هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستانهای ده خطی: هری پاتر در ایران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵
#84

XXX


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۴ پنجشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۰۲ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
از مریخ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 241
آفلاین
دیگه شورش رو در آوردید. این یعنی چی؟
من که نمی فهمم هری چطور اومد و چطور رسید و این بن کیه و چه ربطی به کنکور سراسری داره؟
دیگه میشه دست از این کارا بردارین؟


من به انØ


Re: داستانهای ده خطی: هری پاتر در ایران
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵
#83

بن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۷ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
همه به سمت پل حرکت می کردن که ناگهان هری کسی رو دید که خیلی خوشحال شد...
اون " بن " بود...دوست هری ....
وقتی هری به بن رسید بغلش کرد ... گفت : بن ... دوست من خوبی؟ از نتایج کنکور سراسری چه خبر؟!!
بن گفت : خوب شد ... شیمی کاربردی قبول شدم.آخه معجون سازیم قوی بود...(!)
هری گفت:واقعا عالیه.خب..موفق باشی...فعلا
هری به همراه دوستانش راهی شدن
هنوز دو-سه قدم نرفته بودن که ...



Re: داستانهای ده خطی: هری پاتر در ایران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵
#82

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
مرد با صدایی فش فش دار گفت:
_فکر کنم بفهمی چی میگم پاتر. از دیدنت خوشحالم! بهت دستیارمو معرفی میکنم که باهم میخوایم تو رو همینجا بکشیم...
معرفی میکنم دوست عزیز؛ هری پاتر؛ پاتر، ایشون شوکت (شوکت فیلم نرگش) هسن.

هری یاد تعریفهایی که از شوکت کرده بودند افتاد ولی شوکت کجا و اصفهان کجا. هری با اینکه قدرت بسیار زیادتری از لدمورت داشت اما از قدرت شوکت واهمه داشت. شوکت که خود ایرانی بود حتما نیروی بیشتری از هری داشت. هری اطراف را بررسی کرد و دوستانش را دید که به سمت او می آمدند محمد از همه جلوتر بود و سارا و بهنام و فاطمه پشت سر او بودند همه 11 نفر گروه می آمدند. حتی رون و هرمیون نیز با آنها بودند.

هری در قلبش احساس آرامش کرد و ولدموت با دیدن آنها همراه شوکت غیب شدند, هری از اینکه دوستان پر قدرتی داشت احساس آرامش می کرد و از ولدمورت نیز هیچ وحشتی نداشت. هزی رو به محمد کرد و گفت:
خوب باید چه جوری به این سی و سه پل بریم فکر می کنی تا حالا ریدل این شمشیر رو تونسته گیر بیاره یانه.
بهنام گفت: نه بابا من یک لحظه ذهنشو از دور خوندم اون هنوز نمی دونه کدوم پله و باید کل پل رو خراب کنه تا بتونه شمشیر رو بدست بیاره و لی ما باید جلوشو بگیریم.

همه به سمت .....


من برگشتم


Re: داستانهای ده خطی: هری پاتر در ایران
پیام زده شده در: ۵:۱۰ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۸۵
#81

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
هری صدایی شنید. از خواب پرید؛ او در این روزها بسیار ناآرام بود.
دستش را به طرف لیوان آب کنار میز برد تا کمی آب بنوشد و آرام شود.
تا دستش به لیوان خورد؛ دنیا دگرگون شد؛ احساس میکرد در یک لوله درحال چرخش است. چند لحظه بعد خود را دید که روی زمین افتاده است.
سرش را برگرداند و خود را در بولواری دید که بسیار بزرگ بود و در آن مغازه های مدرن نیز به چشم میخورد؛ اما هنوز خرابه ی خانه های قدیمی با سقف گنبدی که هری(از طرف نویسنده) از آناه نفرت داشت پدیدار بود.
هری متوجه شد چوبدستی ندارد.. هوا بسیار گرم و آسمان پر از ستاره بود.
کمی دورتر بولوار تمام میشد و به پارکی منتهی میشد که مانند میدان اما بزرگتر بود.
ناگهان دو جرقه ی سبز و بنفش پدیدار شدند و پس از قزقز آندو دو مرد پدیدار شدند.
اولی پیرمردی بود ریشهای بلندش او را یاد دامبلدور می انداخت.
اما مرد برخلاف دامبلدور عینکی بزرگ برچشم داشت و ردایی سیاه مانند
اسنیپ پوشیده بود که در زیر آن یک پیراهن بلند تنش بود.
(کیه؟)
و مردی کنار او بود که هری نمیخواست به او فکر کند....
مرد با صدایی فش فش دار گفت:
_فکر کنم بفهمی چی میگم پاتر. از دیدنت خوشحالم! بهت دستیارمو معرفی میکنم که باهم میخوایم تو رو همینجا بکشیم...
معرفی میکنم دوست عزیز؛ هری پاتر؛ پاتر، ایشون...


I Was Runinig lose


Re: داستانهای ده خطی: هری پاتر در ایران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۵
#80

XXX


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۴ پنجشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۰۲ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
از مریخ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 241
آفلاین
خب جناب نیکلاس استبنز عزیز.
من و نیکلاس عزیز با هم صحبتی داشتیم و قرار شده که من به عنوان یکی از فعالترین های این تاپیک شخصیت محمد رو به عهده بگیرم. اگه میشه شما هم رضایت بده. ازت ممنون میشیم.
ایلیا.


من به انØ


Re: داستانهای ده خطی: هری پاتر در ایران
پیام زده شده در: ۱۴:۳۹ جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۸۵
#79

پاتريشيا استيمپسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۲ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۵۴ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۸۷
از there isn't any answer
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
آشنايي
هري و هرميون و رون در جنگل بدون اينكه بدانند در چه نقطه اي هستند به راه خود ادامه داده و هري از دست رون و هرمايني كه با دعواي بيخود باعث پاره شدن نقشه شده بودند نا راحت بود در حين اينكه راه مي رفتن با دختري مواجه شدند كه نامش تينا است و بعد از آن متوجه ميشوند كه او حافظه كوتاه مدت خود را از دست داد ولي او از نظر بعضي از اهداف با هري يكي است پس او نيز باآن ها همراه ميشود .
نبرد به خاطر همه
در فصل آخر آنها با كمك نقش بي نظير تينا راه خود را يافته وپس از نابود كردن يكي ديگر جان پيچ كه همان راز پنهان پدربزرگ تينا است و كشيده شدن به طرف ايران براي يافتن راز به مقابله باولدمورت ميپردازند هرميون و رون طي اين مسئله جان خود را از دست ميدهند هري پس از كشتن ولدمورت تصميم به كشتن خود ميگيرد چرا كه وي يك جان پيچ است پس از بحثها وجدلها هري ميميرد و تينا حافظه خود را باز مي يابد .
ببخشيد از10خط زياد شد ولي نيم خط اين فصل با نيم اون فصل ميشه يكي پس فقط يه خط زيادترشده

دوست عزيز من هر چي فكر كردم متوجه ربط پست شما با داستان نشدم.پس زودتر اونو ويرايش كن. در ضمن بقييه يا اين پست رو ناديده بگيرن و يا در صورت و.يرايش اون توسط زنندش از ادامش ادامه بدن.


ویرایش شده توسط نيكلاس استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۰ ۱۸:۰۶:۴۶
ویرایش شده توسط نيكلاس استبنز در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۱۰ ۱۸:۱۳:۲۵

بودن يا نبودن مسئله اينست. آيا شرافتمندانه تر است كه ضمير انسان تير طالع شوم ر


Re: داستانهای ده خطی: هری پاتر در ایران
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ پنجشنبه ۹ شهریور ۱۳۸۵
#78

نيكلاس  استبنز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ یکشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
از خوابگاه هافل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 246
آفلاین
خب خب خب. بعد از مدتها اينجا يه پست ميزنم. بياين با هم گرد و خاك اينجا رو پاك كنيم.
با توجه به صحبتي كه با كوييرل عزيز شد. قرار بر اين شد كه از اسم بچه‌ها به جاي ايرانيها استفاده بشه.
پس من شروع ميكنم.
__________________________________________
فاطمه در حالی که سعی می کرد خشمش را پنهان کند این جمله را گفت و صدای همه را در گلو خفه کرد.
هري به سمت نيكلاس برگشت و گفت:
حالا چطور بريم اصفهان؟ از اينجا دوره؟
نيكلاس كه تازه نقش محمد رو گرفته بود با لبخندي پيروزمندانه گفت:
نه زياد. ميخوام شما رو مثل موگلها ببرم اصفهان.
در اين هنگام آناكين استبنز برادر نيكلاس وارد صحبت اونها شد و گفت:
داداشي من راست ميگه. بياين مثل موگلها بريم تا توي راه در مورد اصفهان بيشتر براتون صحبت كنيم.




Re: داستانهای ده خطی: هری پاتر در ایران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۵
#77

XXX


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۴ پنجشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۰۲ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
از مریخ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 241
آفلاین
از کمکتون متشکرم پروفسور اما احساس می کنم همه تلاش های ما برای گرفتن ولده مورت در طول این مدت خنثی شد...
نه پروفسور.
بله؟
راستش رو بخواین من از ابتکارات موگل ها خیلی خوشم میاد. احساس می کنم فرستنده ای که من به پیراهن اون متصل کرد کار خودش رو بکنه.
و تو چطور این کار رو کردی؟ تو که پیش هری نبودی... بودی؟
نه. اما ذهن من مثل همیشه همراه اون بود. از راه تسخیر هری البته برای یه مدت کوتاه.
مثل اینکه تام ریدل علاقه زیادی به سی و سه پل داره.
هرمیون در حالی که متعجب و نگران به محمد زا زده بود گفت:
اصفهان؟ اما برای چی؟ چرا ولده مورت باید این کار رو بکنه؟
بر اساس گزارشات اعضای گروه من تام ریدل شدیدا به دنبال یه شمشیر به نام شمشیر بی نهایته که به گفته افسانه های قدیمی درون این پل و بین یکی از این سی و سه دریچه مخفیه و تنها کسی که نگهبان رو کشته باشه...
ارشیا در حالی که نگرانی توصیف ناپذیری چهره اش را پوشانده بود گفت: یعنی سرانتوس مرده؟
شاید هم حاضر به همکاری شده.
مزخرف نگو محمد.
باید بریم دنبالش.
فاطمه در حالی که سعی می کرد خشمش را پنهان کند این جمله را گفت و صدای همه را در گلو خفه کرد.


من به انØ


Re: داستانهای ده خطی: هری پاتر در ایران
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ سه شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
#76

لوسیوس مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ دوشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 229
آفلاین
-منتظرت یودم.......هری پاتر!
---------------------------------------
هری احساس قدرت و کینه می کرد و سریع به سمت کسی که پشت سرش بود خیره شد, و آن کسی جز ولدمورت نبود.

هری نفهمید چی کار کرد ولی چوب دستی ولدمورت که در حال پایین افتادن بود رو دید. قدرت و سرعت هری آنچنان زیاد بود که افتادن چوب دستی ولدمورت رو مانند افتادن پر کاه بر زمین می دید. ولدموت خشکش زده بود. گویی متوجه شده بود هری قدرت جاودانه ایرانی ها رو پیدا کرده. ولی هنوز ولدمورت قدرتی که با ورود به جنگل بدست آورده بود رو کم کم داشت از دست می داد که یکدفعه غیب شد و هری هیچ چیز را ندید. بله ولدمورت از ترس قدرت هری گریخته بود.
------------------------------------
خوب اینجا قسمت سوم داستان تموم می شه و به فصل چهارم می رسیم.
----------------------------------

فصل چهارم
پلهاي ويران

هری خشمگین از این که نتونسته بود کاری کنه بود. بهنام به سمت هری آمد و گفت, حق باتوئه حتی اگه اونو از بین می بردی, از بین نمی رفت به خاطر همون جاودانه سازها.

محمد همراه موسس مدرسه یعنی سارا به سمت مک گوناگل می رفتند. و هری وقتی شکوه سارا را که با عظمت تمام حرکت می کرد نگاه می کرد یاد دامبلدور افتاد.

سارا با مک گوناگل دست داد و گفت:............................

ادامه دارد...


من برگشتم


Re: داستانهای ده خطی: هری پاتر در ایران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۵
#75

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
حالا دیگه تنها مشکل مرگ خوارها بودن.سه چهار تا از بچه ها سرشون رو به علامت تایید تکون دادن و از در عقب رفتن تو تا ترتیبشون رو بدن.
هری دیگر منتظر نماند.آمده بود تا کار را یکسره کند .احساس می کرد نیرویش بیش از آن چه که فکرش را بکند زیاد شده است.حتی وقتی تصورش را می کرد که تنها یک قدم تا پیروزی فاصله است به اوج آسمان ها می رسید.
هر سه با هم به طرف در رفتند اما همین که خواستند وارد شوند هری انگار به یاد آورد که دو دوست قدیمیش هم هم درکنار او هستند.لحظه ایی ایستاد و آن گاه به طرف آن دو برگشت.
-می خوام که اینجا بمونید ...من ...باید تنها برم!
هرمیون به میان حرف او دوید و با بی قراری گفت:
-نه .....نه...هری...ما با هم می ریم......هر سه تامون با هم!
-نه...این جنگ فقط بین من و اونه ....فقط بین ما دو تا.
و با گفتن این جمله در رو باز کرد و در سیاهی اتاق گم شد.هرمیون به سمت او دوید اما رون بازوی او را گرفت و به عقب کشید و گفت:
-حق با اونه....ما باید منتظر بمونیم!
آرام آرام وارد شد.به داخل اتاق ها سرک می کشید.عرق ناشی از هیجانی وصف ناپذیر وجودش را در برگرفته بود . لحظات انتظار کشنده تر از هر طلسمی می رفت تا تپش قلب های او را با ثانیه پیوند دهد.گوش هایش را تیز کرد .....صدایی نمی آمد.به اتاق اصلی رسید.نگاهی به دور و برش انداخت .طبقه بالا با پلکانی مارپیچ از سرسرا جدا شده بود .خانه ایی با در و پنجره سقید چگونه می توانست سیاهی را در بگیرد.ذهنش با او حرف می زد:
-باید اون بالا باشه...حتما اون بالاست!
لحظه ایی بعد با احتیاط به سمت پلکان رفت.ندای قلبش بی شک به او دروغ نمی گفت.یکی یکی..آرام آرام...
حتی قادر نبود صدای نفس های خود را بشنود.شمارش معکوسی آغاز شده بود اما تقدیر به این زودی ها برگه برنده خود را بیرون نمی آورد.همین طور گام بر می داشت و مرور می کرد.خاطره این سالیان زندگیش را.همین طور بی اختیار ورق می خورد.خاطره هایی که با هر بار دوباره باز خوانیشان بر شدت سرعت خون در رگ هایش می افزود ....او می دانست که در این دوئل بازنده او نخواهد بود.حالا دیگر به بالای پلکان رسیده بود.راهرویی با در های زیاد در دو سمتش پیش چشم او قرار گرفته بود.
بر عطش کینه اش غلبه کرد.قدم بر داشت .جلوی در اول رسید.لحظه ایی گذشت. یک نفس عمیق کشید.بر مجهولات ذهنش چیره شد.با اقتدار دست برد و آن را باز کرد.فضای درون اتاق را از نظر گذراند....خالی بود.....!
آرامش بر جانش مستولی شد. حالا باید تک تک اتاق ها را بررسی می کرد.با این فکر خواست که بر گردد و از اتاق بیرون رود اما تیزی سرد نوک چوب دستی را با تمام وجود بر گلوی خود احساس کرد.
-منتظرت یودم.......هری پاتر!

_______________________________________________

با تشکر:

سامانتا ولدمورت........................!!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.