هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#7

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
ادم وقتی پست های زده شده را میخونه میره تو فضا.
پست هایی با تمام خصوصیات اثار بزرگ ادبی.
واقعا زیبا مینویسید.
منم جو گیر شدم تا یه پست بزنم.البته همون ابتدای کار قصد داشتم که بنویسم ولی جلوی پست بوبوی عزیز واقعا کم اوردم.
--------------------------------------------------------------------
آرشام دستش را تکیه گاه چانه اش کرده بود.به جرات میشد او را تنها فردی دانست که کاملا از اطراف بیخبرست.انگارفریاد افرادی,که از باده ی چندین ساله ,می ناب خورده اند و در بی حالی به سر میبرند, برایش حکم صدای مگسی را دارد ,که در یک اتاق بزرگ پرواز میکند.
به گوشه ی میزی که در جلویش قرار داشت خیره شده بود.هر فردی لبخند و اخم هم زمانش به میز را میدید,با لب های خندان از او فاصله میگرفت.
اما آرشام با هیچ فردی کاری نداشت. در حال فکر کردن به حوادثی بود که او را فرسنگ ها از خانه اش دور کرده بودند.
--------
آرشام کوچکترین فرد از خاندان اصیل آریانا بود.او را شبیه ترین فرد به جد خاندان یعنی گودریک گریفیندور میدانستد..
روزی او در کنار رودخانه ی اینور نشسته بود و به انعکاس نور خورشید بر سنگ های موجود در کف رودخانه می نگریست.منتظر بود تا لرزشی سبب شود, چوب ماهی گیری تکانی بخورد.اما خبری از ماهی نبود.او این وضعیت را دوست داشت.میتوانست تا تکان خوردن چوب ماهیگیری به خاطراتش فکر کند..
در ان لحظه با خود میگفت : اینور چه معنایی میتواند داشته باشد.اسم تمام رود های این منطقه از روی مکان و شخصی برداشت شده.در حالیکه نام این یگانه رود زیبا معنایی ندارد.
دیدن شاه ماهی که به قلاب نزدیک میشد افکار او را گسست.او تا به حال شاه ماهی شکار نکرده بود.
در همان لحظه سنگی به درون اب پرتاب شد و ماهی فرار کرد.
آرشام با عصبانیت به مردی که سنگ را پرتاب کرده بود نگاه انداخت..
مرد گفت:اگر فکر میکنی که قدرت مبارزه با من را داری اماده ی شکست هستم..و دسته ی شمشیرش را به ارشام نشان داد..
قطعا اگراسمیت میدانست که آریانان که هستند, این کار را نمیکرد.اگر چه او در شمشیر زنی حریف نداشت.
آرشام که خون اریایی در رگ هایش به جوش امده بود شمشیر کوچک خود را اماده کرد و به سوی اسمیت حمله ور شد.با خود گفت :وای بر فردی که قدرت شمشیر زن سپاه پارس را نداند.
و شروع به مبارزه کردند.مبارزه ای در ورای قدرت ادمیان فانی.اگر فردی این مبارزه را میدید شعر های وصف ان تا ابدیت بر زبان باقی میماند.
دو شمشیر زن ماهر که میتوانستند با دو دست خود به سرعت باد شمشیر بزنند.
امکان نداشت که فردی از سه ضربه بیشتر فرود بیاورد.در پس هر ضربه ای دفاعی و درست بعد از ان پاسخی وجود داشت.
آرشام با اخرین توانی که داشت به سمت اسمیت هجوم برد اما اسمیت این بار دفاع نکرد.بلکه او هم با تمام قدرت ,خودش را به سوی آرشام پرتاب کرد.شمشیر آرشام از دستانش رها شد و او تعادلش را از دست داد و در رود....کجا ؟.به این راحتی میخوای پرت بشی تو اب؟.اسمیت با بیان این جملات به سرعت دست او راگرفت و او را از رود دور کرد.او اجازه نداد تا آرشام درون رود بیفتد.............
----------------------------------------------------------
حالا این اسمیت کیه و چه ربطی به حضور ارشام در مهمان خانه داره بعدا مشخص میشه.


آرشام کبیر درود بر شما
بزرگان فرموده اند " ناقد مانند کسی ست که در یک باغ تنها خارها را می بیند و کاری به گل ها ندارد " شاید حق با این بزرگان محترم باشه ... ولی باور کنید من در اینجا جز گل و بوستان چیزی نمی بینم، پس تنها کاری باید انجام بدم تقدیم یکی از نمرات کارنامه سمج هست، که با توجه به آن برترین های هفته تایین میشه !
بی شک تنها نمره ای که می شه به پست شما بخشید، همان " ع " محبوب به عنوان عالی ست، امیدوارم نوشته های شما رو در دیگر تاپیکهای موجود در این انجمن نیز ببینم ... موفق باشید !


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۷ ۲:۰۳:۰۴

[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#6

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
خب صددرصد رولهاي من قابل مقايسه با دوستانه خوبي كه ايجا پست زدن نيست ولي خب اميدوارم مورد قبول قرار بگيره اين پسته من هم طولانيه با عرض پوزش من اون رو در چند قسمت ميزنم اميدوارم خوشتون بياد.

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

صداي موسيقي محلي و خنده هاي مستانه افراد حاضر در مهمانخانه از چندين مايل دورتر نيز قابل شنيدن بود,نور سفيد و زرد مهمانخانه نيز همواره دلگرمكننده ي مسافران خسته ي سرزمين تاريكيها بود.
شهرت اين مهمانخانه زبان به زبان تمام آن سرزمين را فرا گرفته بود همه با شور و شوق خاصي از ماجراهايي كه در آنجا رخ داده بود يا داستانهايي كه از مردمان كولي و دوره گرد در آنجا شنيده بودند سخن ميگفتند مطمينا اگر فردي از نزديكي اين مهمانخانه ميگذشت سري به آن ميزد تا از فضاي گرم و دوستانه آن چيزي هم نصيب او شود...

ولي تمام موجودات سرزمين پروسعت تاريكي اين احساس را نداشتند ,موجودات كثيف و بي ارزشي كه با شنيدن صداي خنده ها و فريادهاي شادمانه ي مردمان مستقر در آن سرزمين نفرت در وجودشان زبانه ميكشيد,موجوداتي كه زندگيشان در انتقام خلاصه ميشد.
در مركز جنگل وحشت هيولايي بود كه سالها خفته بود,حتي امپراطور كرول نيز از وجود آن بيخبر بود,حتي اگر چيزي هم در اين رابطه شنيده بود باعث تشويش و نگرانيش نشده بود زيرا آن هيولا سالها خواب بود,خواب...
اما هيچ خوابي دايمي نيست امشب شب متفاوتي بود,همانطور كه از سالهاي نخست پيدايش اين كره ي آبي مقرر شده بود امشب موجودي متعفن و وحشت انگيز در اعماق اين جنگل چشمانش را ميگشود تا عصري جديدي را بر روي زمين بيافريند,عصري پر از ناامني و وحشت!!!

شايد اسمش اين نبود ولي تمام موجوداتي كه از سالها پيش وقتي با اين هيولا برخورد كرده بودند او را با اين نام ميخواندند"فاگي"
اسم براي او چيزه بي ارزشي بود,مانند بسياري از موجودات آن سرزمين او طالب قدرت بود و پوششهاي فاقد ارزشي كه انسانها براي خود دوخته بودند براي او معني نداشت او فقط تشنه بود,تشنه ي قدرت!!!
هنوز هيچ همراهي نداشت ولي ميدانست وقتي زمان موعود فرا رسد تمام موجوداتي كه همانند او براي قطره اي قدرت له له ميزدند به او ميپيوستند.
پس با تمام قدرت فرياد زد,فريادي كه مرگ را صدا ميزد و اندوه را فراميخواند.
تمام افرادي كه مايلها آنطرفتر در مهمانخانه حضور داشتند در دل احساس ترس شديدي كردند,ترسي كه حتي منشا آن را نيز نميدانستند.

*********

دره مهمانخانه براي هزارمين بار در آن شب باز شد,چندين دقيقه از آن اتفاق عجيب ميگذشت و مهمانخانه به جو طبيعي خود بازگشته بود,گهگاهي افرادي در گوشه و كنار مهمانخانه ديده ميشدند كه در مورد اتفاق چند لحظه ي پيش صحبت ميكردند.

شخصي وارد مهمانخانه شد,شنل سياه و خيسي بر پشت داشت كه حكايت كننده ي وضع هوا بود,كسي اهميتي به شخص تازه وارد نميداد,آن شخص راه خود را از ميان ميزهاي در هم و برهم مهمانخانه باز ميكرد و به سمت بار پيش ميرفت,علي بابا مشغول صحبت با موجود عجيبي كه هيچ شباهتي به انسانها نداشت بود.
نگاه علي بابا روي شخص تازه وارد قفل شد گويي ميدانست اين شخص حامل چه پيغاميست.
با صدايي كه كمي متفاوت بود گفت:چه كمكي ميتونم بهتون بكنم؟
شخص تازه وارد دستي به موهايش كشيد و آبهاي باقي مانده روي سرش را روي بار ريخت:يه سوپ گرم و كمي نوشيدني سبك.
و سپس به سمت ميزي رفت كه دو جادوگر روي آن نشسته بودند.
جادوگر اول كه به نظر ٤٠ ساله ميرسيد با اشتياق در مورد شغل جديديش كه كار در قصر امپراطور بود صحبت ميكرد,شخص تازه وارد هيچ علاقه اي به اين صحبتها نداشت او براي كار ديگري آنجا بود.
خوب اطراف را برانداز كرد,علي بابا به سمت آشپزخانه كه پشت بار بود پيش ميرفت,الان بهترين موقعيت براي عملي كردن نقشه اش بود, به سرعت بالاي ميز روبرويش رفت.
حركت او بقدري غير قابل پيش بيني بود كه دو مرد حاضر در اطراف ميز از پشت روي زمين افتادند.
عكس العملها متفاوت بود,عده اي بي حركت به شخص شنل پوش نگاه ميكردند و عده اي نيز دست در رداهايشان كرده بودند و منتظر حركت بعدي آن شخص بودند تا در صورت لزوم از وندهايشان استفاده كنند.
عده اي هم با عجله از درب مهمانخانه خارج شدند.
شخص شنل پوش با چشمانش آنها را تا هنگام خارج شدنشان تعقيب كرد.
علي بابا با چهره اي نگران به پشت بار برگشت و فرياد زد:اينجا چه خبره؟اميدوارم دليل قانع كننده اي براي به هم ريختن مهمونخونه ي من داشته باشي.
شخص شنل پوش لبخندي مصنوعي تحويل علي بابا داد:مطمين باش دارم.

آه ... به حق ریش مرلین ! کی میتونست انتظار چنین پست زیبایی در این تاپیک داشته باشه ؟!
سدریک عزیز به راستی باید گفت شما رکورد دار عمل " شکست نفسی " هستید و باید اسمتون تو کتاب گینس مشنگ ها برای این رکورد ثبت بشه، بی هیچ تأملی به خود اجازه میدهم یک " ع " به عنوان عالی تقدیم پستتان بکنم که برای اولین بار با وجود گرانقدرش این انجمن تاریک و خاک گرفته ما را منور ساخت !
دوست خوبم مطمئن باش بدون اغراق و صادقانه می نویسم " هر خواننده عزیز دیگری که پست شما را در مهمانخانه ی ما بخواند، بدون چون و چرا این نمره را زیر آن به یادگار خواهد گذاشت " منتظر ادامه ی این خاطره هستیم ... ( من اگه می دونستم این تاپیک بدون نقدهای اش و لاش و ساتوری من به چنین درجه و مقامی در بین ادبیات حرفه ای خواهد رسید، اون رو زودتر بین عنوان های جدید قرار میدادم ) ... از همه ی شما دوستان نویسنده سپاسگذارم و امیدوارم همواره موفق و پیروز باشید.


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۶ ۱۷:۱۹:۵۱

[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ چهارشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۴
#5

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
"مـــــــــــــــــــن "
قسمت دوم:

در اتاق دخترک:
نور ماه، بر روی تن بیمار و خون آلود دخترک افتاده بود. هیچ امیدی برای زنده بودن دخترک وجود نداشت. ناگهان بخاری نقره ای رنگ، از اطراف دختر به هوا برخاست و کمی بعد، به رنگ طلایی در آمد. بخار طلایی رنگ، در هم می پیچید و تاب میخورد و شکل میگرفت. و تنها بعد از چند ثانیه، به هیئت زنی زیبا روی و جوانی در آمد. آبشار طلایی رنگ گیسوان زن، بر روی شانه ی های قوی و استوارش ریخته بود. در چشمان آبی اش، آرامش دریا نهفته بود و تاج کوچک بالای سرش، ملکه بودنش را یاد آور میشد. زن زیبا روی با لبخندی بر لب، بر روی تخت دختر نشست و با صدای دلنشینش گفت:
_ عزیزم؟؟!
اما دخترک تکان نخورد. زن سری تکان داد و بعد با انگشتان بلند و کشیده اش، تمام تن رنجور دخترک را نوازش کرد. زخمهای قسمتهایی که دستش از روی آن رد میشد، به سرعت التیام می یافتند. دستان زن زیبا روی، صورت دخترک را نیز لمس کرد، و آنگاه بود که بینی شکسته شده، لبان چاک خورده و گونه های دختر که زخمهایی عمیق برداشته بودند، به مانند روز اول خود در آمدند. بعد از اتمام کار، زن دوباره گفت:
_ عزیزم؟؟......نمیخوای بیدار بشی؟
چشمان دخترک تکانی خورد و پس از چند لحظه باز شدند و با دیدن زن لبخندی بر لبانش نشست و آرام گفت:
_ مادربزرگ.....
زن لبخندی ملیح زد، انگشتانش را بر لبان دخترک گذاشت و گفت:
_ هیسس.....آفرین....عزیزم من باید برم، فقط خوب گوش کن...
دخترک سری تکان داد. زن زیبا روی، بلند شد، دستانش را باز کرد و گفت:
_ فرزندم.... مشخص شد که تو شجاعت و هوش پدرت و ذکاوت مادرت را دارایی، وهیچکس به قدر تو مستحق داشتن این قدرت نیست.
دخترک لبخندی زد و گفت:
_ مگر کسی غیر از من نیز باقی مانده است؟!
زن گفت:
_ درست است فرزندم، اما باید از بین تو و آدریان یکی انتخاب میشد.....و اکنون، تمام قدرت من، ملکه ایزابلا، به تو نوه ی عزیزم، تقدیم میشود....
ملکه ایزابلا، دست راستش را چرخی داد و ناگهان در اطراف دستش، طوفانی کوچک بر پا شد بر کف دستش مشتی خاک قرار داده شد؛ دست چپش پر از آبی زلال شد ودر اطراف آن، شعله ای آتش به وجود آمد. ملکه به یکباره دستانش را بر هم کوباند و همه ی عناصر طبیعت را بر جان دخترک نفوذ داد. دخترک از شدت هجوم آن عناصر، چشمانش را باز کرد و تکانی شدید خوردو هوا از درد او، بارانی شد و طوفانی برپاشد ولی بعد از مدتی فروکش شدند.
ملکه ایزابلا لبخندی زد و تاجش را از سرش برداشت و بر سر دخترک قرار داد و در حالی که دیبایی یشمین را بر کنار تخت نوه اش قرار میداد، گفت:
_ نوه ی عزیزم، حالا این تو هستی که ملکه ی طبیعتی......مراقب همه چیز باش و دست کروئل ظالم را، از این سرزمین کوتاه کن....خداحافظ، فرزندم...
دختک لبخندی زد و گفت:
_ مادربزرگ، سلام مرا به مادرم و دیگران که حالا نیستند، برسان..... بدرود مهربانترین.... بدرود!
و ناگهان زن، دوباره همان بخار نقره ای شد و در هو پراکنده شد. در همان لحظه، در باز شد و علی بابا با چهره ای نگران وارد شد و با دیدن دخترک که چشمان باز بود، متعجب شد و گفت:
_ خدای من....تو زنده ای؟!....این یه معجزست....
دخترک که حالا رفتارش چون ملکه ایزابلا، باوقار و متین شده بود گفت:
_ علی بابا، من حالم خوب است...ممنون که به من کمک کردید، امیدوارم جبران کنم.
علی بابا واقعا متعجب بود، هیچ لرزه ای در صدای آن دخترکی که تا چند لحظه ی پیش بیمار بود، وجود نداشت. و عجیب تر آن بود که بوی عطری دلنشین در اتاق پیچیده بود، بنابراین پرسید:
_ این بوی عطر از کیه؟؟.....اینجا چه خبر بوده؟!....اون تاج دیگه چیه بالای سرت؟؟!
دخترک انگشتانش را بر روی بینی کوچکش نهاد و گفت:
_ به شما خواهم گفت......راستی، حمام اینجا کجاست؟.....خوب نیست این خونها بر روی تنم باقی بمانند.
علی بابا، تحت تاثیر شکوه و عظمت سخنان و صدای دخترک قرار گرفته بود، پس گفت:
_ همین اتاق بغلیه.....لباس نمیخواید؟؟
دختر، سرش را به نشانه ی نفی تکان داد و گفت:
_ نه، علی بابا....شما میتوانید بروید.
و علی بابا، متحیر و سرگردان، از اتاق خارج شد.

*چند ساعت بعد، در سالن بزرگ مهمانخانه ی چراغ جادو*

دختری با گیسوان بلند مشکی که با تاجی کوچک و زرین به زیبایی آراسته شده بود، با چشمانی به رنگ شب و لبانی سرخ و کوچک، در حالی که لباسی از جنس حریر به رنگ یشم پوشیده بود، خرامان خرامان از پله ها به پایین آمد. دهان همه از حیرت باز مانده بود، لیوانها در دستها ثابت مانده بودند و نگاه ها از روی دختر تکان نمیخورد. علی بابا زمزمه کرد:
_ خدای من.....این همون دختر زخمیه؟؟!!
اهالی مهمانخانه، صدای علی بابا را شنیدند و متعجب گشتند.
دختر با لبخندی بر لب، به سوی علی بابا رفت. و علی بابا، همان عطری را استشمام کرد که هنگام وارد شدن به اتاقش استنشاق کرده بود. لحظاتی بعد، دست مشت کرده ی دخترک بر روی پیشخوان قرار داشت، آنرا باز کرد و برداشت و سکه های طلا از زیر دستان سپیدش نمایان شد. دخترک گفت:
_ ممنون علی بابا....ممنون!
علی بابا مات و متحیر مانده بود و به دخترک که داشت به سمت در خروجی میرفت نگاه میکرد. ناگهان علی بابا، با صدایی بلند گفت:
_ دخترم....تو کی هستی؟!
دختر نگاهی به علی بابا انداخت و نگاهی به اهالی مهمانخانه، زنی از گوشه ای برخاست و گفت:
_ چرا اونجوری زخمی شده بودی؟؟
صدایی دیگری گفت:
_ برامون تعریف کن....
صداها از همه جا بر میخواستند:
_ تعریف کن...آره.....بگو...
دختر که دید نمیشود محبت آنها را نادیده بگیرد، بر روی صندلی کوچکی نشست و پاهای خوش تراشش را بر روی هم انداخت و با لبخند گفت:
_ باشد...باشد....بلاخره شما نیز باید روزی مرا می شناختید.
نفسی تازه کرد و ادامه داد:
_ مــــــن......آنیتا هستم......آنیتا دامبلدور....
همه ی اهالی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. آنیتا دوباره لبخندی دلنشین زد و گفت:
_ روزی روزگاری.....

*****************************
ادامه دارد توسط خودم!!

آنیتای عزیزم واقعا عالی بود و فکر نمی کنم احتیاجی باشه بار دیگر اون " ع " کوچک رو زیر این متن زیبا قرار بدم ... سبک خودت رو به کمالی که لازم داشت، نزدیک می کنی و من ایراد خاصی در این خاطره ناتمام نمی بینم ... مشتاق شنیدن باقی خاطره ات هستم و مطمئنا هستیم !!!


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۵ ۱۷:۳۸:۰۶

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


رفتن به آن جا (2)
پیام زده شده در: ۳:۱۳ سه شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۴
#4

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
چند لحظه از انحراف جاده می گذشت! شنهای خاکستری شاه راه کهن با اکراه تمام به سمتی می پیچید که مشت بزرگ دیوانگی قرار داشت!
حالا که این همه سال می گذرد ،می دانم که آن جا ناف عمیق سیاهی بود! گودی مردمان غریب آفرینش!
البته برای خادمان خالص ساخته نشده بود! سیاه ترین سربازان سایه آن جا راهی نداشتند چرا که اجازه ی خوردن یکدیگر از آن ها گرفته می شد و نمی گذاشتند که با بند های بریده ی انگشت ِ دیگری شطرنج باری کنند ، نمی تواستند پورت* با خون ِ سیاه رگ ِ تک شاخ بخورند! اما به هر حال همچنان گرمای سولفور** از آن به مشام می رسید و گاه می شد که شیاطین دون پایه تر به گوشه ی دنج چراغ جادو سری بکشند!
نمای بیرونی دو طبقه را نشان می داد که گویی اتفاقا روی هم قرار گرفته بودند! طبقه ی بالایی به شکل خطر ناکی در حال افتادن به نظر می رسید و در مرز بین دو طبقه که با شکافی پیدا بود ، یک لب برجسته ، زنانه و تحریک کننده خود نمایی می کرد! به زبانی نا آشنا چیزی می گفت . بعد ها دریافتم زمزمه می کند : " در مقابل چرغ جادو قرار دارید. شما وارد می شوید و خارج شدن به عهده ی خودتان خواهد بود!"
دیوار ها را پنجره هایی باریک و بلند پوشانده بود .مانند حفره هایی رو به شب . نه نوری به بیرون نفوذ می کرد نه داخل پیدا بود!

به اوژن نگاهی کردم! چهره اش هیچ احساسی را منتقل نمی کرد. بازویم را چسبیده بود و عملا مرا روی هوا می برد، طوری که فقط گاهی بر خورد ناخن هایم را با زمین احساس می کردم!
گفته بود که نمی توانم از موهبت غیب و ظاهر شدن استفاده کنم ، چرا که ممکن است در میان مدار های میدان نیرو ی سیاهی که بر این سرزمین شناور است ، آویخته شوم و هرگز راه خلاص شدن را نیابم! و در مقابل این همه ،برای آنکه وحشتم را بروز ندهم ، من تنها نامش را پرسیده بودم!

تصمیم گرفتم حرفی بزنم ! پس پرسیدم :
- هی مرد! این جا که منو می بری چجور جاییه؟! بار ارتش یا میخونه ی اجنه؟!
لحن ماسیده ی طنزم را نشناخت! کمی رنجید و پاسخ داد :
- هیچ کدوم! این جا چراغ جادوئه! و غول مشهور چراغ ،عادی ترین چیزیه که اینجا می تونی برای دیدنش پول بدی! اما به هر حال امنیت در بالاترین حدش این جا حاکمه! علی آرامش می خواد و توی بار ِاون مجبوری که بی طرف محض باشی! مطلقا به هیچ طرفی گرایش نشون ندی و اگر پاش افتاد برای عزازیل*** عرق سفارش بدی! صلح بزرگ ابر قدرت ها ،غریبه!
- عزازیل؟! مگه این طرف ها پیداش می شه؟!
نگاه ساختگی ای به صورتم انداخت که در چند ثانتی متری چشم هایش در هوا شناور بود. نگاهی که مخلوط ناشیانه ای از تحقیر و دل سوزی بود!
- من فقط یه بار دیدمش. هیچ دوست ندارم دوباره اون اتفاق بیافته و اونجا پیداش بشه! حتی فکر کردن بهش آزارم می ده. به هر حال با ارباب سیاه کار داشت! اتفاقاتی افتاده بود که باید به گوشش می رسوند. سر راهش از چراغ جادو گذشت ، خیلی عجیب بود برای همه!

اکنون در مقابلمان، در کوچکی قرار داشت ! دری بی شکل از فلزی نقره ای رنگ ! نه دایره بود نه مربع و نه هیچ یک از اشکال هندسی که آن زمان می شناختم. اگر می خواستی خوش بینانه تفسیرش کنی ، اندام کوچک یک بدن بود که نافوسی را در آغوش کشیده باشد!
دو طرف درگاه ،دو ناقوس عظیم مسی رنگ آویخته شده بود! خورشید کم جان ظهر در سرزمین تاریکی بر آن فرود می آمد اما ناقوس ها با ولعی ناممکن ، نور را به درون می کشیدند و هیچ انعکاسی بر سطح شان دیده نمی شد!
سطحی بسیار فریبنده!

احساس خنکی هول آوری تمام وجودم را در بر گرفت و ان گاه در یافتم که ناقوس ها به چه کار می آمدند!
کیمیا گران تاریکی! این باید نامشان می بود! نوری را که باید پس می دادند ، قورت داده و به سایه تبدیل می کردند ! هیچ اوهامی زیبا تر از انعکاس جوهر گون سایه نیست . خوب که نگاه می کردی سایه را که از سطح ناقوس متصاعد می شد و اطراف را در بر می گرفت می دیدی!
اوژن به سمت یکیشان رفت که در سمت چپ بود! دستش را روی بند ِ آویخته از زبانه ی آن گذاشت و ناقوس را - این زاینده ی سایه ، نفس خنک کننده ی تاریکی را - به صدا در آورد!
اما آنچه شنیدم صدای زنگ نبود! صدای مردانه ای بود با لهجه ی شرقی و آشنا :
- خوبه شکارچی پیر! باید صورت حسابت رو پرداخت کنی. مهمون هم که داری... بیا تو اوژن . بیا تو!
در ما را پذیرفت و وارد شدیم!

در شگفتی ای خوش غرق شدم و دانستم که بر خلاف انتظارم نور وجود دارد! شمع های بلند سرخ رنگ در هوا معلق بودند و بی آنکه شعله ای داشته باشند ، فضای اطرافشان را روشن می کردند! یا در حقیقت در نگاه نخست این طور به نظر می رسید . چون در طی چند ثانیه ی بعد توانستم حرکت نا محسوس چیز تیره ای را روی نخ ایستاده ی شمع ببینم! هرگز ، حتی خیلی بعد از آن نفهمیدم که آن شمع ها دقیقا چطور کار می کنند ! هیچ کس مایل نبود در باره اش صحبت کند . اما بی شک آن نور ملایم سرخ که فضای بار ِ مهمان خانه را روشن می کرد ، طیفی دور از چیز تیره ای بود که شمع ها می پراکندند!
در نور اندک - که گویا عمدا آن چنان اندک بود تا نتوانی اطرافیان ات را تشخیص دهی ، و این شاید که به دلیل بی طرفی آچون بود - بله ، در آن نور اندک از میان میز های بسیار گذشتیم . هنگام عبورمان خنده ها محو می شد و پچ پچ ها فرو می مرد!
روی دیوار ها را تابلو هایی پوشانده بود که بی منبع نوری می درخشیدند :
زنانی که به شکلی زننده برهنه بودن ، نسخه های خنده آور از تمثال های مذهبی ، شمایل مردی که شاخ هایی سیاه داشت و و قسم می خورم که گاهی از دهان اش آتش بیرون می زد ، پرده هایی که بعد ها تبدیل به شاه کار های نقاشی شد و آن زمان هنوز در سرزمین تاریکی حضور داشت و دزدیده نشده بود تا به نام کسی ثبت شود ، و سر آخر تک چهره ای بزرگ که زیر کلاه شنلی سیاه پنهان شده بود! این تابلو ی آخری درست پشت مسئول بار قرار داشت و به نظر می رسید تابلو ی اصلی باشد.

صحنه ای گرد درست وسط فضای رقص قرار داشت و چند میز تک نفره پای آن چیده شده بود! صحنه را با سر تو خالی ِ یک کوسه روشن کرده بودند و از باقی بار روشن تر به نظر می رسید!
تشت بزرگی درست از جنس ناقوس های بیرون در ، روی صحنه بود و پر بود از مایع سرخ دلمه بسته ای که بخار می کرد و به نظر می رسید خون داغ باشد! ناگهان از میان تشت ، بدنی خمیده بلند شد و تن راست کرد! پشت کتف هایش دو زائده ی قهوه ای رنگ قرار داشت که پوشیده از پر سوخته بود و داشت دود می کرد! اندامش نه زنانه بود و نه مردانه! تشخیص اینکه از چه جنسی است دشوار بود!
نگاهی به اوژن انداختم و او که مسیر چشم های مرا دنبال کرده بود با سر اشاره ای به سمت صحنه کرد و گفت :
- پیامینه ! می دونی که! یه جور فرشته! این جا گیر افتاد! خیلی سال پیش بود . و بعد آچون مجبورش کرد بابت خسارتی که بهش زده بود ، هر شب با فاصله یک ساعت از هم این جا خودش رو بسوزونه و دوباره به دنیا بیاد! می بینی بال هاشو ، تازه سوخته ! معلومه مراسم آتیش زدن رو تازه شروع کرده!
هیچ نمی خواستم باقی مراسم را هم شاهد باشم! خواستم از صحنه چشم بر دارم که این بار دور از جایی که فرشته ی محتضر قرار داشت ، پیکر نیف مردانه ای توجه ام را جلب کرد! نگاه بی جانش به نقطه ای در دور دست خیره بود و زن خپله ای با قپ قپ ای که عضوی جدا گانه از صورتش به نظر می رسید و می توانست آن را حرکت دهد ، پایین پای مرد ایستاده بود و نام هارا فرا می خواند! از میان سیاهی فرمز رنگ ِ پای صحنه پیکر هایی بالا می آمدند و دستشان را روی پهلوی مرد می گذاشتند! گاهی بلند می خندیدند ، گاهی آه می کشیدند و گاهی بی آنکه صدایی بیرون بدهند، دوباره صحنه را ترک می کردند و پایین می رفتند!
بی آنکه نیاز باشد به اوژن نگاه کنم او توضیحات مرگ بارش را آغاز کرد:
- کسی نمی دونه از کی این جاست! انگار با مهمون خونه اون هم بوده! می گن از هر مردی پیر تره!
یه زخم روی پهلوی راستشه! مردم برای دلایل خاصی می رن و انگشتشونو توی زخم می کنن! بعضی ها آن چنان لذت می برند که از خود بی خود می شن و تمام شب رو بی حال روی صندلی لم می دن! بعضی ها از بعضی چیز ها مطمئن می شن و بعضی ها هم با اون به خلسه می رن و غیب بینی می کنن! خلاصه تفریح جالبیه!

سعی کردم به میز ها نگاه کنم ! هر چند اینکه نور را پایین آورده بودند بی شک هشداری بود با این مضمون : نگاه نکنید و اگر چنین می کنید سلامت عقلتان با خودتان است!
پشت اولین میزی که دیدم ، بی شک توماسار نشسته بود! آن شهید جنگ ها ی "دست قدرت" ، آن اسطوره! هنوز زره جنگ ها را به تن داشت و دست سرخی که روی زره اش بود زنده تر از هر زمانی به نظر می رسید! و در مقابل اش دیو ماده ای نشسته بود که لباس زننده ای پوشیده و پوست زرد اش را به نمایش می گذاشت! با ورق های کره ای داشتند بازی می کردند!
کمی آن سو تر مردی با ریش بلند نشسته بود. ریش اش درخشان و میخ مانند بود. ردای بلندی پوشیده بود که آستین های گشادش دست هایش را می بلعید ، و دمپایی بزرگی پوشیده بود که جلویش بسته بود! زیر لب چیزی زمزمه می کید و وقتی ما گذشتیم سرش را به سویم باز گرداند! اوژن به آن سو نگاهی انداخت و خودش را بین من و مرد شنل پوش قرار داد! مرد غرغری کرد و بیشتر در صندلی اش فرو رفت!
سر آخر به میز بلند بار رسیده بودیم! چند مشتری روی لبه تکیه داده بودند و مردی درشت هیکل با لباس های غریبش آن جا ، با ابرو های در هم رفته اش ، با صدایی بلند تر از حد معمول می غرید!
به محظ اینکه اوژن به میز تکیه داد به سمت او آمد! لابد پیش از آفرینش با هم رفیق بودند!
صاحب بار چیزی گفت که نفهمیدم و تنها دریافتم که صدا ، همان صدایی ست که بیرون ِ در، از ناقوس ها شنیده بودم!
سپس اوژن چیزی گفت و مرد صاحب بار نگاه خیردارانه ای نثارم کرد! احساس کردم اسب اوژن هستم و به زودی به مرد فروخته خواهم شد!
صاحب بار سری تکان داد و باز چیزی به اوژن شکارچی گفت!
احساس خوبی نداشتم! یوسف در میان برده داران باید خیلی شرم سار بوده باشد!
شکارچی نجات دهنده به سوی ام آمد! غمگین به نظر نمی رسید، اما قدری حالت بی احساس چهره اش رو به افول گذاشته بود!
- آچون می گه که برات اتاق نداره! می گه اصلا بی طرف نیستی و ممکنه دردسر درست کنی! متاسفانه اون می تونه بوی شر رو هم احساس کنه! و حالا می خواد تو رو از پناه چراغ جادو بیرون ببره! و اون بیرون آدمای بدی منتظرت هستن غریبه! اصلا شانس نیووردی!
از دست من کاری بر نمیاد متاسفم! ...اوناهاشن ! دارن میان!

هیچ احساس ویژه ای نداشم! تهی بودم و اگر کسی به دیواره ی پوستم ضربه می زد کنسرت ساز های کوبه ای بر پا می شد! سرم را به سمت در برگرداندم! چهار کپه چرم پیش می آمدند! چهار زن در لباس های چرمی تنگشان ، مست ، به سویم می آمدند! چشم هایشان بیش از اندازه درشت بود و نیمی از صورتشان را در بر می گرفت! به نظرم رسید که باید کار خاصی با چشم هاشان انجام بدهند!
مدام نزدیک تر می شدند و من فضای سنگین اطراف را احساس می کردم! گویی مهمانان هیچ خوششان نمی آمد که آن ها ، آن جا باشند!
مستقیم به سمت من آمدند و در چند قدمی ام ایستادند!
- خیی کاری بدی کریی که بی ایزه اومدی توو! تو کی هسی گوله ی برف؟! این جا چی می خوای؟!
این صدای فرمانده بود! یکی شان که از دیگران بیشتر بوی الکل می داد ، و ریز تر از همه بود!
چیزی نگفتم! سکوت خیلی تهدید کننده به نظر می رسید.
آن گاه همان فرمانده مستقیما به چشم هایم نگاه کرد!
چیز هایی دیدم که حتی از به یاد آوردنشان متنفرم! هرگز آن را برای شما نقل نخواهم کرد!
می خواستم التماس کنم که بگذارند بمیرم! بگذارند گریه کنم و بمیرم. خیلی نیاز به گریستن داشتم اما جای آن، گرمای گسترده شونده ای را در شلوارم ردای ام احساس کردم! از وحشت آن بلا را سر خودم آورده بود!
از وتقی یک شکارچی نجاتم داده بود هویت نگه بانی ام را از کف داده بودم! آن گاه کسی ، شاید روح پدرانم در من جنبیدند! به دستم نفوذ کردند ....
و من دوباره آگاته را در دست داشتم! باید نشانشان می دادم که می توانم چه بلایی سر چشم های مصیبت آورشان بیاورم!
چوب دستی را بالا گرفتم و در حالی که کم کم تصویر محو سالن مهمان خانه در برابرم رنگ می گرفت، تصور کردم که چه می شد اگر از چشم های آن ها خون جاری می شد و لباس هشان به گوشتشان نفوذ می کرد!
آن وقت بود که چهار مجسمه ی گریان در برابرم بود! تمثال های گریان با حلقه ای از نکبت بالای سرشان !
اندامشان در خود فرو می رفت و خون جاری می شد!
دستم به شدت می لرزید ! این بار از عطیه ی نگهبانی ام دفاع کرده بودم ! حتی اگر یک قرار داد سفید امضا می کردم ، حاضر نبودم در مقابل آن همه چشم در سرزمین سایه هویتم را آشکار کنم! و نمی دانم چرا چنین کردم!
چهار زن متشنج ، روی زمین می خزیدند تا خود را به بیرون برسانند ، و برای نخستین بار متوجه شدم که صدایی شبیه به موسیقی، بار دیگر در فضای بار ولو شده است!
اوژن پیش امد! و پشت سرش همان مرد صاحب بار! آچون!
- خوبه مرد! اوژن نگفته بود که از اهالیه پلاتینوسی غریبه! جسارتم رو می بخشی!
- آره علی! منم نمی دونستم! ولی شانس اوردی غریبه! اون ها پنجمی رو با خودشون نیاورده بودن! اون از بقیه قوی تر بود! شاعران هریا! این اسمشونه! به زبون ما یعنی شاعران ارباب مرگ! به هر حال برای خودت دردسر درست کردی! صاحبشون از دستت می رنجه!

حالا از موضع قدرت حرف می زدم!
-چرا اوژن! پنجمی کجا ست؟!
- جایی نیست! دیگه نمی تونه جایی باشه! چون چند وقت پیش خوردنش! هر پنج تایی با هم ازوداج کردن و اون بهشون خیانت کرده بود! پس سزاش مرگ بود!
سعی کردم نشانی از وحشت در چهره ام نباشد!
و مرلین شاد باشد، چرا که آچون دوباره چیزی گفت:
-اسمت چیه مرد؟! اون دور های شرق اسم ها قشنگی دارن!

کمی فکر کردم! آیا درست بود که نام واقعی ام را آشکار کنم؟!
- بووبو رفیق! ...جایی برای خوابیدن هست؟! من خسته ام و خسته گی همیشه رو به بیماری داره!
.....


* نوعی شراب که الکلی ها خیلی به اون علاقه دارن!

** طبق آموزه های مسیحی ، دیو ها و شاطین جهنم بال هایی از سولفور دارند!

*** فرشته ای که گناه قوم یهود رو حمل می کنه!





آه سرورم فکر می کنم به اشتباه لقب " تالکین کبیر" به شما دادم، تالکین اینقدر سیاه نمی نویسه؛ ادامه قبلی این خاطره با وجود اینکه فضایی تاریک و وهم آور داشت، این امید نیز در دل بود که اون نگهبان گمنام وقتی به مهمانخانه چراغ جادو رسید با روشنی و آرامش روبه رو بشه ... به نظر خودت جای کدوم نویسنده بزرگ سیاه قلم رو گرفتی ؟!
باور کن نمی تونستم چشم از نوشته ات بردارم، گویی با طلسم نابخشودنی " فرمان " برای خواندنش طلسم شده بودم و این ... چه میتونه باشه جز یک قدرت عظیم و وحشتناک نویسندگی !!! ( به راستی کلمات یارای تعریف و تحسین در خور برای متن و سبک حرفه ای شما ندارند ! ) و من نمی خوام با دید یک روانشناس شاهکارت رو نقد کنم، پس از خیر نوشتن خیل حرفها می گذرم و منتظر فرصت مناسبی می مونم تا با خودت در این رابطه صحبت کنیم و در حال حاضر یک خواهش کوچک داشتم و آن اینکه " با توجه به اینکه دوستان زیادی خاطره ی شما رو می خونن و با توجه به اینکه بین این عزیزان خواننده های کم سن و سال زیاد داریم و البته با توجهی دیگر به این مسئله مهم، که سیاست اجرایی سایت جادوگران بر پایه این اصل مهم هست که از نوشتن برخی توصیفات خود داری کنیم، لطفا قسمت های مربوطه رو شخصا سانسور کنید " ... استاد عزیز بی نهایت سپاسگذارم !

و امّا دوستان عزیز خواننده و نویسنده ... ابتدا از شما عزیزان که مایل هستید در این تاپیک پست بزنید، تقاضا می کنم خاطره ی خودتون رو با خلاقیت و سوژه های شخصی و بدون کپی برداری از توصیفات دیگر دوستان بنویسند ... چرا که این تاپیک همان طور که به آنیتا دامبلدور عزیز گفتم، همچون یک دفتر خاطرات شخصی هست و امکان اینکه یک خاطره با تجارب منحصر به فرد شخصی شبیه به خاطره ی دوست دیگر باشه، کمی بیش از اندازه غیر محتمل به نظر می رسه و البته هر فردی دیدگاه خاص خودش رو نسبت به مسائل پیرامون داره، به طور مثال همین دوست و سرور عزیزمون لرد ولدرمورت ! توصیفات مثبت و سفیدشون از مهمانخانه چراغ جادو به طرز شگفت انگیزی کاملا درست، و فضاسازی سیاه و منفی شان بی نهایت شبیه به فضای تجسم شده مهمانخانه " گرگ خاکستری " بود، که همان طور پیشتر توضیح داده شده محلی برای گردهمایی جنایتکاران سرزمین تاریکی ست !


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۵ ۱۴:۲۵:۰۰


Re: مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
#3

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
" مــــــــــــن!"
قسمت اول:

صدای شیهه ی اسبی، مشتری های مهمان خانه را به سکوت دعوت کرد و پس از مدتی، جسدی خون آلود، با سرعت به داخل مهمانخانه، پرتاب شد و بر روی پیشخوان افتاد. همه از کنار جسد متفرق شدند و صدای سم اسب که راه برگشت را در پیش میگرفت، در میان شیهه های درد آلود ناشی از ضربات شلاق، گم شد.
آرچون، با شک و تردید به آن نگاهی کرد و نزدیک شد، دستش را بر روی گردن جسد گذاشت وپس از مدتی فریاد زد فریاد زد:
_ زندست......زندست.....یکی بیاد کمک کنه....
و نگاهی به دخترک انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
_ خدای من......اون یه دختره
سریعا چند مرد قوی هیکل، به یاری او آمدند و تن زخم خورده ی آن دختر را بر دستانشان گرفتند و به طبقه ی بالا بردند و بر روی تختی گذاردند.
از بدن دختر، خون می بارید. صورت و دستان و پاهای وی، چنان زخم خورده بود که از شکل واقعی اش خارج شده بود. موهایش که زمانی به رنگ شب بود، به رنگ خون در آمده بود. ناخنهای دستانش کشیده شده بود و هیچکس امید زنده بودنش را نداشت.
آرچون به سرعت پسرکی را به دنبال دکتر فرستاد و با ناراحتی به دختر خیره شد.
دکتر به سرعت رسید و پس از مداوای دختر ، سرش را از روی تاسف تکانی داد و به آرچون گفت:
_ فکر نمیکنم زنده بمونه......مگر اینکه معجزه بشه....متاسفم.
آرچون دلش به حال دخترک سوخت. با ناراحتی سرش را تکانی داد و پس از مشایعت کردن دکتر، لحظاتی را برای دخترک دعا کرد و دوباره به طبقه ی پایین رفت. هیچکس حرفی نمیزد و همه متاثر بودند. دلیل آن هم این بود که می دانستند یحتمل، کار، کار کروئل و خادمان بدجنسش است.
************
توسط خودم، ادامه دارد!!....
-----------------------
چطوره اینقدر کوتاه باشه؟؟
به نظر من خوندش هم راحت تره!! اگه خیلی کوتاهه، بگید تا بلند بنویسم!!
بووبو، یاد بگیر، نصف پست تو هم نیست!!



خب آنیتای عزیزم، پستت و یا در واقع مینی خاطره ات واقعا عالی بود و یه " ع " به عنوان ... دریافت کرد؛ خیلی خوشحالم که می بینم پیشرفت کردی و امیدوارم همواره در هر پستی که از تو دوست عزیز می خونم، این سیر صعودی رو احساس کنم !
درباره ی کوتاه و بلند بودن پستت نیز باید بگم : با توجه به اینکه خاطرات و پستهای این تاپیک شخصی هست ( درست مثل یک دفتر خاطرات شخصی ) کوتاه یا بلند بودنش مشکل زیادی ایجاد نمی کنه، چرا که پست شما توسط فرد دیگری ادامه داده نخواهد شد و شما اون رو با یک آزادی بیان و سبک دلخواه نگارش خواهید کرد و این تاپیک به خصوص، تنها تفاوتی که با دفتر خاطرات شما داره اینه که چشمهای زیادی نوشته های شما رو دیده و مطالعه می کنه، که این امر نیز بسیار لذت بخش و البته آموزنده هست ( از هر جهت ) و البته همون طور که همه می دونیم خاطره نویسی جزئی از ادبیات و یکی از راههای پیشرفت در نویسندگی هست و این کار نیز در حال حاضر برای پیشرفت رول نویسی در سایت بسیار مفید بوده، به شرط اینکه دوستان عزیز اونو جدی بگیرن و این فرصتی رو که دارن از دست ندن ... پس شما با خیال راحت در هر اندازه ای که مایل هستید خاطره خودتون رو بنویسید، مطمئنا با سیو پیچ و آف لاین کردن، خوندن خاطرات دلنشین تر خواهد بود ... موفق باشید


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۲ ۲۲:۵۲:۲۴

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


رفتن به آن جا (1)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۴
#2

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
مقداراتی از توضیحات:!
من سعی می کنم چند خاطره در چند تکه بنویسم! یک چیز سریال گونه! این نخستین تکه است که خاطره وارد شدن من به سرزمین تاریکی رو نقل می کنه! این خاطره به دلیل طولانی شدنش به دو تکه شده( که همچنان به شکل شرم آوری طولانیه!) و این قسمت اولشه که هنوز وارد مهمون خونه ی چراغ جادو نشدیم! به هر حال امیدوارم خراب کاری نکنم!
بووبو
.....................................


وقتی "کروسیفیکسار " به پیمان های باستان خیانت کرد و با زنی که از قلمروی او بیرون بود ، زنی که از "آراد - نوم" - در ورای مرز های شرقی سرزمین تاریکی - آمده بود ، به بستر رفت؛ وقتی زن فرزند کروسیفیکسار را به دنیا آورد ( و این چیزی نبود که کسی برای به یاد آوردنش خیلی مایل باشد! گفته شده که فرزند تاریکی - همو که بعد ها کروئل نامیده شد - از فرو رفتگی گلوی مادر بیرون آمده و تنی بیش از اندازه بزرگ که در میان باقی نوزادان داشته است، سبب شده تا تن مادر یک سره بشکافد و به دو نیم شود!) بله : وقتی زن او را به دنیا آورد ؛ وقتی کروسیفیکسار در بزرگترین نبرد دوران نخستین شکست خورد و سقوط کرد ، کسی که با هفت پشت پدر من است - " هولو سنور " از پلاتینوس ، شهر نگه بانان! - پیش گویی کرد که روزی تاریکی تا مرز های زره امپراطور نیمه خالص اش عقب خواهد نشست (همو که فرزند لعنت شده ی کروسیفیکسار بود ، کروئل ) اما سایه هر گز محو نخواهد شد!
شاید اگر روزی این پیش گویی به راستی آشکار شود ، آن گاه شهامت اش را داشته باشم که خاطرات ام را از " رفتن به آن جا " مرور کنم! یا شاید اگر بیشتر جرات پیدا بکنم آن ها را نقل هم بکنم! ولی آن روز بسیار از ما دور است و من بسیار " ترس خورده" !
من؟! اوه بله!
بووبو! روبولفودور آلکساندر بووبو! یک نگه بان! گذشته های دوری را به خاطر می آورم و از همان سال ها همیشه از چیز ها مراقبت کرده ام! فرقی نمی کند چه چیز باشد! شما چیزی را به من می سپارید تا مطمئن باشید که آن، حتی در شوم ترین طوفان ها هم آسیب نخواهد دید!
در آن سال ها بسیار سفر می کردم! نه به خاطر کسانی که فرایم می خواندند تا نگه بان شخصی شان باشم ، بلکه بیشتر به سبب یک رویا!
هرگز از زمان حال جوان تر یا پیر تر نبوده ام و نمی توانم بگویم " وقتی جوان بودم" ، اما به هر روی رویا به خیلی پیش باز می گردد !
صدایی در تاریکی محض ِ رویا فریاد می کشید : " آخرین نفس ها ، آخرین امید ها ، آن دم مقدس چشم به راه است! کسی از خاندان نگه بانان دوباره فرا خاونده می شود تا قربانی شده ، آن گاه نجات یابد!"
وقتی رویا را برای " یارن ِ قدیس" نقل کردم ، وحشت زده نگاهم کرد و گفت که باید راهی شوم! نه مقصد معلوم خواهد بود و نه راه! تنها باید پی " شعله" باشم!
" و فرزند ِ نیک! آنچه به تو محول شده است از جان تو گران تر است. پس آن را پیدا کن و نگاه دار یا هرگز ننگ بی ان زنده ماندن را نپذیر! "...
بعید نبود که بخواهند از دستم خلاص شوند! در پلاتینوس من یک " حرام زاده" بودم! کسی که متعلق به جهان سایه است! ( این چیزی ست که آن روز ها با آن نامیده می شدم. پیر مرد ها با عصا ها و ریش ها و دمپایی هاشان مدام یادآوری می کردند که واپسین فرزند نگه بانان نا خلف است، ننگ است ، لکه ی ناپاکی است! ....و گناهان کوچکم برای آن روز ها و آن قلمرو به راستی همین اندازه سیاه بود!)
اوه! خیلی وراجی کرده ام! و این ها هیچ ربطی به خاطرات " آن جا " ندارد! یا شاید هم داشته باشد!
به هر حال خیلی پیش از آنکه شعله را بیابم راهم آن جا افتاد!


در سرزمین های میانی زمستان بر سر دست آمده بود که " رینوکرو" مرا در پی آن چه که باید می یافتم ، به سوی خود کشید! دشت های بسیار بد نام رینو کرو، با مردمان اش که هنوز آثار تاریکی در نسل های متعددشان از میان نرفته بود! جفت زنانه ی سرزمین تاریکی، در مرز های بین المللی اش!
رینوکرو برای سال ها زیر سلطه ی سیاهی بود و این واقعیت هنوز در ظاهر ساکنانش پیداست! پوست خاکستری، دلمه بسته و بسیار زخیم ، چشم هایی که عموما از بدو تولد کور اند ، و زائده ای به شکل شاخ که روی پیشانی بالا آمده است !
باری ، آ نگونه که انتظار داشتم در رینوکرو چیزی نیافتم مگر چند جای زخم که بر اثر بیماری ای همگانی روی سینه ام را فرا گرفته بود!
و اینک در برابرم مرز های تاریکی قرار داشت ! تاریکی از " بکل بری" ،که آخرین موجودات زنده ی رینورکرو را در خود داشت ، غلظت می گرفت و سر انجام در ساحل شرقی رود " مورگو میرک" ( که به زبانی فراموش شده معنای " گور های آبی" را می رساند! ) نخستین سلول های جنبنده اش را به تو نشان می داد!
........

هشتمین روز بود که بر راه های سرزمین تاریکی پا می کوبیدم!

پنج روز نخست، شب ها می رفتم و روز ها ( اگر بشود میان این دو در آن سرزمین تفاوت قائل شد!) در سایه ی بلندی های خشک می خزیدم و استراحت می کردم! و در همه ی این روز ها، شوم ترین حادثه تنها تاریکی خفه کننده شب بود. پس سحرگاه روز ششم احتیاط را کنار گذاشتم و در طول روز پیش رفتم. به نظر می رسید هنوز به عمق سایه وار نشده ام و لبه ی تاریکی همیشه امن تر است!
گویی فاضلابی در انتهای منظره ی خشک رو به رو ، روز را در خود فرو می کشید و خورشید پیچ می خورد تا در سینک سنگی فرو رود! غروب! این روز ها که آن چشم انداز را به یاد می آورم ، غروب مرا به یاد آتش سیگاری در تاریکی می اندازد . سرخی ای بود تا همان اندازه کوچک !
و آن گاه آن ها را دیدم!
از سطح شنی زمین باله هایی سیاه بالا آمده بود . البته باید اعتراف کنم که در نخستین نگاه در نیافتم که این برآمدگی های سه گوش باله اند! بیش از بیست مثلث کریه به طرفین خم می شدند و با سرعت به سوی من سر می خوردند.
بالاخره در یافتم!
در فاصله ی چند متر از آن جا که ایستاده بودم ، ماهی سیاه عظیمی از زیر شن بیرون آمد و با شکمش روی زمین شیار ی به وجود آورد و به سویم پیش آمد ! و بعد یکی دیگر ، بعد دو تا دو تا ، و سر آخر همه شان روی شن شنا می کردند و پیش می آمدند!
آن قدر چشم داشتند که عددش پیدا نبود. جدا از چشم های بسیار ِ سر هاشان ، روی کمر هم چشم حمل می کردند. نخ های صورتی بلندی که به نظر ماهیچه می رسیدند از پشتشان بیرون زده بود و در بالاترین نقطه ی نخ ، گوی های سرخی می درخشید که در آن لحظه گمان کردم چشم اند!
نترسیده بودم! انتظار مرزبانان سایه را خیلی پیش از این داشتم و شهرتشان چنان همه گیر بود که حتی در دورترین نقاط شرقی از این سرزمین خونی ، روی نامشان سوگند می خوردند:
" لعنت یه پیه تون واله ئور"!!
"پیه تون واله ئور" در زبان فرموش شده ای که در تاریکی به آن سخن می گفتند، به معنی پیش خدمت های مستقل بود! آن ها در حقیقت در خدمت کسی نبودند اما کروئل دوستشان داشت و عشقش بیشتر یک طرفه بود! آن ها مرز های اصلی قلمرو یش را حفظ می کردند و به درک اگر یکی دو تا از مردم اش را هم به عنوان کار مزد می بلعیدند!
هنوز آن قدر نگه بان بودم که از پس مرگ بار ترین ماهی های جهان بر بیایم!
دست هایم را به طرفین باز کردم و با توهین آمیز ترین لحن ممکن زمزمه کردم :"" پاترنالوم" !
احساس سبکی کردم و اطراف پاهایم را کپه ای از خاکستر فرا گرفت، گویی لایه های بیرونی ام را اتش زده و چشم به راه دعای مردگان ، نگه اش داشته باشم!
خاکستر در هم رفت و به هیات یک دست در آمد! دست به سمت واله ئور پیش آهنگ خزید! بی زحمتی آن را در بر گرفت ! آن گاه دیگر واله ئوری آن جا نبود ، تنها ،کپه ای از تخم های سیاه ماهی و مارمولک صحرایی کوچک مرده ای، جای نعش واله ئورا باقی مانده بود!
ارتش کوچکشان به وضوح ترسیده بود! کند تر شدند اما باز نایستاند! " دست پدرانه" دو سه بار دیگر ماهی های دلخواهش را هورت کشید .... و ان گاه اتفاق نا مبارکی که نباید ، رخ داد!
از طرفین میدان ِ نبرد ِ دست و ماهی ، ارتش کمکی واله ئور ها پیش می آمدند! شکی نبود که نیروی پیش آهنگی در خواست کمک کرده و حالا ارتش پشتی بانی از راه می رسید!
دست به شدت بیشتری این سو و آن سو می خزید و آخرین تلاش های حیات کوتاه اش را به کار می بست! مذبوحانه تلاش می کرد تا اعضایش را از خورده شدن ، و بلافاصله گندیدن، باز نگاه دارد!
من اما می دانستم که به زودی دست ِ پدر سقوط خواهد کرد!
معمولا نیازی نبود تا از چوب دستی ام استفاده بکنم. هیچ وقت لازم نمی شد تا آن حد خشونت به خرج بدهم! ولی حالا لازم به نظر می رسید!
البته شما تصور درستی از چوب دستی ام ندارید! در خاندان پلاتینوس ها، همه چیز به شکل احمقانه ای فرق دارد! وقتی نگه بانی از مادر متولد می شود ، درختی پنجه های خود را می کشاند تا به خانه ی نوزاد برسد! آن گاه یک بازو یش را جا می گذارد و باز می گردد!
گفته می شود که درخت من، " آگاته " ی فرشته بوده است!و این خیلی نادر است! آگاته معمولا چیزی نمی بخشد!
باری ، آن تکه چوب ِ آگاته را بیرون کشیدم و رو به میدان نبرد گرفتم که اکنون زیر شکم آبستن واله ئور ها - با بر آمدگی های گرد اش - گود می شد و فرم می رفت!
تقریبا هم زمان ، دست نا پدید شد ! مصمم تر شدم و کمی هم ترسیدم.
"وی وی سکتا" ...."آبواردیوس"!
هر دو را به سمتشان فرستادم! چند واله ئور از هم دریدند و همان تخم ها به همراه مارمولک صحرایی مرده روی تکه های گوشت بنفش اشان ظاهر شدند !
و دوباره: " وی وی سکتا" ! چند تایی دیگر ! و بعد باز چند تای دیگر! اما اینک همه ی پهنه ی رو به رو را تن های سیاه والئور های پیش خدمت فرو پوشیده بود! به سویم پیش می آمدند و حالا چنان ترسیده بودم که برای اجرای طلسم ها تمرکز نداشتم!
در تاریکی فزاینده سایش تنه ای نرم ، مرطوب و انعطاف پذیر را احساس کردم! و بعد احساس کردم پای راستم به اقیانوس قطبی گریخته! چنان سرمایی روی پای ام خزید و بالا آمد که چوب دست ام را انداختم!
پایم حرکات ماهی واری را آغاز کرده بود! چنان که گویی استخوانی وجود نداشت ، به این سو و آن سو تاب می خورد ! احساس می کردم پنجه ی همان پا باریک شده و سطح اش افزایش می یابد! داشت به دم ماهی تبدیل می شد...
تازه فهمیدم پیش خدمتان چطور تکثیر می شوند! قربانی ها به واله ئور تغیر شکل می یافتند و این بد تر از مردن بود. هیچ کس شکی نداشت! اما از من به آن نحیفی چیز زیادی دستگیرشان نمی شد! شاید یکی دو تا هم رزم!
پای دیگر هم دگردیسی مشابه ای را آغاز کرده بود! دیگر تحمل ایستادن نداشتم و روی چیزی که پیشتر زانو هایم بود فرو افتادم.

آن گاه واله ئور ها شروع به عقب نشینی کردند ! به سرعت پس می رفتند و در زمین مخفی می شدند. چیزی قوی تر از خود را احساس کرده بودند و آن چیز داشت پیش می آمد! پاهایم را دوباره احساس می کردم، ولی شهامت اش را نداشتم که نگاهی به شان بیاندازم! فکر اینکه به زودی با چیزی سهم گین تر از واله ئور رو به رو خواهم شد چنان ترساندم که شروع کردم به گریستن! آرام و یکنواخت می گریستم.
سایه ای از کنارم گذشت! سایه ای کش دار و بلند! به سرعت به سمت واله ئور ها رفت و فواره های تخم سیاه به آسمان بلند شد!
چه بلایی سر پیش خدمتان مورد علاقه ی امپراطور می آورد که چنان متلاشی می شدند؟!
سایه خیلی سریع می خزید و موضع عوض می کرد! تا خیلی دور، پی آخرین بازماندگان آن ارتش بی فرمانده رفت و مدام فواره های سیاه را به هوا بلند می کرد!
و در برابر او من، که از بدحادثه تخم گذار نبودم، احتملا روده هایم را به سمت آسمان شلیک می کردم و در حین تماشای تزیین گوشتی ِ شب ، جان می دادم!
چوب دستی را می دیدم! به سمت آن رفتم تا برش دارم و تا آخرین لحظه ها از خاندان نگه بانان محافظت کنم! هر چه نباشد ، کارم همین بود.
پیش از آنکه دستم به آن برسد بوی تعفن ِ بی هوش کننده ای همه حواسم را مختل کرد! آرزو می کردم بمیرم و بیشتر آن بو را تحمل نکنم! دستی چوب دستی را از روی زمین برداشت ، اما بی شک آن دست چرکین و بی گوشت دست من نبود!
- داشتی خودتو به کشتن می دادی. نباید باهاشون رو به رو شد. فرار راه بهتریه . و اگه اونقدر غرور داشته باشی که وارد نبرد بشی لابد یا خیلی احمقی یا خیلی دل و جیگر داری! ولی تو هیچ کدوم از اینا به نظر نمی رسی...پاشو غریبه! این جا چی می خوای؟!..اوه! نه لازم نیست جواب بدی! البته فعلا. ..قیافت خیلی فلک زده ست و این نزدیکیا یه مهمون خونه هس...یه چیزی می خوری بعدشم می تونی بخوابی!
لهجه ی چرندش توی ذوق نمی زد! دلنشین ترین صدایی بودکه می شد شنید! در "سرزمین تاریکی و سایه های آرمیده اش" کسی برای نجات من آمده بود ! مرد بلند قد با کلاه سیلندری سیاه ،فراک پوسیده ی سیاه و شلواری که با گتر بالای چکمه هاش جمع شده بود ، با چشم های بسیار درخشانش نگاهم می کرد و دست اش را به سمت ام دراز کرده بود! بوی تعفن کشنده؟! این را گفته بودم؟! نه آن بوی بهشت بود!
"اوژن ِ شکارچی" مرا تا آن جا می برد! تا " چراغ جادو" ی مقدس ! معبد نجات! ....


درود بر بووبو " تالکین کبیر جادوگران "
دوست عزیز اگر فراتر از " ع " به عنوان عالی نمره ی دیگری در میان نمرات سمج بود، بی هیچ تفکر و تردیدی آن را به این پست شگفت انگیزت تقدیم می کردم، ولی افسوس که نیست و باید به همین " ع " کوچک بسنده کرد و تنها چیزی که میتونم بدرقه ی راه این نمره کذایی کنم، اعترافی صادقانه از سوی یک ابر منتقد جادوگرانی هست !
" در این یک سال ( زمان عضویت نارسیسا هنوز یک ساله نشده ولی خیلی وقته با شناسه های دیگه عضو جادوگران هست ) بله ... در گشت و گذار یک ساله ام در جادوگران عزیز، هیچ پستی به زیبایی این متن ندیده و نخوانده بودم ! " بی صبرانه منتظر ادامه این خاطره هستم و از صمیم قلب آرزو می کنم پایانی برای ادامه خاطره شما وجود نداشته باشد ! خواهش می کنم تا هر کجا که می توانید و ذهن خلاقتان یاری می کند این خاطره را بعد هر پست از دوستان و البته خود من، ادامه دهید و مطمئن باشید، متن های شما حامیان بسیار و پرو پاقرصی در سرزمین تاریکی و میانه دارد !


ویرایش شده توسط بووبو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۱۵ ۰:۵۴:۵۰
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۱۵ ۱۳:۳۸:۰۸
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۱۵ ۱۷:۳۴:۰۸


مهمانخانه " چراغ جادو "
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۸۴
#1

نارسیسا بلک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۰ جمعه ۳ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۰۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۹
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
به نام او ...

طلسمی که توسط شخص امپراطور کروئل بر روی سرزمین تاریکی از هر سو تا مرزهای آن اجرا شده، هر گونه غیب و ظاهر شدن و یا حتی پرواز با جارو را در آن سرزمین غیر ممکن می سازد و تنها کسانی قادر به انجام این کار هستند که مجوزی از کاخ امپراطوری دریافت کرده باشند !
مجوزی که همه، علل الخصوص مسافران خارجی به آن " برگه ی سیاه " می گویند؛ چرا که با وجود درخواست تمامی اهالی دهکده بلک بل و البته جادوگران روستاهای این سرزمین، تنها اشخاصی آن را دریافت می کنند که صلاحیتشان توسط خادمان امپراطور کروئل تایید شده و مهر " جزو ارتش امپراطوری " زیر برگه سیاهشان خورده باشد و این افراد نیستند جز همان غارتگران و جنایتکارانی که در مهمانخانه گرگ خاکستری گرد هم آمده و یکدیگر را از نقشه های شوم خود با خبر می سازند !
نا گفته نماند طلسم مذبور بر غیب و ظاهر شدن تعدادی از موجودات همچون جن های خانگی و ققنوس ها بی اثر است و آنها به راحتی هر جا که مایل باشند، غیب یا ظاهر می شوند.
..........................................................................
مرزبندی پروازهای جادویی و غیب و ظاهر شدن : از شمال تا مرز جنگل وحشت – از جنوب تا کوه های بارو برگ – از غرب تا مرز سرزمین سایه و دریای غربی – از شرق، مرزهای بین الملل !


تصویر کوچک شده

مهمانخانه چراغ جادو

مهمانخانه " چراغ جادو " در قسمت خارجی دهکده " بلک بل " قرار دارد، که یکی از راه های اصلی با نام " جاده خاکستری " از کنارش گذشته و پس از گذر از چند مایلی کاخ امپراطور تاریکی در دو راهی به جنگل وحشت و سرزمین میانه یا سایه ها می رسد.
مسافرانی که از شرق به سرزمین سایه ها و دریای غربی که زیر سلطه ملکه آنیا قرار دارد؛ می روند معمولا از این جاده سفر کرده و از روی تپه های سفید و بلند مشرف به دره " لانگ آسلنت " می گذرند.
البته راه میان بر دیگری نیز وجود دارد که از داخل جنگل وحشت می گذرد و با توجه به برخی محاسبات مسیر کوتاه تری نسبت به جاده ی خاکستری دارد. ولی با این وجود اکثر مسافران خطرات موجود در این جاده را به رویارویی با اربابان وحشت، که در جنگل سکنا دارند ترجیح داده و بیشتر از این مسیر برای رسیدن به سرزمین سایه و دریای غربی استفاده می کنند .
در این میان مهمانخانه ی چراغ جادو با اتاق خواب های کوچک و دنج اش، برای مسافران خسته و غارت شده توسط راهزنان و دزدان جاده خاکستری بهترین مکان برای استراحتی کوتاه مدت هست و سالن بزرگ و زیبای آن نیز بهترین جا برای صحبت از وقایع تلخ وشیرین به وقوع پیوسته در طول روز و پیش بینی برخی خطرهای محتمل توسط اهالی دهکده بلک بل برای مسافرانی که ممکن هست در ادامه راه با آن رو به رو شوند.
مهمانخانه چراغ جادو که در دو طبقه، با سنگ و چوب های جنگلی ساخته شده؛ توسط مرد چاق و قد بلندی به نام علی آرچون اداره می شود، که اهالی دهکده با توجه به داستانی که همواره از زبان خود او درباره ی افسانه " علی بابا و چهل دزد بغداد " می شنوند، او را علی بابا صدا می زنند !
و علی بابا که در اصل اصالت شرقی دارد؛ همواره پیراهنی طلایی از جنس اطلس و جلیقه ای زرشکی رنگ کوتاهی به تن دارد که با شلوار گشاد سنبادی و چارق نوک تیز پوشیده و در آن حال کلاه نوک تیز افتاده ای نیز بر سر می گذارد که ظاهر یک جادوگر تمام عیار شرقی به او می بخشد.
علی بابا مرد بسیار مهربان و دست و دلبازی است، که البته این امر از ازدهام مهمانخانه اش که دومین مهمانخانه موجود در دهکده بلک بل می باشد، کاملا مشهود بوده و اهالی دهکده بلک بل غذاهای متنوع و فضای دلنشین آنجا را که در سرزمین تاریکی خوب های کیمیاست ! بر مهمانخانه " گرگ خاکستری " که توسط جان آوارسیوس اداره می شود و پاتوق دله دزدان و راهزنان جاده خاکستری و البته جنایتکاران محبوب امپراطور هست، ترجیح می دهند !
در مهمانخانه چراغ جادو معمولا جن های خانگی با همان ریخت و قایفه مخصوص شان با یک تفاوت اساسی در لباس پوشیدن، کار می کنند؛ آنها همچون صاحب خود جلیقه ای کوتاه زرشکی رنگ بر تن عریان خود دارند و شلوارک زردی که همچون خود علی بابا با یک شال سرخ رنگ در کمر محکم شده، همه ی اهالی دهکده از راز پوشاندن چنین لباسهایی به تن جن های خانگی که معمولا جز کهنه پاره آن هم به شکل رومیان باستان به تن ندارند، بی اطلاع هستند؛ و هر بار که در این باره از علی بابا توضیح می خواهند، او در حالی که با دستمال گردنی بلندش عرق پیشانی خود را پاک می کند، با لهجه خاص شرقی اش می گوید:
- در شرق ... ها بله در سرزمین من ... جن های خونگی همین طوری لباس می پوشن و من همه ی این جن ها رو از سرزمین خودم آوردم ... ها بله می خواستم به سرزمین میانه برم، ولی نشد و همین جا موندگار شدم ... ها خب زندگی اینجا هم بد نیست، هر چند دلم برای پرواز با قالیچه پرنده ام تنگ شده ...
او سپس شروع به در دل با آنها می کرد و با اینکه بیشتر حرفهایش را بارها به همه گفته بود، با این وجود همه علل الخصوص مسافران سخت مشتاق شنیدن بودند و علی بابا که دلتنگ سرزمین خود بود با آهی عمیق همه چیز را از ابتدای تصمیمش برای سفر به سرزمین میانه و ماندگار شدن در سرزمین تاریکی، برای آنها باز می گفت و سرانجام زمانی که مهمان تازه ای وارد مهمانخانه می شد، او در همان حال که سر خود را با تاسف تکان می داد، پشت پیشخوان رفته و بار دیگر شروع به رسیدگی به کارهای روزانه خود می کرد .

و امّا خاطرات من در مهمانخانه چراغ جادو و سرزمین تاریکی ...

...............................................................................

ساحران و جادوگران عزیز !
این تاپیک هدیه ایست کوچک به مناسبت فرا رسیدن سال نو ... از سوی انجمن امپراطور تاریکی، برای شما عزیزانی که به خواندن و نوشتن خاطرات جادویی علاقه دارید ... دوستان عزیز شما می توانید در این تاپیک خاطرات خود را در مهمانخانه چراغ جادو به هر سبکی که مایل هستید ( طنز یا جدی ) بنویسید ... این تاپیک قوانین خاص و دست و پا گیری ندارد و تنها خواهش من از شما رعایت این چند نکته ی کوچک هست !!!

1- لطفا آنچه را که در سطور بالا نوشته شده با دقت بخوانید و به اطلاعات داده شده توجه کنید !
2- شخصیت خود را در مهمانخانه چراغ جادو و سرزمین تاریکی تجسم کرده و هر خاطره ی شیرین و یا تلخی که از این سفر کوتاه دارید، در پست خود بنویسید .
3- فراموش نکنید ! پستها با سبک خاص ( خاله بازی و چرت و پرت نویسی ) پاک خواهد شد !

با آرزوی لحظاتی خوش و به یادماندنی برای شما عزیزان در این تاپیک ... نارسیسا


ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۱۴ ۱۵:۳۴:۰۹
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۱۵ ۱:۱۰:۲۲
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۲ ۱۹:۵۱:۵۲
ویرایش شده توسط نارسیسا بلک در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۲ ۱۹:۵۵:۲۱

این نیز بگذرد !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.