اسنیپ که هنوز بدون هیچ حرکتی بر روی مبل نشسته بود، با بی تفاوتی گفت:
_ نمی دونم ..... شاید شما هوس نافرمانی از لردو کردین . اگه این جوریه باشه من ....
اسنیپ دیگر ادامه نداد چون از نور چشمان پلید آنان کاملا مشخص بود که سخنانش تاثیر لازم را گذاشته بودند .
سینرا و آرجینوس با حالی سرشار از ابهام و تهدید لحظاتی چند به یکدیگر نگریستند پنداری روانشان را وحشت مرموزی در برابر زندگی که همه چیز آن ناپایدار و پیوسته لرزان است فرا گرفته بود .
آرجینوس مثل این که اتفاقی به وقوع نپیوسته با دست به معتمدین اشاره کرد که آن جا را ترک کنند .
آنان نیز سر به زیر افکنده در حالی که سعی می کردند وقایع را در ذهن خویش حلاجی کنند سرسرا را ترک کردند .
آرجینوس ، سینرا و اسنیپ در آنجا تنها بودند .
خورشید به آرامی از پشت افق به بیرون می خزید . رگبار پرتو خورشید ، که همچون رشته های زرینی در هوا کشیده شده بود ، از گوشه ی پرده ها به درون می لغزید و با هراس بر زمین می ریخت و سایه روشن شگفت آوری بر کف پژمرده ی خاکستری رنگ رومیزیهای سفیدمی افکند.انسان چنین می پنداشت اگر مدتی به این طرح عجیب خیره شود ، می تواند به راز آن پی ببرد .
سینرا در حالی که غرق در این افکار بود نگاهی به بالا افکند و گفت :
_ خب ..... الان دیگه همه رفتن تا استراحت کنن ولی من خوابم نمی بره ...
اسنیپ نگاه مذبوحانه ای به وی انداخت . او به وضوح درک می کرد که چرا سینرا توان بر هم گذاردن پلک هایش را ندارد .
سینرا ادامه داد :
_ من فقط میرم تو اتاقم یه خورده استراحت کنم . این سم لعنتی مقدار زیادی از قدرتمو به تحلیل برد .
جمله ی آخر را اندکی آرام تر گفت و در حالی که در را بر روی پاشنه می چرخاند نفرین هایی را زیر لب زمزمه می کرد که به سختی شنیده می شدند .
آرجینوس و اسنیپ در آرامشی مغمومانه فرو رفته بودند . آرامشی که در سکوت خیالش گم می شدند و در رویاهای بی کرانش خواب را تجربه می کردند .
***** اتاق سینرا *****
سینرا آرام بر روی تختش دراز کشیده بود و به بالا می نگریست گویی چیزی در آن بالا توجهش را جلب کرده بود .
با خود می اندیشید چه خوب می شد اگر مادرش زنده بود او را یاری می داد ؛ ولی تصوراتش آن قدر بی رنگ بود که نمی توانست با آن ها زندگی آینده اش را رنگ آمیزی کند .
همه جا آرام و ساکت بود . پرده ی اتاقش را کنار زده بود و از پنجره هر از گاهی نسیم خنکی گونه اش را نوازش می کرد .
زیستن در پاییز و زمستان ، فصول اندوهبار پژمردگی و مرگ دشوار بود . روزهای ابرآلود تیره ، آسمان گریان و بدون خورشید ، شب های تاریک ، بادی که آهنگ افسرده می نوازد ، سایه های انبوه و سیاه ، بیابان های وحشت خیز و افسرده ی یخ زده تا بتون ،
درختان کفن به تن . تمام این افکار یک به یک از ذهنش می گذشتند و او را تنها می گذاردند .
به گذشته ها فکر می کرد . در آن زمان که دختربچه ای بیش نبوده . به یاد می آورد که هر روز در مقابل مادرش می نشست .
وی بوسه ای بر گونه های سرخ سینرا می زد و مو هایش را در حالی برایش شعر های محلی می خواند ، پشت سرش می بافت .
نا خواسته از جا برخاست و شانه ی آبی کوچکی را که روی میزی قرار داشت نوازش کرد . سپس به آرامی آن را بر روی موهای زیبا و خوش حالتش کشید و شعر های مادرش را زیر لب زمزمه کرد .
مدت ها از آن حادثه ی شوم می گذشت .
ابر های سنگین پاییزی بر سینه ی آسمان آهسته می خزیدند و اشک های سرد بر زمین تاریک و نفرین شده می افشاندند . درختان رقت انگیز زیر ضربات باد بیمناک جیغ می کشیدند و شاخه های عریان خود را به جانب ابرهای صامت دراز می کردند . صدای پایی خسته به گوش می رسید . با برخورد هر گامش با برگ های فرو ریخته ی نمناک خش خشی عبوس و حزن انگیز بر می خاست که سنگین و وهم آور بود و باد در این هیاهو زوزه کشان بر فراز کائنات گردش می کرد .
با شتاب به سوی در می دوید . با جثه ی کوچکش به سختی دررا
گشود.مرد بلند قامتی از دورها پیدا بود .
ابرهای ققنوس مانند در آسمان اوج می گرفتند و آن مرد هر لحظه نزدیک تر می آمد . مرد به نزدیکی در رسید .
پاهای سینرا کرخ شده بود . نمی توانست آنچه را که می بیند باور کند . پدرش در حالی که خونابه از سر و رویش کید می چکید جسد زن زیبایی را در آغوش گرفته بود .
_ نه ه ه ه ه ه ه ......
صدایی شنید . چشم هایش را به نرمی گشود . آهسته اشک هاییی را که از گوشه ی چشمش می لغزید پاک کرد .
سعی کرد منبع صدا را دنبال کند . شاهین زیبایی پشت پنجره نشسته بود و با نگاهی التماس آمیز به چشمان سینرا خیره شده بود .
ندای قلبش می گفت که آن شاهین را در گذشته دیده است .
________________________________________________
خوشحال میشم اگه نمایشناممو نقد کنین . از نقدهای قبلیتونم ممنون ! راستی می تونیم در اینجاعکسهایی رو اگه متناسب و مناسب بودند در آخر نمایشنامه هامون پیسوت کنیم یا نه ؟ ممنون!
دنیل واتسون عزیزاین جمله ی " به حق ریش مرلین ! من به تو چی بگم دنیل " تکراری شده و من جز کلمه " آفرین " و نمره ی " ع " به عنوان عالی، چیز دیگری برای بخشیدن به این نمایشنامه ی زیبا ندارم ... همه چیز علل الخصوص قسمت های ادبی واقعا عالی بود و امّا ... پیشنهاد !با توجه به اینکه خواننده های عزیزمون حوصله خوندن پاراگراف های ادبی رو ندارن ! و اکثرا ترجیح میدن، از ادامه ماجرا با جملات هیجان انگیز و در عین حال ساده مطلع بشن؛ بهتره از حجم بندهای ادبی بکاهیم و کمابیش از روش ساده نویسی استفاده کنیم ... درواقع رعایت این نکته گیرایی متن نوشته شده رو بیشتر کرده و ناظرین رو به آرزوی خودشان که " ای کاش یه پست کوتاه و در عین حال جذاب تو انجمن ببینیم " می رساند !رعایت حد اعتدال در هر زمینه به ما کمک میکنه اثری جذاب خلق کنیم . بارها گفتم هر شخصی استعداد خاص خودش رو داره و من البته این استعداد نویسندگی شما رو تحسین میکنم، ولی باید توجه داشته باشیم یک داستان اشتراکی رو باید کمابیش با دیدگاه و استعداد دیگر عزیزان پیش ببریم، تا توازنی بین پستها برقرار بشه. مثلا دوستی باید سعی کنه مثل شما خوب بنویسه ( توجه کنید، خوب نوشتن مثل شما با تقلید یا کپی از آثار شما فرق داره ! مخاطب: همه ی خوانندگان ) و شما نیز سعی کنید کمی ساده تر بنویسید ... در این حالت تفاوتها از بین رفته و ما توانسته ایم به یکی از اهداف تاپیک مورد نظر برسیم !انتقاد !کمی فقط کمی در نوشتن عجله نکنید، مطمئنا این غلط های املایی نیز کاهش یافته و البته جملات پخته تر خواهد بود ( سعی کنید حداقل دوبار نوشته خودتون رو با دید خواننده ها بخونید ... ما این پستها رو برای یادگار اینجا نمی ذاریم و هدف همه ی ما اینه که خواننده عزیز از خواندن متنمون لذت ببره )دوستان اسنیپ باید از این ماجرا خارج بشه ! ( هنوز ابهام و تردید زیادی در بد و یا خوب بودنش وجود داره ) وجود هیچ شخصیت ادبی تا بدین گونه در ابهام نبوده، رولینگ مطمئنا از اینکه ما رو تو شک و تردید گذاشته لذت می بره، پس ما هم باید راه رهبر عزیزمون رو پیش بگیریم ! اجازه بدین تا آشکار شدن حقیقت، اسنیپ در شخصیتی دو گانه فرو بره ... ازش نه بد من و نه گود من بسازید !!! ( حد اقل در جاهایی که من نظارت می کنم، این لطف بزرگ رو مرحمت نمایید ... متشکرم نارسیسا )راستی میتونی از تصاویری که در ارتباط با سوژه ها هستن در پست خودتون استفاده کنید ( حجم تصویر هر چه کمتر بهتر )
[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا