هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۵
#51

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
دست از مبارزه کشیده بودند. هیچ طلسمی در سایه روشن اتاق بر زبان رانده نمی شد و تنها سکوت بود که تازیانه خود را بر یکایک ثانیه فرود می آورد. دانستن این که در کجا به سر می برند مهم ترین مسئله ایی بود که ذهن ها را رها نمی کرد. شاید در آن میان به دنبال نشانی از چیزی آشنا بود.
ناگهان تانکس سکوت را شکست و با صدایی آهسته و لرزان گفت:
_ما کجا هستیم؟ اینجا کجاست؟
اما هیچ کس جواب آن را نمی دانست. مرگ خواران چند قدمی جلوتر ایستاده بودند و تنها انعکاس صدای تانکس را می شنیدند. سدی از سیاهی که در مقابلشان دیده می شد مانع از پیش رویشان شده بود.
لوپین چوب دستیش را به سوی تاریکی گرفت و آرام طلسم " الهمورا " را زیر لب زمزمه کرد. رشته باریکی از نور، سیاهی را شکافت و نمایی از آن چه بروی یکی از دیوار ها بود پدیدار گشت.
شکلی از یک حیوان 5 سر که از هر سرش خون روان بود و آن ها باریکه هایی را تشکیل می دادند که تا دیوار های دیگر کشیده می شد و ادامه داشت. حیوان حرکت نمی کرد. تنها چشمان به سوی آنان چرخید. انگار می خواست مطلبی را برای آنان بازگو کند. نگاهی غمگین که متعلق به حبس شدگان بود.
لوپین ، تانکس و سیریوس چیزی از آن چشمان و علامات دیگر متوجه نمی شدند. همه چیز تازه بود و هیچ چیز را برایشان روشن نمی کرد.
آن ها هنوز هم نمی دانستند که کجا هستند!
آن سه محفلی که محو تماشای آن موجود 5 سر شده بودند ، صدای قدم های کسی که به آن ها نزدیک می شد را نشنیدند.اما ناگهان لوپین چوب دستی خود را به سمت صدا برگرداند. در روشنایی آن چهره لوسیوس نمایان شد که با تعجب لوپین را می نگریست.
_خوبه...حالا از اینجا مستقیم می فرستمت آزکابان!
لوسیوس چوب دستیش را آرام پایین آورد و همان طور که به سمت دیوار مرموز می رفت گفت:
_زیاد هم دلتو خوش نکن لوپین... ما حالا حالا ها با هم کار داریم! البته فکر نمی کنم به این زودی بتونیم از اینجا خلاص شیم!
دوباره تصاویر روی دیوار ظاهر شد. لوسیوس که با دقت به آنان می نگریست پس از مدتی تفکر گفت:
_این تصاویر و این سالن تاریک منو یاد یه جایی میندازه که سوروس ازش زیاد تعریف می کرد. البته زیاد مطمئن نیستم ولی فکر می کنم اینجا برجه وحشته!
نگاه محفلی ها بر او خیره ماند. مطمئنا آن ها نیز چیز هایی در مورد برج شنیده بودند. مطالبی که زیاد خوش آیند نبود . حالا می توانستند معنی نگاه های آن موجود را بفهمند!
در آن میان که شاید همه در حال تفکر برای یافتن راه حلی برای خارج شدن بودند ناگهان صدای وحشتناکی سالن را پر کرد.
_چه کسی وارد برج شده است! باشد که سزای کارش را خواهد دید!



_______________________
نقد شد


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۷ ۱۴:۱۷:۵۲
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۷ ۱۴:۲۹:۱۴


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۰:۰۸ شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵
#52

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
صدا بیدار شده از خلا بود...صدایی سرد،محکم و وحشت انگیز...
در یک لحظه چند اتفاق با هم روی داد؛ نوری آبی، خیره کننده و سرد که در آن اهریمن حکم می راند تمام آن فضای پوچ و بی پایان را فرا گرفت، چشمان هر شش نفر آنها از درد و حیرت گشاد شد و هیولای روی دیوار با عصبانیت نعره کشید.
سینه هر شش نفر فشرده شد و آن نا کجا آباد خالی از هوا شد.
لوسیوس چوبدستی خود را به سمت سرش گرفت و فقط دهانش را مانند ماهی ای که از آب بیرون افتاده باشد باز و بسته کرد.حباب کوچکی از هوا دور سر او ایجاد شد.
دیگران نیز کار او را تقلید کردند و دور سر هر یک از آنها حبابی تشکیل شد.نور محیط به آرامی رنگ باخت و آنها توانستند اثر وحشتناک آن را ببینند.لباسهایشان کاملا سوخته شده بود و سوختگی تا عمق گوشتشان نفوذ کرده بود.آن شش نفر تبدیل به شش موجود بی پوست و مو و سوخاری شده بودند،طوری که حتی نمیتوانستند به هم نگاه کنند.
چوبدستی هایشان به علت نامعلومی سالم مانده بود، اما صدمات جبران ناپذیری به بدن آنها خورده بود که حتی احساس درد را در آنها کشته بود.
یکی از چشمان دالاهوف از کاسه در آمده بود و جای خود ار به حفره ای توخالی و سوخته داده بود.همچنین یک دست و یک پای سیریوس تبدیل به ذغال هایی خشک شد بودند.
چهره غالبا بی رنگ لوسیوس مانند یک همبرگر نیم پخته شده بود و انگشتان دست بلاتریکس کاملا از بین رفته بودند.
صدایی به درون افکار بلاتریکس نفوذ کرد،صدای لوسیوس بود و در آن هراس و ترس موج میزد:
- این یه ارتباط ذهنیه...سعی نکنید جلوش رو بگیرید چون مطمئنا نه امکانش هست که حباب ها رو از بین ببریم و نه اینکه تارصوتی برامون باقی مونده...یه چیزی که من متوجه شدم اینه که اینجا یه سیاره نیست چون کوچکترین نوری دیده نمیشه...فقط عبور هیولاهای بسیار غول پیکر رو میشه دید...
مسلما دیدن یک انسان نیم پخته و زنده از نزدیک چندان جالب نیست مخصوصا اگر خودتان دچار این وضع شده باشید و تبدیل به یک استیک شده باشید.
اما دیدن این منظره برای آن شش نفر هرگز تازگی نداشت و آنها در طول عمر انسان هایی را دیده بودند که در اثر شکنجه های زجر دهنده دیگر شباهتی به یک انسان نداشتند.
به اطراف خود،به پوچی،نگاهی انداختند؛ تا چشم کا میکرد سیاهی و تاریکی مطلق بود و هر از چند گاهی ستاره دنباله داری در فاصله ای بسیار بسیار دور عبور میکرد.
لرزش شدیدی به همراه صدایی مهیب آنها را از جا پراند،یک ستاره دنباله دار با سرعتی باور نکردنی و دور از انتظار از چند ده کیلومتری آنها عبور کرد و دنباله ای از غبار و نور بر جا گذاشت.
لرزش ها بیش تر شد، بسیار بیشتر...و در یک لحظه همه آنها خاموش شد...آرامشی قبل از طوفان...و بعد در یک آن مجددا نور کشنده همه جا را روشن کرد...کرور ها ستاره دنباله دار با فاصله کم از کنرا آنها عبور کردند و آنها را تا مغز استخوان سوزاندند و همه به سمت یک نقطه در خلا حرکت کردند...برج وحشت!!
========================================
خودتون یه جوری درستشون کنین دیگه...

نقد شده در==>نقد پستهاي خانه ي ريدل ها


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۷ ۱۴:۲۶:۰۸

[b]The sun enter


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۵
#53

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
در يك لحظه صداي غرشي برخاست وديوار ها به حركت افتادند . آن شش نفر هم در حالي كه با تمام وجود وحشت را حس مي كردند به ديوار هاي متحرك خيره شده بودند تا اين كه چرخش ديوار ها و راهروها به اتمام رسيد .
ــ لوموس !
نور چوبدستي بلاتريكس فضا را روشن كرد وهمه تالار بزرگي را ديدند كه داراي سقف بلندي بود و از چند لوستر قديمي آويزان شده و در ميان لوستر ها تارهاي عنكبوتي ضخيمي تنيده شده بود .
همه چيز آرام شده بود و فضا را سكوتي دلهره آور پر كرده بود اما وحشتي كه لحظاتي قبل حاكم بود از ميان رفته بود .
بلاتريكس با شك و ترديد جلو رفت و صداي قدم هايش در فضا پيچيده شد ، همه منتظر خطر ديگري بودند و ترس بر چهره شان سايه انداخته بود .
بلاتريكس نور چوبدستيش را به انتهاي تالار انداخت و بقيه پلكاني بلند را ديدند كه انتهايش نا معلوم بود .
دالاهوف : بايد چي كار كنيم ؟
لوپين : اين جا به هيچ وجه امن نيست . بايد راهي براي خروج پيدا كنيم .
و به سوي پلكان به راه افتاد ، پشت سر لوپين بلاتركس هم با
گام هاي لرزان پيش رفت و به دنبال آن دو نفر بقيه هم به راه افتادند .
به محض اين كه لوپين پايش را روي اولين پله گذاشت صداي جيغ بلندي به گوش رسيد و احساس ترس دوباره بازگشت . گويي تمام اشيا بي جان آن تالار در حال جيغ كشيدن بودند ، در و ديوار ، پلكان بي انتها ...
صداي جيغ امتداد مي يافت و حاضرين يكي پس از ديگري به روي زمين مي افتادند . اكنون ديگر مثل قبل مجبور نبودند درد جسمي را تحمل كننده آن صدا گويي روحشان را در هم مي فشرد و سرانجام صداي جيغ به پايان رسيد ولي كف تالار مانند هيولايي دهان باز كرد و همه را به داخل خود كشيد .

لو...لومو...آخ..
بلاتريكس : لوسيوس تويي ؟
بلاتريكس صداي دردآلودي را از سمت راستش شنيد و در حالي كه در تاريكي مطلق به روي زانوهايش افتاده بود كورمال كورمال دست هايش را جهت يافتن چوبدستيش روي زمين مي كشيد . وقتي به اين نتيجه رسيد كه اين كار فايده اي برايش ندارد به سمت فردي كه روي زمين افتاده بود رفت و چوبدستيش را از دستش بيرون كشيد و زير لب و با صدايي خسته گفت : لوموس .
نور چوبدستي بر صورت لوسيوس افتاد ، لوسيوس قدرت انجام هيچ كاري را نداشت و به نظر مي رسيد موقعي كه كف تالار دهان باز كرد وآنان را به سوي خود كشيد تمام استخوان هايش شكسته باشد .
بلاتريكس صداي خش خشي را از سمت چپش شنيد و به خيال اين كه قادر است بقيه ي همراهانش را پيدا كند از جا بلند شد و نوك چوبدستي لوسيوس را كه اكنون نوراني شده بود روبه رويش گرفت ولي از ديدن چيزي كه در برابرش بود جيغ كشيد .


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱ ۱۱:۵۹:۰۲
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲ ۱۰:۴۳:۵۰



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۵
#54

الادورا  بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۹۵
از شجره نامه ی خاندان بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
یک دسته ی عظیم موجوداتی خزنده و بدترکیب مانند زالوهایی درشت که سه چشم تو خالی داشتند بر روی جسم داهوف می خزیدند و با دهان های بدقوارها و دندان های زشتشان قصد خوردن او را داشتند. بلاتریکس بلافاصله از جایش برخواست و از جسم نیمه جان دالاهوف و آن موجودات وحشتناک دور شد. او به طرف لوسیوس رفت و با جادویی او را به هوش آورد کاملا معلوم بود که ناتوان است سپس گفت: "اکسیو وند" و چوبدستی گم شده اش را بازیافت. بعد با آخرین توانی که داشت همراه لوسیوس از آن جا دور شد.
او نمی دانست کجاست و به کدام طرف میرود حتی از محفلی ها هم خبری نبود بلاتریکس در دل آرزو کرد که ای کاش آنها نیز به بلایی سخت تر از دلاهوف مبتلا شده باشند، اما تنهایی و گذر در راهرو طویلی که نمی دانست به کجا می رسد همراه لوسیوس نیمه جان چنان باعث قوت قلبش نمی شد.
با تمامی قدرت چوبدستی اش را در دستش محکم نگداشته بود در حالی ترسان به پیش می رفت صدای جیغی بلند از دوردست به گوش رسید بلاتریکس سرش را به طرفی که صدا از آن جا آمده بود برگرداند مدتی تامل کرد ولی بعد به راه خود ادامه داد او در شرایطی بود که خودش بیشتر از همه به کمک احتیاج داشت و اگر هم می توانست این کار را نمی کرد. او میدانست این صدا به طور حتم متعلق به تانکس است. او در حالیکه سنگدلانه به سختی به پش می رفت احساس کرد هوا دارد سرد می شود مدتی بعد صدایی شروع شد و باد شدت گرفت مثل این بود که طوفان شده باشد بلاتریکس تنها در حالی که سعی می کرد سرپا بماند به دنبال جای امنی گشت اما موج طوفان به او نزدیک و نزدیک تر شد تا اینکه....


همه ی ما به واقعیت جادو ایمان داریم، اما جادوی ما چوبدستی هایمان نیست، بلکه قلبهامان است.
[img]http://i14.tinypic.com/2u94e


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۵
#55

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
موجي عظيم و قدرتمند از باد زوزه كشان به طرف بلاتريكس حمله ور شد و پيكر او و همراهش را از جا كند و به هوافرستاد.بلاتريكس در حالي كه دست ها و پاهايش را ديوانه وار و وحشيانه در هوا تكان مي داد به سد ضخيم و سفتي كه پيش رويش بود كوبيده شد و پيكر او با صداي تالاپ بلندي بر زمين افتاد.
امكان نداشت آن همه حادثه و اتفاق در مدت كمتر از يك ساعت براي آنها رخ داده باشد.از طرفي در دل به لوسيوس لعنت مي فرستاد كه آن ها را به طرف آن در هدايت كرده بود و از طرف ديگر نگران او بود.سعي كرد كه از روي زمين بلند شود ولي دردي طاقت فرسا كه تحمل آن از عهده ي هر جانداري خارج بود به بدنش نفوذ كرد.
بعد از آن همه اتفاق وحشتناك فكر نمي كرد كه بتواند دردي را حس كند.اين خود نكته ي خوشايندي بود كه هنوز حس در بدنش باقي مانده بود.آرام بر روي زمين داراز كشيد و در حالي كه چشمانش كم كم بسته مي شد در آن سياهي و تاريكي مطلق به خواب فرو رفت.

***
اعضاي محفل


تانكس در حالي كه درد انگشت قطع شده اش به طرز وحشتناكي او را آزار ميداد ، با آن موجودات ريز و عنكبوت مانند كه همچون كرم هايي بدتركيب در حال خزيدن بودند مي جنگبد و طلسم هاي گوناگوني را به طرف آن ها روانه مي ساخت.هيولاهايي كه نامشان در هيچ كتاب و هيچ منبعي درج نشده و هيچ جادوگري تا به حال با آنان برخورد نكرده بود در مقابلشان ديده مي شدند.ده ها چشم ريز و يك دهان گشاد كه در درون آن نيش هاي بلندي تكان مي خوردند و به هم مي پيچيدند قابل مشاهده بود.بوي بد آنها همه جا را فراگرفته بود مايع لزج و چسبنده اي كه از بدنشان مي چكيد يكي از نقاط دفاعي آنان بود.
يكي از آن هيولا ها از بدن لوپين بالا رفت و دهانش را كه همچون دهان مار باز شده بود به طرف شانه ي لوپين گرفت و با دندان هاي كوچك و تيزش تكه ي كوچكي از گوشت وي را از جا كند.
لوپين نعره ي بلندي كشيد و با صداي بلندي گفت:
سيريوس ، تانكس بايد فرار كنيم.اينا خيلي زيادن.
و با دستش به راهي كه قبلا آنجا نبود اشاره كرد:
از اين طرف.

كوچكترين اشتباهي به معناي از دست رفتن جانشان بود.سيريوس بازوي سالم تانكس را گرفت و به طرف خود كشيد و به همراه لوپين آن موجودات جهنمي را كه ديوانه وار جيغ مي كشيدند را به حال خود گذاشتند و فرار كردند.سرعتشان بسيار بيشتر از آنان بود و بعد از چند دقيقه ديگر اثري ازموجودات باقي نماند.چند متر آنطرف تر پيكر بي جاني بر روي زمين افتاده بود.پيكري كه سفيدي صورتش در آن سياهي و ظلمت مشخص بود و در حالت چهره اش اثري از حيات ديده نمي شد.
تانكس كه فراموش كرده بود چند ساعت قبل قصد كشت بلا را داشت به طرفش هجوم برد و دستش را بر روي نبض او گذاشت و نفس راحتي كشيد.
بلاتريكس لسترنج زنده بود.


[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۷ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶
#56

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
ماموریت باشگاه هافلپافی های اصیل - قسمت 3 - در ادامه خوابگاه مدیران

چند صدای بلند و پشت سر هم مانند شلیک مسلسل شنیده شد و چند نفر به سرعت در خارج برج وحشت ظاهر شدند. شب بود و ماه انوار نقره فامش را به سمت زمین روانه می کرد و چمن ها و مناظر اطراف برج وحشت را روشن می کرد. اما در میان همه این مناظر زیبا برجی خوف انگیز و مطعلق به مرگخواران بنا شده بود و هافلپافی های اصیل هم می خواستند به بالاترین نقطه این برج ، اتاقی که گورکن طلایی در آن پنهان بود برسند و گنجینه دیرینه خود را از آنجا نجات دهند.
پیوز جلوتر از همه سرش را داخل دیوار کرد و بعد برگشت و گفت : « کسی انیجا نیست ، بهتره حرکت کنیم ! »
هافلپافی ها وارد شدند. صدای قدم هایشان بر سطح سنجی برج در کل محوطه می پیچید و طنینی رعب آور ایجاد می کرد.
ماندانگاس ناگهان ایستاد و با صدایی بسیار آرام برای اینکه مرگخواران نگهبان آن را نشوند گفت : « بهتره از این پله ها بالا بریم ... حالا که نقشه رو پیدا نکردیم باید بر طبق حدسیات حرکت کنیم ! »
همه با سر موافقت خود را اعلام کردند و به دنبال ماندانگاس از پله ها بالا رفتند. راه تاریک بود و آنها جلو پای خود را نمی دیدند. پیوز همچنان از دیوار ها سرک می کشید تا اگر مرگخوار در پس آنهاست به اعضای گروه خبر بدهد. وقتی به طبقه دوم رسیدند پله ها قطع شد !
ماندانگاس ناچارا وارد شد ... اما پیوز فراموش کرده بود کشیک بدهد ...
دو مرگخوار از انتهایی راهرویی که هافلپافی های اصیل در آن بودند قدم می زدند و مثل اینکه هنوز آنها را ندیده بودند.
ماندانگاس به سرعت فکر کرد. اگر فرار می کردند یا تی قصد پنهان شدن داشتند صدای پایشان حتما شنیده میشد ... پس چکار باید می کردند ؟؟
...


نقد شد!برسی رولهای خانه ریدل پست شماره 14


ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۹:۳۴:۰۱
ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۹:۳۴:۴۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶
#57

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
ماندانگاس كه در چهره اش ترس و تشويش موج ميزد، در حالي كه صورتش به رنگ گچ در آمده بود، دستش را به آرامي بر روي چوب دستش قرار داد و آن را محكم بين انگشتانش ميفشرد...

دو مرگخوار در حال گفتگو در انتهاي سالوني نسبتآ طويل، ماندانگاس ِ بهت زده در ابتداي سالون و هافلپافي هاي اصيل بر روي پله هاي قبل از آن سالن! و عده اي ديگر از دوستانشان بيرون برج قرار داشتند!

آن دو مرگخوار كه شنل هاي بلند و مشكي مخصوص مرگخواران را به تن داشتند، نزديك و نزديكتر مي آمدند و سخت مشغول صحبت بودند و هنوز متوجه حضور دانگ نشده بودند؛
دانگ نيز در حالي كه تمام بدنش از شدت عرق خيس شده بود، چشمانش را بدون حتي زدن پلكي بر آنها متمركز كرده بود.. قلبش به شدت در سينه ميكوفت و احساس ميكرد كه كم كم پاهايش در حال سست شدن است! اما وي به خوبي ميدانست كه با كوچكترين حركتي، توجه آنان را به خود جلب خواهد كرد.

هافليهاي روي پله ها نيز كه از احوالات سالن اطلاع داشتند به شدت مضطرب بودند و ميان آنها سكوت به شدت سخن ميگفت!... در برج ِ به آن ارتفاع، آنها نبايد در طبقات اوليه با محافظين درگير ميشدند...

دو مرگخوار همانطور كه گرم صحبت بودند و هر از گاهي نيز خنده اي گوشخراش سر ميدادند در ميانه ي راه به سمتي ديگر تغيير جهت دادند و از ديدگان محو شدند...
ماندانگاس عرق پيشاني را پاك كرد و نفسش را كه به نظر ساعتها در سينه محبوث كرده بود رها كرد؛ سپس به دوستانش علامت داد كه به سرعت حركت كنند...


هافلپافي ها همگي در حالي كه چوبدستي هاي خود را ميان انگشتان ميفشردند، بر روي سنگفرش درشت آن سالن ِ نچندان عريض قدم بر ميداشتند و به آهستگي پيش ميرفتند... تنها سكوت در فضا سخن ميگفت و اثري هم از آن دو محافظ ديده نشد!

آنها اكنون خود را در انتهاي سالن يافته بودند و پلكاني طويل و كم عرض پيش رويشان قرار داشت...

- لودو، به نظرت همين راه رو بايد پيش بريم؟
لودو كه به نظر جواب اين سوال را در چهره ي هم كيشان خود جستجور ميكرد، چهره ي تك تك نفرات را از نظر گذراند...

-----------------------------------------------------------
خيلي بد شد! مجبور بودم ديگه!
چقدر بده آدم وقتي حوصله نداره بپسته!
* آهاي يكي پست منم نقد كنه لطفآ...

نقد شد!برسی رولهای خانه ریدل پست شماره 14


ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۹:۳۴:۴۱

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶
#58

اریکا زادینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۷ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
از يه جايي نزديك خدا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 570
آفلاین
- به نظر میرسه که باید همین راه رو ادامه بدیم . باید از همین پله ها بریم بالا . ما می خواهیم به مرتفع ترین نقطه ی برج برسیم . عاقلانه ترین راه همینه .

لودو به دنبال این حرفش ، زودتر از همه راه پلکان را در پیش گرفت و پیشقدم شد . با این کار او ، بقیه ی بچه ها هم به دنبال او راه افتادند . پلکان پیچ در پیچی بود . راهروی آن کاملا تاریک و تا اندازه ی وحشتناک جلوه می کرد .
بورگین : کاش می تونستیم حداقل یکی از چوبدستی هامونو روشن کنیم . اینجا خیلی تاریکه . چشم چشمو نمی بینه .
دانگ : هیسسس ... ساکت باشین . ممکنه کسی اینجا باشه و یه موقع صدامونو بشنوه . اونوقت دیگه توی این راه باریک ، مجال فرار کردن نیست .
حدود یک دقیقه بعد لودو دستش را جلوی همه گرفت و علامت داد بایستند . بعد زمزمه وار گفت : مثل اینکه پله ها تموم شد . آهسته بیاین بالا .

درست در بالای پله ها سالنی بزرگ قرار داشت . وجود آن سالن در آنجا و بعد از خاتمه ی آن پله ها ، واقعا عجیب می نمود. عجیب تر این بود که آن سالن کاملا روشن بود . ولی کوچکترین نوری از داخل آن به پلکان نمی رسید . این اتفاق با عقل هماهنگی نداشت .

بالاخره آخرین نفر هم از پله ها بالا آمد . سالن ساکت بود . کوچکترین حرکتی در آنجا مشاهده نمی شد . همه در مرکز سالن جمع شدند . سالنی گرد و مدور بود . وسایل آن قدیمی و کهن و در عین حال گران قیمت بود . کف سالن با اینکه هیچ پوششی نداشت ، اما راه رفتن بر روی آن کوچکترین سروصدایی ایجاد نمی کرد .

اریکا همانطور که با دقت به اطراف نگاه می کرد به آرامی پرسید : خب ، حالا که رسیدیم تا اینجا ، ولی ... این سالن که هیچی نداره . هیچ در یا راه دیگه ای نیست که بتونیم ازش عبور کنیم .
درست به محض پایان یافتن سخن اریکا بود که ناگهان تاریکی مطلق آنها را در برگرفت . اما این تاریکی به اندازه ی چشم بر هم زدنی طول نکشید . باز هم روشنی و نور همه جا را در فرا گرفت . اما این بار ، سالن کاملا با چند ثانیه قبل متفاوت بود . درهای فراوانی دور تا دور سالن به چشم می خورد . انتخاب یک در و درست ترین راه برای عبور به راستی ممکن بود ؟

نقد شد!برسسی پستهای خانه ریدل شماره 15


ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۲۰:۲۸:۲۰

The power behind you is much greater than the task ahead of yo

JUST JUST HUFFELPUFF !


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۰:۴۹ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#59

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
درخشندگي بيش از حد سالن و همچنين سکوت کر کننده­اش آن­ها را بيشتر مي­آزرد. ثانيه­ها از يکديگر پيشي مي­جستند اما هافلپافی­هاي اصيل کماکان بدون حرکت ايستاده و به درها خيره شده بودند.
- بهتره يکي­يکي امتحانشون کنيم!
اين صدای ماندانگاس بود که همگان را از خلسه بيرون کشاند. درست هنگامی که دانگ دستش را به سوی نزديک­ترين در دراز کرد لودو گفت:
- نه! اين ريسک بزرگيه... ممکنه هر اتفاقی پيش بياد! به نفعمونه با استدلال جلو بريم.
سپس متفکرانه شروع به گام برداشتن نمود؛ او همانطور که دورادور سالن مدور راه مي­رفت با صدای بلند نظراتش را به زبان مي­آورد...
- با توجه به اسکلت کلی برج بعد از اين نيم دايره نمي­تونه قسمت ديگه­ای وجود داشته باشه چون ديوارش مدوره قسمت خارجی و اصلی ساختمانو تشکيل ميده، پس مي­تونيم اين چند تا در رو ناديده بگيريم!
آنگاه چند قدم به عقب بازگشت و ادامه داد:
- ... همينطور زاويه ي اون دو تا گوشه با زاويه ي دو راهرويي که از بيرون ديده ميشه هماهنگي داره پس در امتداد اون درها هم چيزی جز راهرو و اتاقهای فرعی نيست!
و در نهايت روبروی سه در ايستاد و کلامش را به پايان رساند...
- در مورد نظر ما بايد يکي از اينا باشه!
تا آن لحظه صدای نفس­هاي بريده­ی بچه­ها به وضوح شنيده ميشد اما اکنون همه سکوت اختيار کرده و به تپش ديوانه­وار قلب­هاشان گوش سپرده بودند.
ناگهان پيوز در هوا به حرکت در آمد و گفت:
- در وسطی رو باز ميکنيم!
لودو او را نيز از اين کار بازداشت و با نگاهي ديگر به نقشه زير لب و گويي خطاب به خود زمزمه کرد:
- از اين طبقه به بعد برج به طرف چپ تمايل داره، بنابراين...
سرانجام دست لرزان او به دور دستگيره­ی اولين در از سمت چپ چفت شد؛ لودو قبل از چرخاندن آن چهره­ی دوستانش را از نظر گذراند و هنگامی که با حرکت سر به آن­ها اطمينان داد دستگيره را چرخاند.
در ورای آن در، چيزي جز اتاقکی کوچک انتظار هافلپافی­هاي اصيل را نمي­کشيد. آن­ها به درون اتاقک قدم گذاردند و هنگامي که آخرين نفر نيز وارد شد در به روی آن­ها بسته گرديد. لحظه­ای بعد چيزی که بی­شبيه به آسانسورهاي ماگلي نبود با سرعتي سرسام­آور به سمت نوک برج اوج مي­گرفت!

نقد شد!برسسی پستهای خانه ریدل شماره 15


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۶:۳۰:۱۴
ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۲۰:۲۹:۴۹


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۹:۳۳ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶
#60

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
سکوت به طور عجیبی بر محیط بسته آن اتاقک حکم فرما بود و تنها چیزی که سکوت را به مبارزه می طلبید صدای خش خش آرامی بود که از بالا رفتن آسانسور ایجاد میشد.

سرانجام لودو سکوت را شکست و گفت : امیدوارم به هیچ دردسری نخوریم...و امیدوارم که راهمون رو گم نکنیم.
جمله آخری مانند پتکی بر سر بچه خورد...! اگر آنها راه خود را در این برج با این همه طلسم و مرگ خوار گم میکردند واقعاً دچار دردسری عجیب می شدند.

سرانجام بعد از بیست دقیقه تکان تکان خوردن آسانسور سرانجام با صدای خشکی ایستاد و درش نیز به طور اتوماتیک باز شد...

ماندی آنقدر چوب دستی اش را محکم گرفته بود که دور انگشتانش عرق کرده بود ... اریکا زادینگ نفس هایش به شماره افتاده بود ... عرق سردی بر پیشانی بورگین نشسته بود و همه ی این عکس العمل ها برای این بود که درخششی عجیب و طلایی رنگ را در جلوی خود ، و در صندوقی طلایی رنگ و خاک گرفته دیده بودند.

سرانجام تمام هافلی ها پا به بیرون گذاشتند و بعد از مدتی آسانسور پشت سر آنها دوباره بسته شد و شروع به پایین رفتن کرد.

مکانی که آنها به آنجا پا گذاشته بودند هیچ وسیله ی زینتی ای نداشت لیک دارای پنجره هایی بسیار بزرگ که از زمین تا سقف کشیده میشدند و پرده های مخمل و کلفتی که مانع از طراوش نور مهتاب می شدند و یک صندوق بزرگ...صندوقی که فقط به خاطر آن این همه راه آمده بودند.

لودو قدمی پیش گذاشت و به پیروی از او تمام هافلپافی های دیگر نیز این کار را کردند ولی ناگهان زمین زیر پایشان لرزید و کف پوش چوبی ای زمین
ناگهان کنار رفت و اعضای هافلپافی های با فریاد به قعر تاریکی فرو رفتند...

نقد شد!برسسی پستهای خانه ریدل شماره 15


ویرایش شده توسط بورگین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۰:۰۱:۳۳
ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۲۰:۳۳:۵۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.