هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ جمعه ۲۳ دی ۱۳۸۴
#10

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
در نور اندكي كه از مشعل هاي آرجينوس و سينرا متصاعد مي شد توانستند تالار نسبتا بزرگي را ببينند.كسي تمايلي براي داخل شدن نشان نمي داد ، گويي نام دالان مرگ مانعي براي ورود محسوب مي شد.
لرد ولدمورت اولين نفر از آن جمع پنج نفره بود كه قدم به داخل گذاشت.
قدمهايش سكوت دالان را مي شكست...سكوتي كه براي سال ها كسي بدان تجاوز نكرده بود.
لرد چوبدستيش را در آورد و بلافاصله نور اندكي بر روشنايي آنجا افزود.ديگران پشت سر رهبر بي باكشان با كمي اضطراب وارد شدند.حال دالان روشنتر بود.
ديوار هايش بر خلاف ساير قسمت هاي قلعه سياه بودند و نور را به سختي منعكس مي كردند.هيچ روزنه اي بر روي ديوار ها بجز دري كه از آن وارد شده بودند وجود نداشت.خاك زيادي تمام فضا را فراگرفته بود كه از وضوح ديدشان مي كاست.
در گوشه اي كتاب خانه اي چوبي قرار داشت كه چندين كتاب قديمي و رنگ و رو فته را در خود جايي داده بود. و كمي جلوتر دستگاهي عجيب و تختي فضا را اشغال كرده بودند.
دالان را بدون در نظر گرفتن اين اشيا - با توجه به وسعتش - مي شد خالي فرض كرد.
هيچ كس تصوري از آنچه لرد سياه را به اين اتاق متروك كشانده نداشت.همگي گيج و سردرگم بودند. از چهره ي خود سينرا و آرجينوس هم مي شد فهميد كه نخستين بار است كه قدم به اين جا مي گذارند.
سر انجام پس از لحظاتي كه با سكوت سپري شدند لرد شروع به صحبت كرد.
در صداي بي روح و احساسش اينبار چيزي نهفته بود.شايد اندك تاسف و تمسخر.....؟!
- جاي ناراحتي داره كه اين مكان دست نخورده باقي مونده.شايد اگر شما هم از قدرت هاي اين جا آگاه بوديد همين نظر را داشتيد.
و نگاه بي روحش به سينرا و آرجينوس دوخته شد.
هردو در حالي كه دستپاچگي آشكاري در رفتارشان موج مي زد شروع به صحبت كردند.
- ما وقتي اومديم اينجا....
- كسي نگفته بود....
- فقط دالان مرگ....
- كافيه!
صداي لرد صحبت هاي پريشان آن دو را قطع كرد.سينرا آشكارا از اين بر خورد دلگير بود و با ناراحتي به پسر عمويش نگاهي انداخت.
لرد ولدمورت به سمت كتابخانه قدم برداشت.با هر قدمش گرد و خاك زيادي به پا مي خواست.
دستش را بر روي سطح چوبي كتابخانه كشيد و با انگشتان سفيد و كشيده اش كتاب هارا لمس كرد.سپس به طور ناگهاني بر زمين نشست و كفپوش هاي سنگي را به زير دستاشن كشاند.چوبدستيش را بالا آورد و سنگ سوم را نشان گرفت.
نور هاي سبز،آبي و زردي از چوبدستيش خارج شدند.بالاخره صداي مبهمي شنيده شد و در برابر چشمان هيرتزده ي سايرين سنگ از جايش بلند شد و در كنار جاي قبليش با صداي تالاپي به زمين خورد.
حفره اي در زير سنگ ايجاد شده بود.لرد دستان سفيدش را داخل برد و بسته ي خاكي اي را در آورد.از جايش بر خاست و با لبخند پيروزمندانه اي به ديگران چشم دوخت.
- اين بسته ي كوچيك تنها دليل آمدن من به اينجا بود......خوشحالم كه كسي زودتر از من دستش به آن نرسيده .......
حيرت و ناباوري همچنان بر فضا حاكم بود.
اما اينبار اين سينرا بود كه سكوت را مي شكست.با لحني كه اندك مغرورانه و شايد تنها اندكي توهين آميز مي نمود گفت:
- ولي اينجا كه جادوگران زندگي نمي كردند....
اما لرد باري ديگر صحبت هاي سينرا را نيمه كاره رها كرد.
- وقت براي اين صحبت ها نيست.مي خوام به شما داخل اين بسته رو نشون بدم چون براي كارها بهش نياز داريد.
بسته را گشود.داخلش يك قطب نما قرار داشت.
پيتر نتوانست جلوي خودش را بگيرد و گفت:
- ولي اين به چه درد ما مي خوره؟
نگاه لرد ساكتش كرد و ..........



پیتر عزیزم نمایشنامه یا مینی داستانت ( تازگی به این کلمه رول بدجوری گیر میدن، که - آی - رول یعنی ایفای نقش ! ) خب منم تصمیم گرفتم، از این به بعد دیگه از این کلمه مقدس استفاده نکنم ... بله عرض می کردم مینی داستانت واقعا عالی بود، یعنی همون نمره ی " ع " سمج خودمون رو با کمال عزت و افتخار گرفت !
همه چیز سر جای خودش بود " فضا سازی، دیالوگها، از همه مهم تر روند ماجرا " و البته نوشته با اینکه کوتاه بود، ولی کاملا تونست در چند سطر سوژه اصلی رو به نفر بعد بده و هر چند من مونده بودم با این قطب نما چیکار کنیم که این همه برای لرد عزیزمون مهم و با ارزش شده، که دنیل واتسون عزیز با تخیلات تریلری اش پاسخ سوالم رو داد ...
راستی یکی دو تا غلط املایی کشف کردم که احتمالا با وجود کمی عجله و یا اشتباه تایپی ایجاد شده و با توجه به اینکه بارها گفتم منتقد انتقاد نکنه، گویی نقدش یه عنصر مهم حیاتی کم داره، گفتم این رو هم به نقدم اضافه کنم شاید بشه با اکراه اسم نقد رو روش گذاشت !
به هر حال گذشته شوخی، قادر به کشف ایراد خاصی که بسیار چشم گیر باشه، تا من با چشمای بسیار ضعیفم بتونم ببینمش، نشدم و خلاصه کلام ... دوست عزیز امیدوارم هر روز موفق و پیشرفته تر از دیروز باشی ! نارسیسا بلک


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۳۰ ۱۷:۳۵:۵۴

[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ سه شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۴
#9

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
تقریبا نیمه های شب بود . تاریکی خیال پرور شامگاهان جهان را فراگرفته بود و سایه های شب خطوط مشخص افراد و اشیاء را محو می ساخت .
آتش کم نوری در شومینه سوسو میزد و آرجوس و سینرا در روی کلی نقشه ی قدیمی که حتی سطح اتاق را هم فراگرفته بودند در رویاهای شیرون خود سیر می کردند .
در فلزی زنگ زده به آرامی و با صدای گوشخراشی باز شد .
سینرا چشم هایش را به آرامی گشود و دستی به موهای زیبایش که روی صورتش ریخته بودند و زیبایی وی را دو چندان می کردند کشید .
دخترکوچک و فوق العاده زیابیی در حدود 12-13 ساله در آستانه ی در ایستاده بود و با چشمان درشت سبزش به سینرا خیره شده بود.
سینرا : الیزا چی شده ؟ ........ اتفاقی افتاده ؟
موهای مشکی الیزا در نسیم ملایمی که از یکی از پنجره های اتاق می آمد حرکت مواج ملایمی کرد .
الیزا : ببخشید ....... خانم یک مرد اومده که می خواد شما و ارباب
رو ببینه .
سینرا : یه مرد !..... نمی دونی کیه ؟
الیزا : می گه ...... لرد ...... لرد ......
هراس خاصی بر پیکر سینرا حاکم شد .
سینرا : خیله خب ..... باشه ...... ببرینش به اتاق مهمان . ما هم الان میایم .
دختر اطاعت می کند و با شق و رق خاصی اتاق را ترک می کند .
سینرا پیکر آرجینوس را که هنوز در خواب بود تکان می دهد .
سینرا : آرجو ..... آرجو ..... لرد اومده ......
آرجینوس با شنیدن نام لرد از ترس سیخ می شود .
آرجینوس : چی گفتی ..... ولی اون که ....
سینرا حرف او را قطع می کند .
سینرا : منم نمیدونم . فقط زودباش حتما کار مهمی بوده که این موقع اونم تو اوج فعالیت ما اومده . باید بریم اتاق مهمان .

** اتاق مهمان **
آرجینوس در را به آرامی باز می کند و با حالتی شک برانگیز وارد اتاق می شود . سینرا هم به دنبال او می رود .
لرد شنل سیاه یقه بلندی به تن کرده بود که او را هراس بر انگیزتز می کرد . اسنیپ و پیتگرو هم در کنار وی همچون نوکرانی دست و پا در بند ایستاده بودند . الیزا هم در گوشه ای از اتاق مشغول آمده کردن وسایل پذیرایی بود .
آرجینوس و سینرا دوباره احساسات قبلی خود را به یاد آورده بودند .
آرجینوس با صدایی لرزان : خب بشینید ....... کاری ...
لرد خیلی جدی تر از صبح به نظر می آمد . دیگر حتی از آن حالت شیطنت آمیز هم در چشمانش خبری نبود .
لرد : برای این کارا وقت نداریم ...... کار مهمی دارم . باید همین حالا به آزمایشگاه قلعه بریم . منظورمو که می فهمین . همون آزمایشگاه قدیمی !
سینرا : الان ...... شما که می دونین اون جا .....
لرد : امیدوارم حرفای امروز صبحم یادتون نرفته باشه .
ناگهان شیئی نقره گون در تلالو پرتوهای ماه که به زحمت از بین پرده های زخیم پنجره ها راه خود را باز می کردند می درخشد .
الیزا : آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
و هراسان به بیرون می دود .
سینرا با حالتی کاملا عصبانی دستش را به طرف پتیگرو میگیرد .
فورا یک صلیب کوچک نقره از دستان پتیگرو جدا می شود و در دستان سینرا قرار میگیرد (1) .
سینرا با شیطنتی خاص صلیب را لمس می کند .
اسنیپ به حدی تعجب کرده بود که نزدیک بود زمین بخورد .
اسنیپ در حالی که سعی می کرد تمام قدرت خویش را برای صحبت کردن بطلبد : یعنی شما روز رونده (2) هستین ؟!؟ اما شما گفتین که ......
آرجینوس لبخندی شیطان واره می زند و مکی جلو می آید .
آرجینوس : ما منظورمون این بود که خدمتکارای کوچولومون یه خورده به نور حساسن ..... این طور نیست سینرا ؟
سینرا سرش را به نشانه ی تایید تکان می دهد .
لرد که به نظر می آمد از اسنیپ ناامید شده : پس فکر می کنی واسه ی چی اینا رو انتخاب کردم ! از این خون آشامای ولگرد معمولی که تا دلت بخواد تو کوچه و خیابون ریخته . بهتره دیگه بریم .
آرجینوس : قبل از رفتن باید این اسبابازیا رو کنار بذارین ....... چون دو نفر دیگه هم باید همرامون بیان که به این جور چیزا حساسن .... می فهمین که ؟
لرد با خشم نگاهی به پتیگرو می کند .
پتیگرو : باور کنین فقط همین یکی بود ارباب ........ ارباب .
و شروع می کند به بوسیدن شنل لرد .
لرد با خشمی فزاینده شنلش را از دست او بیرون می کشد .
لرد : تو مایه ی ننگ منی ...... خب بهتره دیگه راه بیفتیم .
و به طرف در حرکت می کند .
سینرا بدون این که چیز دیگری بگوید انگشتان خوش ترکیب بلندش را بهم می زند .
مدت زیادی نگذشته بود که دو خون آشام جوان و بلند قد و خوش هیکل در آستانه ی در ظاهر شدند .
آرجینوس و سینرا جلو تر از همه به راه می افتند و بعد از آن ها لرد . پتیگرو و اسنیپ و در آخر از همه دو جوان خون آشام حرکت می کردند .
کسی حرفی نمی زد طوری که به نظر می آمد می خواهند به منطقه ی ممنوعه ای قدم بگذارند . حتی لرد !
از داخل دالان ها و راه رو های پر و پیچ و خمی می گذشتند و بی آن که اتفاق خاصی رخ دهد به راه خود ادامه می دادند .
از چند پله ی سنگی پر درز و ترک پایین رفتند و دالانی رسیدند که تمامی دیوار های آن را آینه هایی شکسته و خاک گرفته پوشانده بودند که در نواحی شکستگی می شد چندین تصویر از خود را مشاهده کرد .
آرجینوس دستش را به دور کمر سینرا انداخت و او را به خود نزدیک تر کرد . سینرا هم با لب های سرخ و برجسته اش بوسه ای به گونه ی سفید آرجینوس زد .
حالت خاصی در چشمان قرمز و بی روح لرد نمایان شد . به نظر می رسید که دارد به احمق ترین موجودات زنده ی دنیا نگاه می کند .
پتیگرو با صورتی هاج و واج به کمر اسنیپ زد .
اسنیپ در حالی که داشت از دیدن این صحنه های وهم برانگیز لذت می برد : چی شده؟
زبان پتیگرو بند آمده بود و فقط با دستش به آینه ها شاره کرد .
هیچ تصویری از سینرا و آرجینوس دیده نمی شد . فقط به نظر می آمد تو شنل نامرئی روی زمین کشیده می شوند و خاک ها را با خود جابه جا می کنند .
اسنیپ لبخند مرموزی زد و : یعنی تو تاحالا نمی دونستی که هیچ نوع از خون آشام ها تصویری در آینه ندارند ؟!
و به آینه های عقب تر اشاره کرد که در آن ها هم تصویری از دو خون آشام پشت سرشان دیده نمی شد .
پتیگرو در ابتدا خیلی تعجب کرد ولی برای این که بیش از این احساس حقارت نکند سعی کرد جلوتر از اسنیپ حرکت کند .
دوباره صدای دستان سینرا به گوش رسید .
دو خون آشام پشت سرشان با سرعت غیر قابل توصیفی به کنار سینرا رفتند و انگار که می توانستند ذهن وی را بخوانند با آتشی که از دهانشان خارج میشد دو مشعل کنار دالان را روشن کردند و به آرجینوس و سینرا دادند و با همان سرعت به جای اولیه خود بازگشتند .
با هر قدمی که بر می داشتند فضا تاریک و تاریک تر میشد و کم کم به جایی رسیدند که فقط نور دو مشعل دیده میشد . احساس می کردند که در یک سراشیبی گام برمی دارند و هر لحظه پاین تر می روند .
صدای آرجینوس با حالتی تکرار شونده در فضا پیچید .
آرجینوس : دیگه رسیدیم ..... دیم ..... دیم ......
تابلوی لجن زده ی سنگی کوچکی در بالای در چوبی کوتاهی به چشم می خورد که با خط کج و معوجی عبارتی روی آن تراشیده شده بود که به نظر می آمد با خون رنگ آمیزی شده باشد .
" دالان مرگ "
آرجینوس با دست آزادش به در زد . در با صدای گوشخراشی باز شد و نور کور کننده ی ماه همچون خنجری فولادین تاریکی را شکافت .
ادامه دارد ......
__________________________________________
(1) خون آشام های عادی نسبت به بعضی چیزاها حساس هستند از جمله : نور خورشید . نقره . سیر ( در صورتی که بخورند ) . صلیب . کتاب های مقدس و .....
(2) خون آشام ها در کل به سه دسته ی اصلی تقسیم می شوند :
1. خون آشام های عادی ( vampires ) : که به موارد بالا حساس هستند . موقعی که انسانی خون آشام می شود به او فقط یک هدیه خاص داده می شود برای مثل قدرت غیب شدن . پرواز . آتش . سرما و ...
2. نیمه خون آشام ها ( half vampires) : که از قدرت کمتری برخوردار بوده و معمولا از ازدواج یک انسان و یک خون آشام به موجود می آیند .
3. روز رونده ها ( day walkers) : اگر خون آشامی لیاقت زیادی داشته باشد به یک روزرونده تبدیل می شود . در این صورت به هیچ یک از موارد بالا حساس نبوده و دارای قدرت های بی نظیری می باشند .




به حق ریش مرلین ... من به تو چی بگم دنیل واتسون !
رولت از چند وجه مهم واقعا عالی بود و از چند وجه مهم تر واقعا ضعیف و با توجه به این مسئله من مجبورم یه " ق " به عنوان قابل قبول بهت بدم !
نکته اول: لرد سیاه برای ورود به خونه مرگخوارانش، مطمئنا با توجه به شناختی که از خصوصیات اخلاقی اش داریم، از صاحب خانه اجازه نمی گیره ( سینرا و آرجینوس هم به نوعی جزو مرگخواران خون آشام لرد هستند ) هدایت اون ابرجادوگر و یا ارباب بزرگ، به اتاق مهمانان کمی بیش از حد دور از ذهن و حقیقت هست که البته اگر رولهای قبلی رو با دقت مطالعه کنید و پایه های نوشته زیباتون رو بر مبنای نوشته دوستان عزیزی قبلی قرار بدید، چنین مشکلی پیش نمی یاد.
نکته دوم: شخصیت اسنیپ بزرگ رو کمی زیادی کوچک کردی، در حد پیتر پتیگرو ! و این یکی از ضعفهای بزرگ رولت هست، همه از اقتدار و محبوبیت اسنیپ نزد لرد سیاه مطلع هستن.
نکته سوم: درباره ی نامرئی بودن خون آشامان درون آئینه ها و البته آتشی که از دهان دو نوچه خون آشام سینرا خارج شد ! خب صحنه ای تخیلی بود که در نوشته ات استفاده کردی، ولی من تا به حال چنین چیزی رو در دایرة المعارف خون آشامان نخوندم !! و البته اون صحنه ی ناموسی در برابر لرد سیاه ! درحالی که قبلا نوشتی با دیدنش دست و پاشون از ترس می لرزه، کمی عجیب و غیر عادی هست !
اینها همه نکات ضعف رولت بود و من به نکات مثبت اشاره ای نمی کنم، چرا که کاملا آشکار هست و هر خواننده ای از چنین نوشته ی نسبتا روان، جذاب و جالبی لذت خواهد برد، فقط کافیه وقت بیشتری برای رولهات بذاری، تا نمره سمجت از سطح " ع " به عنوان عالی، بگذره ! موفق باشی نارسیسا بلک

راستی از اطلاعاتت درباره ی خون آشام ها ممنون، برای دوستانی که مایل هستن در این در این تاپیک پست بزنن مطمئنا مفید خواهد بود


ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۰ ۱۲:۳۰:۱۸
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۲۰ ۱۹:۲۹:۴۵

[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
#8

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
لرد ولدمورت با نگاهی بی احساس باری دیگر به اطراف اتاق نگاهی انداخت و سپس به سمت یکی از مبلهای زیبای قصر رفت و روی آن نشست و بار دیگر به دیوارهای قصر نگاه کرد
آریجنوس و سینرا که معذب شده بودند زیر چشمی نگاهی به هم انداختند . قطعا هیچ کدومشون انتظار اینو نداشتند که ولدمورت بخواد اونجا بمونه . آرجینوس کمی روی صندلیش جابه جا شد تا بلکه بتواند توجه ولدمورت را به خودش جلب کند اما ولدمورت کوچکترین توجهی به او نکرد و فقط با نگاه خیره اش به تابلوی مردی ناگاه کرد که زیر آن نوشته بود :

اولین وارث قصر زیبای فرانکشتاین

مدتی در سکوت سپری شد ناگهان آرجینوس و سینرا صدای فریادهای وحشت زده ای رو شنیدند که از محوطه بزرگ قصر شنیده میشد . آرجنیوس که از این صدا خوشحال شده بود نگاهی به ولدمورت انداخت تا واکنش او را نسبت به این قضیه ببیند اما ظاهرا ولدمورت کوچکترین علاقه ای به این قضیه نداشت .
صدای فریادهای وحشت زده همچنان شنیده میشد . آرجینوس آروم بلند شد و به سمت پنجره رفت پرده سیاه رو کنار زد و به بیرون نگاه کرد .
مه غلیظی آسمان رو پوشانده بود و از تابش مستقیم نور خورشید جلوگیری میکرد و باعث میشد که آرجینوس بتواند به خوبی فضای بیرون قلعه را ببیند . او به محوطه قلعه نگاه کرد چشمش به مرد درشت اندامی افتاد که در میان چند تن از خون آشام ها گیر افتاده بود . با اینکه سر و صورت آن مرد از خون سرخی پوشیده شده بود اما همچنان مقاومت میکرد . و سعی میکرد خون آشام ها را از خودش براند
سر انجام یکی از خون آشامان گلوی آن مرد و تقریبا پاره کرد . مرد بی حرکت روی زمین افتاد چند لحظه گذشت دوباره مرد از جایش بلند شد و در حالی که رنگ صورت و چشمانش تغییر کرده بود دنبال بقیه خون آشامان راه افتاد و وارد قلعه شد . گویی هیچ اتفاقی رخ نداده بود
آرجینوس دوباره پرده را کشید و برگشت سر جای خودش نشست ولدمورت همچنان بی تفاوت روی مبل نشسته بود و بدون کوچکترین توجهی به آنها داشت تابلوهای روی دیوار رو نگاه میکرد . تابلوهایی که روزگاری نقاشی های درون آن با لبخند برای صاحبان آن قصر دست تکون میدادند . اما در آن روزگار ترجیح میدادند خودشون رو بخواب بزنند تا مجبور نباشند با صاحبان فعلی قصر رو به رو شوند .
ولدمورت که متوجه نگاه خیره آرجینوس شده بود از تابلو ها چشم برداشت و مستقیم به چشمان آرجینوس نگاه کرد بلافاصله آرجینوس سرش رو پایین انداخت ولدمورت با صدای بلندی گفت : خب آرجینوس میبینم که همچنان در حال گسترش دادن نژادتون هستین !
آرجینوس از اینکه ولدمورت پای این بحث رو به وسط کشید بسیار خوشحال شد . برای همین گفت : بله ارباب... ما توی این مدت کم که در اینجا ساکن بودیم تقریبا 40 نفر رو تبدیل به خون آشام کردیم
لرد از روی مبلش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد . مدتی در سکوت سپری شد سپس ولدمورت گفت : آرجینوس میدونی من از تو چی میخوام ؟
آرجینوس در حالی که دندانهای نیشش رو به نمایش گذاشته بود با لبخندی گفت : بله ارباب ! من تمام سعیم رو در بوجود آوردن ارتش خون آشامها انجام میدم به زودی شما شاهد لشکر بزرگی از خون آشام ها خواهید بود !
ولدمورت ناگهان با لحن خشنی گفت : آرجینوس بهتره بدونی که ولدمورت همیشه به خادمان وفادارش پاداش میده اما هیچ وقت خادمانی را که از دستورات سرپیچی کنند را نمیبخشد !
آرجینوس احساس کرد که پاهایش سست شده اند . نگاهی به پاهایش انداخت و لرزش خفیفی رو در آنها احساس کرد ولدمورت که بخوبی متوجه ترس آرجینوس شده بود بی رحمانه ادامه داد : پس سعی کن که هیچ وقت از دستورات لرد ولدمورت سرپیچی نکنی تا مجازات نشی !
آرجینوس با صدایی آمیخته به ترس و هیجان گفت : چشم ارباب من سعی.....
ولدمورت حرف آرجینوس رو قطع کرد و خطاب به سینرا با لحن عامرانه ای گفت : سینرا ! تو هم باید بهش کمک کنی ؟
سینرا که تا آن لحظه فقط داشت به حرفهای رد و بدل شده بین ولدمورت و آرجینوس گوش میکرد با شنیدن نام خودش از جا پرید و با صدایی غیر عادی گفت : بله ارباب
ولدمورت به سمت در حرکت کرد و انگشتان دراز و سفیدش رو روی دستگیره در گذاشت و در را باز کرد سپس برگشت و خطاب به آرجینوس و سینرا گفت : شما از این به بعد عضو ارتش هولناک من هستید من منتظر هستم که وفاداری خودتون رو به من ثابت کنید !
آرجینوس و سینرا با صداهای لرزانی گفتند : حتما ارباب
آرجینوس که اعتماد به نفسش را کاملا از دست داده بود با صدایی که به زور ازش در میامد گفت : ارباب پشیمون نمیشید .
ولدمورت گفت : من بزودی بر میگردم ! تا اون موقع منتظر عملکرد شما هستم !
قبل از اینکه آرجینوس و سینرا بتوانند جواب ولدمورت را بدهند ولدمورت از آنجا خارج شده بود........



بلیز زابینی نویسنده برتر هفته اول بهمن ماه !

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۷ ۲۳:۱۴:۳۸



قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۳:۴۵ دوشنبه ۱۹ دی ۱۳۸۴
#7

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
صحبت لرد تفكرات سينرا را در هم پاشيد...
- به نظر ميرسه در حال حاضر نكته ي پيتر در عين احمقانه بودن نكته ي قابل توجهي باشه!
سينرا در ذهنش به دنبال جمله اي ميگشت كه چند لحظه قبل پيتر گوشزد كرده بود.به نظر جمله ي خطرناكي مي آمد:
«« بايد بدونيد كه اطاعت نكردن هر دستوري باعث مرگتون ميشه»»
نيم نگاهي به آرجي انداخت و دوباره هم حسي خودش با آرجي را تجربه كرد.
هر لحظه اي كه ميگذشت حرف لرد در سينرا و آرجي تاثير بيشتري ميگذاشت و لبخند لرد نيز وحشتناك تر به نظر ميرسيد.انگار لرد هم همين را ميخواست.
اسنيپ سكوت نيم دقيقه اي را شكست...
-ارباب شما قرار نبود به اينجا بيايد.ميتونم بپرسم كه....
با حرف لرد دهان سوروس خود به خود بسته شد.اين سوالي بود كه هر كسي در آن شرايط انتظارش را داشت.
-سوروس ميببني كه اومدم.فكر نكنم احتياجي به گزارش كارهام به تو داشته باشم.
-نه ارباب!نه!من اصلا يه چنين منظوري نداشتم.ولي خب نقشتون چيز ديگري بود.قرار بود من و پيتر كار ديگه اي بكنيم.
پيتر تا لحظه اي كه اسنيپ نام او را به زبان آورد در فكر تعريف لرد از نكته اش بود.با شنيدن اسمش كمي جا خورد.هنوز دست سالمش انحناي خود را حفظ كرده بود.طبيعي به نظر ميرسيد.چندين سال موش بودن كار سختي به نظر مي آيد.
لرد بدون جواب دادن به سوال اسنيپ از جايش برخواست.انگار علاقه شديد به آن قلعه داشت، تا آنجا كه ميتوانست به دور و اطراف نگاه ميكرد.اما در همان حين حواسش به همه جا بود.زيرك تر از آن چيزي كه هر كسي فكرش را ميكرد.به اندازه كافي به دو خون آشام مهلت داده بود...
-شما بايد قبل از اين تصميمتون رو گرفته باشيد.
سينرا و آرجي براي چندمين بار به يكديگر نگاهي انداختند.به نظر ميرسيد چاره اي جز قبول پيشنهاد لرد نداشتند.چيزي كه در پشت رد پيشنهاد وجود داشت فراتر از مرگ به نظر مي آمد.
اسنيپ و پيتر با نگاههاي منتظري به سينرا و آرجي نگاه ميكردند.چند بار نگاه آرجي با نگاه اسنيپ تداخل داشت.
لرد همچنان در سالن قدم ميزد.جواب سوال خودش را ميدانست.نگاههايش به فضاي درون قلعه يك نگاه معمولي به حساب نمي آمد.يك نگاه همراه با حس مالكيت!
-به نظر جاي خوبي مياد.من فعلا اينجا هستم سوروس.با پيتر به قصر مالفوي ها ميريد.لوسيوس و دراكو رو براي من به اينجا مياريد.بعد از اون هم گورتون رو از جلوي چشمام گم ميكنيد!
براي اسنيپ ديگر اين بي احترامي هاي لرد جا افتاده بود.بعد از ماجرايي كه در هاگوارتز اتفاق افتاد انتظار نداشت لرد با او اينگونه برخورد كند.اما سخت در اشتباه بود.به نظر ميرسيد اشتباهي را كه خود نميدانست مرتكب شده بود.

لحظه اي بعد افراد حاضر در قلعه به سه نفر كاهش يافتند...


ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۱:۴۳:۴۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۳:۲۰:۴۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۳:۲۵:۳۲
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۹ ۱۴:۰۸:۴۶

شناسه ی جدید: اسکاور


قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۴
#6

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
نگاه همه به سمت منبع صدا چرخيد.
كسي با قدرت هر چه تمام تر در قلعه را ميكوبيد.آرجينوس نگاهي به آن دو مهمان انداخت.انگار كه منتظر بود كه يكي از آن دو آمدن همراهي براي خودشان را اعلام كند.اما صدايي از هيچ كدام نشنيد.
آرجينوس به سرعت بدنش را از مبل بزرگي كه مخصوص صاحب قلعه ساخته شده بود كند و لحظه اي بعد در حال باز كردن در قلعه بود.
دستش را به دستگيره چوبي در آويزان كرد.اما قدرتي در دستانش وجود نداشت.دوباره تلاش كرد اما بي فايده بود.دست ديگرش را به ياري آن دستش آورد و تمام وزنش را بر روي دستگيره انداخت.
در باز شد و همراه آن سرمايي جانگداز وارد قلعه شد.
سه نفر ديگر به مردي كه در را كوبيده بود نگاه ميكردند.مرد به عقب رفت و لحظه اي بعد سايه اي قدبلند تر در آستانه در ايستاد.اما آرجينوس حواسش جاي ديگري بود.به نظر ميرسيد در حال كشف علت آن واقعه ي ناگهاني بود.
سايه كه حالا در نور به صورت مردي شنل پوش در آمده بود، بدون دعوت به داخل قدم گذاشت.آرجينوس بالاخره به ياد فردي كه در را زده بود افتاد و نگاهي را نثار آن فرد كرد.اما بعد از آن از كارش پشيمان شد.
-فكر ميكردم مراسم جالبتري رو براي ورودم ببينم.
آرجي و سينرا در جا خشكشان زده بود.اسنيپ با نگاهي متعجب همه را زير نظر داشت و پيتر انگار به چيزي فكر ميكرد.
لحظه اي بعد پيتر خود را به اربابش رساند.
-ارباب من رو عفو كن!من نميدونستم شما تشريف مياريد.من رو عفو كن ارباب!
لرد ولدمورت مثل هميشه با همان قدمهاي كوتاه و تكراري اش به سمت همان مبل مخصوصي كه دقيقه اي قبل آرجينوس بر روي آن نشسته بود رفت و بر روي آن نشست.در همان حال كه مينشست كلاه شنلش پايين افتاد و صورت كريه المنظرش نمايان گشت.
چندين بار دستانش را بر روي كنده كاري هاي روي مبل كشيد.انگار از اين كار لذت ميبرد.صورت گرگي خشمگين كه از دهانش قطره هاي خون ميچكيد.
لرد نگاهي به دو طرف قلعه انداخت و خنده اي عجيب بر لبانش جاري شد.
-هكتور بهتر از شما به قلعه ميرسيد.به نظر ميرسه كه شما خلق و خوتون با اون فرق ميكنه.نكنه اصيل نيستيد؟
دو خون آشام براي اولين بار نگاهشان را از لرد تاريكي برداشتند و به يكديگر چشم دوختند.انگار در حال يكي كردن حرفهايشان بودند.
آرجي احساس كرد كه پس از يك دقيقه بالاخره خوني در رگانش جاري شده بود.
لحظه اي بعد آرجي شروع به صحبت كرد.انگار لرد با سوالش فرمان صحبت كردن را براي آن دو نفر صادر كرده بود.
-از اينكه كسي رو كه قراره باهاش همكاري بكنم رو ميبينم احساس كامروايي ميكنم!
سينرا در تك تك كلمات آرجي ترس و بي پروايي شديدي را احساس ميكرد.به نظرش رسيد بهتر است با حرفهاي خودش جملات ناهماهنگ آرجي را لاپوشاني كند.
-جناب لرد ما دو نفر خون آشام هاي اصيلي هستيم و اگر كمكي ازمون بر مياد دريغ نخواهيم كرد.
سينرا به چهره ي لرد نگاه كرد.انگار نه انگار كه آرجي و او لب به سخن گشوده بودند.هچ احساسي در آن چهره ي خشن ديده نميشد.انگار ديواري متحرك بود!
-اميدوارم اينطور باشه!
پيتر براي خودشيريني خود را بر روي زمين كنار مبل انداخت و شروع به تهديد آن دو خون آشام كرد...
-شما بايد بدونيد كه اطاعت نكردن هر دستوري باعث مرگتون ميشه.
لرد به تابلوهاي بزرگ روي ديوار نگاه ميكرد.تابلوهايي كه در عين متحرك بودن، به نظر بدون سكنه ميرسيدند.
-پيتر بهتره ديگه از اين نكته هاي احمقانه صرف نظر كني.برو سر اصل مطلب.ميخوام ببينم اين دوتا دوستمون چقدر ميتونن بهمون كمك كنن.
سينرا لحظه اي به اين فكر ميكرد كه لب به سخن بگشايد و بگويد««همين كمكهايي كه كرديم هم از سرت زياده!»»...اما هر چه كرد لبانش باز نشد.خشكي را بر روي لبانش احساس ميكرد.
همان لحظه لرد رويش را به سمت سينرا برگرداند و نگاهي مستقيم در چشمانش انداخت.
ميخواست چشمانش را از نگاه لرد برگرداند.اما انگار هردو تخم چشمش تحت طلسم فرمان بودند.چند لحظه بعد لرد شروع به سخن گفتن كرد، اما سينرا هنوز در حال فكر كردن به تصاويري از زندگيش بود ، كه در آن چند لحظه نگاه لرد به چشمانش ، ديده بود.
--------------------------------------------------------------------------
خب راستش من كمتر جايي به صورت كاملا جدي نمايشنامه هام رو مينوشتم.شايد به جرات بتونم بگم كه فقط در تاپيك""خانه هاي هاگزميد"" ، اون هم بعضي مواقع جدي مينوشتم.
چند بار كه با چند تا از دوستانم در مسنجر صحبت ميكردم اونها منو يك طنز نويس ناميدند.ولي من بهشون گفته بودم كه جدي نويسي من رو نديدند و براي همين از اين فرصت استفاده كردم تا بتونم نوشته هاي جدي خودم رو هم به شما و به اون دوستانم نشون بدم.
اميدوارم مورد قبول حق واقع بشه!!

پ.ن:و البته بايد بگم كه خودم ميدونم كه نوشتم حاشيه اي بود يه خورده، ولي بهتر ديدم كه روند داستان كندتر پيش بره بهتره.چون سوژه از سر و روي اين تاپيك ميباره!....البته خب دو نفر قبلي هم(نارسيسا و پيتر) مثل من حاشيه اي نوشته بودند.



آلبوس دامبلدور عزیز، دقیقا ... ما تصمیم نداریم به اصطلاح از کلی نویسی وقایع، برای نوشتن رولهامون استفاده کنیم، برای لحظه لحظه های چنین تاپیکی میشه یه حادثه فوق العاده آفرید و من به هیچ وجه با نوشته های کلی موافق نیستم و اینک نوشته شما با توجه به معیار کذایی ایجاد شده ( در پستهای قبلی ) نمره ی " ق " رو میگیره !دلایل: نقص و ایرادی که در جمله بندی ها، قواعد دستوری و کلا در سیر ناقص ماجرا کشف کردم ! ( راستش ما نمی خواستیم ولدی به این زودی وارد ما جرا بشه و البته قلعه برای فرانکشتاین هست نه هکتور کبیر، سینرا و آرجینوس هم با دوز و کلک اونجا رو تصاحب کرده اند ) و البته همه می دونیم تو طنز نویسی معمولا از زبان محاوره یا همون زبان خودمانی استفاده می شه و این مطمئنا کار نوشتن رو آسون میکنه، ولی وقتی می خوایم با یک سبک جدی و حرفه ای بنویسیم، باید خیلی چیزها رو رعایت کنیم، مثلا خود من با اینکه کلی تلاش و تمرین می کنم تا مثل خانم رولینگ بنویسم، ولی نوشته هام اگه توجه کنید پر از نقص و ایراد هست، سبک نوشتار به تمرین و مطالعه زیاد احتیاج داره، پس به شما که اولین رول جدی تون رو نوشتید، نمی شه زیاد خرده گرفت و کاملا طبیعی هست و البته نوشته ات با یک سری جملات و حوادث ابتکاری بسیارعالی از آب در اومده و همه ی این ها نشان از قدرت تخیل و نویسندگی ات در این سبک متفاوت داره، خب ... منتقدی که نوشته اش نقد شد
به حق ریش مرلین از من نشین غمگین نارسیسا بلک


ويرايش دامبلدور:

درسته.اين كار بهترين كاره!...چون همون طور كه گفتم سوژه از سر و روش ميباره!
در كل هدف من هم از اينكه لرد رو سريع به قلعه آوردم دو چيز بود كه اولين چيز! اين بود كه اولا در اين جور تاپيكهاي خوفناك! نكات مبهم زياد وجود داره(يعني بايد زياد وجود داشته باشه!) تا تاپيك رو جذاب كنه.به عبارت ديگه اين سوال در ذهن خواننده ايجاد ميشه كه ««چرا لرد ولدمورت همون موقع كه پيتر و اسنيپ رو براي صحبت با دو خون آشام فرستاده بود خودش هم به قلعه اومد؟»»
و اين ميشه نكته مبهمي كه خواننده ميتونه در پستهاي بعدي به جواب اون دست پيدا كنه كه اصلا خود اين باعث ميشه كه خواننده بشينه پستهاي بعدي رو هم بخونه!
دومين چيز! اينه كه به نظرم اگر لرد وارد ماجرا نميشد يه كم داستان طولاني و خسته كننده به نظر ميومد.درسته كه بايد از تك تك جاهاي اين قلعه به عنوان سوژه استفاده كنيم ولي استفاده بيش از حد از در و ديوار و پيكر قلعه! باعث خستگي خواننده ميشه و فكر كنم يه شوك ناگهاني كه همون ورود ناگهاني و با دليل مبهم ولدمورت به قلعه بود ميتونه خستگي خواننده رو از تنش دربياره.
به نظرم ميشه در حضور لرد سوژه هاي بهتري رو به وجود آورد.
در ضمن من فكر نكنم در مورد اينكه آرجي يا هكتور قلعه رو صاحب شدن صحبت كرده باشم!
من فقط گفتم مبلي كه براي رئيس قلعه ساخته شده بود.آيا از كسي اسم بردم؟....نكات نامرئي يك نمايشنامه اين جوري مشخص ميشه!

در ضمن كي گفته من اولين پست جديم بود؟
من گفتم كه زياد به صورت جدي ، جدي نويس نميكردم.ولي حالا ميخوام اين كارو بكنم و شروعش نمايشنامه اي به نام **ققنوس** در خانه هاي هاگزميد بود كه پي به استعداد خودم در جدي نويسي بردم! ...اصلا من از هر انگشتم هنر ميباره!

در كل اگر شما نقد كني ما ناراحت كه نميشيم هيچ...بلكه سر از پا نميشناسيم و البته سعي ميكنيم از خودمون هم در بعضي مواقع دفاعياتي را تنظيم كرده و به دادگاه مربوطه ارائه دهيم!
همين اظهار نظرهاي من و شما در مورد پست من باعث بالا رفتن سطح رول جفتمون ميشه!
يعني اصلا اگر دوست داشتي باز در پستهاي بعديم در اين تاپيك باز نقد پستم رو بگو و در روز در مورد كل پست بحث ميكنيم تا سطح رول جفتمون بره بالا.اين بهترين كار براي من و شما هستش....ياد گرفتن از يكديگر
...ايول!....من چقدر سطح رولم رفت بالا!!!
ممنون
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۵:۳۳:۵۵
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۸ ۲:۵۲:۴۰
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۸ ۲:۵۳:۴۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۸ ۲:۵۵:۱۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۸ ۳:۰۶:۱۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۸ ۳:۱۱:۵۱

شناسه ی جدید: اسکاور


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ جمعه ۱۶ دی ۱۳۸۴
#5

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
دوستان عزیزم نمایشنامه های هر سه شما خوب بود و من از این به بعد به عنوان ناظر و منتقد می خوام نمره های کارنامه ی سمج رو به رولها و نمایشنامه های ایفای نقش بدم، که البته به نظرم مشکل ترین کاری هست که تا حالا تو این سایت انجام دادم !

خب ... ابر کسس مالفوی عزیز، نمایشنامه ی خیلی خوبی نوشتی، ولی چون بعضی قوانین، از جمله استفاده به جا از طنز رو به خوبی رعایت نکردی، مجبورم یه " ق " به عنوان قابل قبول بهت بدم !

پیتر پتیگرو عزیز، ایراد خاصی نمی تونم از رولت بگیرم، نوشته ات عالی بود و من یه " ف " به عنوان فراتر از حد انتظار با توجه به نواقص نامرئی !!! به این رول زیبا می دم ! ( فکر می کنم واسه خود من هم یه همچین نمره ای بگیره )

هوکی عزیز، اگه رول پیتر " ف " گرفته باشه با توجه به این معیار ایجاد شده، مجبورم به تو هم یه " ق " به عنوان قابل قبول بدم، هر چند که همون طور که گفتم نمایشنامه تو و ابرکسس مالفوی نیزعالی بود، ولی اگه بخوایم با یک بی طرفی کامل قضاوت کنیم، نوشته ی پیترپتیگرو مطمئنا گوی سبقت رو از هر دوی شما ربوده و رولش مقدم بر چنین انتخابی هست و ... خلاصه کلام امیدوارم هیچ یک از شما عزیزان از نمرات سمجتون ناراضی و البته رنجیده خاطر از من نباشید !!!

ارادتمند شما نارسیسا بلک


دوستان عزیزی که می خوان در قلعه ی فرانکشتاین پست بزنن؛ توجه کنید، با توجه به این انتخاب که امیدوارم عادلانه بوده باشه، لطفا پست پیتر پتی گرو را ادامه بدید. چرا که بیشتر از سایر پستها در ارتباط با مسیر تایین شده ماجرای قلعه ی فرانکشتاین است

پنه لوپه عزیز متاسفم که مجبور شدم پستت رو پاک کنم چون هم کوتاه بود و هم این که لطفا مطالب بالا رو بخون


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۰:۲۸:۴۷
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۰:۳۱:۲۷

این نیز بگذرد !


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ جمعه ۱۶ دی ۱۳۸۴
#4

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
گفت:خوب.. آره... ببين سينرا-

صدايش با فرياد خشم سينرا قطع شد... سينرا در حالي كه صدايش از غم و خشم مي لرزيد گفت:
آرجينوس... من و تو اومديم اين جا كه تو آرامش زندگي كنيم... خوب... چند تا هم خدمتكار داشته باشيم... ولي ديگه نه براي اين كه... براي اين كه خدمتكار لرد سياه باشيم...

آرجينوس رويش را به سمت ديوار برگرداند و در حالي مه صدايش كم كم خشن مي شد گفت:
ببين سينرا... اين مي تونه تو زندگي مون خيلي تغييرات ايجاد كنه... يم تونيم به زندگيمون هيجان ببخشيم.. مي تونيم از يكنواخت بودنش كم كنيم... تا كي مي خوايم توي اين تالار بزرگ بمونيم و...
در حالي كه دستش را به سمت خون آشامان ديگر مي گرفت ادامه داد: و اين ها هم برامون كار كنن ... اگه همين جوري بخوايم همه رو مثل خودمون خون آشام كنيم و به دردي نخورن، ما هم به دردي نمي خوريم... ما بايد به خوني كه تو رگهامون جاريه افتخار كنيم سينرا...

سينرا با دستانش صورتش را پوشاند و گفت: آخه به چه قيمتي؟ ما مي خوايم كل دنيا رو بكشيم يا خون آشام كنيم كه چي بشه؟ اصلا... اين كار خطرناكيه... افراد دهكده از ما مي ترسيدن، ولي دليل نيست كه همه بترسن... شايد تو همين راه كشته بشيم...
و با گفتن اين حرف شروع به گريه كردن كرد... رويش را برگرداند و به سرعت به سمت طبقه‌ي بالا دويد...

آرجينوس محكم روي ميز ضربه زد و به خون آشامان كه با حيرت نگاهش مي كردند داد زد: برين تو اتاق هاتون... زود باشين... به چي نگاه مي كنين؟
همه در حالي كه زمزمه مي كردند به سمت اتاق ها رفتند و آرجينوس با ناراحتي خود را روي مبل انداخت...

» بيرون قلعه«
مردي به آرامي به ساحل قدم گذاشت... رداي سياه او روي زمين كشيده مي شد... خيلي آرام حركت مي كرد... گويا مي ترسيد كسي را از خواب بيدار كند... يك عدد مار كوچك از سوراخ بيرون آمد و به دور پاهاي او پيچيد، امّا مرد بودن توجه به او، به راهش به سمت قلعه ادامه داد... كم كم از روي صخره ها بالا مي رفت... قدم هايش محكم و استوار بود...

» داخل قلعه «
آرجينوس كه از دقايقي پيش بيرون نگاه مي كرد، ناگهان جا خورد... با سرعت زياد به مت بالا دويد و در راه فرياد زد: سينرا... سينرا بيا، لرد سياه داره مي آد... زود باش...

» بيرون قلعه «
مرد اكنون به در رسيده بود... به آرامي ايستاد و پس از لحظه اي، به آرامي به در ضربه زد...
________________________
نارسيسا جان... منم ادامه7ي مال خودت رو نوشتم... به قول پيتر خودت هرجور صلاح مي دوني دو نفر رو پاك كن!!!


به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ جمعه ۱۶ دی ۱۳۸۴
#3

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
- آره عزيزم قراره بياد.ولي امروز نه..... ظاهرا اول چند تا از اون مرگ خوارهاي بي عرضش رو مي فرسته و بعد خودش مي آد.
سينرا كمي قدم زد و به فكر فرو رفت.او هرگز تمايل قلبي براي كشتن نداشته. و هنوز به درجه ي وحشيگري پسر عمويش نرسيده بود.
تا بحال – شايد نه كاملا با رضايت خودش - ولي با پسر عموش همكاري كرده بود. هيچوقت اعتراض آشكاري را نسبت به صحبت هاي آرجي ابراز نكرد. اما، اين موضوع فرق داشت....آرجي مي دونست كه اون مخالفه براي همين هم از اول در جريان نگذاشته بودتش.
به آرامي و بدونه اينكه خودش هم متوجه باشد به اتاقش بازگشته بود. نگاهي به پرده هاي مشكي اتاق و ديوارهاي سفيدش كه تضادي زيبا ايجاد كرده بودند انداخت و گويي به ياد زندگي خودش افتاد......
...........................................................................
*خارج از قصر*
- من نمي فهمم كه چرا بايد صبح به اين زودي حركت كنيم؟اصلا چرا ما بايد به اين خراب شده بريم.......
دو مرد بر روي سراشيبي تپه اي زيبا در حال حركت بودند.يكي از آن ها پشتي خميده داشت و كوتاه قامت و فربه بود. صورتي گرد و مضطرب داشت.شنل سفري قهوه اي رنگش در برابر باد پيچ و تاب مي خورد و حركت را برايش دشوار مي ساخت.
مرد ديگر بلند قامت و لاغز اندام بود.صورتي جدي و عاري از هر گونه احساس داشت.
موهاي روغن زده اش در برابر آفتاب نيم روزي مي درخشيدند. او نيز شنل سفري به رنگ مشكي پوشيده بود كه به خاطر نوع جنسش در برابر باد از او به خوبي محافظت مي كرد.
- آخه سوروس چرا فنرير.........
مرد ديگر كه نامش سوروس بود ناگهان ايستاد.مرد ديگر كه پشت سرش بود محكم بهش بر خورد و كرد و تعادلش را از دست داد و به زمين خورد.
سوروس با خشم نگاهي به همراهش كرد و گفت:
- پيتر اگر همين الان خفه نشي قسم مي خورم كه دستورات رو ناديده بگيرم و از چوب دستيم استفاده كنم!
پيتر با نارضايتي نگاهي به سوروس كرد اما جرات مخالفت را پيدا نكرد.سرش را پايين گرفت و به آرامي به راه افتاد.
بعد از گذشت چندين ساعت بالاخره به دهكده اي كوچك رسيدند.بر روي تابلويي كوچك و زنگ زده به سختي مي شد عبارت "گرين لند" را خواند.
دو مرد به درون دهكده قدم گذاشتند.در نظر اول جاي متروكي بود اما مي شد نشانه هاي زندگي را نيز در آن مشاهده كرد.
كمي جلوتر به پيرمرد مفلوجي بر خورد كردند كه با عصاي چوبيش به سختي حركت مي كرد.
اسيپ لبخند تصنعي اي را بر روي لبهايش قرار داد و با لحن شاد و مودب ساختگي گفت:
- ببخشيد من دنبال يك جايي به اسم فرانكنشتا.......
پيرمرد پيش از پايان صحبت هاي اسنيپ با بيشترين سرعت در حالي كه بد و بيراه مي گفت دور شد.
اسنيپ شانه هايش را بالا انداخت و با همان لحن بي اعتنا و سرد رو به پيتر كرد و گفت:
- راه بيفت!
در امتداد جاده ي شمالي دهكده به راه افتادند.پس از حدود نيم ساعت پياده روي بوي شوري به مشامشان رسيد.كمي جلوتر از انبوه درختان كنار جاده كاسته شد و آنها توانستند دريا را ببينند.
به حركتشان ادامه دادند تا اينكه در مقابلشان تپه قرار گرفت و بر روي آن قلعه اي وهم آور.
ديوار اي قلعه سياه و بلند بودند و برج هاي آن گويي آسمان را لمس مي كردند.اندكي براي تماشاي اين منظره ايستادند و بعد به سرعت راه افتادند.
از تپه بالا رفتند و در مقابل درب ورودي قرار گرفتند.پيتر با اضطراب به سوروس نگاه مي كرد اما،او با اطمينان و اعتماد به نفس دستش را بالا آورد و بر در قلعه كوبيد.
ثانيه هايي بعد مرد بلند قامتي درب را گشود.سفيدي صورتش كاملا با ديوار هاي قلعه تضاد ايجاد مي كرد و هنگامي كه نور خورشيد اندكي بر آن تابيد چمشان را اذيت كرد.
مرد با خوش رويي و به صداي بلند و رسا گفت:
به قلعه ي فرانكنشتاين خوش آمديد.من آرجينوس هستم.
و آنها را به داخل دعوت كرد.
ديوار هاي داخلي همگي به رنگ سفيد بودند.و بر رويشان تابلو عكسهايي از صاحبان پيشين به چشم مي خورد.هيچ پنجره اي نبود كه جلويش را پرده هاي ضخيم مشكي رنگ نگرفته باشند.
آرجينوس نگاه پيتر را كه بر روي پرده ها خيره مانده بود ديد و با خنده گفت:
- من و دختر عمويم به نور حساسيم.البته او هم مي آيد تا با شما آشنا شود.......آهان اومد..اين سينراست دختر عمويم.
زني بلند قامت و جذاب به طرفشان آمد.با هر گامي كه بر مي داشت نفس را در سينه ها حبس مي كرد و هر چه نزديك تر مي شد بوي عطرش كه مخلوطي از چند گل بود در فضا پراكنده مي شد.
- از ملاقاتتان خوشبختم.
صدايش آرام و آهنگين بود.و مانند ترانه اي زيبا گوش نواز.
اسنيپ سر انجام پس از ورود به آن جا شروع به صحبت كرد.
- من سوروس اسنيپ هستم.از طرف لرد سياه بزرگترين جادوگر تمام قرون برايتان پيغامي دارم.
پيتر كنارش با ناراحتي صدايي در آورد.
- ببخشيد اين هم همكارم پيتر !
- بهتر داخل بريم و بنشينيم.
داخل سالن بزرگي شدند كه شومينه اي سنگي، داشت چوب هايي را مي سوزاند.بر روي مبل هاي راحتي نشستند.آرجينوس كمي از مايع سفيد رنگي براي مهمانانش ريخت و خودش و سينرا از نوشابه ي سرخ رنگ نوشيدند.
- به سلامتي لرد.
- به سلامتي لرد.
پس از آنكه مقداري نوشيدند اسنيپ دوباره شروع به صحبت كرد:
- خوب همانطور كه داشتم........
صدايي ناگهاني صحبت هايش را قطع كرد.
تق...تق...
------------------------------------------------------------------------
نارسيسا جان من اين رو ادامه ي داستان خودت نوشتم .حالا هرجور صلاح مي دوني بر خورد كن!


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: قلعه فرانکشتاین " انجمن خون آشامان "
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ جمعه ۱۶ دی ۱۳۸۴
#2

ابرکسس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۱ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۳ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
سلام


- بله درسته لرد سیاه میاد اینجا، ولی تو چرا می ترسی ؟!
سینرا با این سوال دستپاچه شد و گفت: من نه، من نمی ترسم
آرجینوس موزیانه خندید، به سینرا نزدیک شده و بازویش رو گرفت و گفت: ببین عزیزم این فقط یه جلسه کوچیک دوستانه هست، نباید نگران باشی
سینرا با صدای بلند گفت: گفتم که نمی ترسم، فقط – فقط ...
- فقط چی ؟!
سینرا روی یکی از راحتی ها ولو شد و جواب داد: اوه آرجی این لرد سیاه ...
- آرجی نه آرجینوس ...
- اِ خب باشه آرجینوس، می دونی اگه اون چیزی رو که میخواد به دست نیاره چیکار میکنه
- نه !!!
سینرا با ناراحتی هوایی همچون طوفان کاترینا رو از بینی خارج کرد ( مثل پرفسور مک گونکال ) و گفت: وای هوش رو برم ... خب معلومه مجازات، خبر نداری با مرگخوارهای خودش چیکار کرده
آرجینوس کنار سینرا نشست، دست خودش رو دور گردن سینرا انداخت و با مهربونی گفت: سینرا باز فراموش کردی ما کی هستیم
- بس کن آرج – آرجینوس ما هم مثل بقیه خون آشاما ... دو تا دندون نیش بزرگ و یه کمی هم میل به نوشیدن خون داریم، تنها فرقمون هم اینه که من دختر هکتورم تو پسر آلفرد
آرجینوس با بی قراری از کنار سینرا بلند شد و با عصبانیت گفت: سینرا تو کم کم داری منو عصبانی میکنی، همین هایی که گفتی برای لرد مهمه و الا پیش هر خون آشام سرگردونی بی سر پای مشنگ چلفتی دمپایی لگن افتابه چلمنگ کته کله ای که می دید می رفت، به پاش می افتاد و ازش کمک می خواست
سینرا با دلخوری روش رو از آرجینوس برگردوند و آرجینوس با دیدن این کار سینرا بار دیگه با لحن مهربون و دلداری دهنده گفت: آه سینرا عزیزم بس کن ... تو آخرش منو دق مرگ میکنی
سینرا گفت: حیف که خون آشاما نمی میرن
آرجینوس با یه حرکت نمایشی متعجبانه پرسید: یعنی دلت میخواد من بمیرم
سینرا جواب داد: تو نه، خودم
ارجینوس گفت: اگه دلت می خواد بمیری من میتونم....
و قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم بکنه سینرا چنان نگاه بر افروخته ای به بهش انداخت که
ارجینوس با دیدن این صحنه گفت: شوخی کردم بابا خواستم یه کم عصبانی بشی اخه موقعی که اعصبانی می شی خیلی خوشکلتر جلوه می کنی
قبل از اینکه سینرا جواب ارجینوس رو بده در سرسرا باز شد و یکی از پیشخدمت ها که اونم خون آشام بود با میز متحرک غذا وارد سرسرا شد و مؤدبانه گفت: قربان غذا حاضره
آرجینوس با خوشحالی دستهاش رو به هم مالید و گفت: خب خب ببینم امروز چی داریم
پیشخدمت چاپلوسانه گفت: گوشت نیم پز و شراب خون، قربان
آرجینوس ابرو بالا انداخت و گفت: بدک نیست ... میتونی بری
با رفتن پیشخدمت، آرجینوس رو به سینرا کرد و با خوشحالی گفت: خب عزیزم بیا، بیا تا سرد نشده یه چیزی بخور
سینرا با ناراحتی جواب داد: یعنی سرد و گرم بودن غذا برا ما ها فرقی هم داره
- سینرا بس کن بالاخره می ذاری من یه چیزی کوفت کنم
سینرا نگاه تندی ( مثل هرمیون به رون ) به آرجینوس انداخت و گفت: مؤدب باش
آرجینوس با چاپلوسی گفت: چشم خانم سینرا چشم، حالا بفرمایید شامتون رو میل کنید
سینرا بالاخره از روی راحتی پا شد و به طرف میز بزرگ غذاخوری رفت، ولی قبل از اینکه پشت صندلی بنشینه در سرسرا با صدای بلندی باز شد و یک خون آشام بلند قد و لاغر اندام سراسیمه داخل شد
آرجینوس با ترس پرسید: چی شده ؟
خون آشام تازه وارد گفت : به جون خودم چن نفر دارن به قلعه نزدیک می شن
سینرا که از نگرانی کم مونده بود قلبش بیفته تو.... خواست چیزی بگه ولی آرجینوس زودتر از اون دوباره پرسید: جادوگرن ؟!
خون آشام جواب داد: نه نه مشنگ مشنگن
آرجینوس نفس راحتی کشید و گفت: خب این که چیزی نیست ... کلکشون رو بکنید
سینرا با عجله گفت: نه بیاریدشون تو قلعه
خون آشام تعظیمی کرد و ...


به امید روزی که بتونیم بفهمیم کی هستیم


قلعه فرانکشتاین
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۴
#1

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
به نام او ...


تصویر کوچک شده


قلعه فرانکشتاین کجاست ؟

قلعه فرانکشتاین روی صخره ای مشرف به دریا قرار دارد و در قسمت جنوبی اش پس از چند مایل دشت سرسبز به جنگلهای بزرگ کاج می رسیم.
روشنایی درون قلعه معمولا همچون یک فانوس دریایی راهنمای کشتی های شناور در دریای شمال هست و بارها اتفاق افتاده کشتی هایی که در تاریکی شب میان طوفان دریا سرگردان هستند، با نوری که از پنجره های بزرگ این قلعه می تابد، از خطر برخورد با صخره های بزرگ اطراف آن نجات یافته اند.
قلعه فرانکشتاین در فاصله چند صد مایلی یک دهکده متروک به نام " گرین لند " نیز قرار دارد، البته دهکده گرین لند زمانی آباد و پر رفت و آمد بود، چرا که توریستهای جهانگرد علاقه ی خاصی به دیدن این قلعه زیبا داشتند؛ اما دقیقا یک هفته پس از ورود زن و مردی که خود را " سینرا " و " آرجینوس " معرفی کردند، مردم این دهکده دیگر نتوانستند لحظه ای آرامش در خانه و خیابانهای کوچک دهکده خود احساس کنند.
زنان و مردان دهکده در کمتر از یک ماه یکی پس از دیگری ناپدید شده و همه تلاشها برای پیدا کردنشان بی نتیجه ماند، چرا که تنها نشانی که از آنها باقی مانده بود، خون سرخی بود که روی دیوارها و بر روی زمین دیده می شد.
روزها در پی هم می گذشت ولی معمای غیب شدن ناگهانی اهالی دهکده و تعدادی از توریستهای آن منطقه همچنان در پرده ی ابهام باقی مانده بود و هر روز بر تعداد مفقودشدگان افزوده می شد و با وجود این حوادث دیگر هیچ توریستی تمایلی به دیدار از آن دهکده و قلعه فرانکشتاین نداشت و در نهایت آن منطقه با وجود دریای همیشه طوفانی، جنگلهای تاریک کاج، دهکده ای متروک و قلعه ی اسرارآمیزی که گهگاه صدای فریادهای مرموز و وحشتناکی از آن به گوش می رسید، میان مردم به منطقه مرگ شهرت یافت .

....................................................................................................................................

قلعه فرانکشتاین از آن کیست ؟!

این قلعه زمانی متعلق به خانواده های ثروتمند فرانکشتاین بود، فرانکشتاین پدر دانشمند بود و پسرش نیز همچون پدرش علاقه خاصی به علم داشت، او پس از مرگ پدر و استادش، آزمایشات بیولوژیکی و طبی بسیار پیشرفته ای را آغاز کرد، که به خلق موجودی به شکل انسان انجامید، موجودی وحشتناک که سرانجام زندگی فرانکشتاین پسر را تباه کرد.
پس از مرگ فرانکاشتاین پسر که تنها بازمانده این خانواده بود، قلعه توسط دوستان خانوادگی فرانکشتاین اداره و محافظت می شد و زمانی که سینرا و آرجینوس خود را پسرعمو و دخترعموی فرانکشتاین بزرگ معرفی کردند، اولین مهمانان و یا بهتر است بگوییم اولین صاحبان قلعه وارد ملک فرانکشتاین شدند.

...................................................................................................................................

درون قلعه فرانکشتاین چه میگذرد ؟!

زنی زیبا و بلند قامت که لباس سیاه بلندی با یقه ای باز به تن داشت، از پله های سفید مرمرین پایین آمده و کنارمیز چوبی که کریستالهای نوشیدنی رویش چیده شده بود ایستاد، او موهای بلند سیاهش را از پشت به طرز بسیار زیبایی با چند گل سر طلایی بسته بود و چشمان آبی اش با وجود سرخی ملایم زیر پلاکها برق می زد.
زن جوان مقداری نوشیدنی که رنگ سرخ تندی نیز داشت، درون یکی از گیلاس ها ریخت و آن را به آرامی به سوی لبهای خود برد، با باز شدن لبهایش، دندانها نیش بزرگش که غیر طبیعی به نظر می رسد، دیده شد !
- سینرا ما هم احضار شدیم
زن جوان که هنوز نوشیدنی اش را تمام نکرده بود، با نگرانی رو به مرد جوانی کرد که روی یکی از مبلهای راحتی رو به روی شومینه نشسته بود، چهره ی مرد جوان کاملا متفاوت از چهره ی زنی بود که سینرا خطاب شد، هر چند که صورت هر دو سفید و بی روح بود.
سینرا با گیلاسی که مایع سرخش با گام های او تکان می خورد، به سوی مرد جوان رفت و در همان حال که بر روی دسته مبل او می نشست با ناراحتی گفت: اوه آرجی چرا ما ... من و تو چه کمکی می تونیم بهش بکنیم ؟
مرد جوان دستی به موهای طلایی خود کشید و در حالی که کاملا ناراضی به نظر می رسید گفت: اولا آرجینوس نه آرجی، دوما خیلی کمکها
مرد جوان کلمات آخر را در حالی گفت که یکی از ابروهای قهوه ای اش را بالا برده و با اعتماد به نفسی ساختگی به سینرا می نگریست، او مکثی کرد و سپس با لبخند شیطنت آمیزی که دندانهای نیش درازش را نمایان کرده بود، ادامه داد:
- ببین ما تو یک ماه چهل نفر رو خون آشام کردیم، این یعنی کار مفید، کار مفیدی که بقیه خون آشام ها نمی تونن انجامش بدن، من و تو قدرتی داریم که اونها ندارن، ما بازمانده ی خون آشامهای های بزرگی مثل هکتور و آلفرد هستیم
سینرا با لحن تمسخرآمیزی پاسخ داد: هکتور و آلفرد ... به قدری بزرگ بودن که نمی تونم حتی بهشون فکر کنم می ترسم مغزم منفجر بشه
سینرا با خشم از روی دسته مبل برخاست و آرجینوس با غرور گفت: آه البته که بزرگ بودن – بذار ببینم هکتور کبیر، کسی که یک میلیون نفر رو خون آشام کرد و آلفرد بزرگ که ...
سینرا با حرف اش که گفت " بیشتر از هکتور کبیر آدم کشت " مانع از آن شد، آرجینوس جمله اش را کامل کند .
- آه بس کن سینرا تو چت شده ... این یه موقعیت استثنائیه، یه جادوگر بزرگ قرار بیاد دیدنمون، اون وقت تو ...
- چی ؟ !
صدای فریاد سینرا درون سرسرا پیچید و باعث شد چند تن از خون آشامان وارد سرسرا شوند، آرجینوس بالاخره از روی مبل راحتی اش برخاست و درهمان حال که به طرف سینرا می رفت، به آرامی گفت: عزیزم خواهش می کنم ...
سینرا عقب رفت و با ناراحتی گفت: گفتی میخواد بیاد اینجا، لرد سیاه میاد اینجا ؟
آرجینوس یکی از دستهای خود را به کمر زده و با دست دیگر پیشانی خود را خاراند و در همان حال که سرش را به نشان پاسخ مثبت تکان می داد گفت : ...

.....................................................................................................................................

خب دوستان عزیز نویسنده، اینجا هم دقیقا مثل قصر خانواده مالفوی، سبکمون کاملا جدی هست و البته می تونید از طنز ( حساب شده ) تو نقل قول ها استفاده کنید، ولی چرت و پرت نویسی و دیالوگ نویسی خام و مجانی، مجاز نیست ! ( چرا که پاک میشه )
توجه داشته باشید که قراره ارتشی از خون آشام ها توسط لرد سیاه ایجاد بشه ( سینرا و آرجینوس همان گونه که گفته شد، هر دو تنها بازماندگان خون آشامهای بزرگ هستن و لرد سیاه پیشنهاد همکاری رو به این دو خواهد داد )
خب ببینم با قوه تخیل و قدرت نویسندگی تون چه میکنید ... موفق باشید


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۶ ۱۰:۳۰:۵۹
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک(مالفوی) در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۰:۳۷:۰۸
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۸ ۱۵:۵۹:۲۳
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۶ ۲۲:۰۹:۱۱

این نیز بگذرد !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.