هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
دور تا دور اتاق نشیمن ,صندلی های کنده کاری شده با روکش های رنگ رفته چیده شده بود.اتش کم شعله ای در بخاری مرمرین دیواری زبانه میکشید و یک ساعت رو میزی چینی میان گلدان و روی بخاری به چشم میخورد.
دیوار های اتاق را کاغذ های دیواری با رنگ قرمز تند و حاشیه ای طلایی پوشانده بود.جای به جای دیوار ها تابلو های میخ کوب شده بود که رابطه ی دوستانه و عاطفی سگ ها و بچه ها اشاره داشت.
البوس دامبلدور با ریش بلند سفید و قلبی مهربان بغل بخاری جای گرفته بود.
و درست در پشت او فرشینه ای قدیمی بر دیوار نصب بود که در بالای ان با نخ طلایی نوشته شده بود:((خاندان گریفیندور))
او افزون بر وظایفش در محفل وظایفی دیگر هم داشت که فقط خودش از ان ها اطلاع داشت.
و حال انگشت های شست اش را دور هم چرخش میداد و با شگفتی حرکت چرخ و فلکی ان ها را می نگریست.پرفسور چنان ساده مینمود که فقط اشخاص نکته بین می توانستند به کنه ی شخصیت عمیقش پی ببرند.
او منتظر معاون خود بود.میخواست اخرین نکته ها را قبل از مسافرتش به او گوش زد کند.
به ساعت شنی مقابلش نگاهی کرد و با خود گفت:به زودی اخرین ذره شن هم به پایین خواهد افتاد.چرا سیریوس دیر کرده است؟تا به حال سابقه نداشته.و به سرعت به سمت ققنوس زیبایی که بر روی میز نشسته بود رفت.پیامی با پر اتشین ققنوس فرستاد و درست بعد از ان پیام, یک پر اتشین ققنوس بر روی میز ظاهر شد.و درب اتاق باز شد.
سیریوس و دراکو مالفوی با عجله وارد شدند.هر دو به شکل ماگلی لباس پوشیده بودند.اما دراکو یک ماگل تمام عیار شده بود.شلوار جین کم رنگ و زیبای او بر روی کتونی سفیدش و کیفی که به پشت انداخته بود هرگونه شکی را در مورد غیر عادی بودن او از بین میبرد.موهای ریخته شده بر گردنش جلوه ی زیبایی داشت.
هر دو به سمت دامبلدور رفتند.
سریوس:البوس نوشیدنی میل داری؟
البوس انگشتانش را به شکل مثلث به هم تکیه داد و از بالای ان به سریوس خیر شد و گفت:من نوشیدنی احتیاج ندارم.جادوگران به حدی در صلح زندگی کرده اند که باورشون نمیشه جنگ شده.اونا گیج و مبهوت هستند.تلخی واقعیت را نمیتوانند بچشند.من اینجا نیستم که خوش بگذرانم.مگر همین دیروز نبود که به کافه حمله کردند.خوشم نمیاد که شادی بیهوده راه بیاندازیم.
سیریوس و دراکو به البوس خیره شدند.
این حرف ها هیچ گاه از دامبلدور شنیده نشده بود.او بود که همیشه مردم را به شادی دعوت میکرد و میتوان گفت شادی نیمی از وجودش بود.
دراکو:البوس خبری شده؟چرا ناراحتی؟
البوس :نمیدانم چی بگم.دیگر محفل هم امنیت ندارد نمیدانم عضو جدید بپذیریم یا نه.به نظر شما ارشام را به عضویت بپذیریم؟
سیریوس و دراکو در فکر فرو رفتند....
دراکو:خوب اون عضو ارتش وزارتخونه هم هست.
سیریوس:و عضو الف .دال.
دامبلدور:اما دوستانی هم دارد که ممکن است مرگ خوار باشند .مثلا مونتاگ.فردی که طبق اطلاعات رسیده شوالیه لرد سیاه است.و مسئول هماهنگی حملات در روز گذشته.
و هر سه شروع کردند به فکر کردن.


هوم...به کار بیشتری احتیاج داری..فعلا که تایید نشد.
در ضمن عیباتو میگم تا اگه میخوای حتما تو جنگ باشی یکی دیگه بنویسی:

حرفای افرادو بهتره بصورت گفتاری بگی. روابط عاطفی بچه ها و سگها؟ اصلا مناسب دامبلدور نبود!
بهتره از افرادی استفاده کنی که واقعا امکان داره اون کارو انجام بدن...مثلا دراکو، اصولا باید با سیاها باشه...نه با سفیدا!


و هر سه شروع کردند به فکر کردن.

این جمله اصلا پایان جالبی نبود! بیشتر سعی کن.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۳ ۲۳:۲۶:۴۴

[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵

مازیار


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۳ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۲۰ شنبه ۷ بهمن ۱۳۸۵
از همین جا!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
در کوچه ای تاریک، در حالی که کور سوی خانه های کوچک، تنها روشنی بخش آنجا بود، آرام آرام قدم می زد. فکر می کرد:" آیا من فایده ای دارم؟ آیا می توانم علاوه بر اینکه به سفیدی اعتقاد دارم، از آن دفاع هم بکنم؟ آیا محفل یک عضو که روی چهار پا راه می رود و توانایی حرف زدن هم ندارد، می پذیرد؟چه کار دیگری می توانم بکنم جز چنگ انداختن؟"
فکر میکرد و قدم می زد. ماه در آسمان، به کوچکترین حالت خود می درخشید. از یک خانه، صدای خنده می آمد و در خانه ای دیگر، چراغ ها تک تک خاموش می شدند. باز فکر:"آیا محفل مرا برای اعتقاداتم خواهد پذیرفت؟ یا اینکه برای عضو شدن باید بتوان جنگید؟"
به جلوی خود نگاه کرد. دو نور کوچک سبز به او نزدیک می شدند. با نزدیک تر شدن او، می شد پیکری را دید که انعکاس نور مهتاب در چشمانش، سبز بودن آنها را نمایان می کرد. نزدیک تز و نزدیک تر.
"یک گربه ی کوچولو. می تونه تمرین خوبی باشه!" و یک لبخند که باعث می شد علاوه بر چشم، دندان هایشنیز دیده شوند. چوب دستی را به سمت گربه گرفت و آرام گفت:" آوادا..."
گربه ناگهان روی صورت او پرید. پنجه هایش را روی صورت او می کشید. او از درد به خود می پیچید و داد میزد. گربه ناگهان پنجه هایش را در چشمان او فرو کرد. احساس کرد پاهایش خیس شده اند. از روی صورت او پایین آمد و او را نگاه کرد. او پشت به گربه بود. در حالی که فرار می کرد یک لحظه بر گشت و سرش را به سمت گربه گرفت. دیگر از آن نور سبز رنگ خبری نبود.
گربه، که خود نیز آنچه را که انجام داده بود باور نمی کرد، نفس زنان به راه افتاد. فکر کردن به آنچه کرده بود باعث شد طولانی بودن راه را فراموش کند."فکر کنم خود اینجا باشه." می دانست باید چه کند. به محفل فکر کرد.ناگهان بین در های دیگر، در حالی که به نظر می رسید دیواری بین آنها را گرفته است، یک در کهنه پدیدار شد که دیوار های کثیف آن را احاطه کرده بودند.با وقار، یک پنجه اش را بالا آورد و سه ضربه ی آرام به در زد.

************************************************************************

امیدوارم با این نمایشنامه پذیرفته بشم.قسم می خورم که پایبند همیشگی محفل باشم.



والا من که خیلی خوشم اومد. حتی گربه ها هم میتونن مفید باشن! فکر کن وسط جنگ یه گربه بین پاها بره چنگ بزنه...خیلی باحال میشه البته یه کم هم باید کار کنی ولی فعلا...تاییدی...در ضمن عکس امضات بزودی آماده میشه!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۳ ۲۳:۰۹:۱۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۳ ۲۳:۱۹:۵۰

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
از nashenakhteh
گروه:
کاربران عضو
پیام: 169
آفلاین
خوب منم اعلام امادگی می کنم
منم واسه جنگ یه زنبیل می ذارم کسی به زنبیلم دست نزنه ها
:D البته بنا به گفته ی اقای سیریوس


عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#99

Irmtfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۴ شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۹:۵۷ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵
از پریوت درایو - شماره 4
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3125
آفلاین
هووم چه زنبیلای خوشگلی دارید... من همشونو ور میدارم برای مامانم میبرم که بیچاره میره خرید دستش خسته نشه

میدونید دیروز که داشتم با خودم فکر میکردم دیدم هر چی که نباشه من دو تا پیرهن بیشتر در مقابل ولدی پاره کردم حداقل میدونم که اگه زیر بارون بری یا توی آفتاب فرقی به حال کسی که میخواد در برابرش وایسته نداره


اگه میبینید که تو خونه گریمولد همه نشستن و دست رو دست گذاشتن و کسی به جز چند تا دختر چه اونجحا نیست به این خاطره که اون مکان محترم لو رفته و احتملا فقط الان به درد گذاشتن تخت خواب های گرم و نرم میخوره فقط

هووم زیر نظر داشتن هرمیون ؟ نکته عجیبی دارم میشنوم حتما برای خوندن تاریخ هاگوارتز جلد چهارم زیر نظر داردش

فعلا کاری نیست تا بعد

__________________

مامانی :پسرم تو موفق میشی که این سیاهای بد رو بکشی!!!
عله : مامان همه اینها رو برات می کشم

من: پسره بوقی !!! پاشو برو بیرون ببینم اینها همه برای خودمه ..میخوام موزه درست کنم از جسداشون

1


ویرایش شده توسط سیریوس(God Father) در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۲ ۲۰:۴۴:۳۲

Sunny, yesterday my life was filled with rain.
Sunny, you smiled at me and really eased the pain.
The dark days are gone, and the bright days are here,
My sunny one shines so sincere.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the sunshine bouquet.
Sunny, thank you for the love you brought my way.
You gave to me your all and all.
Now i feel ten feet tall.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the truth you let me see.
Sunny, thank you for the facts from a to c.
My life was torn like a windblown sand,
And the rock was formed when you held my hand.
Sunny one so true, i love you.


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#98

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
خب ... خب
سيريوس جان منم اعلام آمادگي كامل ميكنم...و با تمام قدرت جلوشون ايستادگي ميكنم..

ارادتمند
استرجس پادمور


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#97

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
من هم اعلام آمادگی می کنم تا در مقابل سیاهی بجنگم.....

ما پیروز خواهیم شد!!!!

روز خوش
سارا اوانز



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#96

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو



پس اگه اینطوریه سیریوس عزیز منم حاضرم برای جنگ پست بزنم!
روی منم حساب کنین!

..........................................................
به امید پیروزی!
من زودتر زنبیل گذاشتم کسی جامو نگیره!



یک دنیا ممنون



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#95

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
سيريوس جان...همونطور كه خودت گفتي، من اومدم اينجا اعلام آمادگي براي جنگ بكنم، و اعلام مي كنم كه حاضرم اولين پست رو بعد از پست ولدي به ثبت برسونم...!!!
(قرار بود اينجوري كنم ديگه...! نه...؟)


دقیقا
از این به بعد هر محفلی که میخواد در جنگ پست بنویسه باید اینجا اعلام بکنه که من در روز جنگ حاضر هستم و پست هم میزنم
اگر کسی از اعضای محفل اینجا اعلام آمادگی نکنه و بعد پست بزنه پستش پاک میشه
و البته اگه کسی اینجا اعلام آمادگی بکنه و بعد پست نزنه اخطار رسمی از طرف محفل دریافت میکنه
سیریوس


تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
#94

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
آسمان به شدت می غرید....مردم به سرعت از کنارش می گذشتند و خود را به خانه های گرم و پر مهر خویش می رساندند.....سارا به خانه ی در مقابلش که در رعد و برق روشن می شد می نگریست....تصمیم خود را گرفته بود و باید می رفت و آن خانه را برای همیشه بدرود می گفت....سخت بود اما راهی جز این نمی دید....پایبند بودن و اعتقادات و اصل های زندگی او را به گونه ایی ساخته بود که زندگی با سیاهان را نمی پذیرفت.....می رفت و بیم از روزی داشت که مجبور می شد خانواده اش را همراه با سایر مرگ خواران به گورستان تاریک آزکابان بفرستد......و یا اینکه مرگ آنان را با چشم خویش بنگرد.....
کم کم از خانه دور می شد....اما به عقب بازنگشت تا بار دیگر خانه ی فرو رفته در سیاهی خود را از مقابل چشم بگذراند.....مقصد مشخص بود....محفل محلی بود که می توانست با سیاهی که بر دنیای جادوگری سایه افکنده بود بجنگد.....شاید مورد قبول واقع نمی شد اما هدفش کاملا مشخص و واضح بود.....جنگ....چه با محفلی ها و چه تنها....این هدف را بارها سنجیده بود...بارها آن را از ابعاد مختلف بررسی کرده بود اما باز هم به همین نتیجه رسیده بود که باید قدم در راه بگذارد.....فاصله تا خانه ی شماره ی 12 گریمولد را نیز بار ها پیموده بود اما جز یک دیوار خالی چیزی آن جا ندیده بود.....می دانست این هم رازی در محفل است اما به امید روزی بود که او نیز این راز را بداند.....
چند خیابان را پیمود...کاملا از آب باران خیس شده بود....اما او این وضع را دوست داشت....شاید به این سبب سیاهی های خانه ی پدری شسته می شد.....خود را سرزنش می کرد که چرا زود تر از این اقدام به ترک آن مکان خالی از شادی نکرده است؟!!....چرا از پدر می ترسید با این وجود که در جادوگری ماهرتر از او بود؟!سوالاتی که به مرور در ذهنش شکل می گرفت....اما خوش حال بود که بالاخره در ترک آنجا موفق بوده است........
رسیده بود.....خیابان گریمولد...همان دیوار خالی.....روی جدول کنار خیابان نشست و منتظر سرنوشت شد....چشم هایش خستگی را متحمل می شدند و سرانجام پلک هایش بر روی هم رفته و به خواب عمیقی فرو رفت......کابوس های عجیب و وحشتناک.....ناگهان از خواب پرید .....تختی نرم و لطیف و یک نفر که در حال تماشای او بود.....او را به وضوح نمی دید....سارا:
_من کجام؟....تو کی هستی؟!....
سرش به شدت درد می کرد اما سعی کرد صورت او را ببیند.....سارا:
_اوه هرمیون...تویی...متأسفم که نشناختمت.....پس اینجا هم باید خانه ی شماره ی 12 باشه...درسته؟!!
هرمیون:
_آره....تو حالت خوبه؟...چرا دیشب توی بارون بودی؟!! ...البته ما تو رو زیر نظر داشتیم ....
سارا:
_ازتون ممنونم.....ولی باور کنید توی کتاب ها هم طلسمی برای پیدا کردن جایگاه محفلی ها ننوشته....
هرمیون خنده ایی کرد و گفت:
_تو حتما عضو می شی نگران نباش.......
سارا:
_امیدوارم........
________________________________________________

به امید قبولی!
روز خوش
سارا اوانز

_________
سخن ناظر:
پست خیلی قشنگی بود و فضا ساری در اون به بهترین نحو رعایت شده بود
تا حالا کجا بودی چون فکر نمیکنم قبلا واسه محفل تقاضا داده باشی
من تو رو
تایید میکنم
به امید هر روز بهتر از دیروز بنویسی
عکس برای امضا هم به زوری میرسه
سیریوس



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
#93

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۸ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
از nashenakhteh
گروه:
کاربران عضو
پیام: 169
آفلاین
در یک روز زیبای بهاری فرد در حال قدم زدن در پارک بود و همان طور که نسیم زیبای بهاری در حال نوازش صورت فرد بود فرد با صدایی که سرشار از استرس و اضطراب بود بر گشت و چهره ای اشنا در برابر چشمانش ظاهر گردید او کسی نبو د جز هری
هری به سرعت نفس نفس می زد و بسیار خسته و زخمی بود گویی که از میدان جنگ باز گشته باشد فرد که از دیدن چهره ی اشفته ی هری موی بر اندامش سیخ شده بود خود را به سرعت به او رساند و با لحنی مهربان و خونسرد لب به سخن گشود
فرد:سلام هری اتفاقی افتاده چرا...
اما هری فورا"وسط حرف فرد پرید و مانع سخن گفتن او شد
هری:سلام فرد !فرد تو باید هر چه زودتر خودت رو اماده کنی
فرد :اتفاقی افتاده هری؟چرا چرا اشفته ای
هری:اوه فرد چه قدر سوال جواب می کنی اگر اتفاقی نمی افتاد من...
فرد:خیلی خوب حالا بگو چه اتفاقی افتاده
هری:خوب گوش کن فرد مامورد هجوم لرد و هم دستانش قرار گرفتیم و شدیدا"احتیاج به نیرو های کمکی داریم ایا تو
فرد:این چه حرفی می زنی؟!من من جانم را در برابر این محفل می دهم اما حاضر نیستم روزی را ببینم که سیاهان بر سفیدان پیروز شده اند
هری:تو واقعا"تعهد می دهی که تادم مرگ با محفل باشی
فرد:من با خونم تعهد خواهم داد
هری:اوه فرد واقعا"متشکرم
فرد:بریم
هری:کجا
فرد:جنگ
هری:فعلا" اعلام اتش بست کردند تا فردا
فرد:پس من هم تا فردا برم یه نمایشنامه پیدا کنم تا این سیاها رو تیکه تیکه کنم
هری:پس تا فردا
فرد:البته اگه تائید بشم


________
سخن رئیس محفل :
خیلی سعی کردم تا تائید کنمت ولی واقعا نا امیدم کردی میتونم بگن که پستت هیچ چیز خاصی نداشت و بدون مفهوم بود ولی چون خیلی دوست داری عضو بشی فعلا به طور
مشروطمیتونی توی جنگ شرکت کنی البته بعد از جنگ باید دوباره تائید شخصیت رو بنویسی

سیریوس


عضو ارتش قدرتمند وایت تورنادو
[img]http







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.