يكي از شبهاي تاريك و بدون ماه. تاريكي بر همه جا گسترده شده بود. ستاره ها با اندك روشناييشان در آسمان مي درخشيدند و در برابر اين روشنايي هاي زيباي آسماني در زمين تنها درخشش چشم گربه ها بود!
ابتداي اين رويا زيبا به نظر مي رسيد. شيرين و جذاب بود، اما نمي دانست چه شد كه اينطور شد.
فريادش خانه ي سپيد را لرزاند. آنيتا از طبقه ي بالا دوان دوان پايين آمد و خود را به بالين پدرش رساند. عرق سرد بر پيشانيش نشسته بود و دست و پايش بي حس بود. صورتش به اشباح شباهت پيدا كرده بود و چشماهش خيره و بي حالت بود.
آنيتا با تمام قوا سعي مي كرد توجه دامبلدور را به خود جلب كند. فرياد مي زد. تكانش مي داد. نامش را بلند صدا مي زد ولي پيرمرد فقط مي گفت:
- مي خواد نابودش كنه .. مي خواد خردش كنه.. مي خواد از بين ببرتش!
- بابا.. تو رو خدا آروم باش.. اين كارها از شما بعيده.. چرا اينقدر ضعيف شدي؟.. بابا.. شما داشتيد كابوس مي ديديد.. پناه بر خدا..
***
صبح روز بعد دامبلدور ساكت تر از هميشه بود. از شوخ طبعي ها و بذله گويي ها هيچ خبري نبود. ساكت و آرام در حال بررسي ابزار نقره اي خارق العاده اش بود. به دود غليظ و كره مانندي كه از آنها بيرون مي آمد خيره شده بود. دامبلدور با نگراني، گويا از ابزار نقره اي؛ پرسيد:"در خطره؟". دود غليظ پيچ و تاب خورد و به شكل ابرهاي باراني در آمد.
صداي آرام دامبلدور در صداي بلند كوبه ي در گم شد.
- بفرمايين.
در با ناله ي خفيفي باز شد و آنيتا از پشت آن بيرون آمد. در اولين نگاه حال پدر پيرش را بررسي كرد و سپس با صداي لرزان و نگراني گفت:
- براتون به نامه اومده.. جغده نتونست بياد تو خونه.. نامه رو تو حياط انداخت و رفت.
- حال خوبي ندارم آنيتا.. مي شه تا اينجا برام بياريش؟.. لطفا!
- البته.
دامبلدور نامه را گرفت و پاكت آن را باز كرد. صورت رنگ پريده اش، رنگ پريده تر شد. لحظه اي به نظر آنيتا رسيد كه پدرش آه كشيده ولي لبهاي خشكيده و بي رنگ پدرش بر هم فشرده مي شدند.
چند لحظه ي بعد دامبلدور نامه را روي ميز انداخت؛ با خشم و چيزي كه مي شد نامش را ترس گذاشت از اتاق خارج شد و آنيتا را با نامه ي بي دفاع تنها گذاشت.
***
خورشيد در بالاترين نقطه اي كه ممكن بود قرار داشت و از بالا به آنيتا نگاه مي كرد كه در حياط خانه ي سپيد قدم مي زند. ابتدا تصميم گرفته بود كه تنهايي به آنجا برود ولي به نظر عاقلانه نمي آمد. پس چند نفر را خبر كرد و در حياط خانه ي سپيد در انتظار رسيدن آنها شد.
بالاخره انتظارش به پايان رسيد و از شدت نگراني اش كمي كاسته شد. تدي لوپين و ليلي لونا از تپه ي رو به رو پايين مي آمدند و چارلي ويزلي تقريبا در برابر آنها ظاهر شد.
آنيتا لحظه اي را هم از دست نداد. به سمت آن سه نفر دويد. سه نفر هم در مقابل شروع به دويدن كردند. هرچه زودتر بايد دليل نگراني هاي دختر دامبلدور را مي فهميدند.
- چي شده آنيتا؟
آنيتا كاغذ پوستي لول ده را به سمت چارلي گرفت و خطاب به هر سه نفر گفت:"بخونيدش!"
تد ريموس نامه را گرفت و صافش كرد. دستخط زيبايي داشت ولي خبر زيبايي نداشت.
آلبوس دامبلدور. من هوركراكس تورو پيدا كردم. خودت كه مي دوني چقدر كوچولو و آسيب پذيره! به زودي اونو نابود مي كنم و قبل از خودت به اون جهان مي فرستمش.
ولي شايد راه حل ديگه اي هم باشه. يه معامله اي مي كنيم. امروز دره ي گودريك. نزديك همونجايي كه هوركراكست لونه داره.
عجله كن تا اين روح كوچيك رو بيشتر آزار ندم! چارلي ويزلي گفت: مگه مي شه دامبلدور هوركراكس داشته باشه؟.. اين يه شوخي بي مزه ست!
آنيتا گفت: ولي پدرم رفت!
تدي گفت: شايد منظورش چيز ديگه ايه.. و هوركراكس به اون چيز اشاره داره..
ليلي كه آشكارا ترسيده بود گفت: خب حالا بايد چي كار كنيم؟
جواب سه نفر ديگر يكسان بود:" مي ريم اونجا!"
***
در دره ي گودريك اصلا لازم نبود كه به دنبال دامبلدور يا دشمنش بگردند. گورستان كنار كليسا پر بود از جمعيت. هر چهار نفر دوان دوان به سمت گورستان رفتند. پس دامبلدور هوركراكسش را در گورستان پنهان كرده بود؟ شايد هم در قبر آريانا و يا مادرش بود. پس حقيقت داشت هوركراكس حقيقي بود.
ليلي و آنيتا بهتر ديدند از جمعيتي كه جمع شده بودند در مورد اتفاقاتي كه در نبود آنها افتاده بود سوالهايي بپرسند. يك ساحره به آنيتا گفت كه :
- چند ساعت پيش صداي اون جادوگر پليد در تمام دره ي گودريك پيچيد و شيشه ها را به لرزه در آورد. اونها از مردم خواستند كه از خونه هاشون بيرون نيان!"
جادوگر جواني در ادامه ي صحبت ساحره به آنيتا گفت كه او به حرف لرد گوش نداده و مخفيانه رد صداها رو گرفته و تا اينجا اومده. بعد از اينكه به گورستان رسيد، دامبلدور رو ديده كه از تپه پايين دويده و چوبش رو هم در دست گرفته. پسر جوان گفت كه بين دامبلدورو لرد سياه نبردي در گرفت. پسر با لفظ فوق العاده نبرد رو توصيف كرد. دختر جوان ديگري كه دوشادوش جادوگر جوان ايستاده بود گفت: وسطاي مبارزشون بود كه يه پسربچه كه طناب پيچ شده بود جلو اومد. يكي از طلسمها به اون خورد و اون الان اون وسط افتاده.. فكر كنم مرده.. چون دامبلور داره براش گريه مي كنه.
ساحره به پله هاي مرمري كليسا اشاره كرد و اين را گفت. يه نفر مرده بود! يه بچه! آنيتا به زحمت خودش را از لاي انبوه جمعيتي كه جمع شده بودند و اشك هاي دامبلدور رو نگاه مي كردند به پله هاي مرمري كليسا رساند.
يه پسر با موهاي مشكي و صورتي اندوهگين. هنوز در بين طنابها كه بدنش رو محكم در بر گرفته بودند، اسير بود. صورتش از اشكهاي دامبلدور خيس بود.
- پاشو جيمز.. پاشو پسر كوچولو.. پاشو جيغ بزن.. پاشو همه ي مرده ها رو از قبراشون بكش بيرون.. پاشو جيمز .. پاشو يه ذره شيطنت كن.. پاشو با جيغات ما رو كر كن ..پاشو از ريشاي من آويزون شو.. پاشو با يويوت بزن تو سر اين و اون.. پاشو تا چشم همه ي اونايي كه نمي تونن تو رو ببينن در بياد.. پاشو تا چشمهاي پليدش كور بشه.. پاشو تا ببينن من بهترين دستيار دنيا رو دارم... جيمز اگه تو بلند نشي من خودم چشمهاي اونا رو در ميارم.. خودم همشون رو دستگير مي كنم.. نه خودم همشونو شكار مي كنم.. خونه شونو روي سرشون خراب مي كنم .. هيچ كس حق نداشت هوركراكس منو از من بگيره جيمز.. اگه تو نباشي من واقعا مردم.. وقتي تو توي اين دنيا هستي انگار من زنده م ولي وقتي تو نيستي من مي ميرم جيمز.. من بدون هوركراكسم چه كنم؟.. چرا مي خواي تنهام بذاري جيمز؟.. جيمز پاشو ببين تدي اينجاست.. اينم ليليه.. خواهرت.. دايي چارلي هم اينجاست جيمز.. نمي خواي بپري بغلشون؟ ديگه از تدي قول نمي گيري؟..ديگه نمي خواي با پرفسور درد دل كني؟ باهامون قهر كردي؟.. من اشتباه كردم.. من فكر مي كردم اگه به تو بي توجهي كنم اون نمي فهمه كه براي من خيلي عزيزي.. من اشتباه كردم.. پاشو هوركراكس من.. پاشو!
اين اشك دامبلدور بود كه بر روي زخمهاي جيمز مي ريخت ولي به طرز معجزه آسايي مثل اشكهاي ققنوس آنها را شفا مي داد. نيروي عشق فقط نزد محفل بود و مدعي هاي ديگر دروغين و پوچ بودند! پلكهاي جيمز تكاني خورد و گريه هاي پنج نفر شدت گرفت.
------------------------------
اشكاتونو پاك كنيد باو.. چرا گريه؟