هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴
#20

اوکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۰۴ شنبه ۶ آذر ۱۳۸۹
از ازكابان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
ناگهان پيت زبونش بند مياد
ادي بر ميگرده ليلي رو ميبينه و خيلي سريع پيت رو زيره صندلي قايم ميكنه و روش ميشينه
ليلي وارد ميشه
ليلي:سلام ادي سلام هاگا
هلگا از پشت رول سلام ميده و راه ميوفته
ليلي:خب چه خبرا؟ادي چرا تو اين جوري سيخ نشستي و راحت رو صندلي نشستس؟
ادي:اخه خوردم زميت!حالا حاله تو خوبه
ليلي:نگو كه دلم خونه عابروم پيشه دوستم رفت
اديي:(سعي كرد متعجب باشه)چراااااااا؟
ليلي:اين پيتر عابرومو پيشه دوستم برد(و در حالي كه دستاشو مشت ميكنه ميگه)اگه گيرش بيارم
ليلي:هلگا مرسي همينجا پياده ميشم
ليلي پياده ميشه و يه گاليون به هلگا ميده
پيت و ادي راحت ميشينن و عرقه پيشونيشونو ميگرين كه ناگهان دو نفرين از لاي در كه هنوز بسته نشوده بود مياد تو و ادي و پيتو به
ديوار ميچسبونه ليلي جلوي درو ميگيره مياد تو و ميگه:مسافران محترم شما ناراحت نباشين يه مسئله شخصيه
و گوش پست و ادي رو ميگيره و ميبره بالا صداي دمپ دوم همه اتوبوسو فرا ميگيره چند دقيقه بعد ليلي مياد پايين اما از ادي و پيتتر خبري نيست
پیام زده شده در: امروز ۱۴:۴۲:۳۵



Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴
#19

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
در همون لحظه پیتر در حالی که لباس خواب صورتی پوشده بود و کلاه خواب زنگوله داری هم رو سرش گذاشته بود وارد شد .
ادی و هلگا و رز که همگیشون عصبانی بودند سرهاشون رو بلند کردن و از دیدن پیتر دهنشون از تعجب باز موند .
پیتر بدون توجه به آنها با حالت خودمونی گفت : چه اتفاقی افتاده ؟
ادی با عصبانیت گفت : هیچی مثل اینکه پنچر کردیم
پیتر لحظه ای ایستاد سپس در حالی که خمیازه بلندی میکشید گفت : خب میشه بگید که تخت من کجاست خیلی خستم میخوام بخوابم
همگی با عصبانیت نگاهی به هم انداختند سپس هلگا با نگاه موذیانه ای به پیتر گفت : پیتر جان بدو برو ماشین رو درست کن کار داریم
پیتر با تعجب نگاهی به هلگا انداخت و گفت : چی؟؟؟؟
ادی نیز که از ایده هلگا استقبال کرده بود گفت : مگه نشنیدی هلگا چی گفت اینجا که نمیتونی مجانی بمونی ! بدو برو پایین همه الافن !
پیتر نگاهی به مسافران خشمگین انداخت و در حالی که دست به سینه ایستاده بود گفت : عمرا اگر شما بتونین منو وادار به کاری کنین !
نیم ساعت بعد
پیتر در حالی که داشت از سرما میلرزید کاپوت ماشین رو پایین آورد و سپس به سمت هندل ماشین رفت و آروم شروع به چرخوندن آن کرد
مدتی گذشت هلگا سرش رو از پنجره آورد بیرون و فریاد زد : بدو دیگه پیتر هممون یخ زدیم
پیتر
ناگهان اتوبوس برای یک لحظه روشن شد و به جلو پرید و دوباره خاموش کرد !
ادی با عصبانیت فریاد زد : پیتر بجنب دیگه اونجا داری چی کار میکنی!!!
پیتر که تمام صورتش سیاه شده بود آروم از زیر اتوبوس درومد و با خودش گفت : وای عوض تشکرشونه ! ببین به چه روزی افتادم ! حداقل یکی نیست بگه هندل این اتوبوس رو عقبش بزارید که آدم یک دفعه ای زیر نشه
رز که از اتوبوس پیاده شده بود فریاد زد : بجنب دیگه پیتر !
پیتر که از این حرفها حسابی خسته شده بود خواست که با همگی شروع به دعوا کنه اما در همون لحظه صدایی شنید !
پیتر دوباره با تعجب به اطرافش نگاه کرد !!
دوباره آن صدا به گوش رسید . بله پیتر اشتباه نمیکرد این صدای لیلی بود . پیتر با وحشت به اطرافش نگاه کرد و تازه فهمید که آنها کجا پنچر کرده بودند . آنجا دو کوچه پایین تر از آداس بود . کمی دورتر لیلی در حالی که جارویش را هوا گرفته بود فریاد میزد : پیتر وایسا !!! میکشمت !
ادی که متوجه موضوع نشده بود فریاد زد : بجنب پیتر !
اما نیازی به یاد آوری نبود چرا که پیتر داشت هندل رو مثل پره هلی کوپتر میچرخوند .
رز که تازه متوجه قضیه شده بود در حالی که بالا و پایین میپرید فریاد زد : پیتر عجله کن !!
پیتر که یک چشمش به هندل بود و چشم دیگرش رو لیلی ثابت مونده بود ( مثل مودی ) با خودش گفت : بجنب دیگه پسر عجله کن راه بیفت .
لیلی تقریبا با آنها فاصله ای نداشت دیگه چیزی نمونده بود که به اوتوبوس برسد اما سرانجام موتور اتوبوس با صدای غرش بلندی روشن شد . همگی هورایی کشیدند اما در آن میان هلگا به دلایل نا معلومی عصبانی بود !
لیلی که تقریبا به پیتر رسیده بود دستش رو باز کرد تا او رو بگیرد . اما پیتر از زیر دستان او فرار کرد و به درون اتوبوس شیرجه زد و فریاد زد : بجنب هلگا ! برو !
اما در مقابل چشمان حیرت زده پیتر هلگا دوباره اتوبوس رو خاموش کرد و از روی صندلی راننده بلند شد و در حالی که لبخند شومی به لب داشت دست به سینه روبه پیتر ایستاد!!!
پیتر چند بار با تعجب پلک زد و سپس خواست فریادی بر سر هلگا بزند اما ناگهان نفسش در سینه حبس شد چرا که یادش آمد هلگا هم عضو آداسه
پیتر با وحشت نگاهی به لیلی انداخت که در آن لحظه داشت به آرامی از پله های اتوبوس بالا میامد ......




Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ یکشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۴
#18

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
- پيتر!
صداي خنده هاي پيتر خيال همه رو راحت كرد.
- تو كه همرو زهره ترك كردي.اينجا چي كار مي كني؟
- خب اومدم سوار انوبوس شم ديگه!تو كجا مي ري؟
سيريوس به كريچر كه با حالت بدبينانه اي به پيتر زل زده بود اشاره كرد و با صداي پچ پچ مانندي گفت:
- مي خوام كريچو ببرم پيش خواهرش(!) آخه دلش تنگ شده!!!
پيتر لحظه اي با تعجب به كريچر نگاه كرد و در حالي كه قادر نبود دهنشو ببنده رفتن اونا رو تماشا مي كرد.
صداي از توي اتوبوس بالاخره باعث شد تا حواس پيتر سر جاش بياد.
- سوار نمي شي؟
صداي هلگا بود كه دوباره پشت ماشين نشسته بود.
- چرا...چرا...
و سوار اتوبوس شد.آرام آرام قبل از اينكه هلگا حركت كنه رفت و روي يك صندلي پشت هلگا نشست.
هلگا دوباره شروع به رانندگي كرد.از توي آيينه نگاهي به پيتر انداخت و گفت:
- خب كجا مي ري؟
- هيجا!
- چي؟
پيتر ناله اي كرد كه دل سنگ رو هم آب مي كرد!بعد در حالي كه قطره اشكي رو از گوشه چشمشم پاك مي كرد گفت:
- ليلي منو از خونه بيرون كرد نمي شه من يه مدتي اينجا بمونم؟
- چرا كه نمي شه!
اين صداي ادي بود كه از طبقه ي بالا داشت پايين مي اومد.با لبخندي كه هر لحظه هم گسترده تر مي شد به طرف پيتر رفت و دستشو فشرد.
- البته بايد بدوني كه ما معمولا اين كار رو نمي كنيم!ولي خب مي شه استثنا قائل شد!
و رفت و بقل هلگا نشست.همون موقع هلگا نگه داشت و پيتر و هركي نشسته بود چندين متر به جلو پرتاب شد!
- ببخشيد من هنوز ياد نگرفتم ترمز كنم.
ساحره اي مسن در حالي كه زير لب غرغر مي كرد از اتوبوس پياده شد.
اتوبوس دوباره به راه افتاد.اينبار پيتر كمي محكم تر نشست.
بعد از مدتي كه گذشت و به نظر رسيد كه از لندن خارج شدن ادي رو كرد به پيتر و گفت:
- حالا براي چي بيرونت كرد؟
پيتر دوباره آهي جان سوز كشيد و گفت:
- يكي از دوستاشو دعوت كرد منم حواسم نبود همون موقع كه دوستش اومد توي خونه گلارو آب مي دادم و اون خيس شد.
هلگا و ادي با تاسف سري تكون دادن كه يكدفعه سرعت اتوبوس كم شد.
ادي با نگراني گفت:
- چي شده؟
هلگا : فكر كنم خراب شد!


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ یکشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۴
#17

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
در باز شد و الکس با خوشحالی در حالی که پولهایش را میشمرد از اتوبوس پیاده شد و جاش سیریوس و کریچر دست در دست هم وارد اتوبوس شدند ........
سیریوس در حالی که کریچر را از پله ها بالا می کشید رو به آنها کرد و گفت :
_ سلام ادی ، سلام هلگا ...
هلگا گفت :
_ سلام سیریوس !
و برای اینکه سریال مورد علاقه اش را ببیند به طبقه بالا رفت !
ادی در حالی که با فرمان اتوبوس شیرین کاری می کرد و یک دستی می راند از سیریوس پرسید :
_کریچ رو واسه چی با خودت آوردی ؟ مثل اینکه زیاد راضی به نظر نمیاد !!!
و با سرش قیافه داغون و پکر کریچ را نشان داد !
_ بابا اینو آوردم یه چند روزی بفرستمش کانون اصلاح و تربیت ! چند وقته دیگه غیرقابل تحمل شده ، شب ها هم کابوس می بینه می گه من مدیرم ، من مدیرم ...
و در همین موقع کریچر برای بچه کوچکی که در بغل مادرش بود ادایی در آورد و بچه شروع کرد به ونگ زدن !!!
مادر بچه با حالتی عصبی رو به سیریوس :
_ آقا بیا این جن خونگیتو جمع کن ، بچه ام سکته کرد ...
سیریوس گفت : شرمنده ...
و رو به ادی :
_ نگفتم ؟! این درست بشو نیست !"لبخند پلیدانه کریچر"
و در حالی که صورتش از خشم و خجالت توام!!! قرمز شده بود ، پس گردنی به کریچ زد و او را به سمت در راند تا پیاده شوند ...
در همین موقع کسی فریاد زد :
_ به نام لرد سیاه دست ها بالا !!!



Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۵ یکشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۴
#16

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
ادی با حیرت نگاهی به آن مامور انداخت . آن مرد همینطور دور اتوبوس رو میگشت و سریع توی دفترش چیزهایی یادداشت میکرد و دائم با خودش حرف میزد : صندلی هاشم که ایمنی نیست...آخ ترمز درست و حسابی هم که نداره .... واقعا وضعیت بدیه ...مثل اینکه کسی هم اینجا نیست که به به مسافرین برسه ....
ادی با شنیدن این حرف بلافاصله جلو پرید و گفت : نخیر من صاحب اصلی این اتوبوس هستم ! کاری دارید بفرمایید .
آن مرد عینکش را کمی بالا زد تا با دقت بیشتری ادی را ببیند سپس گفت : پس شما صاحب این جعبه متحرک هستید .
ادی که داشت از عصبانیت منفجر میشد گفت : بله آقا !!!
آن مرد گفت : خب منم الکس از اداره ....
ادی که میدونست او قصد داره چی بگه برای اینکه مسافران متوجه نشوند بلافاصله گفت : آره خودم میدونم
الکس گفت : خب بر طبق قانون جدید اتوبوس شما دیگه مجوز کار نداره !!!
ادی بدون توجه به نگاه های مشکوک مسافران گفت : آقا یک لحظه تشریف بیارین بالا یک نگاهی به طبقه بالا بندازین مطمئنن نظرتون عوض میشه
الکس قبول کرد و هر دو از بین مسافرین عبور کردند و از بغل هلگا و رز نیز که با تعجب داشتند آنها رو نگاه میکردند نیز رد شدند و به طبقه بالا رفتند .
الکس در حالی که به در و دیوار نگاه میکرد گفت : خب اینجا هم که فرقی نداره !
ادی در حالی که جیبش رو تکون میداد تا صدای گالیون های درون جیبش شنیده شود چشمکی زد و گفت : چقدر بهت بدم دست از سر ما برداری
الکس چند بار پلک زد سپس با عصبانیت گفت : چی به مامور قانون رشوه.....
بلافاصله ادی چند گایون در دست الکس گذاشت ! الکس با خوشحالی نگاهی به پول ها کرد اما باز قیافه جدی بخودش گرفت و گفت : اینا رو جلوی گدا هم بریزی قهر میکنه !
ادی با عصبانیت : چند گالیون دیگه هم در دست الکس ریخت . چند لحظه الکس به پول ها خیره ماند سپس گفت : ببینین آقا من سه تا زن دارم و یک عالمه بچه این خیلی ناچیزه !!!
ادی که دیگه داشت گریه اش میگرفت تمام گالیون ها رو از تو جیبش دراورد و به دست الکس داد و گفت : بیا دیگه اینم حقوق یک ماهم دست از سر کچل ما بر میداری یا نه
الکس با خوشحالی گفت : آقا خدا نکنه سر شما این همه مو داره ! سپس نگاهی به گالیون ها انداخت و گفت : چه جالب این حقوق سه ماه منه ! خب باشه ! یک کاریش میکنم فکر میکنم هنوز یک ده سالی مونده تا این اتوبوس از رده خارج شه
ادی که در آن لحظه احساس میکرد جیبش به طرز قابل ملاحظه ای خالی شده گفت : خواهش میکنم ! خوشحالم که به توافق رسیدیم

چند لحظه بعد

هلگا : مسافرین میدان گریمولد پیاده شن .
در باز شد و الکس با خوشحالی در حالی که پولهایش را میشمرد از اتوبوس پیاده شد و جاش سیریوس و کریچر دست در دست هم وارد اتوبوس شدند ........




Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
#15

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
صدای فرياد ادی از سیمهای انتقال صدای اتوبوس به گوش هلگا رسید ولی غیر از هلگا ، حدود پنجاه گوش دیگه هم تونسته بودن اون فرياد بلند رو بشنون !
- هزار دفعه نگفتم مگه موقع تلوزيون دیدن ، تخمه هاتو سر جای من نريز !!
هلگا بدون هیچ توجهی به تصاوير مانکنهای مغازه های ماگولی نگاه میکرد که کم کم داشت به دنیای جادو هم کشیده میشد ... مدلهایی بسیار زيبا که در هر گوشه و کناری دیده میشد و جلوه های خاصی رو در زير نورهای جادويی پیدا میکرد .
بینگ !! دوووووووف !! شتلق !!
سه صدا در یک لحظه به گوش رسید و همه مسافرا به میله هایی که در جلوی هر صندلی بود چسبیده بودن !!
ماشین ایستاده بود و کم کم صدای پای ادی به گوش میرسید که از پله های طبقه بالا به سمت پایین میاد !!
- دختر تو کی آدم میشی ؟! اون دفعه با اون کارت مجبورمون کردی صد و شصت گالیون دیه بديم ... باز آدم نشدی ؟! من باید این دنده اتوماتیک رو بشکنم اصلا !
هلگا طبق معمول اتوبوس رو به حالت اتوماتیک زده بود تا مسیر دیاگون تا هاگزميد رو بره و خودش هم مجذوب تصاوير مانکنها شده بود و به محض رسیدن به مقصد ماشین در جا ایستاده بود و به خاطر سرعت بالا و ترمز ناگهانی در ایستگاه ادی از تخت خودش به زمین افتاده بود !!
صدای دینگ دینگ در همچنان به گوش میرسید که گیر کرده بود و مدام باز و بسته میشد !!
ادی: اصلا تو گواهی نامه داری ؟! چند سالته ؟!
هلگا : بیست و دو ...
ادی : خوب تو چه طوری گواهی نامه پایه یک گرفتی ؟! هنوز سنت نرسیده که !!
هلگا همچنان مجذوب تصوير یکی از تصاوير غیر شرعی مانکنها بود .
پیرزن بدبخت هم به شیشه چنان کوبیده شده بود که نمیتونست اصلا تکون نخوره و ادی وقتی بی توجهی هلگا رو دید به کمک پیرزن رفت و اونو از شیشه جدا کرد !
- ننه جون رسیدیم ؟!
- آره قربونت !! برو پایین ... همین جاست !
- پیر شی الهی ننه ! این ترمز ABS ت منو کشته جیگر ! من زودتر برم که کوفیلیش رو ببینم ! خدافظ همتون !
پیرزن بیچاره به سمت طبقه بابا ماشین میرفت .
- ننه جون این طرفیه در ...
عجوزه پیر بعد از کلی تلاش موفق شد از در خارج بشه و به محض اینکه پاشو زمین گذاشت مردی با ردای سیاه و کلاه عجیب لبه دار وارد اتوبوس شد و درست پشت صندلی هلگا نشست و دفتر و مداد خودش رو در اورد و به پنجره و درهای اتوبوس نگاهی انداخت و چیزهایی رو در دفترش یادداشت کرد ...
ادی که متوجه موضوع نشده بود ، به بهونه اینکه داره به سمت بالا میره از کنار مرد سیاه پوش گذشت و سر فصل مطالب اون دفتر رو خوند ...
طرح جمع آوری خودروهای فرسوده
در زير این لیست نام اتوبوس شوالیه به زيبایی میدرخشید !!
ادی به شدت جا خورد و یه لحظه نفهمید که چه بلایی سرش اومده !
ماشین تکون شدیدی خورد و مشخص بود که باز هم هلگا اون رو روی دنده اتوماتیک گذاشته ... مرد بدون هیچ معطلی قلمش رو به دفتر برد و چیزهایی رو نوشت ...



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴
#14

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
رومسا جان...چرا مي‌‌گي بلد نيستي طنز بنويسي...؟ خيلي هم خوب مي‌نويسي...تو هم شدي مثه سرژ كه هي مي‌گه من پشيزي نيستم...؟!!!
________________________________________________
ادي به سرعت روش رو برگردوند، كه ببينه چه اتفاقي افتاده...و با صحنه‌ي عجيبي روبرو شد...! يه ساحره‌ي بلندقد، در حالي كه از سرش خون مي‌اومد، روي زمين دراز كشيده بود، و به نظر ميومد بي‌هوش باشه...ادي وحشت كرد...! تمامي مسافرايي كه اون اطراف بودند، داشتند فاصله مي‌گرفتند از اون ساحره، و ديگران هم برگشته بودند و با وحشت و تعجب، به او خيره شده بودند...!
ادي بلند شد و با سرعت از كنار رومسا و هلگا و رز كه ايستاده بودند در يك، و دهنشون به يه اندازه باز شده بود، گذشت و يه دكمه‌ي قرمز رنگي رو روي يكي از ميله‌ها زد...!
بلافاصله صداي آژيري گوشخراش و بسيار بلند، كل اتوبوس رو فرا ‌گرفت...! ملت گوشاشون رو محكم ‌گرفتند، رو زمين زانو زدند و چشماشون رو محكم بستند...اديو هلگا و رز و رومسا هم دقيقا همين رفتار رو تكرار كردند و سرشون رو انداختن پايين...صدا بيش از انداز گوش‌خراش بود...!
اين رفتار ملت ادامه داشت، تا اينكه صداي ترق خيلي بلندي،‌ كه گويي مجموع آپارات(غيب و ظاهر شدن) عده‌ي زيادي بود، اونا رو به خودشون آورد...! آروم‌آروم چشاشون رو باز كردند، و سرشون رو بالا بردند...! حتي ادي هم كه گويي بار اولش بود از اين دكمه استفاده كرده بود، نمي‌دونست چه اتفاقي داره ميفته...! وقتي سرشون رو بالا بردند، 11 (دقت كنين...بايد حتما 11 تا باشه ها...!) مامور وزارتخونه، با لباس مخصوص اونجا ايستاده بودند ، و يه آرم رو رداشون داشتند كه روش با خطوط كج و نقره‌اي نوشته بود:(( پليس!))
هركدوم دو تا چوب‌دستي رو در جهات مختلف رو به ملت گرفته بودند(دقت كنين...دو تا چوب‌دستي...آخه كلاس داره...!)
ملت:ماااااااااااااااااا...!
هنوز از شوك اين قضيه درنيومده بودند، كه يهو صداي ترقي بلندتر از قبليه اومد،و 13 تا مامور ديگه هم بيرون ظاهر شدند...! اونا هم رداي سرخ پوشيده بودند،‌ و كلاهشون تا حدود زيادي گردتر بود...! اونا هم به آرم رو رداشون داشتند، كه با خطوط زيبا و طلايي روش نوشته شده بود:(( آتش نشان!))
درست همون لحظه هم صداي ترق بلندتر از قبلي اومد، و اين بار 15 تا مامور بودند كه ريختن تو(دقت كنين كه اومدن تو...! پس اتوبوس در حال تركيدنه...!) و اينا هم رداشون از دم سفيد بود، و روي آرمي كه رو سينه داشتند، با خطوط سرخ نوشته بود:((اورژانس!))
و صداي فرياد حاكي از تعجب ادي بود كه (چي؟...آهان) ديواره‌ي اتوبوس را لرزاند...!(ايول...! بازم از جمله‌ي سال استفاده كردم...! خب ديگه...نمايشنامه اين جوري تموم نشه كه نمي‌شه...!!!)
_________________________________________________
رومسا جان...به من مي‌گن كسي كه طنز نوشتن بلد نيست...! يه چرت و پرتايي نوشتم كه بي‌كار نمونم...!


تصویر کوچک شده


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴
#13

رومسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۰ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 138
آفلاین
ادي که همچنان در شوک به سر مي برد از اتوبوس پايين رفت و با صدايي که به زحمت شنيده مي شد گفت:
- چي گفتي هلگا ؟!؟
هلگا همون طور که خاک لباسش را مي تکاند باعصبانیت گفت:
- گفتم که اينجا چيزي نيست ...!ببینم تو چت شده؟!؟
ادي هنوز به سئوال هلگا جواب نداده بود که، صدايي پرسيد:
- مشکلي پيش اومده دوستان!؟!؟
ادي و هلگا به سمت صاحب صدا برگشتند.
رومسا در حالي که با تعجب به آنها نگاه مي كرد جلو رفت و دوباره پرسيد:
- چيزي شده؟!؟ کاري از دست من بر مياد؟؟ ببينم ادي اتفاقي افتاده؟؟؟؟
ادي لبخند تلخي زد و گفت:
- دامبلدور رفت!!!
رومسا و هلگا لحظه اي با سردر گمي به او خيره شدند .
اما رومسا سريع به خودش آمد و برای اینکه آنها را هم از آن حالت در بیاورد گفت:
- خوب... نميدونم... حتماً دليلي داشته ...!حالا ببينم الان مشکلتون چيه؟!
هلگا دوباره نگاهی به لاستيکهای پنچر کرد و گفت:
- هيچي... پنچر کرديم!
رومسا لبخندي زد و گفت:
خوب اين که مسئله اي نيست ! و در همان حال حرکتي به چوبدستيش داد و لحظه اي بعد لاستيکها از روز اولشان هم نو تر شده بودند!
سپس رو به آنها کرد و گفت :
- خوب ديگه بريم تو تا صداي بقيه ی مسافرا در نيومده!!
ادي هنوز در اتوبوس را نبسته بود که صداي جيغي از ته اتوبوس همه را از جا پراند...
-----------------------------------------------------------------------

ببخشید که خوب نشد!هنوز بلد نیستم چه جوری باید طنز بنویسم...سعی می کنم بیشتر تلاش کنم...



Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴
#12

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
اين داستان، بر اساس واقعه‌ي دردناك ترك سايت توسط دامبلدور عزيز نوشته شده...اميدوارم هر كجاست،شاد و موفق باشه...
_________________________________________________
براي چندمين بار تو طول اون روز، داد و هوار مردم بلند شد...ادي كه داشت از خجالت سرخ مي‌شد،و به زور مي‌خواست وانمود كنه كه چيز خاصي رخ نداده و مشكل خيلي راحت حل مي‌شه، زيرچشمي به هلگا خيره شد...! هلگا هم مشغول گپ زدن با رز بود...!
ادي در حالي كه از خشم دندوناش رو به هم مي‌ساييد، از ميون دندوناش گفت:هلگا...زود باش...!
هلگا هم برگشت و با تعجب، در حالي كه دهنش از تعجب باز مونده بود، متقابلا به اون خيره شد...!
با تعجب گفت:چي گفتي ادي...؟
ادي گفت:مي‌گك زاپاس تو صندوق عقبه...! برو بردار...!
و دكمه‌ي باز شدن صندوق عقب رو زد و بدون اينكه به هلگا نيگاه كنه، حالت انتظار به خودش گرفت...هلگا با خشم آميخته به تعجب، با صداي نسبتا بلندي گفت:چـــي...؟ تو به يه خانوم محترم مي‌گي بره واست تاير بياره...؟!
ادي هم در جواب، با خشم نيگاش مي‌كنه، و فرياد مي‌زنه:عجب هم خانم محترمي...! تو ناسلامتي كمك مني...؟!
هلگا با ناباوري به او خيره شد، و بعد از جاش پا شد و با سرعت رفت بيرون...!
در اين مدت، آلبوس به طور ناگهاني بلند شد، و در برابر چشمان حييرتزده‌ي ملت، فرياد زد:جادوگران، دوست داريم...!
و ترق...!
آلبوس رفت و فقط يه كتاب ازش جا موند، كه روش نوشته بود :(( فرهنگ دومبوليسم...!))
همچنين، يه كتاب ديگه كه روش نوشته بود:((رمان رول‌هاي ارزشمند من...!))
ملت زدند زير گريه...! چرا اين‌قدر ناگهاني...؟ هيشكي نمي‌دونست...!تا چند دقيقه، همه داشتند گريه مي‌كردند، كه جمله‌ي((هيچي تو صندوق عقب نيست...!)) هلگا،‌ اونا رو به خودشون آورد..........................................................
________________________________________________
لازم نيست بهم بگين...! خودم مي‌دونم چه قدر بد و بي‌مزه نوشتم...!


تصویر کوچک شده


Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱۱:۰۰ جمعه ۳۰ دی ۱۳۸۴
#11

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
ادی در حالی که قفسه سینه اش به شدت بالا و پایین میرفت . به مسافران وحشت زده نگاهی انداخت .
همه مسافرین با تعجب و تنفر داشتند او رو نگاه میکردند .
ادی که سرخ شده بود بدون توجه به مسافرین به سمت صندلی راننده رفت و سعی کرد که به خنده های نخودی هلگا و رز هم اهمیت ندهد .
او روی صندلی اش نشست و با خشونت دکمه بسته شدن در اتوبوس را فشار داد !؟ اما ناگهان با صدای فریاد درد آلودی از جا پرید .
ادی با حیرت برگشت و به در نگاه کرد و چشمش به آلبوس دامبلدور افتاد که ریشاش لای در اتوبوس گیر کرده بود !!!
آلبوس : مرتیکه دلقک . آییییییی . این در رو باز کن مگه نمیبینی من دارم وارد اتوبوس میشم
ادی که سرخ شده بود با دستپاچگی برگشت و دکمه باز شدن در راز زد و بلافاصله درها باز شدند و آلبوس هم که در حال کلنجار رفتن با ریش و در اوتوبوس بود با کله خورد زمین!!!
همه مسافرین و خدمه اتوبوس از جمله هلگا و رز زدن زیر خنده . آلبوس در حالی که بالای کلش یکم باد کرده بود و کبود شده بود از سر جاش بلند شد و بدون نگاه به راننده گفت : دمه در ورودی هاگوارتز میرم . سپس با حالت قهر آمیزی به سمت یکی از صندلی های خالی رفت و روی آن نشست و سعی کرد به خنده های تمسخر آمیز مسافرا اهمیت ندهد
مدتی گذشت مسافرین ناهار خودشان را خورده بودند . اتوبوس شوالیه با سرعت سرسام آوری از خیابان ها عبور میکرد و از بین ماشینها لایی میکشید . ادی در حای که یک دستش را زیر چونه اش گذاشته بود با دست دیگرش فرمون میداد و در کنار ادی هلگا و رز در حالی که سرهاشون به هم چسبیده بود خوابشون برده بود .
ناگهان ادی در نزدیکی یک خانه روستایی مشنگی ناگهان ترمز کرد که باعث شد هم مسافرران به جلو پرتاب شوند و اگر کیسه های هواشون به موقع در نیامده بود معلوم نبود چه اتفاقی میافتد . همه مسافران با تعجب در حالی که کیسه های هوا را به کنار میزدند به بیرون نگاه کردند تا ببینند چرا ایستادند .
هلگا که از خواب پریده بود در حالی که با یک دستش سرش را گرفته بود و با دست دیگرش کیسه هوا رو به کناری میزد با خشمگفت : ادی چرا ایستادی همه ما رو از خواپپروندی ؟
ادی : مثل اینکه پنچر کردیم .........









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.