هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱:۰۵ چهارشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۵
#46

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
چند نفر به او نزدیک می شدند. بلا با نگرانی و ترس به آنان خیره شده بود که چوب دستی هایشان را به سمت تابوت گرفته و آن را بلند کردند. او جای هیچ تقلایی نداشت. باید ساکت و خاموش همان جا در انتظار آینده می ماند. طول مسیر به قدری تاریک بود که بلا حتی دیگر نمی توانست آن دو مرد را ببیند.

مسیر حرکت نا مشخص بود و این فضای گرفته تا جایی ادامه داشت که از دور انوار سبز رنگی مشخص شد. همیشه رنگ سبز برای او آرامش بخش بود زیرا نشان چندین سال تحصیل در مدرسه هاگوارتز با همین رنگ بروی سینه اش در آن زمان قرار داشته بود.اما در آن حال هیچ چیزی برای او آرامش بخش تر از نوید آزادی و رهایی از چنگال آن قلعه حریص که به سختی در حال فشردن او در میان دستانش بود نمی توانست باشد.

به سالن بزرگی رسیدند که مشعل های بزرگی در اطراف آن دیده می شد....چندین صندلی بزرگ و یه تخت سلطنتی عظیم در مقابل همه ی صندلی ها قرار داشت. پنجره های بلندی که تا سقف امتداد داشت با اشکال متفاوت اطراف آن ها نیز از اجزای اصلی آن مکان بود.
بلا که در میان تابوت خوابیده بود رویت سقف از جاهای دیگر برایش آسان تر بود. سقفی که هر لحظه حس می شد که در حل فرو ریختن است. تشخیص اجزای آن کار دشواری بود و نگاه به آن باعث سرگیجه می شد. پس بدین جهت بلا چشمانش را بست.
تابوت را در کناری قرار دادند. سپس بلا را همان طور که دستانش با زنجیر بسته شده بود، بیرون آوردند و به دیواری قفل نمودند. به نحوی که او حتی نمی توانست سرش را تکان دهد.

زمزمه های بسیاری سکوت تالار را بر هم می زد اما لحظه ایی بعد همه خاموش شدند. صدای بلندی در سالن طنین انداز شد:
_ولدمورت مرد قدرت طلبیه ....شاید بتونه دنیا رو تسخیر کنه اما این قلعه متعلق به این دنیا نیست پس نمی تونه گنجشو تصاحب کنه!
بلا سرگردان با حرف های مردی که بروی تخت قرمز رنگی در فاصله ی بالاتری از دیگران نشسته بود گوش می داد. این کلمات برایش نامفهموم بود. آن مرد که بود؟ او را نمی شناخت و مانند سایر اجزای قصر عجیب و مرموز به نظر می آمد.

مرد در حالی که لبخند سردی بروی لبانش نقش می بست گفت:
_و مجازات اونایی که تصور می کنن می تونن بیان و در بدست آوردن این گنج سهمی داشته باشن چیزی جز مرگ نیست. اما تو چون یکی از یاران ولدمورت هستی باید با قدرتت بمیری! باید قدرتتو به من و همه کسانی که اینجا حضور دارن نشون بدی و بگی که قدرتت چقدر می تونه زمان رسیدن مرگ رو از تو دور کنه.....

هر کلامی که از دهان آن موجود رها می شد همچون تیری تا مغز استخوان بلا پیش می رفت و او هیچ سپری برای دفاع نداشت. اشک در چشمانش جمع شده بود اما مقاومت می کرد تا فرو نریزند. احساس می کرد همچون عروسکی بدون هیچ راهی برای دفاع از خود در آن میان قربانی خواهد شد. سرنوشتش را در مقابل دیدگانش به وضوح می دید. با خود فکر می کرد که تصمیم آن ها چیست و منظور از قدرت چه چیز می تواند باشد.

در همین افکار بود که دستان آن مرد قوی هیکل بر هم خورد و جویبار سبز رنگی از زیر پای بلا روان شد. مرد به سخن آمد:
_آب این جوی می تونه هرچیزی رو که سر راهش باشه رو برداره. همه چیز!
سپس این بلا بود که به آهستگی به حرکت در آمد و تا زانو در آن آب فرو رفت. لحظه ایی تعادلش را از دست داد و می خواست که به درون آب بیافتد که خود را کنترل کرد و عقب کشید.
_بی جهت تصور نکن که آرامش عبور این آب مثل باطنشه !موادی که سازنده این جوی هستند خیلی چیزهایه دیگه ایی رو هم می تونن با خودشون ببرند...مثل گوشت بدن انسان!
بلا لرزید. به سختی توانسته بود تعادل خود را حفظ کند. ناگهان تکه ایی از پارچه ی قسمتی از پاهایش که درون آب قرار داشت جدا شد و به سرعت ناپدید گشت.

_اینجاست که باید قدرتتو نشون بدی. اینکه چقدر می تونی اون تو دووم بیاری! اگر داخلش پرت بشی دیگه نمی تونی بیرون بیایی مثل الان که دیگه برای فرار دیر شده و کم کم نابود میشی! در صورتی که بتونی روی پاهات بایستی 24 ساعت وقت داری که با زندگی خدا حافظی کنی چون بعد از این مدت دیگه گوشتی از پاهات باقی نمی مونه و تو بر اثر خون ریزی می میری!
بلا به سمت یکی از پنجره ها برگشت و سعی کرد بیرون را ببیند که همان صدا پاسخ داد:
_برای دیدن زمان زحمت نکش چون در اینجا آسمونی وجود نداره!


آب روان را دنبال می کرد. هر قدم که پیش تر می گذاشت مطمئن تر می شد که مسیرش درست است و او حتما به مقصد خواهد رسید. به سرعت گام ها را از پی هم بر می داشت و بر سرعتش می افزود.
ناگهان مسیر آب به درون تالاری کشیده شد. تالاری که پشت دیواری بود و یه پنجره کوچک تنها نمایان گر وجود آن مکان بود. از درون پنجره سالن را نگریست. مسیر آب را به چشمانش دنبال کرد تا جایی که بروی یک نفر متوقف شد. بله درست حدس زده بود... آن بلا بود که در میان آب نهانده شده بود.

او تمام سخنان مرد را شنید. این شنیدن به معنی آن بود که باید هر چه زود تر کاری می کرد. دنباله جویبار را با چشم گرفت تا به برجکی استوانه ایی شکل در گوشه ایی از سالن رسید. او در اندیشه نجات بلا به این فکر می کرد که آیا می تواند منشاء آب را در آن برجک بیابد یا نه!
اگر لازم بود از میان آن موجوات رنگارنگ که روی صندلی هایشان آرمیده بودند ، بگذرد چه؟ چه باید می کرد؟؟؟

*****************************

شرمنده از اینکه زیاد شد!!

نقد شده در ===>نقد پستهاي خانه ي ريدل ها


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۵ ۲۳:۱۲:۴۹


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۵
#45

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
ضربه ای از پشت به سر بلاتریکس برخورد کرد و او را نقش زمین کرد . چشمانش چیزی غیر سیاهی نمیدید و در آخرین لحظات ، صدای کشیده شدن ردایش بر روی زمین ، تنها صدایی بود که می شنید ...

---

سوروس در کنار دیوار ایستاده بود . به باریکه آبی خیره شده بود که از دیوار خارج می شد . به گفته ارباب ، باید منشا این آب را پیدا می کرد تا به هدفش نزدیکتر شده باشد . اما هر چه گشته بود راهی به آنور دیواری که در کنارش ایستاده بود ، نیافته بود . فکرش کاملا درگیر این موضوع بود و تقریبا بلا را فراموش کرده بود .

پس از لحظاتی تعلل ، بالاخره تصمیمش را گرفت . بار دیگر بر شانسش تکیه کرد و یکی از راههایی را که در اطرافش بود در پیش گرفت ، شاید به مقصدی که در نظر داشت برسد . همانطور که با چوب دستی ای آماده و چشمانی باز راهروها و سالن را پشت سر می گذاشت ، به مرحله های بعدی فکر می کرد . انگار که پیدا کردن سرمنشا آن جویبار ، کاری بسیار راحت و آسان است . فکر کردن به مجازاتی که در صورت به اتمام نرساندن این ماموریت از جانب اربابش در انتظارش بود ، اجازه هرگونه سستی ای را از او می گرفت . با قدمهایی منظم و آرام راه را ادامه می داد و سعی می کرد با پیدا کردن نشانه های دیگری خودش را به هدفی که در نظر داشت نزدیکتر کند .

سر انجام پس از راه پیمایی طولانی ، به یک جویبار دیگر مانند قبلی رسید . با این تفاوت مقدار بیشتری از آن ماده سبز که در آن تاریکی سیاه می نمود در این جویبار جریان داشت و این نوید این را می داد که به هدفش نزدیک شده باشد .

---

سرش تیر می کشید . خواست بلند شود . فشار زنجیری را بر روی شکم و دستانش حس کرد . صدای زنجیر تنها صدایی بود که بعد از مدتی می شنید . یک بار دیگر تلاش کرد تا بلند شود ، اما به دلیل فشار زیادی که وارد کرد با شدت به عقب برگشت و پشت کله اش محکم به سطح جایی که به آن بسته شده بود خورد .
سرش تیر کشید . درد شدیدی سرش را فرا گرفت . ناخودآگاه جیغ کشید و این باعث شد تا نگهبانی که در آن نزدیکی بود متوجه به هوش آمدنش شود و بالای سرش بیاید .
نور شعله هایی که صورت نگهبان را فرا گرفته بودند ، فضای تاریک اطرافش را روشن کرد و متوجه شد که در تابوتی با زنجیر بسته شده است و هیچ مجالی برای تکان خوردن ندارد . با نفرت به نگهبان خیره شد و سعی کرد میان شعله های آتش چیزی از صورتش را تشخیص دهد .
نگهبان رویش را از او برگرداند و گفت :
- به زودی غافلگیر می شی ... یه چیزی برات در نظر گرفتیم که فکرش رو هم نمی کنی ... یه چیزی ویژه خدمتگذارای ولدمورت .
بلا با شنیدن نام لرد سیاه به خود لرزید و سعی کرد ترس را به وجودش راه ندهد ...


نقد شده در تاپيك===>نقد پستهاي خانه ي ريدل ها


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۱ ۲۲:۱۱:۲۴
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۲ ۱:۰۴:۰۲



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۸۵
#44

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
سوروس از درد پاهايش حس مي كرد كه مدت زيادي در حال رفتن بوده. راه رو ها همگي ساكت و بي انتها مي نمودند. گويي برج بعد از زورآزمايي كوچكي كه انجام داده بود، در آرامشي زهرآگين به سر مي برد.
چيزي باعث نگرانيش مي شد. سر هر پيچ اول كمي درنگ مي كرد و بعد با احتياط مي گذشت.
لحظه اي ايستاد. حركت چيزي را در پشت سرش احساس كرد و بعد صداي خنده اي را شنيد. به سرعت نگاهش را به سمت صداي خنده برگرداند. هيچ چيز نبود.
به احتمال زياد اشتباه مي كرد. خواست تا به راهش ادامه دهد، اما چيزي كه در مقابلش مي ديد ميخكوبش كرد.
جويباري درست از مقابل پاهايش از جايي كه ديده نمي شد، سرچشمه مي گرفت. آب آن بيش از آنكه سبز تيره باشد سياه بود. مسيرش را با چشماني بزرگتر از حدود طبيعي دنبال كرد. اين جويبار شوم به هنگام رسيدن به پاي ديوار هاي منحوس خاكستري رنگ، مردابي تشكيل مي داد.
به آب خيره شد. چند لحظه اي همانطور باقي ماند، تا اينكه براي اولين بار لبخندي گوشه ي لبهايش را پوشاند. راه را درست آمده بود.


بلاتريكس بالاخره سرا پا ايستاد و نگاهي به اطراف تالار انداخت. با وحشت چند قدمي به عقب برداشت و به ديوار برخورد كرد. گويي به صليب كشيده شده باشد ديگر قدرت حركت نداشت.
سرتاسر تالار پر بود از قبرهايي كه در تابوتشان باز بود. از درون هر كدام صداي ناله اي شنيده مي شد.
دستي اسكلت مانند به نشان كمك از درون يكي از قبر ها بيرون آمد. بلافاصله دست به درون تابوت بازگشت و بلا، زبانه هاي آتشي را ديد كه از درونش سر بر آوردند.
به خودش جرات داد تا كمي نزديك شود. شايد مي توانست از ميان قبرها راهي براي گذشتن ازنجا بيابد. هر چه بيش تر پيش مي رفت صداي ناله ها بلندتر و هوا گرمتر مي شد.
تنها چند قدم براي نزديك شدن به يكي از آنها لازم داشت كه صدايي مانع از پيشرفتنش شد.
- تو كه هستي كه بدون اجازه وارد اينجا مي شوي؟
در مقابلش هيكلي سياه پوش ايستاده بود. صورتش در ميان آتش پنهان بود و تنها صداي خشنش به گوش مي رسيد. مرد دگر چيزي نگفت. آشكارا منتظر پاسخ بلا بود.
-م..من بلاتريكس لسترنج هستم! از طرف لرد سياه اينجام.
جمله ي آخرش اعتماد به نفس از دست رفته اش را زنده كرد. اما خنده ي مرد ناخودآگاه لرزه بر اندامش انداخت.
- لرد سياه؟! بسيار خوب! بياييد ببريدش! شاد باش كه هنوز قبر خالي اي وجود دارد تا مهمانمان شوي!
صداي خنده اش آخرين چيزي بود كه بلا شنيد...



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵
#43

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
جیغ ها ادامه داشتند ... چون تیغ های برنده و گداخته شده ای به مغز و استخوانها نفوذ میکردند و آن را به نیستی تبدیل میکردند. زندگی چه معنایی میتوانست داشته باشد؟ او کجا بود؟ چیکار میکرد؟ بعدش چی میشد!
بلاتریکس در حالی که به گوشهایش به شدت چنگ زده بود بر زمین زانو زد و نعره زد:
- بسه ... خواهش میکنم ... نه !
حالا از خودش متنفر بود که وقتش را برای یافتن همکارش تلف کرده است البته خودشم میدانست که حرفش از حقیقت به دور است. او از مدتها پیش خودش را برای چنین وضعیتهایی آماده کرده بود ... اما حالا که فکر میکرد سعی میکرد هر چیز و هر کسی را در این عذاب شریک و مقصر بداند. سه روز قبلش وقتی لردولدمورت از او خواست که با سوروس به آن برج برود او با خوشحالی پذیرفت و از درون به خودش افتخار میکرد اما حالا با تمام وجود حاضر بود شده حتی یک لحظه بیرون از آن برج باشد تا طعم چیزهایی را که دوست داشت بار دیگر بچشد. نور، خورشید، انسان ها ، صداها ... اینا دیگه چی بودن؟ مگه چنین چیزهایی هم وجود داشتند؟
جیغ ها همچنان ادامه داشت و حالا در مقایسه با قبل بسیار طنین انداز تر شده بودند. بلا سعی کرد دوباره فکرش را متمرکز کند و به کاری بیندیشد که باید انجام دهد. اولین چیزی که به فکرش رسید روشن کردن چوبدستیش بود اما همین که دستش را بالا گرفت درد زیادی را در کتفش حس کرد و فهمید که به هیچ وجه نباید روی زمین می افتاده چرا که ارباب برج همین را میخواسته! ماده ای مرموز به او چسبیده که بود که واقعا اذیتش میکرد اما نه وقت بررسی آن را داشت نه اگر میخواست میتوانست !
بلا با مشقت بسیار دست لرزانش را بالا گرفت و با صدای ضعیفی گفت:"لوموس"
بلافاصله نور ضعیفی از نوک چوبدستیش دیده شد ... البته فضای سحر آمیز برج اجازه نمیداد بیش از دو متر را ببیند اما همین نور کم هم در آن مکان و زمان خود نعمتی بود!
بلا سعی کرد به جیغ ها توجه نکند و تمام انرژیشو صرف بلند شدن از سر جایش کرد و با این کار دردش به بالاترین حد خود رسید اما به آن اهمیت نداد. ابتدا چهار دست و پا و سپس به حالت دو از روی زمین بلند شد و در حالی که با دو دستش به چوبدستیش چنگ انداخته بود سکندری خوران شروع به دویدن کرد.
هنوز جیغ ها در گوش هایش طنین می انداخت اما الان وقت فکر کردن به ان نبود اگر میتوانست خود را از آن مهلکه خلاص کند بعدها وقت برای فکر کردن در این باره زیاد بود. همینجور که میدوید احساس کرد آن مایع عجیب کف راهرو آرام آرام از رویش به سمت زمین میلغزند ... احتمالا فقط مخصوص آن قسمت برج بودند یا شایدم اثر خودشان را بر قربانشان گذاشته بودند و حالا به محل قبلی برمیگشتند....
معلوم نبود چند وقت داشت میدوید اما احساس میکرد چند دقیقه ای گذشته است همچنان همه بدنش درد میکرد و احساس سرگیجه داشت اما حال چیزی در جلویش بود که به او امید میداد و اون امیدواری چه چیزی بهتر از دیدن نور میتوانست باشد؟ اونم بعد از این همه تاریکی ؟ ... پایان راهرو نزدیک بود....
بلا خودش را به دهانه دیگر راهرو رساند. به نظر سالن پشت راهرو سالنی طویل میامد اما وقت برای بررسی آن نبود. چه چیزی بهتر از رهایی از آن راهرو بود؟ بلا با تمام وجود خودش را از دهانه راهرو به سمت روشنایی پرت کرد و در همون حال با تمام قدرت باقی مانده اش جیغ کشید ....!
دهانه دیگر راهرو در ارتفاع ساخته شده بود و زمین چند متر پایین تر قرار داشت. خیلی زود بلاتریکس با صدای گرومپی بر روی زمین فرود آمد و جیغ وحشت زده اش هم، هم زمان با صدای "آخی" متوقف شد. همه چیز به پایان رسیده و او سرانجام موفق شده بود از راهرو بگریزد و حال در سالنی بزرگ بر روی زمین افتاده بود و در حالی که تند تر از همیشه نفس نفس میزد به سقف گنبدی شکل آن تالار چشم دوخته بود که به نظر میرسید حداقل هزاران سال از ساخته شدن آن میگذرد. اما بلا به آن توجهی نداشت او به چیزی به مراتب مهم تر و هولناک تر از هنر معماران قدیم فکر میکرد:

- لرد هیوگو از همه شما جلوتر است ... هر کس پا به برج مرگ بگذارد خودش را به دام شیطان انداخته ... کسی نتواند به گنج لرد هیوگو دست یابد مگر آنکه خود به مرگ تعظیم کند و تبدیل به قسمتی از برج شود ....

روزی که بلا این سخنان را شنیده بود شاید حتی به آن خندیده بود اما حالا مغزش دیوانه وار کار میکرد! این سخنان چه معنایی داشت؟

------
سوروس فراموش نشه!

____________________________________________________

نوشته از هر نظر خوب بود ؛ داستان ، پاراگراف بندی و ... .
ایراد نمیشه به نوشته وارد کرد ، مثل نوشته ی قبلی میشه چند تا نکته رو که به بالاتر رفتن سطح نوشته کمک می کنه عنوان کرد !

مثل نوشته ی قبلی ، استفاده ی بیجا از سه نقطه ( ... ) در جمله هایی که برای فضاسازی استفاده شدن و همه شون هم کامل ذکر شدن .
استفاده از این گونه علائم نگارشی در جمله برای راحت تر خواندن نوشته س . و گویا تر کردن پست ! این سه نقطه ی بیجا ، باعث گیجی میشه در بعضی مواقع !

نکته ی دیگه این که در بعضی قسمت ها به نظر می رسید که جمله ای که اول نوشتی رو عوض کردی ، ولی قسمت هایی از جمله ی اول رو فراموش کردی پاک کنی . مثلا جمله ی زیر یکی از اون قسمت هاییه که باید بهش بیشتر توجه کنی .
نقل قول:
ماده ای مرموز به او چسبیده که بود که واقعا اذیتش میکرد اما نه وقت بررسی آن را داشت نه اگر میخواست میتوانست !

به او چسبیده که بود !!
این اشتباهات سهوا در مواقعی پیش میاد که یک پست تند نوشته میشه و یا کمی بی دقتی چاشنی کار میشه !

پس برای بهتر نوشتن ، دقت دقت دقت دقت !

سربلند و پاینده باشید .


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۶:۴۵:۴۹
ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۴ ۱۶:۳۹:۰۸



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵
#42

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
غرش گوشخراشی ، موجب شد تا سوروس دستهایش را روی گوشهایش سفت فشار دهد و روی زمین بنشیند . چشمانش را بست و خودش را به دست سرنوشت سپرد . پس از چند لحظه ، به خودش جرات داد تا چشمانش را باز کند . دستانش به وضوح می لرزیدند و نفسهایش نامنظم بودند . چشمانش را به آرامی باز کرد . نور کم مشعل ، به دیدن روبرویش کمک می کرد .

دیگر از شیمر ها خبری نبود و روح ها هم رفته بودند . تنها چیزی که می دید ، یک روح بلند و لاغر بود که صورتش هم معلوم نبود . روح روی هوا به آرامی بالا و پایین می رفت و با چشمانی که در نظر سوروس تصویری سفید و مبهم بودند ، به سوروس خیره شده بود . سوروس به آرامی از روی زمین بلند شد . به دلیل لرزشی که در پاهایش بود ، تعادلش به هم خورد . ولی سریع دستش را به دیوار کناریش تکیه داد و کاملا ایستاد . آب دهانش را قورت داد و دهانش را برای حرف زدن باز کرد . ولی به محض این کار ، روح لب به سخن گشود و گفت :
- سزای کسی که وارد این برج می شه ، از مرگ هم بدتره ... وحشت رو در مغز استخونت هم حس خواهی کرد ... چیزی صد برابر دردآورتر از مرگ .

روح پس از گفتن این سخنان ، به سمت دیوار چرخید و به آرامی وارد دیوار شد و از نظر ناپدید شد .

سوروس به دیوار تکیه داد و سعی کرد فکرش را برای بررسی شرایط متمرکز کند . پس از چند لحظه ، تنها صدای شعله مشعل روی دیوار بود که شنیده می شد و سکوت وهم انگیز آنجا رو در هم می شکست ...

==

بلاتریکس بی هدف سالن ها و راهرو ها را می پیمود و سعی می کرد در آن تاریکی به دنبال سوروس و یا نشانه کوچکی از او بگردد . ترس سرتاسر وجودش را فرا گرفته بود . با کوچترین صدایی ، جیغ می کشید و طبق عادت همیشگی سریع چوب دستیش را بیرون می کشید . اما پس از چند لحظه ، هیچ واکنشی نمی دید و دوباره مثل قبل به راه خود ادامه می داد .

پس از یک پیاده روی طولانی ، وارد راهرویی شده بود که بسیار تنگ می نمود . از برخورد گوشه ردایش به دیوار می توانست بفهمد که راه فقط برای عبور یک نفر است . به آرامی دستش را به دیوار می کشید و راه خود را ادامه می داد . ناگهان دری که از آن وارد شده بود ، با صدای مهیبی بسته شد . بلاتریکس از ترس روی زمین نشست و جیغی کشید . ولی سریع به خودش مسلط شد و چوب دستیش را کشید و در آن تاریکی ، کورمال کورمال سعی کرد روی زمین بلغزد و جایی امن را برای پناه بردن پیدا کند .

صدای جیغ های وحشتناکی در راهرو شنیده می شد . اما اینها صدای بلاتریکس نبودند . از همه دیوار ها صدا در میامد . چشمهای بلاتریکس از وحشت گرد شده بود و در آن تاریکی به وضوح برق می زد .
برقی حاکی از وحشت ...


_____________________________________________
فقط چند تا غلط تایپی بود که من درست کردم ، نوشته ی بی نفصی بود . به زودی نقد میشه .

--------------------------------------------------------------------
قهرمان تو از من غلط تایپی می گیری بعد خودت بی نقص رو نوشتی بی نفص ؟!؟!؟! ... من شکایت می کنم آقا !


نقد شده در تاپيكنقد پستهاي خانه ي ريدل ها


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۵:۰۷:۲۵
ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۵:۴۰:۰۰
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۵ ۸:۳۸:۳۸



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵
#41

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
بلاتريكس با حالتي گيج و گنگ چشمانش را باز كرد. بلافاصله دردي در سرش باعث شد تا چشمانش را ببندد. چند بار پلك زد. دردي كه بر اثر فرود آمدن ضربه به سرش ايجاد شده بود همچنان پابرجا بود. اما ناگهان احساس دگري به سرعت جايگزين آن شد.

وحشت!

نمي دانست چند ساعت يا حتي چند روز بيهوش بوده. به اطرافش كه نگاه كرد هيچ اثري از پنجره اي نبود! ولي الان نيازي به پنجره نداشت...بايد اسنيپ را پيدا مي كرد.
در حالي كه نااميدانه به سرتاسر راه رو نگاه مي كرد فكر به ذهنش رسيد!
چطور زودتر يادش نيامده بود؟ واقعا كه اين برج لعنتي داشت ديوانه اش مي كرد.
چوبدستيش را از جيب رداش بيرون آورد. وردي را زير لب زمزمه كرد.شبح هيپوگريفي قهوه اي رنگ در مقابلش ايستاده بود.
- اسنيپ رو پيدا كن!
و با نااميدي دور شدن پاترونوسش را دنبال كرد.


چند طبقه بالاتر يا پايين تر شخصي با اضطراب داشت از چيزي فرار مي كرد. هر چند لحظه يكبار بر مي گشت و نوري سبزرنگ را به پشت سرش مي فرستاد، اما گويي هيچ تاثيري نداشت.
اسنيپ مي دانست كه امكان ندارد بتوان از دست اين موجودات جان به در برد. اما همچنان با آخرين تواني كه داشت سعي مي كرد خودش را نجات بدهد. ناگهان مشعل قرمز رنگي توجهش را جلب كرد. تنها چند متر با او فاصله داشت...اگر به موقع مي رسيد شايد مي توانست زندگيش را نجات دهد.
بالاخره به مشعل رسيد....اما...ديگه جايي براي حركت نبود! گير افتاده بود و اون حيوونهاي وحشي هم داشتند قدم به قدم نزديك تر مي شدند. ديگه اميدي نداشت...حتي راه فراري هم نداشت!
صداي نفس هاي شيمر ها آرامتر شد. آنها هم فهميده بودند گه طعمشان ديگه جاي فراري ندارد.
در اين لحظه اسنيپ تبديل به انساني عادي شد...جادويش اثري نداشت..دستهايش را جلوي صورتش گرفت و منتظر شد.
شيمر ها نزديك شدند. حتي صداي نفسهايشان را مي شنويد...همه چيز تمام شده بود...چشمهايش را لحظه اي باز كرد تا مرگ را ببيند و چيزي را كه ديد باور نمي كرد!
اشباح!
آنها همگي معلق در فضا و بي رنگ بودند!


______________________________________________

چه همکاری بی نظیری !
از نظر شیوه ی نوشتن و پاراگراف بندی که ایرادی به پست وارد نیست ، فقط یه سری نظر شخصی دارم که بیان می کنم .
در مورد اون تیکه ای که گفته شد سوروس داره فرار می کنه از شیمر ها و به مشعل می رسه ، به نظرم بهتر از این هم می تونستی ترس سوروس رو نشون بدی . چون دیدم این طور پستات رو این مورد رو گفتم . برای این کار میشه از حالت چهره ی فرد ، صداهای اطراف و سایه های روی دیوار استفاده کرد . دوباره میگم ، این نقد نیست ، یه سری نکته س که بیان میشه .
یه مورد دیگه که توی پستت زیاد به چشم میاد ، استفاده از علامت سه نقطه س ( ... ) . این علامت بیشتر برای وقتی به کار میره که جمله نا تموم می مونه ، مثلا وقتی که کسی بین صحبت کردن کسی چیزی بگه و صحبت شخص مقابل رو نیمه کاره بذاره . به طور کلی بیشتر در دیالوگ ها سه نقطه ( ... ) کاربرد داره و در مواقعی که می خوای فضاسازی کنی و جمله هات هم سالم و کامل در متن وجود دارن ، استفاده از سه نقطه پیشنهاد نمیشه .

سربلند و پاینده ، زیر سایه لرد سیاه !


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۳:۲۴:۰۲
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۳:۲۷:۲۹
ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۴ ۱۶:۲۲:۵۲


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵
#40

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۲ جمعه ۱۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ سه شنبه ۲ بهمن ۱۳۸۶
از کنار شومینه(!!!)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 182
آفلاین
سالن جدید با دیوارهای سفید و با سکوتی عجیب ، معصوم جلوه می کرد . راهی که از بین این ستون ها و دیوارها باز بود ، به نظر مطمئن نمی آمد ولی تنها راه بود . ابتدا سوروس با قدم هایی آهسته از سر شک و تردید شروع به حرکت کرد و در پشت سرش با قدم هایی آهسته تر ، بلاتریکس .

چشم های سوروس سخت مشغول بررسی دیوارها بود تا شاید رد و نشانی از آن چه که روی دیوارهای گذشته دیده بود به دست آورد . ولی دیوارها کاملا عوض شده بودند .

با قدم هایی آهسته به جلو پیش می رفتند بدون این که متوجه باشند که به چه راهی می روند . سالن کاملا تاریک بود و برخورد پاهایشان با زمین ، صدای دلهره آوری را منعکس می کرد . ولی صدا زیاد منعکس نمیشد و نشان دهنده ی این بود که در راهرویی هستند .

چند لحظه بعد ، بلاتریکس با تلاش زیاد برای مقابله به میل باطنیش گفت :
- سوروس ، به نظرت توی این تاریکی چه طوری می تونیم دنبال اون نشونه هایی باشیم که لرد سیاه بهمون داده !؟
سوروس در حالی که با حالتی متفکر ، زبانش را دور لبش می کشید ، گفت :
- نمی دونم بلا ، این دقیقا همون چیزیه که من هم دارم بهش فکر میبا قدم های کنم . اون طوری که لرد سیاه به من گفت....
حرفش را قطع کرد زیرا چیزی در برابر چشم هایش خودنمایی می کرد . به نظر یک شعله ی آبی رنگ بود ، شعله ی آبی رنگ مرموز ولی درخشان .
چند لحظه ای به شعله نگاه کردند ولی وقتی که به سمت شعله راه افتادند ، شعله گویی در معرض باد شدیدی قرار گرفته باشد ، خاموش شد و سالن دوباره در تاریکی فرو رفت .

بلاتریکس با صدایی که ترسش را به وضوح نشان می داد گفت :
- سوروس ، به نظرت اون شعله همون چیزی نیست که لرد سیاه گفت ما رو به سمت محل اصلی گنجینه هدایت می کنه !؟ سوروس .... ؟! سوروس کجایی !؟ ....

بلاتریکس چون صدایی از همسفرش نشنید ، نگاهی به پشت سرش انداخت و با چشمانی به تاریکی عادت کرده به دنبالش گشت . ولی اثری از سوروس نبود .

سوروس تمام نشانه های گنجینه ای که لرد سیاه به دنبالش بود را می دانست و نبودن سوروس به معنی گرفتاری در طوفان خشم لرد سیاه بود . پس باید سوروس را پیدا می کرد .

با قدم هایی که دیگر کاملا از روی بی هدفی بود و بدون فکر قبلی ، می دوید و پیش میرفت و نگاهی به اطرافش نمی انداخت .

به سالنی رسید که از سالن قبلی ، بزرگتر و دیوارهایش بلند تر بودند . اما به همان نسبت ، تاریکی بیشتری در سالن جدید حاکم بود. چوبدستیش را بیرون کشید و زیر لب وردهایی گفت ؛ هیچ کدام بر آن تاریکی کارساز نبود ، پس باید در تاریکی پیش می رفت .

قدمی به سمت وسط سالن برداشت . در این بین بادی شروع به وزیدن گرفت ، گویی طوفانی آغاز شده و می خواست همه چیز را با خودش ببرد . چیزی از بالای سرش گذشت ، ضربه ای به سرش خورد و بیهوش به زمین افتاد .

خب...همكار عزيز!!

به طور كلي نوشته ي خوبي بود! ايراد خاصي به نگارشش و پاراگراف بنديش!! نمي شه گرفت. در نتيجه به نكات ريزي توي متن داستان اشاره مي كنم.
اولا بگم پاراگراف اول نوشتت خيلي خوب بود. جذابيتي داشت كه خواننده رو به خوندن ادامه ي متن تشويق مي كرد.

نقل قول:
سالن کاملا تاریک بود و برخورد پاهایشان با زمین ، صدای دلهره آوری را منعکس می کرد . ولی صدا زیاد منعکس نمیشد و نشان دهنده ی این بود که در راهرویی هستند .


چندتا ايراد به اين پاراگراف وارده! اولا( اين كاملا نظر شخصي منه و شايد هم درست نباشه!) قسمتي كه نوشتي سالن كاملا تاريك بود به نظرم بايد جمله اش با نقطه به پايان مي رسيد. چون مطلب بعدي به هيچ عنوان به تاريك بودن اتاق مرتبط نيست.بعد نوشتي كه " صداي دلهره آوري را منعكس مي كرد" اما توي جمله ي بعدي دقيقا نوشتي صداي زيادي منعكس نمي شد. اين يك جور تضاد بين جمله هات ايجاد كرده. بعد از اينكه صداي زيادي منعكس نمي شد نتيجه گرفتي كه درون يك راه ايستادن. در حالي كه تا جايي كه ذهنم ياري مي كنه توي راه رو به دليل باريك بودن صداي بيشتري بايد منعكس بشه. و خب بعد هم اين موضوع هست كه اگر تاريك بوده چطور تشخيص دادند كه اينجا سالنه...و اگر تشخيصشون سالن بوده چطور شده راهرو!؟

نقل قول:
با قدم هایی که دیگر کاملا از روی بی هدفی بود و بدون فکر قبلی ، می دوید و پیش میرفت و نگاهی به اطرافش نمی انداخت . [/
quote]


اين جملت يا جمله هات به خاطر "و" هاي زيادي و لغت هاي شبيه به همي كه استفاده كردي طوريه كه گويا از متنت جداست! شايد بهتر بود اينطوري مي نوشتي:
با عجله شروع به دويدن كرد. اينبار قدم هايش كاملا بي هدف بودند. تنها به اميد دور شدن از اين تاريكي لعنتي حركت مي كرد. سرعتش را بيشتر كرد...حتي به اطرافش هم نگاه نمي كرد...بايد زودتر از اينجا خلاص مي شد!
يا خلاصه چيزي شبيه به اين. اين فقط يك مثال بود!


[quote]به سالنی رسید که از سالن قبلی ، بزرگتر و دیوارهایش بلند تر بودند . اما به همان نسبت ، تاریکی بیشتری در سالن جدید حاکم بود. چوبدستیش را بیرون کشید و زیر لب وردهایی گفت ؛ هیچ کدام بر آن تاریکی کارساز نبود ، پس باید در تاریکی پیش می رفت .


در مورد اينجا يه سوالي پيش مياد...ظاهرا سالن به قدري تاريك بوده كه اون حتي جرات نكرده واردش بشه. پس تشخيصه فضاي اتاق بايد براش غير ممكن بوده باشه.
اما در عين حال قسمت آخر در مورد ورد ها خيلي موشكافانه و زيبا بود!
همينجور كه گفتم نوشته ي خيلي خوبي بود و فقط چندتا ايراد معنايي!! داشت!
البته شرمنده كه يكمي نقدم طولاني شد

موفق باشي!
آرامينتا


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۴ ۰:۱۲:۴۴
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۴ ۰:۲۵:۱۷

فقط حذب ، فقط سرژ !


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵
#39

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
ادامه پست آرامینتا: ......
---------

دو پیکر شبح وار به آرامی در سالنی طویل که از دو سر به راهرو های بی انتها ختم میشدند حرکت میکردند گویی هیچ تماسی با سطح زمین نداشتند بلکه تنها با فاصله چند سانتی متر بالای زمین به جلو میرفتند. صورت هر دویشان ناپیدا بود اما حتی از اینجا هم میشد ترس آنها را با تمام وجود حس کرد.
با اینکه سرمای گزنده ای در سرتاسر برج حاکم بود اما به نظر نمیرسید هوایی به آن صورت جریان داشته باشد. با این حال شنل های هر دو نفرشان به ارامی پشت سرشان پیچ و تاب میخورد! گویی در معرض قدرتی عجیب قرار گرفته اند؛ قدرتی خفته که هر لحظه امکان دارد برخیزد و بار دیگر آن برج لعنتی را تبدیل به جهنمی زمینی کند! ... هوم ... شاید اگر میدانستند چه سرنوشت شومی انتظار آنها را میکشد هیچ وقت به آنجا قدم نمیگذاشتند حتی اگر مجبور میشدن جلوی لرد ولدمورت بایستند و از دستورات او سرپیچی کنند!
نه نوری بود، نه مشعلی! با این حال فضای تالار با نور ابی رنگ مرموزی که از انتهای راهرو ها دیده میشد تقریبا قابل رویت بود. البته مه ای که تمام فضا را در برگرفته بود امکان نمیداد دو شبح بتوانند به درستی مسیرها را از هم تشخیص بدهند. اما در هر حال مدیون آن نور بودند و ان را به تاریکی مطلق ترجیح میدادند.
دو شبح همچنان با سرعت از راهرو ها، تالارها و سالنهای متعددی عبور میکردند تا بلکه نشانی را بیابند که بتواند آنها را زودتر به مقصدشان برساند.
ناگهان یکی از پیکر های تیره و تار ایستاد و نفر دوم نیز پشت سرش متوقف شد. لحظه ای به نظر رسید که سرانجام آنها توانسته اند نشانی را که دونبالش میگشتند پیدا کنند اما لحظه ای بعد صدای بمی از نفر جلویی برخاست که تنها نشون داد اون شخص یک مرد است. صدای خشن گفت:
- فکر میکنم اینجا قبلا بوده ایم. این دیوار ترک خورده رو یادمه!
آه ظریفی از شبح دوم که به نظر کوتاه تر از شبح اول میامد بلند شد ...
- اوه سوروس!.... نه امکان نداره ما باید بازم دونبال نشانه هایی بگردیم که لردسیاه بهمون گفته ... تازه احتمالا بقیه هم برای کمک به ما در راهند...
زن حرف خودشو با تردید تمام کرد و به جادوگری خیره شد که با چهره ای خسته پیش رویش قرار داشت گویی خودش نیز حرف خودش را باور نداشت و میدانست دیگر هیچ چیز از خارج برج نمیتواند به آنها کمک کند.
جادوگری که سوروس نام داشت اینبار با ناامیدی گفت:
- بلاتریکس ... این اولین باری نیست که ما به جاهایی میرسیم که قبلا از آن رد شدیم ... نمیدونم انگار ما داریم دور خودمون میچرخیم ... احساس میکنم چیزی ما رو زیر نظر داره ... از وقتی وارد این برج لعنتی شدم همین احساس رو دارم.
زن از خودش بیزار بود که باید برخلاف احساسش را بر زبان میاورد آخه همیشه آرزو داشت خودش را از همسفرش برتر نشان دهد همسفری که حالا پیش اربابش عزیزتر از هر مرگخواری بود اما واقعا آنجا هم جای قهرمان بازی بود؟ بلا با خشم گفت:
- چرند نگو .. ما جادوگریم! هیچ چیز نمیتونه به ما آسیب برسونه حالا اگر دست از بچه بازیهات برداشتی میخوام این یکی راه رو امتحان کنم!
ساحره با خشم به راهرویی اشاره کرد که در سمت چپشان وجود داشت و با سرعت به سمت آن حرکت کرد... جادوگر نیز شانه هایش را بالا انداخت و به دونبال زن رفت.
چند لحظه گذشت ... کم کم صدای پایشان کم و کم تر شد تا اینکه اصلا به گوش نرسید و سکوتی وهم انگیز همه جا را فرا گرفت. اما ناگهان صدایی هولناک به وجود آمد ... دیوارها و راهرو ها به حرکت درامده بودند و به سرعت تغییر میکردند و جای خودشان را با راهرو های همسایه عوض میکردند گویی از جنس خمیر ساخته شده بودند.
بعد از مدتی سر و صداها خوابید ... حال سالنی جدید و با شکل و شمایلی تازه به وجود آمده بود !!!

پست در تاپيك نقد پستهاي خانه ي ريدل ها نقد شد.


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۴ ۲۱:۵۷:۵۹



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵
#38

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
ولدمورت در حالی که روی زمین تیره ی بتنی قدم میزد و شنلش روی زمین کیشده میشد و خش خش میکرد، زیر لب چیزی زمزمه کرد، انگار که خودش را ملامت میکرد.
_ همه ی بزرگا، قبل من... قبل تر من...
با ناامیدی ه نوک برج نگاهی انداخت که در آسمان خونین غروب و پرواز کلاغها، تلالویی خاص یافته بود.
صدایی سفیری در کنارش شنید و رویش را برگرداند و لوسیوس مالفوی را در کنار خود دید.
لوسیوس به جلوی پای او امد و زانو زد:
_ ارباب به سلامت باشند!
ولدمورت چوبدستیش را سمت او گرفت و او را از زمین بلند کرد:
_ سلامت هستم، لوسیوس. دلیل موجهی برای ترک کارت داری؟
لوسیوس در حالی که هنوز با فروتنی خم شده بود، گفت:
_ البته ارباب.
ولدمورت آهی کشید و به آرامی گفت:
_ دلیلی نمیبینم که برام توضیح بدی! منم به کمک...
_ ولی ار...
_ حرف اربابتو قطع نکن. من به کمک تو احتیاجی ندارم.
_قربان فقط تنها چیزی که منو اینجا کشونده اینه که...
_ سریع بگو.
_ یکی از مرگخوارا ادعا داره که میدونه رمز دستیابی به اون گنج چیه.
_ خیله خوب... من میام... با واستادن اینجا چیزی به دست نمیارم... بریم...
_ اما ارباب!
_ بله؟
_ اون گفت که باید دلیل شما رو بدونه. که چرا...
_ اون فقط یک مرگخواره؟
_ نه ارباب... اون فقط اظهار مرگخواری میکنه. اون بیشتر از یک مرگخواره. به قیافش میاد که چیز زیادی بدونه.
_ پس بهش بگو من چیزی میخوام که همیشه یاد منو قدرت و یاد منو در دل مردم زنده کنه... ساده ترین دلیله.
لوسیوس میرود و بعد از یک ساعت بر میگردد.
_ پذیرفت، ارباب!

نقد:

پستت از لحاظ نوشتاري نسبتا خوب بود! در حقيقت بعضي جاها از فضاسازي خوبي استفاده كردي و البته اين موضوع كه حالت هاي افراد رو هم توضيح مي دادي يه نكته ي مثبت بود!
اما ايرادي كه باعث شد پستت ادامه پيدا نكنه سوژش بود! موقع نوشتن داستان جدي بايد به حالات و رفتارهاي شخصيت ها توجه كني!
مثلا قسمت اول كه نوشتي لرد با نااميدي به برج نگاه كرد با شخصيتي كه ما از لرد مي شناسيم مطابقت نداره! و يا حتي ديالوگ هاي بعديش با لوسيوس مالفوي....يكجور غير طبيعي جلوه مي كنه.
متاسفانه چون هميشه بيش از حد به خود نوشتار يعني رعايت فضاسازي و استفاده نكردن از شكلك و غيره توجه ميشه توي برخي پست ها ايجاد سوژه ي خوب و حفظ رفتار شخصيت ها فراموش مي شه!
باز هم تمرين كن و بنويس!!
منتظر نوشته هاي خوبت هستم!

موفق باشي
آرامينتا ملي فلوا....ناظر انجمن!


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۳:۲۳:۳۷

I Was Runinig lose


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۸۵
#37

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
"برج وحشت" يا همانطور كه مردم خطابش مي كردند "تاريك خانه ي اشباح مدتي در آرامشي مخفي به سر مي برد. بعد از اتفاقات گذشته ظاهرا جادوگر ها فهميده بودند كه نبايد به داخلش قدم بگذارند.
البته شايد شايعه ي حضور ارواح جادوگران سياه، كه گفته مي شد برج را تسخير كرده اند، در اين آرامش بي تاثير نبوده باشد.
اما اين بار چيزي وجود داشت كه بسيار قدرتمند تر از شايعات اهالي دهكده بود. ثروت و قدرت!
لرد هيوگو دانت به تازگي بر اثر بيماري مرموزي مرده بود. اما موردي كه باعث شگفت زدگي همگان شده بود ارثيه ي لرد بود. طوري كه گفته مي شد لرد هيوگو تمامي اموالش را به اضافه ي يك معجون داخل برج وحشت مخفي كرده بود. و البته اين شايعات با اين اظهار كه لرد هم اين ارثيه را از كس دگري به ارث برده بود و نتوانسته بود ازش سودي ببره داغ تر مي شد. گفته شده بود شايد لرد هم به اين دليل خودكشي كرده تا در غالب شبح به راحتي به اين ثروت دست پيدا كنه. تنها مورد نگران كننده اين نبود! ظاهرا خبر اين گنجينه خيلي سريع گسترش پيدا كرده بود. و البته از يكي از قدرتمندترين جادوگران پنهان نمانده بود.لردولدمورت گنجينه را مي خواست!



-----------------------------------------------------------------------
خب فكر مي كنم موضوعش مشخصه! توي اين تاپيك جدي بنويسيد. برخي از پست ها كه نيازي باشه نقد مي شن. و پست هايي كه به مسخرگي هم كشيده بشند سريعا پاك مي شند!

موفق باشيد
آرامينتا ملي فلوا


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲ ۱۲:۲۸:۲۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.