هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۴۸ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
#32

گتافيكس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶
از گال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
ساعاتي بعد
-----------------
:پس حرف نميزني..خوب بياريندش
مرگخوارن پيرمردي را كه شباهتي به پير مردي كه داخل مغازه بود را ديگر نداشت از روي صندلي بلند كردند با صورتي باد كرده و چشمهايي كه از شدت ضربات زياد و ملتحب شدن پلك به زور قسمتي از انها باز مانده بود و خوني كه صورتش را رنگي كرده بود با اين وضه پا به داخل
گورستان گذاشتند قبرستاني كه تا ان روز نور خورشيد را به خود نديد در جايي كه تاريك تر از همه جا بود قبر "تام ريدل" به چشم ميخورد در كنار قبر گوري خالي بود كه بالاي صليب ان نوشته شده بود اليوندرا .....اليوندرا با ديدن تصوير مبهمي از اسمش بر روي گور ناخوداگاه با فريادي كمي به عقب پريد
مرگخواري كه دستور كار را داده بود دسته نقره ايش را نشان ايست بالا برد دستش در نور مهتاب جلوه اي دگر به خود گرفته بود
پتي گرو جلو امد:قدرت انتخاب در دستان تو مرگ يا زندگي با شرايطي كه وضعش در دستان ماست مرگ در حالي كه به سياهي خدمت نكني و عضو وفادار محفل بماني
و زندگي در شرايطي كه در سايه ي لرد سياه به همه جا برسي
اليوندرا كه گويي هنوز در شك ديدن قبرش بود خواست چيزي بگويد لبانش تكان خورد اما صدايي در نيامد نهايت لذت را در صورت مرگخواران ميشد ديد
همان دسته نقره كه براي چند ثانيه به او زندگي بخشيده بود اكنون فرمان كشتن اورا داد اليوندرا به درون گودال پرت شد فقط فرياد ميكشيد و زجه ميزد خاكي داشت تمام بدنش را ميپوشاند و قطرش بيشتر جسد زنده اليوندرا را در پوشش ميگرفت
فقط با يك ضربه ديگه صورا اليوندرا مدفون ميشد
پيتر باز گفت:قدرت انتخاب در دستان تو كدام يك
شايد اليوندرا ميترسيد چيزي بگويد

....................................................


تصویر کوچک شده

هافلپاف هرم نبض زندگي ماست در شرجي عشق و اشتياق


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۷:۴۹ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
#31

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
دست مویی روی هوا از کنار در ، رو به سمت چپ گذشت.
پیر مرد سریع دست به کار شد! هر گز نباید به پیش گویی سانتور ها شک کرد. به ویژه اگر خبر بدی در کار باشد.

" همه در خطر هستند الیوندر! تو می تونی بزرگترین خطر باشی پیر مرد! سریع فرار کن. همه ی تاس های می گن که امروز ، خیلی زود به سراغت میان."

تصویر تار گلوی با شکوه سانتور در برابر چشمان اش تار تر می شد. الیوندر مطمئن نبود که لرزش پوست انسانی گردن اش در وهم پیر مرد شکل گرفته یا به راستی اتفاق افتاده بود!
متوجه احساس دردی در ساق پایش شد! تصویر سانتور در پله های براق و واکس خورده ای حل شد. سعی کرد روی دسته ی پله ها تکیه کند و بالا برود. همه اش را بار ها بالا رفته بود.صدای چوب پله ها، سمفونی موزون هر روز بود، بعضی ها بلند تر ناله می کردند بعضی ها کوتاه تر و به هر حال ناله بی برو برگرد وجود داشت!
- آره پیر مرد! هنوز هم می تونی خطر ناک باشی! منتها لازم نیست! باید فرار کنی!

قدم ها را که سریع تر کرد ، تعادل اش را از دست داد! دستش به شمع دان روی نرده ی پلکان گرفت. برای چند لحظه ی بعد چیزی در جای قبلی شمع دان نبود .
چه کسی می داند! شاید عمدا به شمع دان خورده بود! باید کاری می کرد تا همه چیز واقعی به نظر برسد! کاری با نتیجه ای روشن. وقتی یک شمع دان را از این ارتفاع بیاندازی روی چوب صدای خاص خود را خواهدداشت!
گوشش آماده بود! به محض شنیدن صدا همه چیز واقعی می شد و او باید سریع تر فرار می رکد! اما شاید به راستی صدایی نمی آمد! نه امکان نداشت صدایی بیاید! کابوس به زودی پاره می شد!

چند لحظه ی بعد صدایی نیامد ، یک ساعت بعد همچنان سکوت بود و در چهار ساعت بعد هم هیچ!

کابوس در نخستین ساعات صبح آن روز ِ یک شنبه ی لعنتی در آستانه ی پاره شدن بود! پوستش کش آمده بود...
و " تالاپ" !
صدای تریکدن کابوس با صدای بر خورد شمع دانی با کف چوبی عوض شد. اما چطور ممکن بود ؟! بعد از چهار ساعت؟!
همزمان با ضربه های کفش الیوندر بر پله ها ، واقعیت می تپید و تکثیر می شد! او به راستی به خطری جدی تبدیل شده بود.

....

چیزی برای بردن نداشت! چوب دستی اش را بیرون کشید و به طرف دیوار گرفت.
این روش تازه ی حمل نقل بود! شبکه پرواز خطر ناک ترین راه بود ، آپارات کردن کار عاقلانه ای نبود ، چون به هیچ وجه نمی شد مطمئن بود که در محل مورد نظرت ظاهر شوی. جارو پرنده که احمقانه بود و فقط " کشتی لیلبورن " باقی مانده بود.
با نوک چوب دستی روی دیوار ضربه زد و چیزی را زمزمه کرد : " آکرو کاراک ویناکه ئوس".
برای مدتی کوتاه هیچ اتفاقی نیافتاد! سپس طرح برجسته ی یک کشتی ، شرابی رنگ ؛ با دکل های بلند قدیمی ، روی دیوار آشکار شد. تنها کاری که باید می کرد این بود که دست اش را روی دکل کشتی بگذارد و مقصد را نام ببرد! خیلی ساده!

او از آن جا فرار می کرد و همه ی ابزار کار و چوب دستی هایش به دست دشمن می رسید! خیلی هم بد نبود! به هر حال آن ها او را نداشتند تا کار را برایشان انجام دهد! با این همه اما کار انجام می شد.
وقت کمی برای قهرمان بازی داشت. اگر موفق نمی شد چه؟!
پیپ اش را بیرون کشید! دستانش نه می لرزید نه عرق کرده بود! پیپ را با آسودگی احمقانه ای روشن کرد و پک عمیقی به آن زد!
دود منتشر شد و او به رویا رفت! دود ها در هم می فتند و شکل سر های قربانیان چوب دستی های او را می ساختند!
آخرین سر متعلق به یک زن بود! دهان زن می جنبید! آیا چیزی می خورد؟! نه! چیز ی می گفت!
پیر مرد صدایی شنید : نه! نباید فرار کنی!

دود ها محو شد! توتون پیپش تمام شده بود! به همین زودی؟!
بیش از هر لحظه ای در زندگی اش مصمم بود. به سمت کشوی میزش رفت!
یک شیشه ی بزرگ بیرون کشید . چوب پنبه را با حرکت چوب دستی کنار زد.
جعبه ی چوبی سیگار را از کنار جای شیشه ی معجون ، بیرون آورد و بازش کرد! تلی از نا خن ها ، رشته های مو ، مژه های زنگ به زنگ و بوی عفن تکه پوست های کهنه ! این چیزی بود که محتویات جعبه را تشکیل می داد.
مژه ای کوتاه و تیره را که به نظر مردانه می رسید انتخاب کرد.

....

افعی وارد شد! کف ِ به دقت تراشیده و شسته شو شده ی مغازه حالش را بهتر می کرد! بدون زحمت می توانست روی شکم بخزد!
گرمایی را پشت سرش احساس کرد!سپس گرمای بیشتر و باز هم بیشتر!
اگر افعی ها گوش داشتند او می توانست سه صدای پاق را بشنود!
پتیگرو ، پن و لسترنج در آستانه ی در مغازه ی چوب های جادویی ایستاده بودند!

.....

و پسرکی در مقابل آینه ی قدی ایستاده بود!
شلوار ردا یش را قدری پایین کشید . نواری چرمی که با میخ تزیین شده بود را دور ران چپ اش بست! میخ ها در گوشت فرو رفتند و خون جاری شد! ناله ی کوتاهی کرد.
الیوندر پس از نوشیدن معجون مرکب پیچیده ، در این فکر بود که تمرکز ذهن اش را از هویت اش به چیز دیگری مشغول کند تا حتی ذهن خوانی سربازان سایه نتواند او را لو بدهد.
و آن گاه تنها چیزی که به ذهن اش رسیده بود درد بود!
تاج میخ را به پایش بست و منتظر شد!

......

لسترنج صدایش را صاف کرد و به آرامی صاحب مغازی را صدا زد!
سمفونی چوب پله ها یک بار دیگر شناور شد و پسر نوجوانی را تا مقابل خادمام لرد سیاه پایین آورد!
پسر نفس نفس زنان ایستاده بود و به سه مرد نگاه می کرد!
پتیگرو چند قدم جلو تر آمد!
- تو کی هستی؟! الیوندر کجاست؟!
- نیست! امروز صبح از این جا رفت.
حالا پن بود که صحبت می کرد! صدایش آشکارا خواب آلود بود!
- رفت؟! یعنی فرار کرد؟! به کجا؟!
- نمی دونم آقا
پن مستقیم به چشم های پسر نگاه کرد! الیوندر روی زانو افتاد و میخ ها بیشتر در گوشتش فرو رفتند! سعی کرد در چهره اش نشانی از درد نباشد . و امیدوار بود که خون اش ردایش را خیس نکند. اگر حقه اش لو می رفت او به راستی بزرگترین خطر برای همه می شد. می رفت و برای همه ی آن جن ها خانگی ، همه ی جن ها که بیرون از جنگ بودند، که قانون های باستان آن ها را از چوب دستی داشتن منع کرده بود ، چوب های جادویی می ساخت و ارتش ِ تاریکی را گسترش می داد !
پن از نفوذ به ذهن پسرک به نتیجه ای نرسید! یا به خوبی ِ خود ِ او توانایی حفظ ذهنش در برابر هجوم را داشت یا بازو های در هم پیچیده ی مغز پن ، هنوز خواب آلود تر از آن بود که به سمت ذهن پسرک کش بیاید و ذهن جویی را اجرا کند!

به علامت منفی سری برای دو همراه اش تکان داد و آن دو به علامت مثبت سر تکان دادند!
- من که گفتم! ارباب این پیر مرد رو دست کم گرفته بود. بریم نگینی! بریم ارباب افعی!
مار که به شکل خطرناکی به پسر نزدیک بود ، فیش فیش مختصری کرد . سه مرگ خوار همچنان در حال خروج ، در انتظار مار بودند!
و آن گاه یک صدای پاق دیگر
!
سایه هایی بلند. چنان بلند که رو سقف بلند مغازه تا می خوردند و پهن می شدند ، جایی در میان اتاقک چوبی را در بر گرفته بودند!
در بالا پراکنده بودند اما در پایین به هم می رسیدند و در هم فرو می رفتتند! گویی که از چیزی بیرون ریخته باشند .
و الیوندر بالاخره دید! کمری که گویی سایه های از آن بیرون آمده بوند ، پیچیده در ردا سیاه اش رو به او قرار داشت!
عضلات اش در هم فرو رفت! بی شک می ترسید و این باعث شد ران بند شکنجه گرش بیشتر فرو رود.

تازه وارد به مار نگاهی کرد و سری تکان داد!
-بله نجینی! البته!
صورت رنگ پریده اش را به سمت پسرک بر گرداند.
خطوط چهره اش وهم انگیز بودند و بی شکل ِ خاصی در هم فرو می رفتند! شاید به این خاطر بود که الیوندر تشخیص نمی داد لرد سیاه می خندد یا با نگاهی خدا گونه به او می نگرد!
لعنتی نخستین سایه! آن قدر بی شکل و آن قدر همه شکل بود .
و اکنون یکی از وارثانش هنوز همان قدر بی شکل و همان قدر همه شکل می نمود!
چوب دستی آشنایش را بالا گرفت و در سکوت طلسم را اجرا کرد!

پسرک جیغی کشید و چند ثانیه ی بعد الیوندر دوباره در لباس هایش ظاهر شد!
چه طور ممکنه؟!
بی آنکه زمان تغییر شکلش تمام شده باشد دوباره با دست های چروکیده آن جا افتاده بود.

- پیر مرد احمق! بیاریدش! چوب دست های زیاد برای جن ها زیاد الویندر! همه چیز انتظار تو رو می کشه! حتی پیروزی لرد سیاه ، بدون از دست دادن خادمان اش.




.............
این نخستین رول جنگ خواهد بود! لرد ولدمورت دورگه ها ، مشنگ زاده ها و همه خائنان به اصالت را به جنگ می طلبد!

باشد که لرد سیاه بر خیزد و جاودانه فرمان براند.

.مخروج من الرول:
حتما متوجه شدید که سوژه چیه؟!

نقل قول:
الیوندر دزدیده شده و جبهه ی سیاه از او می خواهد تا چوب دستی هایی مخصوص جن ها و جن ها خانگی درست کند تا لرد سیاه آن ها را بر خلاف آیین های کهن به سپاه اش اضافه کند! چرا که جان آن ها ارزش ندارد جز فدا شدن در راه انسان و خون پاک او!





کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ چهارشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۴
#30

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
آسمان پر از جاروهای رنگارنگ شده بود . اعضای محفل یکی یکی از روی جاروهاشون پایین اومدن .
صحنه ی وحشتناکی بود . جسد های زیادی با چشمان باز روی زمین افتاده بودن که معلوم بود پدر مدرای اون بچه ها بودن . و از اون وحشتناکتر بچه هایی بودن که بین زمین و هوا معلق بودن . بچه هایی که می تونستن آینده ای درخشان داشته باشن . صحنه به حدی فجیع بود که چشم سالم مودی هم پر اشک شده بود .
آنیتا که دیگه طاقت نداشت فریاد می زنه : آآآآآآآخه چراااااااااا؟؟؟؟
و اشکاش روی گونه هاش روون میشن .
آلبوس : وحشتناکه ....... ولی ما فعلا کاری نمی تونیم براشون بکنیم آنیتا جان .....
آنیتا که کمی جدی تر شده بود : خودم می دونم چی کارشون کنم ..... فقط برن دعا کنن به دست من یکی نیفتن .
قدمهاش آروم تر میشن . لحظه به لحظه به اون جسدای کوچولو نزدیک تر میشد . در حالی که سعی می کرد اشکاشو که بی وقفه از چشاش میومد از پسرای محفلی پنهان کنه با دستای لرزانش جسدای معلق نوزادانو از طناب دار باز می کنه و یکی یکی اونا رو زمین می خوابونه و روشونو با یه ملافه ی سفید می پوشونه ...
بقیه اعضا هم مشغول جمع آوری اجساد بقیه قربانیان بودن و سعی می کردن اطلاعاتی دربارشون پیدا کنن تا به اقوام نزدیکشون خبر بدن .
دنی داشت چوبشو رویه صفحه ی شناسایی جادوگران به ثبت رسیده در وزارت می چرخوند .
لاوین که تازه به محفل اومده بود کنجکاوانه جلو اومد : این دیگه چیه
دنی : صفحه شناسایی خویت جادوگرانه ...... وزارت بهمون قرض داده تا کارا سریع تر پیش بره ...... رونان این یکی متولد فرانسست یه شماره تلفن هم هست که ماله عمشه ولی ماگله ..... باید به ردلی پارکر ( مدیر سازمان ارتباط با ماگل ها ) بگیم ..... یکی دیگه رو بیار .
رونان یه جسد دیگه رو که روش پوشیده بود اون جا میاره ...
آلبوس بر خلاف همیشه که امیدوار بود ترس خاصی تویه چشاش موج می زد که سعی می کرد پشت عینک نیم دایرش پنهانش کنه و این زنگ خطری برای همه ی محفلیان بود چون کاملا مشخص بود .
سیریوس : خب حالا باید چی کار کنیم ..... همه شناسایی شدن ... مامورای وزارتم تا چند دقیقه ی دیگه میان این جا تا جسدا رو ببرن ........
آلبوس در حالی که به خورشید که کم کم داشت غروب می کرد چشم دوخته بود : باید بریم دره ی گودریگ احتمالا اون جا هستن ...
سیریوس : از کجا می دونی ؟؟؟؟؟؟
آلبوس مشتشو باز می کنه و یک تکه پارچه ی سیاه که پر از گل و لجن بودو به سیریوس نشون میده .
آلبوس : بوش کن .
سبریوس با شک سرشو جلو میبره : بوی گلای اطلسی دره ی گودریگو میده !!!!!
آلبوس : در سته و احتمالا هم دوباره برگشتن همون جا و ما باید نسلشونو نابود کنیم بقیه رو جمع کن .......
آلبوس : خب باید بریم دره ی گودریگ ولی باید غیب بشین چون راه زیاده و وقت کم .... شعار همیشگی .....
همه با هم : جاودان باد سپیدی ابدی !!!!!!
حالا چهره ی آلبوس شاداب تر شده بود و دیگه از اون ترس قبلی خبری نبود و مثل همیشه لبخند می زد .....

ادامه دارد ................

بايد بگم پست خوبي نبود.منظورم از لحاظ محتواي نمايشنامه نيست.منظورم اينه كه اگر با اسم تاپيك مقايسش بكنيم اصلا پست جالبي به حساب نمياد.
اصلا سعي نكردي نمايشنامت رو با تاپيك هماهنگ كني.
حالا اگر بخوايم فرض كنيم كه اين نمايشنامه براي اين تاپيك نيست(!) ميتونم اين شكلي بگم كه نمايشنامه خوبي بود.
يه نمايشنامه اي كه براي نفر بعد سوژه درست ميكنه.
ولي در كل اصلا به موضوع تاپيك و اسم تاپيك توجه نكردي!
از اين به بعد بيشتر توجه كن لطفا!
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۲:۰۸:۲۸

[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ سه شنبه ۶ دی ۱۳۸۴
#29

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
حالا جدی میشه!!!
----------------------------
هنوز اعضا داشتند به اونها میخندیدند که آنیتا سریع وارد و شد و داد زد:" بس کنید این مسخره بازی رو....
همه حتی دنی نگاهی با تعجب به آنیتا انداختند و
لاوین گفت:" بابا چی کارمون داری، داریم از خودمون تفریح در و کنیم!!"
اعضا شروع کردند به خندیدن که دامبلدور کف صورت سرخ آنیتا رو دید، گفت: یه لحظه ساکت!!"
همه سکوت کردند. دامبلدور در حالی که به طرف آنیتا میرفت:" چی شده آنیتا؟ اتفاقی افتاده؟؟"
آنیتا در حالی که از خشم نمیتونست حرف بزنه گفت: شماها..دارید...خوش..میگذرونید...در حالی که اون بیرون....." آنیتا بغضش را قورت داد و ادامه داد:" مرگخوار ها 6 نوزاد جادوگر رو دار زدند!!"
همه ی اعضا آهی کشیدند و به فکر فرو رفتند.
دامبلدور جلو رفت و قطرات اشک را از گونه های آنیتا پاک کرد و آرام در گوشش زمزمه کرد:" دخترم قوی باش.." و آنیتا سرس تکان داد و با غضب به اعضا نگاهی کرد و فریاد زد:" کی می یاد تا مرگخوار ها رو نابود کنیم و انتقام بگیریم؟؟؟"
اعضا دستها رو بالا بردند و با قدرت فریاد زدند:مــــــــــــــــــا!!!
آنیتا نگاهی به پدر انداخت و دامبلدور و به نشانه ی تایید سری تکان داد و گفت: آنیتا میتونی دنی رو روبراه کنی؟؟؟
آنیتا به دنی که داشت بالا و پایین میپرید نگاهی کرد و گفت:" توهم زا خورده؟؟
الستور به ناباوری: تو از کجا فهمیدی؟؟
آنیتا: معجون سازی درس مورد علاقه ی منه.
و کاغذی به دامبلدور داد و رفت تا با کافه دار صحبت کنه.
دامبلدور به اعضا گفت:" همه برن پشت اون میز.
و همه با تبعیت رفتند سر جاهاشان.
دامبلدور در حالی که عینکش را جابجا میکرد:" این اتفاق ناگوار، 10 دقیقه ی پیش در آپارتمانی 6 طبقه در خیابان 17 گرین لند اتفاق افتاده .
گریفیندور: اولین قدم چیه؟؟
بیل با اجازه گرفتن :" با خبر کردن اعضا
لاوین:" دومین قدم؟؟
الستور:" فرستادن چند نفر به محل جنایت بررسی اطلاعات در کافه!!
دامبلدور سری تان داد و با غرور گفت:" و این صدا، صدای چیست؟؟؟
همه ی اعضا و آنیتا و دنی که تازه خوب شده بود فریاد زدند: " محفل ققنوس"
و با دستور دامبلدور برای انجام وظایف از کافه خارج شدند تا اعضا را به کافه بیاورند.

خب جدي بودن خوبه و من واقعا لذت ميبرم كه يه همچين عضوي داريم كه جدي و خوب مينويسه!...آفرين!...الان تويه سايت همه از دم به غير از چند نفر كه يكيشونم شما باشيد طنز نويس هستن كه اين خيلي به نفع سايت نيست!...حتي خود من هر چقدر سعي ميكنم فقط جدي بنويسم نميتونم و خيلي جاها طنز هم بخوام نخوام قاطيش ميشه!...پس بدون كه جدي نوشتن يه هنره!...آفرين!...روش كار كن!
در جاهايي از نمايشنامه كمي آدم گيج ميشد...مثلا:«دامبلدور در حالی که عینکش را جابجا میکرد:" این اتفاق ناگوار، 10 دقیقه ی پیش در آپارتمانی 6 طبقه در خیابان 17 گرین لند اتفاق افتاده.»....در اينجا اصلا معلوم نشد كه چرا دامبلدور يه چنين حرفي رو زده و چرا اصلا به بقيه گفت كه همه برن پشت اون ميز!...يا شايد حداقل من متوجه نشدم!...در كل سعي بايد بشه كه نمايشنامه از چيز مجهولي شكل نگيره و تا حد امكان همه چيز معلوم باشه و همه بفهمن كه چي شد!اتحاد محفل رو هم بد نشون ندادي و در ضمن خيلي عالي از اون قدرت خارق العادت استفاده ميكني!...من همون موقع ثبت نامت تويه محفل گفتم كه اين سوژه زياد ميسازه و ميتوني ازش استفاده كني كه ميبينم يه همچين چيزي شده و داري ازش استفاده ميكني!...پس يه آفرين ديگه در اينجا حقته!

نمره از 100»»»» 75....يعني خوب!

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۸ ۹:۵۲:۰۸

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
#28

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
این اولین پست منه اگه بده به بزرگی خودم میبخشمتون
____________________________________________
همه در تعجبن که کدوم اژدها و در کدوم نقطه حضور پیدا کرده که دنی داره مثه چیز!!! ازش میترسه.
دنی در حالی که از ترس حالت هیستریک بهش دست داده گفت:
دامبی : آخه چیو از کجا ببریم کدوم ور؟ بابا معادله 3 مجهولیه نمیشه حلش کرد....
دامبی در حالی که دستی به ریشش میکشید ناگهان بالای سرش یه لامپ 200 ولت روشن میشه.
ناگهان......عمو برقی از در کافه وارد میشه.
عمو برقی : هرگز نشه فراموش...لامپ اضافی خاموش...، برادر لاقل اونو بکنش کم مصرف اینجوری که فیوز شهر میپره......بابا نیرو نداریم، انرژی نداریم، انقده برق مصرف نکنین دیگه.....
و از در میره بیرون...... همه اعضای حاضر در صحنه محو این قضیه میشن تا دوباره دنی سکوت رو میشکونه:
وای مامان....آتیش پروند طرفم، آی شلوارم آتیش گرفت، آی اونجام سوخت......وای نه اینجامم که سوخت.......
دامبی : فهمیدم بچه ها.....دامبی میره به سمت صاحب کافه و میگه : به اینا چی دادی خوردن؟ ها ها ها ها ؟
کافه چی : بخدا هیچی....یعنی چیزه، بهشون نوشیدنی داغ دامبی : بده ببینم لیوانشون رو....
کافه چی از ترس زود لیوان رو میده به دامبی.
دامبی با کله میره توی لیوان و لیوان رو میاره بالا، ولی سرش از توی لیوان بیرون نمیاد، کافه از حنده میترکه چون دماغ دامبی توی لیوان گیر کرده، دامبی خم میشه و سعی میکنه که با کمی فشار و زور و استفاده از قدرت بدنی دماغش بیاد بیرون....ولی از بدشانسی مودی این صحنه رو میبینه.....از شدت ذوق و شوق از لوستر سقف آویزون میشه و به سمت پایین با زاویه میپره آما....آما دامبی راست وایمسته و مودی برخورد شدیدی با دامبی انجام میده که نتیجه اش این میشه:
ابتدا دماغ دامبی میخوره به زمین، لیوان میشکنه، دامبی میخوره زمین، مودی میفته روش......
دامبی : آخخخخخخخخخخخخ.......
مودی از جاش بلند میشه و میره د
دامبی نوک بینیش رو میخارونه و میگه : به گمونم این تو ماده توهم زا ریخته شده....بله....حدسم درسته، این تو از ماده توهم زا استفاده شده. فق باید یه نفر اینجا باشه که از معجون ها سر در بیاره تا ثابت شه این قضیه....اون وقت.....
و برمیگرده به سمت کافه چی...ولی کافه چی کجاس؟...

(نکته رول نویسی : دنی هنوز دست از جیغ و داد برنداشته)


اوه لاوين!پستت واقعا زيبا بود!....به جرات ميتونم بگم در همين چند روزه كه نمايشنامه هات رو خوندم اين يكي از بهترين نمايشنامه هات بود.در حالي كه من به دنبال يك نمايشنامه جدي از بچه ها هستم شما باز نمايشنامه كميك مينويسي....البته اينش بده كه ما الان نمايشنامه جدي كم داريم ولي خب نمايشنامت زيبايي خاص خودش رو داشت و تمام خوبي هاي يك پست موفق كميك رو داشت.
فقط يه مشكلي كه بود نحوه پاراگراف بندي بود كه البته نحوه پاراگراف بندي از زيبايي هيچ نمايشنامه اي كم نميكنه.
به نظرم ميتونستي تيكه بابابرقي رو يه كم جالب ترش بكني و ميشه گفت يه ذره تكراري بود.مثلا ميتونستي جملات بابابرقي رو عوض كني.البته نظر من بود!
يه چيز جالب ديگه اي كه در نمايشنامت ديدم و خودم هم جديدا اين طوري مينويسم نحوه شرح وقايع است.يه جورايي در قسمت هايي كه داري وقايع و اتفاقات و اون مكان رو تعريف ميكني حالت خودموني داره و مثل داستان تعريف كردن ميمونه كه به نظرم فكر بدي نباشه.خودمم از اين به تازگي استفاده ميكنم و جواب داده.
يه مشكلي هم كه نمايشنامت داشت كه البته به خاطر طنز بودنش زياد جدي نميگيريمش اين بود كه به هر حال دامبلدور و ولدمورت دو نقشي هستند كه بايد قدرتشون هميشه حفظ بشه و بايد براشون ديالوگ هاي قوي هم انتخاب بشه كه يه جورايي اينو رعايت نكردي.

دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۹ ۲۲:۳۵:۰۴

[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
#27

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
من یه داستان جدیدو شروع کردم آخه نمایشنامه های قبلی مال خیلی قبلن و با وضعیت حال سازگاری ندارن

$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
یه بعد از ظهر قشنگ پاییزی بود . همه ی محفلی ها دور هم جمع شده بودن و خوش میگذروندن .
دنی : بیل تازگی چیکار می کنی ؟؟؟؟؟ راستی حال فلور چه طوره ؟
بیل : اونم خوبه با مامان باباش رفته مسافرت ..... منو باخودش نبرده .
دنی : خب ببین اگه شما ازدواج کنینو برین سر خونه و زندگی تون دیگه از مشکلا پیش نمیاد .
در طرفی دیگر .
سیریوس : ببین رونان بالاخره کیشت کردم .
رونان : تازه اول بازیه ....... به قول معروف :
طلسما رو آخر دوئل میشمارن
در سمتی دیگر .
دامبلدور : کارای محفل خیلی سنگین شدن واقعا دیگه وقت سر خاروندن ندارم .
گریفیندور : خب ما که هستیم بذار ما کمکت بدیم این قدر وسواس نشون نده بابا .
همه مشغول بودن که در کافه با صدای گوشخراشی باز میشه و نسیم سرد پاییزی صورت همه رو نوازش می کنه .
دو مرد ژنده پوش که صورتاشونو پوشونده بودن وارد کافه میشن ( شایدم زن بودن کسی چه میدونه ) اونا یه راست میرن پشت پیشخون پیش صاحب کافه و در تارکی انبار محو میشن .
دنی : ببخشید میشه یه نوشیدنی داغ دیگه برای من بیارین .
گارسون بعد از یکی دو دقیقه با لیوان نوشیدنی داغ که ازش بخار بلند میشد ظاهر میشه .
دنی همهی نوشیدنی رو یک دفعه بالا میکشه و میگه : عجب چسبید .
بیل : تنها تنها می خوری ؟؟؟؟
دنی :

$$$$$$$$$$$ ا ساعت بعد $$$$$$$$$$$$$
دنی : وای چه دایناسور بزرگی ...... کمک الا ن منو می خوره .... کمک .
بیل : بسه دیگه دن این قدر مسخره بازی در نیار .
دنی : به من نزدیک نشو ...... کمک .
دامبلدور : چی شده ؟؟؟؟؟!!!!
بیل : نمی دونم یهویی این جوری شد !!!!!
دنی : کممممممممممممممممممممممک .
ادامه دارد ...............



خب....ميشه گفت كه اين نمايشنامت نسبت به نمايشنامه هاي قبليت يك پيشرفت به حساب مياد.نمايشنامه زيبا و خوبي بود.ميشه گفت كه نمايشنامه به نمايشنامه داري پيشرفت ميكنه و اين خودش يك موفقيت بزرگه و معلومه كه داري كار ميكني و نمايشنامه هاي بقيه رو ميخوني....واقعا خوبه!
به نظرم يكي از بهترين قسمت هاي نمايشنامت اين بود كه ديالوگ هارو قشنگ به كار برده بودي.يعني وقتي آدم ديالوگش رو ميخونه پي به قدرت طرف ميبره و اين يكي از بهترين ويژگيهاي يك نمايشنامه ميتونه باشه.
در كل من هر چي به نمايشنامت نگاه كردم نكته منفي به خصوصي درش نديدم و اين نشون ميده كه رويه نقاط منفيش كار كردي.اميدوارم باز همين شكلي همين سير صعودي رو حفظ كني!
دامبلدور


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۹/۹ ۲۲:۳۳:۲۸

[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ چهارشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۴
#26

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
دارت ويدر خارج شد وبعد یک ساعتی دوباره دره کافه باز شد وگروهی وارد شدن!

یکی از آنان که به نظر میرسید رئیس بقیه است خیلی خشک و خشن ساکت زیر چشمی اطراف نگاه می کرد .

یک نفر از آن ور کافه بلند شد وگفت شما به نظر جانی میاین اینجا چی می خواین:


مردی که خشمگین به نظر می رسید رو به مرد کرد وگفت : تو کاراگاه نیستی


مرد که پشت میز خود کمی می لرزید گفت م م م من بله من کاراکاه ققنوس هستم کاری دارید:


تمام کسانی که چهره ناشناس داشتن و سر زده وارد شده بودن لبخند هایه مرموزی زدند .

مردی که به نظر می رسید رئیس آنها باشد گفت به دوستانت بگو

یه تراژدی بزرگ در اینجا به وقوع خواهد پیوست .

آنها مقداری نوشیدنی برداشتن ودر سیاهی شب غیب شدن


جادوگران


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱:۲۰ پنجشنبه ۹ تیر ۱۳۸۴
#25

ايگور كاركارف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۴ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۷:۴۰ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵
از بلغارستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
محل كافه تفريحاتي
تمام سفيدان دور تا دور همه نشسته بودند به خنده و شوخي سر گرم بودند نوشيدني مي نوشيدند و شادي مي كردند
نورها به خاطر باد ي كه از باز شدن درها به درون كافه وز يده بود كم شدند قامت بلندي در در هاي كافه ظاهر شد.
يكي از افراد كافه در حالي كه دستش مي لرزيد "قريبه خودت رو نشون بده" لرد دارت ويدر قدمي به جلو برداشت تمام كافه در سكوت فرو رفت به سختي مي توانستند قريبه را از سايش تشخيص دهند.
"بارتندر يه نوشندي آتيشين "‌كلماتي سردي كه از قريبه به گوش مي رسيد يكي از سفيدان كه او را شناخته بود "هي تو دارت ويدر نيستي تو تو حق نداريي بييا يي اينجا مالهه ماسست" ليوانش را به سمت لرد ويدر حركت مي داد.
دارت ويدر شمشيرش را در آورد نوري قرمز لحظه ي فضاي تاريك كافه را روشن كرد سپس صداي شكسته شدن ليواني به گوش رسيد حال مرد سفيد تنها دسته ي ليوان بزرگش در تكان مي داد و ليوان بر روي زمين افتاده بود
"نوشيدني من چه شد بارتندر" حال كه بارتندر از ترس به خودش مي لرزيد ليوان را به دارت ويدر داد دارت ويدر هم از كافه خارج شد براي چند دقيقه هيچكس هيچ كاري نكرد و در آخر هم كافه از مردم خالي شد.


Those were the days my friend
We thought they
'd never end
We'
d sing and dance forever and a day
We
'd live the life we choose
We'
d fight and never lose
For we were young and sure to have our way.


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
#24

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۸ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۴ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۴
از هاگزميد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 108
آفلاین
كتي:هي بده منم بخونمش...
اليور:بچه جان اينو به محفلي ها ميدن
كتي:اوپس....پسرم من عضو محفلم بهت ميگم بده ببينم..
در همون موقع ققنوس وارد ميشه
هي اينكه كتي خودمونه..چي شد سر زاخي رو گذاشتي رو سينش..
كتي:فعلا به اون قضيه بعدا تو كلوپ ميرسيم...
ققنوس:خب بيا يه كافه بخوريم
كتي:راستي اين سيستم چيه همتون به عوان افتخار گذاشتين پاي امضاتون....


آن روز همايون كه به عالم قفسي نيست..
اي مرغ گرفتار بماني و ببيني...


Re: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
#23

الیور وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۶ یکشنبه ۱ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 325
آفلاین
الیور وارد کافه میشه که میبینه همه ایستادن.به سیریوس میگه:چی شده میخوایم بریم هیبو سواری؟
سیریوس:ساکت اینجا یه ییغام مشکوک هست.
الیور ییغام رو میخونه و ساکت میشه
مودی: احتمال دلره کاره مگی باشه
ققنوس: مخالفم اون یه مدته که غیب شده.
مودی: آها یادم نبود
....








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.