هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
بالاخره وقتش رسیده بود.
هری باید خودشو برای بزرگترین مبارزه ی عمرش آماده می کرد.
هیچ راه گریزی نبودجون همه ی دوستاش در خطر بود.
ولدمورت بالاخره تونسته بود هری رو به جایی که می خواست بکشونه.
هری خیلی نگران بود.نه بخاطر جونش.
بلکه به خاطر اینکه اگه پیروز نمی شد همه ی دوستاش هم می مردن.
با فکر کردن به دوستاش تنش می لرزید.
همه ی اونا به خاطر اون جونشونو به خطر انداخته بودن.
ولی هری تصمیمش رو گرفته بود.
باید می رفت و به این ماجرا خاتمه می داد.
هیچ چیز نمی تونست جلوشو بگیره.
هدویگ هم همراهش بود.
دوست داشت توی این لحظه های حساس پرنده ی دوست داشتنیش هم همراهش باشه.
به آسمون نیگاه کرد.
هوا تاریک و آسمون صاف صاف بود.
بدون شک امشب شب تعیین سرنوشت هری بود.
الان دیگه وقتش بود.
ذهنشو روی قبرستون متمرکز کرد و پاهای هدویگ رو که روی شونش نشسته بود رو گرفت و آپارات کرد.
می دونست باید کجا بره.
قبلا به این قبرستون اومده بود.
قبرستونی که توی اون سدریک جونشو از دست داده بود.
باید انتقام سدریک رو از ولدمورت می گرفت.
با به خاطر آوردن اون ماجرا چیزی تو دلش جوشید.
حس عجیبی داشت.
حسش درست مثل زمانی بود که معجون فلیکس فلیسیس خورده بود.
احساس می کرد که می تونه همه ی مشکلاتو به راحتی پشت سر بزاره.
با قدمهایی استوار به سوی قبر تام ریدل راه افتاد.جایی که قبلا یه بار جلوی اون با ولدمورت مقابله کرده بود.
سکوت عجیبی همه جا رو فرا گرفته بود.
هری قدمهاشو خیلی آهسته و با دقت بر میداشت.
با هر قدمی که برمی داشت اضطرابش بیشتر می شد.
وقتی به مکان مورد نظر رسید ایستاد.
پاهاش میلرزیدن.
قلبش داشت یه سرعت می زد.
به اطرافش نگاهی انداخت.
درست پشت قبر تام ریدل سایه ای رو دید.
قلبش با سرعتی باور نکردنی به تپش افتاد.
صدایی آشنا به گوشش خورد.
"بالاخره اومدی؟خیلی وقته منتظرتم"
وجود هری سرشاز از نفرت شد.
بی شک این صدا مال کسی بود که هری بی اندازه از اون متنفر بود.
هری خواست چیزی بگه.
ولی خودشو از گفتن هر گونه حرفی بازداشت.
ولدمورت که حالا از پشت قبر بیرون آمده بود دوباره لب به سخن گشود:
"آماده ای؟"
هری که چوبدستیشو با شدت توی دستش می فشرد گفت:
"من از همون لحظه که همدیگه رو توی این قبرستون دیدیم آماده ام"
ولدمورت خنده ای شیطانی سرداد و گفت:
"ولی معلومه که می ترسی با من تنها باشی چون جغدتو هم همراهت آوردی"
هری یک لحظه ی خیلی کوتاه به هدویگ نگاه کرد و به اون فهموند که باید از شونه ی هری بلند شه.
هدویگ با هوهویی که برای هری خیلی دلنشین بود از روی شونه هری پرواز کرد.
هری در حالی که خیلی آروم از ولدمورت دور میشد پرسید:
"چه بلایی سر دوستام آوردی؟"
ولدمورت گفت:
"اصلا نگرانشون نباش.توی اون دنیا همدیگه رو می بینین"
این حرف احساس انتقام رو در هری بیش از پیش تقویت کرد.
هری که حالا به اندازه ی کافی از ولدمورت دور شده بود چوب دستیشو بالا آورد و فریاد زد:
اکسپلیارموس
ولدمورت هم همزمان با هری وردی رو به زبون آورد:
آواداکداورا
طلسمهایی که از دو چوبدستی خارج شده بودند به هم برخورد کردند.
اتفاقی باور نکردنی در حال وقوع بود.
نوک دو چوب دستی توسط رشته ی نوری به هم وصل شده بودند.
درست همانند سه سال پیش که این اتفاق در همین مکان روی داده بود.
در مرکز اتصال دو چوب دستی منبع نوری بسیار قوی چشم هری رو آزار می داد.
هری روح های ناشناسی رو می دید که از اون منبع نور بیرون میومدن و به سمت هری پرواز می کردن.
هری می دونست که قطعا اینا کسانی هستن که ولدمورت قبل از این رویارویی اونا رو کشته.
اتصال دو چوب دستی فشار شدیدی به هری وارد می کرد به طوری که هری با تمام توانش چوب دستی خودش رو چسبیده بود.
فشار به حدی زیاد بود که هر دو نفر با کشیدن فریادهای از ته دل سعی می کردن از فشار وارد بر خودشون کم کنن.
بالاخره مقاومت هر دو تموم شد و چوب دستیها از دستاشون به گوشه ای پرت شدن.
هر دو از فرط خستگی روی زمین افتادن.
هری خودش رو به گوشه ای کشوند و به سنگی تکیه داد.
اما ولدمورت دست بردار نبود.
در حالی که به سمت هری میومد گفت:
"کارت تمومه پاتر"
و دستشو دور گلوی هری حلقه کرد و با تمام قدرت فشار داد.
هری برای نجات خودش تلاش می کرد ولی کاری از پیش نمی برد.
نفس کشیدن برای هری خیلی سخت شده بود.
بدنش داشت یواش یواش از کار می افتاد.
به چشم های ولدمورت نگاه کرد.
چشماش از شادی برق می زدن.
هری دست از تقلا برداشت.بدنش شل شد.
ناگهان هری چیزی رو تو دستش حس کرد.
با تمام توانش به دستش نگاه کرد.
هدویگ داشت چوب دستی هری رو توی دستش جا می داد.
هری چوب دستی رو گرفت و با توان ناچیزی که براش باقی مونده بود با صدایی خفه فریاد زد:
پتریفیکوس توتالوس
...
_________________________________________
ببخشید که خیلی خیلی طولانی شد.دلم نیومد به این سوژه خوب نپردازم.
در جواب چو چانگ عزیز که از من خواسته بود یه جغد بمونم تا به کتاب وفادار باشم:
من هم همین قصدو داشتم ولی وقتی دیدم تو این سایت خیلی چیزهای اضافی و خارج از کتاب بدون توجه به روند کتاب و بدون وفاداری به اون مطرح می شن گفتم که اشکالی نداره که منم یه خورده بدون وفاداری به کتاب کار کنم.

هوم...

سوژت خوب بود و داستان رو هم خوب پردازش کرده بودی...البته فکر میکنم اگه اینطوری هر جمله رو تو یه سطر نمی نوشتی و در عوض پاراگراف بندی میکردی خیلی بهتر بود!!! یه خورده هم اگه احساساتو بیشتر توضیح میدادی بهتر بود

اگه واقعا میخوای که عضو محفل بشی، فکر نکنم از دوباره نوشتن ناراحت بشی...مطمئنم میتونی یه سوژه خوب دیگه پیدا کنی!

سعی کن...ناامید نشو!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۵ ۱۵:۲۵:۰۶



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

رز هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۹ جمعه ۲۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۴ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۸۵
از خوابگاه مختلط هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 254
آفلاین
رز و هپزیبا توی راهروی هاگوارتز در حال راه رفتن بودن و داشتن با هم گپ میزدن و گفت و گو میکردن گاهی اوقات ا هم میخندیدند و گاهی اوقات سر هم داد میزدن ... رز داشت سعی میکرد که بحث رو به محفل ققنوس بکشه اما نمی شد نمیدونست چطوری بگه اما بالاخره گفت : هپزیبا میتونی یه کاری بکنی که من عضو محفل بشم یعنی نمی شه خشکه ...
هپزیبا نذاشت حرف رز تموم بشه سر جاش ایستاد رز میدونست که الان از صدای جیغ هپزیبا کر خواهد شد نمی خواست که برگرده اما به ناچار روش رو کرد به هپزیبا و دهنش رو باز کرد که ازش معذرت بخواد که متوجه نگاه مضحک هپزیبا شد : بابا من خودم جون کندم رفتم محفل یکی بیاد برا من از این جور چیزا حساب کنه ...
این دفعه رز بود که داشت به هپزیبا چپ چپ نگاه میکرد انتظار نداشت که دیگه انقدر شوخی کنه هپزیبا منتظر رز ایستاد اما بر نگشت که نگاهش کنه رز هم با سرعت از کنار هپزیبا رد شد و هپزیبا همینطور با دهان باز داشت به رفتن رز نگاه میکرد.....
-------------------------------------چند ساعت بعد در خوابگاه ---------------------------------
رز روی تختش تنها نشسته بود و داشت به محفل و حرفاش با هپزیبا فکر میکرد گوله های اشک از چشاش سرازیر میشد و ... واقعا ناراحت بود ..
هم اتاقیای رز که هلگا و سوزان و ده بیست نفر دیگه بودن داشتن چشن پتو میگرفتن که یه صدای جیغ اومد و همه جا ساکت شد بله ..... این جیغ هلن بود همه سراسیمه به سمت صدا رفتن که گفت : ی..ی..یه جن ...
رز چوبدستیش ور برداشت و به سمت جایی که هلن اشاره میکرد رفت ...
داشت میرفت جلو ، ابدهنش رو به سختی قورت میداد رفت جلو ، جلو و جلوتر
رز ترسیده بود و سعی داشت که زود تر این ترس رو تسکین بده برای همین فریاد زد : دیفیندو
هلن که خیلی ذوق کرده بود و دهنش باز مونده بود داد زد : oh my god
همه باهم زدن رو پیشونیشون و گفتن : باز این جوگیر شد
------------------- بشنویم از رز --------------------------------------------------
رز داشت بر میگشت همه منتظر بودن ببنین موضوع از چه قراره که دیدن دامبلدور روی زمین کشیده شده و یقه اش دست رزه
همه میزنن زیر خنده و تازه متوجه میشن که دامبلدور دو ساعت پیش داشته اونجا برقها رو کنترل میکرده که با ضربه ی رز برق گرفتش ....
-------------------------------------دو یا سه روز بعد -------------------------------
خوب دامبلدور ببخشید دیگه معذرت میخوام من گناه دارم من نمی خواستم که اینجوری بشه خوب چیکار کنم نه نه نرید ... اه ... عجب شانسی
این خواهش هایی بود که رز داشت از دامبلدور میکرد .
رز از اتاق میره بیرون و در رو پشت سر خودش می بنده و پشت در میشینه و گریه میکنه در همون لحظه سیریوس میاد و پشت سر اون هپزیبا و همچنین هلن
هپی میاد جلو و میگه : رز چته چی شد راضی شد
رز با هق هق میگه : نه .. نمیشه اه
و تازه متوجه حضور سیریوس میشه با پا شدنش هپزیبا رو میندازه عقب
و میگه : سلام اقای سیریوس خوب هستین که خدا رو شکر والا ... و میزنه زیر گریه .... اقای سیریوس من چی کار کنم اقای دامبلدور قبول نمبکنن که من غلط کردم ، نمی کنن
و سرش رو میکنه بالا تا ببینه سیریوس داره چی کار میکنه
هپزیبا بلند میشه و اروم به رز میگه محفل.... محفل ...
رز بر میگرده و میگه چی میگی هپزیبا ؟؟؟؟؟
هپزیبا هم سرخ میشه و میگه :ببخشید این میخواد عضو محفل بشه شما قبول میکنید ؟؟؟
سیریوس هم که خندش گرفته بود میگه یه نیش خند میزنه و میگه : بچه به این لوسی رو تو محفل راه نمیدن
رز که به این جمله حساس بود راهش رو میگیره که بره در همون لحظه دامبلدور میاد و میگه : چیه دیگه گریه نمی کنی ؟؟؟؟
و رز همچنان متحیر داشت به دامبلدور نگاه میکرد وتوی دلش میگفت امروز دیگه اخر شانس منه ...
---------------------------------------------------------
بابا جون من قبول کنید من عقده ای شدم جون من این تن بمیره بقبولید دیگه
حالا اگه نشدم عیبی نداره ها اما خوب قبول کنید بهتره
خوب بود اصلا ؟؟؟؟
چو جان ؟ اقای سیریوس خوب بود ؟؟؟


هوم..!! حالا چرا قسم میخوری خوب!؟
ببین این نوشتت خوب بود ولی باید یکی دیگه هم در باب جنگ بنویسی تا ببینیم تو اون چطوری...بعدش ببینیم چی میشه!

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲ ۲۰:۰۴:۳۰

[b][size=medium][color=0000FF]توی آسمون دنیاهر کسی ستاره داره .Ú


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
ظهر گرمی بود.آفتاب به شدت می تابید.
هوا صاف و بود و خبری از بارونهای بهاری که هر سال می باریدن نبود.
هدویگ داشت به سمت میدون گریمالد پرواز می کرد.
این دهمین باری بود که داشت به اونجا می رفت.
تا حالا نه بار تلاش کرده بود بتونه به خونه ی دوازده میدون گریمالد راه پیدا کنه و لی تلاشش بی نتیجه مونده بود.
این دفعه دیگه مصمم بود هر جور شده کمکی به محفل بکنه تا بتونه عضو محفل بشه و به این خونه راه پیده کنه.
هدویگ انقدر تو خیالات و رویاهای خودش غرق شده بود که متوجه نشد که مسیر رو اشتباه میره و میدان رو رد کرده.
مسیر اضافی رو برگشت و راهشو به سمت خونه ی دوازده کج کرد.
ولی ناگهان از حرکت ایستاد.خیلی عجیب بود.
این همه جمعیت جلو خونه چیکار می کردن؟
نزدیکتر رفت و با دقت نگاه کرد.همه جا رو دود و خاک فرا گرفته بود.
باز هم جلو تر رفت.بالاخره تونست اون وسط افرادی با شنلهای سیاه و ماسک رو تشخیص بده.
ولی مرگخوارا اینجا چی کار می کردن؟
مثل اینکه با اعضای محفل درگیر شده بودند.
هدویگ اتلاف وقت رو جایز ندونست و سریعا به پشت مرخوارا رفت و رو زمین نشست.
سریعا تغییر شکل داد و از پشت به مرگخوارا حمله کرد.
هدویگ طلسمهای مختلفی رو پشت سر هم به زبون می آورد:
اکپلیارموس . پتریفیکوس توتالوس . ایمپدیمنتا...
با این کارش یکی یکی مرگخوارا رو نقش زمین می کرد.
مرگخوارا که غافلگیر شده بودن فرارو بر قرار ترجیح دادن و سریعا عقب نشینی کردن...
گرد و خاک و دود یواش یواش داشت از بین می رفت و هدویگ می تونست قیافه ی اعضای محفل رو ببینه که از این پیروزی ناگهانی متعجب بودن.
ناگهان مودی فریاد کشید:"تو دیگه کی هستی" و سریعا چوب دستیشو بیرون کشید و به سمت هدویگ گرفت.
هدویگ با نگرانی در حالی که دستاشو بالا گرفته بود گفت:
نه.صبر کن.منم هدویگ.جغد هری...
مودی:هدویگ فقط یه جغده.
هدویگ گفت:الان براتون توضیح میدم...
...........................دقایقی بعد............................
بعد از تمام شدن سخنان هدویگ همه با تعجب به او نگاه می کردن.
بالاخره دامبلدور که به نظر می رسید کاملا در فکر فرو رفته گفت:
مثل اینکه باید به دوست جدیدمون توی محفل خوشامد بگیم...
و دست هدویگو گرفت و اونو به طرف خونه ی دوازده میدان گریمالد برد.
هدویگ هم خوشحال از اینکه بالاخره به آرزوش رسیده بود همراه دامبلدور وارد خانه ی دوازده میدان گریمالد شد...
____________________________________________________
امیدوارم این یکی مورد قبول واقع بشه...

هوم ببین همینجوری نمیشه که بیای بزنی مرگخوارا هم عین پفک بیفتن زمین! بلاخره نمیشه تو از همه بهتر باشی! برای سفید نوشتن قرار نیست سفید بزرگترین باشه و همه رو داغون کنه...در مورد سیاها هم باید بنویسی..اون بیچاره ها هم یه عملی انجام بدن! فضاسازیتم زیاد کن!

در ضمن یه پیشنهاد! میتونی بدون آدم بودن محفلی باشی؟؟؟ با همین جغدبودنت میتونی خیلی کارا انجام بدی! اصلا فوق فوقش هیچکاری نکردی، میای نوک میزنی! ولی اگه بتونی اینکارو بکنی شرط وفاداری به کتاب رو هم رعایت کردی


تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۹:۵۹:۴۱



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
هری که بالاخره بعد از کلی تلاش هورکراکس هفتم رو پیدا کرده بود داشت به سرعت اونو نابود می کرد.
هری از یه طرف خیلی خوشحال بود که بالاخاره ولدمورت رو فناپذیر کرده ولی از یه طرف نگران بود که رویارویی با ولدمورت خیلی نزدیک شده...
کار هری داشت به اتمام میرسید که یهو یه صدای بنگ و بعد از اون صدای بنگ دیگری پشت سرش شنید.
"آهای داری چی کار می کنی؟"
هری باورش نمی شد.ولی خودش بود.آره...این صدای ولدمورت بود.هری یه آدم کوتاه قد و چاق رو کنار ولدمورت دید که یه دستش نقره ای بود.
"پتی گرو؟"
"آره.خودمم.بعد از 3 سال بالاخره همدیگه رو دیدیم آقای پاتر مشهور..."
"خفه شو پیتر...خوب پس تو هم می دونی که من هورکراکس دارم."
هری گفت:آره.و هموشونو نابود کردم.این آخریشه.
ناگهان صدای بلندی از هورکراکس بلند شد و فنجون قدیمی هافلپاف با شدت منفجر شد.
ولدمورت:کارتو خوب انجام دادی پاتر.ولی حیف که امشب تو هم میری پیش اون دامبلدور احمق...
هری:خفه شو.تو احمقی نه دامبلدور.الان نشونت میدم.
درگیری بین ولدمورت و هری شروع شد.پیتر پتیگرو می خواست به ولدمورت کمک کنه که اون فریاد زد:نـــــــــــــــــــــه.خودم از پسش بر میام.
پس از 10 دقیقه درگیری هر دو خسته بودن.بالاخره طلسم بیهوشی هری به دست ولدمورت خورد و چوبدستیش از دستش افتاد.
هری فریاد زد:سکتوم سمپرا و از خستگی روی زمین افتاد
از همه جای ولدمورت خون بیرون می زد.پیتر پتی گرو کنار ولدمورت نشستو خواست کمکش کنه که ولدمورت به سختی گفت:کاره اونو تموم کن پیتر.
"اما ارباب..."
"همین که گفتم"
پتی گرو اومد به سمت هری که هنوز روی زمین بود و داشت سعی می کرد که بلند شه و چوبدستیشو یه سمت هری گرفت.
هری گفت:این کارو نکن
"آوادا..."
ناگهان فکر هایی به ذهن پتی گرو هجوم بردند
"اون جون تو رو نجات داده.باید کمکش کنی..."
همین یک لحظه کافی بود تا هری بتونه طلسم بیهوشی رو روش اجرا کنه.
ولدمورت با تمام توانی که در بدنش داشت فریاد زد:نــــــــــــــــــــــــــــه.
_______________
امیدوارم خوشتون اومده باشه...



نقدی بعد از مدت ها!
خب پست جالبی بود و دقیقا نمایشنامه هایی که در ارتباط با ادامه ی کتابهاست کاری میکنن که خواننده بخواد تا آخرش رو بخونه(یا حداقل تیکه تیکه به آخرش بره) تا بفهمه نظر بقیه در مورد کتاب بعدی چیه!

اما بنده به این مقوله کاری ندارم و در مورد نمایشنامه به صورت انفرادی بحث میکنم!

اسم نمایشنامه انتحاری اسمیه که میشه رویه نمایشنامت گذاشت!...این خود یک نوع از نمایشنامه نویسیه...اما هر نوع نمایشنامه نویسی ای هم خودش بد و خوب داره!

نمایشنامه میتونست با همین حجم خیلی وسیع تر به نظر بیاد و سطحی به نظر نیاد.

پارگراف بندیت پارگراف بندی معمولی رو به بالای سایته که خیلی خوب بود برای شروع!

اما دیالوگ هات کمی تا قسمت نیز مثل داستانت انتحاری بود و در بعضی جاها آدم حتی یک دیالوگ رو دوبار میخونه و شک میکنه که هری یا ولدمورت یا پیتر اون شکلی حرف زده باشه و اون کارو کرده باشه!
بیشتر رویه شخصیت ها کار کن!

در کل از لحاظ داستانی نمایشنامه خوبی بود...اما اشکالات بالا رو داشت و این چند اشکال کافیه برای تایید نشدن در محفل ققنوس!

دوباره تلاش کن!


تایید نشد!


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۹ ۱۴:۳۵:۵۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱ ۱:۳۳:۰۳



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۸۵

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
يك نكته را ياد اور ميشم كه:
اثير:شيطاني
اسير:زنداني
-----------------------------------------
_وقتي سه سياره به هم پيوند ميزنند لرد سياه قدرت جهان را در دست ميگيرد البوس دامبلدور چون مانعي پوچ از سر راهش كنار ميرود اما در اين ميان پسري ظهور ميكند كه لرد در برابرش قدرت ماندن ندارد بايد برود
تمام اين تصاوير در گوي مرگ ديده ميشد
در حالي كه خادمان لرد بار سفر به سرزمين الفها را در بسته بودند لرد با ديدن اين صحنه ها بر خود مبپيچيد بايد اين پسر را نابود ميكرد هر كس كه بود
در همين حال دو جن كه يكي چاق و ديگري لاغر بود با قدمهاي سريع وارد ميشوند مردي كه بي شباهت به موش نيست در پي انها اجازه شرف يابي ميابد تعظيمي از سر ترس يا چابلوسي پوزه ي مزد را با خاك زمين اشنا ميكند گويي حاوي خبر مهمي است
===================
جيمز و ليلي پاتر در كيلومترها دورتر در ميان فرزند كوچكشان لحظاتي خوشي را ميگذرانند شايد صداي باز شدن در اولين جرقه مرگ را در كساني كه شاد بودند زد و صداي قدمهاي استوار و ديدن چهره اي عبوث انها را مطمئن ساخت كه زندگي رو به انتهاست مقاومتهاي پدر و مادر براي جان فرزندشان گويا پايدار نبود اما بعضي چيزها عوض خواهد شد پيشگويي درست بود با اولين نفرين سبز رنگ ديگر اثري از لرد نبود او رفته بود موش مانند كوچك هم در راه ملاقاتي دوستانه با يكي از دوستانش داشت كه سالها زندان را براي او رقم زد كه ان دوست شخصي نبود جز سيريوس بلك............
----------------------------------------
اقا من استعداد هري پاتر نويسي ندارم الان اين افتضاح شد

بابا من خیلی شاهکارم! اون کلمه ارزشی درست شد!
ببین حالا داری متمایل میشی اینور! داری میرسی به هری پاتر! البته بازم یخورده لوتری داشت...سرزمین الف ها حالا میگیریم جنای خونگی یه سرزمینی چیزی داشتن!

من میخوام بگم قبولی..! اما تازه رسیدی به اچ پی! بازم باید سعی کنی...

تایید!(با شرط فعالیت بیشتر)


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۲:۲۱:۴۲

تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱:۳۳ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
اتش خاك و خون فضا را معطر كرده بود وقتي گوش بر زمين مينهادي ميشد صداي پاي اسبها را شنيد كه ناقوس مرگ مينواختند
اعضاي سپيد شست سرم بودند ياس چون سرطان بر وجودشان چنگ ميزد سپاهي از تمام نفرت و سپاهي از تمام قدرت بايد رو به روي هم مي ايستادند جنگي نابرابر...
وقتي البوس جويا احوال وضعيت سپاه مقابل شد با ديدن قيافه و تكان هاي سر من متوجه وضعين بي پايه ما شد حالا ميشد صداي فرياد انها را شنيد چون اثیرها فرياد ميزدن گويي كه ميخواستند انتقام بگيرند انتقتمي كه گويي سخت بود صف اريي منظمي داشتند همين نظم و ترتيب لرزه بر اندامه هر شجاع دلي مي انداخت اما ما براي دفاع امده بوديم دفاع از ميهن جادوگر...
با نگاه كردن به تك تك چهره ي اعضاي روزنه هاي اميد قلبم بسته ميشد حالا صداي ضربه پلي مرگخواران هوا را شكافته و گوش ما را نوازش ميداد با شنيدنش جان به هواي رسيدن به ارمش ميخواست پرواز كند اما اين پرواز ارامش ابدي را به همراه داشت همه نا اميد بوديم حتي شجاع ترين ها شپاه دشات نزديك تر ميشد اما ما ايستاده بوديم شايد كسي كه كسي حتي فكرش را نميكرد اولين نفر باشد حمله كرد كوچولوي ريز نقش ما البته در مقايسه با ما و سياهان كسي كه تازه پا به 16 نهاده بود با تمام توان صدايش را زبر كرد رونالد جوان حمله ي مرگ را شروع كرد نميدانم چه شد شايد با ديدن اين صحنه تحت تاثير قرار گرفتيم اما وقتي خود را يافتم كه داشتم در مرگ دستا پا ميزدم بي هوا از چوبدستم رعشه مرگ خارج ميشد ما ميجنگيديم براي شكست دادن نه مرگ نه شكست شايد هم نه براي زنده ماندن..


خیلی خوب مینویسی....واقعا قشنگه اما نه برای هری پاتر! کاملا جو لوتر و کلا جو گروه "داستانهای جنگ خوبی و بدی" هست...ما تو هری پاترم جنگ خوبی و بدی داریم...اما نه تو دشت و نه با اسب و صف...

در نوشته های تو چوبدستی حکم شمشیر داره...ولی قراره چوبدستی باشه نه شمشیر! گفتم که، خیلی رفتی تو جو لوتر...اگه بخوای محفلی بشی در درجه اول باید هری پاتری هم بنویسی.

فعلا تایید نشد، ولی اگه یکی دیگه و با جو هری پاتری بنویسی نود و نه درصد قبولی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۲۲:۵۶:۲۷
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۲۳:۰۶:۵۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۲:۰۶:۵۰

تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۰:۰۰ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵

فرد لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۰۸ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
از لندن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 14
آفلاین
در روزی از همین روزا,در خانه ی شماره ی 12 محلهی گریموالد,بروبچز خوشتیپ و خوشگل و قشنگ محفل شومینه ی خونه نشسته بودند و می گفتند و می خندیدند:
هرمیون:آقا... آقا من یه جوک بگم؟تو رو خدا؟تو رو به مرلین!!!
دامبل: بنال......!!!
هرمیون:یه روز یه مرده می خوره به نرده...!!!!ها ها ها
سیریوس:بچه ها بخندید ضایع نشه... یو ها ها ها...
ملت حاضر در خانه:یو ها ها ها ها ها ها ...
دامبل:خب... خب ...سکوت اختیار کنید...هی هرمیون پاشو برو نوشیدنی منو بیار...
هلگا:منظورت همون الکات100% مشنگیه نه؟؟؟؟
دامبل:تو رو سننه؟؟؟؟کب با تو بود؟؟؟؟میگم کرام آیدی تو رو بلاک کنه...ها...
هرمیون:سیریوس برو کفن دامبل بیار...
سیریوس:چرا؟؟؟
هرمیون:چون می خواد این الکل مشنگی رو بخوره و اگه بخوره مرخصه...
دامبل:خب دیگه ... همه یه روزی میرن دیگه!!!!ما هم با نوشیدن الکل!!!و از جایش بلند شد و مثل اسکول ها رفت طرف بوفه...و مشروب رو باز کرد و ریخت تو حلقش!!!!
قلپ... قلپ... قلپ...تموم شد...
دامبل روی رمین چپه شد و جان به جان آفرین تسلبم کرد...
هلگا:خب... خب... از این به بعد ریاست محفل با منه!!!!
سیریوس:هلگا... زیادی حرف می زنی... تو اصلا" خجالت نمی کشی؟؟؟؟؟حجاب اسلامی را رعایت نمی کنی...
هلگا:فوری چادرش گذاشت...
یهو از اون طرف تالاس می یاد و وارد جمع می شه و می گه:ولی جاتون خالی تو هاگوارتز با دیانا به حالی کردم که نگو...
هلگا:بدبخت...بیچاره به زنت بگو عین من حجاب رعایت کنه !!!!و به چادرش اشاره کرد...
یهو درب منزل باز شد...
فرد لوپین پرید تو خونه و نعره زد: هی ...هلگا ... مگه من نگفته بودم که دیگه اینجا نیا... اگه یه بار دیگه بیای اینجا طلاقت می دم!!!
هرمیون:هلگا نگفته بودی که شوهر داری...
هلگا:ای ...بابا... من ... من... که شوهر ندارم... ایت فرد راستش دوست منه...
سیریوس:پس چرا گفت طلافت میدم...؟؟؟؟
فرد:اصلا"به تو چه ربطی داره...هلگا پاشو بریم خونه...
هلگا:بی خیال...فرد تو هم بیاتو محفل چون من...
فرد:...حرف نباشه بریم...
هلگا:مگه تو عاشق کشتن مرگخوار را نیستی؟
پس بیا تو این گروه تا نابوده شون کنیم...
فرد:باشه... و پرید طرف هلگا...
(متاسفانه این قسمت به خاطر داشتن صحنه های غیر اخلاقی توسط منکرات سانسور شد...)




خب من می خواب در محفل عضو شم...
به من گفتن که نمایشنامه می خواد...پس من این نمایشنامه را به اعضای محفل تقدیم می کنم...
پرفسور فرد لوپین


هوم...باز فقط دیالوگ بود...و این نه طنز خوبی بود و جدی هم کلا نبود! باید بیشتر سعی کنی.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط پرفسور فرد لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۱۶:۴۷:۴۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۲۳:۰۲:۵۴

عضو گروه فعال سازی تاپیک های خاک خورده ایفای نقش جادوگران
[b][font


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
"مریخ کنار ماه قرار گرفته، رنگ مریخ انگار بر سپیدی ماه چیره شده، دیگه همه جا رنگ خون به خودش گرفته."
فایرنز در حالی که در کنار دامبلدور در جنگل تاریک قدم می زد به آسمان نگاه می کرد و سعی می کرد چیزی را که ستارگان به او می گفتند باور نکند. دامبلدور با دست سیاه و کبودش به صورت فلکی دب اکبر و ستاره قطبی که در انتهای دب اضغر قرار دارد اشاره کرد و گفت: "هنوز هم میشه امید رو دید. هنوز هم میشه با سرنوشت مبارزه کرد."
اما فایرنز به ستاره قطبی نگاه نمی کرد او با وحشتی آشکار و هراس از آنچه ستاره ها گفته بودند و اکنون در مقابل چشمانش بود گفت: "دامبلدور دست شما چی شده؟".
دامبلدور لبخندی زد و گفت: "چیزی نیست، این فقط در نتیجه تلاش برای برداشتن یه یادگاریه، این در ازای چیزی که به دست اومده ارزشی نداره."
اما او نمی دانست که این نشانه ای از درست بودن پیشگویی ستاره ها است.
فایرنز خواست دامبلدور را از آنچه در پیش است مطلع کند ولی دامبلدور انگار که می دانست فایرنز چه می خواهد بگوید، سر تکان داد و گفت: "نه فایرنز عزیز دیگه نمیخوام چیزی درباره پیشگویی ها بدونم. تمام این بلایا و مرگ ها بخاطر اهمیت دادن به پیشگویی ها ست. اگه چیز ناخوشایندی در انتظارمه نمیخوام چیزی ازش بدونم، نمیخوام هیچ چیزی مانع از انجام کاری بشه که میخوام امشب انجام بدم."
فایرنز نمی فهمید اگر دامبلدور علاقه ای به پیشگویی ها ندارد پس چرا به اینجا آمده است.
دامبلدور ادامه داد: "این آینده من نیست که اهمیت داره، من میخوام بدونم که سانتورها حاضرن به ما ملحق بشن آیا آمادگی دارن که با سرنوشت مبارزه کنن. شما تیر اندازهای ماهری هستید و میتونید تیرهای جادویی بسازید. من میخوام فقط مطمئن بشم که تو تمام سعی خودت رو میکنی که سانتورها رو بر ضد لرد متحد کنی."

دامبلدور چرخید و دستان فایرنز را گرفت و در چشمانش خیره شد. فایرنز زیر چشمی و با بی میلی نگاهی به ستاره ای که در بالای سر دامبلدور بود انداخت و بعد با اطمینان و جدیتی که در خون سانتوری اش قرار داشت گفت: "البته دامبلدور. البته."
دامبلدور سری به نشانه تشکر تکان داد و دستهای فایرنز را رها کرد و سپس با صدایی ناپدید شد.

----------------------------

همه در مرگ دامبلدور می گریستند. حتی سر سخت ترین مخالفانش نیز حداقل در مراسم شرکت کردند. اندوه تمام هاگوارتز را فرا گرفته بود. شعله ها زبانه کشیدند و پیکر بی جان دامبلدور را دربر گرفتند. فایرنز کناری ایستاده بود و با اندوه نگاه می کرد. شعله ها بالا می رفتند و انگار که شکل ققنوس را به خود می گرفتند.

فایرنز زیر لب زمزمه کرد: "امید من به ققنوس است."

جالب بود...شاید هیچکدوم از ما فکر نکرده بودیم دامبلدور قبل از مرگش همچین کاری کرده باشه...کاملا وفادار به کتاب و...عالی!

تایید شد. امضا به زودی اماده میشه.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۲۳:۰۱:۱۳
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۴ ۲۳:۰۴:۲۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۲:۳۷:۳۷

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ یکشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۸۵

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
من هم ميخوام عضو محفل شم عضو نادم مرگخواران كه به اغوشه سپيدي رفته در خدمت وزارت است تا با عشق به پيروزي بجنگد
--------------------
اسمان نيلگون با سخاوتمندي بستر محبت را بر سر مردم كشيده بود كه سه برادر به نامهاي توماس انجلو تام انجلو و سيسارو انجلو از مردم جدا نبودند
چگونه ممكن است كه قدرت مطلق يعني خدا همه چيز به ما داده اما انساني به كوچكي حشره اي در مقابل خالق هستي خود را ارباب تاريكي ناميده و اجازه اذيت به انسان خلق خدا را ميدهد
در اين ميان نيروي سپيدي يعني بندگان شجاع خدا هستند كه با اين بداهه گو به مخالفت ميپردازند بداهه گويي كه حتي جانوران را هم ارزشي ندانسته داستان ما بر سر قدرت مطلق لرد است زماني كه اين سه برادر با هم بودند و دژي محكم از مقاومت گذشت و گذشت مردي ظهور كرد نامش تام بود تام مورلو ريدل كه لقب خود را لرد ولدمورت نهاد يكي از برادران جدا شد به جمع خادمان لرد سياه پيوست
برادران از هم جدا افتاده بودند يكي سياه و دو تاي ديگر در نيروي سپيد
يعني يكي عجل مرگ شده بود و ديگران فرشته هاي زندگي بخش
دو برادر جنگي در دل داشتند و جنگي در روبهرو جنگي كه در دل دشوار تر بود چطور ميتوانستند با برادر خود مقابله كنند گرچه احساس در دل برادر ديگر خشك شده بود
برادر اسمش به دنبالش سياهي بود شايد ميشد گفت به قدري ادم كشته بود كه فرق ادم و حيوان را نميدانست چهره ي خود را در بر نقاب سياه نميگرفت و با رويي گشاده مرگ را به ارمغان مي اورد شايد نامش حتي بيشتر از لرد سياه مردم را ميترساند...............
چند سال بعد
2 جولاي سال 1991
صف ارايي نظامي سياه و سفيد در مقابل هم مرگ و زندگي جدال نهايي چه كسي پيروز ميشد برادر را ميشد ديد چهرهي سيسارو به وضوح پيدا بود اما لردي كه اسوه ي شجاعت و مرگ مرگخواران بود كجا بود همچون موشي در سوراخ......
شيپور جنگ ، علامت سياه مرگ را به ياد همه اورد حمله شكل گرفت بعد از چندي دوباره سه برادر در كنار هم ديگر اما اين بار يا يكي ميمرد يا دو تا نفرين پس و پيش ميشد در كنار دره ي نايجلوس جان دادن هم نعمتي بود ان دره ي با صفا پذيراي جنگي زشت بود برادري زخمي برادري از خوبان و دو برادر ديگر در حال جنگ اما بي چوبدست جسد چوبدستهاي تكه شده زمين را اراسته كرده بود صداي:براي هميشه برا عالم شنيده شد صداي فرياد مرگ برادر سياه گرچه هيچ وقت دو برادر سفيد پا از جنگ بيرون نگذاشتند اما نامشان تا ضعف لرد سياه و امدن دوباره اش بر جا ماند

هوم...فکر کنم زیادی لوتر دیدی جادوگرا تو دشت میجنگن..!؟ یخورده متمایل شو طرف هری پاتر...جو نوشتتو هری پاتری کن فعلا که تایید نشدی...بازم بنویس.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۲ ۰:۳۶:۳۸

تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۲ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۸۵

مازیار


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۳ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۲۰ شنبه ۷ بهمن ۱۳۸۵
از همین جا!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
من هم اعلام آمادگی می کنم که بعد از سارا اونز پست بزنم.


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.