هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۰:۳۵ جمعه ۸ دی ۱۳۸۵

ارنی مک میلانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۳ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
از دوردست ترین قله
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 135
آفلاین
با سلام..
من که هم فعالیت کردم هم درخواست دادم..
لطفا بیایید و پست قبلی مرا ( شماره 138 ) را نقد فرمایید..

به وقتش نقد کامل میشه . شما هم فعلا درخواست مجدد نده و وقتت رو برای فعالیت توی بخش های دیگه یایفای نقش بگذار من فعالیت های شما رو زیر نظر دارم . چند هفته ی دیگه مجدد در خواست بده و سعی کن سطح پست هات رو توی این چند هفته بالاتر ببری ( منظورم در تمام رول نه فقط پست عوضیت)


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۸ ۱۲:۱۶:۱۰

پاتر , رولینگ خزیده کردت !!


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ پنجشنبه ۷ دی ۱۳۸۵

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
جاگسن اون:

از اين كه از داستان دارن شان استفاده كردي خوشم نيمد!! يه بار ديگه پست بزن. ولي يه پست كاملا هري پاتري!
در ضمن سوژه هاي بهتري مي توني استفاده كني. حتما لازم نيست سوژت اين باشه كه چطور به لرد سياه پيوستي. يادت باشه گفته بوديم مي تونه سوژتون آزاد هم باشه!!


تئودور نات:

پستت نسبت به قبل بهتر بود. اما باز هم غلط املايي داشتي
ولي از نوشتت خوشم اومد!
در نتيجه تاييد ميشي!!

اما هم بايد فعاليتت رو زياد كني و هم سطح پستهات رو بالاتر ببري.

موفق باشيد!
آرامينتا ملي فلوا



Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲:۳۶ شنبه ۲ دی ۱۳۸۵

تئودور نات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از كنار بر بچ مرگ خوار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
تئودور با سرعت زيادي در حال دويدن بود. قلبش به شدت ميزد .به انتهاي کوچه رسيده بود ديگر راه فراري وجود نداشت او به دام افتاده بود.
صداي قدمهايي از پشتش شنيد.سريع برگشت و چوبدستيش را در دستش فشرد.دونفر از پشت ديوار ظاهر شدند.دو مرد بودند يكي از مردها گفت:پسر جون تلاش بي فايدست تو راه فراري نداري. زود باش اون ورقه رو بده من وگرنه مجبور ميشيم از راههاي ديگه اي وارد شيم.
تئودور با صداي لرزاني گفت:هرگز اين ورقه رو بهتون نميدم. حاظرم باهاتون بجنگم ولي اين رو بهتون ندم.
مرد ديگري خنديد و گفت:تو ميخواي با ما بجنگي واي چقدر جالب مارو مي خواهي بكشي؟
تئودور چوبش را با حالتي سريع تكان داد و طلسمي را بكار برد.يكي از مردها طلسم را متوقف كرد اما ديگر نخنديد.او چوبش را بالا برد و طلسمي را بكار برد.نور زرد رنگي از چوبش بيرون امد تئودور بسرعت بطرفي خود را انداخت و طلسم به او اصابت نكرد.او چوبش را با سرعت حركت داد و طلسمي را بر زبان خواند .طلسم مستقيم به مرد اصابت كرد و او را نقش بر زمين كرد.مرد ديگر با سرعت چوبش را حركت داد طلسم به تئدور اصابت كرد واو را نقش بر زمين كرد. او ديگر راه فراري نداشت ديگر نميتوانست به لرد سياه كمك كند اينجا پايان كار بود.
مرد بطرف او امد او درست جلويش ايستاده بود و چوبش را بطرف او گرفته بود.او با صدايي بسيار جدي گفت:خب پسر جون اون رو بده به من و اگر ندی يكمي زجرت بدم شايد حالت سر جاش بياد.
تئودور هم ترسيده بود هم نميخواست اين فرست را از دست بدهد او ميخواست وفاداريش را به لرد نشان دهد اما او ديگر راه فراري نداشت.زهنش به دنبال راه فراري ميگشت.اين آخرين راه بود .او بايد آپارت ميكرد او راه ديگري نداشت .او تا به حال اين كار را نكرده بود اما ميدانست چطوري اين كار را ميكنند.او ذهنش را بر روي در جلوي خانه ريدل متمركز كرد و خواست كه به آنجا برود ناگهان صداي مرد بلند شد او طلسمي را ميگفت. اما ديگر دير شده بود تئودور درد شديدي را احساس كرد. چشمانش را بست احساس خفگي ميكرد ناگهان سرماي هوا را احساس كرد.او موفق شده بود.نفس راحتی کشید.بلند شد و به اطرافش نگاه کرد.در مقابل او دری بزرگ قرار داشت.در کنار در دو مجسمه بزرگ قرار داشت.تئودور بطرف در رفت اما ناگهان مجسمه ها جلوی او را گرفتند.
صدایی وحشتناک از درون مجسمه گفت:با کی کار داری
تئودور:با لرد سیاه
مجسمه ها باصدای وحشتناکی کنار رفتند و در باز شد در پشت در زنی بلند قامت ایستاده بود تئودور او را میشناخت او معاون لرد سیاه آرمینتا ملی فلور بود
او جلو امد و گفت:واسه چی اینجا اومدی
تئودور گفت:با لرد سیاه کار دارم مسئله مهمی هست باید زود به لرد اطلاع بدم
امینتا گفت:مهم نکنه میخواهی بهش بگی دوست دارم
تئودور که خشمگین شده بود گفت:خیلی مهمه باور کن
ارمینتا گفت:خب به من بگو تا من به لرد بگم
تئودور گفت:نه مسئله سریه نمیتونم به کسی بگم
ارمینتا که کمی ناراحت به نظر میرسید گفت:باشه پس دنبالم بیا
ارمینتا حرکت کرد و تئودور هم دنبال او میرفت از جلوی چندین در رد شدند و بلاخره رسیدند.
ارمینتا در زد و صدایی گفت: بیا تو
ارمینیتا در را باز کرد و داخل اتاق شد تئودور هم همراه او وارد اتاق شد اتاق همانند سری قبل بود و فقط صندلی لرد دیگر به طرف اتش نبود.
ارمینتا شروع به صحبت کرد:لرد این اومده میگه خبر مهمی داره
لرد با همان صدای سرد گفت:خبرت درباره چی هست
تئودور با صدایی لرزان گفت:درباره محفل ققنوس
لرد صورتش را طرف ارمینتا کرد و گفت:برو بیرون
لرد گفت :خب تئودور چه خبری داری
تئودور که در پوست خود نمیگنجیدگفت:اطلاعاتی در مورد اعضا و محل و راز دارشون و رمزشون
لرد ناگهان تعجب کرد و با نهایت تعجب پرسید:چطور این اطلا عات رو گیر اوردی
تئودور گفت:من داشتم تو جیابونی راه میرفتم که چند تا از محفلی ها رو دیدم اونا رو تعقیب کردم و حرفاشون رو شنیدم اونا جلوی دربی ایستادندو کاغذی را از جیبشون در اوردند و روی اون رو خوندند من فهمیدم این رمزشون هست و اون را بوسیله طلسم پیش خوان از دستشون گرفتم و فرار کردم اونا دنبال من اومدن....
لرد با نهایت خوشحالی گفت:افرین تئودور تو مستحق پاداش حستی اون کاغذ رو بده به من
تئودور دستش را در جیبش فرو برد و کاغذ را در اورد و به دست لرد داد لرد کاغذ را گرفت و ان را خواند قیافه اش بی نهایت خوشحال به نظر میرسید و بعد از خواندن نامه گفت :افرین اطلاعات خوبی بود تا پسر با شهامتی هستی خوبه اصلا به پدرت شبیه نیستی
تئودور تعظیم کرد و گفت:لرد تنها یک خواهش داشتم میشود من را به عنوان یک مرگخوار بپزیرید
لرد ولدمورت گفت:.....
خواهش میکنم قبولم کنید


ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲ ۲۳:۳۷:۲۷
ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲ ۲۳:۴۵:۲۲

گزیده ای از برداشتهایم...
جوانا کاتلین رولینگ،بعد از نوشتن کتاب هری پاتر و Ø


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۵

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
یا رحمان
.... و لرد سياه گفت دوباره تلاش كن!
یعنی لرد من را مورد عنایت قرار نداده بود . یعنی من را دیگر در گروهش قبول نمی کرد. یا...
لرد گفت : باید خودت رو نشان دهی تا دوباره به مرگخوارانم دعوتت کنم.
گفتم : حتما حتما . لرد سیاه به سلامت باشد.
از ساختمان(مقر مرگخواران ) خارج شدم و به سمت هاگوارتز روانه شدم.
یعنی چگونه می توانستم شایستگیهایم را ثابت کنم ...
ذهنم سخت درگیر این مسئله شده بود .
بالاخره توانستم راه خوبی را پیدا کنم . بله می توانستم با قهرمانی تیم کوییدیچ اسلیتیرین در مسابقات شایستگیهایم را ثابت کنم. بله این یکی از راهها بود. می توانم در چند نبرد به لرد کمک کنم و شاید لرد بهم نگاهی بیندازد و دوباره من را به عنوان مرگخوار قبول کند.
بالاخره به دم در هاگوارتز رسیدم . به دم در تالار اسلی رفتم . رمز را که مار آبی بود را گفتم و به خوابگاهم وارد شدم. در سمت چپ تختم جای تخت بلیز بود که هنوز به خوابگاه نیامده بود . تخت سمت راستی هم تخت رابستن بود که او هم هنوز به اتاقمان نیامده بود . حتی در تالار هم نبودن. خوب از آنجایی که سه هفته بود در کوچه می خوابیدم احساس خوبی داشتم که به خانه(هاگوارتز) برگشته ام . هاگوارتز برای من مثل خانه می ماند . سریع خودم را روی تخت انداختم و به کارهایی که فردا می خواستم بکنم فکر کردم .
هنوز خوابم نبرده بود که فکر بهتری برای اثبات توان و قدرت و وفاداریم به لرد سیاه به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم که فردا پیش لرد بروم و هر کاری که اون میگه رو انجام دهم و اگه در امتحان قبول شدم دوباره به گروه مرگخواران بپیوندم.
بعد از مدتی که به نظرم خیلی طولانی آمد خوابم برد .
زیییییینگ...
ساعت جادوییم دوباره داشت زنگ می زد. خاموشش کردم و از تخت خوابم بلند شدم و سپس تختم را مرتب کردم و به سرعت به سمت مغازه الیوندار حرکت کردم . در بیشتر شبها لرد و بقیه مرگخوارها در مقرشان می ماندن و در روزها به هاگوارتز می آمدند.
به مغازه الیوندار رسیدم.
آقای الیوندار چوبی را در دستانم گذاشت و احساس خوبی به من دست داد. حس می کردم که دنیا را گرفته ام و به تمام دنیا حکمرانی می کنم . همان چوب را انتخاب کردم و خودم را غیب کردم و دم در همان ساختمان کهنه ای که دیشب به آنجا آمده بودم ظاهر شدم . در زدم و در به سرعت باز شد . از پشت در بلاتریکس را دیدم. بلاتریکس ولدمورت را صدا زد و ولدمورت از پله ها پایین آمد.
گفت : چی شده .چرا دوباره به اینجا اومدی؟
گفتم : اگه میشه از من به امتحان قدرتی چیزی بگیرین . اگه قبول شدم تو مرگخوارها بیایم.
لرد سیاه گفت : باشه . ولی اگر قبول نشدی دیگه به اینجا نیا.
گفتم : قول میدهم.
امتحان این بود که باید با یک سگ سه سر می جنگیدم و آن را شکست می دادم.
از آنجایی که من یک شبح واره بودم می توانستم غیر از جادو از قدرت شبح واره ایم کمک بگیرم و آن سگ سه سر را شکست دهم. دیدم که بیست نفر از مرگخوارها سگ سه سر را با زنجیر آوردند و مرا در استادیومی گذاشتند و بعد از آزاد کردن سگ در زمین ورزشگاه به سکوها رفتند تا نبرد مرا تماشا کنند.
خوب نبردم با سگ شروع شد . ابتدا یه ورد پیشرفته روی سگ اجرا کردم ولی عملی نشد . سگ چنگالش را بالا برد و می خواست ضربه را به من بزند که یه جاخالی بسیار سریع و زیبا دادم .
دهان همه مرگخوارها از سرعت عمل بالای من باز مانده بود
سعی کردم که سگ را خسته کنم . در سی دقیقه توانستم سگ را با جاخالیهایم خسته کنم و سگ دیگر ضربه های دقیقی نمی زد.
توانستم وردی را اجرا کنم که خیلی پیشرفته بود و تا به حال نتوانسته بودم آن را اجرا کنم ولی این بار شانس با من یار بود . ورد هر وقت جانوری خسته باشد آن را می تواند حدود یک سال به خواب ببرد. سگ به زمین افتاد و خیلی شاد شدم . تا به حال اینقدر خوشحال نشده بودم . پیش لرد سیاه رفتم.
گفتم : آیا مورد قبول شما واقع شدم؟
ولدمورت:....


ویرایش شده توسط جاگسن اون در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۲۳ ۲۱:۰۵:۵۴

من یه شبح و�


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ چهارشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۵

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
خب اين هم نقد پستها:

تئودور نات:
خب در مورد اين كه زحمت كشيدي شكي نيست اما،

غلط تايپي زياد داشتي كه نشون ميده اصلا دقت نكردي. داستان رو خيلي با شتاب پيش بردي و بعضي جاها هم بيش از حد كش دادي.
از علامتگذاري هم استفاده نكردي كه خيلي جاها باعث ميشد فرد مجبور بشه چند بار بخونه جمله ها رو.
و در آخر هم اينكه شخصيت دراكو خيلي غير واقعي بود.

فعلا تاييد نميشي!


ارني مك ميلان:
زود اومدي درخواست دادي! بعد از اينكه تاييد نمي شيد يكمي فعاليت كنين بعد دوباره درخواست بدين.
در نتيجه فعلا تاييد نمي شي!


جاگسن اون:
.... و لرد سياه گفت دوباره تلاش كن!
نوشتت رو با شتابزدگي زدي...خوب نبود! و در ضمن سوژش هم جالب نيست..
تاييد نميشه!

موفق باشيد!
آرامينتا ملي فلوا



Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۵

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
من کامپیوترم سه هفته خراب شده بود و برای همین نتونستم تو گروه مرگخوارها فعالیت کنم . حالا می بینم که از مرگخواری برکنار شدم . خوب دوباره می خواهم درخواست دهم تا در قویترین گروه و زشت ترین گروه سایت عضو شوم.(مطمئن باشید که فعالیت می کنم )
___________________________
یا حق
روز سرد دیگری بود . مانند روزهای قبل در همان کوچه نمناکی به سر می بردم که شبهای قبل در آنجا بودم . در نبردی که با 7 نفر از اعضای محفل(سارا اونز و هدویگ و...) داشتم به شدت زخمی شده بودم و این شب بیستمین شبی بود که از شدت جراحت در اینجا به سر می بردم. آنها فکر می کردند که مرا کشته اند ولی نه . من نمرده ام و هنوز زنده ام . با قدرتهای درونی خودم توانستم که زنده بمانم. بله با قدرتهای شبح واره ایم(برای اطلاعات بیشتر به پروفایل من به قسمت توضیحات اضافه مراجعه شود) توانستم که زخمهایم را تا حدی ترمیم کنم. احتمالا تا فردا تمام نیرویم برگردد. بلند می شوم تا به دنبال غذا بگردم.آن محفلیها حتی چوب جادوییم را از من گرفتند. سه هفته است که دارم دزدی می کنم . از دیوار خانه بالا می روم . سر یخچال ساکنین آنجا می روم و غذایم را به این صورت تهیه می کنم. خوب فکر کنم امروز باید به دژ مرگ بروم و در آنجا بخوابم و در اسرع وقت به لرد سیاه بگویم که چرا انقدر دیر آمده ام. چرا انقدر دیر آمده ام. چرا اینقدر دیر آمده ام...
این جمله که کاملا به صورت اتفاقی در ذهنم نقش بست مرا به این وادار کرد که جملات مرتب و منظمی برای صحبت با لرد سیاه سر هم کنم.
خوب توانستم چندین کاغذ و خودکار ز خانه های کناری کش بروم و بتوانم جمله هایم را مرتب کنم . روی اولین کاغذ به این صورت نوشتم:
لرد سیاه به سلامت باشد. من مدتی بود که زخمی شده بودم و در کوچه ای در نزدیکی پایگاه محفلیان...
____
نه خوب نشد . باید دوباره بنویسم.
بالاخره توانستم جمله های خوبی سر هم کنم و بعد از حفظ آنها به سمت مقرمان که در 1 کیلومتری لندن بود را افتادم.
خیلی نگرانم . نکنه که لرد سیاه به خاطر کم کاری مرا از مرگخواری برکنار کرده باشد. نکنه که...
به خودم امید دادم و با سرعت بیشتری حرکت کردم . بالاخره به سرعتی رسیدم که توانستم غیب شوم. در ذهنم فکرهای خیلی عجیبی شکل می گیرد که تا به حال به هیچ کدام از آنها فکر نکرده ام. بالا خره به مقرمان می رسم . وقتی می خواهم وارد آن شوم که در باز نمی شود و مرتب کلمه گند را تکرار می کند.
فهمیدم چی شده بله لرد سیاه مرا از مرگخواری برکنار کرده و برای همین در کلمه گند را تکرار می کرد.
در همین لحظه یکی از مرگخوارها از داخل اتاق بیرون می آید و ورد آواداکداور را به زبان می آورد ولی من می توانم به موقع جا خالی دهم و سپس به سمت وی حمله کردم . معلوم بود که در آن تاریکی مرا نمی شناسد . نقابش را کشیدم و صورت بلیز جلوی چشمانم پدیدار شد.
بلیز با چهره شگفت زده گفت : تا به حال کجا بودی جاگسن؟
جواب دادم : حالا برویم تو برایتان تعریف می کنم .
صدای لرد سیاه به گوشم رسید : بلیز کی بود ؟
بلیز گفت : جاگسن بود . جاگسن اون برگشته .
ولدومورت از پله ها پایین آمد و با قیافه ای خشمگین گفت : تا به حال کجا بودی .
داستانم را تا به امروز برایش تعریف کردم و آخرین کلماتم اینها بود :
لطفا دوباره من را مرگخوار کنید . همانطور که گفتم سه هفته است که زخمی هستم و به محض اینکه خوب شدم پیش شما آمده ام.
ولدومورت گفت:...(می گذارم به عهده شما)
______________________________


من یه شبح و�


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۵

ارنی مک میلانold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۳ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
از دوردست ترین قله
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 135
آفلاین
صدای شیون و فریاد پسری هر چند لحظه از اعماق جنگل شنیده میشد که ترس و وحشت را در فضا به وجود می آورد..
آفتاب دیگر قدرت تابیدن نداشت و کم کم داشت به غروب خود نزدیک میشد ، هوای سرد از کوچکترین دخمه و خرابه ها به طرف شهر می آمد و این امر باعث میشد ، آبهایی که در چاله و گودال ها وجود داشت منجمد و تبدیل به یخ شود ، بادی سرد و سریع همچون سیلی به صورت ها سیلی میزد و رد پایش را بر صورت انسان ها به یادگار میگذاشت ...
چندین نفر که زیر لباس های سیاه خود مخفی شده بودند به طرف قطار حرکت میکردند..آنها بدون توجه به چیز و کسی به سمت ستون شماره 10 رهسپار بودند.بعد از گذراندن ستون 8 و رسیدن به ستون ده مکسی کوتاه کردند و به طرز مشکوکی به اطراف خود نگاه میکردند و همه را زیر زره بین برده بودند ، بعد از چند ثانیه همگی به سرغت به سمت ستون شماره 10 رفتند و در عین ناباوری غیب شدند ، ولی کسانی که در آن اطراف مشغول حرکت بودند طوری رفتار میکردند که گویی اصلا آن افراد وجود خارجی نداشند...
بعد از چند لحظه که سکوت حکمفرما شده بود ، صدای قدم و گام برداشتن به گوش میرسید ، باز هم آن شنلپوشان بودند که به سمت جنگل تیره و تاریک در حرکت بودند..پچ پچ و گفتگوهایی که بین آنها صورت گرفته بود شک برانگیز بود..صدای کلفت مردی به گوش میرسیدکه هر از گاهی این جمله را به زیبان می آورد "اون خیلی کودنه..حتما میکشتش". با گفتن این حرف همه ی افراد خنده ای تصنعی میکردند و خود به خود سرعت حرکتشان افزایش پیدا کرد...
صدای شیون و فریاد پسری هر چند لحظه از اعماق جنگل شنیده میشد که ترس و وحشت را در فضا به وجود می آورد..
همه در حرکت بودند که در عرض چند ثانیه ناله هایی که از طرف یکی زنان بود بقیه را نگران ساخت...
مردی قوی هیکل و نیرومند به کنار آن ساحره آمد و گفت:چی شده بلا؟؟چی شده؟؟
زن که ظاهرا نامش بلا بود در همان حال گفت:همه آپارات کنین به مقر لرد سیاه..
بعد از چند لحظه با صدای ترق های متوالی همه ی آنها ناپدید شدند..
آنها غیب شدند و بار دیگر جنگل را با سکوت تنها گذاشتند..از زمانی که شب فرا رسیده بود و خورشید غروب کرده بود باران شروع به بارش کرده بود..نور چراغ های خانه های اطراف جنگل از سوراخ های کوچک و باریک سوسو میزد ، ماه نیز به کلی به پشت ابرها رفته بود و از دید دور شده بود ، اما این صدای پسرک بود که با شیون و فریاد خود رعب و وحشت را به وجود می آورد...
بعد از چند لحظه باز هم آن شنل پوشان بودند که در راه بودند..دیگر از صدای ناله و درد از زن خبری نبود و همگی به سمت قصر سیاه روبه رویشان حرکت میکردند..بعد از چند دقیقه راه رفتن آنها به در چوبی محکم و بزرگی رسیدند..
بلا زودتر از همه به در رسید و محکم چندین بار به در کوبید..صدای ضربه های بلا هنوز انعکاس داشت و در فضا میپیچید ولی هنوز نگهبان یا کسی برای باز کردن در اقدام نکرده بودند..سرانجام چند خون آشام از بالاترین نقطه برج به سمت مرگخواران حرکت کردند..یکی از آنها به محض دیدن بلا قلاب برزگ در را کشید و در با صدای اسفناکی باز گردید...
همگی به سمت قصر حرکت کردند ، آن گروه که ظاهرا هواداران لرد سیاه بودند ،ماسک هایشان را در آورده بودند و صورت های سوخته و سیاهشان خبر از شکنجه های شدید میداد...
درون قصر هوا خیلی سردتر از بیرون بود ، لانه ها و تارهای عنکبوت هایی که در گوشه ترین نقاط به چشم میخورد ، تابلوهای خاک گرفته که بر روی هر کدام از آنها چهره ی جادوگری را نشان که در حال انجام دادن طلسم های جاوی سیاه بود ، این را میرساند که چندین سال است آنجا تمیز نگردیده است...
*****درون قصر*****
پسری جوان با موهای بور و زرد رنگ در کنار صندلی بلند و بزرگ که انگار کسی بر روی آن نشسته است ، ایستاده بود...دستانش میلرزید و از دردی ناشی از قدرت سرچشمه میگرفت بی حس بود ، پاهایش توان راه رفتن نداشت و چشمانش مزه ی اشک را در خود چشیده بود...
بلا:درود بر لرد سیاه ، برای انجام ماموریت به خدمت شما رسیده ام..
لرد سیاه که مسرورانه می خندید رو به بلا کرد و گفت:این پسر میدونی کیه؟
بلا چشمانش را زوی پسر معطوف کرد و بعد از چند لحظه گفت:خیر ارباب
لرد:این ارنی هست..همون بچه ای که دیروز ...
بعد از توضیحات لرد به مرگخواران بلا فهمید که او همان کسی است که مادرش را به قتل رسانده و پدرش را مجروح ساخته که این کار فقط به خاطر گرفتن قدرت بوده...
لرد:هی پسر ، آستینتو بزن بالا تا بلا شاهکار منو ببینه
ارنی آستینش را به بالا زد و چیزی را به بلا نشان داد که سخت متعجب شد..
نشان سبز و تا حدودی سیاه که مانند ماری به دور مچش می چرخید


پاتر , رولینگ خزیده کردت !!


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۳:۰۷ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۸۵

تئودور نات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از كنار بر بچ مرگ خوار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
تئودور نات خسته در ميان برفها راه ميرفت سرما تمام وجودش را فرا گرفته بود.راهش را بسمت چپ كوچه ناكترن ادامه داد و وارد كافه كثيفي شد در پشت ميز مردي ايستاده بود و در حال حرف زدن با زن نسبتا جواني بود.
او بر روي اولين صندلي خالي نشست.
صاحب مغازه از پشت پيشخوان گفت:چي ميل دارين
تئدور با صدايي خسته گفت:يك ليوان قهوه
چند دقيقه اي گذشت صاحب مغازه با يك ليوان قهوه به سوي او آمد قهوه را بر روي ميز گذاشت و خودش رفت.در همان هنگام در كافه باز شد مردي وارد كافه شد قدش بلند بود .روي موهاي طلاييش دانه هاي برف ديده ميشد كت پوست اژدهايي مشكي رنگي پوشيده بود و دستكشهايي با همان شكل و ظاهر در دستانش بود.او با نگاهي تمام كافه رو از نظر گزراند و بعد تئدور رو ديد و بسوي او امد صندلي را عقب كشيد و روي ان نشست
دراكو به ارامي گفت:چطوري تئدور چي شده پكري
تئدور با همان صداي خسته گفت:هي چي از مدرسه حالم بهم مي خوره مي خوام مرگخوار بشم
دراكو ناگهان شكه شد وبا صدايي تعجب آميز گفت:واسه چي تو خيلي كوچيك هستي
تئودرور با لحن خشني گفت:مگه خودت 16 سالت نبود در ضمن من دوست دارم به لرد سياه خدمت كنم
دراكو گفت:خب لرد سياه اون موقع به من احتياج داش اما اگه زياد مايلي همين الان ميريم پيشش
تئدور كه سر از پا نميشناخت با سرعت از جايش بلند شد در همان لحظه صاحب كافه يك ليوان قهوه ديگر اورده بود تا به دراكو بدهد اما وقتي ديد او بلند شده است كمي ناراحت شد تئدور از داخل جيبش دو گاليون در اورد و بر روي پيشخوان انداخت و با دراكو از كافه خارج شدند دراكو با سرعت راه ميرفت و در كنار ديواري ايستاد به آرامي آيتينش را بالا زد و جاي علامت سياهش به وضوح ديده ميشد او با صدايي آرام كه فقط تئودور ميشنويد گفت:بايد قبل از رفتن چند نكته رو بايد بدوني در اونجا تا وقتي لرد چيزي نگفته نبايد چيزي بگي تو چشماي لرد هم مستقيم نگاه نكن.
تئودور با سرش را به علامت موافقت پايين اورد و دراكو دست اورا گرفت و براي لحظه اي هيچ اتفاقي نيفتاد اما در يك لحظه احساس كرد وزني ندارد وبعد به سرعت دور خود ميچرخيد وبعد به آرامي بروي زمين فرود آمدند در جلوي آنها قصر بزرگ وخوفناكي بود در جلوي قصر دري بزرگ قرار داشت كه رنگ ان مشكي بود و در جلوي آن دو مجسمه بزرگ قرار داشت كه در دست آنها شمشيرهاي بزرگي قرار داشت دراكو بسوي در رفت ناگهان تئدور با كمال تعجب ديد مجسمه ها حركت كردند و با صدايي وحشتناك به كناري رفتند و در جلوي آنها با صدايي بلند باز شد انها در راهروي طويلي پيش ميرفتند كه در دو طرف آن درهايي عجيب و مرموز به چشم ميخورد و دراكو به دري اشاره كرد كه بزرگتر از همه بود و بر روي آن نشان ماري ديده ميشد
دراكو گفت:اينجا اتاق لرد سياه هستش وارد شو
تئودور با حسي عجيب به طرف در رفت آرام به در چند بار كوبيد و از پشت در صدايي سرد و وحشتناك گفت:بيا تو
تئدور با گامهايي لرزان وارد اتاق شد در نگاه اول متوجه اتاق تاريكي شد كه تنها منبع نور ان شمينه اي بود و در كنار شمينه صندلي قرمز رنگي قرار داشت كه بلند بود و در كمي آنطرف تر آيينه بزرگي قرار داشت و در اطراف اتاق وسايل عجيبي قرار داشت كه او انها را نمي دانست چه هستند در كل اتاق سرد با بويي عجيب و دلهره اوري بود او سر جايش ايستاد و بعد صدايي از پشت صندلي گفت:تئدور براي چي اينجا اومدي
تئدور ترس عجيبي داشت باورش نميشد در مقابل لرد سياه باشد او با صداي لرزاني گفت:ارباب اومدم تا به شما بپيوندم.
ناگهان سايه عظيمي شروع به حركت كرد ولرد سياه از پشت صندلي بيرون آمد او قدي بلند داشت چشمان قرمز رنگ وگود رفته اي داشت و دو سوراخ به جاي دماغ بر روي پوستش بود پوستي سفيد و بي حس و شنل سياه بلندي بر تن داشت كه روي پاهايش هم كشيده شده بود او درست روبروي تئودور ايستاده بود تئودور خم شد و لبه رداي لرد سياه را بوسي و عقب ايستاد و به آرامي بصورت تعضيم مانند نشست لرد شروع به قدم زدن در اتاق كرد و با صدايي سرد و بي روح شروع به صحبت كرد:پس ميخواي مرگخوار بشي ميدوني پدرت تو سازمان اسرار شكست خورد و باعث شد نقشه هاي من به باد بره
تئودور با صدايي لرزان گفت:ميدونم ارباب اون باعث شرمندگي من هست من از اينكه اون پدرم هست خجالت ميكشم
لرد ولدمورت گفت:اوه جالبه واسه چي ميخواي به من بپيوندي
تئودور دوباره با همان ريتم صدا گفت:من هميشه آرزو داشتم بشما خدمت كنم من از ماگلها دورگه ها و هرچي سفيد هست متنفرم و حاظرم در راه خدمت به شما هر كاري بكنم و حتي جان خودم را فداي شما بكنم
لرد سياه اينبار كمي مكس كرد و بعد شروع به صحبت كرد:من بايد كمي فكر كنم الان ميتوني بري به زودي بهت خبر ميدم
تئدور براي بار دوم بسوي لرد رفت وگوشه رداي لرد را بوسيد و به آرامي بسوي در رفت
ميدونيد خيلي زحمت كشيدم تا اين همه رو تايپ كردم لطفا قبولم كنين


گزیده ای از برداشتهایم...
جوانا کاتلین رولینگ،بعد از نوشتن کتاب هری پاتر و Ø


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
اعصابم بسیار خورد بود.
از شدت حواس پرتی، قهوه را در لگن و ظرف را پر از آب یخ کردم.
تمام حواسم متوجه این عنوان روزنامه ی ماگلی امروز بود:
« مرگهایی دیگر در قلعه ی بروکن هارتر، نوید بخش وجود اشباح؟»
خوردن قهوه را ول کردم و به خواندن مقاله پرداختم:
ــ« قلعه ی بروکن هارتر، در دویست کیلومتری جنوب غربی ساسکس، هرگز مکانی مثبت و دل انگیز برای جذب توریست نبوده، اما هر ساله،
ماجراجویان زیادی به سوی این قلعه هجوم میبرند و آنجا را مورد کندوکار قرار میدهند. متخصصان تاریخ شناس بسیار زیادی از این قلعه
بازدید و سال ساخت آنرا قرن نوزدهم رقم زده اند، در حالی که در ساخت نمای بیرونی آن خشتهایی به کار رفته اند که هرگز نمیتوان عمر آنان
را تخمین زد.
یکی از چیزهای عجیب این قلعه؛ وجود شکلی جالب ولی شیطانی در نمای پشت آن است، اسکلتی که از دهان آن ماری بیرون زده است.
وجود اینچنین جاذبه هایی، توریستهای زیادی را به سمت خود جلب میکند، اما تابحال، هیچکدام ازین ماجراجویان ازین قلعه سالم به بیرون راه نیافته اند.
وزیر فرهنگ، نزدیک شدن به آن منطقه را ممنوع اعلام داشته و نیز گفته نزدیک شدن به این قلعه مجازات در پی خواهد داشت، اما ماجراجویان جوان، هرروزه
به آنجا رفته و دیگر کسی آنها را زنده نخواهد یافت.
نکته ای جالب در جنازه ها، این است که انان بدون هیچ زخمی مرده اند. کالبدشکافان نیز نشانی از سم در دستگاه گوارش و یا پوست آنان نیافته اند.
جولز پی...»
روزنامه را به زمن انداختم و به فکر فرو رفتم.
کئام جادوگر این کارهای کثیف را میکرد؟
من زمانی کشتن ماگلها را تایید و خودم آنکار را میکردم... تا موقعی که مرگخوار لرد سیاه بودم.
لرد سیاه...
آیا او بازگشته بود؟
مغزم اردای به کار افتاد...
باید با او مبارزه میکردم...
و یا سمت او باز میگشتم.
بلند شدم، لباسهایم را پوشیدم و برای احتیاط، ردا و سپر ماردار مرگخواری را نیز زیر بارانی ام پوشیدم، گرچه بدون علامت به کار
نمی آمدند؛ و از کلبه ی محقر خود بیرون رفتم.
کسی دیگر را باید به عنوان رییس ایستگاه انتخاب میکردند.
______________________________
سعی کردم ردایم را از نگاه نگهبان دور نگه دارم.
او مرا نگاهی کرد و گفت:
ــ جنب شهردار... چه مشکلی دارید؟
من در حالی که سعی میکردم بهت زده و غمگین باشم، گفتم:
ــ بردار زادم... برادرم بهم خبر داد... اومده بود اینجا... باید برش گردونم.
نگهبان با نارضایتی راه را باز کرد و گفت:
ــ در هر حال اختیار دارید.
از دروازه ی چوبین قلعه گذشتم و وارد حیاط آن شدم.
حیاط بزرگی بود، زمینی خاکی و نمناک، دیوارهایی خاکستری با مشعلهای دیواری خاموش، و هرجای ان اسکلت انسان دیده میشد.
سریع خودم را داخل ساختمان انداختم.
چوبم را بیرون آوردم و مشعلها را روشن کردم...
یکساعت بود که راه میرفتم.
از پیچ و خمهای ساختمان خاکستری رنگ و خفقان آور قلعه میگذشتم و دنبال نشانی از او میگشتم.
دستی دم شانه ام گذارده شد:
ــ خوش اومدی!
برگشتم و لرد سیاه را دیدم. بی اختیار، چوبم را به سمت او گرفتم و خواستم وردی را فریاد بزنم، اما دیگر چوبدستیی در دستم نبود.
من تنها بودم، با قدرتمند ترین جادوگر دنیا و یکی از مرگخوارانش.
خمشدم و ردای لرد سیاه را بوسیدم، اما او با لگد مرا به سمتی دیگر پرت کرد و چوبش را به سمتم گرفت.
من لرزیدم و دوباره به هوش آمدم.
او گفت:
ــ چی فکر کردی؟ فکر نکردی برداشتن علامت سیاه، مجازات سختی در پیش داره؟
دوباره به زمین افتادم و لرزیدم.
_____________
لرد سیاه، دستش را روی دست من گذاشت و چوبش را روی آن قرار داد.
گفت:
ــ هرگز؟
گفتم:
ــ هرگز!
چوبش را تکانی داد، گوشتهایمان با هم پیوند خورد، فریاد کشیدم... و بیهوش شدم.
______________
در کناری از قلعه بهوش آمدم. آنجا پر از آدم بود.
به ساعد دست چپم نگاه انداختم.
من یکی از آنان بودم!

يكي از شرايط عضو شدن فعاليت مفيده! و متاسفانه من هيچ فعاليت مثبت و مفيدي از شما نديدم!
در نتيجه تا وقتي نوع فعاليتت رو توي سايت تغيير ندي تاييد نمي شي!!

آرامينتا ملي فلوا


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۶ ۱۸:۲۱:۲۲

I Was Runinig lose


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۵

جوزف ورانسكي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۵۹ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۰
از دارقوز آباد !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 916
آفلاین
( من هم تصميم گرفتم يه پست جديد بزنم تا شايد تاييد شم )
_________________________
داشتم در كوچه هاي تاريك و مه گرفته ي لندن قدم مي زدم . همه ي وجودم پر از ترس و غم و بد بختي بود . ترس از اربابي كه 13 سال بود كه رهاش كرده بودم . مي دونستم كه ارباب كسي نيست كه تسليم مرگ بشه ، ولي مطمئن نبودم كه روزي بر ميگرده ....
بعد از گذشت اين همه سال هنوز باور نداشتم كه مرده . رفتم جلو يك سطل آشغال و يك روزنامه مشنگي از توش در آوردم و بهش نگاهي انداختم . تيترش اين بود : 11 نفر به طرز اعجاب انگيزي كشته شدند ، هنوز از علت اين حادثه اطلاعي نداريم و اين 11 نفر فاقد هر گونه جراحت ميباشند ....
چشمام سياهي رفت . فهميدم اربابم بر گشته ، آستين دست چپم رو بالا زدم و به نشان روش نگاه كردم ، از هميشه پر رنگ تر بود و اينقدر مي سوخت كه ازش خون بيرون ميزد . ارباب داشت مرگ خوارانشو احضار مي كرد ! بايد پيشش مي رفتم ولي چي جوري ؟ وقتي من كه بهش خيانت كرده بودم رو مي ديد ، در جا با آوادا كداورا جادوم مي كرد .
به خانه ام رفتم . وضع مالي ام بسيار خوب بود و خانه ام مجلل . به اتاق طبقه ي بالا رفتم و ردايي رو در آوردم كه 13 سال بود بهش پشت كرده بود . ردا رو پوشيدم و ماسك اسكلت مر گخواري رو به صورتم زدم و به مقر ارباب آپارات كردم . اربابم رو بعد از 13 سال ديدم ....
ارباب رو كرد به من و گفت : چه عجب ! بالاخره بر گشتي جوزف ؟ ولي به دليل 13 سال پشت كردن به من بايد تنبيه بشي .
و چوبدستي اش رو به سمتم گرفت و بالافاصله درد وحشتناكي رو احساس كردم . انگار داشتند آتشم مي زدند . به جرم 13 سال خيانت ، 13 دقيقه شكنجه شدم . وقتي از زمين پا شدم از تك تك اعضاي بدنم خون بيرون ميزد .
به ارباب گفتم : ارباب منو ببخشيد . من هم مثل همه ي مرگ خوار ها خيال مي كردم شما مردين . نمي دونستم بر مي گردين .
ارباب گفت : به من دروغ نگو جوزف . تو از مرگ من ترديد داشتي ولي مطمئن نبودي .
گفتم : منو ببخشين ارباب .
ارباب گفت : مي بخشم . تو با اينكه خيانت كردي در زمان وفاداريت براي من خدمات خوبي انجام دادي .
گفتم : شما خيلي مهربونين ارباب . ازتون بي نهايت متشكرم .
ارباب گفت : راستي مي دونسيتي علامت شومت فقط براي خبر دادن بحت به وجود آمده بود ؟ اون قبلا محو شده بود و الان هم وجود نداره ، اشكال نداره ، يكي ديگه برات مي سازم .
از وحشت نزديگ بود فرياد بزنم . داغ علامت شوم خيلي وحشتناك بود . ولي حرفي نزدم .
ارباب يه چاقو از جيبش در آورد و با چوبدستيش طوري حرارتش رو بالا برد كه سرخ شد . بعد با چاقو روي دست من علامتي كشيد . يك جمجمه كه زبانش يك افعي است .
از درد داشتم مي مردم و فرياد مي كشيدم . بالاخره نشان ارباب تمام شد و با چوبدستي اش كاري كرد كه علامت شوم روي دستم سرد بشه .
در قلبم خوشحال بود . دوباره علامت شوم داشتم و دوباره مرگخوار وفادار بزرگ ترين جادوگر دنيا يعني لرد ولدمورت بودم .
لبخندي زدم .
___________________
ببخشيد اگه بد شد ...


در تاپیک نقد ، نقد شد


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۹/۱۶ ۱۸:۱۲:۱۳

[







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.