هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵

پرفسور ویکتورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۹ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۰۷ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۸
از کوهستان اشباح
گروه:
کاربران عضو
پیام: 217
آفلاین
در یک روز بهاری و در هوایی دلنشین پرفسور ویکتور در خیابان های شهر لندن پیاده روی می کرد که ناگهان 3 مرد را در کوچه ای خلوت و تاریک دید که داشتند با چوب های جادویشان با هم مبارزه میکردند. پرفسور ویکتور مردی بلند قد و ریشو با موهای نقره ای را در یک سمت و مردی زشت و بد ترکیب و مردی کوتاه قد و شبیه موش را در سمت دیگر دید. ویکتور فوری آلبوس دامبلدور و لرد ولدمورت را شناخت ولی اسم سومین مرد را به خاطر نمی آورد. ویکتور برای کمک به دامبلدور جلو رفت و با چند تا حرکت رزمی جکی چان جلوی ولدمورت قرار گرفت.
ولدمورت که از حضور ناگهانی او تعجب کرده بود گفت: ها تو کی هستی؟
پرفسور ویکتور با غرور گفت: من سر ساویلیوس نامتن ارش تامی ویکتور هستم.
ولدمورت در حالی که از اسم او تعجب کرده بود: یعنی تو اسم مخففی نداری؟
پرفسور ویکتور بلافاصله پاسخ می دهد: پرفسور ویکتور. راستی مگه تو برادر , پدر نداری که می گی من کی هستم. هان؟ با بیل طغرل بزنم تو ملاجت از وسط به چهار صد قسمت مساوی تقسیم بشی بعد صدای بز بدی؟ بزنم؟
دامبلدور با خوشحالی می گوید: ایول,ایول, خوشمان آمد از آمدنت!
پرفسور ویکتور انگار نه انگار که کسی در بین صحبت هایش حرف زده باشد رو به ولدمورت ادامه می دهد: من تا 10000000 می شمارم. اگر رفتی که رفتی اگر نرفتی هم که نرفتی اونوقت ما می ریم. و پرفسور تا عدد 10000000 می شمارد ولی ولدمورت برای رو کم کردن, هنوز نرفته بود و علف زیر پایش خشک شده بود { به علت نرسیدن آب} برای همین دامبلدور دست ویکتور را می گیرد و با غیب و ظاهر شدن جلوی خانه ی 11 و 13 میدان گریمالد ظاهر می شوند. در این هنگام از بین این دو خانه خانه ی شماره ی 12 سبز می شود. در این هنگام دامبلدور دست ویکتور را می گیرد و او را به درون خانه می برد.
دامبلدور رو به ویکتور می کند و می گوید : ببین ویکتور , عزیز دل برادر ما یک گروهی داریم به نام محفل ققنوس که کارمون هم اینه که با ولدمورت و مرگ خواراش بجنگیم ولی متاسفانه عده ی ما کم شده چون آنها در جنگ با ولدمورت و مرگ خوارای ولدمورت مردن و از اون جایی که من امروز شجاعت تو رو دیدم می خوام که تو عضو گروم بشی. موافقی؟
پرفسور ویکتور می گوید: قبول فقط من دو تا سوال داشتم. اول اینکه کدوم شجاعت؟ من که شجاعتی نشون ندادم؟
دامبلدور پاسخ می دهد: همین که جلوش ولدمورت وایسی کلی شجاعت می خواد .
ویکتور ادامه می دهد: و اما سوال دوم که خیلی مهمه. این چاییتون... نه چوچانگ گفته باید چیز جدید بگم... صبر کن فکر کنم... آهان شما شبا که می خوابید این ریشتونو روی پتو می ذارید یا زیر پتو؟
دامبلدور کمی فکر می کند و می گوید: نمی دونم تا حالا بهش فکر نکردم. امشب می بینم که روی پتو می ذارم یا زیرش و نتیجه رو بهت می گم. حالا فعلا" برو بخواب دیر وقت مثلا" تو 8 ساعت فقط داشتی می شمردی یا.
ویکتور به دامبلدور می گوید: باشه. فقط قبل از خواب یادت نره مسواک بزنی . اوکی
دامبلدور هم می گوید:اوکی
و پرفسور در یکی از اتاق های خانه می رود تا بخوابد.
...........................................................................
در اتاق دامبلدور: دامبلدور ریشش را زیر پتو می گذارد و دوباره روی پتو و تا صبح این کار را تکرار می کند.

فردا صبح: دامبلدور رو به ویکتور می کند و می گوید: این چه سوالی بود که از من پرسیدی؟ حالا دیگه من شبا خوابم نمی بره. باید چی کار کنم؟
ویکتور پاسخ می دهد: فقط یک راه دارد...

این داستان ادامه دارد...

ولی فقط در صورتی ادامشو می نویسم که عضو محفل بشم.

خوب بید؟

عزیز دل تو همینجا تموم کن، وقتی عضو شدی یکی دیگه مینویسی!
در ضمن، ولدی و دامبل تو کوچه داشتن دوئل میکردن!؟ مشکوک میزنه! ولدی تو کوچه؟؟؟جل الخالق!
بهتره فعلهارو گذشته بنویسی..البته حال نوشتن هم عیبی نداره ها!
طنزتو باید کمی بیشتر کنی...مثلا قضیه مسواک زدن دامبلدور چیز جالبی نبود...یا پتو و ریش رو ما هممون شنیدیم باید طنزی بیاری که واقعا بخندونه!

بازم تلاش کن! میدونم که موفق میشی!
فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۵ ۱۳:۱۵:۴۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۵ ۱۴:۰۱:۴۲


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵

ندارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۱ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۲۶ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۵
از دفتر مديريت هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
اميوارم ايندفه ديگه ماگلي نباشه!
دامبلدور و سيريوس در خانه ي شماره 12 گريموالد اتاق جلسات نشسته و در حال گفتگو هستند....
دامبلدور: فكر مي كنم محفل نياز به قدرت بيشتري داره ارتش سياه ها روز به روز داره بيشتر ميشه !
- آره ولي ما نبايد هر كسي رو تو محفل راه بديم بايد جادوگر ي رو دعوت كنيم كه هم داراي قدرت جادويي زيادي باشه و هم اينكه مديريتش تو كارها عالي باشه!
-حرف زدن در مورد همچين آدمي آسونه ولي پيدا كردنش كار هر كس نيست!
تق تق تتق.........
- بفرماييد
در باز و متعاقب آن چو چانگ وارد اتاق ميشود: سلام!
دامبلدور با قيافه ي خونسرد هميشگي خود : سلام دخترم ؛ ولي من فكر كردم به مالي گفتم به همه بگه كه كسي داخل اتاق نياد! چون مثلاً داريم جلسه برگزار مي كنيم!
- ولي من مخوام بهتون كمك كنم!
سيريوس : در چه مورد؟
- درمورد همين چيزي تا الان داشتين دربارش حرف ميزدين!
- تو يه همچين جادوگري رو ميشناسي؟
- خوب آره!
دامبلدور: ببخشيد دوشيزه ي جوان ولي شما از كجا از موضوع صحبت ما خبر دارين؟
چوبا بي خيالي : خوب از همونجايي كه همه خبر دارن!
سيريوس با تعجب: چطور ؟
گوش ها ي قابل گسترش فرد و جرج رو الان ديگه همه ي اعضا دارن!
سيريوس سرش را پايين مي اندازدو دامبلدور رو به او ميگويد : مثل اينكه فراموش كردي افسون نفوذناپذيري رو اجرا كني ! درسته؟
چو : آدم هر چي باهوش تر باشه اشتباهاتش بزرگتره!
دامبلدور: چقدر اين جمله آشناس ! بگذريم ... حالا كه فهميدي ما درباره ي چي حرف ميزديم شخص مورد نظرت كيه ؟
- پروفسور ديپت!
سيريوس : ديپت! مگه اون نمرده؟
- خوب من به پيشنهاد هرميون كتاب تاريخ جادوگري هاگوارتز رو خوندم و متوجه شدم كه اون نمرده بلكه فقط از سمت خودش كناره گيري كردو بعد از اون پروفسور دامبلدور مدير هاگوارتز شدند.
دامبلدور : خودشه ! آفرين چو! حالا مي توني بري.
- بله ؟
- گفتم مي توني بري!
- ولي من فكر مي كردم مي تونم بيشتر كمكتون.....
اشتباه فكر مي كردي عزيزم! ولي بازم از كمكت ممنون
چو با ناراحتي از اتاق بيرون مي رود...
*******
چند روز بعد :
دامبلدور و سيريوس در دره گودريك ظاهر ميشن
سيرويوس نگاهي به اطراف انداخت و با حالت نامطمئني گفت : مطمئني اينجاست ؟
- نه!
- خيالم راحت شد!
و با هم به راه افتادند . چند لحظه بعد به پشت خانه اي نه چندان بزرگ كه كاملاً به رنگ سبز بود رسيدند. دامبلدور دستش را بالا برد تا در بزند اما قبل از اينكه دست دامبلدور به در بخورد در باز شد و آرماندو ديپت در چار چوب در ظاهر شد و با خونسردي شروع به صحبت كرد : سلام البوس مي بينم كه براي بار دوم محفل ققنوستون رو راه انداختين و باز هم براي بار دوم اومدي سراغ من كه منو دعوت به محفلت كني! و من هم براي بار دوم بايد همون جوابي روبهت بدم كه سالها پيش بهت دادم!
سيريوس:
دامبلدور : سلام آرماندوي عزيز ! چه پذيرايي گرمي!
ديپت از جلوي در كنار رفت و باكره گفت : بفرماييد تو !
همگي وارد خانه شدند و همانطور كه سيريوس پيشبيني كرده بود داخل خانه نيز كاملاً به رنگ سبز بود ... وقتي به اتاق نشيمن رسيدند همگي نشستند و دامبلدور شروع به صحبت كرد : آرماندو جان فكر نمي كني جامعه ي جادوگري سفيد به جادوگراي بزرگي مثل تو الان بيش از هر موقعي احتياج داره؟
- من كه گفتم اگه ميخواين در مورد...
-دامبلدور حرفش را قطع كرد و گفت : تا جايي كه من مي دونم تو هميشه از هيجان و كاراي بزرگ خوشت ميومده! و بخاطر شجاعتت بود ه كه تو گروه گريفيندور بودي!
- تو خودت مي دوني كه من از اون تام ريدل عقده اي نمي ترسم! من مشكلم گروهي كار كردنه ! من عادت دارم تنهايي كار كنم، برا همين دوره ي قبلي عضو محفل نبودم با اين حال كمكاي زيادي كردم!
در اين لحظه سيريوس گفت : پروفسور اون مال قديم بود الان ديگه مرگخوارها به طرز عجيبيمتحد شدند و روز به روز هم تعدادشون داره زيادتر ميشه! اگه سفيد ها هم متحد نشن و هر كي بخواد كار خودشو كنه فكر ميكني مي تونيم ولدمورت رو شكست بديم؟
ديپت به فكر فرو رفت.......... بعد از چند دقيقه :
مثل اينكه حق باشماست. ما بايد باهم متحد شيم ! و با شادي اضافه كرد:
پيش بسوي محفل ققنوس!
دامبلدور : هي جو نگيردتت ! هنوز يه مشكل كوچيك داريم!
ديپت با تعجب : چه مشكلي ؟
- هركس برا ورود بايد يه نمايشنامه سفيد برا محفل بنويسه تا توسط من يا سيريوس يا دوشيزه چانگ تاييد بشه اونوقت اگه تاييد شد مي تونه عضو محفل شه! فعلاً خدا حافظ!
و با سيريوس براه افتادند.
ديپت :
oدر راه باز گشت سيريوس سؤال هاي زيادي داشت كه در باره ي آرماندو ديپت از دامبلدور بپرسد........
-----------------------------------------------------------------------------------
مثل اينكه يه كم طولاني شد ولي هر چي خلاصه كردم از اين كمتر نشد!
اميدوارم ايندفه ديگه قبول شم!

اهم اهم!
راستش پست قبلی برخلاف ماگلی بودنش قشنگتر بود! و طناز(طنزدارتر) ترهم بود! خوب اینم پست جالبی بود و من خوشم اومد! هرچند طنز زیادی نداشت.
ولی بنظر من تو نویسنده خوبی هستی! و میتونی بیشتر هم کار کنی!
فقط همه فعلهات یه جور باشه و نصفشو گذشته، نصفشو حال ننویس! این نوشته رو خراب میکنه..چه طنز چه جدی!

راستش بعضی از افراد میان عضو یه چیزی میشن در بدو ورودشون، و بعد دیگه سر نمیزنن! امیدوارم که از اونا نباشی! و در ضمن، قشنگ فعالیت کن چون استعدادشو داری!

تایید شد!
(آرمتو میفرستم برات)


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲ ۱۶:۱۷:۲۳


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵

پرفسور ویکتورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۹ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۰۷ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۸
از کوهستان اشباح
گروه:
کاربران عضو
پیام: 217
آفلاین
پرفسور ویکتور در یک بعد از ظهر زمستانی به سوی مقصدی که تا حالا حتی اسمش را نشنیده بود در حرکت بود. میدان گریمالد. در آن جا قرار بود دامبلدور را ملاقات کند ولی ویکتور نمی دانست که چرا دامبلدور در آن مکان با او قرار گذاشته است . در راه که می رفت به صحنه ی عجیبی بر خورد. یک پسر 18 ساله و یک مرد که شال قرمز بر تن داشت و موهایش را رنگ قرمز زده بود و یک موجود عجیب که بدنی مثل انسان ها داشت اما صورتش مثل آنسان ها نبود را دید. آنها داشتند چاه فاضلاب را باز می کردند. پرفسور ویکتور اول فکر کرد که آن ها ماگل هستند ولی آن ها شبیه هیچ یک از ماگل هایی نبودند که پرفسور ویکتور تا حالا دیده باشد .او که فکر کرد آن ها جادوگر های خارجی هستند پس به جلو رفت و اسم آن ها را پرسید و پرسید که در این جا چه کار می کنید؟
آن پسر اول او را به دقت نگاه کرد و سپس انگار که خیالش راحت شده باشد گفت: سلام. من دارن شان هستم. این آقا هم کرپسلی هست و اونم اسمشو یادم رفته. ما هم داریم درون فاضلاب می رویم تا با استیو لوپارد رییس شبح واره ها مبارزه کنیم.
ویکتور که خیلی تعجب کرده بود: . نه خیر درست نیست. این داستان درباره ی هری پاتره نه درباره ی دارن شان زود از این جا برید.
آن پسر که پرفسور فهمیده بود حالا نامش دارن شان است به دوستانش گفت: مثله اینکه که دیونه شده. بیان از اینجا بریم.
پرفسور که خیلی از این رویداد تعجب کرده بود به راهش ادامه داد.
بالاخره به میدان گریمالد رسید ولی پرفسور دامبلدور را در آن جا ندید. او برای آنکه حوصلش سر نرود بر روی یکی از تاب های پارک نشت تا به یاده بچگی هاش بیوفتد.
او در همین فکرها بود که ناگهان دست غول پیکر و سبز رنگی بر روی شونه اش قرار گرفت. ویکتور که بسیار ترسیده بود فوری برگشت و انسانی را به قد 2:50 سانت رادید که پوست سبز رنگی داشت را دید.
آن مرد غول پیکر ابتدا سر و پای ویکتور را نگاه کرد سپس گفت: تو زن مرا ندیدی.
پرفسور که از سوال آن مرد تعجب کرده بود گفت: معذرت می خوام ولی می تونم بپرسم زن شما کیه؟
آن مرد که از سوال ویکتور به خشم آمده بود گفت: به تو چه که زن من کیه. اگه یک بار دیگه اسم زن منو ببری می کشمت .
پرفسور ویکتور که ترسیده بود گفت: بله. ببخشید دیگه تکرار نمی شه.فقط من از شما یک سوال داشتم و اونم اینکه قیافه ی شما برای من آشناست. می تونم بپرسم شما کی هستید؟
آن مرد در پاسخ گفت : هالک. خوب فعلا" بای چون من باید برم و زنم را پیدا کنم.
پرفسور از تعجب : . مثله اینکه دارم دیونه می شم. اینا توی داستان من چی کار دارند؟
در این حال بود که ناگهان از بین خانهی 11 و 13 خانه ی12 پدیدار شد و پرفسور دامبلدور که در استانه ی در آن بود به استقبال ویکتور آمد.
پرفسور ویکتور کمی شک کرد و پرسید: ببخشید شما دامبلدور هستید؟
دامبلدور که از سوال ویکتور تعجب کرده بود گفت: ابله. یعنی تو هنوزم منو نمی شناسی؟ خوب معلومه که دامبلدور هستم.
ویکتور که خیالش راحت شده بود گفت : باید منو ببخشید چون داستانم با داستان های دیگه قاطی شده بود.
دامبلدور با خودش گفت: مثله اینکه قاطی کرده. سپس به ویکتور گفت:حالا بیا بریم تو
..............................
در محفل:
دامبلدور رو کرد به ویکتور و گفت: ببین من خواستم تو بیای اینجا تا ازت یک خواهش کنم. ببین دنیا به پنج دسته تقسیم می شه:
1: آدام هایی که جزو مرگ خواران هستند.
2: آدم های که جزو محفل ققنوس هستند.
3:آدم هایی که خوب هستند.
4: آدم هایی که بد هستند.
5: آدم هایی که چای ... اه. بازم اسمش یادم رفت. حمید. حمید: چایی تبرک. آهان آدم هایی که چایی تبرک می خورند.
دامبلدور ادامه می دهد: خوب تو جزو گروه 5 و 3 هستی و ما می خواهیم تو رو عضو گروه 2 هم بکنیم . ما برای مبارزه با مرگ خوارها و ولدمورت یک گروهی تشکیل دادیم به نام محفل ققنوس و از اون جایی که تو بهترین ارور هستی ازت می خوام که عضو محفل بشی. آیا قبول می کنی؟
پرفسور ویکتور از خوشحالی این کار را انجام می دهد:
دامبلدور ادامه می دهد: ولی برای هر کسی که عضو بشه یک شرطی میگذاریم و شرط تو هم این است که برای من از هالک امضا بگیری.
پرفسور ویکتور که فکر می کند دارد دیوانه می شود می گوید باشه چون شمایی چشم. فقط می شه بگید شما از کجا فهمیدید؟
دامبلدور با خوشحالی می گوید: کاری ندارد. فقط کافیه پستت بخونم تا بفهمم.

امیدوارم لذت برده باشید. راستی این پستم بهتر بود؟

هوم ببین تو از این قضیه حمید قبلا تو پستت استفاده کردی...میتونستی طنز جدیدی به جاش بیاری! یه محفلی باید همیشه سوژه های نو داشته باشه!

سپس گفت: تو زن مرا ندیدی.

دیالوگ نباید با لحن کتابی باشه..مگر مواقع خاصی که خود نویسنده میخواد همچین چیزی بیاره.

این که روی تاب نشست تا یاد بچگیاش بیفته جالب بود! دارن شان و هالک هم خوب بود!فقط اینجا سایت هری پاتریه و خیلیا هستن که دارن شان و غیر رو نخوندن..سعی کن هری پاتری باشه!

دیالوگها نسبت به پست قبلی ضعیف شده بودن! یعنی وقتی به دارن شان میگی توی داستان من چیکار میکنی، همچین حسی رو به ادم منتقل نمیکنه!

قد 2:50 سانت!؟ فکر کنم منظورت متر بوده

این پستت یخورده نسبت به قبلی ضعف داشت و بازم باید سعی کنی! ولی میبینم که مثل افرادی که تا یه نوشته شون قبول نمیشه بیخیال میشن، نیستی..همین کارو ادامه بده اونقدر بنویس و سریش بازی دربیار تا تایید شی! از همون پست اولت فهمیدم که میتونی نویسنده خوبی باشی هرچند که روی این یکی شاید بخاطر کمبود وقت زیاد کار نکرده بودی!

یه پیشنهاد دیگه اینکه اگه میخوای نوشتنت قوی بشه سری به کارگاه نمایشنامه نویسی بزن و اونجا بنویس که نقد هم میکنن!

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط پروفسور ویکتور در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۳۰ ۲۳:۳۰:۱۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۳۱ ۱۴:۰۳:۵۸

مهم نیست ولدمورت چی


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۵

ندارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۱ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۲۶ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۵
از دفتر مديريت هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
راستش من زياد بلد نيستم به اون شكل داستان بنويسم ولي خوب عشق به محفل مجبورم ميكنه هر چي تو چنته دارم رو كنم:
دامبلدور تو دفترش نشسته بود و در حال خوندن sms تازه اي بود كه براش فرستاده بودن! كه يهو يه صدايي از پشت سرش مياد :اهم ... اهم ... دامبلدور فوراً موبيشو تو جيبش مياره و به پشت سرش نگاه ميكنهو متوجه تابلوي آرماندو ديپت كه با حالتي سرزنش كننده داشت به اون نگاه ميكرد شد.
- البوس تو هم ؟
دامبلدور خودشو به بيتفاوتي ميزنه و با خنده ميگه: در مورد چي حرف ميزني آرماندو ؟
-البوس خجالت بكش تو هم چپي شدي؟ تو هم كمونيست شدي sms هاي حرامي نگاه ميكني ؟ تو هموني كه من قبلاً چند بار بهت افتخار كردم؟! خاك برسرت!
دامبلدور: من من من من من توضيح ميدم...
فروختي؟ خجالت نميكشي؟ تو مثلاً محيط زيستي؟
-بسه ديگه! آخرت خودتو به چندتا sms فروختي؟
دامبلدور حالتي جدي بخودش ميگيره : هي موظب حرف زدنت باش تو داري با مدير هاگوارتز حرف ميزني!
- توهم داري با مدير قبلي هاگوارتز حرف ميزني!
- آره ولي مدير مرده بدرد نميخوره دوست عزيز!
- راس ميگي ولي يه نيگا به پشت سرت بنداز
- دامبلدور سرش رو چرخاند!
- مااااااااااااااااااااا.... ! تو........! هااااااااااااااا! و دهنش باز موند........
- چيه كفت بريد؟!
- دهن دامبلدور همچنان باز و همچنان در حال كفيدن..............
- تو ............ تو......... زنده اي؟
- خوب آره ... شما مشكلي داري؟
- نه ......... يعني روحم نيستي؟
- از كي تا حالا روح به اين واضحي شده؟
- هان ...يعني برزخي نيستي؟
- مث اينكه راس راسي مخت هنگ كرده ها! اگه ميبيني اين همه سال زنده موندنمو ازت مخفي كردم فقط بخاطر اينه كه منتظر بودم يه مدرك بر عليه تو بدست بيارم! و امروز بعد از سالها فهميدم اون مدرك چيه!
دامبلدور با تعجب : چه مدركي ؟
آرماندو فوراً ورد برس به دست (فكر كنم اكسيو باشه ) رو اجرا ميكنه و موبايل دامبلدور رو بدست مياره و با خنده ميگه:بعداً بهت ميگم دوست عزيز! و غيب ميشه! روز بعد دامبلدور در حال چك كردن آف هاش بوده كه متوجه اين آف ميشه:
البوس جان سلام ....... اگه ميخواي عكساي ...... و همينطور آهنگاي غير مجاز داخل موبايلتو به معاونت ارشاد آسلامي ندم يا پيش بقيه رسوات نكنم اونم با اون پياماي كوفتي (خدايا براه راست هدايتش فرما) فقط يه راه داري اونم اينه كه منو به عضويت محفل ققنوس بپذيريدر ضمن بايد بگم علاوه بر تابلو هام كه ميتونه از هر جايي كه عكسمو زده باشن برات خبر بيارم برات فايده هاي زياد ديگه اي هم دارم آخه ناسلامتي بنده قبلاً مدير هاگوارتز و البته يه جادوگر بزرگ بودم!
ارادتمند دوست وفادارو بهتر از جانت آرماندو ديپت

پست خیلی جالبی بود و من خوشم اومد! طنز خوبی داشت ایده اش جالب بود..فقط مشکلش این بود که زیادی ماگلی شده بود! اینجا جادوگرانه و ما باید جادوگری بنویسیم! نمیگم از چیزای ماگلی استفاده نکن ولی اونقدر زیاد هم نباشه که قسمتهای جادوگریشو هم از بین ببره!
بعدش اونطور که من فهمیدم این اولین پست ایفای نقشته..و برای عضویت در محفل معمولا من یه نگاهی به پستهای دیگه هم میندازم...برای تمرین هم که شدی میتونی به تاپیکهای دیگه سر بزنی و بنویسی..فقط ماگلی ننویس!
ولی پست خوبی زده بودی و مطمئننم اگه همیشه اینجوری بزنی پستهای جالبی خواهی داشت و میتونی بهتر هم بشی!

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط آرماندو دیپت در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۲۳:۴۴:۲۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۸ ۱۱:۵۴:۲۷


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۵

پروفسور سينيسترا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۰۹ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵
از گريفيندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
داملدور همان طور که داشت درباره ی سلاح فوق سری که ولدمورت داشت نطق می کرد ناگهان جمعیتی که به سخنان حضرت اجل دامبلدور شیرازی توجه مبذول می داشتند بانگ انرپی هسته ای حق مسلم ماست راسرمیدادند دامبلدور فرمودند ما باید ازان به صورت صلح امیز بهره ببریم چون مارا از کنفدراسیون هسته ای جادوگران دک میفرمایند وجمعیت صفیرکشان سردادند انرپی هسته ای حق مسلم ماست

اول اينكه مسائل كشوري به اينجا هيچ ربطي نداره پس حق وارد كردن و نوشتن درباره اين مطالب رو نداري

دوم اينكه براي عضو شدن در محفل بهتره پست هاي ديگه و طرز عضو گيري رو بخوني بعد اقدام به نوشتن نمايشنامه بكني

سوم اينكه يك نوشته رو صد دفعه نمي فرستن كه ناظر تكراري ها رو پاك كنه

تاييد نشد!!!
بيشتر و طبق اصول تلاش كن تا رول نوشتت قوي بشه !!


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۲۲:۵۴:۰۷

عاشق هري


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۸۵

پرفسور ویکتورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۹ یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۰۷ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۸
از کوهستان اشباح
گروه:
کاربران عضو
پیام: 217
آفلاین
هوا بارونی بود و مردی تنها در کوچه های شهر لندن پیاده روی می کرد زیرا راه رفتن در باران را دوست داشت ولی این تنها دلیلی نبود که آن مرد در خیابان بود و به سوی مقصدی در حال رفتن بود. دلیل دیگر آن این بود که بزرگترین جادوگر قرن از آن مرد یعنی پرفسور ویکتور خواسته بود که در ساعت 12 به میدان گریمالد بیاید و منتظر دامبلدور باشد. پرفسور می توانست با یک غیب و حاضر شدن خود را به آن جا برساند ولی حیفش می آمد که در این شب بارانی پیاده روی نکند.
بالاخره در ساعت 11:45 به مقصد رسید.روی یکی از نیمکت های سالم آن میدان نشست و منتظر دامبلدور شد. او اصلا" نمی فهمید که چرا دامبلدور در چنین مکان کثیفی با او قرار گذاشته بود بازه علاوه بر کثیف بودن آن جا اشتباهی هم در پلاک های آن جا وجود داشت, ابتدا پلاک 11 بود و سپس پلاک 13 ولی بین این دو پلاک 12 دیده نمی شد. او که از موضوع و از اشتباه ماگل ها خنده اش گرنته بود ناگهان با اتفاق عجیبی روبه رو شد. خانه های شماره 11 و 13 کنار رفتند و خانه ی شماره 12 مثله یک بادکنک که انگار باد شده است از وسط به دو طرفین باز شد و چند لحظه بعد دامبلدور که در استانه ی در ایستاده بود او را به داخل دعوت کرد.
پرفسور که خیلی تعجب کرده بود وارد خانه شد.
در محفل ققنوس:
پرفسور در حالی که از تعجب به در و دیوار این خانه ی عجیب نگاه می کند از دامبلدور میپرسد: اینجا کجاست؟ و شما با من در این وقت شب اوم هم این جا چه کار داشتید؟
دامبلدور می گوید : برای توضیح دادن سوال اولی کلی وقت داریم اما جواب سوال دومت...
پرفسور که کمی خسته بود با بی تابی گفت: خوب
دامبلدور که عجله و خستگی را در چشمان پرفسور ویکتور دید گفت:اول بشین و کمی خستگی در کن تا من بهت یک چای خوب بدهم.
پرفسور ویکتور پس از خوردن چای گفت : آقا چاییتون چیه انقدر خوشمزست؟
دامبلدور که برای به یاد آوردن اسم چایی کمی فکر کرد بالاخره گفت: نمیدونم کمی صبر کن. و مقداری پودر فلو از گنجه برداشت و داخل شومینه ریخت و گفت: منزل حمید. سپس گفت حمید اسم این چایی که برای من فرستادی چیه؟
حمید هم در پاسخ گفت: چایی تبر... { خودتون که میدونید در ضمن اگر من اسمشو می نوشتم نوعی تبلیغ برای سایت می شد}
دامبلدور در حالی که خوشحال سرش را از شومینه در آورد اسم آن چایی را به پرفسور گفت.
پرفسور که دیگر خسته نبود از دامبلدور پرسید : خوب حالا با من چی کار داشتی؟
دامبلدور در پاسخ گقت: آهان داشت یادم میرفت همه میدانند که بعد از من و ولدمور...
پرفسور در حالی که ترسیده بود گفت : خدای من اسم او را نبرید.
دامبلدور بدون توجه به گفته های او ادامه داد: تو بهترین جادوگر هستی و بهترین ارور شناخته شده من ازت یک خواهشی دارم و اونم اینه که تو درس دفاع در برابر جادوی سیاه رو تدریس کنی.
پرفسور با خوشحالی به انجام این کار پرداخت
دامبلدور که خوشحالی را از حرکات موزون پرفسور ویکتور دید گفت: پس موافقی؟
پرفسور که خیلی خوشحال بود گفت: خوب معلومه که موافقم.
دامبلدور با ناراحتی گفت: می خواهم وقتی که من توسط اسنیپ کشته شدم تو از هری مواظبت کنی. آیا قبول میکنی؟
پرفسور با حیرت گفت: وقتی کشته شدید؟ شما از کجا می دانید که قراره توسط اسنیپ کشته شوید؟
دامبلدور با ناراحتی گفت: اینکه کاری نداره فقط کافیه با موبایل یک زنگ بزنی به رولینگ و بپرسی که آخر داستان برات چه اتفاقی می یوفته.
پرفسور با خوشحالی: اینجا تلفن دارید؟
دامبلدور با تعجب پرسید : چرا؟
پرفسور با بی قراری پاسخ داد: چون می خواهم به رولینگ زنگ بزنم و سر نوشتمو ازش بپرسم
دامبلدور با لبخند گفت : اونکه به تو جواب نمی ده
پرفسور در حالی که عصبانی شده بود پرسید : پس چرا به تو جواب میده؟
دامبلدور در حالی لبخند می زد گفت: چون من پدر بزرگشم
پرفسور ویکتور : پس اگه پدر بزرگشی پس چرا شما را می کشه؟
دامبلدور در حالی که در چشمانش غم دیده می شد پاسخ داد : تا بعدا" این ولدمورت بچه ننه هی نگه تو پارتی بازی کردی.
_خوب داشتم می گفتم می خوام وقتی من مردم و مک گوناگل مدیر هاگوارتز شد تو هم سرپرست گروه گریفیندور شوی و از هری مواظبت کنی و حتی جانت را برای نجات جان او به خطر بیاندازی. آیا موافقی؟
پرفسور ویکتور کمی فکر کرد و گفت : بله اما به یک شرطی.
دامبلدور با تعجب پرسبد : چه شرطی؟
پرفسور با خوشحالی گفت : من از جیمز { ویکتور و جیمز با هم خیلی صمیمی بود البته بعد از دوران مدرسه} شنیده بودم که اون در محفلی به نام محفل ققنوس فعالیت می کرده که در آن مرگ خوارهای زیادی را می کشتید و چون من هم عاشق کشتن مرگ خوارها میخواستم عضو این محفل بشم و شنیده بودم که رییس این محفل هم شما هستید آیا اجازه میدهید من وارد این محفل بشم؟
پرفسور کمی فکر کرد و سپس گفت: من که موافقم فقد باید نظر چو چانگ را هم بپرسم چون برای عضو گیری در این محفل من با اون مشورت می کنم. باشه؟
پرفسور ویکتور پاسخ داد: بله حتما" با چو چانگ مشورت کنید چون هر چه نباشد اون باید بگوید که چه کسی در محفل باشد یا نباشد{ دارم پاچه خواری می کنم }

امیدوارم که از خواندن آن لذت برده باشید
در ضمن من هم در آن مطلب طنز گذاشتم و هم جدی که امیدوارم از این کار من لذت برده باشید

هوم پاچه خواری کافی نیست باید یه خورده هم زیرمیزی بدی

-----
پرفسور با خوشحالی: اینجا تلفن دارید؟
دامبلدور با تعجب پرسید : چرا؟
-----
در این قسمت"چرا" درست نیست..بهتره بگی "چطور"

این قسمت حمید باحال بود..بسی حالیدم طنز خوبی بود!

یه چیز دیگه اینکه دو شخصیت پستت هردو پروفسورن! و وقتی مینویسی "پروفسور گفت" و بعدش دوباره همینو تکرار میکنی یه خورده گنگ میشه اگه اسماشونو بذاری بهتره.

بله از این به بعد جی کی دامبلدور کتاب هری پاترو خواهد نوشت! بدبخت سر این کتاب اسمشم عوض شد چه میکنه این هری پاتر!

و یک مشکل کتابی! جیمز که رازدار محفل نبوده! پس نمیتونسته در مورد محفل به وکتور حرفی بزنه!

فعلا تایید نشد ولی به جرئت میتونم بگم اگه کمی سعی کنی بهتر از این هم میتونی بنویسی و اونوقت تایید میشی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۱۱:۱۵:۲۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۱۱:۳۳:۴۲

مهم نیست ولدمورت چی


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۵

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
مرخصی ای که از آقای جانسون، شهردار هاگزمید گرفتم، مرخصی را عالی پیش بینی می کردم، اما چندان چنگلی به دل نزد. پس از پایان مرخصی به هاگزمید بازگشتم، اما هاگزمید، دیگر هاگزمید سابق نبود، همه جا سوت و کور، نف بیشتر اهالی آنجا را ترک گفته بودند. عمارت های زیبا، حال به خانه های زشت و کثیف و متروک تبدیل شده بودند، بارها در حین مرخصی گزارش هایی از حمله های کوتاه مرگخواران لرد سیاه، به دستم رسیده بود، وقتی داخل دهکده شدم، خواهرم به سمت منزل رفت و ساک دستی من را هم همراه خودش برد. من به سمت ژاندارمری رفتم، وقتی به محوطه ژاندارمری رسیدم، بر روی آجرنمای سپید عمارت ژاندارمری، آثار کندگی و خراش به چشمم خورد، به سمت عمارت راه افتادم، در راه صدای غرش آسمان هاگزمید را فرا گرفت، بارانی شدید بارید. خود را زودتر به درب ژاندارمری رساندم.

درب را باز کردم و داخل شدم، فضای داخل عمارت هم چندان جالب نبود، یک میز سر راه خرد شده بود، ناگهان درب یکی از دفترها باز شد، بلیز زابینی و مارکوس فلینت از دفتر بیرون آمدند و به سمت من آمدند و با خوشحالی ای مصنوعی با من دست دادند و احوال پرسی کردند، از آنها پرسیدم: آقای جانسون کجاست؟ بلیز با تاسف در حالی که سرش را پایین انداخته بود گفت: رئیس، متاسفانه کشته شدند، طی حمله 3 روز پیش مرگخواران به دفتر شهرداری، ایشون را به قتل رساندند و مئاونین ایشون آقای دیگوری و خانم لسترانج رو هم زخمی ساختند. با شنیدن خبر کشته شدن جانسون، بسیار ناراحت شدم و به نوعی به هم ریختم. دستی بر پیشانی خویش کشیدم، زیاد حالم خوب نبود، بلیز مرا به سمت دفترش برد و روی صندلی ای نشاند. چوبدستی را تکان داد و یک لیوان شربت به من داد، شربت را تا ته نوشیدم، دقایقی بعد به حال آمدم و سپس از جایم بلند شدم و از بلیز پرسیدم: بقیه افراد کجا هستند؟ بلیز پاسخ گفت: قربان، ساماتا به همراه هیپزیبا گشت چرخشی اطراف هاگزمید رو بر عهده دارند، هدویگ هم از روی درختان پایین و دور دست ها را زیر نظر دارد، راستی مگه سامانتا و هیپزیبا رو موقع ورود به دهکده ندیدید؟ من بی اختیار از روی تعجب ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: نه، مگه جلوی راه گشت می زدند؟ بلیز داشت جواب من را می داد که یهو مارکوس حرفش را قطع کرد و با صدای بلند و تعجب تمام گفت: چی؟ یعنی اونجا نبودند؟ مگه میشه؟ پس کجا رفتند؟ اونا می بایست همونجا باشن! بلیز گفت: مارکوس، خب شاید جای گشت شان رو عوض کرده باشند! مارکوس این بار با صدای بلندتر گفت: اما اونجا فقط تو محدوده های ورود اصلی راها به هاگزمید باید باشن! مغز من با صداهای فریادها و کل کل های مارکوس به هم ریخت و من با جدیت به مارکوس گفتم: هی، صدایت را بیار پایین، خیلی می خوای بدونی چی شده می تونی بری ببینی! مارکوس نگاه چپ چپ به من کرد و از کنارم رد شد و به سمت درب رفت و از ساختمان خارج شد. من به سمت پنجره رفتم، از پشت پنجره رگبار باران نمایان بود و مارکوس که دوان دوان زیر آن می دوید و از محوطه ژاندارمری خارج می شد. بلیز به کنارم آمد، آهی کشید و گفت: رئیس، از موقعی که شما رفتی مرخصی، حسابی این مارکوس ریخته به هم، اخلاقش خیلی مزخرف شده. من سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و گفتم: انتظاری بیشتر از این هم نداشتم.

درست 1 ساعت بعد باران بند آمد، حال من در دفترم در طبقه دوم ژاندارمری بودم، روبه رویم آلبوس دامبلدور، با ریش سپید بلندش، شنل قرمزش و کلاه سیاه کوچکش نشسته بود و در کنار او بلیز، مارکوس هنوز برنگشته بود، در حال نوشیدن قهوه بودم که دامبلدور شروع به صحبت کرد: خب آنتونی، ببین طی مدتی که مرخصی بودی، مرگخواران چندین حمله پیاپی به هاگزمید داشتند، طی این حملات بسیاری زخمی شدند، شهردار عزیز، جانسون، کشته شد، خانه ها درب و داغون شدن، اشیای قیمتی موزه غارت شد، خب اگر یاران محفلی من نبودند مطمئن باش که خیلی بدتر از اینا می شد. من همینطور با تکان دادن سر حرف های دامبلدور را تایید می کردم، او ادامه داد: هر لحظه امکان حمله مجدد این افراد هست، حتی با لرد، من هم اکنون اعضای محفل را در محیط هاگزمید مستقر کردم، همین حالا، راستی، مارکوس رو دیدم، نگران بود، چیزی شده؟ من چیزی نگفتم، بلیز با دیدن سکوت من رو به دامبلدور کرد و گفت: دو تن از افراد ما سر گشتشون نبودن، مارکوس نگران شد، رفت دنبالشون. دامبلدور خواست چیزی بگه که صدای مهیبی، عمارت را لرزاندن، فنجان های قهوه روی میز به زمین خوردند و شکستند، با وحشت پرسیدم: چه بود؟ یعنی صدای چی بود؟ بلیز هم مثل من وحشت زده شده بود، اما دامبلدور بدون هیچ ترسی از جایش بلند شد، سرفه خفیفی کرد و به من گفت: آنتونین، وقتشه، حمله شده. حالا می تونیم اونا رو شکست بدیم، بلند شو، بلند شو بریم.

دامبلدور چرخید و از دفتر من خارج شد، بلیز هم از جایش بلند شد، چوبدستی اش را از ردایش بیرون کشید و گفت: رئیس جلوی دروازه اصلی منتظرم. او هم پشت سر دامبلدور از دفترم خارج شد و درب را بست. به طور عمیقی در فکر فرو رفته بودم، من، آیا من می توانم ارباب را شکست دهم. لرد ارباب من بود، اما نه، من حال سپیدم نه سیاه، من وقتی 15 نفر را قبلا یک جا برای لرد کشته بودم، بارها بابت به دادگاه کشیده شدم، بعد از تبرئه شدن، تصمیم گرفته بودم که دیگر دنبال جنایت نروم، حال رئیس ژاندارمری ام، چه کنم؟ آیا خیانت کنم؟ نه،نه. فوری به سمت میزم برگشتم، کشو را بیرون کشیدم، چوبدستی پدرم، این چوبدستی، چوبدستی قدرت بود، 5 سال پیش 15 نفر را یکجا با آن قتل عام کردم، مطمئننا لرد فکر می کنه که من هنوز طرف اونم، همه مرگخوارای اون جلوی من با این چوبدستی هیچ اند، چوبدستی را از درون کشو بیرون کشیدم و در ردای سیاهم قرار دادم، نفس عمیقی کشیدم و از دفتر خارج شدم، سپس از عمارت ژاندارمری، حال جلوی دروازه ژاندارمری بودم، بلیز تنها آنجا بود، دائما صداهای شیون های بلند به گوش می رسید، به سمت بلیز دویدم، اما از میان بوته ها و بیشه زارهای روبه رو اخگری سبز رنگ به سمتم آمد، فوری به پشت دیواری پریدم، بلیز هم پشت دیوار سمت چپ دروازه کمین کرده بود، فورا چوبدستی ام را بیرون کشیدم، با یک چرخش روی زمین اخگر مرگباری به سمت بوته ها فرستادم، صدایی نشنیدم، گویا الکی اخگر فرستادم، اما نه همان لحظه یک اخگر دیگر سبز از کنارم با سرعت رد شد، توانستم دست کسی را ببینم، فوری روی زمین لیز خوران جلو رفتم و این بار اخگر فوق مرگباری به همان جا فرستادم، چند ثانیه بعد صداهای ناله کردن به گوشم رسیدم، اطمینان یافتم که کارش تمومه، بلیز را صدا زدم. او به سمت من آمد، ازش پرسیدم: دامبلدور، دامبلدور کجاست؟ او در حالیکه سرش را می خاروند گفت: رفته میدان اصلی، با محفلی ها اونجاست. من سر تائید تکان دادم و به همراه بلیز از جاده خاکی ای که جلویمان بود، به سمت میدان هاگزمید راه افتاد، همانطور قدم های بزرگتر برمی داشتم، که ناگهان از میان جنگل کنارمان، سامانتا جلویمان سبز شد، بلیز با تعجب به او نگاه کرد و گفت: کجا بودی؟ مارکوس دنبالت می گشت! سامانتا با لذت جواب داد: پیش لرد عزیز بودم... و چوبدستی اش را بیرون کشید و اخگری قرمز رنگ به سوی من فرستاد، فوری خود را به داخل بوته های درون جنگل پرت کردم، افسون سامانتا از کنارم رد شد، همان موقع یک افسون بیهوشی به سمتش فرستادم و در آن سمت هم بلیز یک افسون با اخگر وحشتناک به سمت او فرستاد، سامانتا چندین متر به عقب پرت شد و جلوی یک درخت روی زمین بی حرکت افتاد، بلیز به سمت من آمد و دستم را گرفت.

بلند شدم و چوبدستی ام را در ردایم گذاشتم، تمام ردایم خاکی و گلی شده بود، از دستم خطرات خون جاری شده بود که بابت فرو شدن در خارها و شاخه های تیز درخت بود، بلیز پرسید: چیزی شده؟ پاسخ منفی گفتم، سپس به سمت جسم بی حرکت سامانتا رفتیم، بلیز با عصبانیت گفت: فکر نمی کردم این قدر پست بوده باشه! چند ثانیه بعد با بلیز راهی میدان شدیم، به راحتی می توانستیم اخگرهای مرگبار را که از بالای سرمان می گذشت را احساس کنیم، در میدان غوغایی بود، هر کس با دیگری در حال دوئل بود، آلبس دامبلدور در گوشه ای ایستاده بود و سه نفر از مرگخواران با وحشت او را محاصره کرده بودند، دامبلدور به دور خود چرخید و با یک حرکت چوبدستی همه ی آنها را به عقب پرتاب کرد، صحنه بسیار دیدنی ای بود، من و بلیز داشتیم از پشت یک درخت منظره مبارزات رو نظاره می کردیم، بلیز گفت: قربان فکر نمی کنید بهتره ما هم بریم؟ با استرس تمام گفتم: می رویم، کمی صبر کن. حس عجیبی داشتم، احساس می کردم کسی در نزدیکی ما بود، فوری چوبدستی را بیرون کشیدم و چرخیدم، بلاتریکس لسترانج، او با خنده های ظیطانی من را نگاه می کرد، بلیز هم فوری همان کار من را کرد، صورت لسترانج از پشت شاخ و برگ درختان چندان مشخص نبود، او با صدای زشتش گفت: دالاهوف، لرد همچنان در انتظار شماست، بکشش، این یارو رو بکش و وفاداری خودتو به لرد ثابت کن. و با انگشتش به بلیز اشاره کرد. من به فکر فرو رفتم. گویا لسترانج قصد تسخیر ذهن منو داشت.

فوری به خودم آمد، با نگاهی پر از خشم به لسترانج خیره شدم، لبخند شیطانی لسترانج حالا به وحشت تبدیل شده بود، چوبدستی ام رو روی گلویش گرفتم، اکنون با لذت گفتم: وای، لسترانج نمی دانی، نمی دانی که مرگخوار کشی چه لذتی داره. لسترانج اکنون به گریه کردن افتاده بود، دائما اشک می ریخت. او هنوز هم مثل قدیم از من می ترسید، فوری خودش را روی پایم انداخت، فوری پایم را عقب کشید و صورت زشت او در علف ها رو زمین فوری رفت. با گریه و وحشت ندین بار تکرار می کرد: منو نکش، منو نکش، منو نکش. آهی کشیدم و فقط به او یک کلمه گفتم، با نفرت بهش گفتم: بدبخت. بلیز چوبدستی اش را چرخاند و ریسامنی محکم از آن بیرون آمد و به دور لسترانج پیچیده شد. با بلیز فوری آنجا را ترک کردیم و وارد صحنه نبرد شدیم، لرد بود... لرد در آن سمت به سختی در حال دوئل با دامبلدور بود، دائما به سمت همدیگر اخگرهایی می فرستادند، به چهره بلیز نگاه کردم، وحشت او را فرا گرفته بود، او فوری گفت: من میرم کمک ریموس لوپین، و فوری از کنار من رفت. عجیب بود، دامبلدور و لرد. اکنون دیگر افسونی بین آنها رد و بدل نمی شد. هر دو خسته و عرق کرده بودند و نفس نفس می زدند. و با خشم همدیگر را نگاه می کردند، من بی اختیار با خشم فریاد زدم: ریدل ل ل ل،نگاه لرد و دامیلدور هر دو به من معطوف شد، با تمام قدرت چوبدستی را در دست گرفتم و افسونی فوق مرگبار به سمت لرد فرستادم، لرد با نگاه وحشت زده کنار پرید، و فریاد زد: دالاهوف، حماقت نکن، سیاهی یعنی قدرت. خنده تمسخر آمیزی سر دادم و همان افسون را به سمت لرد فرستادم، لرد هم همان موقع یک افسون به سمت من فرستاد، سپر جادویی ایجاد کردم و به سمتش دویدم و افسون را جلویش برگرداندم، از صورت او خون جاری شده بود، فوری از جایش بلند شد و عقب عقب رفت، تعجب کردم که چرا این کار را کرد، برگشتم و دامبلدور را پشت سرم دیدم، لرد نمی توانست تنهایی در مقابل من و دامبلدور مقاومت کند. فوری به سمت جنگل دوید و ناپدید شد. سایر مرگخواران هم با دیدن عقب نشینی اربابشان، پا به فرار گذاشتند، و این موقع بود که نفس عمیقی کشیدم،باران ابرها کنار رفتند و نور خورشید هاگزمید را بار دیگر روشن کرد. این موقع بود که من در اعماق وجودم، سپیدی را یافتم و جایگزین تاریکی ساختم.

جاودان باد سپیدی



اول اینکه حتما نوشتتو به پاراگرافهای کوچک تبدیل کن، واقعا خوندن نوشته های بدون پاراگراف بندی کار سختیه! در ضمن اینقدر هم طولانی ننویس!
پست جالبی بود ولی مشکلاتی هم داشت مثلا همین پاراگراف بندی...که اگه دیالوگها رو به صورت:

بلیز با عصبانیت گفت:
_فکر نمیکردم اینقدر پست باشه

هم پاراگرافهات کوتاهتر میشه و هم پست بهتری خواهد بود!
یه مشکل دیگه اینکه، ما دالاهوفو تو کتاب میشناسیم. و میدونیم که یک مرگخوار معمولی بوده...در حالی که تو اینجا دالاهوف رو برابر با دامبلدور قرار دادی! فردی که ولدمورتی که داشته با دامبلدور مبارزه میکرده(مبارزه، نه فرار) از دستش فرار میکنه!

و یه چیز دیگه..مرگخواران معمولا سعی میکنن خودشونو برای لرد عزیزتر کنن. پس چی میشه که لسترانج به دالاهوف پیشنهاد میده بلیزو بکشه؟ اگه خودش بکشه که عزیزتر میشه!

و در اخر اینکه، خودتو خیلی قوی نشون دادی..ولی باید وفاداری به کتابو هم رعایت کرد...مثلا دالاهوف که قبلا مرگخوار بوده امکان نداره به ولدمورت بگه "ریدل" حتی اگه دیگه مرگخوار هم نباشه مثل اسنیپ میگه لرد سیاه..خیلی هنر کنه میگه ولدمورت!

در ضمن..میتونی پست طنز هم بزنی؟ اگه میتونی یکی بزن چون طنز از جدی سختتره اگرم نمیتونی که هیچ

تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۲ ۱۳:۳۴:۵۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۲ ۱۳:۳۸:۳۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۲ ۱۳:۴۰:۵۵


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۵

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
در محوطه ي مدرسه در حال قدم زدن بودم.افكار عجيبي از سرم مي گذشتند.احساس خوبي نداشتم.به دوستم نيكلاس كه ديروز توسط مالفوي قدرت عصبي اش را از دست داده بود فكر مي كردم.در كنار درياچه كه خورشيد طلايي بالاي اون مي دخشيد زانو زدم.كمي آب بر صورتم پاشيدم.
در همين افكار بودم كه ناگهان طلسمي به پشتم برخورد كرد و منو به داخل درياچه انداخت.تمام بدنم خيس شده بود.بلند شدم و ديدم كه سه نفر با شنل هاي سياه و نقاب هايي كه به صورتشون زده بودند به طرفم در حال اومدن بودند.
اين امكان نداشت.به مدرسه حمله كرده بودند.بلافاصله چوبدستيم را كشيدم و فرياد زدم:
سكتوم سمپرا.
طلسمي كه به طرف يكي از مرگخوارها فرستاده بودم به خطا رفت.به سرعت پشت يكي از درختا پنهان شدم.يكي از مرگخوارا با لحن كشداري گفت:رفت پشت درختها.
صداي مالفوي بود شعله هاي خشم در بدنم زبانه كشيد.به ياد دوستم نيكلاس افتادم.نفرت عميقي رو احساس كردم.صداي پايي را شنيدم كه به طرفم مي اومد.از پشت درخت بيرون اومدم و بلافاصله و بدون اينكه نگاه كنم فرياد زدم:
سكتوم سمپرا.
سرم رو بلند كردم و پيكر خونين آن مرگخوار رو ديدم كه بر روي زمين افتاده.
مرگخوار ديگر كه پشت سرم بود فرياد زد:
آوداكد......
قبل از اينكه وردش را بر زبان آورد طلسم زرد رنگي از چوبدستيم بيرون اومد و به سينه ي مرگخوار اصابت كرد.بلافاصله به طرف مالفوي رفتم.
مالفوي لبخندي زد و گفت:نمايش خوبي بود آقاي فلامل ولي متأسفانه بزودي به سرنوشت دوستت دچار مي شي.
خشم و نفرت در من هر لحظه فزوني مي يافت.بلافاصله زمزمه كردم:
كروشيو.
طلسم به آساني توسط مالفوي دفع شد و با لبخندي شيطاني گفت:
اين بيشترين چيزيه كه.....
قبل از اينكه حرفش را تمام كند فرياد زدم:
آوداكداورا.
مالفوي جا خالي داد و در حالي كه خطوط چهره اش در هم رفته بود گفت:خيلي خب ديگه شوخي بسه.
تمام نيرويم را جمع كردم و تمام تمركزم را بر روي جادوي پيشرفته اي كه در يكي از جلسات الف.دال توسط پروفسور دامبلدور آموزش داد ه شده بود گذاشتم. و با قدرت فرياد زدم:
كوپوتولوس كاوا.
مالفوي خواست كه طلسم را دفع كند ولي موفق نشد.طلسم با حالتي موجي به درون شكم مالفوي رفت.بعد از چند ثانيه مالفوي به دو نيم تقسيم شد.
سرم گيج مي رفت.تمام انرژي ام را صرف طلسم كرده بودم.تواني برايم باقي نمانده بود.خوشحال از اينكه توانسته بودم انتقام نيكلا س را بگيرم بيهوش بر روي زمين افتادم.

هوم!! پست خوبی بود فقط مشکلی داشت که خیلی مشکوک بود! محفلی و افسونهای نابخشودنی؟؟؟ یه محفلی هیچوقت از این افسونها استفاده نمیکنه وگرنه باید مرگخوار باشه!

در ضمن یه پیشنهاد دارم که از علائم نگارشی استفاده کنی...مثلا وقتی میگی کروشیو، قبل از کلمه یه _ یا - بذار...این بهتره

مشکلاتتو برطرف کن...برای پست بعدی درخواست عضویت(اگه هنوزم میخوای عضو بشی) ببینم میتونی یه پست طنز بزنی؟؟ البته اگه نتونستی هم مهم نیست...ولی دوست دارم نتیجه کار طنزت رو هم ببینم

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط دارن الیور فلامل در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۵ ۱۷:۲۹:۴۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۶ ۱۳:۴۶:۱۰

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵

سوسک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ پنجشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۱
از چاه فاضلاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 93
آفلاین
دامبل سوسك رو هل ميده!
- آقا من نمي خوام بيام محفل!
- نه! جون داداش راه نداره! ما بدون تو سوكسيم سوكسي!
- نه! دامبل! جون ريش هات بي خيال ما شو! بابا ما كار و زندگي داريم...
- مي دونم تعارف مي كني! چنگيز! قنبر! تيزي بياين دست هاي اين قيصر رو بگيرين بيارين داخل! روش نميشه بياد خودش!
چنگيز تابي به سبيل هاش ميده و مياد جلو!
- همين سوكسه قربان؟ خونه رو به گند مي كشه ها! مالي ناراحت ميشي باز!
- با من بحث نكن چنگيز! توي شوفاژ قايم اش مي كنيم كسي نمي بينش!
- آلبوس! عزيز دلم! توي شوفاژ من خفه ميشم اگه...
دامبل دمپايي اش رو مي گذاره روي كله سوسك!
- ههي.. بيبان... مبثب... ننييي...
- چي ميگه اين؟
- قربان! فكر كنم داره ميگه خفه شدم!
دامبل دستي به ريش هاش ميكشه...
- اين طوري ياد ميگيره كه ديگه با دامبل كبير كل كل نكنه! قنبر! تو يك طرفش رو بگير چنگيز هم اون طرف ديگه اش رو! سنگينه! دو نفري ببرينش توي شوفاژ...
---
من هنوز دستم گرم نشده! نه تونستم يك متن طنز درست و حسابي بزنم و نه يك متن يك كمي جدي! در آينده انشاءالله در راستاي پست هاي ارزشي تر و ضد ارزشي تر گام بر ميداريم! نميشه فعلا يك پارتي بازي و... !
---
ديروز بر اثر خورده شدن سطح داخلي يك شوفاژ به طور كامل توسط عوامل نفوذي دشمن، انفجاري روي داده است كه سبب تخريب محفل ققنوس بر روي ساكنان شده! در اين حادثه نيروي جان بر كف بسيج محفل علي رقم تلاش فراوان نتوانست اجساد را از زير خاك بيرون بكشد! گويا شب حادثه در محفل بي جامه پارتي برگذار شده كه به همين سبب برادران بسيجي از نگاه كردن به اجساد معذور شدند! از خانواده هاي قربانيان جهت ارشاد اجساد به راه اسلام دعوت همكاري به عمل مي آيد. روزنامه ي صبح محفل.

- مينروا! مينروا! تويي؟ بيا تا كسي نيومده...
- آلبوس منم سوسك!
- سوسك احمق تويي! من مي خواستم بگم مينروا بياد نجاتم بده فكر هاي بد نكني ها! آخه داشتم خفه ميشدم!
- من بيام به جاي مينروا نجاتت بدم!؟
- نه! جون بچه ات! حالم خوب شد! الان ميام بيرون از اين زير!

هوم بله میبینم که هنوز دستت گرم نشده و تمرین میخوای! ولی بهتره واسه تمرین اینجارو بیخیال شی و یخورده تو تاپیکهای دیگه پست بزنی تا یادت بیفته!
اینجا یه مشکل بزرگ وجود داره و اونم دیالوگهاست! اینهمه دیالوگ!؟
البته خوب بعضی نوشته ها هم اینجوری قشنگن ولی مشکل اینجا اینه که معلوم نیست کی چی گفته!
فعلا تایید نشد....من میدونم تو میتونی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۳ ۱۰:۲۰:۰۲

پس از هجده سال حبس به سبب ارتکاب جرائم جنسی، به میان شما بازگشته‌ام...


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۹:۴۸ یکشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
شب بود وباران با شدت می بارید و ساعت کلیسای لندن ساعت 12 شب را نشان می داد در کوچه ها پرنده پر نمي زد و چراغ همه ی خانه ها خاموش بود، به جز یک خانه که در آن پسر نو جوانی و پدرش نشسته بودند .
پدر اشفته بود ، و پسر هم از اشفتگی پدر نگران بود . پسر : پدر چرا این قدر نگرانی چرا تا این موقع شب بیداری .
مرد با شنيدن اين حرف برخاست ، لحظه ای در کنار پنجره درنگ کرد و به آسمان سياه شب خيره شد. به آرامي برگشت و به پسر جوانش که روي صندلي راحتي كنار شومينه نشسته و با چشم های خابالودش به او خیره شده بود نگاه کرد .
الیور با صدايي که نگراني در آن موج مي زد گفت: چيزي شده؟...اتفاقی افتاده؟!؟
مرد در پاسخ نگاه هاي نگران پسر لبخند کمرنگي زد ، روي نزديکترين مبل راحتي نشست و گفت :
آره ... امشب قراره آلبوس بیاد و یه امانتی رو از من بگیره .
الیور : پدر اون امانتی چیه ؟
- پدر : قول بده که به هیچ کس نگی ؟
الیور در حالي که از جا برمي خاست در جواب اوگفت : چشم .
پدر : یه پیشگویی خیلی مهم که من دیروز از ...
الیور : اون پیشگویی الان کجاست ؟
پدر با دست هایش به گوشه ای از اتاق اشاره کرد .
پس دقایقی سکوت : در با صدای ...تق ... تق ... سکوت را شکست .
مرد با خو شحالی برخواست و رو به الیور کرد و گفت برو پیشگویی رو بیار ، مطمعا نم که البوس اومده ؟
الیور به سمت گوشه ی اتاق رفت و پیش گویی را برداشت ، در همین هنگام پدر در را باز کرد .... حدس پدر غلط از آب در امد ... مردی با شنل بلند که کلاهش بر سرش افتاده بود جلوی در ظاهر گشت .
- اونها اينجان...!! برو... برو... قبل از اين که پيدات کنن با پیشگویی فرار کن...!!
هل شده بود ، نمي توانست فکر كند! ... بالاخره به خودش آمد و در حالي که سعي مي كرد به صداهاي بيرون از خانه توجهی نکند چوبدستيش را در آورد و ... لحظه اي درنگ کرد و و بعد با صدایی غیب شد ...
مي دانست آنجا که ظاهر شده است ، کجاست ... او در کنار در محفل ققنوس بود ... اکنون امن ترین جا انجا بود ... باید پیشگویی را به دامبلدور می رساند ...
خيلي خسته بود دیگر انرژی نداشت سرش گیج رفت و در کنار دیواری از حال رفت ...
پس از چندین ساعت خواب برخاست
پيرمردي با شنل ارغواني رنگ که با ريشهای بلند نقره ای در کنار او ظاهر گشت الیور نمي دانست که بايد چه کار كند ، قدرت انجام هيچ کاري را نداشت. پيرمرد جلو آمد و با چشمهاي آبي رنگ و با نفوذش به او خيره شد .سپس به آرامي گفت :با من بيا!
اختيارش در دست خودش نبود ، اما حسي دروني به او مي گفت که بايدبا او برود . - اسم من دامبلدوره ، و. من پدرت رو مي شناختم ... اما متاسفانه ما نتونستیم دیشب خودم رو به موقع برای نجات اون برسونم ...
دامبلدور آهي کشيد و ادامه داد:
- اون از من خواسته بود که اگر اتفاقي براش افتاد ، از تو مراقبت کنم...
می دونم خیلی برات سخته که بدون پدرت زندگی کنی ...
الیور میخواست چیزی بگوید ولی قادر به گفتن ان نبود .
البوس : میدونم ، اون تمام جادوگری رو بهت یاد داد ولی پایان کار تمام انسان ها مرگه ...
با گفتن این جمله اشک در گوشه ی چشم الیور نمایان شد ، سپس برخاست و خود را در اغوش دامبلدور انداخت .
--------------------------------------------------------------------
امید وارم تایید بشه

خیلی از پست قبلیت بهتر بود و اشکالاتت کمتر شده مثلا هنوز این تیپ نوشتن رو:
الیور:
پدر:
دامبلدور:

کنار نذاشتی...تو اینجور نوشته ها اینجوری نوشتن زیاد جالب نمیشه و سعی کن اینو برطرف کنی...در ضمن غلط املایی باید کمتر بشه.

ولی چون عضو الف دالی و قراره واسه الف دال سخت نگیریم تاییدی...آرمتو میفرستم برات


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱ ۱۳:۳۸:۳۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.