هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ یکشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۹

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
محاكمه:

با گام هايی مصمم در ميان زوزه های پراكنده‌ی باد ِسوزناك آن بعد از ظهر سرد پاييزی پيش می‌رفت. سنگينی چوبدستيش را كه در جيب تنگ ردای تيره رنگش قرار گرفته بود، به خوبی حس می‌كرد. با ديدن ساختمان مجلل و بزرگ رو به رويش، به نزديك ترين درخت سرو پياده رو تكيه كرد و چشمان خرمايی رنگش را به عقربه های باريك ساعت دايره ای شكل جيبی اش دوخت. كوچكترين عقربه‌ی ثانيه شمار، نشانگر حركت او به سوی خطر بود...

درب بزرگ ساختمان باز شد و مردی قدبلند و لاغر اندام، در حالی كه عصايی چوبی و بلند را در دست گرفته بود، از ساختمان خارج شد. ردای بلند و زيبايی پوشيده بود كه باد آن را زير زوزه های به نظر تمام نشدنی اش، می‌رقصاند. چكمه های بلند و چرمی اش، باشكوه تر و تميز تر از هميشه به نظر می‌رسيدند و گام هايش بر روی كاشی های مرمرين جلوی درب، متين تر از هميشه... اما تنها فرانك می‌دانست كه در وجود آن ظاهرِ به نظر آرام، چه هيولای پليد و خطرناكی لانه كرده بود. وقتش رسيده بود كه كارش را در همان لحظه تمام كند؛ اصلا" مهم نبود اگر كسی او را در هنگام قتل می‌ديد يا اينكه به هر شكل ديگری لو می‌رفت، مهم اين بود كه ديگر لازم نبود هوايی را تنفس كند كه آن پيرمرد خرفت از آن نفس می‌كشيد...

- آواداكداورا!

طلسم سبز رنگ از نوك چوبدستی جادويی فرانك خارج شد و با فرود بر سينه‌ی پيرمرد، او را مانند يك عروسك ناتوان، بی جان و حركت بر زمين انداخت... همه چيز از همان لحظه شروع شد!

***

صدای ملال آور اصابت چكش قاضی به ميز فلزی و بزرگ رو به رويش، در كنار سرمای نفرت انگيزی كه ديوانه سازها بر دادگاه حاكم كرده بودند، وجود فرانك را بيشتر از هر زمان ديگری می‌آزرد، البته به جز زمانی كه آن پيرمرد پليد همسر مهربان و عزيزش را به قتل رسانده بود، آن فرشته‌ی دوست داشتنی را.

- آقای فرانك واتسون...

قاضی سرفه ای كرد و چشم های عسلی تنگ شده اش را به فرانك دوخت كه با دستانی بسته شده، روی صندلی سياه رنگی كز كرده بود. قاضی سرفه‌ی بلند و محكمی كرد و در حالی كه نگاهش را از فرانك به سمت كاغذهای كاهی پرشمار روی ميز معطوف كرده بود، ادامه‌ی صحبتش را با صدايی رسا بيان كرد:
- آقای فرانك واتسون، محكوم به قتل جان بريج، پيرمرد و جادوگر ساكن خيابان براون! چهار نفر شما رو در هنگام قتل آقای بريج مشاهده كردن...

صحبت های قاضی برای فرانك كوچكترين ارزشی نداشت؛ هيچكس نمی‌دانست كه آن پيرمرد چه خيانتی در حق او كرده بود، نه قاضی می‌دانست، نه مردمی كه پشتش روی صندلی ها نشسته بودند، نه همراهان قاضی كه در صندلی های كنار قاضی جا خوش كرده بودند! وقتی هيچكدام از آنها چيزی نمی‌دانستند، چه طور می‌توانست از زندانی شدنش جلوگيری كند؟ خودش به خوبی می‌دانست انتهای راه كوتاه اين دادگاه، محبوس شدن در آزكابان و دست و پنجه نرم كردن با ديوانه‌سازهاست، موجوداتی كه تحمل كردنشان حتی برای لحظاتی كوتاه هم برای فرانك غير ممكن به نظر می‌رسيد.

- ... دعوت می‌كنم از شاهد اول كه به جايگاه بيان و توضيحاتشون رو در مورد اونچه كه ديدن بيان كنن...

خواسته‌ی قاضی مسخره تر از آنی بود كه فرانك تصورش را می‌كرد، چه نيازی به شهادت يك شاهد بود؟ بهتر بود پايان مشخص دادگاه را خودش زودتر رقم می‌زد. در ميان همهمه‌ی آرام مردم و سرمای نفس گيری كه از ديوانه ها ريشه گرفته بود، از روی صندلی اش بلند شد و تلاش كرد كاملا" آرام به نظر برسد، اما خودش هم به خوبی می‌دانست كه صدايش نگرانی اش را لو خواهد داد:
- نيازی به شاهد نيست جناب قاضی. من كه گفته بودم اون آدم رو كشتم، اما برای اين كارم دليل داشتم، اون مرد همسرِ من رو به قتل رسونده بود.

همهمه‌ی مردم بر دادگاه حكم فرما شد، ابروهای پرپشت قاضی بالا رفت و فرانك احساس كرد كه توانايی آن را دارد كه سرنوشت شومش را عوض كند، اما هنگامی كه صدای رسای قاضی با ضربات چكشش بر ميز در هم آميخت، متوجه اشتباهش شد:
- اين مسئله قبلا" در يك دادگاه بررسی شده و نيازی به بررسی مجددش نيست. در اون جلسه كه خودم هم درش حضور داشتم آقای بريج از اتهام وارده بهشون تبرئه شدن...

فرانك، مرد فربه، چشم عسلی و تنومندی را به ياد آورد كه در دادگاه مربوط به قتل همسرش در نزديكی قاضی با قلم و كاغذهايش ور می‌رفت...

- ... پس فكر می‌كنم با توجه به اينكه خودتون هم به قتل معترفين، نتيجه‌ی دادگاه مشخص باشه. شما، به خاطر قتل آقای بريج به حبس ابد در آزكابان محكوم هستيد. به عنوان آخرين دفاع حرفی برای گفتن نداريد آقای واتسون؟

فرانك دستش را روی چشمانش گذاشت و متوجه قطراتی شد كه ناخودآگاه و به آرامی رو به گونه هايش جاری می‌شدند. به ردای بلندش چنگی زد و در ميان اشك ها و صدای لرزانش تنها يك جمله را بر زبان راند:
- خير جناب قاضی.

صدای اصابت چكش قاضی بر ميز به نشانه‌ی پايان جلسه بلند شد. فرانك به خوبی سرمای ديوانه سازها را به همراه دست های بی‌رحم و سردشان كه بر روی شانه هايش سنگينی می‌كردند حس می‌كرد. همه چيز برايش به انتها رسيده بود، همسرش، پدر و مادرش، دوستانش و زندگی اش! اين پايانی بود كه كينه اش از آن پيرمرد برايش رغم زده بود. آرزو می‌كرد كه می‌توانست قاتل همسرش را چندين بار ديگر با چوبدستی اش نابود كند، بريج همه چيزش را بر باد داده بود، ديگر هيچ چيز برای فرانك نمانده بود...

- من اين زندگی رو نمی‌خوام!

صدای فرانك بلند شد و چشمان ده ها تماشاگر او را جستجو كردند، ادامه دادن زندگی در آزكابان ديوانگی محض بود، همه چيز بايد همان جا تمام می‌شد، دقيقا" همانجا!

بدون توجه به ديوانه سازهايی كه دست های لزجشان را روی شانه اش گذاشته بودند، بی توجه به قاضی و همراهانش كه او را با چشمانی تنگ شده از نظر می‌گذراندند و بی‌اعتنا به مردمی كه با تعجب نگاهش می‌كردند به سوی ساحره ای كه مقابلش ايستاده بود حمله كرد، او را محكم روی زمين انداخت و چوبدستی او را از جيب گشاد ردايش در‌آورد. ديوانه سازها را می‌ديد كه به سويش می‌آمدند تا قبل از اينكه دست به كار خطرناكی بزند دستگيرش كنند، اما او می‌توانست قبل از اينكه گير بيفتد خودش را از شر اين دنيای تهوع آور خلاص كند... برای آخرين بار در طول زندگی پر دغدغه اش تصوير همسرش را جلوی چشمانش تصور كرد، لبخندی مبهم بر صورتش نقش بست و درحالی كه نوك چوبدستی آن ساحره را به سوی قلبش گرفته بود، آخرين كلمه‌ی زندگيش را بر زبان راند:
- آواداكداورا!



دوئل اینجانب و اونجانب!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۵۶ چهارشنبه ۴ آبان ۱۳۹۰
از ابرها!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین


جام اتش!



دو سال از مرحوم شدن فرد ِ مغفور! گذشته بود. اما هاگوارتز بعد از کله پا شدن لرد و دوستانش، همچنان پا برجا بود و جادوگر تولید می کرد! تازه! مسابقه جام اتش هم قرار بود دوباره در هاگوارتز برگزار شود! این بود که کلا هاگوارتز در شور و شعف خاصی به سرد می برد...


_ خب بچه های عزیز! امسال ما مسابقه جام اتش داریم ها! چرا کسی ثبت نام نکرده؟!!

بچه ها

!!!!!!

در نتیجه، پرفسور مک گونگال که رئیس هاگوارتز بود، تصمیم میگیره از روح های 3 دانش آموز مرحوم هاگوارتز در این مسابقات استفاده کنه یعنی: میرتل، سدریک و فرد!


مراسم احضار روح!




مک گونگال، فیلت ویک، تریلانی، دور یک میز گرد نشسته ن و به هم زل میزنن!

همچنان زل می زنن!

باز هم...

و دوباره...

و ...

_ دهه! مگه ما گرگیم که هی زل می زنیم به هم؟!
_ باب مگی ما که زل نزدیم، این فرد ِ بوقیه که اینجوری ما رو مچل کرده!

مک گونگال سرشو می بره بالا، یه ابروشو هم می ندازه بالا و میگه:
_ فرد! اگه بخوای هنوز احضار نشده، اینجوری مسخره بازی راه بندازی، همینجا به تام میگم وزیر رو برنده اعلام کنه! مفهومه؟!





مک گونگال رو میکنه به سبیل و میگه:
_ چخماقی خیلی بهت می یاد!!!

سیبل و فیلت ویک یه نگاه " حیا کن!" به مک گونگال می ندازن! و مک گونگال با این حرکت ورزشی، از حرفش عذر خواهی میکنه:

و با عصبانیت اعلام میکنه:
_ فرد! دفعه آخرت باشه!





_ بسیار خوب! اون برگه ی احضار ارواح کجائه؟!

تریلانی دست میکنه تو زنبیلش و یه برگه بزرگ رو بر میداره رو میز پهن میکنه.


همه زل میزنن به برگه و خیلی متفکرانه توش دقیق میشن!


فیلت ویک که از شدت تفکر چهره ش سرخ شده میگه:

_ الان برگه های احضار ارواح اینجورین؟! این خطای رنگی چین؟!

_ نه! نمیدونم! من اصلا نمیدونم این چیه!!!... بذار... اینجا یه چیزی نوشته... نق...شه...ته...را...ن بزرگ؟!!!

مک گونگال یه نگاه شیش اندر هفت به سقف می ندازه و میگه:

_ برو برگه اصلی رو بیار بوقی!

سریعا یک برگه از اون پشت مشت ها توی هوا چرخ می خوره و پهن میشه رو میز...

باز فیلت ویک به خط های حاضر در برگه نگاه میکنه و میگه:
_ اینم که از هموناست که!!!


ولی یه صدا از ناکجا می یاد:
_ نه بابا! این فرق داره! این مال مشهده!


تا مک گونگال میاد فریاد بزنه و داد و هوار کنه، میرتل و سدریک، دست در دست هم وارد میشن!( نکته اخلاقی: اینا روحن! عیب نداره!)

تریلانی:
_ ئه؟ شماها با نقشه هم احضار میشین؟!!

_ اره دیگه! رفته بودیم مشهد ماه عسل، شما احضارمون کردین،ما هم اومدیم!!!

مک گونگال میشینه و یه نفس راحت میکشه:
_ چه عجب یه کار درست کرد!... خب بچه ها،اماده این که توی جام اتش شرکت کنین؟!

میرتل در حالی که داشت اینجوری: به سدریک نگاه می کرد، گفت:
_ معلومه که نه! می خواین سدی ِ منو دوباره به کشتن بدین؟!

_ نیست که الان زنده ست!!!؟!!

_ الان فقط از این دنیا دیلیت شده، اگه یه بار دیگه کشته بشه، shift + delete میشه!!!!!!


مک گونگال که داشت بالا می یاورد از این حرکت مزخرف میرتل ف میگه:
_ واقعا هوق هستی میرتل! زمان ما که از این قرتی بازیا نبود!!!

_ تو مگه ازدواج هم کرده بودی مگی؟!!

_ کی؟ من؟ ... خب اره! ... نه! من... اصلا تو به این چیزا چیکار داری پیرمرد کوتوله؟!

_ به من میگی کوتوله؟! باشه باشه! ببینم شما دو تا پیرزن میخواین چه گلی به سر این مدرسه بگیرین که من نتونم!

_ با من بودی؟ من پیرزنم؟!

_ نه پس! حتما من پیرزنم!

_ نه! تو یه پیرمرد هاف هافو ای! کچل ِ بیریخت!

_ تو هم یه پیرزن مو وزوزی و زشتی!

_ تو خودت...

_ تو...

_...

.
.
.




چند روز بعد،اطلاعیه ای بر روی تابلوی اعلانات هاگوارتز قرار گرفت:

" به دلیل مقارن شدن مسابقات جام اتش با مرحوم شدن ِ فرد ویزلی، به جای مسابقات، مجلس یادبودی برای این عزیز برگزار می گردد! به همراه آوردن وسائل شوخی، خنده، تفریح و سرگرمی، الزامیست!"


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۱۳ ۱۴:۵۸:۰۵
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۱۳ ۱۴:۵۸:۵۵
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۱۳ ۱۵:۰۰:۰۷

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
سعی کرد به آرامی از روی تخت بلند شود.صدای قژقژ فنرهای تخت با ناله او همراه شد.کمرش هنوز درد میکرد.یادگاری بدی بود.در اخرین جنگ درست و حسابی عمرش از بالای برج ستاره شناسی هاگوارتز به درون محوطه گلخانه شماره 6 افتاده بود.

میدانست که شانس چقدر با او یار بوده که بعد از همچین سقوطی زنده مانده است اما درد طاقت فرسای کمرش امانش را بریده.کار به جایی رسیده بود که ارزو میکرد ای کاش در همان جنگ کشته میشد و این روزهای نکبت بار را نمیدید.

ایوان در حالی که آب را از شیر زنگ زده دستشویی درون کتری میریخت به اینه خیره شد.موهایش بلند و سفید و نامرتب بود.در صورتش جای چندین زخم کهنه خودنمایی میکرد و ته ریش سفیدش صورتش را فرا گرفته بود.

ایوان با عصبانیت کتری را به گوشی ای پرتاب کرد و روی صندلی کهنه اش پشت میز نشست.احساس مزخرفی داشت.برای یک مرگخوار زندگی مخفیانه چیز عجیبی نبود،ولی اینکه عملا کنار گذاشته شود چیزی نبود که هیچ وقت فکرش به ان برسد.

بعد از ناپدید شدن لرد سیاه کاراگاهان و محفلی ها مرگخواران زیادی را شناسایی کردند.در این جنگ خیلی ها کشته شدند و خیلی ها زنده ماندند.انهایی که زنده مانده بودند گروه را برای پیدا کردن مجدد لرد سیاه متحد کردند.

ارزوی ایوان بعد از زنده ماندن تنها یک چیز بود.خدمت دوباره به اربابش.اما او دیگر به درد کسی نمیخورد.هنوز حرف رودولف درون گوشش زنگ میزد:...نه ایوان.متاسفم.تو فوق العاده ضعیف شدی.بودن تو کمکی به ما نمیکنه.برو و سعی کن خودت رو از همه مخفی نگه داری.وقتی ارباب رو پیدا کردیم دلیل غیبتت رو برای ارباب شرح میدیم.

ایوان نگاهی به روزنامه انداخت.جغد کوچک پیام امروز ان را با کلی جار و جنجال انجا انداخته بود و رفته بود.
درون صفحه اول عکس بزرگی خودنمایی میکرد.گروهی از محفلی های قدیمی در حالی که همه مانند ایوان پا به سن گذاشته بودند جلوی پله های بانک گرینگوتز جمع شده بودند و برای دوربین دست تکان میدادند.

بالای عکس با تیتر بزرگی نوشته شده بود:
دومین همایش تقدیر از بنیانگزاران محفل ققنوس!

مشت های ایوان با دیدن آن عکس گره شد.درون عکس ریموس،دامبلدور،سارا و چند نفر دیگه دیده میشدند.غیر از دامبلدور که به علت کهولت زیاد سن بر روی صندلی چرخ دار نشسته بود بقیه با وجود سن زیاد سر حال به نظر میرسیدند.

ایوان نفس عمیقی کشید.حال که او لیاقت پیدا کردن ارباب را نداشت باید کاری میکرد که بی فایده از دنیا نرود.باید کاری میکرد که ارباب بعد از برگشتنش از او مانند تکه گوشت بی مصرفی یاد نکند.
ایوان چوب جادویش را برداشت و با گام هایی که برای سنش زیادی سریع بود از اتاق خارج شد...

کوچه دیاگون به زیبایی تزئین شده بود و بیشتر جمعیت حاضر در کوچه جلوی پله های بانک گرینگوتز برای محفلی های پر افتخار دست میزدند.
این دومین سالی بود که گرینگوتز سخت گیر سالن همایشش را برای این چشن آماده کرده بود.

آلبوس دامبلدور در حالی که به دسته صندلی چرخدارش چنگ زده بود با خوشحالی به مردمی که برایش دست میزدند لبخند میزد.
چیزی در جلوی صف مردم نظر دامبلدور را جلب کرد.پیرمردی تکیده در حالی که سعی میکرد صاف بایستد مستقیم در چشم های اون زل زده بود.

قیافه اش بی نهایت اشنا به نظر میرسید.خشم و نفرتی که درون چشم هایش موج میزد او را نگران کرد.برای همین به پسر جوانی که کنار ایستاده بود گفت:پسرم میدونی پدرت جیمز سیریوس کجاست؟اگه میتونی پیداش کن و بگو سریع بیاد اینجا.

قبل از اینکه پسر جیمز سیریوس خرکتی بکند صدای نعره ای جمع را در سکوت فرو برد و بعد طلسم سبز رنگی به طرف پله ها به پرواز در آمد!
طلسم دست به پله های جلوی صندلی دامبلدور خورد و انها را منفجر کرد.

جمعیت وحشت زده فرار میکردند و ماموران محفل سعی میکردند بقیه را به درون ساختمان گرینگوتز ببرند و در همان حالت بی هدف به اطراف طلسم میفرستادند.

ایوان مردی را به کنار پرت کرد و با اخرین توانی که داشت اوداکداورای دیگری به سمت محفلی ها فرستاد.طلسم از بالای سرشان رد شد و قسمتی از دیوار را خراب کرد.دستانش دیگر قدرت هدف گیری قدیم را نداشتند.

ناگهان صدایی از طرف پله ها به گوشش رسید که میگفت:بزنینش اون ایوانه.اون ایوانه.
قبل از اینکه ایوان خودش را برای طلسم دیگری اماده کند گلوله نارنجی رنگی به سمت امد.قدرت جسمانی اش توان کنار کشیدن را از اون گرفته بود.

گلوله جادویی به ایوان برخورد کرد و لحظه ای بعد آتش تمام بدنش را فرا گرفت.اتش همانند ابلیسی خشمگین وجود ایوان را میبلعید.دیگر چاره ای نبود.ایوان با آخرین توانش چوب جادو را به سمت دسته ای از مردم که هراسان فرار میکردند گرفت و با وردی غیر کلامی انجا را منفجر کرد...

صدای زجه ها و فریادها درون سرش زنگ میزد.این بهترین پیش کشی بود که میتوانست به اربابش تقدیم کند.
برای همین در حالی که تمام بدنش همانند گلوله ای مذاب شده بود دهانش را باز کرد و آخرین فریاد زندگی اش را سر داد.اتش به درون حلق ایوان راه پیدا کرد و لحظه ای بعد جسد بیجانش در حالی که هنوز میسوخت به روی جوی های خون کف خیابان افتاد.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۱ ۲۲:۴۱:۲۴

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۸

هستیا جونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
از دهکده شن ور دل گاارا سان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
گوگل

دوئل نجینی(هستیا جونز) و نیمفادورا تانکس(لودویک بگمن)
میگما ، با این همه تغییر، چه شود این دوئل!


توضیح:شما که نمی دونید! من اصولا اگه اول رولم یه مقدمه دراز و بی ربط نذارم نابود میشم ؛به فنا می رم ؛ از دست میرم ؛ کلا این مقدمه چیزی ضروری در پست منه و منم نمیتونم حذفش کنم . باهاش مشکل دارید ایراد از خودتونه!!



شب از نیمه گذشته و مدرسه ی جادوگری هاگوارتز به خواب فرو رفته بود . فیلچ طبقه اول را به دنبال دانش آموزان خطاکار کند و کاو می کرد . کمی دورتر از او ، پیوز مشغول نابود کردن نیمکت های یک کلاس متروکه بود . خیلی دور تر از پیوز ، ریموس لوپین در شیون آوارگان زوزه می کشید . خیلی خیلی دور تر از او ، جن های خانگی در تکاپو بودند تا مشتی تخم قورباغه را ازکف زمین پاک کنند . مسافت عظیمی فرا تر از اجنه ، آلبوس دامبلدور در رختخوابش خرناس می کشید . کیلومتر ها آنطرف تر، لردولدمورت مشغول عوض کردن پوشک بارتی بود و کیلومتر ها اینور تر ، چندین طبقه زیر تخت خواب دامبلدور ، بارون خون الود با چشم های از حدقه در آمده به در مخفی تالار هافلپاف خیره مانده بود.

دوربین از در مخفی عبور کرد و وارد تالار هافلپاف شد .زاخاریاس با چمدان گنده ای دم در سالن ایستاده بود و از روی طومار بلندی که دستش بود برای ملت میخواند:
-...و این ، پایان زاخاریاس اسمیت اس....

جمله زاخی به وسیله بالشی که مثل جت به سمت زاخی پرواز کرد و به پیشانی اش اصابت کرد نا تمام ماند . همه سر ها به سمت هستیا و نیمفا برگشت که با یک بغل بالش از خوابگاه بیرون پریدند و شروع به پرتاب کردند بالش ا به سمت یکدیگر و بقیه کردند . صدای جیغ و دادشان به قدری بلند بود که پیوز از صد متر آن طرف تر خبر دار شد و به سرعت بالش نیمفا خودش رو به تالار رسوند و سر ملت فریاد کشید:
-یه دقیقه رفتم به ایفای نقش بپردازم ببین چه بوقی زدن به تالار! این مرغه" کیه؟!

مرغ مذکور خودش رو تکوند و مقداری از پرهاش رو روی زمین ریخت و جواب داد:
-هستیام بابا! تقصیر نیمفاست!

-بله؟دورا؟!

"به خدا منم روحم از این غلط املایی در عذابه . ولی چه میشه کرد، یه جوری باید منظور رو رسوند!

اینو نوشتم که انگیزه دوئل مشخص بشه

" به خدا من روحم از این غلط املایی در عذابه... چه میشه کرد ، یه جوری باید منظور رو رسوند!

اصل دوئل

-انتخاب مقصد،آرامش ،.... آینه بغل که نیست...آهسته؟

هستیا زیر چشمی به یادداشت های مری نگاه کرد و با ناراحتی آه کشید:
-اه! بازم نشد! انتخاب مقصد،اراده ، ارامش! انتخاب مقصد،اراده ، آرامش! چرا توی ذهنم نمی مونه؟

نیمفا که پای راستش را روی دیگری انداخته بود خمیازه ای نمایشی کشید و کتابی را که توی دستش بود روی زمین انداخت.
- من که هیچ مشکلی ندارم . فقط کافیه که با لودو هماهنگ کنم . بالاخره دگرگون نما بودن این مزایا رو هم داره دیگه! هر چند ، آپارات کردن هم همچین سخت نیست . انتخاب مقصد،اراده،ارامش!

هستیا دندان هایش را به هم سایید . اگر فکرش مشغول دیو( دقت کنید که دیو اسمه و هیچ ربطی به یا نداره) نبود مطمئنا میتوانست سه اصل را حفظ کند و برای جسم یابی هم مشکلی نداشت . اما با وجود افکار درهمی که ذهنش را اشغال کرده بودند هیچ کاری از دستش بر نمی آمد .

لورا که انگار به موضوع علاقه مند شده بود از آنطرف تالار پرسید:
-چه فکری تو سرته دورا؟

نیمفا کجکی لبخندی به لورا زد و شریرانه به هستیا چشم دوخت:
-من روزی که قراره امتحان بدیم خودم رو به شکل لودو در میارم . ریموس هم با شنل جیمز پاتر همون حوالی منتظرم می مونه . وقتی که قرار شد آپارات کنم ریموس افسون سرخوردگی رو روی من اجرا می کنه و لودو همون لحظه خودشو توی مقصد مورد نظرم ظاهر می کنه . هیچ کس هم بویی نمی بره!

لورا با خوشحالی گفت:
-وای ، تو خیلی باهوشی نیمفا! ولی بالاخره که چی،باید آپارات رو یاد بگیری یا نه؟ تازه،از کجا معلوم که ریموس قبول کنه؟

نیمفا از روی مبل بلند شد و همانطور که به سمت خوابگاه می رفت از روی شانه اش به لورا گفت:
-ریموس قبول می کنه . معلومه که قبول می کنه! الان فقط مهم اینه که از شر این امتحان خلاص شم . بعضی ها هم اگه از فکر پسرای اسلایترین درآن براشون بهتره!

هستیا با عصبانیت از جا برخاست و پشت سر نیمفا وارد خوابگاه شد و در را به هم کوبید . دورا از جا پرید و پشت سرش را نگاه کرد . با دیدن هستیا اخم هایش توی هم رفت و گفت:
-بلد نیستی در رو درست ببندی؟

هستیا یک قدم به نیمفا نزدیک شد،بازویش را گرفت و گفت:
-چرا جلوی همه منو مسخره می کنی؟ چی به دست میاری از این کارت؟

نیمفا یکی از همان لبخند های کج را تحویل هستیا داد و گفت:
-خوبه...حرفای سینمایی می زنی!

-بحثای مشنگی رو پیش نکش! جواب منو بده!

دورا بازویش را از دست هستیا در آورد و با خشم گفت:
-من مجبور نیستم به تو جواب پس بدم!

هستیا همانجا ایستاد و به نیمفا خیره شد که به حالت قهرالودی به سمت تخت خودش رفت ،دراز کشید و پرده های دور تا دور تخت را کشید .

خودش خوب می دانست که دیو زمانی دوست نیمفا بود و به خاطر هستیا دوستیش با او به هم خورده بود . بهتر از هر کسی می دانست که نیمفا چقدر به دوست دوران کودکیش علاقه دارد . با این حال ، اجازه داده بود که رابطه ی آنها به خاطر او به هم بخورد . خبر داشت از همه اینها و به روی خودش نمی آورد . غرورش اجازه نمی داد .

روز بعد

دورا با لبخند تلخی از کنار هستیا رد شد و به او تنه زد . نقشه بی نقصش حسابی به درد خورده بود . آقای کورت، ممتحن جسم یابی ف با انگشت به او اشاره کرد . هستیا با ترس و لرز جلو رفت . تمام بدنش خیس عرق شده بود . شرط اول از همینجا به هم می خورد . مقصدش را به شکل مسخره ای فراموش کرده بود . نمی توانست عزمش را جزم کند و تمام نیرویش را به کار بگیرد . نمی توانست... .

سرش را به نشانه نفی برای کورت تکان داد و به دنبال نیمفا دوید... .


فعلا امتیازش ندید چون صد و نود درصد ویرایش خواهد شد!



Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
استاد Vs ملکه و شامپو

- "فکر می کنید پیری حتما باید چه چیزی باشه؟ موهای سفید و صورت چروک و قدم زدن توی پارک. شطرنج بازی کردن و بازنشستگی و از این جور چیزها؟

نوه ها و نتیجه ها، بچه ها و عروس و داماد. تو رو به حق ریش مرلین کوتاه بیا. مینروا هم دیگه پیداش نیست چه برسه به اونا. در این سرای بی کسی، کسی به در نمی زند. به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند.خیلی وقته که فاوکس هم برام آوازی نخونده.

پیری یعنی این. یعنی خستگی. یعنی اینکه بشینی روی صندلیت و با خودت حرف بزنی. مدت زیادیه که می گن دامبلدور پیر و خرفته، خب اینم روش. حداقل خودم هستم که با خودم حرف بزنم. تو رو مرلین نگاه های این شفا دهنده رو نگاه کن فقط! واقعا که."


شفادهنده صندلی چرخ داری رو که دامبلدور روی اون نشسته بود به جلو هل می داد، در همون حالت هم نگاه های حاکی از ترحمی به دامبلدور می انداخت.آلبوس دامبلدور در تمام عمرش هیچ وقت کم نیاورده بود؛ الانم کم نمی آورد، همینطور به حرف زدنش ادامه می داد.

دامبلدور روی چرخ و شفادهنده از دری رد شدن که بالاش نوشته شده بود:" سرای سالمندان سنت مانگو."

از در که وارد شدن، گل و درخت و هوای خوب بیرون، همونجا پشت در موند و به جای اون وارد یک راهروی طولانی و کسالت آور شدن. از کنار دامبلدور و در جهت مخالف یه پرستار دیگه یک پیرمرد رو با خودش می برد.

پیرمرده خیلی می خندید، صد امتیاز از پرفسور لاکهارت جلو بود با این خنده هاش! دامبلدور دوباره شروع کرد به حرف زدن با خودش.


- "فکر کنم این بنده خدا هم رماتیسم مغزی داره. زیادی می خنده. یاد لارتن به خیر. جوونک خوبی بود. می گفت رماتیسم یعنی زندگی.. ولی آخه این شد زندگی؟ چه روزگاری داشتیم قبل از این..

این پرستار هم ساحره ی خوبیه.. خب بابا..شفادهنده! چه نگاههایی می کنه. با این همه مهربونیش بازم ضد ماگلاست..کاش آنیتا ازم پرستاری می کرد. ولی رفت دیگه.. مثل مینروا، تدی، جیمز و بقیه.. من مانده ام تنهای تنها! ای روزگار!"


شفادهنده قدم به قدم می ایستاد و با همکارای دیگه ش سلام و احوالپرسی می کرد. گاهی اوقات هم صحبت به خوش و بش و غیبت کردن درباره ی شفادهنده ی غائب می کشید. دامبلدور هم طی این مدت روی صندلی می نشست و در حالی که با خودش حرف می زد با ریشهاش بازی می کرد، شاید هم کاملا برعکس در حالی که با ریشهاش بازی می کرد با خودشم حرف می زد!


- "یه زمانی یه محفل ققنوس بود و یه دامبلدور. توی امتحانات سمجش با چوبدستیش کارهایی می کرد که ممتحن هاج و واج مونده بود. الانم چوب رو دارم ولی حالا دیگه حتی رپیر هم از این چوب نمی ترسه. بعید یست مثل یه بلغاری قورتش بده. اما کار درستی نیست. تا دندوناش مثل مال من مصنوعی نشده باید خوب ازشون استفاده کنه.

اوهوم این پیری برای همه هست. کچل باشی یا مودار، مجرد یا عیال وار.. یه شعری هم باید بگم. جدیدا حس می کنم شبیه کلاه گروهبندی شدم. کاری ندارم جز همین!"


دامبلدور تا زمانی که به اتاقش برگشت و با کمک شفادهنده روی تختش قرار گرفت، روی شعر جدیدش کار کرد. حتی کمی هم بعد از اون، وقتی که پرستار چراغ رو خاموش کرد و شب بخیر گفت.


- " پیرم و پیرم می لرزم به صد جوون می ارزم!"


دامبلدور کمی بعد فهمید که شعرش قبلا گفته شده برای همین دندونهاش رو توی لیوان آب بالای سرش گذاشت و خوابید!

The End!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱۰ ۱۶:۱۵:۵۹

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۴:۳۷ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
دوئل سه گانۀ روزیه - دامبل - لی فای!

با خستگی از جا برخاست. دلش می خواست ردای خود را مرتب کند تا برای پذیرایی از بانو آماده باشد ولی نیرویی برای همین کار ساده نیز نداشت. نگاهی به آینه انداخت. چقدر با زمانی که اولین هورکراکس را ازبین برد، فرق کرده بود. آن انگشتر مخوف که تمام دستش را سوزانده بود...

- پاپا! چرا از سر جاتون بلند شدین؟ می دونین که نمی تونین بیشتر از یه دیقه رو پاهاتون بایستین. آخه چیکارتون کنم؟ الان می خورین زمین و بازم استخوناتون می شکنه. این شفادهنده های سنت مانگو هم که دیگه ذله شدن از دستتون. آخه چرا حرف گوش نمیدین؟

آهی کشید و به زور روی صندلی نشانده شد:
- می خواستم وقتی ملکه میاد ازش استقبال کنم.

- همچین میگین ملکه انگار چه بوقی هست! اینم یه مرگخواره مث بقیه شون! یه سیاه سوختۀ بی مصرف. حالا اگه می گفتین منتظر اون سفید خفنزه هستین یه چیزی! واسه مرگخوارم آدم بلند میشه از جاش آخه؟

- ولی اون تنها کسیه که سن و سالش بهم نزدیکه و حرفمو می فهمه. خوب... یعنی درسته که سیصد سالی ازم بزرگتره ولی به هرحال...

- به هرحال بی به هرحال. وقتی من یه چیزی میگم لابد یه چیزی می دونم دیگه. چرا نمی فهمین؟

سکوت کرد. بحث فایده ای نداشت. همیشه انتهای هر بحث همین عبارت بود: چرا نمی فهمین؟

به روزهایی اندیشید که هنوز مدیر هاگوارتز بود. کلاه گروهبندی هرسال نغمه ای نو می سرود و خودش هربار لطیفه ای تازه برای تعریف کردن داشت که درست سر بزنگاه ناچار میشد سانسورش کند. هرچه باشد دانش آموزان زیر 15 سال در سرسرا حضور داشتند و مدیر باید مراقب حرف زدنش می بود!

اما حالا چه اتفاقی افتاده بود؟ حال تنها پیرمردی هاف هافو شناخته میشد که همیشه "نمی فهمید" نسل جوانتر چه می گویند و چه می خواهند. "نمی فهمید" که یک مرگخوار، خارج از سابقۀ رفاقت صادقانه شان، یک دشمن است که باید زنده زنده کشته شود (!!!). "نمی فهمید" که سیاه همیشه سیاه است و منفور و سپید، همیشه سپید است و محبوب! حتی اگر کلام یا رفتار آن سپید بی ارزش ترین کلام و رفتار باشد و کوچکترین شباهتی به کلام و رفتار سپیدان نداشته باشد.

نه... او "نمی فهمید" که دورۀ عشق ورزیدن و دیگران را عاشقانه هدایت کردن گذشته است. او باید می فهمید که دامبل است و سپید است و بی ناموس است و حق ندارد که جز این باشد. آخر چرا نمی فهمید؟

دوباره آهی کشید. حتی نمی توانست خواهش کند آینه را برایش بیاورند چون دختر دلبندش وقتی نداشت که برای یک مرگخوار بی ارزش صرف کند و اصولا "چرا نمی فهمید" که همین راه دادن ملکۀ بوقی مرگخوار به منزلش، نهایت لطفی است که در حق او می کند؟

صدای قدم های آنیتا را شنید که از منزل خارج می شد. می دانست این خروج، صرفا به این دلیل است که نمی خواهد با یک مرگخوار روبرو و وادار به تحمل وی شود. دستش را دراز کرد و چوبدستیش را برداشت.

مرلین را شکر که هنوز وردها را به یاد می آورد و می توانست درب را به روی دوستش بگشاید.

پایان!


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۹ ۴:۴۳:۱۹
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۹ ۴:۴۸:۳۰


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۹ پنجشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۸
از دل تاريكي ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 302
آفلاین
سوژه ي دوئل بين گودي گريف و لوس مالفوي


روزي روزگاري ، در زمان رياست كچلي بر مرگ خوارن ، دو مرگ خوار به همراه بچه ي لاغر اندامشان زندگي مي كردند .

اين دو مرگ خوار كه لوسيوس و نارسيسا مالفوي نام داشتند ، اصولا علاقه ي خاص به صنعت سينماي مشنگ ها و ارادت خاصي نسبت به تام كروز داشتند .

روزي از روزها، زير رگبار پاييزي ، لوسيوس خيس و آب رفته به خانه آمد .

در حالي كه چشمهايش برق شوق مي زد ، برق هاي خانه اشان رفت . (راوي : )

- اي ، مامان ، چرا برق رفت ؟ تازه داشتم وارد جادوگران مي شدم ،چرا اينجوري شد ؟

نارسيسا كه شمعي در يك دستتش بود و سيم رابطي در دست ديگرش به سمت لوسيوس آمد و خطاب به دراكو گفت :

- اوه عزيزم، نگران نباش ، الآن برق برميگرده .

در همين حال سيم رابط رو فرو كرد تو چشمهاي برق شوقي لوسيوس و باعث شد برق خانه بر قرار شود .

لوسيوس كه ازدرد چشم به خود مي پيچيد سه بليط را از درون جيبش در آورد به نارسيس داد .

- اين چيه؟

- بليط فيلم ماموريت غير ممكن 3 هستش .

- كي بازي ميكنه ؟

- تام كروز

نارسيس:


دو روز بعد

لوسيوس با يه چشم چسب خورده به همراه عيال و بچه داخل سينما رفته بود و مشغول تماشاي صحنه هاي اكشن فيلم بودند .
لوسيوس :
نارسيس:
دراكو :

در همين حال بودند كه مشنگي از راه رسيد در وسط سينما به سمت نارسيس آمد و گفت :

- خانوم ببخشيد ، اين لباسي كه پوشيديد خيلي قشنگه ، مي شه بپرسم اينو از ك....

لوسيوس كه از اين حركت مشنگ غيرتي شده بود چوب دستي اش را بيرون كشيد و فرياد زنان گفت :


- آي نفس كش ، تو به زن من نظر داري؟
- من ...نه...نه.....من....
- تو به زن من نظر داري؟ آواداكدورا

مشنگ بيچاره از درد به خود پيچيد سپس عينهو ميّت ، ميّت شد .

لوسيوس كه بعدا فهميد در ميان اين همه مشنگ چكار كرده است ، به خود آمد دست زن و بچه اش را گرفت و از آنجا در رفت .

در راه و در ميان كوچه پس كوچه هاي لندن ، آنها همچنان مي دويدند .

از سطل هاي زباله رد مي شدند، از زير پنجره ها فرار ميكردند و از بغل دو نفر كه وسط كوچه ايستاده بودند گذشتند.

ولي در اصل نگذشتند و با اين قيافه به آن دو نفر خيره شدند .

لوسيوس كه به زور آب دهان خود را قورت داد گفت :

- شماها..شماها چه قدر زود فهميديد .
- اصل كار ما هم به سرعتمون بستگي داره .

اين جمله را مرد اول كه آرم وزارتش رو رو كرده بود گفت .

سپس مرد دوم بعد از اشاره به آرمش گفت :
- چوب دستيتون آقا .

- نه...نه....اين كار رو با من نكنيد ، مگه من چكار كردم .

مرد اول :
- - آي نفس كش ، تو به زن من نظر داري؟ 

من ...نه...نه.....من....

تو به زن من نظر داري؟ آواداكدورا


- حالا مي شه چوب دستيتون رو بديد .
و سپس آن دو مامور بعد از گفتن اين جمله ها چوب دستي او را به زور از ش گرفتن و در مقابل چشمانش شكوندند و سپس با قيافه ي اينجوري از انجا آپارت كردند .


[color=0000FF][b]" - خوش به حالش رفته تو آسمون پيش خدا !!!
دست كوچكش كه در دستانتم بود محكم فشردم و پرسيدم :« كي ؟!»
با انگشت


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸

سهیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۵۸ دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 35
آفلاین
دوئل بین لوسیوس مالفوی و گودریک گریفیندور

به یاد دارم روزی که بالاخره میتوانستم برای خود یک چوبدستی داشته باشم. پدری مهربان تر از هر پدر دنیا. دست مرا بگرفت و با خود به کوچه دیاگون برد. کوچه ای که یازده سال تامین کننده انواع وسایل بازی بچگی هایم بوده. کوچه ای که مغازه های اسرارآمیزش مرا به یاد زمان روزگار خوشم می اندازد...

آه پدر... پدر... ای کاش میماندی و سرنوشت تنها پسرت را می دیدی... ای کاش آن روز نحس نمی رسید و آن لرد بی همه چیز تو را نمی کشت... مگر جرم تو چه بود؟ او که نه با محفل بود و نه با مرگخواران...

روی تخت دراز کشیده ام و چوبدستی ام را با اندوه تماشا میکنم. روی گره هایش دست می کشم و به خراش های ریز و درشتی که بر هیکل آن نقش بسته زل میزنم.

از همان وقتی که چشم گشودم عشق چوبدستی داشتم. یک بار هشت سالم بود که چوبدستی پدرم را برداشتم و موهای یکپارچه سیاهم را سفید کردم. پدرم وقتی دید عصبانی نشد. بلکه از استعداد بالای من ذوق کرد و قول داد که به محض رفتن به مدرسه می توانم چوبدستی مخصوص به خود را داشته باشم...


حال چهل سال از آن زمان میگذرد. چهل سال از زمانی که اولیواندر این چوبدستی را به من داد. آن وقتی که چوبدستی با جرقه های گرمش به من لبخند زد و قول داد هیچ گاه مرا تنها نگذارد. من هم قول دادم از چوبدستی ام بهترین مراقبت را انجام دهم...


با این چوبدستی خاطرات بسیار دارم. بارها و بارها و بارها جانم را نجات داده. بعد از کشته شدن پدرم، چوبدستی تنها و یگانه همدم من بوده. نه هیچ دوستی داشته ام و نه هیچ مونسی.
...

روزگار سختیست. حالا که پنجاه و یک سال سن دارم و ریشی سفید کرده ام. حالا که الگوی بچه های کوچک هستم. این چه عدالتیست که یک مرد پنجاه ساله را به جرمی ناچیز مواخذه میکنند؟ این چه عدالتیست که در آن آدم حق استفاده از چوبدستی خودش را ندارد؟

دارند می آیند. می آیند که چوبم را بشکنند. فقط به این خاطر که در خانه ی خودم احضار روح کردم. احضار روح با چوبدستی مگر چه اشکالی دارد؟

فکری به سرم میزند. چوبدستی که هنوز دستم است. آنها هم تا بخواهند برسند یک دقیقه طول میکشد. چه کارها که در این یک دقیقه نمی توان کرد!

----
مامورین وزارت سحر و جادو با حکم قانونی به داخل خانه می ریزند. آنها فقط باید چوبدستی را از مرد تنها تحویل بگیرند و در جلوی چشمانش بشکنند.
به اتاق خواب میروند و او را میبینند که روی تخت خوابش دراز کشیده. نه... دراز نکشیده. چشمانش باز است. بدنش خشک شده. چوبدستی توی دستش است، اما نوک آن روی شقیقه.


تیتر روزنامه پیام امروز:

"خودکشی 51 ساله برای نجات چوبدستی"


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۵ ۱۲:۲۰:۱۸

ارزشی محافظه کار
تصویر کوچک شده

یک ارزشی خوب، یک ارزشی مُرده س

[url=http://www.


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۸

ترورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۱ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۵:۱۸ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۹
از این سبیل ها خوف نمی کنی یابو !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 209
آفلاین
دوئل بين ترورس و برودريك بود .


مرد سياه پوش در گرگ و ميش غروب به ارامي و با وقار خاصي قدم بر ميداشت .

باد سردي كه با شدت مي وزيد پالتوي مرد را تكان ميداد ، صداي پاهانش درون كوچه خالي طنين انداز ميشد .

مرد به دور دست ها نگاه ميكرد و غرق در افكارش بود ، گويا پاهانش او را به محل مورد نظر مي بردند ؛ مرد در فكر اين بود كه دليل اين احضار ناگهاني چيست ؟ ايا همه چيز لو رفته بود ؟ كسي به او خيانت كرده بود؟!

از راه رفتن زياد پهلويش درد گرفته بود و اين باعث ميشد سرعتش پايين تر از قبل بيايد ؛ از پيچ كوچه رد شد و خانه ريدل در برابر ديدگانش ظاهر شد ، چوبش را دراورد و درجايي نزديكي دستش گذاشت ؛ اين اولين باري بود كه از رفتن به خانه ريدل ترديد داشت و از عاقبت وارد شدن به ان مطمئن نبود .

كشمكش هاي درونيش را پايان داد و با دستي كه روي ان علامت شوم داغ زده شده بود سه بار در زد ، در با صداي غيژ بلندي كه حاكي از كهنه بودنش بود باز شد و راهروي پشتش را نمايان كرد.

مرد با ترديد داخل رفت و چشمش به خدمتكار پيري افتاد كه در كنار در ايستاده بود.

- ارباب در اتاق جلسه منتظر شما هستن.

مرد نگاهش را از خدمتكار برداشت و به سمت طبقه سوم حركت كرد ؛ از پله ها به ارامي بالا رفت و به پاگرد اتاق جلسه رسيد ، همين كه خواست در بزند در به ارامي باز شد ، با اين حركت و ساكتي داخل اتاق فهميد كه همه منتظر او بوده اند ؛ در را كاملا باز كرد و به داخل رفت.

تمام ديوار ها از سنگ هاي تزئيني به رنگ مشكي و سبز بود ، كف پوش هاي مشكي و نور مخفي هاي سبز رنگ نشان از يك اتاق سلطنتي و كم نور بود ، ميز سنگي بسيار بزرگي و زيبايي در وسط اتاق قرار داشت ، مرگخواران دور تا دور ان نشسته بودند و در بالاي ميز يك صندلي بزرگ قرار داشت كه لرد سياه با وقار روي ان نشسته بود.

لرد با صدايي ارام و خشدار گفت : ارباب اين جا ، كيه ترورس ؟!

لرد از جايش بلند شد ، به سمت ترورس امد و شروع به چرخ زدن به دور او شد ، لرد بار ديگر با با همان صدايي دلهره اور گفت : ارباب منم ، تو يك خدمتگزاري و وظيفه ات اينه كه اومورات ارباب رو انجام بدي ، غير از اينه ؟!

ترورس كه حدس ميزد كمي پيش لرد درز كرده گفت : همين طوره ارباب.

لرد كمي برافروخته شد و به چشم هاي ترورس خيره نگاه كرد سپس گفت : اگر خدماتت نبود اومورات ارباب با اين سرعت به تحقق نمي رسيد ، اما من از خدمات تو تشكر كردم ولي گويا تو ارزوي ارباب بودن رو در سر داري ؟! به هر حال اگر گذشته درخشانت نبود الان مرده بودي !

ترورس كه از نگاه كردن به چشمان لرد تفره ميرفت با گفتن اين جمله كمي خوشحال شد.
لرد به شكل ناگهاني ادامه داد : اما تو بايد مجازات بشي !
اميدي كه در همين چند لحظه پيش در چشمان ترورس جوانه زده بود با گفتن اين جمله به يك باره خوشكيد و جايش را به ترس داد.
لرد با خباثت گفت: اون جا رو نگاه كنيد!

ترورس سريع به قسمتي كه ارباب اشاره كرده بود نگاه كرد ؛ زني را ديد كه بالاي ميز سنگي از پا اويزان است و چرخ ميخورد ، نجنيي هم با فس فس هاي از سر ولع دور او مي چرخيد ، صورت بي جان و سرد زن از لابه لاي دم نجني پيدا بود .

ترورس با اندوه رو به ارباب گفت : سرورم ، مجازات بايد براي من باشه نه همسر من ، اين به دور از جوان مرديه.
لرد به نيشخند تحريك كننده اي گفت : از اين به بعد به جاي تو برودريك داخل حلقه مرگخواران خواهد بود ، من خيلي ازش ممنونم به خاطر اين خبر رسانيش !

با گفتن اين حرف ترورس نا باورانه به برودريك نگاه كرد و ديد او هم در تعجب است گويا قرار نبوده لرد اسمي از او بياورد.

لرد دستي به نشانه مرخص شدن ترورس نشان داد ، ترورس سريع از اتاق خارج شد ، پله ها را دوتا يكي طي كرد و از خانه ريدل با نفرت خارج شد.

هوا ديگر كاملا تاريك بود و باد سردي هر از گاهي برگ درختان را با خود هم سفر ميكرد ، ترورس از همان موقع كه برودريك را ديده بود تصميمش را گرفته بود پس بودن هيچ شكي به سمت خانه او اپارت كرد.

رو به روي در خانه ي كوچك و حقيري ظاهر شد ، با شدت در را از جا كند و وارد خانه شد ، بدون وقت تلف كني طلسم سبز رنگي به سمت زني كه روي كاناپه نشسته بود فرستاد و يك طلسم ديگر هم به سمت بچه اي كه روي زمين در حال بازي با ماشين هاي كوچكش بود ؛ صورت هر دو جسد كاملا خشك و خالي از احساس بود ولي گويا با چشماني پر از تعجب به سمت او نگاه ميكردند.

ترورس رويش را از اجساد برداشت و سعي كرد فكرش را منحرف كند ، خاطراتي كه با اين خوانواده داشت حالا مانند خنجري بر قلب سنگيش بود!

در همين لحظه برودريك با سراسيمگي وارد خانه شد و با ديدن جسد زن و فرزندش گويا اب سردي بروي او ريخته باشند ارام گرفت ولي با ديدن ترورس خشمش بر تمام احساساتش غلبه كرد.

هر دو همزمان طلسمهاي به سمت هم فرستادند ، ترورس به پشت كاناپه پريد ولي طلسم با مچ پايش برخورد و ان را ذوب كرد ، برودريك ماهرانه چرخي زد و از مسير طلسم كنار رفت سپس چهار طلسم قرمز رنگ به سمت كاناپه فرستاد و ان را به اتش كشيد ؛ ترورس بي توجه به پايش كه از مچ ذوب شده بود خودش را از كاناپه دور كرد و ان را به سمت برود پرتاب كرد ، كاناپه با سرعت بالايي به او خورد و نقش زمينش كرد ، برودريك با صورتي كه كاملا سوخته بود از شر كاناپه خلاص شد و سه طلسم به سمت ترورس فرستاد ، ترورس كه سعي ميكرد به ايستد هر سه طلسم با شكم او برخورد كرد و بخش اعظم ان را نابود كرد ، ترورس نگاهي ناباورانه به شكمش كرد كه خون با شدت از ان بيرون ميزد ، خشم تمام وجودش را پر كرد و پنج طلسم هولناك به سمت برودريك فرستاد ، ولي برودريك باز هم چرخي زد ولي اين بار به درون اتش ها افتاد ، ترورس از اين فرست طلايي استفاده كرد و سه طلسم سبز رنگ به سمت برودريك فرستاد ، او كه داشت سعي ميكرد از درون اتش بيرون بيايد با برخورد طلسم ها به درون اتش افتاد و به كام مرگ فرو رفت .

ترورس نيمي خوشحال و نيمي افسوس خوران روي زمين افتاد ، نگاهي به شكمش انداخت و فهميد اندك خون باقي مانده در بدنش دارد به سرعت از اين قسمت بيرون ميزند.
سرش را روي پاركت سرد گذاشت و در اخرين لحظات به صدا هاي دنياي مردگان گوش داد ؛ گويا همسرش منتظر او بود !


ویرایش شده توسط ترورس در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۴ ۲۳:۳۵:۵۳
ویرایش شده توسط ترورس در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۵ ۱۱:۱۳:۰۳

خدا يكي ؛ زن يكي ، يكي !

"تا دنیا دنیاست ابی مال ماست / ما قهرمانیم جام تو دست ماست"


Re: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱:۳۴ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۸

ابرکسس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۲ یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۵۲ دوشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۰
از The House Jack Built
گروه:
کاربران عضو
پیام: 84
آفلاین
دوئل ارزشی بین ابرکسس و گلگموت:
================================

هوا روشن، آسلام پیروز و شرق و غرب نابود بود. آفتاب به شدت میتابید و انسانی به نام ابرکسس در خیابان های شلوغ و اصلی هاگزمید سینه خیز می رفت و با خود فکر میکرد که اگر تاکسی بگیرد حتما زودتر به مقصد می رسد. اما چون پول کرایه تاکسی در بساط نداشت چاره ای نداشت جز اینکه لباس هایش را به حراج بگذارد. بنابراین همان جا ایستاد، لباس هایش را در آورد و شروع کرد به فریاد زدن:

_ پیرمرد و پیرزن! خونه دار و بچه دار! زنبیلتو وردار و بیار! یه شرت بخر، یه شرت و یه شلوار ببر! بدو بدو که حراجش کردم! شرت های با مارک جعفری اصل را فقط از ما بخواهید! بدو بدو تا تموم نشده!

یکی دو ساعت با تمام وجود سعی کرد که لباس هایش را بفروشد اما موفق نشد. آخرسر خسته شد و همه ی لباس هایش را با یک لیوان شیر داغ و یک بسته بیسکوییت ساقه طلایی تاخت (!) زد.



کمی آنطرف تر، توی یه تاپیک دیگه:
ویولت با ناراحتی سرش را پایین انداخت و همه به فکر فرو رفتند.


دوباره همونجا، توی هاگزمید:
هوا تاریک شده بود و ابرکسس قدم زنان شیر بیسکوییت میخورد و با خودش حرف میزد: خب حالا پول تاکسی از کجا جور کنم؟ یه هفته پیش با لوسیوس قرار داشتم، تا دیر نشده باید خودمو برسونم! خدایااااااااا خودت کمکم کن!

ناگهان ابرا کنار رفتن و با وجود اینکه هوا تاریک بود، آفتاب از بین ابرا تابید جلوی پای ابرکسس!

خدا: خب برو گرینگاتزو بزن، پول تاکسیتو بده. بقیشم بنداز تو صندوق صدقه!

دوباره ابرا جلوی نور آفتابو میگیرن و هوا تاریک میشه!

ابرکسس: هوم... چه فکر خوبی! (و میاد انگشت شستشو به نشانه ی تشکر به سمت آسمون بگیره که انگشتش میره تو چشم یه غول بی شاخ و دم که چادر سرش کرده بود)

گلگموت (که انگار نه انگار یه شست رفته تو چشمش): داشتی درباره ی چی با خودت حرف می زنی ابرکسس؟ (نکته: ایراد دستوری احتمالا به دلیل غول بودن گوینده ی جمله است)

ابرکسس با قیافه ای خشمگین در چشمان گلگومات گلگموت نگاه می کند: پس تو حرف های [خصوصی] من [و خدا رو] شنیدی غول بی شاخ و دم!

گلگموت: بعله! ولی گرینگاتزو من قبلا توی پست قبلی زدم و از لحاظ بدنی از اژدها بهتر برخورد(!) کردم! الانم همه ی پولا زیر چادرمه!

ابرکسس که نمیتونه در برابر وسوسه ی پول مفت مقاومت کنه، در یک حرکت استادانه شیرشو (که بعد از ده ساعت هنوز سرد نشده بود و داغ بود) میپاشه تو صورت گلگموت و اون یکی شستشم میکنه تو اون یکی چشمش! بعد سریع چوب دستیشو از غلاف میکشه و یه لوموس اجرا میکنه و چند لحظه صبر میکنه تا نوک چوب دستیش داغ بشه و بعدش چوب دستیشو تا دسته فرو میکنه تو گلگموت! (اینکه از کجا وارد میکنه بماند) گلگموت دچار خون ریزی داخلی میشه، سرش گیج میره و با صورت میخوره زمین و دیگه نمیتونه بلند شه!

ابرکسس چند لحظه خستگی در میکنه، بعد میره بالای سر گلگموت و کیسه ی پولا رو از زیر چادرش ورمیداره میندازه رو دوشش. یه سیگار از جیبش درمیاره روشن میکنه و به عنوان ادای احترام به دشمن، میذاره گوشه ی لب گلگموت و برمیگرده پشت به گلگموت به سوی آینده ای نامعلوم حرکت میکنه!!! توی راه هم یادش میفته همه این اتفاقات به کمک خدا افتاد و تصمیم میگیره از این به بعد هیچ وقت نمازشو ترک نکنه!

پایان!


ویرایش شده توسط ابرکسس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۴ ۱:۴۱:۴۰

تصویر کوچک شده


[b][s







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.