دقیقا از پشت سرشون صدای سردی به سوالشون پاسخ داد.
_توی هاگوارتز نمیشه آپارات کرد؟ اصلا شما کی هستین؟
مرگخوار ها به سمت صدا برگشتند و با توده ای بنفش که در انتهایش دو جفت کفش بیرون زده و در ابتدایش سری قرار داشت مواجه شدند. ناگهان چشمان دخترک برق زدند. گویا لحظه ای قیافه گرفتن را از یاد برده باشد با شور و شوقی آشکار به سخن درآمد:
_شما... شما مرگخوارید؟
_ما؟ نه! کی ما؟
دورا که هافلپافی باهوشی بود چشمانش را اندکی تنگ ساخت.
_اون علامت مرگخواری از تو جیب من رو دستتونه؟
لینی که متوجه ی پسی اوضاع پیش آمده شده بود جلو رفت.
_آره عزیز دلم ما مرگخواریم. میخوای توام مرگخوار شی؟
مرگخواران در همان لحظه:
دورا در همان لحظه :
مخ دورا زده شد. لینی پچ پچ کنان به مرگخواران گفته بود:
_کی به کیه؟ ما مرگخواریم. اسوه ی نیکی که نیستیم. عه!
دورا همان طور که به سمت اتاق دامبلدور میرفت به دامبلدور میان جمع نگاهی انداخت.
_نمیدونستم دامبلدور هم مرگخوار شده؟
_اون از جذابیت اربابه!
_معجون دامبل مر...
جلوی دهان هکتور به موقع گرفته شد. سرانجام به اتاق دامبلدور رسیدند.
_خب دیگه بریم داخل!
دورا نگاه تندی به پسر میکاپ کرده انداخت.
_رمز میخواد خعب!
_رمزش چیه؟
_خعب خودش ایناهاش دیگه ازش بپرسید.
و بالاخره سوتی اول داده شد. ملت مرگخوار در میانشان نگاه هایی رد و بدل شد. سرانجام گلدونشون خودشو تلپ تلپ جلو کشید.
_میدونی دورا جان...
_غنچه هات کو؟
_بهت یاد ندادن تو حرف این و اون نپری؟
_معجون نپریدن وسط حرف دیگران بدم؟
_میدونی دورا جان دامبلدور به خاطر کهولت سن آلزایمر گرفته به خاطر همین رمزو یادش رفته!
دورا به قعر افکارش رفت تا چیزی درباره ی رمز اتاق دامبلدور به یاد بیاورد. پس از مدتی شروع کرد به زبان آوردن انواع دسر هایی که میشناخت.
_پای سیب؟
اتفاقی نیوفتاد.
_نون خامه ای؟
اینم نبود.
_مربای آلبالو؟
در با دهن کجی به دورا همچنان بسته بود.
_تارت شکلاتی؟
مرگخواران کلافه شدند.
_آهااان.پنکیک موزی؟
در باز شد و انها رو در روی پلکان گردان دامبلدور قرار گرفتند.