لودو که گویا بسیار ترسیده بود گفت : « ما کجاییم ؟ »
بورگین با صدای دورگه پاسخ داد : « حدود پنج متر سقوط کردیم ... یعنی حدودا دو طبقه افتادیم پایین!»
در این میان صدایی شنیده شد که احتمالا متعلق به اریکا بود : « لوموس »
پرتو های نور در اتاق تاریک پراکنده شدند و کم کم منظره خوف انگیز آن اتاق پدیدار شد: اتاق کوچک بود و دیوار های سنگی داشت که تا حدود پنج متر بالاتر ادامه می یافت.
کف اتاق سیاه یک دست بود و چندین اسکلت بزرگ انسان درون آن به چشم می خورد!!
پیوز در حالی که سعی می کرد موقعیت را شوخی جلوه دهد گفت : « چه خوب که من مُردم !!»
در جواب او ماندانگاس ناگهان شروع به صحبت کرد : « اینجا باید یک سیاهچال باشه ... فکر نمی کنم بیرون اومدن از اون برای هافلپافی های اصیل کار سختی باشه درسته ؟ »
درک با ناراحتی گفت : « چطور می خوای از اینجا بری بیرون ؟ »
لودو نگاه افتخار آمیزی به پیوز کرد و گفت : « ما یک روح توی گروهمون داریم درک ، اون می تونه پرواز کنه و از دیوار ها رد بشه ... و این یعنی اینکه اون می تونه یک راهی پیدا کنه ! »
پیوز با ناراحتی گفت : « باشه باشه ... یه فکری براش می کنم ! »
سپس اطراف اتاق که تقریبا پنج متر در پنج متر بود گشتی زد و هر چند وقت یک بار می ایستاد و سرش را از دیوار رد می کرد ، بعضی وقت ها کلا وارد دیوار می شد و بعد بر می گشت. وقتی پیوز یک دور کامل زد برگشت و با لحنی نا امیدانه گفت: « یک طرف اتاق به ضلع غربی برج می رسه و یک طرف به ضلع شمالی ... یعنی اگز دیوار رو خراب کنید رو به شمال وایسادین ... ولی مشکل اینجاست که ما در طبقه دوازدهم هستیم !! »
لودو با ناراحتی پرسید : « دو طرف دیگه چی ؟ »
پیوز گفت:« طرف جنوبی دیواره ... تا چشم کار می کنه دیواره و این دیوار اونقدر کلفته که میرسه به دیوار بیرونی برج ! ... طرف شرقی هم می رسه به بالا راه پله یعنی باز هم ارتفاعش زیاده و ما مجبور میشیم نه طبقه بپریم ! »
سپس گفت : « فقط یک راه مونده ! »
سپس رو به اریکا کرد و گفت : « باید یک طناب جادویی اینجاد کنیم و بریم بالا ... شقف اتاق مستقیم می رسه به طبقه چهاردهم ... و بعد از اونجا می تونیم برین به طبقه پانزدهم یعنی بالاترین طبقه برج ! »
اریکا نگاهی به اطراف کرد سپس چوبدستی اش را به سمت سقف اتاق گرفت و فریاد زد : « دیفندو ! »
سقف منفجر شد و تکه های سنگ و خاک آن پایین ریخت و اعضای گروه مجبور شدند جا خالی بدهند !
پیوز بالا رفت و گفت : « من کشیک میدم و در تاریکی ناپدید شد ! »
لودو رو به اریکا گفت : « به یک طناب احتیاج داریم ! »
اریکا دوباره چوبش را به سمت سقف گرفت و گفت :
« کارپن کاردد »
طنابی به رنگ نقره ای مایل به بنفش از چوبش خارج شد و جایی در تاریکی های سقف روی یکی از دیوار ها محکم شد .. اریکا رو به بچه ها گفت : « زود باشین .. برین بالا ! »