غار بزرگي بود اما به هيچ وجه شباهتي به غار هايي كه تا كنون ديده بود نداشت. در اطراف ديوار هاي غار چندين صفحه ي بزرگ مثل همان هايي كه در دنياي ماگل ها ديده بود قرار داشتند.اما بر روي هيچ كدام چيزي نوشته نشده بود.
با احتياط و اضطراب به دستگاها نزديك شد.در قسمت پايين يك شي براق توجهش رو جلب كرد.به طرفش خم شد كه صدايي به گوشش رسيد.
- شما وارد مركز عملياتي خاندان اصيل و باستاني بلك شده ايد.لطفا دستتان را بر روي اين صفحه قرار دهيد!
و از ديوار كناريش صفحه اي سبزرنگ بيرون آمد. با تعجب به صفحه خيره شد. اينها همگي وسايل ماگلي بودند! پس چه ارتباطي با خاندان آنها داشتند!؟
خيلي گيج و سردرگم بود. با اين حال به ماموريتش فكر كرد. دستش رو بالا آورد. آستين ردايش را عقب زد و كف دستش را بر روي وسيله گذاشت. بلافاصله نور سبز رنگي تابيده شد و بعد دوباره صدايي آمد.
- شما از اين خاندان هستيد! پس مي توانيد وارد شويد.
به ناگاه صفحات بزرگ به داخل ديوار ها كشيده شدند.ديگر چيزي وجود نداشت. و بعد در كمال تعجب نارسيسا دري جاي آنها را گرفت. نارسيسا به طرف در رفت و با دستاني لرزان در را باز كرد.
در پيش رويش هنوز غار وجود داشت.اما اينبار از اون وسيله ها خبري نبود.با ناراحتي زيادي به راه افتاد.هر چند بار مي ايستاد و به پشت سرش خيره مي شد. احساس بدي داشت. فكر مي كرد كه كسي دنبالش مي كند.
- اهه..اهه (صداي سرفه)
نارسيسا سر جايش ميخكوب شد!حتي جرات نفس كشيدن هم نداشت. كسي پشت سرش بود. ديگه كاملا از اين موضوع مطمئن بود.
- اهه...اهه...
بالاخره به پشت سرش نگاه كرد. پيرمرد ريزه ميزه اي مقابلش وايستاده بود. يك رداي قرمز رنگ بر تن داشت و كلاه نارنجي اي هم گذاشته بود. قيافش كم و بيش به دلقك ها شبيه بود.
- شما...!؟
پيرمرد شروع به صحبت كرد.صداش مثل جيغ جيغ اسباب بازيهاي بچه ها بود.
- من الوياس پروستاتياس هستم!!!از طرف جد شما مامور مراقب از اين جا شدم. و همچنين اگر زماني يكي از بلك ها به اينجا مي اومد بايد راهنمايش كنم!
- يعني شما 100 خورده اي..نه...
- اوه خودتونو خسته نكنين خانم نارسيسا!!خودمم سنمو نمي دونم!
- اسم منو از كجا مي دونين!؟
- خب وقتي دستتون رو گذاشتين فهميدم...حالا بگزريم احتمالا شما دنبال گنجينه اومديد!!!
- شما خبر داري!؟
- البته...گفته شده بود كه زماني كسي براي بردنش مي آمد...بهتره حركت كنيم!براي رسيدن به گنجينه راه زياد و سختي رو داريم!
نارسيسا آهي كشيد. با اين حال به دنبال پيرمرد به راه افتاد...
[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ