هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شخصيت گذاري روي موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#22

 استن شانپایکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۰ چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 440
آفلاین
مواد لازم برای تمرین شماره ی 2
یک دختر 18 ساله ( ترجیحا دم بخت نباشه ) ، یه هیپوگریف ، یه چند دقیقه وقت برای نوشتن تکلیف
خوب اگه یه دختر 18 ساله یه هیپوگیریف بخوره ، ببخشید یعنی بشه خیلی سخت با کسی ( ترجیا پسر ) دوست میشه . دائما می گه برام گوشت بیارین اخه من گوشت دوست دارم اصولا اگه زیاد بهش تعظیم کنی و هی براش گوشت ببری و یه خورده هم نوازشش کنی امکان داره باهات دوست بشه و در مواردی هم بزاره بری رو کولش !!!
توجه ! افراد بی ادب ، از خود راضی و ... نرن جلوی این دختر چون با چند ضربه ی مشت و لگد ازشون پذیرایی میشه


ٌٌدر حال پاشیدن بذر


Re: شخصيت گذاري روي موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
#21

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
پیرمرد با رو بندی که چشمانش رو پنهان میکرد، روی مبلی نشسته بود و به کسانی که پشت سرش ایستاده بودند توجهی نداشت؛ او هرگز تواناییش رو نشان نمیداد! میل به نیش زدن تمام قوایش رو گرفته بود، دوست داشت برگردد و با چشمانی باز به سه محقق پشت سرش ثابت کند که دروغ نمیگوید؛ اما جراتش رو نداشت! چشمان او در اولین تماس زهر خود را میریخت؛ پیرمرد با خود فکر کرد: برگرد و بکششون!
نه نمیتوانست!
کسی از پشت سرش گفت: فقط نگاهی کوچک! خواهش میکنیم! اینه ی رو به روی تو مانع از مردن ما میشه! فقط رو بندت رو باز کن و چشم به اینه ی رو به رویت بدوز!
پیرمرد با خود فکر کرد انها خیلی دقیق رفتار میکنند، جلوی من اینه گذاشته اند!
لحظه ای دودل شد؛ دستش به سمت چشمانش رفت، صدای نفس های وحشت زده ی محققان پشت سرش را شنید، رو بند را پایین کشید و در اینه به انها نگاه کرد...
وقتی روبندش رو پایین میکشید، صدای برخورد سه انسان بیهوش و خشک شده به زمین، در خونه اش طنین انداخت!


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: شخصيت گذاري روي موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
#20

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
مردی نومید شکست خورده بود ! ناراحت ، غمگین و نا امید .... بزرگترین عشقش را از دست داده بود ... خاطرات را به یاد می آورد. با معشوقه اش ! با دختری که هیچوقت فراموشش نمی کرد ! چقدر شاد بود و چقدر می خندید !
وقتی شادی دیگران را می دید حسودی می کرد. از شادی بیزار شده بود. متنفر بود که کسی را شاد ببیند ، دوست داشت شادی آنها را برای خود بردارد و نومیدی خود را به انها تحمیل کند ! او داشت در گنداب نا امیدی و حسد می گندید ...
نومیدی در عمق روحش شکافی عظیم درست کرده بود. شکافی که او را به بی روح ترین انسان روی زمین تبدیل کرد و عاری از هرگونه احساس شادی یا غم شد ! فقط نومید بود. زیرا که تنها روح انسان است که امیدی به او می دهد و انسان بی روح نا امید ترین انسان روی زمین می شود.
سرانجام روزی فرا رسید ، در آن روز او دختر و پسری را دید که عاشق هم بودند ! که با هم می خندیدند و هیچ غم و نا امیدیی نداشتند. آنها از وجود هم لذت می بردند و وای ! وای که او عشقش را نداشت تا از وجودش لذت ببرد.
آن لحظه ، در آن ثانیه اوج حسادت به سراغش آمد . شادی آنها را بلعید و روح آن دو را به جای روح شکافته شده خود برداشت و از نا امیدی آن دو لذت برد و در آن لحظه آن مرد به اولین دیوانه ساز دنیا تبدیل شد ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: شخصيت گذاري روي موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
#19

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
به دست و پاهای آغشته به خونش نگاهی کرد و غرید...
خون از دهانش می چکید.دوباره نفسی عمیق کشید و سر خود را به قفسه سینه جادوگر مهار کننده ی بیچاره ای را که برای مهار کردن وی فرستده شده بود رو برد و مشغول از هم دریدن وی شد...
عنکبوت عظیم الجثه سیری ناپذیر بود!آن هم در مقابل خون انسان...

آنها برای مهار وی آمده بودند و می دانستند که آراگوگ قوی ترین عنکبوت در بین خودش مهار نشدنی است!
نگک هایی که از دهانش بیرن آمده بود قلب مرد را جدا کرد و بر روی چمن های هرزه پرت کرد.
خشم سرتاپایش را فرا گرفته بود... میدانست که باز هم برای مهار کردنش خواهند آمد ولی او باکی از این موضوع نداشت.
با حرکت سریع پنجه ی تیزش سر مرد را جدا کرد سپس دوباره مشغول کار خود شد.


طلسم سبز رنگی درست به وسط قفسه سینه مردی برخورد کرد که پشت میزی پنهان شده بود دریغ از اینکه طلسم آواداکاداورا می توانست میز نحیف را نیز بکشند.
مردی با چهره ای خشمین که زخم بزرگی بر روی پیشانی اش صورت تقریباً زیبایش را تباه کرده بود طلسم شوم دیگری را فرستاد و سپس قهقه ای شیطانی زد.
ـ کسی قادر به کنترل من نخواهد بود...!
فریاد دیگری کشید و غرید :
ـ کروشیو!
طلسم نارنجی به شدت به سینه مردی برخورد کرد که از ردایش معلوم بود یکی از کارآگاهان وزارت سحر و جادو هست.
در دست مرد کیسه ای بزرگ پر از گالیون قرار داشت و پشت سرش جنازه های جن های نگهبان بانک گرینگوتز به وفو یافت میشد همچنین آدم های بی گناه دیگر.

دیگر جز او فرد دیگری در بانک نفس نمی کشید...با حرکتی غیب شد و این در حالی بود که لبخندی از سر شیطنت و خون خواهی بر لبانش نشسته بود.

---------------------------------
فکر کنم رابطه عنکبوت و این مرد رو متوجه شدید دیگه نه؟


وقتی �


Re: شخصيت گذاري روي موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۵۹ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
#18

کالین کریوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۵ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۱:۰۵ چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
از لندن-یه عکاسی موگلی نزدیک کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 704
آفلاین
اهم ما نيز ياد دبستان کرديم و آمديم تکليف بنويسيم!
تکليف جلسه دوم


در تمام زندگيش چيزي به جز خوردن و خوابيدن ياد نگرفته بود و هيجان انگيز ترين لحظه زندگيش وقتي بود که بوي غذا در اتاقش مي پيچيد اما ناگهان همه چيز عوض شده بود شخصي پوشيده در رادايي سياه پيش رويش قرار داشت و صدايش همچون پتکي بر سرش مي کوبيد:
"تو يک جادوگري بايد با من به هاگوارتز بروي و ديگر نبايد در اينجا بخوابي خجالت بکش پسر جان!"
در يک لحظه تمام چيزهايي که دوست مي داشت از دست رفته بود نه او هرگز نمي خواست به هيچ مدرسه اي برودحتي اگر مدرسه جادوگران باشد مگر خوردن و خوابيدن چه عيبي داشت چرا اين مرد او را درک نمي کرد!به او گفته بود:
"نمي خوام برم مگه زوره برو فردا بيا"
اما مي دانست مرد هفته اي است که در رفت و آمد است و ديگر صبري برايش نمانده مرد صورتش قرمز شده بود و داشت از عصبانيت مشتعل مي شد چوبش را به طرف پسر بالا گرفته بود و فرياد زده بود
"پسر اگر همين الان بلند نشي تو را به چيزي تبديل مي کنم که لايقت باشد"
پسر با چشماني هراسان به شخصي که ديگر شبيه پدرش نبود مي نگريست آخر جمله اي گفته بود که هيچ جاي جبران نداشت
"من هرگز به هيچ جا نمي رم و هيچ جز خوردن و خوابيدن دوست ندارم"
لحظه اي بعد تنها شعله اي سرخ در فضا بود و کرمي بر روي تخت و مردي با لرزشي بر دست که بر تخت خيره شده...
آري پسر کرم فلوبر شده بود و کاري جز خوردن و خوابيدن نداشت و به اين راضي بود


هوووم امضاي آفتابه اي بسته!
[b][color=996600]
بينز نامه
بيا يا هم به ريش هم بخنديم...در سايتو واسه خنده ببنديم
بيا تا ريش ها ب


Re: شخصيت گذاري روي موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۰:۰۴ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
#17

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



.:.*.:. تكليف جلسه ي دوم .:.*.:.
- متاسفم خانم ، فزرند شما به دليل جهش كروموزومها به اين بيماري دچار شده !!
مادر در حالي كه همراه با اشك پسر جوانش را همراهي ميكرد از سنت مانگو خارج شدند.
پسر جوان با موهايي به رنگ قهوه اي روشن ، سيمايي زيبا و چشماني آبي رنگ كه مهر و محبت و لاو و اينا از چشماش در حال ريزش بود روي نيمكت پارك نشست و دستمال سفيد رنگي رو از جيب كتش در آورد و به مادرش داد.
- خب مادر من ، چه اشكالي داره ؟!
مادر كيفش را كنارش گذاشت و گفت:
- در دروازه رو ميشه بست ، ولي در دهن مردم رو... ! ... آخه چرا باد به فكر همه باشي ؟! ... اشكال از تو نيست ! از تو پدر بي غيرتته كه رفته پي الواتي خودش !! ... اگه از كوچيكي ميبردمت دكتر حتما درمان ميشدي!!!

در همين حال دختر جواني كه شبيه حنا دختري در مزرعه بود، با سبدي كه مملو از نج و پنيه و پيله بود از كنارشون رد ميشه ! ... سبد به قدري سنگين بود كه دختر تعادلي در راه رفتنش نداشت ، ناگهان پسر دوچرخه سواري به حنا خورد و باعث شد كه خودش و سبدش و هر چه در آن بود پخش زمين شوند ... در اينجا پسر قصه ي ما كه بسيار دست به خير و اينا داشت ميره كمك حناي قصه ي ما ...
پسر كه بعدها كشف شد اسمش ديويد بود ، شروع به جمع كردن پيله ها ميكنه ، حنا لباسش رو مرتب ميكنه و درحالي كه از شدت بي آبرويي سرخ شده بود به جمع كردن ميپردازه !!
حنا : !
ديويد : !!
مادر ديويد كه همچنان به فكر آينده ي پسرش بود : ؟!

:.: چند دقيقه بعد ؟! :.:
ديويد ، به همان دليلي كه در بالا ذكر گرديده ، بسيار كمك كردن رو دوست داشت ، همراه حنا به سمت دهكده ي حنا اينا ميره ! و خلاصه
آدرس و قرار و اينا رو ميذارن !!! ... چند روز بعد مادر ديويد خوشحال و خندون ميره كه كارت عروسي بچه ش رو بده همسايه ها كه دهنشون حالا سرويس شده بود ! چون اونا فكر ميكردن كه پسرشون با حيونا راحتره تا انسانها !! ... به دليل اينكه يكي از بچه هاي فضول كوچه كه داشت تنهايي واسه خودش گل بازي ميكرد ، ديويد رو ديده بود كه واستاده تا لاك پشته رد شه و بعد خودش بره !!
همسايه ها : !

.:. 119 سال بعد .:.
آنها اكنون صاحب كارخانه ي ريسندگي و بافندگي شده بودند ، ديويد توانسته بود تا بيمارستاني براي انرژي درماني خود تاسيس كند و جان هزاران تن از مردم را نجات دهد ، قابل ذكر است كه او هيچ پولي بابت درمان نميگرفت زيرا خودش را متعلق به مردم ميدانست !!
حال ديويد در آستانه ي 140 سالگي است و در كنار همسر وفادارش كه هنوز به همت او زنده مانده بود زندگي زيبايي سرشار از عشق و محبت و اينا رو ميگذرونه !!!

نتيجه ي اخلاقي :
به يكديگر كمك كنيم و ديويد را سرمشق قرار دهيم !! ... كمك به جنs مخالف گاهي خوشبختي مياره !! ميگي نه امتحان كن !!


* قصه ي ما به سر رسيد ، هدويگ به طرز افتضاح بدي به خونش نرسيد !!



ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۱۱:۰۲:۲۵


Re: شخصيت گذاري روي موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
#16

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
سالها پيش در روستائي زندگي ميكردم.ابتدا كه آنجا رفته بودم تا سه سال هيچ فردي حاضر به دوستي با من نشد.چون من بچه شهري بودم و خيلي از توانايي هايي كه بچه هاي توانمند روستا داشتند رو دارا نبودم.روزها تلاش ميكردم تا شايد مثل آنها شوم.ولي هيچوقت نتوانستم به خوبي آن بچه هاي پر نشاط شوم.از طرفي من از نظر درسي خيلي بالاتر از آنها بودم و اطلاعات عموميم باعث شده بود كه بسياري از سوالات تك معلم روستا رو جواب دهم.اگر نميدانستم با اين كار به آنها ضربه ميزنم.

بعد از سه سال،شخصي از روستائي ديگر،كه فاصله زيادي تا روستايي كه من در آنجا ساكن بودم داشت،آمد تا با پدرش به كار بپردازند.من با آن دختر دوست شدم،ولي يك مشكلي بين ما وجود داشت.دخترك نميتوانست به زبان ما صحبت كنم و فقط با زبان خودش سعي ميكرد به من حرفهايش را بهماند.به همين دليل او به مدرسه نمي آمد و همانند من با بچه هاي روستا دوست نبود.وجه مشترك ما اين بود.

دخترك،بدني آبي رنگ داشت و موهاي طلائيش هميشه بر روي صورتش بودند.او استاد شنا بود و من توانستم از او شنا را ياد بگيرم.او ميتوانست مدت هاي زيادي در زير آب بماند و نفس نكشد!آن زمان باورم شده بود كه،او حتما در زير آب نفس ميكشد.
او شخصيتي بود كه به نظم خيلي اهميت ميداد.تو مدتي كه من پيشش بودم و باهاش دوست بودم،هميشه با اشاره بهم ميفهموند بايد با نظم باشد.
همچنين او خيلي مقيد و راز نگه دار بود.اگر كاري را بهش ميسپاردند يا قبول نميكرد و يا اگر هم قبول ميكرد آن را به خوبي انجام ميداد.حتي ممكن بود از خيلي از تفريحات و كارهاي خودش بزند ولي آن وظيفه را به خوبي اجرا ميكرد.اگر هم دستوري به او داده ميشد،بدون هيچ حرفي آن را انجام ميداد.حتي زماني كه واقعا،آن كار برايش خيلي سخت بود.البته از همه دستور نميگرفت.از كساني كه قبلا بهش كمك كرده ا ند و يا فردي بزرگتر از خودش!او الگو من است.
هميشه بر روي سرش تاجي طلايي داشت و قيافه اش عصباني به نظر ميرسيد.موهايش در هوا تكان ميخورد.در دهكده ما فقط،پدرش ميفهميد چي ميگفت و او هم به كمك طلسم زبان دخترش را فرا گرفته بود.به راستي كه آن دختر عجيب بود.

بعد از دو سال كه با او ارتباط داشتم،متوجه شدم او بيماري قلبي دارد و بايد مواظب خودش باشد.من هم خيلي بهش كمك ميكردم.تابستان شد و من به همراه پدر و مادرم براي مدت يك هفته به شهر بازگشتيم تا به اقوام سر بزنيم.در طول مسافرت من دلم براي دخترك تنگ شد و خيلي دوست داشتم سريعتر برگردم به روستا.بالاخره يك هفته تمام شد و با روستا بازگشتيم!زماني كه به روستا رسيديم،دخترك ديگر در آنجا نبود.او در زير درخت آلبالوئي كه خودمون كاشته بوديمش و هنوز جوان بود خوابيده بود.خوابي ابدي!در آن هنگام بود كه اشك در چشمانم جمع شد و مدت ها بالا سرش ايستادم!خودم را لعنت كردم كه چرا در آخرين لحظات عمرش،پيشش نبودم و آن موقع بود كه توانستم با صداي بلند،حرفي كه مدت ها در قلبم بود را فرياد بزنم!من عاشق تو هستم و دوستت دارم براي هميشه!


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]Igor[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۱۶:۲۴:۲۳

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: شخصيت گذاري روي موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۵
#15

سمیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۳۰ پنجشنبه ۱۱ دی ۱۳۴۸
آخرین ورود:
۰:۲۴ پنجشنبه ۲۳ دی ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
یه جایی خوندم که :
سالها پیش توی یه ده پرنده ای وجود داشته که خیلی زیبا بوده.
زیباییش تا جایی بوده که مردم ده برای به دست آوردنش به کشتن هم افتادن.
تا اینکه چند نفر توی یه جلسه به این نتیجه میرسن که باید پرندرو کشت.
اما چون نمیتونستن اونو بگیرن تصمیم گرفتن که لونشو آتیش بزنن
همین کارم میکنن. اما پرنده بعد از چند روز از آتیش مییاد بیرون و میره به طرف کوه .
سالها میگذره .مردم ده فکر میکردن که از دست پرنده خلاص شدن.
اما 500 سال بعد پرنده برمیگرده ولی نه به سرحالی قبل .
دوباره توی آتیش میره و میمیره
میگن به همین دلیله که ققنوس بهد از 500 سال زندگی میره توی اتیش و میمیره و از توی خاکسترش یه جوجو ققنوس دیگه به دنیا میاد.



Re: شخصيت گذاري روي موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۵
#14



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۴:۵۷ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 433
آفلاین
حالش از آن وضعيت به هم مي خورد كشتي همراه با امواج دريا به اين ور و آن ور مي رفت . تمام شدن سوخت كشتي آن هم زماني كه كيت براي اولين بار با كشتي به مسافرت مي رفت ... اين نهايت بد شانسي بود . او ترجيح مي داد در آن موقعيت به رستوران برود . هيچ چيز حتي گير افتادن در دل درياي بي رحم هم نمي توانست از علاقه او به خوردن سبزيجات بكاهد . البته كاهو را به تمام خوراكي هاي خوشمزه دنيا ترجيح ميداد ولي ديگر كاهويي باقي نمانده بود پس همان سبزيجات هم ميتوانست اشتهاي وصف ناپذيرش را ارضا كند . كيت دختري 13 ساله با پوستي شكلاتي رنگ و وزني حدود 60 كيلو گرم بود . براي دختري به سن او چنين وزني وحشتناك به نظر مي رسيد ولي براي او مهم نبود كه دختري تركه اي باشد يا يك خرس . براي او فقط خوردن مهم بود . گويا به ساحل رسيده بودند صداي مردي به گوش مي رسيد كه از مسافران درخواست خروج از كشتي را مي كرد . كيت به زحمت هيكل گرد خود را جا به جا كرد و خود را به عرشه رساند به يك جزيره رسيده بودند . او از كشتي پياده شد و سعي كرد براي خود گوشه اي خلوت را بيابد و به خوردن ادامه دهد . از اماكن شلوغ خوشش نمي آمد از نگاههاي خيره مردم هم همين طور پس از اندكي پياده روي به يك غار تاريك رسيد محيط درون غار بسيار مرطوب بود ولي او اهميت نميداد از آن غار خوشش آمده بود وارد غار شد و روي زمين مرطوب و نمناك نشست و شروع به خوردن كرد اگر كوله پشتي پر از سبزيجاتش را نداشت چه مي كرد .كنار ساحل همه سوار كشتي ديگري مي شدند . مادر كيت متوجه غيبت او شد و از ديگران درخواست كرد در پيدا كردن كيت به او كمك كنند آنها همه جا را گشتند و به غار رسيدند همه جا تاريك شده بود ولي نور چراغ قوه براي بررسي غار كافي بود صحنه ي وحشتناكي بود كرم بزرگ و قهوه اي رنگي در غار در مكاني كه ساعاتي پيش كيت در آنجا بود در حال خوردن سبزيجات بود و كوله كيت در كناري قرار داشت . آنها هرگز كيت را پيدا نكردند .



Re: شخصيت گذاري روي موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۳:۰۵ سه شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
#13

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
موجود چهارم: كرم فلوبر

تنبل بود و بي حوصله.دوست نداشت لحظه اي از خانه بيرون برود مگر به خاطر يك چيز،كاهو!به حدي كاهو دوست داشت كه پدرش به مسخره او را خرگوش صدا ميكرد،ولي آن پسرك سفيد چهره كه خستگي غير قابل باوري درش ديده ميشد با قدي كوتاه و شكمي كه جلوتر از او حركت ميكرد،ميدانست كه خرگوش در زمانهايي از خودن كاهو خسته خواهد شد و به هويج روي مياورد ولي او هرگز!شايد به خاطر همين بود كه به وجود خود افتخار ميكرد و هيچ وقت از خوردنش خسته نشد.
روزها به سرعتي كه گويي اربابي در پشت سرشان مرتب آنها را به جلو رفتن امر مي كند،عوض ميگشتند تا اينكه ماه برداشت محصولات رسيد و همه را در آن منطقه به جنب و جوش افتادند حتي آن پسرك!او شايد ميتوانست از كنار مسئوليتهايش با بهانه كوچكي بگذرد ولي در آن ماه،سايه سنگين پدر،هرگونه فكر در اين مسئله را ناميسر ميكرد و او را از ترس كتك خوردن به مزرعه ميفرستاد.
بلاخره شروع به درو كردن كرد...يك خرمن...دو خرمن...سه خرمن،سپس خسته شد و در جايي ساكت در ميان گندمهاي طلايي به آرامي نشست و با خودش فكر كرد كه جاي خوبي براي فرار از كار پيدا كرده است ولي ناگهان زمين لرزيد و جايي كه آن پسرك نشسته بود ترك برداشت كه باعث سقوط كردن آن پسرك به حفره درون زمين شد.
بلاخره پسرك با زمين برخورد كرد.با آنكه از عمق زيادي سقوط كرده بود ولي هيچ جايش نشكسته بود و ميتوانست حركت كند.سرش را به طرف بالا گرفت و كمك خواست ولي انگار كسي متوجه آن اتفاق غيرمترقبه نشده بود.بر روي زمين نشست تا كسي متوجه غيبت او شود و به دنبال او بگردند تا پيدايش كنند.ناگهان احساس فرو رفتن و مچاله شدن بهش دست داد.آن پسرك هر لحظه كوچكتر ميشد...كوچكتر...كوچكتر تا به حدي كه به اندازه كرم خاكي كوچك گشت.
پسرك از آن لحظه از دستوراتي كه بهش ميدادند آزاد بود و همچنان ميتوانست كاهو بخورد.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
مرسي
آرتيكوس دامبلدور


آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.