هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ چهارشنبه ۴ دی ۱۳۸۷
#94

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
لرد بیجامه اش را که کمی پایین رفته بود را به سرعت بالا کشید و از پنجره پایین پرید و به صورت مخفوی سالم ماند و فرار کرد . پدرش نیز از پله های ساختمان به آرامی پایین آمد و به دنبال پسرش رفت .

لرد ولدمورت همینطور که بیجامه اش را در دستانش گرفته بود می دوید و می دوید و دائما به پشت سرش نگاه می کرد که ناگهان به فردی برخورد کرد .
سیبیلی کوچک و قیافه ای بوقی . یقه ی رکابی ولدمورت را گرفت و فریاد زد : تو منو کشتی و بعد پسر عزیزم ، بارتی رو ازم گرفتی و پسر خودت کردی . تو باید نابود بشی

ولدمورت چشمش به پدرش که از پشت به او نزدیک و نزدیکتر می شد افتاد و به سختی خود را از چنگال بارتی کراوچ پدر نجات داد و دوباره مشغول دویدن شد . بارتی کراوچ پدر و تام ریدل پدر نیز با هم به دنبالش به راه افتادند .

ولدمورت در حالیکه می دوید :


در آنطرف مونتگومری نگاهی به فرد که بدست مرگخواران کشته شده بود انداخت و فریاد زد : فرد . برادر عزیزم ... بیا بغلم
- ها ؟ تو کی هستی ؟
- بوقی . منم ، مونتگومری ویزلی ! پسر آرتور ویزلی ! یادت نیومد ؟!
- نه :no:
- ...


بعضی ها آشنایان خود را میدیدند که بدست ولدمورت سالها پیش کشته شده بودند و بعضی از مردگان نیز به دنبال ولدمورت می دویدند و قصد کشتنش را داشتند .
در این مابین آنی مونی که از درست کردن آن معجون عذاب وجدان گرفته بود در سدد رساندن چوبدستی ای به ولدمورت بود ...

___________________
خیلی بوقی شد ؟



Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ چهارشنبه ۴ دی ۱۳۸۷
#93

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید:
اوووف...هرچی میکنی هم که تموم نمیشه!هی جسد رو جسد بهم اضافه میشن!لرد هم که بیل جدید نمیخره.هی بکن هی بکن بعد جسد رو بنداز تو گور بعش هم صد تا جسد دیگه بیاد.اون وقت دوباره هی بکن هی بکن...
- هیی مونتی.من میدونم تو چی میگی.منم همین طوریم.از صبح تا شب توی این آشپزخونم،میشورم و میپزم بعد دوباره میشورم و میپزم.ولی میدونی چیه؟هر وقت که خسته میشم،یک چایی خوشمزه میخورم و حالم جا میاد.
مونتی با خستگی نگاهی به آنی مونی انداخت و گفت:
آخ گفتی.ببین تو خونه ریدل، طبقه دوم،دومین اتاق از سمت راست یک کتابخونه هستش.توی کتابخونه طبقه دوم، اولین کتاب کتابی هست به اسم "آموزش معجون" توی اون کتاب نوشته که چطوری باید یک چایی لب سوز جاسمین درست کنی.جون من درست کن برام بیار.
آنی مونی سر خود را به نشانه موافقت تکان داد و بدنبال کتاب رفت.


- اینم از چایی.
مونتی لیولن چینی چای را از دستان آنی مونی گرفت.گورستان خانه ریدل سرد تر از هر وقت دیگری بود.مونتی نگاهی به چای نمود و تمامی چای را سر کشید.
- اخخخفف...این چیه؟؟این که خیلی بدمزست!پوفف.
مونتی چای را بر روی زمین تف نمود و به آنی مونی که متعجب به وی خیره شده بود گفت:
این چیه دیگه بوقی؟
-خودت گفتی طبقه دوم،اتاق اول،کتاب دوم.منم رفتم درست کردم.
مونتی با چشمان باز به آنی مونی خیره شدو با ناباوری گفت:
نه...اتاق دوم طبقه اول...اونی که تو گرفتی معجون سیاهه.الان با این معجون همه مردها زنده میشن.




سو سوی نور از لابلای پردهای کثیف چشمان لرد را میسوزاند.لرد پتوی گل گلی خود را بکنار انداخت و از روی تخت بلند شد.
- یک روز جدید....امروز کیا رو باید بکشم؟
لرد این را گفت و سپس بیجامه خود را تا ناف بالا کشید.
- آفرین تام...خوب داری ملت رو میکشی...منم یک روزی کشتی.حالا من تورو میکشم.
لرد روی خود را به صدا،که از پشت سر شنیده میشد نمود.
- جـــــــــــــــــــــــــــغ...بابام زنده شده!
________________________________________________
بخاطر معجونی که توسط آنی مونی ومونتی بر روی زمین ریخته شد،تمامی مرده های گورستان زنده شدند و از اونجایی همشون توسط مرگخواران کشته شدن،میخوان الان از مرگخوارا انتقام بگیرن....
پی ن: یا لرد این تاپیک ادامه دار شد.اگر مخالفید پست را اسکرجیفای نمایید...سایه لرد مستدام.

مردها زنده میشوند!

ویرایش ناظر:نه،اشکالی نداره.
تاپیک ادامه دار نشه ولی این سوژه بصورت ادامه دار باشه.تا تموم شدن این سوژه تاپیک ادامه دار شد.


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۴ ۱۵:۴۵:۳۷
ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۴ ۱۵:۴۷:۰۷
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۴ ۱۶:۱۲:۲۷

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ جمعه ۵ مهر ۱۳۸۷
#92

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
صدای خش خش ردایش سکوت را در هم شکست.به آرامی به دور وبر خود نگاه کرد و سپس براهش ادامه داد.مه غلیظی فضا را پر کرده بود.چشمانش را باریک کرد تا در مه بهتر ببیند و سپس،در تاریکی محض،نور قرمزی بشچم خورد.لبخند کج و کوله ای بر لبانش نقش بست. نمیتوانست تشخیص دهد که لرزش دستش بخاطر ترس است یا سرما.با شوقی آغشته به ترس،بسوی نور قرمز حرکت کرد.

-----
درد وجودش را پر کرده بود.صداهای بم و ناشناخته ای بگوشش میرسید.باید مقاومت میکرد.باید مقاومت میکرد.
مرد شنل پوش بدور وی چرخید.ردایش همچون مار بر روی زمین گورستان میخزدید و صدای فریادش در فضای مرده گورستان طنین میانداخت. لرد اشعه شکنجه بار دیگری را بسویش فرستاد و سپس،قهقهه زنان به وی خیره شد:
بدن محکمی داری.امیدوارم قدرت هم زیاد باشه.کسی که یک راست میاد تا لرد رو ببینه باید هم قوی باشه.کسانی که فکر میکنن قدرتمندن جای در گروه من ندارن.

کلماتی که از دهان لرد خارج میشدند را نمیشنید.در دل،اشعه امید روزنه زده بود.سرش را به سختی بالا گرفت و به با چشمان خونین به لرد نگاه کرد.لبخند کوچکی زد و سپس با صدای ریز کلماتی را زمزمه کرد:
درود بر لرد کبیر...درود بر سیاهی


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۲:۲۷ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷
#91

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
مه تمام قبرستان متروکه را پوشانده بود.قبرستان در تاریکی ابدی فرو رفته بود .هزاران جنازه در قبر های کوچک و قدیمی به ارامی خفته بودند

به ارامی قدم بر میداشت .لبخند لبان باریک و چهره ی سردش را پوشانده بود .سه اندام دیگر که در شنل های بلند مشکی پنهان شده بود نیز به دنبالش حرکت می کردند.

شنل پوشی که قد بلندتری داشت به آرامی گفت :
_سرورم همینجاست!

پوزخندی زد و به وی خیره شد .صدای خونسرادانه و ارامش بیش از بیش در دل سه همراهش غوغا به پا می کرد
_لوسیوس ،خودم می دونم

لوسیوس با نگرانی به ولدمورت خیره شد و بعد پاسخ داد
_سرورم .منو ببخشید من نمی خواستم ..

دستان کشیده و سفیدش را در پرده ی مه تکان داد و سرش را بالا اورد.با چشمان بی روحش به لوسیوس نگاهی کرد
_بس کن!

سپس بوی گند گربه های مرده که تمام قبرستان را برداشته بود به مشام کشید و ادامه داد
_همین جا منتظر باشین!

بلاتریکس لسترنج لبخندی زد و سپس تعظیم کرد
_بـله سرورم!

به آرامی و بی توجه به سه مرگخوار دیگر به طرف قبر متروکه ای که در میان لجن زار قبرستان قرار داشت حرکت کرد .بوی گند جسد حیوانات محوطه قبرستان را برداشته بود.هوا بشدت سرد بود و با هر دم و بازدمش اکسیژن به وضوح دیده میشد

به قبر نزدیک تر شد و با نگاهی تحقیر برانگیز به نوشته ی روی ان خیره شد.نوشته هایی کمرنگ که در حال محو شدن بودند:

نام :تام ریدل
تاریخ مرگ :...
دلیل مرگ :نا معلوم!

با تحقیر به قبر نگاه کرد و بعد صدای بلندش در فضای قبرستان طنین انداخت
_تو مشنگ پست در جایی خوابیدی که مستحق اون هستی .اما من نمی ذارم که روحت در ارامش باشه ،قبرت را می شکافم و قطعه ای از استخوانت را جدا می کنم..قطعه ای برای...

دقیقه ای ساکت شد و به محیط اطراف نگریست.بوی تند هوا را به مشام کشید و چوب دستی اش را بیرون اورد به قبر نگاه کرد و وردی را زیر لب زمزمه کرد

نوشته های قبر با نوری سبز رنگ درخشید و تاللو ان چشمانش را ازرد دقایقی بعد قبر به ارامی باز شده بود
به خرده استخوان ها و حشرات ریزی که به دور ان جمع شده بود نگاه کرد و بعد خود را روی باقی مانده جنازه خم کرد.

دقایقی بعد قبر بسته شد و در حالی که لبخند شومی چهره ی سردش را پوشانده بود به طرف درب قبرستان حرکت کرد

سه مرگخوار مشتاق به چهره ی اربابشان خیره شده بودند
_برویم!


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷
#90

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۰ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
از اين ستون به اون ستون فرجه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 254
آفلاین
صبح بود يك صبح مه گرفته. مه غليظي تمام گورستان رو در بر گرفته بود. چند پيكر شنل پوش و سياه در ميان مه پيش مي رفتند و يكي پس از ديگري قبرهاي جادوگران سياه را پشت سر مي گذاشتند. هدف آنها كمي جلوتر بود. بزرگترين قبر و بزرگترين جادوگر.

نوشته هاي سياه رنگ بر روي سنگهاي سفيد خودنمايي مي كردند و توجه هر رهگذري را به خود جلب مي كردند. نامهاي جادوگران و ساحره ها يكي پس از ديگري در قدح ذهن رهگذران سياهپوش سرازير مي شد: آنتونين دالاهوف، اگنس رووكود، بارتي كرواچ، پيتر پتي گرو، مكنر......

از هر كدام مشتي خاطره و جنايت به جاي مانده بود. جنايت هاي فجيع و وحشتناك. خاطراتي لبريز از ترس و نفرت از هر كدام در اذهان عمومي بر جاي مانده بود و اكنون هر كدام در باتلاق و حشت و فلاكت در درون اين قبرها فرو رفته بودند.

انوار سياهي و رنج از درون گورها به بيرون مي تراويد. تشعشعات تن ها را مي آزرد و روح را عذاب مي داد. انديشه ها را مرگ فرا مي گرفت و دلها از دريافت اين انوار زنگار مي زدند. چيزي جز سياهي و تباهي در اين گورستان شوم دريافت نمي شد.

سه رهگذر پيش رفتند. در ميان مه ها در دوردست جسم سياه عظيمي ديده مي شد. مانند يك تپه ي سياه بود. تپه ي سياهي در دل گورستان سياه. طولي نكشيد كه به تبه ي سياه رسيدند. تپه نبود بناي يادماني بود از بزرگترين جادوگر سياه اعصار. اين يادمان سنگي بر فراز قبر جادوگر تبهكار ساخته شده بود.
"اينجا گور لرد ولدمورت بود."

سه پيكر سياه پوش ايستادند و يادمان سياه زل زدند. يادمان تركيبي بود از جمجمه ها و تن هاي آسيب ديده و زخمي. يادماني بود از مرگ. پيكر زشت و لاغري در مركز سنگ حك شده بود كه حالتي از ضعف و رنج بي حساب مرد بود. اجساد و موجودات زشت از هر سو به سمت او مي آمدند و مرد رنجور از آنها مي ترسيد. مرد غرق در فلاكت بود.

كمي پايين تر از اين حكاكي نوشته اي بر روي سنگ حك شده بود:

"صاحب اين قبر سياه ترين و تبهكارترين جادوگر دنياست. بهتر حرفي از او نزنيم."

پيكرهاي سياهپوش دور شدند. و مان راهي را كه آمده بودند بازگشتند...


[img align=left]http://panmedi.persiangig.com/DA/Modereator.p


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ دوشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۷
#89

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
صدای قدمهایش سکوت را که همچون پادشاهی برگورستان فرمانروایی میکرد در هم شکست. با قدمهای سریع و بلند بسوی نقطعه ای نا معلوم حرکت کرد. لحظه ای به دور وبر خود خیره شد. چوبش را از ردایش بیرون کشید و چیزی را زمزمه کرد.

نوری که از چوبدستیش سوسو مزد را به اطراف خود چرخاند. گویا بدنبال چیزی در آن قبرستان شیطانی بود. قبرستان همچون هرگاه تاریک و هولناک بود و همچون هر زمانی قرق در سکوت مردها شده بود.مکثکوتاهی کرده و دوباره براه افتاد. کمی آن طرف تر،در کنار درختی پیری که گویا بعد از وی تنها فرد زنده قبرستان بود ایستاد. بر کنار درخت زانو زد و به قبری شکسته خیره شد. خاک قبر را کنار زد و نوشته روی سنگ را خواند:

لوسیوس مالفوی


قطرهای اشک از چشمانش سرازیر شد. سرش را نزدیک به سنگ برد. گونهایش را که حال خیس از اشک بودند را به سنگ چسباند. اشک وی اشک قم نبودند بلکه اشک شوق. شوق و خوشحالی این که شوهرش همچون دیگران،در راه پوچی و هیچی نمرده است،بلکه در راه زرینی جان خود را از دست داده.خوشحال بود که لوسیوس جان خود را بدون ترس ودرنگ تقدیم کرده بود.امیدوار بود که وی نیز جان خود را بهمان آسانی تقدیم کند.تقدیم به لرد تاریکی.




Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۲۳:۴۴ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
#88

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
رون با عصبانیت قطرات عرق پیشانی اش را با دست خشک کرد و به سمت کسی که بالای چاله ایستاده بود گفت:ریموس من خسته شدم.چقدر بکنم این زمین لعنتی رو.هرچی میکنم تموم نمیشه.به جای اینکه بشینی اونجا و در و دیوار رو نگاه کنی بیا کمک کن یه ذره هم تو زمین رو بکن.

ریموس با ناراحتی سرش را به درون گودال خم کرد و با صدایی آرام گفت:هییسس،مگه زده به سرت رون؟آروم تر حرف بزن.الان همه مرگخوارها رو میریزی اینجا.به جای ناله و نفرین کردن به کارت ادامه بده.اگه من بیام زمین بکنم تو باید مواظب اطراف باشی و اگه مرگخواری حمله کرد جلوش رو بگیری.حالا میخوای جاهامون رو عوض کنیم؟

رون با تاسف سری تکان داد و بعد دوباره با بیلچه کوچکش مشغول کندن زمین شد.کندن زمین در آن شرایط کار سختی بود.زمین گورستان ریدل را خاک سخت و محکمی فرا گرفته بود.علاوه بر آن نمیتوانست از هیچ جادویی کمک بگیرد.اگر کسی در آن محدوده از طلسم استفاده میکرد مرگخوارها سریع متوجه میشدند.بنابراین مجبور بود در تاریکی به کندن زمین ادامه دهد.

ریموس با نگرانی نگاهی دوباره به اطراف انداخت.محوطه گورستان ریدل کاملاً ساکت و بدون صدا بود.نه صدای وزش باد به گوش میرسید و نه حیواناتی که در میان قبرهای خاموش حرکت کند.ریموس این حالت را دوست نداشت.نمیدانست که این سکوت حالتی طبیعی در این قبرستان است یا فقط آرامشیست قبل از طوفان.تنها صدایی که به گوش میرسید صدای شکافتن خاک توسط جسمی فلزی بود.

دامبلدور آن دو را در آن وقت شب به گورستان ریدل فرستاده بود تا انگشتری را از توی یکی از گورها در بیاورند وآن را برای او ببرند.دامبلدور درباره اینکه آن انگشتر چیست و چه چیز مهمی دارد صحبت نکرده بود،فقط گفته بود امیدوار است که آنها حتماً در این شب انگشتر را به محفل برسانند.

رون در حال گفتن جمله "پس این تابوت لعنتی رو کجا خاک کردن" بود که صدای برخورد بیلچه با تخته ای چوبی نظر هر دو محفلی را جلب کرد.
ریموس از روی هیجان به سرعت به درون گودال پرید و رون را عقب زد.تابوت اکنون درست در زیر پایشان بود.ریموس سعی کرد در تابوت را باز کند و در همان حال گفت:دامبلدور فکرش رو هم نمیکنه که ما تونستیم انگشتر رو براش ببریم.

صدای سردی در جواب ریموس گفت:حق با توئه،دامبلدور هیچ وقت همچین فکری نمیکنه.
رون و ریموس در جایشان خشک شدند.کارشان تمام بود.ریموس با سختی به بالا نگاه کرد و چیزی دید که باعث شد قلبش دیوانه وار به تپش بیوفتد.ده دوازده مرگخوار در حالی که چوب جادویشان را به طرف آنها گرفته بودند دور قبر جمع شده بودند.
رون به سختی آب دهانش را پایین داد و با صدایی لرزان گفت:پرسی...منم رون.برادر کوچیکت.تو که به من آسیب نمیزنی؟

پرسی اندکی جلوتر آمد و ماه که تازه از پشت ابر بیرون آمده بود چهره اش را روشن کرد.در صورت پرسی خشم و انزجار موج میزد.
پرسی با صدایی سرد تر از قبل گفت:من دیگه برادر یا خانواده ای ندارم.خداحافظ موش کوچولو.
قبل از اینکه ریموس یا رون حرکتی بکنند چندین شاع نور سبز به طرف آنها پرتاب شد و لحظه ای بعد جسد هر دو بر روی در چوبی تابوت افتاده بود.

مورگان نگاه نفرت باری به دو جسد کرد و گفت:بهتره زودتر جسدهاشون رو از توی قبر در بیاریم.مطمئناً ارباب خوشش نمیاد جسد این دوتا گورستان ریدل رو کثیف کنه.بعد از گفتن این جمله چند مرگخوار در حالی که با صدای بلند و ترسناکی میخندیدند جسدها را از درون قبر بیرون کشیدند.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۷
#87

هوگو ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۳ جمعه ۱۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۴:۰۷ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از کنار لیلی لونا پاتر
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 270
آفلاین
هوا به شدت سرد بود ، درختان بی برگ و پوشیده از برف در زیر نور ماه به روشنی دیده می شدند، زمین پوشیده از برف بود ، در بعضی از قسمت ها که برف ها یخ زده بودند به شدت برق می زدند ، به گونه ای که انسان را مجذوب خود می کرد . در میان این همه برف در زمینی سفید خالی از هر گیاهی پسری مو قرمز در حالی که سرش را لای دو زانویش قرار داه در حال گریه کردن بود . پسرک با دست های گلی ،لباس های خاکی صورتی خونی و صورتی کبود با بدنی زخمی در کنار قبری در انتهای گورستانی که هر انسانی از آن جا رد می شد به علت زمین سفید جلوی دیدگانش اصلاً متوجه گورستان نمی شود نشسته بود .
صورتش سفید شده بود و دماغش یخ زده بود ،قبری که او کنارش نسته بود کاملاً معلوم بود که تازه کنده شده بود . بر روی قبر ژاکتی قرمز افتاده بود که از قرار معلوم برای پسرک بود .
پسرک در حالی که چشم هایش از شدت گریه مانند یک کاسه خون شده بود سرش را بالا گرفت ،نگاهی به قبر انداخت و وباره شروع کرد به گریه کردن .
- آخه چرا ..چرا ...چرا این کار و کردی که .. من ..من نمی خواستم

فلش بک

مردی قد بلند وبدون مو در حالی که چوبدستیش را بین انگشتانش به راحتی نگه داشته و دارد با آن بازی می کند روبروی مردی حدوداً میان سال با موهای قرمز ایستاده و دارد با آن صحبت می کند ؛در بالای سر آن ها پسری موقرمز که انگار از طنابی نامرئی آویزان است قرار دارد و در حال شلاق خوردن از شلاقی نامرئی است .
مرد کچل با ارامش خاطر و پر از غرور به حرف هایش ادامه می دهد .
- ببین ویزلی اگه جون پسرت رو دوست داری باید به من بگی که اون دوست مسخره ات یا بهتر بگم شوهر خواهرت کجاس وگرنه می دونی که چی می شه !!!
مرد به بالای سرش اشاره کرد و درست در آن لحظه پسرک از درد شلاقی محکم تر بیهوش شد .
- ولدرموت باور کن که من چیزی نمی دونم ! پسم رو ول کن منو به جاش بگیر
- آخه تو به درد چیم می خوری ؟
در همین حال مرد کچل اشاره ی به پسر کرد ،پسر با سر به زمین آمد ،سرش شکسته بود و از درد سر دوباره بهوش امده بود . ولدرموت سریع یقیه ی کاموایی پلیور پسرک را گرفت و او را از زمین بلند کرد ؛چوبدستیش را بر روی شقیقه ی پسرک بیچاره قرار داده بود و در حالی که چشم هایش از عصبانیت قرمز آتشین شده بود گفت :
- یا میگی کجاس یا پسرت رو بکشم ویزلی
- نه این کار رو نکن قسم می خورم که من چیزی نمی دونم . نه
رون ویزلی در حالی که نزدیک می آمد در حال فریاد زدن حرف نه بود .
- یک قدم دیگه جلو بیای ویزلی می کشمت
- نه پسرم رو ول کن
- آواکدوارا
رون سریع جا خالی داد و ورد ولدرموت به دیوار پشت سر او اصابت کرد، دیواری که تمام آینه کاری شده بود یا بهتر بگم کل خانه نمایی آینه کاری داشت .
دیوار فرو ریخت بر روی شکم ویزلی و آینه های بر روی دیوار در حالی که خرد شده بودند به اطراف صورت و بدن او پاشیده شدند .
در همان لحظه هوگو دست ولدرموت را گاز گرفت و چوبدستی او را از دستش ربود .
نگاهی به پدرش انداخت و با اشک فراوان طلسمی را به سمت لرد روانه کرد .
- سکتوم سمپرا
- کوچولو نشونه گیری هم بلد نیستی
پسرک بر روی زمین پرید ، طلسم او به آینه های پشت مرد برخورد کرده بود و به همه جای خانه انعکاس یافته بود جمع طلسم ها به مرکز خانه درست در جایی که ولدرموت ایستاده بود برخورد کرد و ...

فلش بک پایان


و الآن در موقعی که برف از آسمان می بارید و انگار دستی نامرئی زمین را به آسمان متصل می کند پسرک بر روی زمین در کنار قبر ولدرموت نشسته و از قتلی که انجام داده ناراحت و نگران آینده اش است .
نقد شود .


چه کسی بود صدا زد هوگو ؟

تصویر کوچک شده


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۶
#86

هدویگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۰ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۸۷
از در خوابگاه دخترانه ي گريفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 245
آفلاین
هواي گورستان سرد بيود. مه غليضي همه جا را پوشانده بود. مرد ارام ارام به سمت شخصي رفت كه روي زمين افتاده بود. مردي كه روي زمين افتاده بود غرق در خون بود.او مرده بود.
مرد چوبش را از زير ردايش برداشت. همچنان به شخصي كه روي زمين افتاده بود نگاه ميكرد. بر خود لرزيد. ناگهان صدايي از پشت سرش به گوش رسيد: تويي لوسيوس؟
لوسيوس مالفوي ارام برگشت و چشمانش به مردي افتاد كه درست روبه رويش ايستاده بود. مالفوي با ديدن لرد سياه تعظيم كرد.
لرد سياه گفت: براي چي اومدي اينجا؟
مالفوي: ماموريت قربان.
لرد سياه سمت جسدي رفت كه چند دقيقه ي پيش توجه مالفوي را به خود جلب كرده بود و گفت: ماموريت تو اينه.
_ منظورتون رو نفهميدم قربان.
لرد سياه: منظور من كاملا واضحه.
بعد لرد سياه پايش را روي سينه ي جسد مرد گذاشت و ......
ادامه دارد...

ببخشيد كه اين قدر نامفهوم شد. ولي منظور من اين بود كه لرد ميخواست ماموريتي به مالفوي بده كه به اون جسد مربوط ميشه.


عشق ايمان است.

عضو محفل ققنوس عضو ارتش دامبلدور


Re: گورستان ریدل ها ( ماموریت های مرگ خواران )
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ سه شنبه ۱۱ دی ۱۳۸۶
#85

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
__ کریشیو!!
درد تمام وجودش را فرا گرفت.مثل ماری که بر روی زمین میخزید بر روی زمین افتاد و به خود پیچید.درد تنها چیزی بود که احساس میکرد و فریادهایش تنها صدایی که میشنید.

دور تا دورش را چهرهایی تیره بر گرفته بودند.بعضی با حس افسوس و بعضی با خشم به وی چشم اندوخته بودند.در انتهای این افراد مردی ایستاده بود.در چهره سفید وسردش هیچ احساسی دیده نمیشد.
مرد نگاه سردی به وی انداخت و چوبش را پایین آورد.
با این حرکت مرد، درد از بین رفت و جایش را به سرما و خستگی داد.باب آرام از زمین بلند شد.با این که خسته و بی جان بود بلند شد.به آرامی دستی به ردایش کشید و خاک وخولی که گرفته بود را پاک کرد.

باب به مرد چشم اندوخت و بعد از چند ثانیه تعظیمی از روی احترام کرد.
لرد هنوز نیز به وی چشم دوخته بود.هنوز نیز آن نگاه سرد و خشک را همراه داشت.بار دیگر چوبش را بالا آورد و ورد قبل را از سر داد.

دوباره درد.دوباره احساس نامیدی.ولی اینبار دیگر از هم نپاشید.باید مقاومت میکرد.باید سعی میکرد که بر دردش غلبه کند.باید باید....
سعی کرد چوبش را بالا بیاورد تا ورد آرامش را بخواند.ولی یک باره از این کار دست کشید.باید به لرد نشان میداد که توانایش را داشت.باید به لرد میگفت که مرگخوار لایقیست.

و دوباره درد از بین رفت.این بار لرد تکانی خورد و سمت باب رفت.دستش را گرفت و چوبش را نزدیک به دستش برد.

باب اول نفهمید که لرد بزرگ در حال چکاریست ولی بعد متوجه شد.
علامت شوم!!علامتی که مرگخواران در دستانشان حک شده بود.
وی دیگر یک مرگخوار بود.لرد وی را پذیرفته بود!!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.