الکتو : میگم بچه ها ، یعنی منظور ارباب لرد ولدمورت کبیر از این که گفته باید سفید ها رو دست بندازید و مسخره کنید اینکه اونا رو اسموت کنیم ؟! مگه نه ؟!
با پرسیدن این سوال فضایی عالمانه در آنجا شکل گرفت . هر کس در افکار خودش شناور شد . بلرویچ با چنان تیریپ اندیشمندانه ای تفکر میکرد که آدم رو یاد مرحوم انیشتین در زمان تحقیق بر روی قوانین نسبیت می انداخت . مونتاگ هم چهار زانو بر روی زمین نشسته بود ، انگشتان دستش را در یکدیگر قفل کرده بود و همانند راحبان بودایی کوهاستانهای تبت بر روی افکارش متمرکز شده بود .
بلرویچ : یافتم ... یافتم !!! کشف کردم .
الکتو : خب ! بگو ببنم منظور لرد چی بود ؟
بلرویچ بدون وقفه فریاد میزد ، " یافتم ... یافتم " . او بسمت مونتاگ رفت که هنوز در حال تمرکز به روش بودایی بود .
بلرویچ : مونتاگ ... باب یافتم . اینقدر به خودت فشار نیار . مغزت پوکیدا .
ولی مونتاگ همچنان بدون حرکت نشسته بود . بلرویچ با انگشت اشاره ، به آرامی ضربه ای به بازوی مونتاگ زد . مونتاگ بدون اینکه تغییری در سیستمات بدنش بدهد ، کج شد و به پشت بر روی زمین افتاد . پاهایش هنوز همان طور چهار زانو مانده بود . مخ مونتاگ کاملا پوکیده بود ، او به دلیل تمرکز زیادی و فشار بی اندازه به مغزش ؛ هنگ کرده بود .
الکتو : آخی بیچاره زیادی به مغزش فشار آورد . بلرویچ باب اونو ول کن تو بگو چی رو یافتی ؟!
بلرویچ : من فهمیدم منظور لرد سیاه از مسخره کردن سفیدها چیه .
الکتو : خوب چیه ؟!
بلرویچ : ما باید اونا رو اسموت کنیم .
الکتو ابتدا به این حالت در آمد
سپس اینگونه شد
بعد در یک حرکت انتحاری اینشکلی شد
و در آخر هم اینگونه شد
الکتو : تو اینهمه فکر کردی به این نتیجه رسیدی ؟! خب منم که اول همینو گفتم .
الکتو آستینهایش را بالا زد تا در یک عملیات انتحاری به بلرویچ حمله ور شود . ناگهان زمین آسمان با یکدیگر فامیل شدند . انرژی های مثبت با انرژی های منفی جهان آمیخته شدند ، صفر و یک های فضای نت به تکاپو افتادند ، یکها تعظیم می کردند و صفر ها فریاد شوق سر می دادند . بدون شک این استقبالی عظیم از فردی بزرگ بود . آسمان شکافته شد و وسیله پرنده ماگلی با نام هلکوپتر در دوردستها نمایان شد . هلکوپتر نزدیک نزدیکتر میشد . بر روی بدنه هلکوپتر نوشته بود :
Microsoft دیگر حتی مونتاگ هم به هوش آمده بود . آن سه نفر نظاره گر فرود هلکوپر در جلوی مغازه بودند . درب هلکوپتر باز شد و فردی باشکوه از آن پیاده شد . صفر و یک ها سجده میکردند و سر به درو دیوار می کوبیدند ، جهان نت مجذوب شکوه آن مرد شده بود . آن مرد
بیل گیدس بود ، ایزد جهان صفر و یک .
کاسه چشم الکتو ، بلرویچ و مونتاگ دیگر جوابگوی از این
گشاد تر شدن نبود . بیل گیدس به همراه دو بادیگاردش بسمت آنها می آمد ،
یکی از بادیگاردها : آقای بیل گیدس می خوان موهاشونو یشمی خال خال پشمی کنن . زود دست به کار بشین .
الکتو : چ چ چ چششششم .
مونتاگ دوباره خشکش زد و بر روی زمین پهن شد . بیل گیدس درنگ نکرد و بر روی صندلی آرایشگاه نشست . الکتو باور نمی کرد که شخصی به این مهمی وارد مغازه اش شود . او با همان چهره متعجب بسمت کمد وسایل رفت و لوازم کارش را بر روی میز چید . بلرویچ سرش را به الکتو نزدیک کرد و درگوشش گفت :
بلرویچ : الکتو ! تو که یادت هست ارباب لرد سیاه چی گفته !
الکتو : آره یادم هست . قرار شد ما سفیدهارو اسموت کنیم .
بلرویچ : خب شاید این بیلی هم سفید باشه !!!
الکتو : یعنی میگی ...
بلرویچ : حالا بزار از خودش بپرسیم شاید نبود .
بلرویچ رو به بیل گیدس کرد و با مهربانی گفت :
- ایکس کیوزمی ، یو آر سیفید ؟!
بیل گیدس که متوجه منظور بلرویچ از سیفید نشده بود با دیدن چهره مهربان و نیش باز بلرویچ ترجیح داد جواب مثبت دهد . او هم لبخندی زد و گفت :
- yes , I am sifid
بلرویچ در گوش الکتو گفت : اوه اوه !!! بدبخت شدیم ، این میگه من سفیدم .
الکتو :
جان من یه بار دیگم بپرس ، شاید نظرش عوض شد .
بلرویچ دوباره لبخندی ملیح زد و به بیلی گفت :
- یو مطمئن آر سیفید .
بیل گیدس اینبار هم با لبخند ولی با جدیت بیشتر گفت :
- yes , i am motmaen sifid
الکتو :
بلرویچ :
بله... و اینگونه شد آنچه که در تاریخ نشد .
ادامه دارد ....