بسته بندی کرد و از هوکی خداحافظی کرد و زد به دل شب




مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ دوشنبه ۹ آبان ۱۳۸۴
#1

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
نيمه شب بود... هوا سرد بود وتاريك...
تنها منبع نور، شمع كوچكي بود كه از درون مغازه ي شماره ي 13 كوچه ي دياگون و شماره ي 13 كوچه ي ناكترن، يعني درست در تقاطع آن ها...

دياگون خلوت خلوت بود... ناگهان فردي در تاريكي از سمت ديكر دياكون به آرامي ظاهر شد و خيلي آرام روع به راه رفتن كرد... تا به مغازه ي تاريك رسيد و تابلوي آن را خواند:((مغازه ي لوازم جادوي سياه هوكي))... مرد شنل پوش با خواندن آن جا خورد... چطور ممكن بود مامورين وزارتخانه اجازه دهند چنين مغازه اي تاسيس شود؟ امّا وقتي كاغذ روي شيشه را خواند نفس راحتي كشيد...

او صاحب اين مغازه را مي شناخت: يك جن خانگي علاقه مند به جاوي سياه به نام ((هوكي)) كه مغازه داري را از صاحب بارگن و بركز ياد گرفته بود و اكنون با قبول شرايطي از جمله محدوديت فروش شامل سموم،لوازم هالووين، بچه اژدها و عنكبون(در قبال گرفتن مجوز از خريدار)، پودر تاريك كننده ، چند عدد شنل نا مرئي(فقط به كارآگاهان) و غيره صاحب اين مغازه شده بود...

امّا خدا مي داند چه چيزهايي در آن كمد هاي قفل شده ي درون مغازه وجود دارد... چه كسي مطمئن است كه او دست به نقض قانون نخواهد زد و شنل نامرئي را به بعضي از مرگخواران يا افراد ديگر نخواهد فروخت؟ يا بچه اژدها را فقط با داشتن مجوز تحويل خواهد داد؟ هيچ كس...

مرد شنل پوش دو ضربه ي آهسته به در زد... در باز شد و در نور ضعيفي كه به بيرون مي رسيد، سايه كوچكي ديده مي شد... دو نفر آهسته با هم پچ پچ كردند و مرد به داحل رفت و در را پشت سر بست...

اوّلين مشتري اين مغازه وارد شده بود و او كسي نبود جز...
_____________________
خب... اين شروعيه ي اين تاپيك بود... ادامه داره و همه مي تونن ادامه بدن... چه سياه و چه سفيد!... نفر بعدي لطفا داخل مغازه رو واسه محل نمايشنامه انتخاب كنه...


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.