هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲۰:۲۶ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
لینی در حالی که با خوش‌حالی چشماشو بسته بود و در انتظار رسیدن شهدی همچون عسل شیرین به دهنش بود، ناگهان فریادش به هوا می‌ره.
- آخ! چی شد؟ چرا می‌زنی؟

کسی اونو نزده بود. فقط نیشش اثر خودشو گذاشته بود و گل طبیعی، تبدیل به گلی سنگی شده بود که از شدت سفتی نیششو پس زده بود!
لینی با تعجب یه نگاه به نیش سرخ‌شده‌ش از شدت درد می‌ندازه و یه نگاه به گیاه سنگی.
- مصنوعی بودی و من نفهمیدم؟ آخه چطور ممکنه من، حشره‌ی مرگخوارِ ریونکلاوی، با درجه‌ی هوشی فوق بالا متوجه این موضوع نشم؟

با بلند شدن صدای طبل و تنبکی که توی شکمش به راه افتاده بود و کنسرتی بزرگ به راه انداخته بود، نظریه‌ی جدیدی به ذهنش خطور می‌کنه.
- شاید از شدت گشنگی دارم توهم می‌زنم!

لینی دست از غصه خوردن برمی‌داره و نگاه نگرانشو دور تا دور آشپزخونه‌ی عاری از ماده‌ی خوراکیِ مناسب می‌چرخونه.
- باید یه چیزی بخورم. باید... اوپس!

مالی ویزلی جهت بازرسی و اطمینان از خورده نشدن مواد غذایی فوقِ مفیدِ آشپزخونه‌ش، سری به اونجا زده بود که با یک عدد حشره‌ی آبی رنگ مواجه می‌شه و بلافاصله حشره‌کشی بر فرق سرش می‌کوبه.
- چه ماده‌ی غذایی ارزشمندی! پر از پروتئین! شام و ناهار یک فصل محفلو تامین می‌کنه. برم این خبر خوبو به دامبلدور بدم.

لینی در حالی که تبدیل به کتلت حشره شده بود و لونی‌ها جیک‌جیک‌کنان دور سرش می‌چرخیدن، به اتاق‌ها و راهروهایی که از پس هم می‌گذشتن نگاه می‌کنه تا فرصتی مناسب برای بال زدن و گریختن از چنگال مالی پیدا کنه.




پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-ارباب... كجايين كه ببينيد پيكسيتون گرسنه مونده.

لينى اشك هايش را پاك كرد. او بايد به دنبال غذا مى گشت. او بايد سالم مى ماند تا بتواند گزارش هايش را تحويل اربابش دهد.
پس شروع به گشتن كرد. يخچال كه فقط مجهز به پياز هاى آژير زن بود و كابينت ها خالى و بكر بودند.

-نه امكان نداره! اينا مگه الان يه نخود تو غذاشون نبود؟... امكان نداره. غذا ميخوام من!

اما در آن خانه، هيچ چيز يافت نمى شد.
لينى مغموم و دلشكسته گوشه اى نشست و به روز هاى خوبش در خانه ريدل ها فكر كرد. به ياد گلش... رزش...
-گل!

در گوشه اى از خانه، گلدانى به چشمش خورده بود.
-به روش سنتى غذا ميخورم!... به روش زنبورى!

به گلدان نزديك شد.
-گل قشنگ؟... ميشه بذارى به روش سنتى ازت شهد بگيرم؟... گل من؟

قطعا گل پاسخى نداد. اما كمى گلبرگ هايش را باز كرد. حال و هواى محفل ققنوس، روى گلدانشان هم تأثير گذاشته بود حتى!
لينى پس از تشكر فراوان از گل، نزديك تر شد و نيشش را در آن فرو كرد.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
لینی خسته بود...ولی گشنش هم بود. با شکم گشنه که نمیشد خوابید. تصمیم میگیره اول به وضعیت معده ش رسیدگی کنه و بعد جایی برای خوابیدن بیابه!
به طرف سبدی که گوشه ی آشپزخونه قرار داده شده میره. بال بال زنان درش رو هل میده.
-پیاز؟! خب طبیعیه. باید حدس میزدم پیاز توشه. باید یخچالو بگردم. حتما یه میوه ای سبزی ای چیزی پیدا میشه برای من.

در یخچالو باز میکنه.
-خب...تو قفسه ها که...پیاز هست! تو جا تخم مرغی هم...پیاز هست! تو فریزر هم که پیاز منجمده... طبقه ی وسط پوره ی پیازه. این چه وضعیه؟ تو آب سرد کن هم پیازه؟

لینی پیاز دوست نداشت و تازه دلیل بوی خاص محفلی ها رو میفهمید!
-خب من چی بخورم الان؟ بعد انتظار دارن نیش نزنم! عصبی میشم نیش میزنم دیگه.

در آشپزخونه باز میشه و ویزلی کوچیکی با احتیاط وارد آشپزخونه میشه. پاورچین پاورچین به طرف یخچال میره و درشو باز میکنه. یه پیاز درشت از تو یخچال قاپ می زنه و با اشتیاق گاز بزرگی بهش میزنه.
پیاز یهو روشن میشه و شروع به چشمک زدن و آژیر کشیدن میکنه!
مالی دوان دوان خودشو به مقر حکومتیش میرسونه!
-پسرکوچولوی دزد من! باز اومدی سروقت یخچال؟ مگه بهت نگفته بودم شب نباید زیاد شام بخوری؟ برو بخواب. تا شیش روز خبری از پیاز نیست. با تقدیم عشق و محبت و روشنایی!

اون تیکه پیازی که تو دهن بچه بود رو هم در میاره و میچسبونه به پیازه و میذاره تو یخچال!

ویزلی کوچیکه با چشمای پر اشک میگه: ولی من دختر بودم!

و همگی از آشپزخونه خارج میشن. شیکم لینی هنوز قار و قور میکنه.


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۰ ۱۹:۰۸:۱۶

چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
لینی سرش را خاراند و به فکر فرو رفت.
او نیز گرسنه بود. آن روز نه تنها چیزی نخورده بود، که نزدیک بود حتی غذای یک خفاش و عنکبوت هم بشود!
لینی به صدای قار و قورِ شکمِ کوچکش گوش کرد و با خودش فکر کرد شاید اگر او هم مثل همان گاومیش، در همان حد ریلکس بیاید و بنشیند سر میز، غذایی گیر میاورد.
پیکسی آماده بود که پرواز کنان بیاید و روی میز بنشیند، اما ناگهان دامبلدور دهان خود را باز کرد تا سخنی بگوید و لینی تصمیم گرفت که ابتدا سخن او را بشنود.

- فرزندان روشنایی... این غذا دارای عصاره روشنایی هست... مثل غذای هر شبمون. پس با خیال راحت بنوشید، و البته هری، هم بنوش و بخور. باشد که همین روشنایی شما را سیر و قدرتمند کند.

محفلی ها همگی با شور و شادی برای این سخنرانیِ حماسی دست زدند که البته باعث شد دامبلدور از جای خود بلند شده، تعظیم غرایی کند و ریشش را درون نیمی از ظروف غذا فرو ببرد.
محفلی ها خم به ابرو نیاوردند، به نظر میرسید که کاملا به این موضوع عادت داشته باشند.

سپس دامبلدور روی صندلی خود نشست، و محفلی ها، همگی در حالی که دهان هایشان صدای ملچ و مولوچ میداد، غذایشان را سر کشیدند. هرچند که به نظر میرسید بیشتر غذای دامبلدور از میان ریش هایش عبور میکند و خوراکِ شپش ها میشود.

پس از دقایقی که برای لینی به سختی گذشت، محفلی ها ملچ مولوچ و سر کشیدنِ غذایشان را تمام کردند و از جایشان بلند شدند.

- خیلی خب فرزندان روشنایی... دیگه وقت خوابیدنه. تا فردا مثل همیشه بلند شیم و با ورزش صبح گاهیمون، انرژی و روشنایی رو در چشم سیاهی و تاریکی جهان فرو کنیم!

پس از چند دقیقه، بالاخره آشپزخانه از هرگونه محفلی تخلیه شد؛ لینی به میز غذا خوری نزدیک شد تا درون ظروف غذا را نگاه کند.
- یا روونا... عصاره روشنایی همون ریش دامبله؟!

لینی بالاخره دلیل خوبی برای نخوردن غذا در محفل یافته بود!



پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۳:۰۰ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲
از سرتم زیادیه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
ولی رون قصد ایستادن نداشت. به سرعت آشپزخانه را ترک کرد و کمی بعد نیز صدای بسته شدن در خانه پشت سرش به گوش رسید. مالی گریان و نالان کف آشپزخانه نشست.
_ پسرم... قلب مادرتو شکستی... آخه من چی واسه شما کم گذاشتم... این هری بدبخته! مامان بابا نداره! یتیمه! اسمشو نبر همش دنبالشه! فقط یه نخود دادم بش دلش خوش شه...

دامبلدور سعی کرد مالی را آرام کند.
_ مالی... آروم باش! رونالد به زودی متوجه اشتباهش میشه و نورهای روشن قلبش اون رو به خونه عشق ما بر میگردونه...

حرفهای دامبلدور قوت قلبی برای مالی بود و او را آرام کرد. در همان حین بود که آلبوس متوجه تاریکی آشپزخانه شد که تنها با نور چوب دستی مالی که در وسط میز، کار گذاشته شده بود، روشن گشته بود.
_ مالی... فرزندم! اینجا چرا انقدر تاریکه؟ پس شمع هایی که آوردم کوشن؟

مالی که داشت از کف آشپزخانه بلند میشد، کمی خودش را تکاند.
_ اوه... اونا... راستش بچه ها فکر کردن پاستیله؛ خوردنش!
_ ایرادی نداره... هیچ ایرادی نداره... ما محفل رو با عشق و نور قلبهای سفید و پاکمون روشن نگه میداریم! یادتون باشه همیشه عشق هست که پیروز میشه فرزندانم!

محفلی ها حرفهای دامبلدور را تایید میکردند.
_ صحیح است. صحیح است.

دامبلدور همیشه عادت داشت به جای غذا خوردن حرف بزند! درواقع دیدن میز غذا بیشتر نطقش را باز میکرد تا اشتهایش!
لینی در حالیکه به آرامی بر روی یکی از قفسه های آشپزخانه نشسته بود، برای آنکه حوصله اش از حرفهای سر میز غذای محفلی ها سر نرود، سرگرمی جدیدی برای خودش پیدا کرده بود.
_ دویست و دو ...

در واقع اون نشسته بود و تعداد «عشق» هایی که آلبوس بر زبان می آورد را میشمرد!

در همان حین ویزلی شماره شونصد و بیست و شش که چندی پیش توسط نیش لینی تبدیل که گاومیشی شده بود وارد آشپزخانه شد و پشت میز و برروی یکی از صندلی ها نشست! این حرکت توجهی کسی را جلب نکرد. کسی از اتفاق افتاده تعجب نکرد. حتی مالی سریعاً بشقابی را پر از آب کرد و رو به روی او قرار داد!

در واقع محفلی ها انسان های دلرحمی بودند. هرکسی سرش را مثل گاو به زیر می انداخت و می آمد داخل را بر سر سفره خود می نشاندند و از او به گرمی پذیرایی می کردند!


?Why so serious


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱:۰۴ دوشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

نجینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۸ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۴۴:۵۲ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 264
آفلاین
ویزلیِ کوچک که هنوز آگاهی درستی از ظاهری که پیدا کرده بود نداشت، همچنان جلوی آینه ایستاده بود و با عشق و امیدِ مسخره‌ای به آینه زل زده بود و هر لحظه منتظرِ دیدنِ خودش بود.

لینی که از کار بیهوده‌ی پسرک خسته شده بود از روی قابِ آینه بلند شد تا قسمت‌های دیگر محفل را ببیند. از جلوی راه‌پله که گذشت ساحره‌ی چاق و نامرتبی را دید که موهای قرمزی داشت و پیشبند چرکی به خود بسته بود. دمپایی‌های پاره‌ی ساحره حین حرکتش لخ لخ صدا میداد.

ساحره وقتی به پایین پله‌ها رسید به سمت اتاقی رفت که از دیوارهای کاشی‌شده‌اش که از دور پیدا بود، لینی متوجه شد که آنجا آشپزخانه‌ی محفل است.

ساحره وارد آشپزخانه شد و بالای پاتیلی رفت که روی اجاق در حال قُل خوردن بود. لینی همراهش پرواز کرد و درون پاتیل را دید. مقدار زیادی آب و یک عدد نخود!

-

ساحره با ملاقه غذا (!) را یک بار دیگر به هم زد، کمی از آن را چشید و سپس اعلام کرد:

- شــــــــــــــــــاااام!

با فریادِ او جمعیت زیادی که شبیه پسرک ویزلی بودند، و یک پیرمرد که ریش سفیدی داشت و قسمت زیادی از ریش‌ش روی زمین کشیده میشد و تعدادی جادوگر و ساحره‌ی دیگر، و پسری عینکی که دستش را با سنجاقی بزرگ به پیشانی‌اش وصل کرده بود، وارد آشپزخانه شدند:

- چه بوی خوبی راه انداختی مالی! بوی عشق و دوستی از پاتیل غذای تو به مشام میرسه! ما فصل مدرسه نبودن این چیزا رو در هاگوارتز تحمل میکردیم تا بتونیم به زندگی بی‌هدفِ خودمون ادامه بدیم!

- اوه آلبوس! اوه!

مالی سپس غذا را بین افرادی که در آشپزخانه بودند تقسیم کرد. در ظرف همه مقداری آبِ غذا ریخت، و در ظرف پسر عینکی، نخودِ غذا را هم گذاشته بود.

ناگهان یکی از پسرهای موقرمز قاشق خود را روی زمین پرت کرد:

- تو همیشه هری رو به من ترجیح دادی مامان. حتا هرمیون هم هری رو به من ترجیح میده!
- نه رون. نه! ما برای تو هم عشق داریم. برگرد پسرم. برگرد وگرنه دل مامان می‌شکنه!




ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۰ ۱:۱۱:۳۹
ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۰ ۲:۰۵:۵۵

"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
ویزلی کوچیکه ترسیده بود...ولی می دانست که خودش باید با ترسش مبارزه کند. مادرش همیشه سخت درگیر رسیدگی به تربیت و وضعیت آموزشی پسر برگزیده بود. نهایت وقتی که برای بچه های خودش گذاشته بود همان به دنیا آوردنشان بود.
تابلو کمی تکان خورد.
-د می گم بیا اینو در بیار! من نمی خوام دور این باشم. بیا جلو!

پسر مانند مسخ شده ها جلو رفت. عکس بسیار زشتی از عمه هری پاتر بود.
با دست های لرزان عکس را در آورد و دور انداخت...ولی قاب ول کن نبود.
-اوهوی! کجا داری می ری؟ خالی بمونم؟

-خب چیکار کنم؟عکس عمه خودمو بیارم؟
-از این خوشگل تره؟
-نه!

قاب عصبانی شد!
-تو یه نگاهی به کنده کاریای من بنداز...لیاقت من عمه های چروکیده شماس؟ اصلا برای چی اینا رو می زنین به دیوار؟ خوشتون میاد چشمتون بیفته بهشون؟...من همیشه آرزو داشتم آینه بشم. یه آینه بیار وصل کن بهم!

پسرک کمی فکر کرد... بعد دوان دوان به طرف اتاق دامبلدور رفت و تنها آینه محفل را آورد.
-پروفسور با این ریششونو تماشا می کنن. هر شب هر تار مو رو جداگانه اندازه می گیرن که رشدشون کم نشه. شپشاشو می شمرن...همینو وصل می کنم بهت.

آینه را با زحمت زیاد به شکل قاب در آورد و نصب کرد. حتما همه از این کارش خوشحال می شدند. شاید مادرش او را به خاطر می آورد. شاید حتی نامی برای او بر می گزید!
پسرک آرزوهای بزرگی در سر داشت! چشمانش را باز کرد و با هیجان به آینه خیره شد.
ولی چیزی ندید!
-چی شد؟ من کجام؟

آینه اخمی کرد.
-نیستی! تمایلی ندارم کسی رو نشون بدم! همیشه آرزو داشتم آینه ای بشم که نشون نمی ده!




پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-ايش! خاكه... همه جا خاكه. چرا اينقدر تاريك خب؟... ايش!
-كى بود؟ كيـــــــه؟

پسرك ويزلى در حال عبور صداى لينى را شنيد. اما با توجه به ابعاد ريز لينى، منبع صدا را پيدا نمى كرد و بى دليل، دور خودش مى چرخيد.
-جن؟ روح؟ پيوز؟... هوم! پيوز كه اينجا نيست. گفتم كيـــــــــه؟

لينى نيز روى قاب يك تابلو نشسته و تخمه مى شكست و به پسرك مى خنديد.
-پيست!

جيغ پسرك بار ديگر به هوا رفت.
-پسر پاترى؟ شنل تنته؟... هى؟

و شروع به چنگ انداختن به هواى دور و برش كرد.
لينى نيز دلش را گرفته و مى خنديد. خيلى خنديد... آنقدر كه تعادلش از دست رفت و با فرو كردن نيشش در قاب عكس، خودش را نگه داشت. سپس نفس عميقى كشيد و به سراغ جاسوسى در ميان اعضاى محفل رفت.
اما اينبار پسرك ويزلى بخت برگشته، با صداى قاب عكس از جايش پريد.
-هى! تو... بيا اين عكس رو از تو قاب من در بيار. بدم مياد ازش. هوى... كجا رو نيگا مى كنى؟ با توئم تسترال!

تابلوى بانو بلك كم بود، يك تابلوى بى اعصاب ديگر هم به خانه گريمولد اضافه شده بود!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۰ ۰:۰۰:۵۶

I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲
از سرتم زیادیه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
پسرک نفهم که ویزلی شماره شونصد و بیست و شش نام داشت(!) به محض نشستن روی دسته مبل، به هوا پرید!
_ اوووخ! آی آی آی! آمپول خوردم...

ویزلی شونصد و بیست و شش بدون اینکه به دسته مبل نگاه کند و متوجه لینی شود، به خیال اینکه دلیل سوزشی که در پشتش احساس کرده آمپول بوده گریه کنان شروع به دویدن کرد.
_ عــــررررر آخه این چه طلسمیه مامان اینجا کار گذاشته... مگه چی میشه ما یه دقه رو مبل بشینیم چرا منو ویزلی آفریدی خدا

و بد و بیراه گویان در حالیکه دمی از پشتش در حال بیرون زدن بود، گوشهایش به تدریج در حال رشد کردن بودند، شاخ هایی از سرش در حال جوانه زدن بود، دست ها و پاهایش به سم تبدیل می شدند و صدایش به "ما ما" تبدیل میشد، از مبل و لینی دور شد!
_

لینی که بر اثر نشستن ویزلی مذکور دچار احساس خفگی شده بود نفس نفس زنان از خواب پرید.
_ چیکار میکنی نفهم! داشتم له میشدم! دسته مبل جای نشستنه؟ این محفلیا فرهنگ ندارن؟

لینی کمی دیگر غر زد و بعد با تعجب به رفتارهای ویزلی و تغییر شکلش نگاه کرد.
_ این چرا همچین شد؟ این محفلیا چرا اینجورین؟ یا گرگینه ان، یا جانورنمان... یکیشون سگ میشه... یکی گربه... اینم که ... باید به ارباب اینم بگم. از این به بعد باید بیشتر حواسمونو جمع کنیم. هر جک و جونوری که دیدیم ممکنه یه محفلی باشه که تغییر شکل داده!

سپس از روی دسته مبل بلند شد و به سمت اتاق های دیگر خانه پرواز کرد.


?Why so serious


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
لینی بال بال زنان در فضای سفید آلود محفل پرواز میکرد و از میزان روشنایی خونه دچار حالت تهوع شده بود.
برای همین تصمیم میگیره چند دقیقه ای یه جا بشینه و استراحت کنه.
محفل مبل های زیادی برای نشستن نداشت!
در واقع فقط یکی داشت. اونم به شکل عجیبی خالی بود. چون لینی متوجه شده بود که اعضای خونه که خسته و کوفته از سرکار برمیگردن، کمی کنار در سرپا وایمیسن تا خستگیشون در بره.
لینی به این نتیجه میرسه که اون مبل، مبل مهمونه!
و لینی هم خودشو مهمون میدونه.
برای همین بدون تردید به طرف مبل پرواز میکنه و میخواد روش بشینه که...
ذهن ریونیش به کار میفته!
-درسته که مبل مهمونه. ولی اینا نمیدونن من اینجا هستم. الان اگه رو این مبل بشینم و خوابم ببره، یهو ممکنه یه مهمون گنده بیاد و منو نبینه و بشینه روم! پس من حرکت هوشمندانه ای انجام میدم و به جای خود مبل، روی دسته ی مبل میشینم. اندازه شم برام کاملا مناسبه.

لینی با خوشحال از فکر خودش، روی دسته میشینه و فورا خوابش می بره.

تا این که با احساس فشار شدیدی از خواب میپره! هیچی نمیبینه...حتی نمیتونه نفس بکشه. ولی صدای یه پسر به گوشش میرسه:
-آخییییش....چقدر راحته! مامان نشستن روی مبل رو ممنوع کرده...ولی دسته رو که ممنوع نکرده.امروز رفتم خونه ی دوستم. یه دست کامل مبل داشتن! تازه مهم تر از اون، اجازه داشتن روشون هم بشینن.

پسره ی نفهم صاف رو لینی نشسته!


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.