تئودور با سرعت زيادي در حال دويدن بود. قلبش به شدت ميزد .به انتهاي کوچه رسيده بود ديگر راه فراري وجود نداشت او به دام افتاده بود.
صداي قدمهايي از پشتش شنيد.سريع برگشت و چوبدستيش را در دستش فشرد.دونفر از پشت ديوار ظاهر شدند.دو مرد بودند يكي از مردها گفت:پسر جون تلاش بي فايدست تو راه فراري نداري. زود باش اون ورقه رو بده من وگرنه مجبور ميشيم از راههاي ديگه اي وارد شيم.
تئودور با صداي لرزاني گفت:هرگز اين ورقه رو بهتون نميدم. حاظرم باهاتون بجنگم ولي اين رو بهتون ندم.
مرد ديگري خنديد و گفت:تو ميخواي با ما بجنگي واي چقدر جالب مارو مي خواهي بكشي؟
تئودور چوبش را با حالتي سريع تكان داد و طلسمي را بكار برد.يكي از مردها طلسم را متوقف كرد اما ديگر نخنديد.او چوبش را بالا برد و طلسمي را بكار برد.نور زرد رنگي از چوبش بيرون امد تئودور بسرعت بطرفي خود را انداخت و طلسم به او اصابت نكرد.او چوبش را با سرعت حركت داد و طلسمي را بر زبان خواند .طلسم مستقيم به مرد اصابت كرد و او را نقش بر زمين كرد.مرد ديگر با سرعت چوبش را حركت داد طلسم به تئدور اصابت كرد واو را نقش بر زمين كرد. او ديگر راه فراري نداشت ديگر نميتوانست به لرد سياه كمك كند اينجا پايان كار بود.
مرد بطرف او امد او درست جلويش ايستاده بود و چوبش را بطرف او گرفته بود.او با صدايي بسيار جدي گفت:خب پسر جون اون رو بده به من و اگر ندی يكمي زجرت بدم شايد حالت سر جاش بياد.
تئودور هم ترسيده بود هم نميخواست اين فرست را از دست بدهد او ميخواست وفاداريش را به لرد نشان دهد اما او ديگر راه فراري نداشت.زهنش به دنبال راه فراري ميگشت.اين آخرين راه بود .او بايد آپارت ميكرد او راه ديگري نداشت .او تا به حال اين كار را نكرده بود اما ميدانست چطوري اين كار را ميكنند.او ذهنش را بر روي در جلوي خانه ريدل متمركز كرد و خواست كه به آنجا برود ناگهان صداي مرد بلند شد او طلسمي را ميگفت. اما ديگر دير شده بود تئودور درد شديدي را احساس كرد. چشمانش را بست احساس خفگي ميكرد ناگهان سرماي هوا را احساس كرد.او موفق شده بود.نفس راحتی کشید.بلند شد و به اطرافش نگاه کرد.در مقابل او دری بزرگ قرار داشت.در کنار در دو مجسمه بزرگ قرار داشت.تئودور بطرف در رفت اما ناگهان مجسمه ها جلوی او را گرفتند.
صدایی وحشتناک از درون مجسمه گفت:با کی کار داری
تئودور:با لرد سیاه
مجسمه ها باصدای وحشتناکی کنار رفتند و در باز شد در پشت در زنی بلند قامت ایستاده بود تئودور او را میشناخت او معاون لرد سیاه آرمینتا ملی فلور بود
او جلو امد و گفت:واسه چی اینجا اومدی
تئودور گفت:با لرد سیاه کار دارم مسئله مهمی هست باید زود به لرد اطلاع بدم
امینتا گفت:مهم نکنه میخواهی بهش بگی دوست دارم
تئودور که خشمگین شده بود گفت:خیلی مهمه باور کن
ارمینتا گفت:خب به من بگو تا من به لرد بگم
تئودور گفت:نه مسئله سریه نمیتونم به کسی بگم
ارمینتا که کمی ناراحت به نظر میرسید گفت:باشه پس دنبالم بیا
ارمینتا حرکت کرد و تئودور هم دنبال او میرفت از جلوی چندین در رد شدند و بلاخره رسیدند.
ارمینتا در زد و صدایی گفت: بیا تو
ارمینیتا در را باز کرد و داخل اتاق شد تئودور هم همراه او وارد اتاق شد اتاق همانند سری قبل بود و فقط صندلی لرد دیگر به طرف اتش نبود.
ارمینتا شروع به صحبت کرد:لرد این اومده میگه خبر مهمی داره
لرد با همان صدای سرد گفت:خبرت درباره چی هست
تئودور با صدایی لرزان گفت:درباره محفل ققنوس
لرد صورتش را طرف ارمینتا کرد و گفت:برو بیرون
لرد گفت :خب تئودور چه خبری داری
تئودور که در پوست خود نمیگنجیدگفت:اطلاعاتی در مورد اعضا و محل و راز دارشون و رمزشون
لرد ناگهان تعجب کرد و با نهایت تعجب پرسید:چطور این اطلا عات رو گیر اوردی
تئودور گفت:من داشتم تو جیابونی راه میرفتم که چند تا از محفلی ها رو دیدم اونا رو تعقیب کردم و حرفاشون رو شنیدم اونا جلوی دربی ایستادندو کاغذی را از جیبشون در اوردند و روی اون رو خوندند من فهمیدم این رمزشون هست و اون را بوسیله طلسم پیش خوان از دستشون گرفتم و فرار کردم اونا دنبال من اومدن....
لرد با نهایت خوشحالی گفت:افرین تئودور تو مستحق پاداش حستی اون کاغذ رو بده به من
تئودور دستش را در جیبش فرو برد و کاغذ را در اورد و به دست لرد داد لرد کاغذ را گرفت و ان را خواند قیافه اش بی نهایت خوشحال به نظر میرسید و بعد از خواندن نامه گفت :افرین اطلاعات خوبی بود تا پسر با شهامتی هستی خوبه اصلا به پدرت شبیه نیستی
تئودور تعظیم کرد و گفت:لرد تنها یک خواهش داشتم میشود من را به عنوان یک مرگخوار بپزیرید
لرد ولدمورت گفت:.....
خواهش میکنم قبولم کنید
گزÛØ¯Ù Ø§Û Ø§Ø² برداشتÙاÛÙ
...
جÙاÙا کاتÙÛ٠رÙÙÛÙÚ¯Øبعد از ÙÙشت٠کتاب ÙØ±Û Ù¾Ø§ØªØ± Ù Ø