آسمان به شدت می غرید....مردم به سرعت از کنارش می گذشتند و خود را به خانه های گرم و پر مهر خویش می رساندند.....سارا به خانه ی در مقابلش که در رعد و برق روشن می شد می نگریست....تصمیم خود را گرفته بود و باید می رفت و آن خانه را برای همیشه بدرود می گفت....سخت بود اما راهی جز این نمی دید....پایبند بودن و اعتقادات و اصل های زندگی او را به گونه ایی ساخته بود که زندگی با سیاهان را نمی پذیرفت.....می رفت و بیم از روزی داشت که مجبور می شد خانواده اش را همراه با سایر مرگ خواران به گورستان تاریک آزکابان بفرستد......و یا اینکه مرگ آنان را با چشم خویش بنگرد.....
کم کم از خانه دور می شد....اما به عقب بازنگشت تا بار دیگر خانه ی فرو رفته در سیاهی خود را از مقابل چشم بگذراند.....مقصد مشخص بود....محفل محلی بود که می توانست با سیاهی که بر دنیای جادوگری سایه افکنده بود بجنگد.....شاید مورد قبول واقع نمی شد اما هدفش کاملا مشخص و واضح بود.....جنگ....چه با محفلی ها و چه تنها....این هدف را بارها سنجیده بود...بارها آن را از ابعاد مختلف بررسی کرده بود اما باز هم به همین نتیجه رسیده بود که باید قدم در راه بگذارد.....فاصله تا خانه ی شماره ی 12 گریمولد را نیز بار ها پیموده بود اما جز یک دیوار خالی چیزی آن جا ندیده بود.....می دانست این هم رازی در محفل است اما به امید روزی بود که او نیز این راز را بداند.....
چند خیابان را پیمود...کاملا از آب باران خیس شده بود....اما او این وضع را دوست داشت....شاید به این سبب سیاهی های خانه ی پدری شسته می شد.....خود را سرزنش می کرد که چرا زود تر از این اقدام به ترک آن مکان خالی از شادی نکرده است؟!!....چرا از پدر می ترسید با این وجود که در جادوگری ماهرتر از او بود؟!سوالاتی که به مرور در ذهنش شکل می گرفت....اما خوش حال بود که بالاخره در ترک آنجا موفق بوده است........
رسیده بود.....خیابان گریمولد...همان دیوار خالی.....روی جدول کنار خیابان نشست و منتظر سرنوشت شد....چشم هایش خستگی را متحمل می شدند و سرانجام پلک هایش بر روی هم رفته و به خواب عمیقی فرو رفت......کابوس های عجیب و وحشتناک.....ناگهان از خواب پرید .....تختی نرم و لطیف و یک نفر که در حال تماشای او بود.....او را به وضوح نمی دید....سارا:
_من کجام؟....تو کی هستی؟!....
سرش به شدت درد می کرد اما سعی کرد صورت او را ببیند.....سارا:
_اوه هرمیون...تویی...متأسفم که نشناختمت.....پس اینجا هم باید خانه ی شماره ی 12 باشه...درسته؟!!
هرمیون:
_آره....تو حالت خوبه؟...چرا دیشب توی بارون بودی؟!! ...البته ما تو رو زیر نظر داشتیم ....
سارا:
_ازتون ممنونم.....ولی باور کنید توی کتاب ها هم طلسمی برای پیدا کردن جایگاه محفلی ها ننوشته....
هرمیون خنده ایی کرد و گفت:
_تو حتما عضو می شی نگران نباش.......
سارا:
_امیدوارم........
________________________________________________
به امید قبولی!
روز خوش
سارا اوانز
_________
سخن ناظر:
پست خیلی قشنگی بود و فضا ساری در اون به بهترین نحو رعایت شده بود
تا حالا کجا بودی چون فکر نمیکنم قبلا واسه محفل تقاضا داده باشی
من تو رو تایید میکنمبه امید هر روز بهتر از دیروز بنویسی
عکس برای امضا هم به زوری میرسه
سیریوس