هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
-واقعا؟!
دامبلدور لبخندی بزرگ به اعضای درون کارتن که بصورت خیاری به هم چسبیده بودن زد!
-ایش ایش! پلاکس این چه بوییه که دهنت میده؟!
-خب ببخشید... امروز ظهر ناهار پیتزای پیاز بهم چسبیده داشتیم!
-ایششششش! چطوری انقدر پیاز می خورین؟!
و بعد تام با چندش به افراد نگاه کرد، تا اینکه دامبلدور گفت:
-فرزندکم! پیاز خیلی خوبه تا...
-باشه، باشه دامبلدور! تو رو خدا حرف نزن دهنت خیلی بو میده!
-فرزند...
و بعد تام در میان همه می خواست شروع به کتک کاری بکنه که هر بار دستش تکان می خورد، به صورت یک نفر می خورد و به این ترتیب همه از تام کینه دل به دل گرفتند!

یک ربع جادویی بعد...

پلاکس، در حالی که جلوی بینی خودش را گرفته بود با صدایی گرفته و بم گفت:
-میگم، شما محفلی هت چند روز یک بار میرید حموم؟! و چند روز یک بار جوراباتون رو می شورید؟!
-چیزی شده بابا جانکم؟! شاید مشکل از منه، چون پام ورم کرده و در رابطه با سوالت باید بگم بابا...
-تو رو مرلین، هیچی نگو دامبل، بذار جورابات قاتل نشن!
و بعد همه محفلی ها جلوی دهان دامبلدور را گرفتند، تا دوباره تام با هدف کتک زدن دامبلدور، تو صورت همه شان نزند!
پلاکس که همچنان بینی گرفته بود، گفت:
-میگومااااا! نریم خونه ۱۱ و ۱۳ گریمولد؟!
دامبلدور بعد از یک عالمه تفکر گفت:
-بر...
-تو نگو دامبلدور!
-خ...
-هیچی نگو!
پلاکس با چشمانی پر گفت:
-خوببببب، تو بوگووو تام!
-آهان... چی من؟ من؟... خب باشه، پس بیاین بریم!
بعد همه با فشار همدیگه از کارتن بیرون آمدند و گفتند:
-مرلین، اگه تا الان نمردیم دیگه نمی میریم!
و بعد مثل همیشه دامبلدور یک لبخند مضحک زد!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ دوشنبه ۷ تیر ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶:۵۱ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 252
آفلاین
-آفرین اریکا! فرزند روشنایی داستان جالبی بود! پذیرفته شدی! بیا توی کارتن بیا!
...خب تام چی میگفتی؟
-ببین مگه اینجا محفل ققنوس نیست؟ پس بیا همدلی و همکاری کنیم و تو بروی دنبال آن دختر نقاش.
-تام! میبینم که خوب معنی همدلی و همکاری را یاد گرفتی! به تو افتخار میکنم .
و دنبال پلاکس رفت و چند دقیقه بعد با پلاکس خندان بازگشت.
پلاکس وردی را زمزمه کرد،قلمو از کار افتاد وبه سمت او برگشت و آدم،کج و کوله، جانونما و گرگینه و هزار گونه ی انسانی و جانوری دیگر از روی هم بلند شدند.

-خب قیمت پیشنهادی من برای تابلو ده هزار گالیونه.
-ما اگر ده هزار ‌‌گالیون داشتیم که به آن سفینه ی فضایی می دادیم تا مو و دماغ خوشگلمان...
دامبلدور ده هزار گالیون از جیبش در آورد و به پلاکس داد،تابلو را از او گرفت و به دیوار کارتن زد.

تام در حالی که با دهان باز حسرت دماغ و مویش را می خورد،به طرف جیمز که او را دلداری می داد و اعصاب و روانش را به هم ریخته بود، برگشت و گفت:
- در آینده ای نزدیک تو را خواهیم کشت!
(راوی بغض کرد.)
-چه لوس! اخه اینم راویه؟ خیله خب بغض نکن،شاید از او گذشتیم..!
و با یک نگاه دیگر به جیمز گفت:
-خیر نمی گذریم!
و بغض راوی هم دیگر فایده ای نداشت.
و به سمت پلاکس رفت.
-هی! میخواهی به ما ملحق شوی؟ در مقر ما میتوانی هرروز ما را نقاشی کنی.
-واقعا؟
-بله واقعا!
-اومدم
و پلاکس هم در کارتن انها نشست.
-فرزندان روشنایی،مقرمون پر شده، باید فکر یک مقر جدید باشیم...
-من یه خونه دارم که بهم ارث رسیده،بین شماره ۱۱ و ۱۳ گریمولد،میخواین بیاین اونجا؟


ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۱۳:۵۴:۴۳
ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۲۰:۰۲:۵۴
ویرایش شده توسط لوسی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۷ ۲۰:۰۴:۰۲

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ پنجشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۰

اریکا جی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۲ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
۳ روز از خراب شدن دفترچه خاطرات پروفسور پاتر میگذشت و دیرکا به خاطر این کار تنبیه سختی شده بود اما هیچوقت اینکه هدفش از خراب کردن دفترچه
پروفسور پاتر چی بود رو نفهمیدم،اما اصلا برام مهم نبود.
خاطراتی که داخل اون دفترچه بود بارها و بارها از بقیه طرفدارهای پروفسور شنیده بودم،اما شنیدن اصل ماجرا از زبون کسی که خودش همه این اتفاقات رو به چشم دیده کلا یه چیز دیگه بود خیلی ذوق داشتم تا برم و ادامه داستان رو بشنوم اما از طرفی نگران تمام نمرات بودم من به قدری میشنیدم که نمره گرفته باشم اگه نمرات من کم بود چی؟مثلا اگه تو درس دفاع در برابر جادوی سیاه از ۱۰۰من ۶ بگیرم اون موقع استاد فقط ۶ خط به من میگه؟
"واااااااای" فاجعه امیز بود اون تمام نمرات من رو نگاه میکرد و دیدن این نمره خیلی بد بود! اون به عنوان یه کاراگاه عالی یه مشاور عالی هم بود و مدتی مهمان هاگوارتز بود.
و من باید تمام تلاش خودم رو بکنم تا بهترین نمرات رو بگیرم،برای همین بیشتر به کتابخانه رفتم و مدت کمتری رو با ماریا مشغول حرف زدن بودم ماریا که خیلی خجالتی بود با کس دیگه ای هنوز دوست نشده بود؛همراه من همه جا میومد و من هم از این موضوع خیلی خوشحال بودم چون برای من مثل یه حامی عالی بود.
روز ها گذشت و نوبت به امتحانات رسید بعد از تلاش های فراوان تونستم نمرات بالایی رو در همه درس ها بگیرم که این عالی بود. اما میترسیدم و نمیدونستم در نظر استاد چقدر خوبه؟پس جمعه هر دوتامون کارنامه های خودمون رو داخل کیف گذاشتیم،وسایل خودمون رو جمع کردیم و به سمت هاگزمید حرکت کردیم بعد که به اونجا رسیدیم از خانم مک گونگال ادرس کافه" سه دسته جارو"رو گرفتم و همراه ماریا به اونجا رفتم وقتی به اونجا رسیدم ادم های کمی اونجا بودن من همراه ماریا وارد کافه شدم اما پروفسور رو ندیدم خیلی نگران شدم ،نکنه قولی که داده بود رو فراموش کرده باشه؟تو این فکر بودم که صورتم رو چرخوندم و به ماریا نگاه کردم اونم ترسیده بود شروع کرد به حرف زدن :

_پس پروفسور پاتر کجاست؟

_نمیدونم

_نکنه فراموش کرده؟

_نه،غیر ممکنه

_اصلا اومدن ما اینجا الکی بود حتما اونقدر سرش شلوغ شده که فراموش کرده؛ شخص به اون مهمی چرا باید به نظرات ما توجه کنه؟

_باشه. اینقدر زود تصمیم نگیر یه ۵ دقه دیگه هم اینجا میمونیم اگه نیومد میریم !

_باشه اریکا

_میگم ماریا دوست داری برات یه نوشیدنی بگیرم؟

_اره،فکر بدی نیست. ممنون .

بعد بلند شدم و به سمت خانمی که اونجا بود رفتم و دو تا نوشیدنی کره ای سفارش دادم .

صورتم رو چرخوندم و به میز های اطراف کافه نگاه کردم خیلی خلوت بود فقط یه خانم که شنل خاکستری رنگ تنش بود همراه یک مرد مو نارنجی روی میز کنار شومینه نشسته بودن اون مرد به طرز عجیبی داشت تلاش میکرد که شنل رو از روی سر اون خانم بکشه ولی موفق نشد. داشتم به اونا نگاه میکردم که گارسون از پشت سر من با دو تا نوشیدنی کره ای اومد و گفت:

_ زوج جالبی هستن!

_ چی؟اها!ببخشید متوجه نشدم
اووو! خیلی ممنون

_خواهش میکنم عزیزم
اولین بارت اینجا اومدی؟

_ بله خانم.

_ دانش اموز خوش قدمی هستی چون امروز وزیر هم به کافه ما امده!

بلافاصله با شنیدن اسم وزیر ماریا با شوق و ذوق اومد جلو و گفت:

_واقعا؟!

_اره دخترم.

بعد گارسون به سمت همون زوج عجیب اشاره کرد و ماریا جیغ کشید. این جیغ ماریا باعث شد اونا به سمت ما برگردن و من تونستم چهره اون خانم رو ببینم بله! واقعا وزیر سحر و جادو ،هرمیون گرنجر بود.

_اریکا و ماریا؟

ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود .نمیدونستم چی بگم؟! و خوب نیاز نبود فکر کنم چون ماریا گفت:

_بله ما هستیم!
از دیدن شما خانم گرنجر واقعا مفتخریم.

بعد با گوشه چشم به من نگاه کرد.

_بله خانم گرنجر از دیدن شما خوشحالیم.

_او مرسی عزیزانم.

اما خوب دیگه از اینجا به بعد دیگه نفهمیدم چی بگم!
مثلا بگم:اینجا چیکار میکنید؟مارو از کجا می‌شناسید؟
ای کاش دوباره ماریا یه چیزی میگفت!!

_منو اقای پاتر فرستادن تا برای شما ادامه ماجرا رو تعریف کنم.

_اها، خیلی ممنون

_خوب از کجا باید شروع کنم؟

میخواستم بگم که ....

_شاید بهتر باشه عزیزم منو اول معرفی کنی!

_اوه ببخشید عزیزم، ایشون همسر من اقای رونالد ویزلی هستن

_از دیدن شما خوشحالیم اقای ویزلی.

(این جمله رو من و ماریا به صورت هماهنگ گفتیم.)

بعد از اون خانم گرنجر تمام ماجرا اون شب رو برای ما تعریف کرد و حتی اقای ویزلی بخشی از اون رو برای ما اجرا کرد اقای ویزلی حس شوخ طبعی بالایی داشتن که به گفته خانم گرنجر ، کاملا ارثی بود.
من خیلی لذت بردم ، واقعا روز فوق العاده ای بود.



پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۶:۵۵ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۴۹:۲۱ جمعه ۷ بهمن ۱۴۰۱
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
ناظر انجمن
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گردانندگان سایت
مترجم
پیام: 643
آفلاین
همه‌چیز نسبی است؛ تصور از "اندک" نیز همچنین.
برای مثال، حجم غذایی که هاگرید در روز می‌خورد زیاد است. اما این در مقایسه با مقدار غذایی است که اکثرِ مردم در روز می‌خورند. حجمِ آن غذا را اگر در کنارِ مقدار چیزهای مختلفی که ایوانوا در روز می‌خورد قرار بدهیم، ممکن است حتی سوءتغذیه هم داشته باشد.

در این موقعیت نیز چنین قانونی قابل استناد بود. مقدارِ مکدر بودنِ تام در مقایسه با کدریّت روانِ اکثریت مردم مقدار کمی بود، اما اگر آن را در کنارِ درصد مکدر بودنش طیِ زمان‌های مختلف قرار دهیم، تغییری بسیار عجیب مشاهده می‌کنیم. چیزی در حد و حدودِ اختلافِ قدِ مادام ماکسیم و پروفسور فلیت‌ویک!

این شد که تامِ ناراضی ریه‌هایش را پر از هوا کرد، شانه‌هایش را از هم فاصله داد، گردنش را بالا برد، دهانش را باز کرد، صحنه آهسته شد. اما کاش نمی‌شد. چون درست در لحظه‌ای که او دستورِ تخلیۀ هوایِ درون ریه‌هایش را از طریق اعصاب مغزی‌اش به عظله‌هایِ شکمی‌اش ارسال می‌کرد، حشرۀ هاچ مانندی واردِ دهنش شده و او را مجبور به سرفه کرد و هر چقدر هم که در ذهنتان عجیب به نظر برسد، نخندیدن به این صحنه در شرایطِ آلبوس دامبلدور غیر ممکن بود.
این شد که از بین رفتنِ صحنۀ دراماتیکی که در حال شکل گرفتن بود، با شلیک خندۀ دامبلدور پیر و نمایان شدنِ دندان‌های نصفه و نیمه‌اش همزمان شد و تمامِ ابهتی که تام در این چند پست کسب کرده بود به ناگاه فرو ریخت.

با خود فکر کرد شاید بتواند با روشی با دامبلدور کنار بیاید...


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۹:۰۴ جمعه ۵ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه:
تام ریدلِ جوان قصد داره گروه مرگخوارا رو تشکیل بده. از اونطرف جیمز پاتر و دامبلدور هم دارن برای محفل ققنوس عضو جمع میکنن. تام ریدل جوان که تو راه به اونا بر خورد میکنه، تصمیم میگیره برای سر در آوردن از کار گروه مقابل، بهشون بپیونده. سر راه فنریر هم بهشون ملحق میشه.
دامبلدور به عنوان مقرشون، چند تا کارتن رو برمیگزینه. بعد از اینکه تام و فنریر و دامبلدور و جیمز توی کارتن های تنگ جا خوش کردن، رز و ایوا هم نازل میشن.
فنریر قصد داره به عنوان شام رز رو بخوره، که یهو پلاکس سر میرسه و میگه نقاشی اون شیش نفر رو کشیده و حالا باید ازش بخرن. ولی بقیه مسخره ش میکنن و پلاکس که عصبانی شده، یه قلموی وحشی رو به جون رز میندازه و میذاره میره.


***


پلاکس در حالی که دور میشد، برگشت و به عقب نگاه کرد. صحنه ی جالبی بود؛ همه، دور رز جمع شده بودند و سعی داشتند دندان های قلمو را از پای او جدا کنند.
لبخند زد و در حالی که بینی اش را رو به بالا گرفته بود، راهش را ادامه داد.

-بگیرش! بگیرش! بگیرش!
-آخه معلوم نی کجا رف‍... هی! اونها... گرفتم‍...

اما قبل از اینکه فنریر بتواند آن را بگیرد، قلمو زبانش را برای او در آورد و از کتفش بالا رفت. جیمز روی او پرید و سعی کرد با مشت قلمو را مهار کند.

-تو این سن من احتیاج به سکوت دارم باباجانیا... میشه یکم آروم تر باشید؟

البته که صدای او میان جیغ و داد فنریر و جیمزی که به یکدیگر گره خورده بودند، گم شد. ایوا روی کپه آدمی که روی هم تلمبار شده بودند پرید. به نظرش رسیده بود چند لحظه پیش قلمو را،جایی روی سر جیمز دیده بود.

تام که با خونسردی به تماشای تقلاهای آنها برای به چنگ آوردن قلمو نشسته بود، به دامبلدور نگاه کرد.
-خب پیرمرد... ما درک نمیکنیم. چرا به جای این کارا دنبال اون دختره نمیرن؟ تابلوش رو هم یه کاری میکنیم حالا. ما هم چندان از این وضعیت خوشمون نمیاد.

دامبلدور ردای سرخ رنگش را که حتی وقتی که در آن کارتن کهنه نشسته، راضی به در آوردنش نشده بود را تکاند و لبخندی نثار تام کرد.
-چقدر تو باهوشی تام... دقیقا باید همین کارو بکنیم. برو بیارش پس پسرم.

تام اندکی مکدر شد.





پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ جمعه ۲۱ آذر ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

پلاکس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۸ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۳۷:۵۴ شنبه ۶ خرداد ۱۴۰۲
از ما هم شنیدن!
گروه:
ناظر انجمن
کاربران عضو
اسلیترین
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 218
آفلاین
_ چقدر تکون میخورید!

با صدای فریاد دختر مو فرفری اراتش (ارتش ها) سیاه و سفید از کارتن هایشان بیرون آمدند.

_چه خبره؟ بازم شام آوردین؟

پلاکس قلمویش را پشت گوشش گذاشت و چند قدم جلو رفت:
_ شما چی هستین؟ چند تا آدم، گرگ، شام، یک کپه ریش، و یه کج و کوله؟ هر چی هستین از بس تکون خوردین کلی طول کشید تا نقاشی ام تموم بشه.

سپس با عجله همان راهی که آمده بود را برگشت و با تابلوی بزرگی دوباره به سمت آنها آمد و نفس نفس زنان تابلو را به دست تام ریدل جوان داد:
_ ا... از.‌‌.. دیشب دارم میکشمش! خیلی سخت بود... آه... آی‌...

تام ریدل جوان از زوایای مختلف به تابلو نگاه کرد، کاملا عادی به نظر میرسید! یک گرگ وسط کپه ای ریش و یک رز زلز در بشقاب و در گوشه کادر کج و کوله ای ناواضح.
_پس ما کجاییم؟ ما رو نکشیدی؟

پلاکس دستی به چانه اش کشید و کمی فکر کرد:
_ چرا کشیدم، شما و اون آقا عینکیه که مثل پسرش خیلی زشت و... عه نباید میگفتم؟ به هر حال شما اون پشت دارین استراحت میکنین. خوابید؛ هیسسسسسس!

تام ریدل جوان که انگار باور کرده بود گوشه تابلو خوابیده است برای حفظ احترام خودش آرام گفت:
_ خب، حالا میشه این تخته رو آتیش بزنیم و روی اون شاممون رو کباب کنیم
؟

پلاکس نگاهی به تام ریدل انداخت، چند ثانیه ای بی حرکت ماند، چند دقیقه گذشت و پلاکس بدون اینکه نفس بکشد به تام نگاه میکرد، کم کم خون همه به نقطه جوش میرسید که با جیغ و سر و صدای سرسام آوری به سمت تام حمله ور شد و تابلو را از دستش کشید.
سپس با سرعت آن را لابه لای موهایش جا داد.

باز هم سکوت بر صحنه حاکم شد و همه به یکدیگر زل زدند، بلاخره دامبلدور به حرف آمد:
_ میای تو جبهه سفید باباجان؟
_ نخیر، نمیام، من هیچ جا نمیام، از دیشب تا الان مشغول کشیدن قیافه های ماورایی تون بودم، حالا هم باید این تابلو تون رو بخرید.

همه به هم، و سپس به هم های دیگر نگاه کردند، ابتدا پوزخند زدند؛ سپس لبخند میهمان لب هایشان شد؛ و چند ثانیه بعد صدای قهقهه هایی قطع نشدنی تمام خیابان را در بر گرفت.

پلاکس که از حرص بنفش شده بود قلمویش را در آورد و وردی خواند و همه را میخکوب کرد:
_ اگه تابلومو نخرین بلایی به سرتون میارم که مرغ های آسمون به حالتون گریه کنن.

در همان حالت خشکیده چشم های سیاهان و سفیدان قهقهه سر دادند و همین برای فوران خشم پلاکس کافی بود:
_ خیلی خب؛ پس من شما رو با این قلموی خوش اخلاق تنها میذارم.

سپس قلموی زرشکی رنگی را از جیبش درآورد و جلوی پای آنها انداخت.
قلمو بی وقفه جیغ میکشید و به دور خودش می‌چرخید و در آن زمان قصد داشت رز را سفت چسبیده و هرگز جدا نشود‌.

پلاکس دوباره قلمویش را چرخاند و طلسم خشک شدگی را باطل کرد:
_ من تو ساختمون رو به رو زندگی میکنم، اگه پشیمون شدین فقط کافیه اسمم رو صدا کنید.

و دور شدن پلاکس همزمان شد با فریاد رز که بخاطر درد گاز گرفتگی پایش کشیده بود:
_ این قلمو دیوونه اســــــــــت!




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۹:۰۴ جمعه ۵ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
تام ریدل جوان، از آن وضعیت هیچ خوشش نیامد!
نگاهی به دارایی هایش کرد. یک کارتن کهنه، یک فنر، و یک شام که البته فعلا متعلق به او نبود. آهی کشید.
دامبلدور با ابراز وجود رز، برگشت و به آنها نگاه کرد.
-اوه... شام! پس تو هم فرزند روشنایی هستی؟

تام با بی حوصلگی چشم از آن دو برداشت و به فنریر نگاه کرد. نباید میگذاشت دامبلدور هیچ انسان و هیچ شامی را به عنوان یاران محفل جذب خود کند.
-هی... فنر! پیس! پیس! با تو ام! مگه تو اون دختره رو نمیخواستی؟رز... آره رز! مگه نمیخواستی بخوریش؟ خب بخور دیگه!

فنریر با دهان باز به او خیره شد و بعد از چند ثانیه اندیشیدن جواب داد:
-رز نیست... شامه!

تام ریدل خشمگین، به فنریر متفکر و انگشت در دماغ نگاه کرد. ولی به او برای عملی کردن نقشه اش نیاز داشت.
-اَه! آره! شام! خوراکی... به‌به... غذا...
-کی خوراکی داره؟!

تام ریدل برگشت و به دختر بی ریختی که حرفش را قطع کرده بود و خوشحال به سوی کارتن آنها می‌آمد نگاه کرد.
ایوا، با خوشحالی وارد کارتن تنگ آنها شد و به زور بینشان چپید.
-آقا... گفتید خوراکی؟ غذا؟ میشه منم بیام پیشتون؟

از قیافه‌ی فنریر نارضایتی، و از قیافه‌ی تام، رضایت میبارید.
-میخوای بیای تو ارتش سیاه، کج و کوله؟

ایوا گرچه از معنی ارتش سیاه سر در نیاورد... با خوشحالی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
-حالا خوراکی ای که ازش حرف میزدید کو آقا؟

تام ریدل با سر، به رز و دامبلدور که سخت مشغول صحبت بودند اشاره کرد. سپس دوباره نگاهی به دارایی هایش انداخت. یک کارتن کهنه، یک فنر، یک کج و کوله و شامی که به زودی مال او میشد. راضی بود. البته فعلا.




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱:۵۴ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۳:۰۰:۵۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6795
آفلاین
-نه نه پروفسور. اشتباه نکنین. این فرزند نیست. این شامه. بذارین آشناتون کنم. شام... پروفسور. پروفسور... شام!

رز با خوشحالی دستش را به طرف دامبلدور دراز کرد.
-خوشبختم پروفسور.

-منم همینطور شام. البته فنریر کمی اغراق می کنه. من یه مدرک سیکل هاگوارتز دارم که همونم نتونستم بگیرم. ولی بهم گفتن وقتی ریش سفید و بلندی در بیارم و شبیه پروفسورا بشم، استادی و حتی مدیریت هاگوارتز رو هم بهم می دن. خب... مزاحم کارتون نشم.

دامبلدور که حواسش کاملا پرتِ توضیح دادن عناوینش شده بود، داشت از کارتن خارج می شد که رز جلویش را گرفت.
-پروفسور... این داشت منو می خورد ها!

دامبلدور دستی به ریش تقریبا بلندش کشید.
-خب... مگه تو شام نیستی؟ باید خورده بشی دیگه. سرنوشت رو بپذیر فرزند خوراکی!

چیزی نمانده بود که رز، سرنوشت را بپذیرد... ولی قبل از آن جمله ای به زبان آورد که می توانست سرنوشتش را عوض کند.
-پروفسور... منم می تونم عضو گروهتون بشم؟




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۴۲ سه شنبه ۳ فروردین ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
تام و فنریر همزمان گفتن:
- درست شنیدی.

البته با این تفاوت که فنریر آب دهانش رو هم به اطراف پراکند، ولی تام این کار رو نکرد.
یه تفاوت دیگه هم وجود داشت، یه تفاوت بزرگ. البته فقط یکم بزرگ. اونم این بود که تام از توی جیبش یه بشقاب بیرون نکشید، یه پیش بند کثیف به یقه لباسش نبست، رز رو توی بشقاب نذاشت و قاشق و چنگال هم از توی یه جیب دیگه ش بیرون نکشید.
ولی فنریر همه این کارهارو کرد.

در اون لحظه هم داشت از توی جیبش نمک و فلفل در میاورد که تام شروع کرد به صاف کردن گلوش.
- این وحشی بازیا چیه مرتیکه؟
- شام میخورم! میخوری؟
- شام میدن؟ کجا؟

فنریر با لبخند دندان نمایی، که علاوه بر دندان های زردش بوی گندی رو هم توی هوا متساعد کرد، گفت:
- آره. آره. قطعا تو شکمِ من شام میدن.
- کارتون ما رو کثیف نکن!
- خودت داری میگی کارتون ما دیگه. منم میگم غذای ما. بشین توئم یکی دو لقمه بزن چاق و چله شی یه خورده. sot3:

فنریر داشت حسابی رز رو به نمک و فلفل آغشته میکرد که همون لحظه دامبلدور وارد کارتون شد. دامبلدور یه لحظه تعجب کرد و چشماش از حدقه زد بیرون، ولی به محض اینکه رز از توی بشقاب پرید توی بغلش، تعجبش، بعد از اینکه به خاطر بوی فلفل و نمک عطسه کرد، به لبخند پدرانه ای بدل شد.
- فرزند روشنایی!




پاسخ به: كافه سه دسته جارو
پیام زده شده در: ۵:۱۸ سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۵۱ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1119
آفلاین
فلش بک

- مادرجون این حرفایی که بت می‌گم راز زندگیه. گوش کن. سحرخیر باش تا کامروا شوی. سیب زمینی‌هات رو یکسان سرخ کن، کدبانو سیب زمینی‌ش نمی‌سوزه. قبل غروب آفتابم خونه باش. جامعه پر گرگینه‌س. خطر داره مادرجون.
- چه خطری آخه. گرگینه کجا بود وسط شهری.

پایان فلش بک

باد ملایمی می‌وزید و هوا خنک بود. ستاره ها اون بالا تو آسمون چشمک می‌زدن و می‌رقصیدن. صدای هو هوی جغد های شب کار می‌آمد. خلاصه که شب دل انگیزی بود.
به خصوص برای فنریر.

- این!

تام که در محیط اطرافش دنبال چیزی برای معامله با فنریر بود، اولین چیزی که به دست درازش اومد رو چنگ زد و کشید. که از قضا، دم پشمالوی علیرضا بود.

صاحب علیرضا حتی تو عجیب ترین خواب های عمرش هم نمی‌دید که نیمه شبی دستی از غیب برسه و دم حیوونکش رو بکشه. پس وقتی دست ظاهر شد و کشید، در بهت و حیرت فرو رفت و پس نکشید. با دم کشیده شد به سمت تام و افتاد تو بیست و پنج درصد بین تام و فنریر.

- سلام.

خود تام هم انتظار نداشت چیزی پیدا کنه چه برسه به اینکه دوتا چیز پیدا کنه. فنریر هم خوشحال از اینکه شام و دسرش باهم و با پای خودشون اومدن بغلش لبخند زد.
ولی رز. خب روزگار عادات بدی داره. مثلا عادت ضایع کردن آدم. اگه اون روز رز به مادربزرگش نگفته بود گرگینه‌ای تو سطح شهر نیس، گیر یه گرگینه‌ی گرسنه تو پناهگاه محفل ققنوس نمی‌افتاد. اما گفت و افتاد. متاسفانه.

- شنیدم اینجا محفل ققنوسه.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۸ ۱۵:۰۸:۲۲








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.