1-شخصیت خود را به صورت مختصر توضیح دهید:
وينست پائلو سوسيس چاقالو كراب..
نام مارد:گوانا..نام پدر:پايلو..نام جد هايم در اسمم مشخص است..من 6 سال در مدرسه هاگوارتز زير نظر دامبول ارزشي درس خوانده ام...
ويژگي هاي من كمي نادر است...از پاتر و دوستاش بيش از حد ميترسم..و از اذيت و آزار دادن بچه هاي كوچك لذت مي برم..من يك اصيل زاده خالص هستم و از خون فاسد ها متنفرم..
براي اينكه به همگان ثابت كنم كه انسان مقتدر و با قدرتي هستم قصد دارم كه به لرد كبير بپيوندم
پايان
2-به صورت مختصر شرح دهید که چگونه شخصیت شما میتواند به عضویت گروه مرگخوار در بیاید((یک داستان سر هم کنید)):
پائولو:گوانا زود وسايل رو جمع كن..وينست رو هم صدا كن..عجله كن..
گوانا:خب بابا..چه خبرته..؟؟
پائولو:الان ارباب ميرسه..اگه بفهمه كه من دارم فرار ميكنم منو ميكشه..نه من..بلكه همه شما رو..
گوانا:واي..چه مصيبتا؟؟؟
شتلق..
8 نفر به درون اتاق ريختن..
ارباب:اي نامرد..
پائولو:بذارين حرف بزنم..
ارباب:نه..تو يه نامردي..آوادا كداورا..
طلسم به سمت پائولو روانه شد..ولي در عين ناباوري طلسم منحرف شد..
ملت:
وينسنت:سلام ارباب..من اون طلسمو منحرف كردم..اگه اجازه بدين من دلايلمو بگم..cry:
لرد:بنال..
وينست:راستش ارباب..من نظر دارم كه انسان هاي بي اعتماد به نفس و خائن را بايد با تمام زجرهايش كشت..من حاضرم اين كارو بكنم..
ارباب:چي؟؟منظورت چيه..
وينست:با اجازه...آوادا كداورا
طلسم به گوانا برخورد كرد..
پائولو:نه...چي كار كردي؟؟مامانتو كشتي؟؟
وينست:بله پدر..چوب دستي را به طرف پدرش برد..فرياد زد:سكتوم سمپرا..
خون از بدن او بيرون زد..
وسنست:كروشيو..ايمپريوس...آوادا كداورا
هر سه طلسم به طرز فجيحي پائولو را زخمي كرد و در همان حال او مرد..
وينست:ناپاديارا
جسد پدر مادر او سوخت و فقط استخوان هاي آنان برجا موند..
لرد:آفرين پسر..من دنبال همچين كسي ميگشتم..ايول..تو هم مثله من واسه قدرت هر كاري ميكني..تو از اين به بعد از ياران من هستي..
وينست كه اشك از چشماش ميريخت گفت:ممنونم ارباب..
لرد:هووم..درسته كشتن پدر و مادر كار خيلي بديه..ولي من باهاش موافقم..خودتو خالي كن..گريه كن..
وينست:نه ارباب..اين اشك شوقه..
لرد:واو...تو ديگه كي هستي..دسه ولدي رو بستي..ميون اين همه قاتل..حافظا...
پايان..
3-فرض کنید در یک کوچه تنگ و تاریک یه محفلی یا به اصلاح سفید گیر اوردید!!...چگونه به او حمله میکنید؟((داستانی))
كراب:كي اونجاست؟؟
صدايي مرموز ترس را در دله يك پسر 16 ساله به وجود مياورد..
كراب:گفتم كي اونجاست؟؟؟
مردي بلند قد و ژنده پوش از كوچه ي كناري به بيرون مياد..
كراب:اي كثافتاي پست...شماها ترسوترين انسانها هستين..ارباب درست ميگه..شماها مزاحمين..ايمپديمنتا
طلسم با قدرت بسيار زيادي به فرد برخورد ميكند و به او برخورد ميكند و او را نقش زمين ميكنن..
مرد:اي بي شعور..منم...من اربابم..
كراب:واي..خدا مرگم بده...ارباب منو ببخشين..باور كنين..
هنوز حرف او نصفه كاره بود كه 13 نفر از كنار يك مغاره به بيرون آمدن..
لرد:كراب..بي شعور ردتو زدن..
13 نفر با هم فرياد زدند..آوادا كداورا
طلسم ها با هم مخلوط شدند..و يه طلسم بسيار قوي درست شد..
لرد:نـــــــــــــــــــــة..
كراب:نــــــة..
كراب خود را به سمت طلسم روانه كرد..طلسم به او برخورد كرد..بدن بيجان كراب بر روي زمين افتاد..
(صداهاي جيغ و داد آمد..)
بيدار شو..بيدار شو..
يك نفر از بالاي سر او را صدا ميزد..
كراب:ها..چيه؟؟چي شده..اينجا كجاست..من اينجا چي كار ميكنم..
اسنيپ:خفه شو..من برات توضيح ميدم..
اسنيپ تمام ماجرا را باي او بازگو كرد..
لرد ولدرموت براي اينكه وفاداري مرگخوارانش را ارزشيابي كند اين تخيل را براي آنها درست ميكند و تا به حال كراب و 3 نفر ديگر چنين كاري را كردند..
پايان..
4-فرض کنید که افراد محفل شمارا محاصره کردند و شما یکی از هورکراکسهای اربابتان در دستتان میباشد....چطور عمل میکنید؟((داستانی ))
روز نسبتا سردي بود..
كوچه دياگون مثله هميشه شلوغ بود هر كسي به دنبال يه چيزي..
دامبول:ديدمش..اونجاست ..تو مغازه بستني فروشي هست..داره يه چيزي رو كوفت ميكنه..با شماره من حمله شروع ميشه..ريموس-آرتور-نيمفا و غيره...شما با شماره 3 من حمله ميكنين..
دامبول:1-2-3
10 نفر به طرف مغازه بستني فروشي دويدن..
***در مغازه***
كراب:اينجا چي مي خواهين؟؟
دامبول:اون هوكراكسو ميخوام..
كراب:فكر كردي ميذارم اينو بگيري؟؟؟
دامبول:يوهاهاهاها...فكر نكردم..ميگيرم..
كراب:هويوهويوت(اين مثلا صداي صوت بود)
هدويگ از بالاي چت باكس ميفته پايين..
كراب:هدي توك طلا،بايد اينو ببري پيش لرد..به لرد بگو من گير افتادم..
هدي:هوهو..
كراب:خب..برو ديگه...
هدويگ پرواز كرد و انقدر پرواز كرد كه در آسمان نقطه شد..
دامبول:اون چي بود كه دادي به هدي؟؟
كراب:هيچي يه نامه ارزشي از طرف يكي از بچه ها بود..
دامبول:هووم..خب..دستتو بذار رو سرت بيا اينجا..
كراب:چشم..
دامبول:هوركراكس كو؟؟؟
كراب:چي؟؟هوركراكس چيه؟؟باز كه داري از اون حرفاي ارزشي ميزني؟؟
دامبول:نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.
.
كراب:يوهاهاهاهاهاها..:ydelive:
پايان
5-ولدمورت یکی از هورکراکسهایش را به شما سپرده تا از آن محافظت کنید....اما شما نتوانستید از آن بخوبی مراقبت کنید!!...چه میکنید؟((داستانی ))
من مثله بچه ها طلب عفو نمي كنم..
اول ميرم خودم به لرد ميگم كه گم كردم.. و بهش ميگم كه 1 هفته بهم وقت بده تا خودم پيداش كنم..
اگر من نتوسنتم پيدا نكنم ديگه پيش لرد نميرم..
خودم خودمو زنده به گور مي كنم..
بعد اگه كلم تو خاك نرفت مجبور ميشم از خاك بيام بيرون و برم كارخانه چكش سازي و يه چكش بخرم..
چكش رو كه گرفتم ميزنم تو كلم..حالا هم مردم..
البته ارباب لطف ميكنه كه هوركراكس رو بده به من..منم عمرا هوركراكس رو گم كنم...
..
پايان
6-دامبلدور به شما نصیحت میکند که از راه تاریکی و جادوی سیاه برگردید و به او ملحق شوید...در جواب چه میگویید؟((داستانی ))
دامبول:كرابي..بيا اينجا..بيا در آغوشم عزيز دلم..
كراب:چه جلب....؟؟مگه خودت ناموس نداري؟؟
دامبول:چرا دارم..ولي تو يه چيزه ديگه اي..
كراب:هوووم..خيلي بي شعوري به گير كه اومد..آوادا كداوا..
طلسم هيچ اثري در دامبول نميكنه و از وسطش رد ميشه.
دامبول:پسرم..تو ميخواي منو بكشي...تو قاتل نيستي..؟؟
كراب:حالا كه نمي تونم تو رو بكشم ولي يه كاره ديگه مي كنم كه از صد تا آوادا كداورا بدتر باشه..بگير كه اومد..
كراب 2 متر به هوا ميه و يه كاراته ميزنه....
دامبول:آي....مامان..
دامبول افتاد زمين و فكر كنم ضربه مغزي شد..
كراب:خداحافظ..از اين جا كه پر از محفليه خسته شدم ميخوام برم.....
كراب گازشو ميگيره و دبروكه دررو
پايان
-----
--------
-----------
لرد جان من وقت زيادي نداشتم..
مرسي..
اگه بد شد به بزرگي خودت ببخش.
باي