_ چقدر تکون میخورید!
با صدای فریاد دختر مو فرفری اراتش (ارتش ها) سیاه و سفید از کارتن هایشان بیرون آمدند.
_چه خبره؟ بازم شام آوردین؟
پلاکس قلمویش را پشت گوشش گذاشت و چند قدم جلو رفت:
_ شما چی هستین؟ چند تا آدم، گرگ، شام، یک کپه ریش، و یه کج و کوله؟ هر چی هستین از بس تکون خوردین کلی طول کشید تا نقاشی ام تموم بشه.
سپس با عجله همان راهی که آمده بود را برگشت و با تابلوی بزرگی دوباره به سمت آنها آمد و نفس نفس زنان تابلو را به دست تام ریدل جوان داد:
_ ا... از... دیشب دارم میکشمش! خیلی سخت بود... آه... آی...
تام ریدل جوان از زوایای مختلف به تابلو نگاه کرد، کاملا عادی به نظر میرسید! یک گرگ وسط کپه ای ریش و یک رز زلز در بشقاب و در گوشه کادر کج و کوله ای ناواضح.
_پس ما کجاییم؟ ما رو نکشیدی؟
پلاکس دستی به چانه اش کشید و کمی فکر کرد:
_ چرا کشیدم، شما و اون آقا عینکیه که مثل پسرش خیلی زشت و... عه نباید میگفتم؟ به هر حال شما اون پشت دارین استراحت میکنین. خوابید؛ هیسسسسسس!
تام ریدل جوان که انگار باور کرده بود گوشه تابلو خوابیده است برای حفظ احترام خودش آرام گفت
:
_ خب، حالا میشه این تخته رو آتیش بزنیم و روی اون شاممون رو کباب کنیم؟
پلاکس نگاهی به تام ریدل انداخت، چند ثانیه ای بی حرکت ماند، چند دقیقه گذشت و پلاکس بدون اینکه نفس بکشد به تام نگاه میکرد، کم کم خون همه به نقطه جوش میرسید که با جیغ و سر و صدای سرسام آوری به سمت تام حمله ور شد و تابلو را از دستش کشید.
سپس با سرعت آن را لابه لای موهایش جا داد.
باز هم سکوت بر صحنه حاکم شد و همه به یکدیگر زل زدند، بلاخره دامبلدور به حرف آمد:
_ میای تو جبهه سفید باباجان؟
_ نخیر، نمیام، من هیچ جا نمیام، از دیشب تا الان مشغول کشیدن قیافه های ماورایی تون بودم، حالا هم باید این تابلو تون رو بخرید.
همه به هم، و سپس به هم های دیگر نگاه کردند، ابتدا پوزخند زدند؛ سپس لبخند میهمان لب هایشان شد؛ و چند ثانیه بعد صدای قهقهه هایی قطع نشدنی تمام خیابان را در بر گرفت.
پلاکس که از حرص بنفش شده بود قلمویش را در آورد و وردی خواند و همه را میخکوب کرد:
_ اگه تابلومو نخرین بلایی به سرتون میارم که مرغ های آسمون به حالتون گریه کنن.
در همان حالت خشکیده چشم های سیاهان و سفیدان قهقهه سر دادند و همین برای فوران خشم پلاکس کافی بود:
_ خیلی خب؛ پس من شما رو با این قلموی خوش اخلاق تنها میذارم.
سپس قلموی زرشکی رنگی را از جیبش درآورد و جلوی پای آنها انداخت.
قلمو بی وقفه جیغ میکشید و به دور خودش میچرخید و در آن زمان قصد داشت رز را سفت چسبیده و هرگز جدا نشود.
پلاکس دوباره قلمویش را چرخاند و طلسم خشک شدگی را باطل کرد:
_ من تو ساختمون رو به رو زندگی میکنم، اگه پشیمون شدین فقط کافیه اسمم رو صدا کنید.
و دور شدن پلاکس همزمان شد با فریاد رز که بخاطر درد گاز گرفتگی پایش کشیده بود:
_ این قلمو دیوونه اســــــــــت!