هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۸۵

وينسنت کراب old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۳ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 138
آفلاین
1-شخصیت خود را به صورت مختصر توضیح دهید:
وينست پائلو سوسيس چاقالو كراب..
نام مارد:گوانا..نام پدر:پايلو..نام جد هايم در اسمم مشخص است..من 6 سال در مدرسه هاگوارتز زير نظر دامبول ارزشي درس خوانده ام...
ويژگي هاي من كمي نادر است...از پاتر و دوستاش بيش از حد ميترسم..و از اذيت و آزار دادن بچه هاي كوچك لذت مي برم..من يك اصيل زاده خالص هستم و از خون فاسد ها متنفرم..
براي اينكه به همگان ثابت كنم كه انسان مقتدر و با قدرتي هستم قصد دارم كه به لرد كبير بپيوندم
پايان



2-به صورت مختصر شرح دهید که چگونه شخصیت شما میتواند به عضویت گروه مرگخوار در بیاید((یک داستان سر هم کنید)):
پائولو:گوانا زود وسايل رو جمع كن..وينست رو هم صدا كن..عجله كن..
گوانا:خب بابا..چه خبرته..؟؟
پائولو:الان ارباب ميرسه..اگه بفهمه كه من دارم فرار ميكنم منو ميكشه..نه من..بلكه همه شما رو..
گوانا:واي..چه مصيبتا؟؟؟
شتلق..
8 نفر به درون اتاق ريختن..
ارباب:اي نامرد..
پائولو:بذارين حرف بزنم..
ارباب:نه..تو يه نامردي..آوادا كداورا..
طلسم به سمت پائولو روانه شد..ولي در عين ناباوري طلسم منحرف شد..
ملت:
وينسنت:سلام ارباب..من اون طلسمو منحرف كردم..اگه اجازه بدين من دلايلمو بگم..cry:
لرد:بنال..
وينست:راستش ارباب..من نظر دارم كه انسان هاي بي اعتماد به نفس و خائن را بايد با تمام زجرهايش كشت..من حاضرم اين كارو بكنم..
ارباب:چي؟؟منظورت چيه..
وينست:با اجازه...آوادا كداورا
طلسم به گوانا برخورد كرد..
پائولو:نه...چي كار كردي؟؟مامانتو كشتي؟؟
وينست:بله پدر..چوب دستي را به طرف پدرش برد..فرياد زد:سكتوم سمپرا..
خون از بدن او بيرون زد..
وسنست:كروشيو..ايمپريوس...آوادا كداورا
هر سه طلسم به طرز فجيحي پائولو را زخمي كرد و در همان حال او مرد..
وينست:ناپاديارا
جسد پدر مادر او سوخت و فقط استخوان هاي آنان برجا موند..
لرد:آفرين پسر..من دنبال همچين كسي ميگشتم..ايول..تو هم مثله من واسه قدرت هر كاري ميكني..تو از اين به بعد از ياران من هستي..
وينست كه اشك از چشماش ميريخت گفت:ممنونم ارباب..
لرد:هووم..درسته كشتن پدر و مادر كار خيلي بديه..ولي من باهاش موافقم..خودتو خالي كن..گريه كن..
وينست:نه ارباب..اين اشك شوقه..
لرد:واو...تو ديگه كي هستي..دسه ولدي رو بستي..ميون اين همه قاتل..حافظا...
پايان..


3-فرض کنید در یک کوچه تنگ و تاریک یه محفلی یا به اصلاح سفید گیر اوردید!!...چگونه به او حمله میکنید؟((داستانی))
كراب:كي اونجاست؟؟
صدايي مرموز ترس را در دله يك پسر 16 ساله به وجود مياورد..
كراب:گفتم كي اونجاست؟؟؟
مردي بلند قد و ژنده پوش از كوچه ي كناري به بيرون مياد..
كراب:اي كثافتاي پست...شماها ترسوترين انسانها هستين..ارباب درست ميگه..شماها مزاحمين..ايمپديمنتا
طلسم با قدرت بسيار زيادي به فرد برخورد ميكند و به او برخورد ميكند و او را نقش زمين ميكنن..
مرد:اي بي شعور..منم...من اربابم..
كراب:واي..خدا مرگم بده...ارباب منو ببخشين..باور كنين..
هنوز حرف او نصفه كاره بود كه 13 نفر از كنار يك مغاره به بيرون آمدن..
لرد:كراب..بي شعور ردتو زدن..
13 نفر با هم فرياد زدند..آوادا كداورا
طلسم ها با هم مخلوط شدند..و يه طلسم بسيار قوي درست شد..
لرد:نـــــــــــــــــــــة..
كراب:نــــــة..
كراب خود را به سمت طلسم روانه كرد..طلسم به او برخورد كرد..بدن بيجان كراب بر روي زمين افتاد..
(صداهاي جيغ و داد آمد..)
بيدار شو..بيدار شو..
يك نفر از بالاي سر او را صدا ميزد..
كراب:ها..چيه؟؟چي شده..اينجا كجاست..من اينجا چي كار ميكنم..
اسنيپ:خفه شو..من برات توضيح ميدم..
اسنيپ تمام ماجرا را باي او بازگو كرد..
لرد ولدرموت براي اينكه وفاداري مرگخوارانش را ارزشيابي كند اين تخيل را براي آنها درست ميكند و تا به حال كراب و 3 نفر ديگر چنين كاري را كردند..
پايان..



4-فرض کنید که افراد محفل شمارا محاصره کردند و شما یکی از هورکراکسهای اربابتان در دستتان میباشد....چطور عمل میکنید؟((داستانی ))
روز نسبتا سردي بود..
كوچه دياگون مثله هميشه شلوغ بود هر كسي به دنبال يه چيزي..
دامبول:ديدمش..اونجاست ..تو مغازه بستني فروشي هست..داره يه چيزي رو كوفت ميكنه..با شماره من حمله شروع ميشه..ريموس-آرتور-نيمفا و غيره...شما با شماره 3 من حمله ميكنين..
دامبول:1-2-3
10 نفر به طرف مغازه بستني فروشي دويدن..
***در مغازه***
كراب:اينجا چي مي خواهين؟؟
دامبول:اون هوكراكسو ميخوام..
كراب:فكر كردي ميذارم اينو بگيري؟؟؟
دامبول:يوهاهاهاها...فكر نكردم..ميگيرم..
كراب:هويوهويوت(اين مثلا صداي صوت بود)
هدويگ از بالاي چت باكس ميفته پايين..
كراب:هدي توك طلا،بايد اينو ببري پيش لرد..به لرد بگو من گير افتادم..
هدي:هوهو..
كراب:خب..برو ديگه...
هدويگ پرواز كرد و انقدر پرواز كرد كه در آسمان نقطه شد..
دامبول:اون چي بود كه دادي به هدي؟؟
كراب:هيچي يه نامه ارزشي از طرف يكي از بچه ها بود..
دامبول:هووم..خب..دستتو بذار رو سرت بيا اينجا..
كراب:چشم..
دامبول:هوركراكس كو؟؟؟
كراب:چي؟؟هوركراكس چيه؟؟باز كه داري از اون حرفاي ارزشي ميزني؟؟
دامبول:نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه..
كراب:يوهاهاهاهاهاها..:ydelive:
پايان




5-ولدمورت یکی از هورکراکسهایش را به شما سپرده تا از آن محافظت کنید....اما شما نتوانستید از آن بخوبی مراقبت کنید!!...چه میکنید؟((داستانی ))
من مثله بچه ها طلب عفو نمي كنم..
اول ميرم خودم به لرد ميگم كه گم كردم.. و بهش ميگم كه 1 هفته بهم وقت بده تا خودم پيداش كنم..
اگر من نتوسنتم پيدا نكنم ديگه پيش لرد نميرم..
خودم خودمو زنده به گور مي كنم..
بعد اگه كلم تو خاك نرفت مجبور ميشم از خاك بيام بيرون و برم كارخانه چكش سازي و يه چكش بخرم..
چكش رو كه گرفتم ميزنم تو كلم..حالا هم مردم..
البته ارباب لطف ميكنه كه هوركراكس رو بده به من..منم عمرا هوركراكس رو گم كنم.....

پايان


6-دامبلدور به شما نصیحت میکند که از راه تاریکی و جادوی سیاه برگردید و به او ملحق شوید...در جواب چه میگویید؟((داستانی ))
دامبول:كرابي..بيا اينجا..بيا در آغوشم عزيز دلم..
كراب:چه جلب....؟؟مگه خودت ناموس نداري؟؟
دامبول:چرا دارم..ولي تو يه چيزه ديگه اي..
كراب:هوووم..خيلي بي شعوري به گير كه اومد..آوادا كداوا..
طلسم هيچ اثري در دامبول نميكنه و از وسطش رد ميشه.
دامبول:پسرم..تو ميخواي منو بكشي...تو قاتل نيستي..؟؟
كراب:حالا كه نمي تونم تو رو بكشم ولي يه كاره ديگه مي كنم كه از صد تا آوادا كداورا بدتر باشه..بگير كه اومد..
كراب 2 متر به هوا ميه و يه كاراته ميزنه....
دامبول:آي....مامان..
دامبول افتاد زمين و فكر كنم ضربه مغزي شد..
كراب:خداحافظ..از اين جا كه پر از محفليه خسته شدم ميخوام برم.....
كراب گازشو ميگيره و دبروكه دررو

پايان


-----
--------
-----------
لرد جان من وقت زيادي نداشتم..
مرسي..
اگه بد شد به بزرگي خودت ببخش.
باي


فقط بای(از جادوگران) وجود داره و کسانی که از دادنش عاجزند
هدی راست گفت..جادوگران مردنیست..


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۸۵

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
-شخصیت خود را به صورت مختصر توضیح دهید:
نام : رابستن لسترنج
توضيحات : من مدت زيادي را همراه با رودولف برادرم و بلاتريكس برادر زنم در آزكابان به سر مي بردم . حس مي كردم كه بازگشت لرد نزديك و نزديك تر مي شود و علامت شوم كه روي ساعد دست چپم حك شده بود تيره و تيره مي شد تا اين كه در روزي كاملا سياه شد و سوخت و آن گاه بود كه من و همه ي مرگ خواران متوجه بازگشت او شديم . من كه در آزكابان و در چنگ ديوانه سازها بودم با اميدي روزي كه از زندان آزاد شده و به لرد سياه بپيوندم منتظر ماند و آن روز چندان دور نبود و من به ايشان پيوستم و پاداش گرفتم .





2- به صورت مختصر شرح دهید که چگونه شخصیت شما میتواند به عضویت گروه مرگخوار در بیاید((یک داستان سر هم کنید)):
خب اولا اينكه تابلوئه .
داشتم تو خيابون راه مي رفتم كه يه هو ديدم بعد از اون همه ارزشي بازي بر سر تيم پوپيتر كه ريشه ش به مرگ خواري برمي گشت يه فرم پشت شيشه ي بقالي اوس ممد بود .
يه چند تا سوال روش با خط خرچنگ قورباغه بود و زيرش امضاي ولدي جون
اومدم فرمو بكنم كه بر اثر حركت انتحاري بنده و پوست موزي كه يكي از بچه هاي تخس اون جا انداخته بود رفتم توي شيشه .
اوس ممد :
من :

لحظاتي بعد :

من :
اوس ممد :




3-فرض کنید در یک کوچه تنگ و تاریک یه محفلی یا به اصلاح سفید گیر اوردید!!...چگونه به او حمله میکنید؟((داستانی))
اول به اين صورت در ميام : چون من مي تونم ببينمش ولي اون نمي تونه . چوبدستيمو نشونه مي گيرم و : كروشيو !
تا طرف در حال لوليدنه يه كروشيوي ديگه مي فرستمش بعد در حالي كهبه اين صورت در اومدم : به محفليه نزديك مي شم تا يه دوئل جوانمردانه داشته باشم . اگه نتونستمبوقش كنم و در مقابل اون هم نتونست منو بوق كنه در نتيجه كار به ضربات پنالتي مي كشه و در اين جاس كه من در هر صورت مي برم .




4-فرض کنید که افراد محفل شمارا محاصره کردند و شما یکی از هورکراکسهای اربابتان در دستتان میباشد....چطور عمل میکنید؟((داستانی ))
ابتدا :
من :
محفلي ها :
هور كراكس ارباب كه يك پوست شوكولات ماقبل تاريخ بود در دستم بود .گفتم چي كار كنم چي كار نكنم ، با دست چپم پوست شوكولات رو گرفته و با دست راستم چوبدستيمو گرفته بودم . محفلي ها جلو تر مي اومدن .
پوست شوكولاتو انداختم تو دهنم و اون جا بود كه محفلي ها منو اسير كردن و تو كف اين بودن كه چه جوري مي تونن پوست شوكولاتو بيرون بكشن . تا اين كه پس از 8 ساعت فكر كردن و دادن نظريه هاي اينشتيني به اين نتيجه رسيدن كه بايد صبر كنن تا خودش بيرون بياد . ولي من موقعي كه حواس ملت نبود در يك حركت انتحاري در رفتم و دو دستي هوركراكسو تقديم ارباب كردم .

5-ولدمورت یکی از هورکراکسهایش را به شما سپرده تا از آن محافظت کنید....اما شما نتوانستید از آن بخوبی مراقبت کنید!!...چه میکنید؟((داستانی ))
لرد سياه : تو باعث شدي هوركراكسم بيفته دست اون سفيدا .
رابستن : ولي ارباب ده نفري ريختن سرم . چي كار مي تونستم بكنم ؟
لرد : زنگ مي زدي چند تا مرگخوار مي اومدن كمكت .
رابستن : نمي شد .
لرد :
رابستن : خب موبايلمو ديروز فروخته بودم . صاحب خونه مون كه اجاره رو كم نمي كنه .
لرد : بايد كروشيو بخوري .
رابستن :
رابستن : ارباب مي شه خشكه حساب كنيم ؟
لرد : تا ببينيم چي مي شه .
رابستن يه دسته چك مي ده دست ولدمورت و مي گه : ارباب هر چقدر مي خواين بنويسين .
لرد از جيب كتش يه خودكار درمياره و رقمي پر از صفر مي نويسه .
رابستن :


6-دامبلدور به شما نصیحت میکند که از راه تاریکی و جادوی سیاه برگردید و به او ملحق شوید...در جواب چه میگویید؟((داستانی ))
اول مي شينيم پشت ميز مذاكره .
دامبل : خب فرزندم اين جارو امضا كن.
رابستن : من محفلي شم ؟ محاله !
دامبل : با اين كار از درون ژدنياي سياهي ها بيرون ميايي ...
رابستن :
دامبل : اين جارو امضا كن پسرم . تو براي يك سال محفلي مي شي اگه بدت اومد .
رابستن : چقدر مي دي ؟
دامبل : من تو رو به سمت خوبي و نيكي مي كشم ، در جهان باقي بهشت در انتظار توست .
رابستن :
ذامبل : خب باشه ...باشه ...دويست تا .
رابستن :
دامبل : سيصد .
رابستن :
دامبل : دويست و پنجاه تا .
رابستن : بيشين بينيم بابا ..قيمت قرارداد و مياري پايين ؟
بعد در يك حركت انتحاري ريش دامبل را آتش زد ؤ گفت : باي .
دامبل :

مرگ خوارم ديگه ؟




Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۸۵

کمیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۶ شنبه ۱ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۵
از سرزمین مردگان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 39
آفلاین
1.شخصیت خود را به طور مختصر توضیح دهید :
من یک جادوگر حرفه ای و یک مرگخوار خونخوار هستم ..... چندین سال پیش زمانی که بچه بودم و داشتم آب نبات می خوردم یکدفعه یک پسر دیگه سر و کلش پیدا شد و آبنبات من رو دزدید من هم خیلی ناراحت شدم و عقده ای شدم از اون به بعد تصمیم گرفتم تمام جادوگرها و آدم ها رو بکشم کمی که بزرگ شدم با ولدی آشنا شدم هم مدرسه ای بودیم و بعدها هم به گروهش پیوستم چندین ماموریت انجام دادم و بعضی وقتها هم کنار لرد بودم . اما چطوری عضو شدم یک روز تو کوچه ناکتین بودم که یک دفعه ولدی رو دیدم : سلام ، چطوری ، خوبی ؟
ولدی : بد نیستم .... خوب شد دیدمت آمی یک پیشنهاد برات دارم !
آمی : بگو
ولدی : بیا با هم بریم آدم وکشیم انقده حال میده !
آمی : راست وگویی خرزو هم وتونه ویاد ؟
ولدی : ها ویارش .
2. به صورت مختصر شرح دهید که چگونه شخصیت شما میتواند به عضویت گروه مرگخوار در بیاید :
خوب خیلی سادست من یک جادوگر سیاه هستم و تا حالا چندین آدم رو تیکه تیکه کردم ولی چطوری می تونم حالا یک کاریش می کنیم دیگه شیرینی میدیم ، زیر میزی میدیم یا هر چیز دیگه که لرد بخواد . خوب من به عنوان یک جادوگر سیاه مسلما حق عضویت دارم تازه ( داغ ) هم رو دستم دارم . اما چطوری به ولدی مرتبط شدم یک روز قبل از پیشنهاد ولدی اون پسره که آبنباتم رو تو بچگی گرفته بود رو پیدا کردم و کشتم برای همین هم به ولدی پیوستم .
3. فرض کنید در یک کوچه ی تنگ و تاریک یه محفلی یا به اصطلاح سفید گیر آوردید!!... چگونه به او حمله می کنید :
خیلی آروم میرم جلو میگم خوب هستین ببخشید او چیه ؟ ..... وبهد با چوبدستی خلع صلاحش می کنم حالا اگر حسش بود شکنجش می کنم و اگر هم نبود که کارش رو یک سره می کنم به جهنم .
4. فرض کنید که افراد محفل شما را محاصره کردند و شما یکی از هوکراکس های اربابتان در دستانتان می باشد... چطور عمل می کنید :
میپرم تو هوا چند دور دوربین دورم می چرخه .... بعد با نوک چوب دستیم می زنم تو چشه یکی از محفلی ها و بعد راه باز می کنم و فرار می کنم ولی یکدفعه جان پیچ از دستم میفته و محفلی دوباره محاصرم می کنن .... چشم تو چشم محفلی ها نگاه می کنم .....چندتا بوته از جلوم رد میشه ..... خیلی خوب شما بازی رو بردید و بعد جان پیچ رو جلو میبرم تا نقدیم محفلی ها کنم ..... یکیشون میاد جلو که بگیره ، که یکدفعه جاخالی میدم و از پشتش در میرم و غیب میشم بعدشم لرد وقتی میبینه کارم خوب انجام دادم به دامبی میگه : داداش دامبی زایه شد !
5.ولدمورت یکی از هورکراکس هایش را به شما سپرده تا از آن محافظت کنید... اما شما نتوانستید از آن به خوبی مراقبت کنید!!... چه می کنید :
هیچی میرم جلو به پاش میفتم و میگم تو رو خدا جونه بچت از من بگذر .
ولدی : من بچه ندارم .
آمی : جونه زنت جونه سیبیلت .
ولدی : نه زن دارم نه سیبیل .
آمی : خوب بکش خلاصمون کن دیگه .
6.دامبلدور به شما نصیحت می کند که از راه تاریکی و جادوی سیاه برگردید و به او ملحق شوید... در جواب چه می گویید؟
تو واقعا رو من تاثیر گذاشتی ولی شرمنده من نمی تونم تا وقتی این همه لیسانسه بی کار هست قبول کنم ، من چرا جاشون رو بگیرم ..... برو یکی دیگه رو پیدا .


ویرایش شده توسط آمیکوس در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲ ۱۵:۴۷:۴۱

هر جا که ما باشیم سایÙ


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۴:۰۲ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۸۵

جرج ویزلیold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۳۶ جمعه ۴ آذر ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
سلام.راستش من برای گرفتن شخصیت در اسلای درخواست دادم امیدوارم پذیرفته بشم.پس درخواستم را برای مرگخوار شدن فعلا با اجازه ارباب میگذارم:
1-خوب من معرفی شخصیتی که برای اسلای عرضه کردم عینا میگذارم :(ولی قبلش یه نکته کلی بگم:من برای معرفی انتونین دالاهوف چند تا از فصلهای هری و محفل ققنوس را خواندم راستش با توجه به چیزی که من خواندم به نظرم بهترین الگو برای یک مرگخوار خود انتونین دالاهوف و بلاتریکس لسترنج است.پس من هم سعی میکنم خط مشئی شبیه به اون دو داشته باشم.)
این تمام اطلاعاتی است که من تونستم راجع به این شخصیت پیدا کنم.
نام:انتونین
نام خانوادگی:دالاهوف
سن:در کتاب ذکر نشده ولی بنا بر شواهد احتمالا میانسال
گروه:اسلایترین
فرقه:از بهترین مرگخواران و وفادارترین افراد به لرد ولدمورت
تخصص: شکنجه دادن دشمنان لرد ولدمورت و ماگل ها
جستجوهای من در کتاب:
اقتباس عینا از متن کتاب:
الف-کتاب 5_هری پاتر و محفل ققنوس/جلد 3/صفحه 297/انتشارات تندیس:
هری بلافاصله صورت کشیده رنگ پریده و کج و معوجش را شناخت زیرا عکس او را در پیام امروز دیده بود.او انتونین دالاهوف بود.جادوگری که برادران پریوت را کشته بود.
ب-کتاب 5_هری پاتر و محفل ققنوس/جلد 3/صفحه 307/انتشارات تندیس:
دالاهوف که از جادوی بدن بندش کاملا ازاد شده بود موذیانه به او نگاه میکرد
ج-کتاب 5_هری پاتر و محفل ققنوس/جلد 3/صفحه 311_312/انتشارات تندیس:چشم سحر امیز مودی بر روی زمین میغلتید.صاحب ان کنارش افتاده بود و از سرش خون بیرون میزد.مهاجمی که به او حمله کرده بود اکنون به سراغ هری و نویل می امد صورت کشیده دالاهوف از شادی کج و معوج شده بود.نتیجه گیری:الف_شکل ظاهری:صورت کشیده رنگ پریده که در اثر خندیدن کج و معوجیش کاملا مشخص میشود با چشمانی با حالتی موذیانه
ب_مبارزات و مهارتهای فردی:او در کتاب 5_محفل ققنوس_در تالار اسرار
مودی و هرمیون را به شدت زخمی کرد.با هری چند بار رو در رو شد و با سیریوس بلک جنگید که کمک هری به سیریوس باعث شد سیریوس بتونه پیروز بشه.در کل بسیار ماهرانه/سریع و سرسختانه مبارزه میکند.
توضیح کلی:وی یکی از پنج مرگ خواری بود که گیدون و فبیان پریوت را به قتل رساندند او همچنین عده زیادی از ماگل ها و دشمنان لرد ولدمورت را شکنجه داد. دالاهوف بعد از اعتراف کارکاروف در دادگاه، دستگیر شد و به آزکابان فرستاده شد ولی در ژانویه ی 1996 او توانست به همراه دیگر مرگ خواران از آزکابان فرار کند دالاهوف در نبرد سازمان اسرار جنگید و هرماینی را به شدت مجروح کرد ولی از کشتن او باز داشته شد.
2-من از دو بعد این سوال را پاسخ میدم:الف-از دید شخصیتم:میگن که به عمل کار براید به سخنرانی نیست تجلی عینی این مثل منم من در زمان ارباب افتخار داشتم جزو پیشمرگانشان باشم و در زمانی هم که مانند یک خورشید پشت ابر پنهان بودند یعنی در زمان غیبتشان که بیعقلان فکر کردند ایشان دیگر برنمیگردد من انوار سیاهشان را در پس چهره ابر دریافتم و میدانستم که خورشید همیشه پشت ابر نخواهد ماند پس حاضر شدم با کمال میل به درون ازکابان بروم و منتظر ایشان بمانم و وقتی ارباب بازگشت من تمام نفرت سالیان زندانی بودنم در ازکابان را جمع کردم و دیگر نتوانستم دوری ارباب را طاقت بیاورم و از ازکابان فرار کردم تا به خیل هواداران راستینشان بشتابم و باز هم افتخار پیشمرگیشان را دارا باشم.
ب-از دید خودم:کسی که افتخار پیدا میکند به عضویت مرگخواران در بیاید
دو بعد شخصیتی در وجودش ناخود اگاه شکل میگیرد که من هم میخواهم به این افتخار نایل شوم:ابهت و قدرت
3-یک محفلی لیاقت اسون مردن را ندارد حتی اگر به قیمت جانم هم تمام شود هرگز از اواکادرا استفاده نخواهم کرد فقط و فقط کرشیو!!!
4-هوا سرد است و سوزی عجیب دارد همه در خانه هایشان ارمیده اند ولی در این بین مردی مشغول انجام وظیفه است انجام وظیفه ای که این مرد درست انجام دادنش برایش از جانش صدها برابر بیشتر ارزش دارد.
دالاهوف به سرعت میدود و از طلسم هائی که از پشت سر به سویش پرتاب میشود جا خالی میدهد بعضی وقتها هم برمیگردد و طلسمی نثار محفلیان میکند که انها را عقب مینشاند و دوباره به راه خود ادامه میدهد(با خود فکر میکند کاش که هورکراکس که از جانش هم عزیزتر است دنبالش نبود و میتونست برگردد و درس خوبی به این بزدلان بدهد حتی اگر به قیمت جانش هم شده!!!).
دالاهوف داخل کوچه ای میشود و به سرعت میدود ولی ناگهان سر جایش خشک میشود کوچه بن بست است ذهنش به شدت کار میکند حتی تصور انجام ندادن ماموریت در ذهنش نمیتواند بگنجد به ارامی برمیگردد.
یکی از محفلیان به او میگوید چوب دستیت را بنداز و هورکراکس را خیلی ارام بگذار روی زمین.
دالاهوف در ذهنش به شدت مشغول کلنجار رفتن با خودش است زیرا از یک طرف ماموریتی به او واگذار شده که از جان خودش و تمام اقوامش هم مهمتر است برای او و در این راه حاضر است هرکاری بکند و از طرفی حتی نمیتواند تصور کند که به حرف یک محفلی گوش کند چه برسد به انجام ان ولی اخر سر با خودش کنار میاید و میگوید:باشه قبول میکنم و خم میشود تا هورکراکس را بر روی زمین بگذارد ولی ناگهان چشمهایش به پشت سر محفلیان خیره میشود و میگوید:نه ارباب اشتباه کردم.
محفلیان مانند اینکه جن زده شده باشند در حالی که دست و پایشان میلرزد بر میگردند تا ارباب لرد ولدمورت کبیر را ببینند ولی وقتی برمیگردند هیچ چیزی نمیبینند و سریع دوباره به سوی دالاهوف برمیگردند ولی دیگر خیلی دیررررررررر شره است زیرا برای دالاهوف چند ثانیه خلاصی از جا خالی دادن به طلسم های انها یا غفلت انها از او کافی میباشد تا غیب شود..
5-اولا حتی گنجاندن همچین فکری در مخیله امکان پذیر نیست ولی اگر 1%
همچین احتمالی بدهیم:1-تمام سعیم را حتی تا پای فدا کردن جانم میگذارم تا اشتباهم را جبران کنم ولی اگر موفق نشوم فقط یک راه میماند:2-با پاهائی سست و لرزان به پیش ارباب میروم زانو میزنم و چوب دستیم را به سمت خودم میگیرم و میگویم:کرشیو/و تا زمانی که خود ارباب طلسم را باطل کند شکنجه را به جان خواهم خرید.
6-از دو جنبه میشود پاسخ داد:1-جدی:فقط و فقط و فقط میتوانم بگویم:
JUST SHOT UP و بعد چوبدستیم را به سمتش میگیرم و فریاد میزنم:کرشیو/اواکادرا/کرشیو/اواکادرا و...2-طنز:دامبل:اقای دالاهوف میتونم انتونین صداتون کنم راحت تر باشیم؟بالاخره من جاب بابابزرگت یا پدر جدت هستم دالاهوف:نه دامبل:خوب باشه اقای دالاهوف ببین پسرم اگر میخواهی رستگار بشی باید به خیل دستمال یزدیهای من بپیوندی ok?دالاهوف:نه دامبل:ببین پسرم مگه نمیخوای تو بهشت بری؟دالاهوف:نه دامبل:زیره لب میگه:بابا تو ادم بشو نیستی!
دالاهوف:بله؟ دامبل:هیچی عزیزم میگم اخه چرا تو نمیای جزو یارای من خدائی قول میدم چند تا ...برات جور کنم هواتو دارم حلال میای یا نه؟ دالاهوف:نچ دامبل: پاشو برو از جلوی چشام دور شو مرتیکه.....
من اگر قبول بشم تمام تلاشم را برای گروه خواهم کرد.



Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ شنبه ۱ مهر ۱۳۸۵

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
-شخصیت خود را به صورت مختصر توضیح دهید:

اسم كوچك: لوسيوس مالفوی.

مفهوم نام کوچک:( لوسيوس)= نام كوچك متداول ميان نجيب‌زادگى رومى؛ مراجعه به ممكن لوسيفر.
مفهوم نام فامیل: مالفوی= [بد ايمان]
تاریخ تولد:1954 - فرمول: او در پاييز ساله 1995 ، 41 ساله بود، او احتمالاً متولدشده در 19544 بود
اطلاعات مربوط به خانواده:
اصلیت: خالص، اصیل، نجیب زاده، Pure-blood
مادر:؟(نا معلوم)
پدر:؟ (نامعلوم)
مسکن: قصر( خانه اشرافی) مالفوی واقع در ويلتشاير، در جنوب‌غرب انگلستان..
همسر: نارسیسا مالفوی (بلک)
فرزند: دراکو مالفوی
حیوان خانگی: عقاب
ظاهر:

رنگ چشم: سرد خاکستری.

رنگ مو: بور رنگ پريده.
از كتابها: " او همان صورت تيز رنگ پريده را داشت و چشم‌هاى خاكسترى سرد يكسان."( گزينش تراشه 4)
هاگوارتز:
سال ورود: 1965
گروه: اسلیترین
مهارت ها ETC:
چوب جادو : نامشخص
سازمان‌ها و تعيين نسب‌ها: مرگ خواران ، عضو هیئت حاکم هاگوارتز تا سال 1993 .
خصوصیات:
خیال انگیز, طرح ریز و تمدید گر, نفوذ پذیر, Imperius Curse,تهدید کردن ماگل ها .
زندانی شده: 24 ژوئن 1995 در نبرد دپارتمان معماها گيرافتاده و در (آزکابان) او را زندانى كردند((..PO))


2-به صورت مختصر شرح دهید که چگونه شخصیت شما میتواند به عضویت گروه مرگخوار در بیاید((یک داستان سر هم کنید)):

وقتی بچه بودم و مامانم همیشه من ر ونصیحت میکرد که تو خیابان اگه یکی گفت بیا اینجا کارت دارم بیا این بارتی بات رو بگیر و... گول نخوری بری اما من از بچه گی مغرور و خود رای بودم و یک روز یک پسر خلی جذاب و خشن و مغرور تو خیابان اومد به من گفت:
سلام پسر چه موهایی قشنگی داری ... اول فکر کردم از برادران غیور قزوین است ولی بعد گفت اسمش تام ریدل است... او گفت که میدونه من خیلی از خون لجنی ها بدم میاد و تقریبا انگیزه و فکرمون یکی بود گفت بیا با هم کار کنیم .... بهش گفتم باشه .... قرار شد گروهی تشکیل بدیم تا در مرحله اول همه خون لجنی ها رو به درک بفرستیم و گروه مرگ خوران ر وتشکیل داد و من هم به خدمت درونش مشغول شدم چیزی نگذشت که این گروه به عنوان یک گروه سیاه و تروریستی توسط وزارت شناسایی شد و فعالیت های ما زیر زمینی شد تا بعد...

3-فرض کنید در یک کوچه تنگ و تاریک یه محفلی یا به اصلاح سفید گیر اوردید!!...چگونه به او حمله میکنید؟((داستانی))

هوم من از این شانس ها ندارم ولی اگه اونجا از برادران غیور قزوین کسی باشه اونا رو صدا میزنم و واگذرش میکنم به این ملت همیشه در صحنه.



4-فرض کنید که افراد محفل شمارا محاصره کردند و شما یکی از هورکراکسهای اربابتان در دستتان میباشد....چطور عمل میکنید؟((داستانی ))

لوسیوس بهتره اون رو بدی به ما اینجوری به نفع خودت هست توی دادگاه به نفع ت وشهادت میدیم فقط اون سنگ پا رو بده به ما ..!

لوسیوس هرگز فکر کردید .... من باید برم وگرنه زنم خونه راهم نمیده خودتون نارسیسا رو میشناسید.... فعلا بعد میبینمتون بای! یک شنک میزنم و غیب میشم و در خانه ریدل پیشه لرد ظاهر میشم و هورکراکس رو بهش میدم...

5-ولدمورت یکی از هورکراکسهایش را به شما سپرده تا از آن محافظت کنید....اما شما نتوانستید از آن بخوبی مراقبت کنید!!...چه میکنید؟((داستانی ))
آه کمرم شکست ... یا سالراز اسلیترین...خودت به رحم کن...
میرم نیروگاه اتمی سیاهان قدرت مند ترین کلاهک اسید آواداکورا رو روی دور برد ترین موشک ساخت کره سیاهی رو سوار میکنم اون رو محفل ققنوس قفل میکنم خودمو با زنجیر به موشک میبندم و 5....4...3...2..1 ار تباط با پایگاه داده ها قطع شده لطفا منتظر بمانید تا ارتباط با پایگاه داده ها وصل شود.

6-دامبلدور به شما نصیحت میکند که از راه تاریکی و جادوی سیاه برگردید و به او ملحق شوید...در جواب چه میگویید؟((داستانی ))

لوسیوس تو مردتم از این خاله بازی ها دست بر نمیداره ... سالراز به دراکو به جون همون یه دونه بچم اگر وب مستری را در دست چپم و وزارت را در دست راستم قرار دهید با هم میگویم....بووووق! دامبلدور...! اوفی دلم خنک شد ولی هیف که سانسور شد!


هوم این ققط یک چشمه بود روز اول مدرسه بود حسش نبود!


جادوگران


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ شنبه ۱ مهر ۱۳۸۵

توبیاس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۰ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
از پیش پدرخوانده
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
شخصیت خود را به صورت مختصر توضیح دهید:
خوب من برادر کوچیکه سوروس اسنیپم و وقتی که اون جاسوسی محفل رو می کرد من واسطه لرد سیاه و برادرم سوروس بودم و بهش ماموریت ها رو اطلاع می دادم.من واقعا به مرگ خوار بودن عشق می ورزم و از صمیم قلب ماموریت هارو انجام می دم.


_________________________________________________________
-به صورت مختصر شرح دهید که چگونه شخصیت شما میتواند به عضویت گروه مرگخوار در بیاید
من با یک درخواست کوچیک تو این تاپیک که امکان خیلی کمه عضو میشم ولی اگه دوباره لرد منو بپذیره مطمئنا تا آخرین قطره ی خون اصیلم از لرد سیاه حمایت خواهم کرد و تا آخرین لحظه ی زندگیم مقابل محفلی ها وا میستم و مقابله می کنم
__________________________________________________________
-فرض کنید در یک کوچه تنگ و تاریک یه محفلی یا به اصلاح سفید گیر اوردید!!...چگونه به او حمله میکنید؟
من خودمو شبیه یک گربه ناز و پشمالو و سفید می کنم و میپرم تو بغل جادوگر سفیده. جادوگر سفیده هم که دلش شبیه یک آینه پاکه پاکه ( عق !!) منو بغل می کنه ولی اطلا نداره تو بغلش یک خون اصیل منتظر فرصته. بعد من یهو پنجه هامو از غلاف می کشم بیرون و می کنم تو چشمهاش به طوری که هر دست با پنجه اش تو یک چشمش باشه.!! بعد وقتی که چشاشو از حدقه در آوردم دوباره برمیگردم به شکل اولم و با یک طلسم آواداکداوارا اون مفلوک بدبخت رو از پا در میارم!
_________________________________________________________
-فرض کنید که افراد محفل شمارا محاصره کردند و شما یکی از هورکراکسهای اربابتان در دستتان میباشد....چطور عمل میکنید؟
من یهو به خودم می آم و میبینم که بعله 15 تا محفلی بدبخت و بیچاره اینهو زامبی ها دور منو گرفتن و دارن حلقه محاصره رو تنگ تر می کنن! بعد من چوبمو به طرف یکی از اونها می کنم و داد می زنم:
کروشیوووووو بعد یارو عین جسد می افته من که دیدم فرصت کمی هست و لب های محفلی ها داره به ورد باز می شه با یک چرخش خودمو از حلقه دور می کنم و می رم تو نزدیک ترین کوچه ولی به علامت تابلو توجه نکردم ، کوچه بن بست بود! می خواستم از این بن بست لعنتی فرار کنم ولی باز محفلی های لعنتی تراز کوچه!!! جلوم ظاهر می شن می خوام غیب شم ولی می بینم که بعله منطقه رو برای غیب و ظاهر شدن طلسم کردن! بعد ناگهان یاد ورد اختراعی خودم می افتم و رو به طرف محفلی ها داد می زنم :گوره زبرا!
(گوره به معنای فرسی گوره خر و زبرا هم در انگلیسی یعنی گوره خر!) بعد ناگهان از سر چوبم 7 تا گوره خر با شاخ هایی قمز ( با آنه با موهایی قرمز اشتباهنشود!!!) و دم هایی گرز دار از سر چوبم بیرون می آن و هر کدومشون به طرف دو تا محفلی می رن نگو که من خون اژدها تو رگشون تزریق کردم! بعد یک مبل ظاهر می کنم و می شینم تیکه تیکه شدن محفلی ها رو می بینم ای وای اصلا هورکراکسیها رو فراموش کردم اونها هم صحیح و سلامت کنار من بودن! بعد من می رم تو دهن هر محفلی یک دو تا طلسم آواداکداورا خالی می کنم و خوش و خرم پیش بقیه مرگ خواران بر می گردم!
به همین خوشمزگی به همین راحتی!
__________________________________________________________
-ولدمورت یکی از هورکراکسهایش را به شما سپرده تا از آن محافظت کنید....اما شما نتوانستید از آن بخوبی مراقبت کنید!!...چه میکنید؟
می رم می افتم به پای لرد ولدمورت و می گم:
ارباب سیاه خواهش می کنم من تنونستم مراقبت کنم ولی شما به سیاهیتون ببخشین!
لرد:
شرمنده اخلاق سیاهیت و ورزشیت و مرگ خواریت چرا مواظب نبودی مگه نمی دونی چه عواقبی داره؟
من:
نه یعنی چرا قربان ولی ببخشید (گریه!)
لرد:
خیلی خوب ولی دفعه ی آخرت باشه ها حالا برو آفتابه رو آب کن امروز روز قعطی آب مایه! راستی چرا ما پمپ نمی زاریم؟ به برادرت بگو از تو محفل یک درخواست پمپ بده 2 ماهه که که حموم نرفتم!
من:
خیلی ممنون لرد سیاه خیلی ممنون حتما عرضتون رو برادرم می گم!
_________________________________________________________________

-دامبلدور به شما نصیحت میکند که از راه تاریکی و جادوی سیاه برگردید و به او ملحق شوید...در جواب چه میگویید

دامبلدور:
عزیز جان توبیاس جان تو دیگه مثل داداشت نباش بیا دست از سر جادوی سیاه و مرگ خواری وردار این یک نصیحت پدارنه است ها !

من:
شرمنده اخلاف سفیدیت ولی من خون اصیل در رگ هامه نمی تونم بیام پیش چهار تا چلغوز مشنگ زاده و نیمه اصیل :no:

دامبلدور:
باید دست از سر ولدمورت ورداری من رو تو حساب کردم

من:
گفتم که نمیشه داری اعصابمو خورد می کنی ها من وفادار و قسم خورده ام در ضمن می خوام صد سال سفید رو من حساب نکنی!

دامبلدور:


من:


دامبلدور:
برگرد به خاطر خدا!

من:
نمی شه!

دامبلدور:


من:


و راه می افتم برم که دامبلدور می گه:
قسمت می دم که برگردی!

من سرمو برمی گردونم و می گم:
(( نو اسپانس ده پنتینگ)) جادوگر مورد نظر در دسترس نمی باشد و غیب می شم و میرم سر خدمتم

_______________________________________________

حالا می شه عضو شم؟



Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۵:۵۴ جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۸۵

جاگسن اون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۹ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۸ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۸
از سوسک می ترسم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
-شخصیت خود را به صورت مختصر توضیح دهید:
من یه شبح وارم . همون شبح واره تو دارن شان (ارباب شبح واره ها) استیو لئوناردو . اگر کتاب سرزمین اشباح رو خوندین به شماره 1 توجه کنید و اگر نخوندید به شماره 2.
1-من بعد از جنگم با دارن شان نمردم و زنده موندم(عین خود لرد ) سپس انقدر بی توان بودم تا بالاخره یکی از موگولها من رو پیدا کرد و به من آب و غذا داد . من سر حال و پر نشاط شدم که دوباره نیرویم را به دست آوردم. به خانیمان رفتم و مادرم به من گفت که از نوادگان اسلیتیرینم( ) (البته جاگسن اون اسم جعلی و الکی منه )
حالا من به هاگوارتز اومده بودم که درس بخونم خیر سرم که با ارباب لرد ولدومورت صغیر( شوخی) مواجه شدم . حالا می خواهم گروه شبح واره ها و مرگخوارها متحد شه تا همه این جادوگران سفید و اشباح نابود شوند.
2-اگه داستان اشباح رو هم نخوندید (زودتر بخونید . خیلی قشنگه)
خوب من یه انسان نیستم . یه موگول هم نیستم . من یه شبح وارم (شبح واره ها با تضریغ خون شبح واره می شون . یعنی باید یه خون از یه شبح واره به یه انسان داده بشه. )شبح واره ها از انسانهای معمولی خیلی قویتر و سریعتر هستند و برای زنده موندن به خون نیاز دارند . وقتی خون یه نفر رو می خواهند بخورند . نمی تونند جلوی خودشون رو بگیرند و خون رو تا آخر سر می کشن .

2-به صورت مختصر شرح دهید که چگونه شخصیت شما میتواند به عضویت گروه مرگخوار در بیاید((یک داستان سر هم کنید)):
روز گرم آفتابی
وسط باند مرگخواران .
مرگخوارها همه در این روز ایستادن تا ولدومورت بیاد و ماموریتهایشان را به آنها بگوید.
در همین لحظه
آنی مونی : ارباب کمک
ولدی :تو کجایی آنی مونی
آنی مونی : تو کوچه نیلو فر 5
ولدی به داخل کوچه میره و می بینه که آنی مونی اونجا با صورت خون آلود افتاده .
ولدی : چی شده .
آنی مونی : هیچی . فقط یه نفر که لباس مرگخواری داشت پرید جلوم و به من گفت این نامه رو بدم به شما.
ولدی : پس چرا صورتت خونیه .
آنی مونی : مرده گفت اگه نامه رو به شما ندم یه روز میاد و من رو می کشه .
ولدی تو فکرش: یعنی کی می تونه باشه که انقدر وحشی بوده و با وسیله مشنگی آنی مونی رو زده باشه .
هر چقدر فکر می کنه نمی فهمه که مرده کی بوده ولی یه چیزی می فهمه که مرده قبلا مرگخوار بوده .
بالاخره(پائین خره )تصمیم می گیره نامه رو باز کنه .
متن نامه
_______________________________________________
سلام بر ارباب ولدی سلام بر شاه شاهان
سلام بر بهترینها سلام یر سیاهترینها
سلام هنوز نفهمیدی ما که بیدیم . خوب ما جاگسن اونیم دیگه . یکی از 10 مرگخواری که از زندان نجاتشون میدی. درسته من در یه قسمت از کتاب پنج هری پاتر هم بودم . اگه گفتی کجاش (اون 12 مرگخواری که در سازمان اسرار می خواستند هری و دوستاش رو بکشند. ) خوب اگه به ما یا ما نیازمند بودبد می تونید یه نامه با جغد به همون آدرسی که پشت نامه است بفرستید که به وجود ما نیازمندید . اگر نامه نوشتید با همه شبح واره های دم دستم به سوی اونجا روانه میشیم.
_______________________________________________
ولدی نامه رو می اندازه زمین و بلند داد می زنه : جاگسن اون برگشته.
ولدی 5 ساعت تمام به این موضوع فکر می کنه بالاخره(پائین خره ) تصمیمشو می گیره .
ولدی : من نامه رو ...(به عهده خودتان می گذارم. )

3-فرض کنید در یک کوچه تنگ و تاریک یه محفلی یا به اصلاح سفید گیر اوردید!!...چگونه به او حمله میکنید؟((داستانی))
روز سردی بود کوچه تاریک تاریک . من آمده بودم تا اوضاع اون کوچه رو بررسی کنم که یکدفعه صدایی می شنو م. صدایی گنگ . صدایی نا مفهوم . با سرعت به طرف صدا می بینم . شخصی می بینم . بله اون آلبوس دامبلدور بود .
خودم : سلام دومبل
دومبل : به من نگو دومبل
خودم : دومبل
دومبل : نگو.
خودم: دومبل .
دومبل در همین لحظه به سمت من حمله ور میشه . دومبل : به من نگو دومبل .
دامبلدور ضربه ای به من می زنه و من نقش بر زمین میشه .
دامبل میاد بالای سر من که ببینه دکتر می خوام یا نا که در این فرصت می پرم و با گرزم که پشتم بود ضربه ای به سر دومبل می زنم . سپس : کروشیو
4-فرض کنید که افراد محفل شمارا محاصره کردند و شما یکی از هورکراکسهای اربابتان در دستتان میباشد....چطور عمل میکنید؟((داستانی ))
شب سرد زمستانی بود . صدای جغدها و صدای گرگها فضا رو پر کرده بود . با اینکه هیچ چراغی در کار نبود من همه جا رو می دیدم . در یکی از کوچه های لندن بودم که با چشمام یه 12 تا سفید رو می بینم . ولی اونها هنوز من رو ندیده بودن . یه جایی قایم میشم . میان و میان و می رسن به یک متری من . من سرم را کمی از سطل زباله در آورده بودم تا بتوانم جایی رو ببینم .
در همین لحظه یکی از اونها من رو می بینه . من : کروشیو .
تانکس از درد به خودش می پیچه و این بس بود تا بتونم از دست اونها فرار کنم . بعد از 5 ثانیه که دویدم غیب شدم و بعد از 20 ثانیه به یه بن بست رسیدم . اونجا خواستم که غیب شم دیدم نتونستم . حتما اون سمتها قرارگاه سفید ها بوده . می بینم که بن بسته . پس باید از اون طرف فرار کنم . پشت یه دیوار قایم میشم .
سفیدها بالاخره(پائین خره )به جایی که من بودم می رسم .گرزم رو می کشم . با گرز می زنم توی صورتهای پنج تا سفید و با بالاترین سرعت ممکنه فرار کردم .آنها حتی به گرد پام هم نرسیدند.
به خیابانی رسیدم . بله دست مالیدم روی چیزی که ارباب نیاز داشت . هنوز سر جاش بود.
5-ولدمورت یکی از هورکراکسهایش را به شما سپرده تا از آن محافظت کنید....اما شما نتوانستید از آن بخوبی مراقبت کنید!!...چه میکنید؟((داستانی ))
روز گرم تابستانی بود ولی با این حال سوز شدیدی می آمد.سفیدها اومده بودند و هوکراکسسشو که ارباب به من سپرده بود رو از دستم در آورده بودند ولی من تونسته بودم فرار کنم ولی هوکراکسس رو از من گرفته بودند . بالاخره به این نتیجه می رسم که پیش ارباب برم رو واقعیات قضیه رو بهش شرح بدم . اگه من رو بخشید تا اخر عمر پیششم و اگر نه از دستش فرار می کنم.
6-دامبلدور به شما نصیحت میکند که از راه تاریکی و جادوی سیاه برگردید و به او ملحق شوید...در جواب چه میگویید؟((داستانی )) :: :
دومبل : پسرم هر انسانی اشتباه می کنه بیا و آدم خوبی شو . انسان جایز الخطاست.
من : برو بابا پیرمرد خرفت مگ یه شبح واره هم می تونه سفید شه وقتی کسی شبح واره شه دیگه به راه راست هدایت نمیشه .
واقعا بی پول بدون نیروی بدبخت . یعنی کارت به جایی رسیده که از سیاها نیرو بیاری.بی پول بدبخت
من : کروشیو
سپس از دستش فرار می کنم و موضوع رو به ولدی گزارش میدم که نیروهاش رو از دست نده.
----------------------------------------------------------
اگه قبول شم فعالترین مرگخوار کیه ؟
خوب منم دیگه


من یه شبح و�


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵

خانم بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۴۵ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۸۷
از خانه ی بلک ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 68
آفلاین
1-شخصیت خود را به صورت مختصر توضیح دهید:من خانم بلک!تمام خانوادم مردن،برای همینم الان تنها تو قابم زندگی می کنم!البته دیگران این طور فکر می کنن،اما من می تونم هر وقت که بخوام از تو قابم بیام بیرون،این قاب حکم نوعی هورکراکسس رو داره،وقتی من از رنجی که توسط مرگ پسرم ریگولوس و اذیت های سیریوس بلک احمق به کام مرگ کشیده شدم،قاب زندگی دوباره به من بخشید!برای همین من در حال حاظر توی خونم تنها زندگی میکنم!(البته اگر جن ها محسوب نشن)و آمادم تا با خدمت به لرد سیاه انتقام تمام رنج هایی که کشیدم را از آن بی خانمان ها بگیرم،انتقام همان روزهایی که مجبور بودم ببینمشان،صدایشان را بشنوم و احساسشان کنم،تنها بودم،نمی توانستم از قابم بیرون بیایم،چون در این صورت به رازم پی می بردن! می دانم لرد سیاه ریگولاس رو کشت ،ولی من مطمئنم برای این کارش دلیل بسیار خوبی داشت،هرچند که از مرگش طمع نفرت انگیز غم را تجربه کردم!اما مگر در این دنیا چه چیز جز نفرت و قدرت وجود دارد؟و البته مرگ!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
2-به صورت مختصر شرح دهید که چگونه شخصیت شما میتواند به عضویت گروه مرگخوار در بیاید((یک داستان سر هم کنید)): انگشتانم را کشیدم، ساعت 6 صبح بود!همین یک هفته پیش بود که از قاب بیرون اومدم،با این وجود هنوز هم بدنم خشک بود،هر چند که معتقدم پیری هم در این امر تاثیر دارد! ولی از امروز به بعد دیگر چیزی به نام پیری وجود ندارد،کریچر قبلا تمام مواد مورد نیاز برای تهیه ی معجون جوانی را آماده کرده بود ، برای همین به محض این که از قاب بیرون اومم،با این که بیش از حد خسته بودم،شروع کردم به ساختن معجون، و امروز معجون من آمادست!چیزی که به من زندگی دوباره می بخشد!از پله ها پایین رفتم،مواظب بودم پایم را در خورده آینه ها نگذارم،زمانی که برای اولین بار چهره ی خودمو در آینه ی راه پله ها دیدم،آینه را شکستم!!باورم نمی شود از آن همه زیبایی فقط یک چهره ی زرد و متاسفانه زشت باقی مانده!مطمئنم زمانی که دشتم داخل قاب می رفتم این شکلی نبودم،شاید هم بودم،ولی در آن زمان مشکلاتم بیشتر از آن بود که به ظاهرم توجه کنم!کریچر را صدا کردم که بیاید
_بله خانم؟
با صدای لرزانم گفتم که:معجونم الان آمادست کریچر،یک جام برایم بیار!
_چشم!
خوش حال بودم ،خوشحال تر از هر زمانی در این 17 سال اخیر!نه به خواطر معجون جوانی،بلکه بخواطر این که امروز روز سرنوشت ساز من پیش لرد سیاه بود!من امروز در خواست نامه ام را به لرد سیاه بود!با یک ورد قلم و کاغذ را آماده کردم!قطعا لرد سیاه منو قبول می کرد!چون من حدود 2 سال با اعضای محفل بودم،درست است،سوروس اسنیپ هم در محفل ققنوس بود!ولی با ظاهری نفرت انگیز و نه همیشه!من همیشه وجود این بشر دروغین را احساس کردم، بدون نقش بازی کردن،بدون دروغ!من خودم بودم!و در ضمن من کریچر را داشتم،بی تردید کریچر هم اطلاعاتی دارد،اطلاعاتی که نه من دارم و نه اسنیپ!ولی به طور قطع کریچر این اطلاعات را فقط به بانوی خود می دهد!آخر زمانی که سیریوس بلک مرد،آن پیرمرد خرفت فکر کرد که دیگر این خانه خالیست،و مطعلق به پاتر!ولی از لحاظ قانونی،این خانه مال من است و بعد از من قرار است به برادر زاده ام،بلاتریکس لسترنج برسد!در نامه به این موضوع هم اشاره کردم،نامه را در پاکت گذاشتم و مهرموم کردم!سپس با یک ورد ساده غیبش کردم و برای بلاتریکس فرستادم،مطمئن بودم که نامم را یکراست به لرد سیاه می دهد!
چند دقیقه ای می شد که کریچر با جام پر از معجون کنارم ایستاده بود ،جام بلورین را از دستش گرفتم،برای یک لحظه چهره ی چروکیده ام را جام دیدم!چشمانم را بستم،دیگر طاقت نداشتم،جام را تا ته سر کشیدم،بلافاصله تغیرات بدنم شروع شد!درد داشتم،از شدت درد جام از دستم افتاد،ولی کریچر به موقع جام را گرفت،چند دقیقه بعد احساس کردم بدنم سبک شده! به دستانم نگاه کردم،صاف بودند،بدون ذره ای چروک،براحتی حرکت می کردند،دستم را به صورتم کشیدم ،باور کردنی نبود،می توانستم زیبایی را احساس کنم،جام را از کریچر گرفتم، به بازتاب نا مفهوم چهره ام در جام خیره شدم،نمی توانستم واضح صورتم را ببینم،ولی همان کافی بود ،تا من آن پوست روشن و صاف ،آن چشمان آبی و آن بدن سالم و شاداب را احساس کنم!
جام را به زمین انداختم،این دفعه شکست؛و من بلند ومستانه ترین قهقه ام را سر دادم!دقیقا همان قهقه ای که 2 هفته بعد با نامه ای که لرد سیاه برایم فرستاده بود،که می خواهد مرا ببیند،سر دادم!
دوهفته بعد
دقیقا یک ربع پیش نامه ای که توسط بلاتریکس به این جا رسیده بود را از کریچر گرفتم!این دو هفته،بهترین دو هفته ی عمرم بود!نامه را دوباره خواندم،بسیار عجیب تر از آن است،که بتوان گفت عجیب است!می خواست مرا ببیند! باور نمی کردم انقدر زود جوابم را بدهد!فرض را به این گرفتم که از من خوشش آمده،فکر می کند من می برایش بدرد بخورم!من واقعا هم همین طورم،به تاریخی که گفته نگاه کردم؛ساعت 10 امشب،در خانه ی گانت ها!به ساعت نگاه کردم، الان ساعت 7و نیم بود،خوبست وقت دارم!باید آماده می شدم!
(نمی دونم،همین کافیه یا ادامش بدم؟)
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
3-فرض کنید در یک کوچه تنگ و تاریک یه محفلی یا به اصلاح سفید گیر اوردید!!...چگونه به او حمله میکنید؟((داستانی))
ساعت 2 و نیم بعد از نصف شب بود!ارباب به چندتا از مرگخوار ها ماموریت داده بودم ،من جزوشان نبودم،اعصابم خورد بود،حال و حوصله ی زود به خانه رسیدن را نداشتم،برای همین تصمیم گرفتم پیاده به خانه برگردم،هیچ وقت این راه را پیاده نیامده بودم!برای همین با مسیر آشنا نبودم.مسخره است،ولی باید بگویم در حال حاظر در یکی از این خیبان های مشنگی و مسخره ی لندن گم شدم!در یک کوچه پیچیدم ،به زحمت می توانستم جلوی خودم را بینم،ولی تشخیص دادن یک هیکل متوسط که از بدنش بوی جادو می اومد ،حتی در آن نور کم هم کار نه چندان مشکلی نیست!به سرعت خودم را با شنل نامرعی که از جد جد پدر بزرگم به ارث بردم ،نا مرعی کردم؛این شنل جزو اولین شنل نامرعی های جهان است،برای همین خیالم راحت بود که نه تنها بدنم نامرعی شده،بلکه طرف مقابلم هیچ صدایی نمی تواند از من بشنود!به سرعت خودم را بش رساندم؛از فاصله ی نزدیک می توانستم،صورتش را تشخیص دهم.لباس هایی قدیمی و کهنه،صورتی خسته و رنگ پریده و بویی شبیه بوی گرگ!ریموس لوپین!می شناختمش،یکی از سفید ها و گرگینه!به ماه نگاه کردم،یک حلال نازک که به زحمت دیده میشد؛به احتمال زیاد آخرین تغیر شکلش همین دیشب بود،برای همین صورتش دردناک تر از همیشه به نظر می آمد!لبخندی زدم،بعد از آن ساعات لعنتی که لرد سیاه گفت نمی توانم با ان ها بروم،این تفریح خوبی بود!بنابر این با یک طلسم ساده شروع کردم!
_بخارشیوس!
بلافاصله شروع کرد به خاراندن بدنش!قطعا اگر ولش کنم،انقدر خارش بدنش شدید می شود و خودش را می خاراند که از بدنش خون بیاید!
_کی اون جاست؟
با یک دستش بدنش را می خاراند و با دستی دیگر بی هدف به هوا ضربه میزد؛می توانستم ترس را در صدایش احساس کنم!
چند ثانیه بعد،احمق به فکرش رسید که می تواند از چوب دستیش استفده کند! بی وقفه به این ور و اون ور طلسم میفرستاد!ولی من در فاصله ی مناسب ایستاده بودم و به حرکات مسخرش پوز خند میزدم؛چند دقیقه بعد به این حال گذشت،تا این که من از این بازی خسته شدم و به فکر بازی سخت تر و جالب تری افتدم!
_کریشیو!
دیگر بدنش نمی خارید ولی قطعا یک حالت دیگری داشت؛جیغ می کشید،اگر الان در یک محل مسکونی بودیم قطعا همه ی مشنگ ها بیدار می شدند!با یک طلسم صدایش را خفه کردم؛می خواستم من را بیند،برای همین با یک لگد به پشت روی زمین خواباندمش، و شنل را برداشتم!
_من اینجام عزیزم!
می خواست برگردد و مرا ببیند ولی از شدت درد نمی توانست! بالاخره توانست برگردد؛لبخند می زدم انگار از دیدنش خوشحالم،خوب واقعا هم خوشحالم،مگر آدم چند وقت یک بار می تواند یک گرگینه ی زجر کشیده ببیند؟
_منو میشناسی؟
چشمانش را تنگ کرد ،می خواست ببیند من را کجا دیده است!
_خوب می دونم که وقتی تو قابم بودم انقدر خوشگل نبودم!
اخم هایش را درهم کشید!
_بالاخره شناختی؟
درد در چشمانش به جای خستگی موج می زد،سعی کرد با چوب دستیش یک طلسم اجرا کند ولی سرعت عمل من بیشتر بود!
_اکسپلیاموس!
بدنش فلج شد ولی هنوز درد می کشید!
لبخندم را باز تر کردم‍!
_گوش کن!می خوام یک لطفی تو حقت بکنم!اونم اینه که...._مکسی کردم_.....تا پیش ارواح غیبت کنم!نه اینکه تا پیش اون بدن کثیفتو بکشم! البته می تونمم همین الان بکشمت ولی می ترسم که اعصابت به هم بریزه!
به چشمانش خیره شدم! از درد کشیدنش لذت بردم!همون طور که اون با 2 سال استقرار در خونه ی من لذت برد!
دستش را گرفتم،بدنش می لرزید،خودم را به پیش لرد سیاه غیب کردم!
شاید از هدیه ی من خوشش آمد!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
4-فرض کنید که افراد محفل شمارا محاصره کردند و شما یکی از هورکراکسهای اربابتان در دستتان میباشد....چطور عمل میکنید؟((داستانی ))
از بس دویدم به نفس نفس افتادم!دستم را به کیفم مالیدم،هنوز سر جایش بود،تمام شد حالا تنها کاری که باید می کردم این بود که خودم را غیب کنم!
چشمانم را برای غیب شدن بستم،و لی....یک جای کار ایراد داشت!چرا غیب نمی شدم؟دوباره سعی کردم،نه،نمیشه!لعنتیها!چه طلسم کوفتی اجرا کردم که نمی تونم غیب شوم!
صدایی از پشت سرم گفت : خیلی وحشتناکه! نه؟
برگشتم،صدای یک مرد بود؛آن مرد را نمیشناختم ولی قبلا دیده بودمش! یک سیاه پوست کچل بود،و کنارش حدود هفت 8تا آدم وایستاده بودن!نفس عمیقی کشیدم و رویم را برگرداندم!دهانم از تعجب باز ماند،لعنتیها!اینها کی اینجا امدن!جلویم حدود 10تا سفید بودن!لعتنی!گیر افتادم!
نباید عصبی میشدم!اگرعصبی بشم همه چیز به هم میریزد!نفس هایم را عمیق کردم ،سعی کردم افکارم را کنار هم بریزم،سعی کردم موقعیت خودمو بسنجم!من الان توی کوچه ی تنگم،8 نفر پشتمن و 10 نفر جلوم!فرار از پشت راحت تره و لی دوباره بر می گردم به اون آشغال دونی!اگه از جلو فرار کنم،به خیابان اصلی می رسم؛قطعا خیابان اصلی تحت طلسم نیست! حالا یک سوال مهم تر!چطوری برم به خیابان اصلی؟
سرم را به سمت دیوار سمت چپم بر گرداندم!به نظر سست می اومد،ولی کوچه خیلی تنگ بود اگر خورد می کردم ممکن بود قطعاتش رو خودم بیفته!
دوباره به جلو نگاه کردم 10 تا چوبدستی به سمت من نشانه گرفته شده بود!مطمئن بودم که وضع در پشت سرم هم از این بهتر نیست!
چاره ای نیست!باید دیوار هارا از هر دو طرف خورد کنم! این جوری حواسشون پرت می شد؛بعد هم به سرعت باد فرار کنم!
به افراد جلوم لبخند زدم! تعجب کردن!
جیغ کشیدم!با بلند ترین جیغ عمرم ورد را خوندم ، و شروع کردم به دویدن! یک لحظه به خودم افتخار کردم!صداها را از پشت سرم میشنیدم!
_احمق برو بگیرش!
طلسمهای مختلف را می فرستادم،فضا تیره شد!بوی تعفن همه جا پر شد،چند نفر را شکنجه کردم!اصلا متوجه نبودم چیکار دارم میکنم! آدرنالین بدنم داشت خودشو می کشت! حتی متوجه نبودم که چقدر از لب و بینیم خون میاد!
هنوز صدایشان می آید:
_برو دیگه!
_نمی تونم جلومو ببینم!
_عوضی........
بالاخره به خیابان اصلی رسیدم!سالم و زنده! باور کردنی نیست!
دستم را دوباره به هورکراکسس مالیدم،سالم بود،نشکسته بود!
خودمم را به سمت قرارگاه غیب کردم!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~5-ولدمورت یکی از هورکراکسهایش را به شما سپرده تا از آن محافظت کنید....اما شما نتوانستید از آن بخوبی مراقبت کنید!!...چه میکنید؟((داستانی ))
حتی متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد!هوکراکسس لعنتی برای یک لحظه در دستم بود و لی بعدش نبود! بچگانس ولی واقعا هورکراکسس را گم کردم! اول می خواستم به سرعت به خونه ی خودم برگردم،ولی بعد از کمی فکر کردم،یادم افتاد که اگر یکراست برم پیش لرد بیشتر به نفعمه!حداقل این طوری می فهمه که چقدر من شجاعم!اگه فرار کنم مرگم قطعیه؛یک لحظه یاد کاروکاف افتادم!بدنم لرزید .
پشت در نشسته بودم،سرم را در میان دستانم گرفته بودم و در افکارم غوطه ور! اسنیپ به داخل اتاق رفته بود تا حظور منو به ارباب اعلام کند! لعنتی!چرا در چنین وضعتی تنها کسی که باید در قرار گاه باشد،اسنیپ باشه؟ الان می فهمم منظور بلاتریکس چیه!
_لرد سیاه گفت بری پیشش!
_باشه!
_خیلی امید ندارم زنده بیرون بیای!گریه کردی؟
خداروشکر که درون لحظه رنگی به صورت نداشتم،چون اگه داشتم،می پرید!گریه کردم؟دستم را به گونه ام مالیدم!خیس بود! آنقدر حواسم پرت بود که متوجه این نشدم! با صراحت گتفم:اون به تو هیچ ربطی نداره.
پوز خندزنان گفت : من جای تو بودم با دست راست لرد سیاه این جوری حرف نمی زدم!
با نفرت بهش خیره شدم و بعد وارد اتاق شدم!
فضای اتاق سرد و تاریک بود.لرد سیاه رو به آتش روی صندلی مخصوصش نشسته بود.پشتش به من بود و کنار صندلیش نجینی چنپره زده بود،لرد به آرامی نوازشش می کرد!
_جلو تر بیا بلک.
نفس عمیقی کشیدم و یکی دو قدم جلوتر آمدم!
_متاسفم ارباب!من......
_ساکت باش! یه مدت فکر می کردم می تونی،یا در واقع لیاقت داری،توسط من تحسین بشی!ولی الان می بینم که قدرت خانواده ی بلک چندان زیاد نیست!....
قلبم از جاش بیرون اومد!
_......مالفی های درمانده و بی عرضه!بلک های از بین رفته و پوچ،چه بلایی سر اصیل ترین خانواده ها اومده؟
_ارباب،من میتونم جبران کنم!به بزرگی خودتون ببخشید!
_با چی جبران کنی؟ چرا من باید به حرف شما تنه لشا گوش کنم؟
_ارباب من مثل اونها نیستم!من قدرتهایی دارم که اونها ندارند!شما میدونید که من می تونم دوباره توی اون قاب برگردم و جاسوسی خیلی بهتر از اسنیپ باشم! معجون سازی من حتی از اسنیپم بهتره! من معجون جوانی را طوری ساختم که بدن منو به 90 سال قبل برگرداند! من 110 سال تجربه ی جادوگری دارم! شما........
_خفه شو! اون قاب مسخرت دقیقا چیه؟چه کار می کنه؟
_اون....اون منو 30 سال توخودش نگه داشت....
_تو بعد از مرگت رفتی تو اون؟
_ بله.
منظورش چی بود؟بعد از دو-سه دقیقه فکر،دوزاریم افتاد،البته تقریبا! اون می خواست من براش یه دونه از اون قابها بسازم!
_اون یه نوع هورکراکسس بود؟
_نه کاملا! من نمی تونستم هروقت که بخوام از اون بیرون بیام! زمانی که میشه از اون بیرون اومد ،حداقل 30 ساله!
_ولی تو گفتی که میتونستی بیای بیرون ،ولی به خواطر این که اعضای محفل مراقبت بودن نمی اومدی!در حالی که موقعی که تو بیرون اومدی،دقیقا 30 سال میشد که توقابی!
می تونستم احساس کنم که لحن صدایش نرم تر شده،می خواست امتحانم کنه!
با محکم ترین لحن ممکن جواب دادم:بخواطر این که من 5سال دیر ازش استفده کردم!
_چرا؟
_چون من این طلسمو از یک کتاب قدیمی یاد گرفتم ، به دستورات کتاب مطمئن نبودم، به یک زبان عجیب نوشته شده بود،حتی اسمشم نمی دونم،ولی پدرم قبل از مرگ یک کتاب بمن داد که راجع به این زبان بود،من با توجه به هرچی که از این کتاب یاد گرفتم،تونستم اون طلسمو رو قاب اجرا کنم،ولی مطمئن نبودم که کلماتو درست خوندم!من........
_می ترسیدی؟
_بله!
حالا صندلیش را برگرداند،به سرعت،با دیدن صورتش بدنم مورمور شد! به من خیره شد. الان دقیقا فهمیدم چی می خواد!چند دقیقه به همین ترتیب و با سکوت گذشت!
_ارباب؟
_بله؟
_ من می تونم به جای اون هورکراکسس برای شما یک قاب بسازم!
با لبخندش به من فهماند که منظورش را درست حدس زدم!
_ می تونی بری،خانم بلک!
تعظیمی کردم و از در خارج شدم،تصور قیافه ی اسنیپ ، وقتی که می بینه من سالمم،لذت بخشه!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
6-دامبلدور به شما نصیحت میکند که از راه تاریکی و جادوی سیاه برگردید و به او ملحق شوید...در جواب چه میگویید؟((داستانی ))
دامبلدور کنار پرتگاه ایستاده بود ، هر لحظه ممکن بود بیفته!
من درست روبرویش ایستاده بودم ،من تنها تونستم به این مرحله برسم!تا چند ثانیه دیگر ، باید می رفتم جسدشو از پایین دره برمیداشتم!انگار ابر ها هم احساسات منو درک می کردند،چون چند لحظه ای می شد که داشتند می باریدند!
با صدایی رسا گفتم: کارت تمومه پروفسور! برات متاسفم!
جوابم را داد:ممنونم خانم،حداقل تو میون شما یکی برای من متاسفه!
کمی درنگ کرد و ادامه داد: تو همون دوشیزه بلک نیستی؟
__چرا خودشم!چطور منو نشناختی؟
_خوب فکر می کردم که بعد 90 و خورده ای سال یه مقدار ظاهرت تغیر کنه!!
پوزخندی زدم و :آههااان!انتظار نداشتی،انقدر زیبا باشم!هان؟
_نه!
_خوب می دونی،کشتار انسان یکی از خوبیاش اینه!
_تو دختر باهوشی بودی! تو هر ضمینه ای استاد بودی! برای امتخان های سمج تنها کسی که نمراتش کامل بود تو بودی!
_من همیشه برتر بودم ، حتی الان هم پیش اربابم محبوبیت دارم!
_تو با این همه استعداد و زیبایی برده ی کسی هستی؟
دیگه داشت زیادی خودمونی میشد،عصبانی شدم.
_من برده ی کسی نیستم!
_پس چرا به ولدرمورت میگی ارباب؟_کمی درنگ کرد،به نظرم متوجه تشنج من شد!_یا این که چرا ازش می ترسی؟
_من از هیچکی نمی ترسم!ولی تو الان باید بترسی!
به پایین اشاره کردم و ادامه دادم:تا چند ثانیه ی دیگه اون تویی!
به دره نگاه کرد و گفت : مرگ اونقدر ها هم که تو فکر می کنی ترسناک نیست،یا حداقل از برده ی کسی بودن ترسناک تر نیست!من همیشه شجاعت مرگخوار ها را تحسین می کردم!
پیرمرد دیوونه! اعصابم را خورد کرد،آب از سر ورویم می ریخت و نمی گذاشت درست حرف بزنم!
_تو دیوونه ای!
_بیا پیش من خانم بلک،خودتم خوب می دونی که تا5 دقیقه ی دیگه منو پرت می کنی تو دره!اگه بیای پیش من،جفتمون نجات پیدا می کنیم!
_من با زندگیم مشکلی ندارم_به زحمت جلویم را می دیدم_و دلیلیم نمی بینم که بیام به تو کمک کنم!
_ولی زندگی تو تغیر پیدا می کنه! تاحالا به مرگ پسرت ریگولاس فکر کردی؟
_اره!ولی به مرگ اون یکیشم فکر کردم!
_تو اشتباه کردی!
_خستم کردی! آوا....
_خانم بلک؟.......
_آواکادر!
و این پایان نهایی کار آلبوس دامبلدور بود و خانم بلک در میان باران و رعد و برق تنها ماند!
آلبوس دامبلدور یک پیرمرد دیوانه بود! لرد سیاه زندگی بهتری را برای او پیش بینی کرده بود!
×××××××××××××××××××××××××××××××××××××
ببخشید،همین الان فهمیدم که کریچر تو هاگوارتز کار می کرد! لطفا فرض بر این گرفته بشه که کریچر هنوز تو خونه ی بلک کار می کنه!


هرجا که باشی خوبه...روشن و بی غروبه...


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵

نجینیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۲۵ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۶
از venus
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
شخصیت خود را به صورت مختصر توضیح دهید

من عاشق سیاهی هستم چون با سیاهی متولد شدم و در سیاهی در غلتیده شدم.به هیچ وجه از سفیدا خوشم نمیاد صاحب من مرا با سیاهی به جهان عرضه کرد.شدیدا قدرت طلب هستم هر جا بتونم قانون علیه سفیدا وضع میکنم.به هیچ وجهم شوخی سرم نمیشه.با سیاها خیلی حال میکنم وباهاشون خیلی شوخی میکنم وشدیدا تابع قوانینم.سا شا:
--------------------------------------------------------------------------
2-به صورت مختصر شرح دهید که چگونه شخصیت شما میتواند به عضویت گروه مرگخوار در بیاید((یک داستان سر هم کنید)):


یه شب گوشه خیابون میلولیدم وناراحت تز اینکه دیگه جایی سیاهی ای نمونده بود یه در سه دیقه بعد خوابم برد یه دفعه صداهایی شنیدم رویای قشنگی بود لرد داشت مردمو به مرگخوارشدن دعوت میکرد تو همون خیابون که من توش بودم یه دفعه صحنه عوض شد همه ی اونایی که دور لرد بودن شروع به تغییر شکل کردن .دامبلدور هاگر.سیریوس.وای لرد نعره کشان داشت با همشون میجنگید و افرادشو به کمک دعوت میکرد.دیگه نفهمیدم چی شد با تمام وجود دامبل رو گاز گرفتم وبا بدنم سیریوس رو مچاله میکردم میخواستم نعره بزنم ولی دیر شده بود از خواب بلند شده بودم وهوا سرد وتاریک بود.
---------------------------------------------------------------------------
3-فرض کنید در یک کوچه تنگ و تاریک یه محفلی یا به اصلاح سفید گیر اوردید!!...چگونه به او حمله میکنید؟((داستانی))


میرم جلو میگم داداش سفیدی
میگه آره
من در جواب:آواداکدوادرا

یا میگم سفیدی

میگه آره
میگم پس بیا بریم کوچه بغلی جلسه هست

کوچه بغلی:هی رفقا براتون غذا آوردم.کرشیو
------------------------------------------------------------------------
4-فرض کنید که افراد محفل شمارا محاصره کردند و شما یکی از هورکراکسهای اربابتان در دستتان میباشد....چطور عمل میکنید؟((داستانی ))

اولا هیچ وقت این جسارتو نمیکنم همچین تخیلی رو به ذهنم راه بدم(برو گمشو بیرون

هورکراکسا رو قورت میدم و با فراغت کامل شروع به جنگیدن میکنم اگه دیدم دارم شکست میخورم میگم وایستین یه چیزی میخوام بگم اگه منو بکشین چون من هورکراکسه اصلیم و نکته ای هست که شما نمیدونین در مورد من
اگه من بمیرم چون من(یه نفرین قدیمی رومه)که این نفرینو لرد روم گذاشته که هری که روحش بالرد در ارتباطه خواهد مرد و انقدر معطشون میکنم تا لرد و دارو دستش برسن
--------------------------------------------------------------------

5-ولدمورت یکی از هورکراکسهایش را به شما سپرده تا از آن محافظت کنید....اما شما نتوانستید از آن بخوبی مراقبت کنید!!...چه میکنید؟((داستانی ))
کاری نمیتونم بکنم.ازش معذرت میخوام والتماس میکنم منو نکشه و میدونم در کمال افتخار منو میکشه و روح بی ارزشمو میگیره
بلسیلیسک:لرد مرا نکش

لرد:فکر میکنی لایق چنین درخواستی هستی موجود پست

باسیلیسک:سکوت

لرد:بدرود.آواداکدوادرا

-----------------------------------------------------------

6-دامبلدور به شما نصیحت میکند که از راه تاریکی و جادوی سیاه برگردید و به او ملحق شوید...در جواب چه میگویید؟((داستانی

دامبلدور میدونی چیه من از اولم با تو بودم منتها میترسیدم اینو بگم

دامبلدور:

باسیلیسک:

باسی:بیا این دستمالو بگیر

دامبل:دستمل را میگیرد

بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووم

دامبل:
باسی:بدرود
-------------------------------------------------------------

در حد توتنم نوشتم


همیشه یه گیری وجود داره

Module Hammer System v. 4.0.0.118
Module Aftabeh System v. 3.0.2.512


مدیر سازمان معجون سازان قرن


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست براي عضويت در باند مرگخواران)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ پنجشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۵

سوروس.


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۷ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 102
آفلاین
1=شخصیت خود را به طور مختصر توضیح دهید:
خب فكر كنم من ديگه نيازي به معرفي ندارم. اسنيپ هستم. وفادارترين يار ارباب ولدمورت كبير.البته اين چند ماهي يه عده ارزشي و نامرد و ناجوانمرد و كثيف و ........(بقيشو كوييرل سانسور كرد :proctor: ) برام حرف در آوردن كه من با اون پير خرفت دست به يكي كردم. حتما شما هم شنيدين ديگه. بگزريم.
كلا آدم خشني هستم و از عشق و دوستي نفرتي زياد دارم. هري و دار و دستش رو هر جا ببينم بايد حتما اذيت كنم.از اين آلبي هم كه گفتم. اصلا خوشم نمياد. هر جايي كه يه محفلي رو ديديم بايد حتما يه گوشمالي حسابي بهشون بديم.اساسا تغيير گروه رو هم بر همين اساس انجام دادم. اصلا از اين گريف و گريفيها خوشم نمياد.مخصوصا اين هگر( ).

2=-به صورت مختصر شرح دهید که چگونه شخصیت شما میتواند به عضویت گروه مرگخوار در بیاید؟
خب. اسنيپ نباشه كه اصلا مرگخوار معني نداره.اوكي منم ميگم.
روزهايي بود كه تو هافل براي خودمون مشغول ..... بوديم كه اين آني اومد و گفت:
هي نيكلاس!!!! اين بازوي من داره ميسوزه. ارباب احضارمون كرد. بازوي تو نميسوزه؟
من: نه. نميسوزه.
آني: فكر كنم كه به خاطر شناسته. چون شناسه عوض كردي دستت نميسوزه.
من: منم ميخوام بيام پيش ارباب.
- راستي چرا دست تو ميسوزه؟ تو هم كه شناستو عوض كردي؟
آني: چون من هنوز آناكينم.
و اين شد كه به خاطر ارباب و عشق به خدمت كردن به ارباب اومديم و شناسه اسنيپ رو گرفتيم.
ولي خداييش ارباب بدون اسنيپ ميخواد چيكار كنه؟

3=-فرض کنید در یک کوچه تنگ و تاریک یه محفلی یا به اصلاح سفید گیر اوردید!!...چگونه به او حمله میکنید؟
فرض كنين اون محفلي يا سفيد اين هگر ارزشيه.
خب خب خب، هگر جون. خوفي. چطوري جيگر؟ و بعد ناگهان مثل يك مرگخوار و اسلي اصيل يه نعره ميزنم و چوبم رو ميكشم.قبل از اينكه هگر بخواد كاري كنه.يه طلسم خلع سلاح ميفرستم و چوب دستيشو ميگيرم.
حالا من ميمونم و هگر دست و پا چلفتي.
خب. فكر كنم همه انواع طلسمهاي سيا رو روش امتحان كنم. يعني در واقع باهاش تمرين كنم.و در آخر با طلسم آوادكداوار يه حال كوچلو بهش ميدم.
در تمام مدت اين اتفاقات آلبوس دامبلدور گوشه‌اي قايم شده و داره جون كندن هگر رو تماشا ميكنه.
اه اه اه اه. اون چيه داره ميريزه؟آلبي!!!! خجالت نميكشي؟داري ميشاشي؟ يا خودتو خيس كردي؟ مرد گنده خجالت نميكشه.

4=فرض کنید که افراد محفل شمارا محاصره کردند و شما یکی از هورکراکسهای اربابتان در دستتان میباشد....چطور عمل میکنید؟
خب من تا پاي مرگ با اونها ميجنگم.با همشون ميجنگم. ولي فكر نكنم بتونن بر من غلبه كنن.
خب ما فرض رو بر اين ميگيريم كه محفليها منو تو جنگل گير آوردن.
سردستشون كه همون پير خرفت باشه از روبرو به من نزديك ميشه و با چوب دستيش به جيب من كه هوراكسس ارباب توشه اشاره ميكنه و ميگه:
اسنيپ واقعا كه خيلي پستي. من به تو اعتماد كرده بودم. به خاطر تو در مقابل همه ايستادم. حيف
من: هه هه هه. تو فكر كردي كه من ارباب رو ول ميكنم و ميام طرف تو؟ اگه ديدي كه من يه مدتي پيش تو بودم، براي اين بود كه هوراكسس ارباب رو براش پيدا كنم و بهش برگردونم.
آلبي: ديگه جاي هيچ بحثي نميمونه. به نفعته كه هوراكسس رو به ما بدي و خودت صحيح و سالم بري.
من: عمرا !!!! تا آخرين قطره خونم باهات ميجنگم. ولي هوراكسس رو بهت نميدم پير خرفت.
افراد محفل از اين توهين من به خشم ميان و به سمتم حمله ميكنن. ولي اين بزرگترين اشتباه اونهاست. چون يه مرگخوار با تجربه مقابلشون وايستاده. من از اين قفلت محفليها استفاده ميكنم و در يك چشم به هم زدن خودمو از تير رس طلسمهاشون دور ميكنم. با يك دستم هوراكسس رو از روي شلوار لمس ميكنم و با دست ديگم يه طبسم به سمت هگر ( اه شرمنده. يادم نبود. هگر كه تو مرحله قبل مرده بود) نه استر ميفرستم. طلسم به سينش ميخوره و صاف ميفته زمين.محفليها از بلايي كه سر استر اومد گيجتر ميشن. بي هدفتر از قبل به من حمله ميكنن. منم سريع سرم رو خم ميكنم و طلسم خلع سلاح رو براشون ميفرستم. حالا همه بجز آلبي خلع سلاحن.
آلبي يه طلسم كروشيو برام ميفرسته. با يه جا خالي باعث ميشم كه طلسمش به جسي بخوره. يه طلسم آوادكداوار به سمتش ميفرستم و كارش رو تموم ميكنم.

5=ولدمورت یکی از هورکراکسهایش را به شما سپرده تا از آن محافظت کنید....اما شما نتوانستید از آن بخوبی مراقبت کنید!!...چه میکنید؟
آني ديدي چه خاكي به سرم شد؟
آني: چي شد مگه؟
من: هوراكسس ارباب رو گم كردم. فكر كنم افتاد دست محفل.
آني: به من نزديك نشو خائن. برو از من دوري كن. شانس آوردي رفيقم بودي. وگرنه خودم ميكشتمت.
من كه 2 راه بيشتر ندارم. يا بايد فرار كنم و خفت يه خائن و فراري رو بدوش بكشم، يا بايد خودمو قبل از اينكه دست ارباب به من برسه بكشم.
و من راه دوم رو انتخاب ميكنم.

6=دامبلدور به شما نصیحت میکند که از راه تاریکی و جادوی سیاه برگردید و به او ملحق شوید...در جواب چه میگویید؟
آلبي: بيا پسرم. برگرد به خونت. محفل به تو احتياج داره. تو هنوز راه بازگشتي داري.
من: زكي. اينو باش. من تازه دارم پيش اربابم جا ميفتم. حلا برگردم پيش تو و اون محفل بوقيت؟
آلبي: ولي پسرم. اينو در نظر داشته باش كه تو توي گريف بزرگ شدي. اونجا براي خودت كسي شدي. اونجا بود كه همه بهت ميگفتن روح بزرگ.
من: اينجا هم خودمو شناختم. و به خاطر اسلي و گروه مرگخواران بود كه من الان ميدونم بايد چيكار كنم
آلبي: چيكار كني دلبندم؟
من: آوادكداوار.

يك كمي ارزشي شد. شما به بزرگواريتون ببخشيد.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۵/۶/۳۰ ۲۱:۵۰:۴۲

[b][size=large][color=000099][font=Arial]كسي ميدونه شناسه قبلي من چي بود؟
1=[url=http://www.jadoogaran.org/modules/profile/userinfo.php?uid=12601]اينه؟[/







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.