هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
#27

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
فاوكس، با‌شكوه، با عظمت، با وقار و با متانت در هوا به دور آن محوطه مي چرخيد و آوازي مي خواند، بي‌نهايت دلنشين... بي نهايت اميد‌بخش، بي نهايت گرم...
هري و هرميون با شادي او را تماشا مي كردند... فاوكس به آرامي روي زمين فرود آمد و سرش را در برابر هري پائين آورد...
هري به اطراف نگاه كرد... آه... نه ... آن موجودات نفرت‌انگيز به سوي آن ها مي آمدند و حلقه‌ي محاصره را تنگ تر و تنگ تر مي كردند....
هرميون فرياد زد: فاوكس... جلوشونو بگير...
هري: هرميون... صبر كن.... فضا داره سرد مي شه.... اونا هرچي نزديك تر مي شن هوا سردتر مي شه... مثل ديوانه‌ساز ها....
و در حالي كه شعف در چهره‌اش نمايان بود، به سوي هرميون نگاه كرد و گفت: اين موجودات، مي خوان جلوي منو بگيرن... اوْل اوني كه خودشو به شكل رون كرده بود... و حالا اين ها...
برقي در چشمانش نمايان شد... او نمي توانست بيش از اين وقت تلف كند، فريادي كشيد و دستش را روي بدن گرم فاوكس گذاشت....
گرما... سرما... ناگهان فاوكس با حالتي شكوهمند و به طور اعجاب انگيزي سرش را بالا برد و دهانش را به آوازي زيبا تر از قبل گشود....
خواند و به هوا برخاست ولي به هنگام برخاستن، و هنگامي كه اوج مي گرفت در آسمان بي كران، ردي از آتش برجاي گذاشت... آتش... آتش گرم و گرمايي بي نهايت لذت بخش براي هري.... و صداي فريادهاي بلند و گوشخراش و صداي بلند ذوب شدن....
ذوب شدن آن موجودات اهريمني....
هري در حالي كه احساساتي را مرور مي كرد كه باعث نجات او شده بودند با خود گفت: اول شادي.... دوم گرما و سوّم؟
و صدايي آشنا از نزديكي به گوش رسيد كه گفت: واقعا... سومي چيه؟ پاتر..................
________________________________


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
#26

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
ادامه...
_________________________________________________
مسلما، نه هري توانايي اين را داشت كه رون را همان‌طور آنجا تك و تنها رها كند، و نه هرميون...رون به طور ناگهاني گم شده بود...از طرفي، هيچ چيزي درون آن محدوده‌ي تاريك و وحشتناك، حتي نور طلسمات هم ديده نمي‌شد...پس هيچ راهي براي يافتن رون نبود...
هري: هرميون...چي كار كنيم؟
هرميون شروع به هق‌هق كرد...
هري: كاش دامبلدور مي‌تونست بفهمه كه ما اينجا داريم چي مي‌كشيم...
هرميون(ناله‌كنان): نمي‌تونيم رون رو همين‌جا رها كنيم...رون...اون مي‌ميره...
ترق............
ناگهان هري و هرميون از جا پريدند،و گوش به زنگ، به طرف منبع صدا چرخيدند...اما در آن نور ضعيف، هيچ‌چيزي جز سايه‌هايي مبهم، ديده نمي‌شد...
هري:ك...ك...ك...كي اونج...ج...ج...جاست؟
هرميون و هري با هم: لوموس!
بار ديگر، باريكه‌اي از نور از نوك چوب‌دستي خارج مي‌شه، و با اين نور، هري توانست آن منظره‌ي وحشتناك را ببيند...
منظره‌اي بي‌نهايت هولناك و وحشتناك... منظره‌اي از موجوداتي كه در حالي كه پاهايشان را بر روي زمين مي‌كشيدند، در حالي كه در چشمانشان، جز سفيدي مطلق، چيز ديگري ديده نمي‌شد، در حالي كه از سر و صورت پوزه‌مانندشان، خون قرمز تيره‌اي مي‌آمد، در حالي كه دستان پر مويشان را بلند كرده بودند، به سمتشان مي‌آمدند... دندان‌هايي مثل چاقو تيز داشتند...دندان‌هايي زرد و كثيف... دندان‌هايي كه رويشان با خوني كه خشك شده بود، پوشانده شده بود...
هري، از وحشت ، چوب‌دستي‌اش رها شد...
هري: ه...ه...هرمي...
هرميون: نههههههههههه....دي...دي...ديدمشون...!
هر دو، با قدم‌هايي به يك اندازه، در حال عقب رفتن بودند...باز هم تاريكي، آنها را در بر مي‌گرفت...
ناگهان، هري ايستاد...
هري: ببين...ب...ب...ب...به نظر من، ن...ن...ن...نريم توي ا...ا...ا...اون محوطه،ب...ب...ب...ب...به صلا حمونه.... اونحا خطرناك‌تر...ر...ر...ر هستش....
هرميون، چيزي نگفت، ولي هري، حرك سر او را به نشانه‌ي تاييد، و همچنين، ايستادن او را حس كرد...
ناگهان، هرميون، به طور غيرمنتظره‌اي فرياد زد: سكتوم سمپرا....!
ناگهان، پرتويي از نوك چوبدستيش خارج شد، فضا را براي لحظه‌اي روشن كرد، و وقتي به يكي از آن موجوداتي كه حالا ديگر خيلي نزديك شده بودند، خورد، هيچ اثري جز يك خراش نداشت...
هري، احساس كرد كه چيزي محكم به صورتش خورد...به زمين افتاد...ديگر دست هرميون را حس نمي‌كرد...
صداي شكستن شيشه...صداي فريادها و غرشهايي وحشيانه...صداي جيغ‌هايي وحشت‌زده...صداي فريادهايي براي كمك...صداي رعد و برق...

و در نهايت...
هري، در حالي كه چشمانش را اندك‌اندك باز مي‌كرد، آن را ديد... چيزي را ديد كه سرشار از اميد شد...چيزي را ديد كه سرشار از شجاعت شد...چيزي را ديد كه در آن لحظه اصلا انتظارش را نداشت...چيزي را ديد كه خوشحالي را كه خيلي وقت بود تجربه نكرده بود، به خودش بازگرداند...چيزي را ديد كه باور نمي‌كرد واقعي است، ولي مي‌دانست كه بيدار است...

فاوكس...ققنوس باشكوه دامبلدور آنجا بود...
آوازي فضا را پر كرد، كه به هري، از واقعي بودن ققنوس، اطمينان بخشيد...آوازي كه باشكوه‌ترين آوازي بود كه شنيده...آواز ققنوس...
هرميو، از فاصله‌اي بسيار نزديك: ا...ا...ا...اين حق...ق...ق...قت نداره...!


تصویر کوچک شده


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
#25

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
ناگهان دیدند رون در کنارشان ایستاده هری که از رفتار رون رنجیده بود گفت : رون اینجا جای این کارا نیست
اما رون از هری و هرمیون متعجب تر بود. او درحالی که به اطراف راهرو نگاه میکرد گفت : من به سمت اون جلو یک قدم برداشتم ولی وقتی که برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم شما رو ندیدم بلند فریاد زدم و شما جوابم رو ندادین هرمیون گفت : فکر میکنم حق با رون باشه اینجا یک چیز غیر عادی وجود داره
هری در حالی که سعی میکرد بدون تمسخر حرف بزند گفت : توی این قلعه چیش غیر عادی نیست
هرمیون گفت : میدونین چیه ما در این جا بازیچه قدرت تاریک این برج شده ایم هر جا که میریم و هر کاری که میکنیم اونا از کار ما سر در میارند ولی این قسمت شاید کمی فرق داشته باشد
هری گفت : منظورت چیه ؟
هرمیون گفت : من مطمئن نیستم ولی فکر میکنم این راه با بقیه راهها فرق داشته باشه یعنی همونطور که ما همدیگر رو برای یک لحظه گم کردیم فکر میکنم حداقل بسیاری از موجودات اهریمنی هم نتونند ما رو تعقیب کنند هری خاست که علت قرار گرفتن این راهرو در اینجا را از هرمیون بپرسد اما در همون لحظه صداهای غرش و زوزه از پشت سرشون بلند شد چاره دیگری نداشتند هری به رون و هرمیون اشاره کرد تا دنبالش وارد آن راهروی سیاه بشوند هر سه آرام گفتند لوموس و سپس با گامهای نسبتا تند شروع به حرکت کردند هر چه جلوتر میرفتند همه چیز از جمله نور چوبدستیها و صداها مبهمتر میشد هری به رون نگاه کرد و متوجه شد که فقط سایه ای از رون رو میبیند
هری از پشت سرش صدای هرمیون رو شنید که گویی صداش از ته چاه در میومد هرمیون گفت : ما باید دستای همدیگر رو بگیریم وگرنه همدیگر رو گم میکنیم بلافاصله هری دست رون رو احساس کرد که ساعد دست راستش رو گرفته و دو دست دیگر که دستهای هرمیون بودند و بازوی دست چپشرو گرفته بودند آنها همین طور در دل تاریکی حرکت میکردند حال دیگر هیچ چیزی نمیدانستند یکی دوبار هری احساس کرد که چیزی در آن جلو حرکت میکند ولی بعد فهمید که اشتباه میکند هیچ کدومشون از وضع دیگری خبر نداشتند فقط میدونستند که همراه هم هستند ناگهان هری احساس کرد که دست رون از ساعدش به طور ناگهانی جدا شد هری برگشت و لحظه ای ایستاد تا شاید رون دستش رو بگیره اما این اتفاق نیفتاد هری بلند فریاد زد رون !!!اما هیچ جوابی نیومد کاملا مشخص بود که هرمیون از این رفتار هری به وحشت افتاده و فهمیده که اتفاقی افتاده اما بخاطر فضای اون قسمت از برج هرمیون هم نمیتونست با هری ارتباط بر قرار کنه ناگهان دستی مچ دست هری رو گرفت ولی این دست رون نبود بلکه یک دست بسیار لزج بود هری کاملا میتونست بوی متعفن صاحب آن دست رو احساس کنه احتمالا آن موجود میتونست در اون تاریکی آنها رو ببیند هری احساس کرد که ناخنهای آن موجود در دستانش فرو رفته اند بلافاصله چوبدستیش رو که در دست مخالفش بود بالا گرفت و فریاد زد سکتو سمپرا با اینکه نور طلسمش رو ندید و صدایی هم نشنید اما آن موجود دست هری رو رها کرد هری بلافاصله دوباره هرمیون رو گرفت و با هم شروع به دویدن کردن ناگهان چیزی دور پای هری گیر کرد و باعث شد که هری به زمین بیفته ولی هری محکم هرمیون رو نگه داشت تا مبادا او رو نیز گم کند اما موجودی که باعث افتادن هری شده بود داشت اون رو دوباره به سمت تاریکی میکشید هری احساس کرد که یکی از دستان هرمیون از او جدا شدند و ناگهان آن موجود هری رو ول کرد هری حدس زد که هرمیون به سمت آن موجود طلسمی رو فرستاده هری دوباره بلند شد و با هرمیون شروه به دویدن کردند کم کم دوباره فضاهای اطراف قابل دیدن میشدند و هری دریافت که از آن محل خارج شده اند بلافاصله صدای هرمیون رو شنید که با صدای وحشت زده گفت اونا چه موجوداتی بودند رون کجاست ؟ ناگهان هر دو ایستادند و به پشت سرشان نگاه کردند رون هنوز در آنجا بود.....




Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
#24

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
هري با سردرگمي به رون و هرميون گفت: من...من كجام؟
رون و هرميون با نگراني به يك ديگر نگاه كردند... هرميون به آرامي به رون گفت: رون... مثل اين كه... مثل اين كه با يه مشكلي مواجه هستيم_
رون حرف او را قطع كرد و گفت: آره... مثله اين كه.... به حافظه‌اش....
هرميون با اين كلمه بغضش تركيد و به آرامي شروع به گريستن كرد....
ناگهان دستي را بر شانه‌اش حس كرد.... دستي تسكين بخش.... سرش را از روي زانوانش بلند كرد و ديد هري با سردرگمي او را نگاه مي كند...
هري: هرميون... مطمئني حالت خوبه؟
هرميون نمي دانست چه بگويد.... فقط مي دانست اشكهايش به هدر رفته‌اند....
هري لبخندي زد و گفت: اين قدر زود خودتو ناراحت نك_
حرف او با غرش ناخوشايندي از پشت سرش قطع شد.... به سرعت به طرف چوبدستي‌اش پريد و رويش را به سمت منبع صدا كرد....
فضا ديگر روشن بود زيرا... موجودي آتشين در حالي كه در شعله‌هاي آتش مي سوخت و نعره مي‌زد در برابر آن ها ايستاده بود.... در برابر آنها... ولي... مشكلي كه وجود داشت اين بود كه: رون؟! او كجاست؟
و در اين حين هري موهاي سرخ رنگي را ديد كه از سر آتشين موجود به زمين مي ريخت، و ردايي كه در شعله ها مي سوخت....
او...او....او...رونالد ويزلي بود....
آن موجود آرام آرام سوخت و روي زمين افتاد و كم كم شعله‌ها خاموش شدند و هري و هرميون را با چهره‌هاي حيرت‌زده تنها گذاشت... در اين برج ساكت... در اين برج تاريك....

آن ها باز هم فريب خورده بودند.... ولي... هري لبخند زده بود... لبخندي از ته دل... او خوشحال شده بود و كسي در اين دنيا... در اين برج بود كه نگرانش بود... واين مايه‌ي شكست موجود فريبنده‌ي اهريمني شد....
ولي... رون واقعي كجاست؟ فريب هاي ديگر... در اين برج سوت و كور چيستند....
هر دو در اين افكار بودند كه...............


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۴
#23

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
هرمیون:کمک! چی میگی کمک کجا بوده...
رون در حالی در تاریکی دستان خود را برای یافتن تکیه گاهی به هر سو تکان میداد، گفت: اوه - وای آره ... فکر میکنم صاحب این برج با فرد و جرج برای خرید پودر تاریکی شون قرار داد بسته ... وای من هیچی نمی بینم
رون روی زمین نسشت و دستش را کورمال کورمال بر سطح سرد آن کشید و ناگهان با احساس مایع غلیظ و گرمی در زیر دستانش با انزجار گفت: اوه این چیه دیگه
صدای هرمیون در تاریکی به گوش رسید که پرسید: چی چیه ؟
رون با نگرانی پاسخ داد: این آب نیست
و سپس دستش را بر سطح زمین روی مایع گرم کشید و ناگهان گفت: هی فکر کنم هری رو پیدا کردم
هرمیون پرسید: کو ... کجاست ؟!
او در تاریکی مطلق دستانش را بر شانه ی رون گذاشت و پس آن که به کمک دست رون، جسمی را که در نزدیکی شان بود، لمس کرد با احساس پوست دریده ی روی آن نفسش را با صدای بلندی در سینه حبس کرد
رون سراسیمه پرسید: چی شده ؟
ولی هرمیون به جای پاسخ به او افسون لوموس را بار دیگر به زبان آورد، اینبار نوک چوب دستی با نور ملایمی روشن شد و هر دو آنها با دیدن هری که در خون سرخ خود غرق بود، با وحشت به عقب پریدند
هرمیون در حالی که با چشمان گرد شده به هری نگاه میکرد، گفت: کی – کی این کار رو کرد ؟
رون وحشت زده گفت: امکان نداره اون موجودات عجیب غریب بتونن چنین طلسمی به کار ببرن
هرمیون به سرعت به هری نزدیک شد و پس از آن که سر او را را بر روی زانوی خود قرار داد، در حالی که اشک می ریخت، گفت: داره نفس میکشه – باید یه کاری بکنیم
رون درمانده گفت: ولی چکار ... ما که نمی تونیم زخمهای جادوی سیاه رو مداوا کنیم
رون دستانش را بر روی زخمهای عمیق هری گذاشت تا جلوی خونریزی اش را بگیرد و هرمیون پس از یک سکوت طولانی امیدوارانه گفت: ققنوس – اشک ققنوس مداواش میکنه
رون با بی قراری گفت: آخه اشک ققنوس رو تو این برج تاریک از کجا بیاریم ؟
هرمیون درنگی کرد و سپس هیجان زده پاسخ داد: اوه صبر کن یادم اومد – قبل از اینکه به اینجا بیاییم، لوپین یه شیشه ی کوچیک به هری داد و گفت که اشک ققنوسه و خواست – خواست که در مواقع ضروری ازش استفاده کنه ... مطمئنم هنوز پیشش هست
هرمیون این را گفت و با عجله شروع به جستجو در جیبهای هری کرد و ناگهان با شادی فریاد زد " ایناهاش پیداش کردم " و به راستی در دستان او بطری کوچک نقش داری دیده میشد، که مایع بی رنگ درونش زیر نور چوب دستی می درخشید.
هرمیون بلافاصله در بطری را برداشت و قطراتی از مایع درونش را بر روی زخم های هری ریخت، که متعاقبش از سطح زخمها بخار ملایمی برخاسته و پوست آن بار دیگر ترمیم شد.
رون و هرمیون پس از بهبود زخمهای هری در اضطرابی کشنده منتظر تاثیر اشکهای ققنوس مانند، ولی انتظار آنها بیش چند ثانیه طول نکشید، که پلکهای هری تکان خورده و سپس آنها را به آرامی گشود. او در حالی که با سردرگمی زیر نور ملایم چوب دستی به رون و هرمیون می نگریست، گفت: ...

يكي ديگه از رول هاي زيباي نارسيسا...!
واقعا آفرين...مقدمه چيني براي ديدن بدن هري كه مثلا اول رون خون رو لمس ميكنه واقعا زيبا بود...واقعا لذت بردم...!
از خلاقيت و تخيلت هم خوب استفاده كردي...!و راه حل جالبي براي زخم هاي هري پيدا كردي...!ولي حيف...كه چنين سوژه اي رو زود تموم كردي...به همين راحتي اشك ققنوس رو بدست آوردن؟البته داستان غير منطقي نبود و كاملا قانع كننده بود...كه لوپين قبلا داده...درسته..ولي نمايشنامه هاي جدي(كه اين تاپيك الان از هدفي كه من داشتم خارج شده...هدف خيلي سخت بود...وحشت همراه با طنز...كه خيلي اجراش سخته پس بيخيال شدم...همين وحشت بهتره و بهتره جدي باشه...)داشتم ميگفتم..نمايشنامه هاي جدي ديگه نبايد مثل رول هاي عادي زودي اتافاق بيافته و تموم بشه...بايد كشش داد...

البته اينو بگم كه اين كارت بهترين كار بود...چون من كه هيچي به ذهنم نميرسيد كه چطور اشك ققنوس تو اون برج پيدا كنيم...خداراشكر كار مارو راحت كردي

كلا نمايشنامه هات تمام عناصر يك نمايشنامه عالي و جدي رو داره...ديالوگ هاي مفيد(نه خيلي كم و نه زياد)...توصيف صحنه كه يكي از پايه هاي نمايشنامه نويسي در اين تاپيكه...
فقط اين آخري كه انتخاب كردي از تو بعيد بود...من يكي عاشق پايان هاي تو هستم...ولي اين يكي كمي فرق داشت...اين نوع تموم كردن ها نويسنده بعيد رو تو منگنه قرار ميده...يعني نفر بعدي حتما بايد يه چيزي از هري بگه...
باور كن كه اينقدر خوبي هاش زياده كه نميشه گفت...پس فعلا بسه..يه موقع ترش ميكني...
در ضمن...از بروبچزي كه تو صفجه قبل پستاشون رو نقد نكردم عذر خواهي ميكنم...يه چند وقتي مشغول بودم و فقط ميتونستم بخونم...از اين به بعد نقد ميكنم دوباره...!
لرد ولدمورت...!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۱۰ ۲۳:۵۳:۰۵

این نیز بگذرد !


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
#22

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
اکسپکتو پاترونیوم...!!!
موجودی که روی هری خم شده بود نا پدید شد...
هری هری حات خوبه حرف بزن هری!!
آه خوبم هرمیون ممنون تو جونم رو نجات دادی...
اوه هری خوشحالم که حالت خوبه بهتره از اینجا بریم هر چی بیشتر جلو میریم بیشتر تو خطرات فرو میریم من این رو تو کتاب(( نفرین های برج های نفرین شده خوندم ))
هری و رون:
هری خواهش میکنم بیا برگریدم....
هری: نه هرگز من باید به هدفی که براش نقشه کشیدم برسم...هری کجایی من نمیبینمت اگه میشه بیا نزدیک من تو این تاریکی هیچی بهتر از نزدیک هم بودن نیست...
هرمیون چقدر بدنت گرم شده...آه...چه لذتی داره... :bigkiss:
چی میگی رون من که اینجام پس این کیه تو بغل من داره تنفس میده...آخ چه بوی گندی میده دهنش این چیه؟؟؟
لوموس!!!
واییییییییییییی..خدای من این دیگه ...چ..چی ...ه؟
هری : بچه ها فکر کنم بهتره بزنیم به چاک...
هری من تو چاه شکمم احساس غرق شدن میکنم!!!
هرمیون: نترسید بابا این یه داکسی هست....آره یه داکسی هست... صبر کنید الان درستش میکنم
گمشودیوس!!!(معنی این ورد یعنی گم بشو و روی هر کی اجرا بشه گم میشه و پیدا کردن اون محال ممکنه)
رون: ممنون هرمیون داشتم بالا می آوردم من داشتم با یک داکسی لاو در ومیکردم...
سکتوم سمپرا!!!!
هری روی زمین می افته! هری هری حالت خوبه کجای من نمیبینمت....
لوموس!!لوموس! چرا کار نمیکنه نمیدونم شاید این قسمت از برج طلسم روش اجرا شده باشه.... اون چی بود هری چش شده...هری جواب بده هری خواهش میکنم جواب بده
رون:من من میرم کمک بیارم هرمیون..!
هرمیون:کمک! چی میگی کمک کجا بوده...
--------------------
در ادامه خواهید خواند....


جادوگران


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
#21



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۸ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
هری بیا اینجا ...اه... کمک... کمک...
هری به طرف هرماینی دوید ،اما انگار صدای او دورگه می شد و تغییر می کرد.هرماینی پشت به او ایستاده بود.هری دستش را روی شانه او گذاشت...او برگشت..هری جیغ کشید و عقب پرید. تمام صورتش خون الود بود.زخم هایی عمیق به شکل نوشته ای با خطوط کج و موجج از روی صورت او گذشته بود حتی ازروی چشمانش..."تو نفرین شدی"...
صدای گرفته ای گفت: تو دوباره برگشتی اینجا هری...او رون بود که پشت به هری نزدیک می شد.صورتش به رنگ گچ بود و در حدقه چشمانش چیزی به جز سفیدی دیده نمشد...ردایش سرتاسر خون الود و پاره بود و انگار تیغی هولناک تمام بدن او را دریده بو تا جمله به رنگ خون روی ردای رون بدرخشد:"تو نفرین شدی"...هری با وحشت برگشت و به رون نگاه کرد ...باز هم جیغ کشید این غیر قابل باور بود.. او به دو دوستش خیره شد که ارام ارام تغییر می کردند ..گویی گوشت ها و پوست بدن رون تحلیل می می رفت.و از او چیزی جز اسکلت بدنش بافی نمماند.صورت هرماینی هم رفته رفته لاغر و لاغر تر می شد اما حروف درخشان تر از قبل روی چهره اش برق می زدند.
باید فرار می کردند. باید از انجا بیرون می رفتند....اما قبل از اینکه هری حتی حرکتی بکند رون با صدای عجیب و رسایی گفت: هیچ راه فراری نیست :ما مردیم هری ..تو هم به زودی می میری...اما نه قبل از اینکه اون کارشو تموم کنه. هری احساس کرد که چیزی به گردنش برخورد کرد شتاب زده سرش را برگرداند...و به مردی که در پشت سرش ایستاده بود نگاه کرد.موهای بسیار بلندش مانند برف سفی دبود و تا کمرش می رسید بود،او ردایی بلند به تن داشت به رنگ اسمان .چهره اش خشن اما بسیار قشنگ بود و خاطره روز های گرو تابستان را در ذهن هری تداعی می کرد اما چشمانش ته رنگی از خون داشت.او به حرف امد صدایش مانند کشیده شدن ناخن رون تخته سیاه روح ادم را خراش می داد و خون را در رگها منجمد می کرد.او گفت : نترس کوچولو اصلا درد نداره ..هری بی حرکت ایستاد (چون وحشت طوری بر او تسط یافته بود که کنترل بدنش کاری خارج از اراده او بود) و دید که دستان ان مرد که ناخن هایی به بلندی 6 سانیممتر داشت دور گردنش حلقه شد.....او سرش را پایین تر اورد و دهانش را باز کرد دندان های تیز و و حشتناکش نمایان شد... او روی هری خم شد و ...



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
#20

هکتورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۱ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۸ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۹
از تالار راونکلا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 255
آفلاین
هری هر چه نیرو داشت در پاهایش جمع کرد وبه طرف صدای هرمیون رفت اون موجود هنوز دنبالش میامد و هر دقیقه سرعتش را زیاد و زیاد تر میکرد تا هری به یه فضای روشن رسید که هرمیون در انجا با تناب به یه مجسمه ی بزرگ بسته شده بود هری با تمام سرعت دوید طرف هرمیون..
هرمیون:هری جلوتوووووووووووووووووووووو
ولی دیگه دیر شده بود هری توی یه چاله افتاد که درست جلوی مجسمه بود با سرعت زیادی پایین می رفت وووو بعد بالا بالا و بالاتر و از یه حفره ی دیگه پرت شد بیرون و به دیوار خورد سرش به شدت دردمیکرد نه همه جای بدنش درد میکرد خیلی زیاد تمام نیروش را جمع کرد و بلند شد چند قدم راه رفت و وو خورد زمین هری نمیتونست راه بره اما نه باید راه میرفت رون و هرمیون کجا هستن؟ اون موجود وحشتناک هنوزم دنباله شه؟ بعد از چند دقیقه که حالاش بهتر شد بلند شد او تو یه سالن بود..اون سالن دقیقا مثل همونی بود که هرمیون اونجا بود حتی مجسمه هم اونجا بود ولی از هرمیون خبری نبود هری از سالن اومد بیرون چوبش را از ردایش بیرون اورد و...لوموس... هری کنار در بزرگ قلعه بود برای یه لحظه فقط یه لحظه ی کوتاه فکر کرد قید رون و هرمیون رو بزنه و از این خراب شده فرار کنه اما نه اونا دوستاش بودن بهترین دوستاش کسایی که همیشه تو همه ی کار ها بهش کمک میکردن پس راهشو بر خلاف جهت در شروع کرد هیچ صدای از رون و هرمیون شنیده نمیشد حتی از اون موجود کوفتی هم خبری نبود چند دقیقه ای به راهش ادامه داد از این سالن به اون سالن ولی هیچ خبری از رون و هرمیون نبود پس شروع کرد به صدا کردن اونها رون.... هرمیون.... ولی یک دفه یه صدایی شنید صدای رون و هرمیون نبود نه صدای اونا نبود انگار یه چیزی از پشت داشت باسرعت بهش نزدیک میشد هری شروع به دویدن کرد اون شیء نزدیکو نزدیک تر میشد تا .... به هری خورد هری رفت به ها تا جایی که فقط چند متر با سقف فاصله داشت و با سرعت وحشتناکی خورد زمین و چوبش به گوشه ای پرت شد و خاموش شد .............هری بیهوش روی زمین افتاده بود و داشت از سرش خون میامد بعد از چند ساعت بیدار شد سرش خونی بود وخیلی درد میکرد جایی را نمیدید همه جا سیاه بود ولی حضور کسی را بالای سرش احساس میکرد یک دفه یه جسم لزج افتاد روی صورتش اون موجودکه دنبالش میکرد بالای سرش بود هری از ترس نمیتونست کاری کنه هیولا نشست روی زمین و صورتش را به صورت هری نزدیک کرد قلب هری از ترس مثل قلب گونجیشک شده بود هری دستاشو باز کرد تا شاید چوبش طرف های دستش باشه بله دستش به چوب خورد هری حتی فکر هم نمیتونست بکن و فقط گفت لوموس....... تا نور چوب دستی فضا را روشن کرد اون موجود زوزه ی وحشیانه ای کشید و پا به فرار گذاشت.................


ویرایش شده توسط هکتور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۸ ۱۸:۱۸:۴۴


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
#19

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
هری مدتی به فکر فرو رفت واقعا جای هولنکی بود ولی او نباید نا امید میشد ناگهان دوباره صدایی از گوشه راهرو برخاست...
_ هری بیا کمکم کن !
هری برگشت و رون رو دید که اون هم ماده لزجی که بر روی بدنش بود از او کمک میخواست
هری خاست که به سمت صدا برود اما
ناگهان صدایی رو از فاصله بسیار دور شنید دوباره ایستاد و با حیرت به اطرافش نگاه کرد هری مطمئن بود که این یکی هم صدای رون است ولی مگه میشه دو تا رون وجود داشته باشند
رون ( که جلوی هری بود ) دوباره فریاد زد : هری بیا کمکم کن من اینجا گیر افتادم
هری لحظه ای به فکر فرو رفت با خود فکر کرد هیچ وقت در این برج لعنتی اتفاقی نیفتاده که به سود من باشه پس این هم تله هست هری رویش رو از سمت رون برگردوند و به راهروی سیاه پشت سرش نگاه کرد راهروی خوف انگیزی بود ولی غریزه هری بهش میگفت این راه امن تره این راه رو انتخاب کن
هری در یک آن برگشت و با آخرین سرعتی که میتوانست در جهت مخالف رون شروع به دویدن کرد حدسش درست بود ان موجود رون نبود بلکه خودش رو شبیه رون دراورده بود و بلافاصله شیونی سر داد و دود شد و به هوا رفت هری برگشت و به سمت منبع صدای اصلی حرکت کرد بعد مدتی به یک دو راهی رسید حالا باید توی کدوم یکی میرفت ؟ ناگهان از یکی از راهروها صدای جیغ و فریاد رون به گوش رسید هری چوبدستیش رو بالا گرفت و خاست که وارد آن راهرو بشود ولی نگهان یادش افتاد که قبلا هم در یک چنین حالتی گرفتار شده بود اون موقع به سمت صدا حرکت کرده بود اما به رون و هرمیون نرسیده بود پس حتما این هم یک تله هست غریزه هری به او میگفت که از راهروی دیگر برو
هری سرش رو گرفت بالا و فریاد زد : میدونی چیه تو دیگه نمیتونی به این راحتی من رو فریب بدی صدام رو میشنوی ؟
ناگهان صدای فوق العاده هولناکی از سوی راهرویی که همین الان از آن عبور کرده بود در تمام برج پیچید هری وحشت زده به پشتش نگاه کرد اما هیچ چیز معلوم نبود
هری چوبدستیش رو بالا گرفت و جرقه ای رو به سمت راهرو فرستاد لحظه ای سکوت بر قرار شد سپس جرقه صدای خفه ای رو درست کرد هری متوجه شد که آن موجود با هری فاصله چندانی ندارد ناگهان صدایی از پشت سرش شنیده شد رون از این طرف !
اینبار هری حاضر بود قسم بخورد که این صدای هرمیون واقعی هست و از آن یکی راهرو میاید اما هم زمان با صدای هرمیون صدای خش خش آن موجود از روی زمین بلند شد و هری فهمید که آن موجود دنبال هری کرده است هری برگشت و با آخرین سرعتی که داشت دنبال رون هرمیون شروع به دویدن کرد...




Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
#18

بانو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۵ سه شنبه ۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۳۱ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هر جا كه سكوت و تاريكيش باعث بريده شدن نفس ها مي شه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
تا در برج بسته شد،سكوتي همه جا را فرا گرفت.سكوتي كه كر كننده مي نمود.گويي برج مي خواست به او بفهماند كه ارتباطش با دنيا قطع شده.
ولي او مصمم بود كه به هيچ وجه كنار نكشد،پس به راهش ادامه داد.اما سكوت او را مي آزرد،سكوت و تاريكي،گويي...نه نمي خواست به اين موضوع فكر كند ولي اين خيال كه ممكن است مرده باشد، رهايش نمي كرد.به ياد رون و هرمايني افتاد،اگر مي فهميدند كه او مرده....
از پشت سرش صداي بسته شدن دري آمد،و صداي خنده،خنده اي چندش آور كه مو به تنش سيخ مي كرد.-كي اونجاست؟..كي اونجاست؟ تنها صداي انعكاس صدايش را مي شنيد.و باز هم سكوت.
چند قدمي پيش رفت كه...صداي بي روح و آشنايي بار ديگر او را ميخكوب كرد.هري...هري...من اينجابيا...بيا....هرمايني؟مطمينا اين صداي او بود. - هرمايني.....؟ ولي صدا قطع شده بود.مي خواست به عقب بر گردد كه چيزي دز كنارش نظرش رو به خود جلب كرد.يك راه پله.بدون لحظه اي ترديد از راه پله پايين رفت.قدم به سالن نموري گذاشت كه از سقفش آب مي چكيد.دور تا دور سالن رو قاب هاي بزرگي از جادوگران و ساحره هايي پر كرده بود.بوي چسب تندي مي آمد گويي تابلو ها رو تازه نصب كرده بودند.
به سمت تابلو ها رفت در حالي كه داشت نگاهشان مي كرد صدايي شنيد. به پشتش نگاه كرد.جايي كه راه پله در اون بود يك دختر ايستاده بود كه سرتاسر بدنش پوشيده از ماده ي لزجي بود.
به جلو رفت.اون هرمايني بود.-هرمايني چي شده؟ نگران نباش من كمكت مي كنم . به سمتش كه رفت ديد چيزي مانع پيشرويش مي شه.چوبدستيش رو در آورد و چند ورد فرستاد اما هيچ.آن ديوار نامريي جلوي ورود هر وردي رو مي گرفت.يكدفعه همه جا تاريك شد.به اطرافش نگاه كرد.دوباره در همان راه رو بود و از پله خبري نبود.به جستجوي پله ها رفت كه..هري...هري .....من اينجام بيا...بيا.... - رون....رون؟...كجايي چي شده؟.........








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.