" به نام یگانه ی هستی بخش"

ققنوس

سالیان پیش در انباری کوچکی پرنده ای ضعیف و ناتوان به دنیا آمد.سالها در آن انباری زندگی کرد تا این که جادوگری برای دیده نشدن توسط ماگل ها به انباری پناه برد.هنگامی که پرنده ی ضعیف را دید اندوهگین شد.با وردی قوی نیروی خاصی به او منتقل کرد.پرنده ی بیچاره با حس کردن این ورد نقش بر زمین شد.چند روز گذشت و پرنده حالش خوب شد.پر کشید و به سمت آسمان آبی پرواز کرد.به ساختمانی رسید و به آن جا پناه برد.
الکساندر دامبلدور(جد دامبلدور)پرنده را دید و او را به عنوان سمبل هاگوارتز در اتاقش گذاشت.از آن زمان به بعد نسل این حیوان جادویی ادامه یافت.

ما قراره به موجودات جادويي شخصیت بدیدم نه اینکه در مورد اونها داستان بنویسیم لطفا دقت کنید

سلام
اين تاپيك براي يادگيري و يا تمرين چگونگي شخصيت دادن به موجودات جادويي هستش.براي مثال من موجودي رو ميگم و شما بايد با يك داستان از شخصيت آن موجود كه در ذهنتون وجود داره بنويسيد.
قوانين پست زدن در اين تاپيك:
1.داستان شما بايد در حدود 10 خط باشد.
2.داستان شما بايد در مورد جديدترين موجود معرفي شده توسط من باشد.
3.كس ديگري به جز من نميتواند موجود جديدي را براي شخصيت گذاشتن بر روي آن معرفي كند.
4.ديگه بسته....
---------------------------------------------------------------------------------------------------
موجود اول:ققنوس

در زمانهاي بسيار دور حتي بسيار دورتر از تولد مسن ترين بيانگذارهاي مدرسه با شكوه جادوگري هاگوارتز جادوگري به نام ققنوس در دهكده اي با مردم مهربان زندگي ميكرد اين جادوگر چهره گيرايي داشت ولي از گيراتر و جادويي تر از چهره صدايي بود رسا به گويي كه اگر كسي آن صدا به گوشش ميرسيد نميتوانست از گوش كردن به آن منصرف شود و چيز ديگري در مورد صداي ققنوس شهرتي فراموش نشدني يافته بود اين بود كه ميگفتند در زمان صحبت صدايش در دل دشمنانش ترس و بدگماني و ناامني و در دل دوستانش شجاعت و اميدي بوجود مي آورد حتي اگر صحبتش در مورد وضعيت هوا باشد!
چيز ديگري كه در مورد ققنوس هميشه بر روي زبانها بود لباس او بود.ققنوس هميشه ردايي بلند با رنگ قرمز و طلائي كه به شكل زيبايي در هم آميخته شده بود ميپوشيد.و قدرتش!قدرت بازواني كه ميتوانست كوه را از جا بكند و در گوشه اي ديگر بي اندازد.ولي دست بد روزگار!در يك شب تاريك و بدون مهتاب يكي از دشمنانش او از ناجوانمردانه از پشت خنجر زد.او در همان ضربه اول روح ققنوس از بدنش جدا شد ولي يك نكته در مورد او وجود داشت!او از مرگ ميترسيد!او براي جاوادانه كردن خودش روحش را وارد كلاغي سياه كه در آن آسمان به خاموشي پرواز ميكرد كرد.كلاغ كه قدرت تحمل اين نيرو رو نداشت آتش گرفت و در مقابل قاتل ققنوس به زمين افتاد و به اين ترتيب رداي آن فرد آتش گرفت و پس از لحظاتي در آتش تمام جانش را فرا گرفت و سوخت.پس از سوختن آن تبهكار آتش كلاغ آرام گرفت و خاموش شد.ولي ديگر او كلاغ نبود او پرنده اي زيبا با پرهاي طلائي و قرمز شده بود.آن مرغي افسانه اي پس از مدتي پرهايش را باز كرد و به سوي خوشيدي كه در حال طلوع كردن بود پر كشيد.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
دوستان اگه دقت كرده باشيد خودم در اينكار مهارت ندارم و اين فقط يه ايده بود كه ققنوس اول يه آدم بوده.ولي شما ميتونيد از ايده هاي خودتون نيز استفاده كنيد تا من و خودتون در شخصيت گذاري مهارت كسب كنيد.
مرسي از توجه شما
آرتيكوس