یک هفته بعد
کافه تاریک وساکت بود واز شور و حال همیشگیش خبری نبود.محفلیها خسته و کلافه روی صندلیهای کافه ولو شده بودند.کالین ردای گل منگلی بنفشی پوشیده بود و با حسرت به سیریوس خیره شده بود.حدود بیست مرگخوار به همراه دامبلدوردور میز بزرگی نشسته و با نفرت به ارباب جدیدشان خیره شده بودند.
بالاخره بلیز زابینی سکوت کافه را شکست.
-متوجه شدین که؟تنها راه حل مشکل همینه.ما دیگه نمیتونیم این وضعو تحمل کنیم.یه هفته اس از دست این پیر مرد اعصاب نداریم.قیافه شو نمیشه تحمل کرد.
دامبلدور با خشم و ناباوری به بلیز نگاه کرد.
-زابینی؟؟چطور جرات میکنی؟؟
صدای ولدمورت که برخلاف همیشه مملو از عشق و عطوفت بود از گوشه کافه به گوش رسید.
-خواهش میکنم...دعوا برای چیه؟آروم باشین.آسلام شما رو هدایت میکنه.ضمنا خواهرا و برادرای مرگخوار چرا اونجوری درهم برهم نشستین؟قباحت داره.از برادران محفلی یاد بگیرین.لطفا خواهرا برن اون طرف.
سیریوس که اصلا ازحضور مرگخوارها در کافه راضی به نظر نمیرسید از جا بلند شد.
-خوب..اینجوری نمیشه.بیایین مشکلو حل کنیم.این دامبلدور ظرف این یه هفته سه تا محفلی رو کشته..هیچی هم نمیتونیم بهش بگیم.هر چی باشه یکمی دامبلدوره.اون تخته رو بذارین وسط میز.
محفلیها با انزجار کنار مرگخوارها دور میز نشستند.سیریوس چوب جادویش را در هوا به حرکت درآورد و زیر لب وردی را زمزمه کرد.هوای کافه ناگهان سرد شد.با وجودی که تمام درها و پنجره ها بسته بودند باد سردی شروع به وزیدن کرد.پس از چند دقیقه شبحی روی میز ظاهر شد و کم کم شکل گرفت.همه با ناباوری به شبح خیره شدند...مرلین بزرگ
مرلین خمیازه ای کشید وبه تک تک حاضرین نگاه کرد...نگاهش روی صورت ولدمورت ثابت ماند.
-اوه..من همیشه میگفتم جادوگران سیاه عاقبت خوشی ندارند.ببین چی به روز خودت آوردی.
ولدمورت با عشق لبخندی آسلاماتیک تحویل مرلین داد.
-خوب من میدونم مشکلتون چیه.واز الان بگم که از من انتظار حلشو نداشته باشین چون از دست همتون فوق العاده خشمگینم.الان هزار ساله دارین به تک تک اعضای بدن من قسم میخورین.مدالهای درجه یک و دوی منو میگیرین.دریغ از یک تشکر...دریغ از یک مجسمه یادبود.
-اهم اهم....
نگاهها به سمت بارتی برگشت.
-مرلین بزرگ.این مشکل ما رو کسی جز شما نمیتونه حل کنه.الان یک هفته اس این دامبل اومده تو خانه ریدلها لنگر انداخته و دستور میده.ارباب ما رفته تو وزارت سحرو جادو نشسته.همه مامورهای وزارت گذاشتن در رفتن.کالین هم که از صبحه اونجا نشسته و کاملا برخلاف شئونات آسلامی به سیریوس زل زده.اینجوری که نمیشه.
مرلین مشغول بررسی سه شخصیت مورد اشاره بارتی شد.
-اوهوم..درسته...این وضعیت برای وزیر اصلا جالب نیست.ولی کارزیادی از دست من برنمیاد.من فقط میتونم شخصیت یکیشونو بهش برگردونم.
محفلیها و مرگخوارها از جا پریدند.
-بشینین سر جاتون.من از دامبل و ولدمورت دل خوشی ندارم.دامبل که آبروی هر چی جادوگر سفیده برد.تام هم بدتر از اون.قیافه رو ببین برای خودش درست کرده.من فقط شخصیت کالینوبهش برمیگردونم.با این دوتا هرکاری میخوایین بکنین.من دیگه باید برم.چون دلم براتون سوخته میتونم یه راهنمایی کنم.این دوتا رو فقط یه معجون خوب میکنه.واونم معجونیه که از شصت و سه گیاه سمی تهیه شده باشه.باید معجونو درست کنین و به خورد سه نفر از اعضای گروه مقابل بدین.(محفلیها باید به سه مرگخوار بدن و برعکس)این معجون عوارض جانبی زیادی داره.کسی که از ازش بخوره تا یک هفته به حیوان یا حشره یا گیاه یا هر چیز دیگه ای تغییر شخصیت میده.مواظب باشین.
مرلین در مقابل چشمان متعجب همه لبخندی شیطانی زده و غیب شد.