در یک روز سرد و پاییزی اما تنها داشت در خیابان قدم میزد.
او به راه خود ادامه داد تا به خارج از شهر رسید .به طرف مکانی رفت که مخروبه به نظر می رسید.نزدیک تر شد. بالای سر در این مکان تابلویی گذاشته بودند که روی آن نوشته بود:قبرستان ...
ادامه ی نوشته نا خوانا بود...
اما در بزرگ را تکان داد و داخل شد.مکانی بود تاریک و خلوت.انگار سال هاست کسی به آن جا نیامده است.سنگ قبر ها به طور دلخراشی تو چشم میزدند.
روی قبر ها بسیار خاک گرفته بود و کثیف.
اما به طرف قبری که در وسط های قبر ها قرار داشت حرکت کرد.
همون لحظه صدایی پیچید.
کسی وارد شد و ...