هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ شنبه ۸ بهمن ۱۳۸۴
#39

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
نارسیسا بدون تامل بلافاصله از اتاق خواب خارج شده و به سمت پله ها دوید، او پشت یکی از طاقها پنهان شد و نگاه هراسانش را به سرسرا دوخت که هم اکنون بار دیگر به صحنه ی نبرد تبدیل شده و نور طلسم ها و نفرینها فضایش را روشن کرده بود.
نارسیسا با دیدن لوسیوس میان باقی مرگخواران که با کاراگاهی فرز و چابک می جنگید، نفسش را درسینه حبس کرده و در میان دود سیاهی که از سوختن باقی وسایل باقی مانده در سرسرا بلند شده بود، به دنبال دراکو گشت، او نا امید از جستجویش بار دیگر به لوسیوس چشم دوخت که حریفش را شکست داده بود و اینک به بلاتریکس برای نجات از هزاران پرتوئی که به سویش می آمد، با ساختن سپری مدافع کمک می کرد.
ساعتی بعد ...
کاراگاهان با نرسیدن نیرو نا امید از پیروزی که به امیدش وارد میدان نبرد شده بودند، پا به فرار گذاشته و جنگ خونین با گرفتن قربانی زیادی از هر دو گروه به نفع مرگخواران پایان یافته بود و اینک نارسیسا درمانده تر از گذشته در برابر لوسیوس زانو زده و سعی می کرد زخمی را که بر اثر نفرین بر روی ساق پایش ایجاد شده بود با افسون ترمیم کند ...
- بهتره یکی راز دار این خونه بشه
بلاتریکس در همان حال که به زخم روی پیشانی اش درون آئینه زیبا می نگریست این را گفت و سپس نگاه منتظرش را به نارسیسا و لوسیوس دوخت، امّا پاسخش را از کسی غیر از آن دو گرفت !
اسنیپ که بر روی راحتی نیم سوخته نشسته و با بی تفاوتی به آنها نگاه می کرد، گفت: به نظر می رسه بلا اولین حرف منطقی رو در طول زندگیش گفت، باهاش موافقم. بهتره هر چه زودتر این خونه رو از دید این کاراگاه های سمج مخفی کنید.
بلاتریکس نگاه تندی به اسنیپ انداخت، ولی قبل از آنکه چیزی بگوید، نارسیسا ناله ای کرد و پرسید: ولی کی ... کی راز دارمون باشه ؟
- من !
هر چهار نفر آنها نگاه شگفتزده شان را به گوشه ای انداختن که پیتر پتیگرو نشسته بود، اسنیپ چنان قاه قاه بلندی سر داد که بیشتر از قبل باعث شگفتی دیگران شد، او بلافاصله خنده اش را قطع کرده و در همان حال که پوزخند می زد گفت: آه ببنید کی می خواد رازدارمون باشه، پیتر پتیگرو ! ... دم باریک عزیز، با سابقه ای که از خودش برای خونه ی پاترها به جا گذاشته ... حتی دامبلدور هم اگر زنده بود با وجود اینکه به همه اعتماد میکرد ...
اسنیپ نگاه معنا داری به بلاتریکس انداخت و ادامه داد: به تو یکی دیگه اعتماد نمی کنه.
پیتر پتیگرو که به شدت آزرده به نظر می رسید، گفت: ولی من با اون کار به لرد خدمتت کردم
اسنیپ بار دیگر پوزخندی زد و گفت: خدمتی که خیلی گرون براش تموم شد، چیزی در حدود پونزده سال !
- کافیه دیگه !
نگاه خشمگین بلاتریکس بین اسنیپ و پیتر پتیگرو در نوسان بود، او در همان حال که از روی کاناپه بر می خاست با خشم گفت: ...


این نیز بگذرد !


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴
#38

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
نارسیسا به ولدمورت نگاه کرد که از چهار چوب در خارج شد و از نظر ناپدید شد .
او مدتی همون طور چهار زانو باقی ماند . چطور امکان داشت موقعی که همه چی برای فرار آماده بود ولدمورت دستور بده که اونجا بمونه ؟ او با درد و رنج زیاد از جایش بلند شد و از اتاقش خارج شد .
او به آرامی به سمت پله ها حرکت کرد که به طبقه پایین منتهی میشدند . نارسیسا با احتیاط از پله ها پایین رفت هنگام پایین رفتن از پله ها صدای قرچ قرچی شنیده میشد که در آن فضای غم انگیز به طور ناراحت کننده ای میپیچید . ناگهان اشتباها پاش روی یکی از پله های شکسته رفت که در جنگهای مختلفی که در قصر انجام شده بود مثل خیلی جاهای دیگر قصر از بین رفته بود نارسیسا که کاملا غافل گیر شده بود پاش پیچ خورد و سه تا پله آخر رو افتاد پایین . بلافاصله درد زیادی را در ناحیه مچ پای راستش حس کرد اما سعی کرد بهش اهمیت ندهد .
او دوباره به آرامی با سختی و مشقت از جایش بلند شد و لنگ لنگان خودش را به پنجره رساند و با احتیاط نگاهی به بیرون انداخت و از دیدن جسدهایی که روی زمین افتاده بودند دوباره یاد خوابی افتاد که یک ساعت پیش دیده بود . نارسیسا سرش را آروم عقب کشید و به دیوار تکیه داد . این بهترین فرصت برای فرار بود شاید دیگه همچین موقعیتی پیش نمیامد ! اما ولدورت به او دستور داده بود که اونجا بماند نباید آنجا رو ترک میکرد !!!
نارسیسا نگاه دیگری به در انداخت گویی این دفعه دیگر تصمیم خودش را گرفته بود . او باید کاری رو میکرد که به نظرش درست بود نه کاری را که ولدمورت بهش گفته بود ! او باید جون خودش را نجات میداد !؟
نارسیسا با این فکر ناگهان به طرف در دوید دستش را روی دستگیره گذاشت و آن را فشار داد . و در حالی که میدوید از قصر بیرون رفت . در اطراف قصر جسد مامورین وزارت خونه افتاده بودند و هیچکدام تکان نمیخوردند و منظره هولناکی را در بیرون قصر به وجود آورده بودند
نارسیسا به فضای پشت نرده های قصر چشم دوخت باید خودش را به آنجا میرساند تا میتوانست خودش را غیب کند .
نارسیسا خواست که هر چه سریع تر خودش را به آنجا برساند تا بتواند از آن خراب شده فرار کند . اما در همان لحظه صداهای متعدد ترق ترقی در فضا پیچید .
نارسیسا با وحشت به ده متر جلوترش نگاه کرد . حدود هفت هشتا مامور وزارت در آنجا ظاهر شده بودند . نارسیسا زمانی به خودش آمد که یکی از مامورین فریاد زد : اونجاست بگیریدش !!
نارسیسا بدون فکر کردن به سرعت داخل قصر دوید و در همان لحظه چند طلسم از بالای سرش رد شد نارسیسا با سرعت از پله های قصر دوتا یکی بالا رفت و خودش را به طبقات بالا رساند و در همون حال چوبدستیش را آماده نگه داشت تا در صورت لزوم از آن نهایت استفاده را بکند و تا وقتی که زمان مرگش فرا برسد تا آخرین نفس مبارزه کند .
صدای مامورین وزارت خونه به گوش میرسید که با داد و فریاد وارد خانه میشدند . نارسیسا خودش را برای مبارزه آماده کرده بود . صدای مامورین شنیده میشد که از پله ها بالا میامدند و لحظه به لحظه به او نزدیک تر میشدند اما ناگهان صدای فریاد ها متعددی در سالن طبقه پایین پیچید و نارسیسا دریافت که مرگخواران برای مبارزه داخل قصر شدن چرا که جنگی دیگر در قصر مالفوی ها در گرفته بود ......




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴
#37

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
پيتر جان...! من خودمو در حدي نمي‌بينم كه تو رو نصيحت كنم، ولي اين رو به ياد داشته باش...((به جزئيات داستان دقت بيشتري كن لطفا...!))...نارسيسا كه تو اتاقش نبود...نارسيسا توي هال بود...در ضمن...نارسيسا كه ورد رو مي‌دونست...ورد رمز رو مي‌گم...!راحت مي‌تونست ون رو بگه و بره پيش بقيه...!اون‌طور كه يادمه، آينه‌ي راه بجا، به هيچ وجه قابل شكستن نبود...!!!
راستي، اون جفري رو از كجا درآوردي...؟! منظورت همون جعفر خودمونه...؟!
_________________________________________________
نارسيسا با حيرت به دو جسدي كه روبرويش افتاده بودند، خيره شد...! باور كردني نبود...! بعد، در حالي كه چشمانش گشاد شده بودند، نگاهي به چهارچوب در انداخت، و آن‌گاه بود كه جيغي از خوشحالي زد...!‌ لرد ولدمورت، با غرور خاصي دم در ايستاده بود،و به او نگاه مي‌كرد...!بعد، چوب‌دستي‌ش را به طرف نارسيسا گرفت، وردي زيرلب گفت، و دست و پاي او آزاد شد...!
نارسيسا هنوز نمي‌توانست حضور لرد را باور كند...! با پاهاي لرزان، آرام‌آرام بلند شد، چند قدمي به جلو رفت، و در حالي كه دستش را به ديوار ترك‌خورده گذاشته بود كه نيفتد، در برابر لرد به زانو درآمد...سرش را پايين انداخت و موهايش همچون پرده‌اي صورتش را پوشاندند...بعد، شروع به هق‌هق كرد، و زيرلب گفت:ارباب...خيلي مم_
لرد هم با چهره‌اي بي‌احساس، گفت:نارسيسا...اينو بدون كه وقتي من مي‌گم ميام، يعني ميام...
و بعد، به طرف نارسيسا قدم برداشت، و بالاي سر او كه هنوز زانو زده بود، ايستاد و به اطراف نگاه كرد...!
بعد، به طور ناگهاني با صداي بلندي گفتمن همشون رو كشتم...ولي مي‌دونم كه خيلي زود، نيروهاي بيشتري هم حمله مي‌كنن...بنابراين، تو فعلا باين اينجا بمون_
نارسيسا سرش را بلند كرد، و با حرفي كه زد، حرف او را قطع كرد:من رو اين_
لرد فرياد زد:ساكت...! خب...تو بايد اينجا بموني، ومنتظر باشي تا بقيه برگردند...الآن بهترين فصته...من مي‌دونم اونا الآن كجان...بنابراين بهشون خبر مي‌دم برگردن پيشت...اينجا مي‌مونين فعلا تا بعدا يه جاي ديگه واستون پيدا كنم...تو هم اگه تا اونا نيومدن،مامورا حمله كردند، يه جا مخفي مي‌شي تا مرگ‌خوارا بيان...بعد از اينكه اومدن و وارد جنگ شدن، وظيفته كه بري و باهاشون بجنگي...فهميدي...؟!
نارسيسا با التماس گفت:نه ارباب...نمي‌شه من رو هم_
تصور اينكه باز هم بايد در آن خرابه تنها مي‌ماند، برايش بيش از هرچيز ديگري در آن لحظه دردناك‌تر بود...ولي لرد در جواب با خشونت گفت:نه نمي‌شه...بهت گفتم بايد چي‌كار كني...ديگه هم دوست ندارم اصرار كني...
و بي هيچ حرف ديگري، با قدم‌هايي آرام و شمرده، به سمت در رفت و از نظر نارسيسا ناپديد شد....................................................................


تصویر کوچک شده


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴
#36

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
هراسان به اطرافش نگاهي انداخت.بايد چه مي كرد؟اتفاقات اين چند روزه اورا هوشيارتر و براي مقابله با مشكلات آماده تر كرده بود.
خودش را بر روي زمين انداخت.چشمانش را بست و سعي كرد تا هيچ حركتي نكند.مامورين وارد شدند و آينه را به آهستگي در جايش قرار دادند.
سپس همگي از اتاق خارج شدند اما نارسيسا مي دانست كه گوش به زنگ و منتظر بر خاستنش هستند.
كمي درنگ كرد.شايد حدود 1 ساعتي گذشت.بالاخره با خود گفت كه زمان مناسب فرارسيده.آرام آرم از جايش بلند شد.جرات خارج شدن از اتاق را نداشت.بر روي تخت خوابش نشست.پرده هاي پاره پاره و سوخته اش را كناري زد و به آيينه خيره شد.
با خودش گفت:حالا چي؟
قبلا در دلش آرزو مي كرد تا آيينه را در اختيار داشته باشد و بگريزد ولي حالا....؟
ناگهان فكر آني و جنون آميزي ذهنش را اشغال كرد.حالا كه او نمي توانست از آيينه استفاده كند چرا آن آشغال ها بكنند؟ نگاهي به دورو برش انداخت.چوبدستيش كمي آن سو تر بر روي زمين افتاده بود.
چوبدستيش را بر داشت و به چهره ي مصمم خودش در آيينه خيره شد.
- ديفيندو!
صداي شكسته شدن آيينه و فرو ريختن شيشه ها فضاي اطراف را پر كرد. مارتين و همكارش به سرعت وارد اتاق شدند و نارسيسا را در حالي كه لبخندي حاكي از رضايت صورتش را پوشانده بود يافتند.
هر دو با ناباوري تماشا مي كردند سپس مانند سگهاي وحشي به طرف نارسيسا حمله ور شدند.مارتين با افسوني دست و پاهايش را بهم بست.
و بعد در حال بد و بي راه گفتن نا آرام شروع به راه رفتن دور اتاق كرد.
- جفري حالا جواب رئيس رو چي بديم!!!!!!لعنت بر اين شانس!
جادوگري كه نامش جفري بود نگاهي سرزنش آميز به نارسيسا انداخت و گفت:
- كاريش نمي شه كرد.بايد توي اتاق مي مونديم.
صداي خنده اي توجه آن دو را جلب كرد.نارسيسا بي وقفه مي خنديد تا جايي كه خنده هايش به فرياد هايي شبيه شدند.
- خفه شو!
اينبار نارسيسا صدايش را قطع كرد.اما نه بخاطر حرف جفري بلكه بخاطر حضور شخصي ديگر در اتاق.كسي كه او مي دانست هرگز نمي تواند در برابرش مقاومت كند.
- آوادا كداورا!
صداي افتادن چيزي سكوت را شكست.و بعد از آن بار ديگر !
-----------------------------------------------------------
ببخشيد ولي فكر كردم لازمه در جواب رونان چيزي بگم تا ديگه مشكلي نباشه.در مورد اينكه درون هال بود من تا جايي كه يادمه اشاره اي نشده بود فقط جايي ذكر شده بود كه به طرف سالن نگاه كرد.....در هر صورت اگر توي سالن بود اشتباه از منه و حق داري!
در مورد ورد خب رونان جان داستان رو كه خودت ساختي!اگر ورد رو به كار مي برد اونا مي فهميدن پس در همچين وضيعتي چه كاري درست به نظر مي رسه؟مطمئنن از بين بردنش!در ضمن شكستن آيينه به معناي از بين بردن آن نيست!بلكه نارسيسا در حالت مضطربي اين كار رو انجام مي ده بدون اينكه فكر كنه كه كارش بي نتيجست.
در واقع من نبايد اينها رو مي گفتم بلكه شخص ديگري بايد توي نمايشنامش به زيركي از اين موضوع استفاده مي كرد.ولي براي اينكه ترديدي نباشه گفتم بد نيست اين ها رو روشن كنم!
آهان جفري هم همون دوست مارتينه كه اسمش ذكر نشده بود.


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۳۰ ۱۸:۴۵:۵۱

[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ سه شنبه ۲۷ دی ۱۳۸۴
#35

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
نارسيسا، در حالي كه صورتش از عرق خيس بود، در حالي كه داشت به شدت نفس مي‌كشيد و نفس‌هايش تند شده بودند،‌بلند شد...در جايي قرار داشت كه كمي پيش بيهوش بود...سرش به شدت درد مي‌كرد...نمي‌دانست چه اتفاقي افتاده...
صداي كسي كه مي‌گفت ((ارباب...ارباب...!)) او را به خودش آورد...
در حاليكه دستش را روي سرش گذاشته بود كه از دردش بكاهد،‌ به اطراف سالن نگاهي انداخت...و وود را ديد كه با چهره‌اي وحشتزده، به او خيره شده بود...! نارسيسا، در حالي كه سعي مي‌كرد به زحمت از جايش بلند شود، با صدايي حاكي از سردرگمي، گفت:چه اتفاقي افتاد...؟
وود، با هيجان شروع به صحبت كرد:ارباب وود رو صدا كرد...وود اومد و وقتي رسيد كه به ارباب پاسخ داد، ارباب تعادلش رو از دست داد...وود ترسيد، و ديد ارباب شروع كرد به لرزيدن...ارباب زيرلب هي گفت((امپراطوري تاريكي)) ولي وود هيچ چيز نفهميد...!
و آن‌وقت بود كه نارسيسا تمامي اتفاقات را به ياد آورد، و ناله‌اي حاكي از نااميدي سر داد...باز هم آكنده از ترس ونااميدي شده بود...فقط براي لحظه‌اي توانسته بود تمامي دردهايش را فراموش كند...براي لحظه‌اي بسيار كوتاه...و حالا، باز هم مجبور بود به خانواده‌اش فكر كند...
مي‌دانست كه در اثر فشار روحي بسيار زيادي كه به او وارد شده بود، از حال رفته بود، و كاملا خوابي را كه ديده بود به ياد داشت...چه قدر وحشتناك بود...امپراطوري برگشته بود...برگشته بود...
ولي حالا ديگر مي‌دانست خوابي بيش نبود...باز هم نتوانست خودداري كند، كنترلش را از دست داد، و در برابر چشمان بهتزده‌ي وود، شروع كرد به گريه كردن و هق‌هق...شديدا گريه مي‌كرد...شديدا اشك مي‌ريخت...با دستان خونينش،‌صورتش را پوشاند، زانو زد، و سرش را پايين انداخت...
بعد، دستانش را از صورتش كنار كشيد، صورتش را بالا گرفت، و با چشمان سرخش به وود خيره شد...بعد، با صدايي لرزان و آهسته، گفت:وود...از_
صداهايي كه از بيرون مي‌آمد، حرف او را ناتمام گذاشت، و مجبورش كرد تا براي جويا شدن اوضاع، با زحمتي بسيار از جايش بلند شود...نارسيسا،‌دردي را كه در تمامي نواحي بدنش حس مي‌كرد، ناديده گرفت، و با سرعت و تلوتلوخوران، به سمت پنجره‌اي كه بيش از نيمي‌ش را پرده‌اي خونين و پاره پوشانده بود،‌ به راه افتاد...هنوز شب بود...چرا لحظات به اندازه‌ي يك سال طولاني بودند...؟
نارسيسا، كنار پنجره رسيد، و زانو زد...نمي‌خواست كسي او را ببيند و همه‌چيز خراب شود...به همين دليل، فقط قسمت كوچكي از پرده را كنار زد، و به فضاي بيرون خيره شد...
با منظره‌اي وحشتناك روبرو شد...تعداد كارآگاهان خيلي بيشتر از آن چيزي بود كه او انتظار داشت يا تصور مي‌كرد...كارآگاهاني كه در نقاط مختلفي از حياط بزرگ قصر، در حال كشيك دادن بودند، همه به سوي نقطه‌ي مشخصي از راهي كه به سمت در ورودي مي‌‌آمد، برگشتند و سرشان را به نشانه‌ي احترام تكان دادند...وقتي نارسيسا هم به آن نقطه نگاه كرد،‌با وجود تاريكي هوا، توانست چهره‌ي اسكريجر(اسكريم جيور يا هر چي كه شما بگين...!) را تشخيص دهد، كه داشت لنگ‌لنگان به طرف در ورودي مي‌آمد... وقتي به مارتين و دوستش رسيد، با صدايي آهسته ولي نه در حدي كه نارسيسا نشنود، گفت: هوز بي‌هوشه...؟
مارتين سرش را به نشانه‌ي تاييد تكان داد،‌ و اسكريمجر، با علاماتي، به جند تا از كارآگاهن كه در كنار دروازه‌ي ورودي ايستاده بودند، اشاره كرد...و آنها فوري دست به كار شدند، و در برابر چشمان حيرتزده‌ي نارسيسا، ((آينه‌‌ي راه به جا)) را با جادو بلند كردند و به سمت اسكريمجر به راه افتادند...
پرتويي از اميد، وجود نارسيسا را روشن كرد...پس هنوز هم راهي وجود داشت تا بتواند به خانواده و خواهرش را پيدا كند...
با وجود اينكه از حمله‌ي لرد نااميد شده بود، ولي حالا خوشحال بود...
اسكريمجر دوباره رو به آن دو كرد، و گفت:خب...نقشه‌ي جديدي دارم...ازتون مي‌خوام از اين پنجره( با جايي اشاره كرد كه نارسيسا ايستاده بود) نارسيسا بلك رو در نظر داشته باشين...مطمئن وقتي به هوش بياد، اول مي‌ره سراغ اون آينه كه با خانواده‌ش ارتباط برقرار كنه...وظيفه‌ي شما اينه كه وقتي اون ورد رمز رو بر زبون آورد، ورد رو به خاطر بسپاريد، و نذاريد اون فرار كنه...به محض اين كه خواست پاش رو توآينه بذاره، بيهوشش كنين و منو خبر كنين...حالا برين سر كارتون...عجله كنين...
وقتي براي فكر كردن نبود...آنها هرلحظه به او نزديك مي‌شدند...هر لحظه...


تصویر کوچک شده


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ پنجشنبه ۱ دی ۱۳۸۴
#34

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
نارسیسا فلج شده بود نمیدونست باید چی کار کند صدای بسته شدن در شنیده شد نارسیسا احساس کرد که چیزی داره دامنش رو میکشه با وحشت به پایین نگاه کرد و دوباره چشمش به وود افتاد وود با وحشت گفت : بانوی من شما باید برید همون جایی که اول بیهوش شده بودید دوباره خودتون رو بزنید به بیهوشی
نارسیسا برای لحظه کوتاهی نگاه معنی داری به وود کرد ولی چون فکر دیگری به ذهنش نمیرسید به ناچارحرف اونو قبول کرد و سریع رفت جایی که قبلا افتاده بود خودش رو زد به بیهوشی وود نیز با صدای تقی نامرئی صدای گامها از دمه در ورودی شنیده شد که داشتند به سمت نارسیسا حرکت میکردند.
نارسیسا فکر میکرد که حتما صدای قلبش اونو لو میده آروم آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد که آرومتر نفس بکشد . ناگهان متوجه شد که صدای قدمها متوقف شدن لحظه ای بی حرکت ماند سپس صدایی شنید
_ مارتین اینجا همه چی ساکته من نمیدونم تو به چی مشکوک شدی؟
نارسیسا آروم لای چشماش رو باز کرد و از دیدن صحنه ای که در پیش رویش بود وحشت زده شد دو جادوگر که احتمالا از نگهبانان قصر بودند وارد قصر شده بودند و داشتند قسمتهای مختلف قصر رو ورانداز میکردند یکیشون جادوگر چاق قد کوتاهی بود و دیگری قد بلندی داشت و بخاطر شنلی که روی خودش انداخته بود صورتش مشخص نبود
جادوگر شنل پوش گفت : مارتین من نمیفهمم ما که بیرون قصریم هیچکس نمیتونه داخل بشه تو نگران چی هستی؟
جادوگر چاق گفت : خودم یک صدایی رو شنیدم مطمئنم !!! گوشم رو به در چسبوندم یک صداهایی میومد
ناگهان دو جادوگر آرام به سمت نارسیسا حرکت کردند نارسیسا که با چشمان نیمه باز شاهد صحنه بود وقتی که دید دو جادوگر دارن به سمتش میایند وحشت زده شد بدون جلب توجه آروم دستش رو دور چوبدستیش فشرد و آماده بود هر لحظه امکان داشت که آن دو جادوگر نارسیسا رو ببینند . حال نارسیسا از دست خودش عصبانی بود که چرا به حرف وود گوش داده . دو جادوگر نزدیک تر شدن دیگه نارسیسا دقیقا جلوشون بود نارسیسا خودش رو آماده کرده بود که تا اونا دیدنش بهشون حمله کند ولی کمی متعجب بود که چطور هنوز ندیدنش ولی براش اهمیت نداشت توی دلش شروع به شمردن کرد : 1..2..اما ناگهان حرفی شنید که باعث شد دست از حمله کردن بردارد
جادوگر شنل پوش گفت : بیا مارتین اینم که هنوز بیهوشه دیگه تو نگران چی هستی؟
جادوگری که مارتین نام داشت : آخه من....
جادوگر شنل پوش : ببین ما باید بریم بیرون آماده باشیم هر لحظه ممکنه مرگخواران برای نجات جون این دختر بیایند
مارتین : اما طبقه بالا .....
جادوگر شنل پوش که گویی دیگه از سر و کله زدن خسته شده بود با یک لحن محکمی گفت : دو نفر بالا دارن نگهبانی میدن من رفتم تو هر موقع خواستی بیا
جادوگر شنل پوش با گامهای بلند به سمت در ورودی رفت و سپس از آنجا خارج شد مارتین هم برای لحظه ای به اطراف نگاه کرد و بعد نگاهش برای چند لحظه روی نارسیسا ثابت ماند سپس او نیز از قصر خارج شد بلافاصله نارسیسا از روی زمین بلند شد . پس تمام این اتفاقات یک نقشه بود و او رو نیز به عنوان یک طعمه توی قصر گذاشته بودند وحشت تمام وجود نارسیسا رو فرا گرفته بود او تنها کسی بود که از این موضوع با خبر شده بود لحظه ای با وحشت به در ورودی نگاه کرد سپس یاد وود افتاد . آروم گفت :وود.....


در کل خوب بود اما می تونستی جالب تر از اینش هم بکنی در کل زاضی بودم با توجه به شناختی که روت دارم ... هر چی بیشتر تمروین کنی در رول نویسیی و پست بزنی رول نویسیت بهتر میشه .


ویرایش شده توسط سوِروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱ ۲۲:۴۳:۲۱



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۴
#33

بانو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۳۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هر جا كه سكوت و تاريكيش باعث بريده شدن نفس ها مي شه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
ساعت ها گذشت.هيچ صدايي از درون قصر شنيده نمي شد.گويي قصر در خوابي عميق فرو رفته بود.
نارسيسا به آرامي چشمانش را باز كرد.سردرد خيلي بدي داشت.جايي رو نمي ديد.به زحمت از جايش بلند شد.چند ثانيه اي طول كشيد تا چشمانش به تاريكي عادت كنند.كمي به فكر فرو رفت.و ناگهان تمام اتفاقاتي كه افتاده بودند رو به ياد آورد.
ترس و وحشت سروپاي وجودش رو فرا گرفت.با نگراني و با بيشترين سرعتي كه بدن كوفته اش اجازه مي داد از جاش بلند شد.به اطراف نگاه كرد.توي اتاق خودش بود.البته اتاقش ديگر شباهتي به قبل نداشت.پرده ها همه بر روي زمين بودند و در بيشتر جاها سوخته.تمام لوازمش هم شكسته و در گوشه كنار افتاده بودند.در آن شلوغي و تاريكي به زحمت توانست شمعي رو بر روي زمين پيدا كند.با زحمت شمع رو روشن كرد.
هيج كجاي قصر كسي نبود.اون تنهاي تنها بود.اين فكر وحشتناك كه مامورين وزارت خانه همه ي افراد خانوادش رو گرفتن راحتش نمي گذاشت.ياس و نااميدي بر وجودش چيره شدو ناگهان
گويي ديگر تاب و تحمل نداشت و در هم شكست.بر روي زمين نشست و با بيشترين قدرتي كه داشت شروع به گريه كرد.
صداي گريه ها و فرياد هايش حتي افراد داخل قاب رو هم به گريه واداشت.از ته قلبش ناله مي كرد،براي لوسيوس براي پسرك عزيزش،بلا و براي اين سرنوشت شومي كه خانوادش رو ازش گرفته بود.
متوجه گذر لحظات نمي شد.اما ناگهان صدايي اون رو به خودش آورد.با تعجب به روبرويش نگاهي كرد.دريچه اي كه لوسيوس براي پنهان كردن وسايلش ساخته بود داشت تكان مي خورد.حتي قدرت پاشدن و فرار كردن رو هم نداشت.
دريچه با صداي غژغژ آرومي باز شد.وود از داخل دريچه بيرون آمد.
بار ديگر ياس به سراغش آمد.توقع ديدن شخص ديگري رو داشت.لوسيوس....يا شايد هم دراكو.......
وود به طرف بانويش رفت و تعظيمي كرد.نارسيسا با چشمان اشك آلودش بهش خيره شد.
- بانوي من وود مي خواست چيزي رو به شما گفت.
نارسيسا تنها سرش رو به نشانه ي تاييد حركت داد.
- بانو وود قايم شده بود و ديد كه اون آدم بد ها ارباب دراكو رو با خودشون بردن.ولي ارباب مالفوي و بانو بلا و آقاي اسنيپ از آيينه اتا......
- آيينه راه به جا..!!!
نارسيسا با نيرويي ناگهاني از جايش بر خاست.با شادي به طرف اتاقش رفت.
- اونا آيينه رو بردن بانوي من.
در وسط راه پله ها متوقف شد.به سوي جن خانگي برگشت.
- وود ديد كه چند مرد اونو از قصر بردن و وود ديد كه دو تا مرد بد به اتاق بانو رفتند و يكي خودش رو به شكل آيينه و اون يكي به شكل صندلي در آوردن.
فكري به ذهن خسته و پريشان نارسيسا خطور كرد.چوبدستيش رو در آورد .اما بالا نگه نداشت.آرام به اتاقش رفت.حق با وود بود.آيينه رو برده بودند.ولي يك آيينه كوچيك رو زمين بود.و يك صندلي كمي آن طرف تر.
يكدفعه چوبدستيش رو بالا گرفت.پرتوي سرخ رنگي ابتدا به آيينه و سپس به صندلي برخورد كردند.صداي ناله اي اومد ودو مرد بيهوش بر روي زمين افتاده بودند.
لبخند پيروزي روي لبهاش نشست.با طلسمي اون دو رو با طناب نامرئي بست.
به پذرايي رفت.و با صحنه اي غير منتظره مواجه شد.
وود در حال صحبت كردن با يكي از تابلو ها بود.تابلوي پدر بزرگ لوسيوس بود ولي به جاي اون خود لوسيوس داشت از داخل تابلو صحبت مي كرد.
باعجله به طرف تابلو رفت و وود رو به كنار زد.
- اوه لوسيوس چطور......
- سيسي من الان وقت ندارم.اين از جادو هاي لرده.وود به من گفت اون دو تا كاراگاه رو بيهوش كردي.عاليه.در حال حاضر لرد در تدارك يك حمله است.هم دراكو رو آزاد مي كنيم و هم تورو از توي قصر نجات مي ديم.
- ولي آخه....
- گوش كن! فقط تا مي توني سعي كن اگر كسي توي قصر اومد طبيعي رفتار كني.من بايد برم.دوستت دارم.خدا حا......
و ناپديد شد و بار ديگر صاحب عكس به تابلو بر گشت.
نارسيسا در حال فكر كردن به گفتگويش با لوسيوس بود كه در قصر باز شد و ..........


ایول بانوی خون آشام ... بیخود نبود گیزر داده بودی نقد کنم ولی جدی اصلا ازت توقع نداشتم شاید به فکر خودم هم همچین چیز جالبی نمی رسید برای ادامه دادن پست نارسیسا ... بیشتر نوشته هات منو یاد ادگارد الن پو میندازه مخصوصا تو این پستت . همین طور ادامه بده و از نقل قول بپرهیز واقعا نمایشنامه هایی که نقل قول توش کمه ( از نظر من ) بهتر از 1000 پست طنزی که پر از نقل قول باشه ست ... در کل خیلی خوب بود یعنی عالی بود ... منتظر نمایشنامه های عالیت تو این تاپیک هستم


ویرایش شده توسط سوِروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱ ۲۲:۲۸:۴۸


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ سه شنبه ۲۹ آذر ۱۳۸۴
#32

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
هنوز چند ثانيه اي از رفتنشان نمي گذشت كه ناگهان صداي افتادن چيزي و بعد از آن فرياد دراكو خانه را به لرزه در آورد ...
لوسیوس مالفوی باشنیدن فریاد دراکو سراسیمه، جلوتر از بلاتریکس و اسنیپ به سمت راهرو دوید و هنگامی که به نزدیکی پله ها رسید با دیدن صحنه رو به رویش وحشت زده در جا میخکوب شد.
نارسیسا با چشمان بسته بر روی زمین افتاده بود و دراکو که به نظر می رسید با شدت به نرده ها خورده روی پله ها ولو شده بود و در برابر آنها روفوس اسکریم جیور با قامتی برافراشته و چهره ای خشمگین در حالی که چوب دستی اش را به سمت دراکو گرفته بود ایستاده بود و پشت سر او تعدادی از کاراگاهان وزارت سحر و جادو به چشم میخورد.
لوسیوس درمانده و دو دل قدمی پایین گذاشت، ولی لحظه ای که مصمم شد پایین برود، اسنیپ بازوی او را گرفت، لوسیوس برگشت و نگاه خشمگینی به اسنیپ انداخت و در حالی که سعی میکرد با ذهن خوانی به او بفهماند " باید دراکو را نجات دهد " تلاش کرد بازوی خود را از میان دستان او خارج کند، ولی اسنیپ با صدایی آهسته و قاطعانه گفت: کاراگاه ها مثل مرگ خوارها آدم کش نیستن، نترس دراکو زنده می مونه، باید بریم
این حرف اسنیپ با اینکه لوسیوس را قانع نکرده بود، ولی او پس از مکثی طولانی و نگاه درمانده ای که برای آخرین بار به پایین پله ها انداخت، به آرامی به دنبال اسنیپ و بلاتریکس به سمت اتاقی که در ته راهرو قرار داشت راه افتاد.
اتاقی که لحظه ای بعد آنها داخل اش شدند اتاق خواب نارسیسا بود که بزرگتر از اتاق دراکو به نظر می رسید و آنجا نیز وضع آشفته ای داشت. کاملا مشخص بود مامورین وزارت سحر و جادو برای یافتن ردی از آنها با توجه به این فکر که شاید آنها با تغییر شکل خودشان را به شکل یکی از وسیله های درون اتاق در آورده باشند، همه چیز را شکسته و یا پاره کرده بودند، هیچ وسیله ی سالمی به جز آینه ی قدی بزرگی که قابی طلایی داشت، در آنجا دیده نمی شد و بلاتریکس با دیدن آن آینه در حالی که شگفت زده به نظر می رسید پوزخند زنان گفت: نتونستن اینو بشکنن
اسنیپ با لحن یاد آوری کننده و بی قراری گفت: بلا وقت نداریم
- صبر کنید
اسنیپ و بلاتریکس با شنیدن این حرف بلافاصله به طرف لوسیوس مالفوی برگشتن که مشتاقانه به آینه بزرگ می نگریست، لوسیوس در حالی که به طرف آینه می رفت، گفت: بلا فراموش کردی این آینه راه به جاست، کسی نمی تونه اونو بشکنه
اسنیپ بلافاصله با قیافه متفکری گفت: چی گفتی آینه ی راه به جا ... پس این همه مدت با وجود این به فکر پیدا کردن جا برای مخفی شدن بودیم
لوسیوس سری تکان داد و گفت: این اتفاقاتی که پشت سر هم افتاد فرصتی برای فکر کردن به من نمی داد
بلاتریکس با خشم و تاسف سری تکان داد و گفت: سیسی هم احتمالا تا اون حد شوکه شده بود که اینو فراموش کنه
اسنیپ بدون توجه به حرفهای آن دو در حالی که به طرف آینه قدی بزرگ می رفت، گفت: عجله کنید ... لوسیوس اسم رمز این آینه چیه ؟
لوسیوس مالفوی با این پرسش بلافاصله چوب دستی اش را به طرف آینه گرفت و گفت: ادمیتانسی
با گفتن این طلسم، نور آبی رنگی از نوک چوب دستی لوسیوس خارج شده و درون آینه فرو و متعاقب آن سطح شفاف آینه موج برداشت.
بلاتریکس گفت: من اول میرم
او شنلش را تابی داد و قدم درون آینه ای گذاشت که همچون مایعی جیوه ای، نرم و نفوذ پذیر شده بود.
با ناپدید شدن او، اسنیپ رو به لوسیوس کرد و گفت: عجله کن اول تو برو
لوسیوس با ناراحتی گفت: ولی دراکو و نارسیسا رو ...
صدای قدم هایی که به گوش رسید مانع از آن شد لوسیوس جمله اش را کامل کند و اسنیپ با بی قراری گفت: مرده ی ما هیچ نفعی برای اونها نداره، تعداد کاراگاه ها زیاده و هیچ شانسی برای پیروزی نداریم، پس عجله کن
لوسیوس درنگی کرد و سپس در حالی که به در نگاه می کرد نفس عمیقی کشید و قدم درون آینه گذاشت و اسنیپ بلافاصله پشت سر او داخل آینه شد و لحظه ای بعد پس از آنکه در باز شده و با صدای بلندی به دیوار خورد، تعدادی از کاراگاه ها داخل اتاق خواب شدند.
یکی از کاراگاه ها که قدی بلند داشت و جلوتر از همه ایستاده بود با صدای دو رگه خود در حالی که همه جای اتاق را از نظر می گذراند، گفت: مطمئنم اینجا بودن صداشون رو شنیدم- آره ولی دیر رسیدیم
- چطور ممکنه تا اون جایی که می دونم نمی تونستن غیب بشن
- اونا غیب نشدن
همه کاراگاه ها با شنیدن این حرف به طرف در برگشتن، روفوس اسکریم جیور در حالی که می لنگید آهسته به طرف آینه راه به جا رفت و گفت: اونا با این آینه از اینجا خارج شدن
کاراگاه کوتاه قامت و چاقی که کنار تخت سوخته ایستاده بود، با تعجب پرسید: ولی چطور ... نکنه این آینه
اسکریم جیور سری تکان داد و گفت: درسته این آینه راه به جاست
کاراگاه جوانی که به نظر می رسید کاملا تحت تاثیر قرار گرفته، هیجان زده پرسید: نمی شه برای پیدا کردنشون از همین آینه استفاده کنیم
اسکریم جیور قاطعانه گفت: نه، تنها کسی میتونه از این آینه استفاده کنه که رمز ورودش رو بدونه و تنها کاری که ما می تونیم بکنیم اینه اونو با خومون ببریم، چون نمی شه اونو از بین برد
اسکریم جیور با گفتن این حرف به طرف در رفت، ولی سوال یکی از کاراگاه ها که پرسید" با نارسیسا بلک و پسرش چیکار کنیم " او را در بین راه متوقف کرد.
اسکریم جیور در همان حال که پشتش به کاراگاه ها بود گفت: پسره رو با خومون میبریم، ولی نارسیسا بهتره همین جا بمونه، اونا برای بردنش بر می گردن ... احتیاجی نیست دنبالشون بگردیم، فقط به چن تا مامور مخفی احتیاج داریم
اسکریم جیور پس از گفتن این حرف از اتاق خارج شد و کاراگاه ها نیز در حالی که پوزخند می زدند، سرمست از پیروزی کوچکشان به دنبال او از اتاق خارج شدند ...

...............................................

دوستان عزیز لازم میدونم این مسئله رو خاطر نشان کنم که نارسیسا بیهوش هست و مامورین مخفی احتمالا خودشون به شکل یکی از وسایل خونه در آوردن یا نامرئی هستن که بهتره اونا رو یه جوری سر به نیست کنیم تا قصر بی صاحب نمونه، بقیه اش با شما ... ببینم چیکار می کنید

خب ... من که چیزی نمی تونم بگم از این عالی تر نمی شد ... پرداختش خیلی عالی بود همین طور وصف حالت ها و یکی از بهترین چیز هاش کم بودن نقل قول ها بود ...
یه موضوعی که کلی باید بگم اینه که روی یه موضوع گیر کردین ! فقط کار خود نارسیسات را تحولی به موضوع بده




ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۹ ۲۳:۲۵:۰۴
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۳۰ ۱۷:۵۸:۵۶
ویرایش شده توسط سوِروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱ ۲۲:۰۸:۴۴
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۹:۲۵:۱۳

این نیز بگذرد !


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ یکشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۴
#31

بانو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۳۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هر جا كه سكوت و تاريكيش باعث بريده شدن نفس ها مي شه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
او كسي نبود جز ريموس لوپين...!!!!!
همگي خشكشان زده بود.انتظار ديدن اون رو نداشتند.پس از چند لحظه كه به آرامي سپري مي شد بالاخره دراكو به حرف آمد و با صدايي كه از آشفتگي و بهت و حيرت درونيش خبر مي داد گفت:
- مگه اون توي محفل نبود....؟ اينايي كه امروز حمله كردن ماله وزارت خونه بودن......؟!
بلا به سرعت خودش رو جمع و جور كرد و با تحكم رو به سايرين كرد و گفت:چه فرقي داره؟بهتر كه ماله محفله!! حالا از شرش راحت مي شيم.
و چوبدستي خودش رو بالا آورد....
- آوادا......
- نه...نه... دست نگهدار.
و پرتوي ديگري درخشيد و طلسم بلاتريكس رو منحرف كرد.بلا با گيجي به اطرافش نگاه كرد.
-كي......؟اسنيپ!!!
در چشمان اسنيپ برق عجيبي ديده مي شد.كسي از درونش خبر نداشت ولي اون داشت به گذشته فكر مي كرد.زماني كه مورد تمسخر بود، تنها لوپين بود كه با بقيه دوستانش مخالفت مي كرد.تنها او بود كه به از صميم قلب از او تشكر كرده بود.اون نمي تونست اجازه بده كه....
- همينجا ولش كنيد تا خود لرد راجع بهش تصميم بگيره.
و پشتش رو به لوپين كرد و حركت كرد.بلا بلافاصله به مخالفت پرداخت.
- ولي اسنيپ ما بايد.....
- گفتم بگذاريد باشه.
قيافه ي اسنيپ مرگ بار بود و هيچ كس حتي بلا ديگر جرات مخالفت رو نداشت.همگي به دنبال اسنيپ به طبقه ي بالا رفتند.اتاق دراكو كاملا بهم ريخته بود.تختخواب پرده دارش اكنون روي زمين بود و پرده هاش هم كاملا پاره شده بودند.پرده هاي اتاق در چند نقطه سوخته و سياه شده بودند و سقف اتاقش را لايه اي از دوده پوشانده بود.
اتاق مالفوي بهترين ديد رو نسبت به حياط داشت.همگي جايي براي نشستن پيدا كردند و اسنيپ كماكان تو فكر بود.بلا كمي خشمگين بنظر مي رسيد و هر ازگاهي نگاهي از روي خشم به اسنيپ مي انداخت.دراكو همچنان كمي گيج و متحير بود.گويي به هيج وجه حوادث اطرافش را باور نداشت.گويا همش رويايي بيش نبود.نارسيسا و لوسيوس كنار همديگر و نشسته بودند و به تخت تكيه زده بودند.قيافه ي نارسيسا نمي تونست بد تر از اين باشه.خون خشك شده كنار لبش وجود داشت.موهاش در چند نقطه به طور آشكاري سوخته بودند.و چشمانش هم با هراس و نا آرامي مي چرخيدند.لوسيوس نيز به نقطه اي خيره نگاه مي كرد.
سر انجام پس از گذشت چند لحظه سوروس از جاش بلند شد و رو به بقيه گفت:بايد يك كاري بكنيم.نمي تونيم همينطوري دست رو دست بگذاريم تا بيايند و ما رو دستگير كنند.من پيشنهاد مي كنم كه سيسي و دراكو توي دريچه بروند و مخفي بمونند و ما هم بيرون بريم و مبارزه كنيم.شايد هم از بيرون بتونيم غيب بشيم.....
بلا مي خواست چيزي بگه كه لوسيوس به ميان حرفش پريد و گفت:
- بسه ديگه!!!خانواده ي من تو خطره.حرف سوروس درسته شما بريد تو دريچه.
نارسيسا به سمت شوهرش متمايل شد و اون رو توي آغوش گرفت.سپس در حالي كه داشت حق حق مي كرد گفت:
- خواهش مي كنم مواظب باشيد .همگي تون.من منتظر بازگشتتون هستم.
و دست دراكو رو محكم تو دست ضعيفش گرفت و با هم به سمت پايين رهسپار شدند.
هنوز چند ثانيه اي از رفتنشون نمي گذشت كه ناگهان صداي افتادن چيزي و بعد از آن فرياد دراكو خانه را به لرزه در آورد.......

آفرین بانوی خون آشام خیلی خوب بود فقط سعی کن تو نمایشنامه هات داستان رو با موضوعات تکراری کش ندی ، سعی کن تحول بدی بهش از این راکدی در بیاری موضوع رو -- من بعد پست ها رو نقد می کنم


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۱ ۰:۱۹:۵۲
ویرایش شده توسط سوِروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۲۱ ۱۸:۲۶:۳۸


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۴
#30

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
هر شش نفر كه شامل: لوسيوس، سوروس، بلاتريكس، نارسيسا، دراكو، كراب، گويل و چند مرگخوار ديگر بود، پاورچين پاورچين و به آرامي به سمت طبقه‌ي بالا به راه افتادند... وقتي به اتاق رسيدند، در را به آرامي بستند تا ديگر توسط ماموران غافلگير نشوند...
»»» در اتاق «««
همه به آرامي نشسته بودند و در افكار خود غوطه ور بودند... فضاي پر اضطرابي بود... تنها صداي تيك تاك ساعت و صداي نفس هاي آرام حاضرين به گوش مي رسيد... همه منتظر بودند و نگران... نگران خود... نگران آينده‌‌ي خود و نگران آن چه در پيش رو داشتند... قصر كلا به هم ريخته بود... ديگر جاي ماندن و زندگي نبود ولي نارسيسا و دراكو به آن جا عادت داشتند و نمي توانشتند به همين سرعت از آن جا دل بكنند. شايد مجبور مي شدند در همان حفره بمانند، امّا خود تالار ها، فضاي پرتنشي داشتند و همه جا خراب و داغان بود....
همه در افكاري از اين قبيل بودند... سوروس به اين فكر مي كرد كه آيا ديگر خواهد توانست در ميان مردمي زندگي كند كه از او متنفر بودند... و او قاتلي بيش نبود....
لوسيوس نيز در اين فكر بود كه كي لرد ولدمورت اقدام به كمك آنان خواهد كرد؟
آري... همه غرق در افكار خود بودند و هيچ كس اين سكوت سنگين را نمي شكست و تا چند دقيقه نيز اين سكوت شكسته نشد، مگر با صداي‌ فرياد بلندي كه از بيرون به گوش رسيد... همه از جا پريدند و بلا كه از همه به پنجره نزديك تر بود، به سمت آن دويد و لحظه‌اي به بيرون خيره شد، گويا مي خواست در ميان فضاي تاريك بيرون، اشكال افراد را تشخيص دهد.... او به سمت سايرين برگشت و در حالي كه در چشمان خسته‌اش، برق شادي ديده مي شد گفت: لرد سياه...
همه‌ي مرگخواران چوبدستي هايشان را از روي تخت برداشتند و به سمت در دويند‌. ديگر احتاط را كنار گذاشته بودند و با سر و صدا از پلْه هاي مرمري كه دو تا از آنان شكسته بود، به سرعت پايين
دويدند... آن ها تا هنگامي دويدند كه لوسيوس كه آخرین نفر بود، با ناله‌اي ، به پشت روي زمين افتاد و همان جا ماند... همه‌ي مرگخواران، با وحشت به او نگريستند و به سمت او به بالا دويدند... بلاتريكس و سوروس، گوش به زنگ، در پايين پلّه ها ايستاده بودند و اطراف را زير نظر داشتند... كسي يا حركتي به چشم نمي خورد... نارسيسا كه ديگر تحمّل اين عذاب ها را نداشت، سرش را روي پلّه‌ي مرمري گذاشت و شروع به گريه كردن كرد... دراكو با وحشت به پدرش خيره شده بود و بقيه مرگخواران سعي مي كردند بدانند چه طلسمي با او برخورد كرده است....
ناگهان پرتوي سرخ رنگي از ميان ستون‌هاي گچي شكسته شده به سوي بلا آمد و او كه از قبل آمادگي داشت، روي زمين پريد... طلسم به ديوار خورد و در آن ترك ايجاد كرد....
بلاتريكس با سر سمت ستون اشاره كرد و به همراه سوروس فرياد زد: پتريفيكوس توتالوس...
صداي به زمين خوردن چيزي امد، چيزي سنگين... يك انسان...
همه به سمت ستون شكسته دويدند و اطراف آن را گشتند، ناگهان نارسيسا گفت: پيداش كردم...
سوروس چوبدستي اش را به سمت آن جا گرفت و وردي زير لب گفت....
كم كم آن فضاي حالي شكل گرفت و تبديل به يك انسان شد... يك انسان...
همه‌ي مرگخواران فريادي از حيرت كشيدند زيرا او كسي نبود جز...........................................


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.